Forwarded from ترجمه ادب و فرهنگ عربی مسعود باب الحوائجی
جمیل الزهاوی• از نخستین فیلسوفْ شاعران و پیشگامانِ عرب بود که علیه حجاب، نوشت و شعرها سرود، از جمله بیت زیر که:
این مردمان کجا به تمدن همی رسند؟
وقتی که نیمِ آن، ز نیمِ دگر رو گرفتهاند؟
•وی فرزند ملامحمد فیضی فقیه و مُفتی مشهور بغداد بود؛
الزهاوی همچنین از شرکتکنندگان و مهمانانِ هزارهی فردوسی بود که سال ۱۳۱۳ در تهران و توس برگزار شد.
این مردمان کجا به تمدن همی رسند؟
وقتی که نیمِ آن، ز نیمِ دگر رو گرفتهاند؟
•وی فرزند ملامحمد فیضی فقیه و مُفتی مشهور بغداد بود؛
الزهاوی همچنین از شرکتکنندگان و مهمانانِ هزارهی فردوسی بود که سال ۱۳۱۳ در تهران و توس برگزار شد.
غمگین/افسرده هستید؟
تأملاتِ مارکوس اورلیوسِ رواقی بخوانید.
غمگین/افسرده و کمحوصله/مشغول/تنبل هستید؟
نیمهی اوّلش را بخوانید. مارکوس اهلِ اطناب بوده.
https://www.goodreads.com/book/show/36605926
رواقیگری را در جعبهابزارتان داشته باشید امّا مراقب باشید از اساس و در اصول رواقی نشوید. نه اینکه اینها نعلبهنعل توصیهی/حاصلِ رواقیگری باشد، امّا مراقب باشید که در دنیای ذهنیتان غرق نشوید. انسان را به ذهن فرونکاهید. تماماً در فردیتتان فرو نروید. ازاجتماعبریده، ساکن، بیعمل و منفعل نشوید.
@didantosee
تأملاتِ مارکوس اورلیوسِ رواقی بخوانید.
غمگین/افسرده و کمحوصله/مشغول/تنبل هستید؟
نیمهی اوّلش را بخوانید. مارکوس اهلِ اطناب بوده.
https://www.goodreads.com/book/show/36605926
رواقیگری را در جعبهابزارتان داشته باشید امّا مراقب باشید از اساس و در اصول رواقی نشوید. نه اینکه اینها نعلبهنعل توصیهی/حاصلِ رواقیگری باشد، امّا مراقب باشید که در دنیای ذهنیتان غرق نشوید. انسان را به ذهن فرونکاهید. تماماً در فردیتتان فرو نروید. ازاجتماعبریده، ساکن، بیعمل و منفعل نشوید.
@didantosee
Goodreads
تاملات
The emperor Marcus Aurelius, the proverbial philosopher…
در یک اوستریای رومی، کارل بلوچ [بلوک]، ۱۸۶۶
هر سه—و گربه—متوجهِ حضورِ نقاش شدهاند. کلههایشان گرم است، نگاههایشان متفاوت. مرد خصمانه و شکاکانه نگاه میکند؛ زنِ جلویی با بیتفاوتی و تبختر؛ زنِ دورتر بازیگوشانه و احتمالاً به قصدِ لاس زدن.
https://g.co/arts/m1unKT22x1673W8T9
@didantosee
هر سه—و گربه—متوجهِ حضورِ نقاش شدهاند. کلههایشان گرم است، نگاههایشان متفاوت. مرد خصمانه و شکاکانه نگاه میکند؛ زنِ جلویی با بیتفاوتی و تبختر؛ زنِ دورتر بازیگوشانه و احتمالاً به قصدِ لاس زدن.
