📚داستان های جالب وجذاب📚
✨ثواب واریزی های امروز شما، نثار روح اموات شما
😔به یاد کسانی که دیگر در بین ما نیستن و با صلوات بر رسول مهربانی ها هر چه در توان دارین بسم الله ...
تا هزينه بيمارستان جور بشه و دل اين مادر بى تاب شاد بشه 😔😔
😔به یاد کسانی که دیگر در بین ما نیستن و با صلوات بر رسول مهربانی ها هر چه در توان دارین بسم الله ...
تا هزينه بيمارستان جور بشه و دل اين مادر بى تاب شاد بشه 😔😔
📚داستان آموزنده📚
🍃ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود
🍃وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را به یک عالم شناخته شده مراجعه ميکند عالم نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد ....
🍃که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.وي پس از بازگشت از نزد عالم به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکههاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگآميزي کند🍀
🍃همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم ميآيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مييابد
🍃بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از عالم وي را به منزلش دعوت مي نمايد.عالم وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟
🍃مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته."
عالم با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخهاي بوده که تاکنون تجويز کردهام.
براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
🍃براي اين کار نميتواني تمام #دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) ميتواني دنيا را به کام خود درآوري
🍃تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشماندازمان (نگرش) ارزانترين و موثرترين روش ميباشد👌
📔داستان های جالب وجذاب📔
https://t.me/dokhtaran_b
🍃ميگويند در کشور ژاپن مرد ميليونري زندگي ميکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و براي مداواي چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزريق کرده بود اما نتيجه چنداني نگرفته بود
🍃وي پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زياد درمان درد خود را به یک عالم شناخته شده مراجعه ميکند عالم نيز پس از معاينه وي به او پيشنهاد کرد ....
🍃که مدتي به هيچ رنگي بجز رنگ سبز نگاه نکند.وي پس از بازگشت از نزد عالم به تمام مستخدمين خود دستور ميدهد با خريد بشکههاي رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگآميزي کند🍀
🍃همينطور تمام اسباب و اثاثيه خانه را با همين رنگ عوض ميکند.پس از مدتي رنگ ماشين ، ست لباس اعضاي خانواده و مستخدمين و هر آنچه به چشم ميآيد را به رنگ سبز و ترکيبات آن تغيير ميدهد و البته چشم دردش هم تسکين مييابد
🍃بعد از مدتي مرد ميليونر براي تشکر از عالم وي را به منزلش دعوت مي نمايد.عالم وقتي به محضر بيمارش ميرسد از او مي پرسد آيا چشم دردش تسکين يافته؟
🍃مرد ثروتمند نيز تشکر کرده و ميگويد :" بله . اما اين گرانترين مداوايي بود که تاکنون داشته."
عالم با تعجب به بيمارش ميگويد بالعکس اين ارزانترين نسخهاي بوده که تاکنون تجويز کردهام.
براي مداواي چشم دردتان، تنها کافي بود عينکي با شيشه سبز خريداري کنيد و هيچ نيازي به اين همه مخارج نبود.
🍃براي اين کار نميتواني تمام #دنيا را تغيير دهي، بلکه با تغيير چشم اندازت (نگرش) ميتواني دنيا را به کام خود درآوري
🍃تغيير دنيا کار احمقانه اي است اما تغيير چشماندازمان (نگرش) ارزانترين و موثرترين روش ميباشد👌
📔داستان های جالب وجذاب📔
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان کوتاه 📚
چرا بعضیها نماز نمیخوانند ؟
شخصی میگفت روزي در صنف نشسته بودم مضمون علوم ديني داشتيم معلم وقتي در صنف داخل شد از شاگردان سؤال کرد...
به نظر شما چه کسانی نماز نمی خوانند؟
شاگرد اولي از روی معصومیت گفت: (کسانی که مرده اند نماز نميخوانند)
شاگرد دومی از روی ندامت گفت: (کسانی که نماز خواندن بلد نیستند نماز نميخوانند )
شاگرد سومی از جايش بلند شد و جواب معقولی داد گفت: (کسانی که مسلمان نیستند نماز نميخوانند)
همين قسم چهارمی هم گفت: (کسانی که کافر هستند نماز نمیخوانند)
به ترتيب پنجمی گفت: (کسانی که از خداوند نمی ترسند نماز نمی خوانند)
تمام شاگردان نظريات شان را گفتند:ولی من به فکر فرو رفتم
كه من جزء کدام گروه هستم؟
(۱)- آیا من مرده ام ؟ نخير !
(۲)- آیا من نماز بلد نیستم؟ بلد هستم
(۳)- آیا من مسلمان نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم
(۴)- آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ ميترسم
(۵)- آیا مگر من کافرم؟ نعوذباللّٰه
پس چرا نماز نميخوانم؟
باخود گفتم: خوب اگر شب اول قبر از پيش ات سوال كند كه
زنده بودي
نماز بلد بودي
مسلمان بودي
از خداوند ميترسيدي
پس چرا نماز نميخواندي؟
چي جواب ميدهي ؟
يك تكان خوردم و از همان روز تصميم گرفتم كه اصلاً ديگر نمازم را ترك نكنم
فقط يك تصميم جدي ميخواهد
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
چرا بعضیها نماز نمیخوانند ؟
شخصی میگفت روزي در صنف نشسته بودم مضمون علوم ديني داشتيم معلم وقتي در صنف داخل شد از شاگردان سؤال کرد...
