دیوانگارد
3.52K subscribers
2.76K photos
170 videos
27 files
132 links
از دیوانه بترس
Download Telegram
برای امشب
برت می‌دارم و میذارمت روی چشمام خدا.
Forwarded from دیوانگارد
و اگر مرا فرصت آن بود تا دوباره زندگی کنم در جواب تو تنها سکوت می‌کردم، نادیده می‌انگاشتمت و از کنارت می‌گذشتم؛ چنانکه غریبه‌ای در گذر بر غریبه‌ای می‌گذرد.
🥲🥲🥲🥲🥲🥲

#فرزندانم
زندگیمو مه گرفته.
مایلم خودم و همه رو به فراموشی بسپارم
یک‌جا و در یک نوبت.
من این غم رو
توی همین امشب جا میذارم.
برای امشب
می‌خوام متکامو ببرم بندازم وسط اقیانوس آرام و اونجا بخوابم.
کاش جای دست غم روی گلو و سنگینی فشارش روی قفسۀ سینۀ آدم می‌موند.
اشتباه من این بوده که همیشه اون دستی بودم که دراز شده تا طرف مقابلو از این جوب رد کنه
درستش ولی این بود که منتظر بمونم تا خودش بخواد و برای ردشدن از اون جوب تلاش کنه.
Forwarded from توییتر فارسی
دانشجویم پرسید:
+آیا شبکه‌های عصبی که بر اثر تجربیات مختلف در مغز ایجاد می‌شوند، می‌توانند پاک شوند؟
-نه
+دارو یا روشی هست که آنها را پاک کند یا تغییر بدهد؟
-نه
+پس راه حل چیست؟
-در انتخاب تجربه‌ای که می‌خواهی بکنی دقت کن، در مغز راه برگشتی نیست.

»روح الله صدیق«

@OfficialPersianTwitter
ما بلد نیستیم آدما رو فراموش کنیم
وگرنه اینایی که من دارم می‌بینم زرت و زرت بقیه رو فراموش می‌کنن
اونم انگار نه انگار.
دیروز روز بدبیاری بود
بدبیاری محض
انگار بسته بودنم به ریل قطار
و نه فقط قطار
که حتی هواپیما هم از روم رد می‌شد
دیروز خوب بودم
برای همین به خودم شک کردم
نامطمئن به خودم نگاه کردم و از خودم پرسیدم واقعا حالم خوبه یا نه؟
«چیزی نیست
اونقدری که فکر می‌کنم ناراحت نیستم»
جوابی بود که به خودم دادم
سر تکون دادم و به خودم گفتم دارم انکارش می‌کنم
دارم از احساسی که دارم فرار می‌کنم
ولی نمی‌خواستم این کارو کنم
و این غمگین‌کننده است
اینکه امشب دوبرابر دیشب غمگینم
و فردا و شبای دیگه؟
مطمئن نیستم قراره چجوری پیش بره.
به‌جای چیزایی که ازم گرفتی
چیزای بهتری بهم بده خدا.
برای امشب
دستتو می‌گیرم و بدون اینکه بهت بگم کجا، با خودم می‌برمت خدا
راه درازی پیش رو داریم
شاید در طول راه سکوت کنم
آخه وقتایی که خیلی غمگینم نمی‌تونم حرف بزنم
در همین حال به مسیرمون ادامه می‌دیم
اونقدر که از همۀ چیزایی که آشنا به نظر می‌رسن دور بشیم
ولی نه اونقدر که تاریکی رو پشت سر بذاریم
ما به این تاریکی
برای دیدن اونی که می‌خوام نشونت بدم نیاز داریم
و بعد
به مقصدمون می‌رسیم
می‌شینیم لب اون درۀ همیشگی و وقتی که پاهامونو ازش آویزون کردیم
اونوقته که دستمو بالا میارم و انگشت اشاره‌امو رو به دورترین جای زمین می‌گیرم و ازت درمورد چیزایی می‌پرسم که واقعاً دوسشون داشتم.
امروز کلاس دارم
برم دنیا رو نجات بدم و برگردم.
در بیست و هشت سالگی احساس می‌کنم چیزهای خیلی کمی می‌دونم و تجربه کردم.
اتفاقا اون رابطه و رفتاری که جدی نمی‌گیریش و فکر می‌کنی بهت آسیبی نمی‌زنه، همون دستتو می‌گیره و به سرزمین فلاکت می‌بردت.