https://g.co/arts/m1unKT22x1673W8T9
@didantosee
غول، فرانسیسکو گُویا، ۱۸۱۸
"هیولا زیر نور ماه همچون روحی شیطانی بر [لبهی] زمین نشسته… آیا گویا به سرنوشت کشورش و ستم و تجاوزی که بر اثر جنگ و حماقتهای آدمی بر آن رفته است میاندیشیده است؟"
— ارنست گامبریچ، تاریخ هنر، ص ۴۷۸، ترجمهی علی رامین
@didantosee
"هیولا زیر نور ماه همچون روحی شیطانی بر [لبهی] زمین نشسته… آیا گویا به سرنوشت کشورش و ستم و تجاوزی که بر اثر جنگ و حماقتهای آدمی بر آن رفته است میاندیشیده است؟"
— ارنست گامبریچ، تاریخ هنر، ص ۴۷۸، ترجمهی علی رامین
@didantosee
مشکل کمکاریِ فرهنگی نیست. تحمیلِ سبکِ زندگی به مردم از ریشه خطاست. اوّلین قدم مواجهه با واقعیت و ترکِ این باورِ موهوم و اعتماد به نفسِ کاذب است که ارزشهای من چنان گیرا و بینقصاند که اگر "خوب" عرضه شوند، همه را محظوظ و مجذوب و مغلوب خواهند کرد.
@didantosee
@didantosee
از جمله آثارِ گویایِ حال و روزِ ما، یکی "امپراتوریِ نور" است اثری سورئال از رنه ماگریت؛ شهری در سیاهی و تاریکی زیرِ آسمانی نورانی و آبی.
حالا یا مشکل از جنسِ قلابیِ نورِ آسمان است یا سبب سیهدلیِ ما مردمانِ بیخیر است که از "انفجارِ نور" طرفی نبستیم یا اصلاً مقصر "دشمن" است که بهشتِ ما را سیاه مینماید یا شهر علیرغم آسمانِِ نورانیاش به لطفِ مدیریتِ مسئولین دلسوز به خاکستر و سیاهی نشسته است یا …
@didantosee
حالا یا مشکل از جنسِ قلابیِ نورِ آسمان است یا سبب سیهدلیِ ما مردمانِ بیخیر است که از "انفجارِ نور" طرفی نبستیم یا اصلاً مقصر "دشمن" است که بهشتِ ما را سیاه مینماید یا شهر علیرغم آسمانِِ نورانیاش به لطفِ مدیریتِ مسئولین دلسوز به خاکستر و سیاهی نشسته است یا …
@didantosee
ورزش کمتر از دیگر حوزهها تبعیضپذیر و انتصابپذیر است. چون قضاوت در موردِ نتایجش تخصص نمیخواهد و زمانبر نیست. هر کس میتواند تشخیص دهد که توپ از خط رد شده یا نشده. نمیتوان امروز اراده کرد و فردا یک تیمِ جدید از خودیها ساخت و مردم را چهار سال معطل کرد که صبر کنید عالمگیر میشویم؛ اوّلین بازی همه چیز را روشن میکند. همچنین کمتر فعالیتی همپایِ ورزش عمومی و مردمی است. گروهِ اندکی نمیتوانند آن را به شکلِ ماندگاری مصادره کنند. گروهِ کوچکی نمیتوانند نقشِ هوادارِ واقعی (ملّت) را بازی کنند. در نتیجه، دستِ آخر، موفقیتِ تیمهای ملّی روانهی سبدِ ملّت خواهد شد و به نفعِ وحدت و قدرت و اعتمادبهنفسشان خواهد بود و به ضررِِ دشمنِ ملّت.
@didantosee
@didantosee
۱
در تصورِ معمولِ عمومِ ما، ملّت و دولت رابطهی یک به یک دارند، به همین دلیل عبارتِ "ملّلِ ایرانی" مستعدِ شائبهی تجزیهطلبی است و دافعه دارد. وگرنه هدفِ کسی که مخالفِ کاربستِ این واژه است نفی و حذفِ هویت و هستیِ کسانی که آن را به کار میبرند نیست. انسانِ عاقل به رسمیت شناختنِ حقوقِ دیگری را معطلِ عناوین نمیکند. ضمناً بعید میدانم این تعریف از nation و این تصورِ یک به یکِ از رابطهی آن با state منحصر به ایرانیان باشد. تا آنجا که من میدانم مردمِ هر کشوری که حقوقِ افراد در آن محترم شمرده میشود عنوانِ ملّت را کارآمد و کافی یافتهاند و ترجیح میدهند علیرغمِ تفاوتهایشان ملّتی واحد نامیده شوند.