به نظر شما چه کسانی نماز نمی خوانند؟
شاگرد اولي از روی معصومیت گفت: (کسانی که مرده اند نماز نميخوانند)
شاگرد دومی از روی ندامت گفت: (کسانی که نماز خواندن بلد نیستند نماز نميخوانند )
شاگرد سومی از جايش بلند شد و جواب معقولی داد گفت: (کسانی که مسلمان نیستند نماز نميخوانند)
همين قسم چهارمی هم گفت: (کسانی که کافر هستند نماز نمیخوانند)
به ترتيب پنجمی گفت: (کسانی که از خداوند نمی ترسند نماز نمی خوانند)
تمام شاگردان نظريات شان را گفتند:ولی من به فکر فرو رفتم
كه من جزء کدام گروه هستم؟
(۱)- آیا من مرده ام ؟ نخير !
(۲)- آیا من نماز بلد نیستم؟ بلد هستم
(۳)- آیا من مسلمان نیستم ؟ الحمداللّٰه كه هستم
(۴)- آیا من از پروردگارم نمی ترسم؟ ميترسم
(۵)- آیا مگر من کافرم؟ نعوذباللّٰه
پس چرا نماز نميخوانم؟
باخود گفتم: خوب اگر شب اول قبر از پيش ات سوال كند كه
زنده بودي
نماز بلد بودي
مسلمان بودي
از خداوند ميترسيدي
پس چرا نماز نميخواندي؟
چي جواب ميدهي ؟
يك تكان خوردم و از همان روز تصميم گرفتم كه اصلاً ديگر نمازم را ترك نكنم
فقط يك تصميم جدي ميخواهد
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#حکایتیبسیارزیباوخواندنی📚
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره
از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای
پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف
قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت
https://t.me/dokhtaran_b
پادشاهی بود که فقط یک چشم و یک پا داشت. پادشاه به تمام نقاشان قلمرو خود دستور داد تا یک پرتره
از او نقاشی کنند. اما هیچکدام نتوانستند؛ آنان چگونه میتوانستند با وجود نقص در یک چشم و یک پای
پادشاه، نقاشی زیبایی از او بکشند؟
سرانجام یکی از نقاشان گفت که میتواند این کار را انجام دهد و یک تصویر کلاسیک از پادشاه نقاشی کرد.
نقاشی او فوقالعاده بود و همه را غافلگیر کرد. او شاه را در حالتی نقاشی کرد که یک شکار را مورد هدف
قرار داده بود؛ نشانهگیری با یک چشم بسته و یک پای خم شده.
چرا ما نتوانیم از دیگران چنین تصاویری نقاشی کنیم؛ پنهان کردن نقاط ضعف و برجسته ساختن نقاط قوت
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
داستان کوتاه و خواندنی📚
می گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.
همسرش که چغندر دوست داشت،گفت برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت نه! پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت چغندر تا پیاز، شکر خدا
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
می گویند در روزگار قدیم مرد فقیری در دهی زندگی میکرد. یک روز مرد فقیر به همسرش گفت می خواهم هدیه ای برای پادشاه ببرم. شاید شاه در عوض چیزی شایسته شان ومقام خودش به من ببخشد و من آن را بفروشم و با پول آن زندگیمان عوض شود.
همسرش که چغندر دوست داشت،گفت برای پادشاه چغندر ببر! اما مرد که پیاز دوست داشت،مخالفت کرد وگفت نه! پیاز بهتر است خاصیتش هم بیشتر است. بااین انگیزه کیسه ای پیاز دستچین کرد و برای پادشاه برد.
از بد حادثه،آن روز از روز های بد اخلاقی پادشاه بود و اصلا حوصله چیزی رانداشت. وقتی به او گفتند که مرد فقیری برایش یک کیسه پیاز هدیه آورده، عصبانی شد ودستور داد پیاز ها را یکی یکی بر سر مرد بیچاره بکوبند. مرد فقیر در زیر ضربات پی در پی پیازهایی که بر سرش می خورد، با صدای بلند میگفت چغندر تا پیاز، شکر خدا
پادشاه که صدای مرد فقیر را می شنید ، تعجب کرد و جلو آمد و پرسید: این حرف چیست که مرتب فریاد می کنی؟ مرد فقیر با ناله گفت:شکر می کنم که به حرف همسرم اعتنا نکردم وچغندر با خود نیاوردم وگرنه الان دیگر زنده نبودم!
شاه از این حرف مرد خندید وکیسهای زر به او بخشید تا زندگیش را سرو سامان دهد! واز آن پس عبارت پیاز تا چغندر شکر خدا در هنگامی که فردی به گرفتاری دچار شود که ممکن بود بدتر از آن هم باشد به کار میرود.
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
داستان کوتاه 📚
❍ » ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ،
ﻣﻦ ﺳﻮﺍلی ﺩﺍﺭﻡ کسی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﺩﻫﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﺳﻮﺍلی ﺩاری ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﻟﻮﺑﻴﺎ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ
ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﻭقتی ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻨﻴﺪ ﻧﻪ ﻟﻮﺑﻴﺎ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ :
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﺟﻮ ﺑﺪﺳﺖ می
ﺍٓﻭﺭﻳﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ یی ؟
ﺍٓﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﻭقتیﮔﻨﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ
ﺩﺍﺭﻳﺪ ؟
ﺍٓﻳﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﮔﻨﺎﻩ ،
ﭘﺲ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻣﻦ ؟
ﺑﻠﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ
ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﻭ
ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻧﺎ ﻓﺮﻣﺎنی ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ .
