دیروز روز بدبیاری بود
بدبیاری محض
انگار بسته بودنم به ریل قطار
و نه فقط قطار
که حتی هواپیما هم از روم رد میشد
دیروز خوب بودم
برای همین به خودم شک کردم
نامطمئن به خودم نگاه کردم و از خودم پرسیدم واقعا حالم خوبه یا نه؟
«چیزی نیست
اونقدری که فکر میکنم ناراحت نیستم»
جوابی بود که به خودم دادم
سر تکون دادم و به خودم گفتم دارم انکارش میکنم
دارم از احساسی که دارم فرار میکنم
ولی نمیخواستم این کارو کنم
و این غمگینکننده است
اینکه امشب دوبرابر دیشب غمگینم
و فردا و شبای دیگه؟
مطمئن نیستم قراره چجوری پیش بره.
بدبیاری محض
انگار بسته بودنم به ریل قطار
و نه فقط قطار
که حتی هواپیما هم از روم رد میشد
دیروز خوب بودم
برای همین به خودم شک کردم
نامطمئن به خودم نگاه کردم و از خودم پرسیدم واقعا حالم خوبه یا نه؟
«چیزی نیست
اونقدری که فکر میکنم ناراحت نیستم»
جوابی بود که به خودم دادم
سر تکون دادم و به خودم گفتم دارم انکارش میکنم
دارم از احساسی که دارم فرار میکنم
ولی نمیخواستم این کارو کنم
و این غمگینکننده است
اینکه امشب دوبرابر دیشب غمگینم
و فردا و شبای دیگه؟
مطمئن نیستم قراره چجوری پیش بره.
برای امشب
دستتو میگیرم و بدون اینکه بهت بگم کجا، با خودم میبرمت خدا
راه درازی پیش رو داریم
شاید در طول راه سکوت کنم
آخه وقتایی که خیلی غمگینم نمیتونم حرف بزنم
در همین حال به مسیرمون ادامه میدیم
اونقدر که از همۀ چیزایی که آشنا به نظر میرسن دور بشیم
ولی نه اونقدر که تاریکی رو پشت سر بذاریم
ما به این تاریکی
برای دیدن اونی که میخوام نشونت بدم نیاز داریم
و بعد
به مقصدمون میرسیم
میشینیم لب اون درۀ همیشگی و وقتی که پاهامونو ازش آویزون کردیم
اونوقته که دستمو بالا میارم و انگشت اشارهامو رو به دورترین جای زمین میگیرم و ازت درمورد چیزایی میپرسم که واقعاً دوسشون داشتم.
دستتو میگیرم و بدون اینکه بهت بگم کجا، با خودم میبرمت خدا
راه درازی پیش رو داریم
شاید در طول راه سکوت کنم
آخه وقتایی که خیلی غمگینم نمیتونم حرف بزنم
در همین حال به مسیرمون ادامه میدیم
اونقدر که از همۀ چیزایی که آشنا به نظر میرسن دور بشیم
ولی نه اونقدر که تاریکی رو پشت سر بذاریم
ما به این تاریکی
برای دیدن اونی که میخوام نشونت بدم نیاز داریم
و بعد
به مقصدمون میرسیم
میشینیم لب اون درۀ همیشگی و وقتی که پاهامونو ازش آویزون کردیم
اونوقته که دستمو بالا میارم و انگشت اشارهامو رو به دورترین جای زمین میگیرم و ازت درمورد چیزایی میپرسم که واقعاً دوسشون داشتم.
اتفاقا اون رابطه و رفتاری که جدی نمیگیریش و فکر میکنی بهت آسیبی نمیزنه، همون دستتو میگیره و به سرزمین فلاکت میبردت.
انگار به سیزیف گفتم تو برو کنار
از اینجا به بعدش با من
فقط این یکی سنگ نیست
معلوم نیست چه کوفتیه.
از اینجا به بعدش با من
فقط این یکی سنگ نیست
معلوم نیست چه کوفتیه.
به آدما فرصت معاشرت میدم. گاردمو پایین میارم و خیلی بیشتر از قبل باهاشون صحبت میکنم. به داستاناشون با دقت و توجه گوش میکنم. با دیدن ریزهکاریایی که غالباً متوجهش نیستن و خاصشون میکنه، لبخند میزنم و از خودم، این خودِ جدید که درِ این سرزمین عجایب رو باز کرده، احساس رضایت میکنم. به کلمه خلاصه کنمش میشه: شادی.