۲
هر چند تعریفِ ملّت، مثلِ هر تعریفِ دیگری، میتواند تغییر کند، یا اگر ترجیح میدهید "تصحیح" شود—به نحوی که ایران دارای ملّل باشد نه یک ملّت—، برای این تغییر/"تصحیح" لازم است طرفین یکدیگر را مجاب کنند که با این تغییر/"تصحیح”، نفعِ عمومیِ بیشتری در بلندمدّت تأمین میشود.
۳
شخصاً هنوز فکر میکنم که ملّتِ ایران چتری بزرگتر از همهی ماست و اطلاقش به مردمِ ایران نمیتواند نافیِ منافعِ ساکنانِ آن باشد. به نظرم تواناییمان در تعاملِ صحیح با یکدیگر از اکثرِ همسایگانمان و خیلی از کشورهای منطقه بیشتر است؛ این متاعِ ارزشمندی است که بهتر است حفظ شود. اگر قرار است با اتکاء به اشتراکاتِ دیروز و امروز، با هم، آیندهی مشترکی بسازیم، فارغ از معانی دقیقِ این واژهها، میتوانیم تصمیمِ سیاسی بگیریم و بر سرِ معنای این واژهها توافق کنیم، یا بهتر است بگویم توافقهای گذشته را حفظ کنیم. در کارِ گروهیِ درست، بیش از آنچه از دست میدهیم به دست میآوریم.
@didantosee
در تصورِ معمولِ عمومِ ما، ملّت و دولت رابطهی یک به یک دارند، به همین دلیل عبارتِ "ملّلِ ایرانی" مستعدِ شائبهی تجزیهطلبی است و دافعه دارد. وگرنه هدفِ کسی که مخالفِ کاربستِ این واژه است نفی و حذفِ هویت و هستیِ کسانی که آن را به کار میبرند نیست. انسانِ عاقل به رسمیت شناختنِ حقوقِ دیگری را معطلِ عناوین نمیکند. ضمناً بعید میدانم این تعریف از nation و این تصورِ یک به یکِ از رابطهی آن با state منحصر به ایرانیان باشد. تا آنجا که من میدانم مردمِ هر کشوری که حقوقِ افراد در آن محترم شمرده میشود عنوانِ ملّت را کارآمد و کافی یافتهاند و ترجیح میدهند علیرغمِ تفاوتهایشان ملّتی واحد نامیده شوند.
۲
هر چند تعریفِ ملّت، مثلِ هر تعریفِ دیگری، میتواند تغییر کند، یا اگر ترجیح میدهید "تصحیح" شود—به نحوی که ایران دارای ملّل باشد نه یک ملّت—، برای این تغییر/"تصحیح" لازم است طرفین یکدیگر را مجاب کنند که با این تغییر/"تصحیح”، نفعِ عمومیِ بیشتری در بلندمدّت تأمین میشود.
۳
شخصاً هنوز فکر میکنم که ملّتِ ایران چتری بزرگتر از همهی ماست و اطلاقش به مردمِ ایران نمیتواند نافیِ منافعِ ساکنانِ آن باشد. به نظرم تواناییمان در تعاملِ صحیح با یکدیگر از اکثرِ همسایگانمان و خیلی از کشورهای منطقه بیشتر است؛ این متاعِ ارزشمندی است که بهتر است حفظ شود. اگر قرار است با اتکاء به اشتراکاتِ دیروز و امروز، با هم، آیندهی مشترکی بسازیم، فارغ از معانی دقیقِ این واژهها، میتوانیم تصمیمِ سیاسی بگیریم و بر سرِ معنای این واژهها توافق کنیم، یا بهتر است بگویم توافقهای گذشته را حفظ کنیم. در کارِ گروهیِ درست، بیش از آنچه از دست میدهیم به دست میآوریم.