ﺍﮔﺮ ﺟﻮ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮ ﺣﺎﺻﻞ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺪﻡ
ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﮔﻨﺪﻡ .
ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﺗﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ
ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺭﺍ ﻧﺼﻴﺐ ﻫﺮ ﻳک ﻣﺎ ﻛﻨﺪ.
ﺍٓمین.
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
❍ » ﭘﻴﺮﻣﺮﺩی ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﻠﻨﺪ ﺷﺪ ﻭ ﺻﺪﺍ ﺯﺩ ،
ﻣﻦ ﺳﻮﺍلی ﺩﺍﺭﻡ کسی ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺟﻮﺍﺏ ﻣﺮﺍ ﺩﻫﺪ ؟
ﮔﻔﺘﻨﺪ ﺑﮕﻮ ﭼﻪ ﺳﻮﺍلی ﺩاری ؟
ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﻴﺪ ؟
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﻟﻮﺑﻴﺎ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ
ﻣﻴﻜﻨﻴﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻨﺪ :
ﻭقتی ﺑﺮﻧﺞ ﺑﻜﺎﺭﻳﺪ ﺑﺎﻳﺪ ﺑﺮﻧﺞ ﺩﺭﻳﺎﻓﺖ ﻛﻨﻴﺪ ﻧﻪ ﻟﻮﺑﻴﺎ .
ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺳﺆﺍﻝ ﻛﺮﺩ :
ﺍﮔﺮ ﻣﺎ یک ﺳﻴﺮ ﮔﻨﺪﻡ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﭼﻨﺪ ﺳﻴﺮ ﺟﻮ ﺑﺪﺳﺖ می
ﺍٓﻭﺭﻳﻢ ؟
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻨﺪﻳﺪﻧﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﺪﻩ یی ؟
ﺍٓﻥ ﭘﻴﺮﻣﺮﺩ ﺩﺭ ﺟﻮﺍﺏ ﮔﻔﺖ :
ﻭقتیﮔﻨﺎﻩ ﻣﻴﻜﻨﻴﺪ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﻣﻴﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ
ﺩﺍﺭﻳﺪ ؟
ﺍٓﻳﺎ ﺑﻬﺸﺖ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﺍﺳﺖ ﻳﺎ ﺩﺭ ﺑﺪﻝ ﮔﻨﺎﻩ ،
ﭘﺲ ﺑﮕﻮﻳﺪ ﺩﻳﻮﺍﻧﻪ ﺷﻤﺎﻳﺪ ﻳﺎ ﻣﻦ ؟
ﺑﻠﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭ ﻭ ﺧﻮﺍﻫﺮ ﻣﻮﻣﻦ ﻣﻦ ، ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺴﺎﻥ ﻧﯿﺰ ﭼﻨﯿﻦ
ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﻬﺸﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺍﻋﻤﺎﻝ ﺻﺎﻟﺤﻪ ﻭ
ﺩﻭﺯﺥ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﮔﻨﺎﻩ ﻭ ﻧﺎ ﻓﺮﻣﺎنی ﺍﺯ ﺍﻟﻠﻪ ﻭﻋﺪﻩ ﻛﺮﺩﻩ
ﺍﺳﺖ .
ﺍﮔﺮ ﺟﻮ ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﺑﺎﻳﺪ ﺟﻮ ﺣﺎﺻﻞ ﺑﮕﻴﺮﻳﻢ ﻭ ﺍﮔﺮ ﮔﻨﺪﻡ
ﺑﻜﺎﺭﻳﻢ ﮔﻨﺪﻡ .
ﺑﻴﺎﻳﺪ ﺭﺍﻩ ﺩﺭﺳﺖ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﻛﻨﻴﻢ ﻭ ﺗﻮﺑﻪ ﻛﻨﻴﻢ ﺗﺎ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﺎ
ﺭﺍ ﺑﺒﺨﺸﺪ ﻭ ﺗﻮﻓﻴﻖ ﻋﻤﻞ ﺻﺎﻟﺢ ﺭﺍ ﻧﺼﻴﺐ ﻫﺮ ﻳک ﻣﺎ ﻛﻨﺪ.
ﺍٓمین.
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
داستان آموزنده📚
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
پادشاهی خدمتکاری داشت که بسیار شاد بود، از او علت را پرسیدند. خدمتکار گفت: قربان همسر و فرزندی دارم و غذایی برای خوردن و لباسی برای پوشیدن و بدین سبب من راضی و شادم.
پادشاه موضوع را به وزیر گفت. وزیر هم گفت: قربان چون او عضو گروه ۹۹ نیست بدان جهت شاد است.پادشاه پرسید گروه ۹۹دیگر چیست؟! وزیر گفت قربان یک کیسه برنج را با ۹۹ سکه طلا جلو خانه وی قرار دهید. پادشاه چنین کرد.