@didantosee
توماس آکوئینی - یکم | مقدمه
توماس آکوئینی بزرگترین فیلسوفِ مَدرَسی بود. او در ۱۲۲۴ میلادی در ناپل متولد شد و در ۱۲۷۵ در ۴۹ سالگی مرد. پدرش کُنت (۱) بود. تحصیلات مذهبی داشت و پس از مرگش به او مقام قدیسی اعطا شد. فیلسوفی ارسطوگرا بود و بر آثارِ متنوعی از ارسطو تفسیر نوشت.
توماس فسلفه و وحی را دو حوزهی متناقض و آشتیناپذیر نمیدانست. وحی را فلسفهپذیر میدانست و باور داشت بخشی از آنچه وحی شده را با تفلسف میشد دریافت. فلسفهی او واقعگرا و عینی است. او فعالیتِ فکری را از محسوساتِ عینی و ملموسِ جهان شروع میکند. توماس با کاوش دربارهی وجودِ جهان به سوی وجودِ متعالی و نامشروطِ خالقِ آن صعود میکند.
توجهِ توماس به وجود1 فلسفهی او را از فلسفههای متمرکز بر ذات (۲) (essence) فراتر برد. افلاطون و ارسطو هم به وجود پرداختند، امّا در فلسفهی آنها ذات جایگاهِ مرکزی را داشت. آنها نیازی به تبیینِ وجود نمیدیدند. در مقابل توماس هر دو، ذات و وجود، را مورد توجه قرار داد. این دو را در مخلوفات دو چیز و در خدا یکی دانست. ذات خدا عینِ وجود اوست. در مخلوقات وجود داشتن بخشی از ذات و تعریف نیست. خدا به مخلوقات وجود میبخشد.
توماسِ مسیحیِ در بحث از مابعدالطبیعه به مثابهی دانشِ وجود بماهو وجود پیروی ارسطوست. توماس باور داشت که «فلسفهی اولیٰ کاملاً در جهتِ شناختِ خدا به مثابهی غایتالغایات است» و «شناختِ خدا هدفِ غایی هرگونه شناخت و فعالیتِ آدمی است». در این زندگی عقلِ طبیعی ناتوان از شناختِ خداست، پس نزولِ وحی اخلاقاً ضروری است. مراجعه به وحی برای انسان جهتِ کسب توانایی لازم برای قیام به امورِ عالیتر ضروری است. فلسفهی بدونِ وحی میتواند صحیح باشد ولی قطعاً ناقص است. شناختِ مفهومی از خدا در این حیات به واسطهی عرفان به اوج میرسد. الهیات عرفانی در حوزهی فلسفه جای ندارد و فلسفهی توماس را میتوان بدونِ ارجاع به آن بررسی کرد.
_____________________________
(۱) از القالبِ نجیبزادگان در کشورهای اروپایی
(۲) چیزی که یک شئی را آنچه میکند که است، مثلاً ناطق (عاقل) بودن بخشی از ذاتِ انسان است، امّا سفیدپوست نمیتواند بخشی از ذاتِ انسان باشد، چون انسانها با هر رنگی همچنان انساناند و دارای قوهی نطق (تعقل).
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
توماس آکوئینی بزرگترین فیلسوفِ مَدرَسی بود. او در ۱۲۲۴ میلادی در ناپل متولد شد و در ۱۲۷۵ در ۴۹ سالگی مرد. پدرش کُنت (۱) بود. تحصیلات مذهبی داشت و پس از مرگش به او مقام قدیسی اعطا شد. فیلسوفی ارسطوگرا بود و بر آثارِ متنوعی از ارسطو تفسیر نوشت.
توماس فسلفه و وحی را دو حوزهی متناقض و آشتیناپذیر نمیدانست. وحی را فلسفهپذیر میدانست و باور داشت بخشی از آنچه وحی شده را با تفلسف میشد دریافت. فلسفهی او واقعگرا و عینی است. او فعالیتِ فکری را از محسوساتِ عینی و ملموسِ جهان شروع میکند. توماس با کاوش دربارهی وجودِ جهان به سوی وجودِ متعالی و نامشروطِ خالقِ آن صعود میکند.