خدمتکار وقتی به خانه برگشت با دیدن کیسه و سکه ها بسیار شاد شد و شروع به شمردن کرد. ۹۹ سکه ؟! و بارها شمرد و تعجب کرد که چرا ۱۰۰ تا نیست، همه جا را زیر و رو کرد ولی اثری از یک سکه نبود.
او ناراحت شد و تصمیم گرفت از فردابیشتر کار کند تا یک سکه طلای دیگر پس انداز کند ، او از صبح تا شب سخت کار میکرد، و دیگر خوشحال نبود. وزیر هم که با پادشاه او را زیر نظر داشت گفت: قربان او اکنون عضو گروه ۹۹ است و اعضای این گرو کسانیند که زیاد دارند اما شاد و راضی نیستند.
خوشبختی در سه جمله است:
تجربه از دیروز
استفاده از امروز
امید به فردا.
ولی ما با سه جمله دیگر زندگی را تباه میکنیم:
حسرت دیروز
اتلاف امروز
ترس از فردا
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
حکایتی بسیار جالب با فهمی قرآنی از شیخ شعراوی.
شیخ میگوید: وقتی در سان فرانسیسکو بودم، مستشرقی از من پرسید:
آیا تمام آنچه در قرآن شما آمده صحیح است؟
با جدیت پاسخ دادم: بلی.
مستشرق پرسید: اگر چنین است، چرا خداوند کافران را بر شما غالب ساخته است؟ در حالیکه می فرماید:
" ولن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلا"
در پاسخش گفتم: بخاطر اینکه ما مسلمین هستیم ولی مومنین نیستیم.
مستشرق پرسید: فرق مؤمن با مسلم چه است؟
شیخ پاسخ داد:
مسلمین امروزی تمام شعایر اسلام، از قبیل نماز، روزه، زکات، حج وسایر عبادات را ادا می نمایند، اما با این وجود در عقب ماندگی، جهل و بدبختی تام قرار دارند.
عقب ماندگی علمی، اقتصادی، اجتماعی، نظامی و ... .
مستشرق پرسید: چرا مسلمین در چنین حالت اند؟
شیخ فرمود: بنا بر توضیح قرآن کریم، مسلمین به مرحله و درجه مومنین نرسیده اند؛ زیرا،
> اگر مومنین واقعی باشند، خداوند آنهارا مورد نصرت خویش قرار می دهد، چنانکه می فرماید:
"وكان حقاً علينا نصر المؤمنين " الروم ٤٧
> اگر مومن باشند، صاحب شان و شوکت بیشتری میان ملت ها خواهند گردید، چنانکه می فرماید:
"ولا تهنوا ولا تحزنوا وأنتم الأعلون إن كنتم مؤمنين " آل عمران ١٣
- اما اینها در مرحله مسلمین باقی ماندند و به مرحله مومنین نرسیدند، چنانکه می فرماید:
'"وما كان أكثرهم مؤمنين "
پس مومن کی است؟
پاسخ را در قرآن کریم مطالعه می کنیم: مومنین اینها هستند:
"التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف والناهون عن المنكر والحافظون لحدود الله
وبشّّر المؤمنين " التوبه ١١٢
چنانچه ملاحظه شد، خداوند نصرت، غلبه، سیطره و رشد و ارتقای وضعیت را وابسته به مومن بودن میداند نه مسلم بودن.
خداوند رحمت خویش را شامل حال ما و شیخ بگرداند.. آمین یا رب العالمین.
https://t.me/dokhtaran_b
شیخ میگوید: وقتی در سان فرانسیسکو بودم، مستشرقی از من پرسید:
آیا تمام آنچه در قرآن شما آمده صحیح است؟
با جدیت پاسخ دادم: بلی.
مستشرق پرسید: اگر چنین است، چرا خداوند کافران را بر شما غالب ساخته است؟ در حالیکه می فرماید:
" ولن يجعل الله للكافرين على المؤمنين سبيلا"
در پاسخش گفتم: بخاطر اینکه ما مسلمین هستیم ولی مومنین نیستیم.
مستشرق پرسید: فرق مؤمن با مسلم چه است؟
شیخ پاسخ داد:
مسلمین امروزی تمام شعایر اسلام، از قبیل نماز، روزه، زکات، حج وسایر عبادات را ادا می نمایند، اما با این وجود در عقب ماندگی، جهل و بدبختی تام قرار دارند.
عقب ماندگی علمی، اقتصادی، اجتماعی، نظامی و ... .
مستشرق پرسید: چرا مسلمین در چنین حالت اند؟
شیخ فرمود: بنا بر توضیح قرآن کریم، مسلمین به مرحله و درجه مومنین نرسیده اند؛ زیرا،
> اگر مومنین واقعی باشند، خداوند آنهارا مورد نصرت خویش قرار می دهد، چنانکه می فرماید:
"وكان حقاً علينا نصر المؤمنين " الروم ٤٧
> اگر مومن باشند، صاحب شان و شوکت بیشتری میان ملت ها خواهند گردید، چنانکه می فرماید:
"ولا تهنوا ولا تحزنوا وأنتم الأعلون إن كنتم مؤمنين " آل عمران ١٣
- اما اینها در مرحله مسلمین باقی ماندند و به مرحله مومنین نرسیدند، چنانکه می فرماید:
'"وما كان أكثرهم مؤمنين "
پس مومن کی است؟
پاسخ را در قرآن کریم مطالعه می کنیم: مومنین اینها هستند:
"التائبون العابدون الحامدون السائحون الراكعون الساجدون الآمرون بالمعروف والناهون عن المنكر والحافظون لحدود الله
وبشّّر المؤمنين " التوبه ١١٢
چنانچه ملاحظه شد، خداوند نصرت، غلبه، سیطره و رشد و ارتقای وضعیت را وابسته به مومن بودن میداند نه مسلم بودن.
خداوند رحمت خویش را شامل حال ما و شیخ بگرداند.. آمین یا رب العالمین.
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚*داستان کوتاه و آموزنده*📚
زن سالخورده ای میگوید :
سه تا پسر دارم که همه ی آنها ازدواج کرده اند .روزی به دیدن پسر بزرگتر رفتم وقصدم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر بستره ای که شب برآن خوابیده بودم ریختم ؛ هنگامیکه عروسم چایی آورد به او گفتم : دخترم ! این وضع بزرگسالان است .. دیشب بر فراشم ادرار کردم .
او برافروخته شد وکلمات بسیار زشتی را نثار من کرد ودستورم داد تا آنجا را شسته وسپس خشک نمایم ..
باتظاهر خشمم را فرو بردم وبستره را شسته وخشک کردم ..
شب بعد به خانه پسر دوم رفتم وعین همان کار را تکرار نمودم... واکنش عروس دوم نیزمشابه واکنش عروس اول بود . وقتی با شوهرش درموردبرخورد زنش حرف زدم عکس العملی ازخود نشان نداد ..
سرانجام نوبت به پسر کوچکتر رسید وهمان کاری را که در خانه دوتا برادرش انجام داده بودم اینجا نیز انجام دادم . صبحگاه وقتی که عروسم چایی آورد گفتم : دخترم ! متاسفانه دیشب بر فراشم ادرار کردم . و اوگفت : مادرجان هیچ اشکالی ندارد . همه ی افراد مسن این وضعیت را دارند ؛ ما هم درسن خردسالی بر لباس وبدن شما ادرار میکردیم .. سپس بر خاست و آنجا راشست وخشک نمود .
آنگاه من به عروسم گفتم :
دخترم ! من دوستی دارم که مقداری پول به من داده تا برایش النگو وجواهرات بخرم ، اما من سایز دستش را نمیدانم ولی سایز دست او اندازه سایز دست توست ؛ بنابراین سایز خودت را بده تا برایش بخرم ..
سپس پیرزن ثروتمند به بازار رفت وبا همه پولش طلا وزیور آلات خرید وروزی هرسه فرزند را به همراه همسرانشان به خانه اش دعوت نمود .. طلاها را درآورد وبه آنها گفت : درآن شبها برفراش آب ریخته ام واصلا ادراری در کار نبوده است .. و طلاها را در دست عروس کوچکترش گذاشت
وگفت : این همان دختری است که من بزودی نزد او پناه می برم و باقیمانده عمرم را در کنارش خواهم گذراند .
در این لحظه پسرهای اولی ودومی سرگیجه شدند وازرفتار خود پشیمان گشتند .
مادر به آنها گفت : نتیجه عمل تان را خواهید دید وقطعا فرزندان شما نیز باشما چنین رفتار خواهند کرد . ولی برادر کوچکتر شمامحفوظ خواهد ماند وبا خوشحالی پروردگارش را ملاقات خواهد کرد ؛ واین همان چیزی است که زنانتان شما را از آن محروم کردند ، زیرا شما به آنان آموزش نداده اید که مادر چه گوهر ارزشمندی است..
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
زن سالخورده ای میگوید :
سه تا پسر دارم که همه ی آنها ازدواج کرده اند .روزی به دیدن پسر بزرگتر رفتم وقصدم این بود که شب نزد او بمانم ؛ صبح از همسرش ( عروسم) خواستم برایم آب وضو بیاورد .. وضو ساخته ونماز خواندم وآب باقی مانده را بر بستره ای که شب برآن خوابیده بودم ریختم ؛ هنگامیکه عروسم چایی آورد به او گفتم : دخترم ! این وضع بزرگسالان است .. دیشب بر فراشم ادرار کردم .
او برافروخته شد وکلمات بسیار زشتی را نثار من کرد ودستورم داد تا آنجا را شسته وسپس خشک نمایم ..
باتظاهر خشمم را فرو بردم وبستره را شسته وخشک کردم ..
شب بعد به خانه پسر دوم رفتم وعین همان کار را تکرار نمودم... واکنش عروس دوم نیزمشابه واکنش عروس اول بود . وقتی با شوهرش درموردبرخورد زنش حرف زدم عکس العملی ازخود نشان نداد ..
سرانجام نوبت به پسر کوچکتر رسید وهمان کاری را که در خانه دوتا برادرش انجام داده بودم اینجا نیز انجام دادم . صبحگاه وقتی که عروسم چایی آورد گفتم : دخترم ! متاسفانه دیشب بر فراشم ادرار کردم . و اوگفت : مادرجان هیچ اشکالی ندارد . همه ی افراد مسن این وضعیت را دارند ؛ ما هم درسن خردسالی بر لباس وبدن شما ادرار میکردیم .. سپس بر خاست و آنجا راشست وخشک نمود .