توجهِ توماس به وجود1 فلسفهی او را از فلسفههای متمرکز بر ذات (۲) (essence) فراتر برد. افلاطون و ارسطو هم به وجود پرداختند، امّا در فلسفهی آنها ذات جایگاهِ مرکزی را داشت. آنها نیازی به تبیینِ وجود نمیدیدند. در مقابل توماس هر دو، ذات و وجود، را مورد توجه قرار داد. این دو را در مخلوفات دو چیز و در خدا یکی دانست. ذات خدا عینِ وجود اوست. در مخلوقات وجود داشتن بخشی از ذات و تعریف نیست. خدا به مخلوقات وجود میبخشد.
توماسِ مسیحیِ در بحث از مابعدالطبیعه به مثابهی دانشِ وجود بماهو وجود پیروی ارسطوست. توماس باور داشت که «فلسفهی اولیٰ کاملاً در جهتِ شناختِ خدا به مثابهی غایتالغایات است» و «شناختِ خدا هدفِ غایی هرگونه شناخت و فعالیتِ آدمی است». در این زندگی عقلِ طبیعی ناتوان از شناختِ خداست، پس نزولِ وحی اخلاقاً ضروری است. مراجعه به وحی برای انسان جهتِ کسب توانایی لازم برای قیام به امورِ عالیتر ضروری است. فلسفهی بدونِ وحی میتواند صحیح باشد ولی قطعاً ناقص است. شناختِ مفهومی از خدا در این حیات به واسطهی عرفان به اوج میرسد. الهیات عرفانی در حوزهی فلسفه جای ندارد و فلسفهی توماس را میتوان بدونِ ارجاع به آن بررسی کرد.
_____________________________
(۱) از القالبِ نجیبزادگان در کشورهای اروپایی
(۲) چیزی که یک شئی را آنچه میکند که است، مثلاً ناطق (عاقل) بودن بخشی از ذاتِ انسان است، امّا سفیدپوست نمیتواند بخشی از ذاتِ انسان باشد، چون انسانها با هر رنگی همچنان انساناند و دارای قوهی نطق (تعقل).
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
“The love of God is better than the knowledge of God.”
— ST 1.82.3
توجیهاش این است که شناخت ممکن نیست مگر ناقص و غیرمستقیم. امّا عشق مستقیم است. مستقیم از غیرِمستقیم بهتر است.
عشقِ معطلِ شناخت غیرواقعی است. گویی لنگِ تضمین است. عشقی که تحلیل شود جانش گرفته میشود. در اصل شناخت و عشق در تضادند. غریبگی و رازآلودگی مقدمهی عشق است.
حالا این که عشق از شناخت بهتر است یا شناخت از عشق و کدام سعادت میبخشد و حق با توماس است یا نه، بحث دیگری است.
#توماس_آکوئینی
@didantosee
— ST 1.82.3
توجیهاش این است که شناخت ممکن نیست مگر ناقص و غیرمستقیم. امّا عشق مستقیم است. مستقیم از غیرِمستقیم بهتر است.
عشقِ معطلِ شناخت غیرواقعی است. گویی لنگِ تضمین است. عشقی که تحلیل شود جانش گرفته میشود. در اصل شناخت و عشق در تضادند. غریبگی و رازآلودگی مقدمهی عشق است.
حالا این که عشق از شناخت بهتر است یا شناخت از عشق و کدام سعادت میبخشد و حق با توماس است یا نه، بحث دیگری است.
#توماس_آکوئینی
@didantosee
توماس آکوئینی - دوّم | فلسفه و الهیات
قدیس توماس آکوئینی بینِ الهیاتِ جزمی و فلسفه فرق صوری و آشکاری گذاشت. هر چند الهیدان هم عقل خود را به کار میگیرد، اصولِ خود را بر پایهی مرجعیت یعنی بر پایهی ایمان میپذیرد. بهرهمندی از جدل و ابزارهای فلسفی الهیات را تبدیل به فلسفه نمیکند.