آنگاه من به عروسم گفتم :
دخترم ! من دوستی دارم که مقداری پول به من داده تا برایش النگو وجواهرات بخرم ، اما من سایز دستش را نمیدانم ولی سایز دست او اندازه سایز دست توست ؛ بنابراین سایز خودت را بده تا برایش بخرم ..
سپس پیرزن ثروتمند به بازار رفت وبا همه پولش طلا وزیور آلات خرید وروزی هرسه فرزند را به همراه همسرانشان به خانه اش دعوت نمود .. طلاها را درآورد وبه آنها گفت : درآن شبها برفراش آب ریخته ام واصلا ادراری در کار نبوده است .. و طلاها را در دست عروس کوچکترش گذاشت
وگفت : این همان دختری است که من بزودی نزد او پناه می برم و باقیمانده عمرم را در کنارش خواهم گذراند .
در این لحظه پسرهای اولی ودومی سرگیجه شدند وازرفتار خود پشیمان گشتند .
مادر به آنها گفت : نتیجه عمل تان را خواهید دید وقطعا فرزندان شما نیز باشما چنین رفتار خواهند کرد . ولی برادر کوچکتر شمامحفوظ خواهد ماند وبا خوشحالی پروردگارش را ملاقات خواهد کرد ؛ واین همان چیزی است که زنانتان شما را از آن محروم کردند ، زیرا شما به آنان آموزش نداده اید که مادر چه گوهر ارزشمندی است..
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
📚داستان واقعی پدر شوهر و عروس
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...
از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم...پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم...
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم در را باز کردم
و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد ووارد شد دو تا نون سنگک دستش بود و گفت چطوری دخترم امده ام باهات صبحانه بخورم
چه خبر و مشغول صحبت شد
از کارهایش سر در نمیاوردم...
گفتم من صبحانه خورده ام اگر میخواهید برای شما بیاورم...
ناگهان دست در جیبش کرد و گفت این پول را بگیر تا زمانیکه شوهرت خونه نیست داشته باشی...
کم و کسری هم داشتی به من زنگ بزن...نانها را روی میز اشپزخانه گذاشت خداحافظی کردو رفت...
ومن ...ومن ماندم و هزاران فکر و گمان کثیف و بد نسبت به پدر شوهرم
از درگاه خداوند توبه کردم و خواستم که مرا ببخشد
از قران بپرس
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ الظَّنِ إِنَ بَعْضَ الظَّنِ إِثْمٌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُ أَحَدُکُمْ أَنْ يَأْکُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ
ترجمه
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است!
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
من نرگس هستم حدود یکساله با پدرام ازدواج کردم...
از همون ابتدا متوجه نگاه های مخفی پدر شوهرم به خودم میشدم...پدر شوهرم از حق نگذریم از شوهرم جذابتر و خشگلتر مونده بود
یه وقتایی تعجب میکردم اما به روی خودم نمیاوردم...
یه روز پدرام برای ماموریت به عسلویه رفت...یکی زنگ در را زد ایفون را برداشتم دیدم پدر شوهرمه خیلی ترسیدم در را باز کردم
و سریع کنار تلفن نشستم و به مادرم زنگ زدم تا خودش را ب منزلمان برساند
پدر شوهرم در خانه را باز کرد ووارد شد دو تا نون سنگک دستش بود و گفت چطوری دخترم امده ام باهات صبحانه بخورم
چه خبر و مشغول صحبت شد
از کارهایش سر در نمیاوردم...
گفتم من صبحانه خورده ام اگر میخواهید برای شما بیاورم...
ناگهان دست در جیبش کرد و گفت این پول را بگیر تا زمانیکه شوهرت خونه نیست داشته باشی...
کم و کسری هم داشتی به من زنگ بزن...نانها را روی میز اشپزخانه گذاشت خداحافظی کردو رفت...
ومن ...ومن ماندم و هزاران فکر و گمان کثیف و بد نسبت به پدر شوهرم
از درگاه خداوند توبه کردم و خواستم که مرا ببخشد
از قران بپرس
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا کَثِيراً مِنَ الظَّنِ إِنَ بَعْضَ الظَّنِ إِثْمٌ وَ لاَ تَجَسَّسُوا وَ لاَ يَغْتَبْ بَعْضُکُمْ بَعْضاً أَ يُحِبُ أَحَدُکُمْ أَنْ يَأْکُلَ لَحْمَ أَخِيهِ مَيْتاً فَکَرِهْتُمُوهُ وَ اتَّقُوا اللَّهَ إِنَ اللَّهَ تَوَّابٌ رَحِيمٌ
ترجمه
ای کسانی که ایمان آوردهاید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است؛ و هرگز (در کار دیگران) تجسّس نکنید؛ و هیچ یک از شما دیگری را غیبت نکند، آیا کسی از شما دوست دارد که گوشت برادر مرده خود را بخورد؟! (به یقین) همه شما از این امر کراهت دارید؛ تقوای الهی پیشه کنید که خداوند توبهپذیر و مهربان است!
📚داستان های جالب و جذاب 📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
💞فضیلت صلوات درشب وروز جمعه💞
پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
پیامبر ﷺ فرمودند:
💖در روز و شب جمعه بر من صلوات بفرستید، و هر کس بر من صلوات بفرستد، خداوند ۱۰ بار بر او صلوات میفرستد.» [رواه بيهقی/5994]💖
💞اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا صَلَّيْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آلِ إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد
اللَّهُمَّ بَارِكْ عَلَى مُحَمَّدٍ وَعَلَى آلِ مُحَمَّد، كَمَا بَارَكْتَ عَلَى إِبْرَاهِيْمَ وَعَلَى آل إِبْرَاهِيمَ إِنَّكَ حَمِيدٌ مَجِيد💕
داستان کوتاه 📚
#شاهراه_مرگ
سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى سوخت.
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى.
سلیمان گفت: نزاع خود بگویید.
یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.
آن دیگر گفت: وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.
سلیمان گفت: تو این قدر نمى دانى كه تخم در شاهراه نمى افكنند كه از روندگان، خالى نیست.
همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز اینقدر نمى دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیدهاى؟
سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمدهاند. پس توبه كرد و استغفار گفت.
كیمیاى سعادت
داستان های جالب و جذاب
https://t.me/dokhtaran_b
#شاهراه_مرگ
سلیمان نبى(ع) را فرزندى بود نیك سیرت و با جمال. در كودكى درگذشت و پدر را در ماتم خود گذاشت. سلیمان، سخت رنجور شد و مدّتى در غم او مى سوخت.
روزى دو مرد نزد او آمدند و گفتند: اى پیامبر خدا! میان ما نزاعى افتاده است. خواهیم كه حُكم كنى و ظالم را كیفر دهى و مظلوم را غرامت بستانى.
سلیمان گفت: نزاع خود بگویید.
یكى گفت: من در زمین، تخم افكندم تا برویَد و برگ و بار دهد. این مرد بیامد و پاى بر آن گذاشت و تخم را تباه كرد.
آن دیگر گفت: وى، بذر در شاهراه افكنده بود و چون از چپ و راست، راه نبود، من پا بر آن نهادم و گذشتم.
سلیمان گفت: تو این قدر نمى دانى كه تخم در شاهراه نمى افكنند كه از روندگان، خالى نیست.
همان دم، مرد به سلیمان گفت: تو نیز اینقدر نمى دانى كه آدمى به شاهراهِ مرگ است و چندان نگذرد كه مرگ بر او پاى خواهد نهاد، كه به مرگ پسر، جامه ماتم پوشیدهاى؟
سلیمان دانست كه آن دو مرد، فرشتگان خدایند كه به تعلیم و تربیت او آمدهاند. پس توبه كرد و استغفار گفت.
كیمیاى سعادت
داستان های جالب و جذاب
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_کوتاه 🔻
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "
نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.
زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!"
https://t.me/dokhtaran_b
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "
نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.
زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!"
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_کوتاه 📚
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "
نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.
زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!"
https://t.me/dokhtaran_b
نادانی پنج گوسفند به بازار برد تا بفروشد. شخصی خریدار آن شد و گفت: " پول به همراه ندارم. اگر موافق باشی یکی از گوسفندان برای ضمانت پیش تو باشد تا من بقیه آن ها را به خانه ببرم و پول تو را بیاورم. "
نادان گفت: "اگر راست می گویی چهارتا از گوسفندان پیش من باشد و تو یکی را ببر و زمانی که پول را آوردی بقیه گوسفندان را با خود ببر!" خریدار نیز پذیرفت.
زمانی که خریدار یک گوسفند را برد تا پول را بیاورد، نادان چهار گوسفند دیگر را با خود به خانه برد و در راه با خود فکر کرد که:" وقتی خریدار به بازار برگردد و ببیند که گوسفندانش را برده ام، خواهد فهمید که من از او زرنگ تر بوده ام !!"
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
داستان کوتاه📚
روزى زنبوری و ماری با هم بحث میکردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
❤️این داستان زندگی ماست...
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم...
https://t.me/dokhtaran_b
روزى زنبوری و ماری با هم بحث میکردند. مار ميگفت: آدمها از ترسِ ظاهر ترسناک من میمیرند، نه بخاطر نيشم! مار برای اثبات حرفش، به چوپانى که زير درختى خوابيده بود؛ نزديک شد و به زنبور گفت: من چوپان را نيش مىزنم اما تو بالاى سرش سر و صدا کن!
مار چوپان را نيش زد و زنبور بالای سرش پرواز کرد.چوپان گفت: اى زنبور لعنتى! و شروع به مکيدن جاى نيش و تخليه زهر کرد و خوب شد. مار و زنبور نقشه ديگه اى کشيدند: اين بار زنبور نيش زد و مار خودنمايى کرد!
چوپان از خواب پريد و همين که مار را ديد، از ترس پا به فرار گذاشت! از ضمادی استفاده نکرد و چند روز بعد، چوپان به خاطر ترس از مار و نيش زنبور مرد!
❤️این داستان زندگی ماست...
خيلى از مشكلات هم همينگونه هستند؛ و آدمها فقط بخاطر ترس از آنها، نابود ميشوند. همه چیز بر میگردد به برداشت ما از زندگى. مواظب تلقین های زندگیمان باشیم...
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
#داستان_کوتاه
🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید!
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند!
https://t.me/dokhtaran_b
🔴 گناهان خود را کوچک نشمارید!
پیامبر گرامی اسلام صلی الله علیه و آله در یکی از مسافرت ها همراه جمعی از اصحاب خود در سرزمین خالی و بی آب و علفی فرود آمدند و به یاران خود فرمودند: هیزم بیاورید تا آتش روشن کنیم. اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! اینجا سرزمینی خالی است و هیچ گونه هیزمی در آن وجود ندارد. پیامبر صلی الله علیه و آله فرمود: بروید هر کس هر مقدار می تواند هیزم جمع کند و بیاورد.
یاران به صحرا رفتند و هر کدام هر اندازه که توانستند، ریز و درشت، جمع کردند و با خود آوردند. همه را در مقابل پیغمبر صلی الله علیه و آله روی هم ریختند. مقدار زیادی هیزم جمع شد. در این وقت رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمود: گناهان کوچک هم مانند این هیزمهای کوچک است. اول به چشم نمی آید، ولی وقتی که روی هم جمع می گردند، انبوه عظیمی را تشکیل می دهند!
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید
اعضای محترم از همه شما عزیزان در این روز برای حل شدن مشكل برادرى و حاجت رواييش درخواست دعا داریم.
ش
🤲پروردگارا بحق
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ من الظالمين ، مشکل برادرمون رو حل و حاجتش رو برآورده بفرما
آمين ثم آمين
ش
🤲پروردگارا بحق
لَّا إِلَٰهَ إِلَّا أَنتَ سُبْحَانَكَ إِنِّي كُنتُ من الظالمين ، مشکل برادرمون رو حل و حاجتش رو برآورده بفرما
آمين ثم آمين
داستان خواندنی 📚
#توبه_جوان_هرزه_1
قسمت اول
بزرگی نقل میکند:
دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران زیبا بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم !
با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عوض شده ؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
او گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم .
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد،
نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من همانی هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن .
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
ادامه دارد....
📚داستان های جالب و جذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
#توبه_جوان_هرزه_1
قسمت اول
بزرگی نقل میکند:
دوستى داشتم که جوان بسیار زیبا و قشنگ و دلفریبى بود بر اثر جوانى و زیبائى ، جوانان و دوستان بذه کارش او را به طرف گناه کشاندند و او کم کم هرزه و بى بند و بار و شیّاد و لات شد.
بیشتر کارش به دنبال خانم رفتن و تور کردن دختران زیبا بود و عجیب فرد هرزه و گناهکارى شده بود که همه از دستش ناراحت بودند.
یک روز که به دیدن او به خانه اش رفتم ، یک وقت دیدم او در سجّاده عبادتش ایستاده نماز مى خواند و غرق در زهد و تقوى و ورع و عبادت و نماز و طاعت است ، عجب نماز با حال و با خشوع و خضوع و گریان و نالان بود.
از حالش متعجّب و حیران شدم !
با خود گفتم آن حال گناه و معصیت و بذه کارى چه بود؟! و این حال عبادت و طاعت و گریه و ناله و زهد و تقوى چیست ؟ چطور شده که عوض شده ؟!
صبر کردم تا نمازش را تمام کرد، بعد گفتم : خودتى ؟! تو آن کسى نبودى که همه اش در هوى و هوس و عیش و نوش و غرق در معاصى و گناه و خلاف و عشق و شراب بودى چطور شده به طرف خدا آمدى ؟ با خدا آشتى کردى ؟ و چگونه از گناهان خودت برگشتى ؟!
او گفت : اگر یادت باشد من در اوائل جوانیم خیلى معصیت کار بودم و به خانم ها خیلى علاقه داشتم و در این کار حریص بودم ، همانطور که مى دانى بیش از هزار زن در بصره گرفتار چنگال عشق من بودند و من هم در این کار اسراف زیادى داشتم .
یک روز که از خانه بیرون آمدم ناگهان چشمم به خانمى افتاد که جز چشم هایش چیزى پیدا نبود و حجاب کاملى داشت ، شیطان مرا وسوسه کرد و گویا از قلبم آتشى بر افروخته شد، دنبالش رفتم که با او حرف بزنم به من راه نمى داد و هرچه با او صحبت مى کردم اعتنایى به من نمى کرد،
نزدیکش رفتم ، گفتم : واى بر تو مرا نمى شناسى ؟! من همانی هستم که اکثر زنهاى بصره عاشق و دلباخته من هستند ... با تو حرف مى زنم ، به من بى اعتنائى مى کنى ؟! گفت از من چه مى خواهى ؟ گفتم مرا مهمانى کن .
گفت : اى مرد من که در حجاب و پرده کاملم تو چطور مرا دوست دارى و نسبت به من اظهار علاقه مى کنى ؟
گفتم : من همان دو چشم هاى قشنگ و زیباى تو را دوست دارم که مرا فریب داده .
گفت : راست گفتى من از آنها غافل بودم . اگر از من دست بر نمى دارى بیا تا حاجت تو را برآورده کنم .
سپس به راه افتاد تا به منزلش رسید من هم دنبال او رفتم . داخل خانه شد من هم داخل شدم وقتى که وارد منزلش شدم دیدم چیزى از قبیل اسباب واثاثیه در منزلش نیست . گفتم : مگر در خانه اسباب و اثاثیه ندارى ؟
ادامه دارد....
📚داستان های جالب و جذاب📚
https://t.me/dokhtaran_b
Telegram
📚داستان های جالب وجذاب📚
بهترین داستان های جالب وجذاب را ازین دریچه دنبال کنید