فیلسوف از عالمِ تجربه میآغازد و از مخلوقات به سمتِ خالق حرکت میکند. الهیدان از خالق شروع میکند و به مخلوقات میرسد. فیلسوف صعود میکند و الهیدان فرود میآید.
توماس فرض میکند که خدواند غایتِ آدمی است و نتیجه میگیرد که وحی اخلاقاً ضروری است؛ چون انسان با تواناییِ طبیعیاش نمیتواند به این غایتِ غیرطبیعی دست یابد. شناخت از این غایت را تنها میتوان با وحی کامل کرد. علومِ دیگر در صورتِ آمیختگی به اغلاط همچنان ممکن است غایاتشان را برآورده کنند(۱)، امّا خطا یا نقص در شناختِ خدا انسان را از نیل به غایتالغایات باز میدارد.
انسان غایتی طبیعی هم دارد. غایتِ طبیعی موضوعِ فلسفه است. انسانی که تنها به غایتِ طبیعی دستیافته سعادتمند است اما به نحوِ ناقص. هدفِ آفرینش سعادتِ اخروی است،. توماس این که "چرا خدا چنین هدفی را 'اراده' کرده و جهان را آفریده" را پرسشی میداند که پاسخش تنها نزدِ خداست.
تمایزِ غایتِ طبیعی و غیرطبیعی عمیقاً اخلاق و سیاستِ توماس را متأثر میکند. بعداً به این دو حوزه خواهیم پرداخت.
فیلسوف به لحاظِ نظری میتواند نظامِ مابعدالطبیعیِ صادقی را بدون توسل به وحی طرح و تدوین کند امّا چنین نظامی بالضروره ناقص و نامناسب خواهد بود. هر فلسفهی مستقلی به این دلیل که مستقل است ناگزیر در مطالبِ مهم به خطا میرود. به باورِ توماس آدمی فقط در پرتوی ایمان مسیحی میتواند به چیزی مثل نظامِ فلسفیِ کامل و رضایتبخش بپردازد.
پیش از ارسطو، ابنرشد و ابنرشدیان از ارسطو تفاسیری بدست داده بودند که به مذاقِ عالمان مسیحیان خوش نمیآمد و اسبابِ دشمنی با ارسطو را فراهم کرده بود. یکی از گرههایی که توماسِ مسیحی باید میگشود گرهای بود که ابنرشد را به ارسطو بسته بود و به خطا در بقا و سقوط ارسطو و ابنرشد را به هم وابسته کرده بود.
با در نظر گرفتنِ اوضاع، ترجمهها و منابعِ آن زمان، توماس یکی از دقیقترین و بهترین مفسرانِ ارسطو بود.
_________________________
(۱) نمونهی بارزِ این وضعیت میتواند نجوم بطلمیوسیِ زمینمرکز باشد که علیرغم ارائهی الگویی غلطی که از جهان ارائه میداد، قرنها به کار رفت، رهنما بود و مطلوبیت داشت.
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
قدیس توماس آکوئینی بینِ الهیاتِ جزمی و فلسفه فرق صوری و آشکاری گذاشت. هر چند الهیدان هم عقل خود را به کار میگیرد، اصولِ خود را بر پایهی مرجعیت یعنی بر پایهی ایمان میپذیرد. بهرهمندی از جدل و ابزارهای فلسفی الهیات را تبدیل به فلسفه نمیکند.
فیلسوف از عالمِ تجربه میآغازد و از مخلوقات به سمتِ خالق حرکت میکند. الهیدان از خالق شروع میکند و به مخلوقات میرسد. فیلسوف صعود میکند و الهیدان فرود میآید.
توماس فرض میکند که خدواند غایتِ آدمی است و نتیجه میگیرد که وحی اخلاقاً ضروری است؛ چون انسان با تواناییِ طبیعیاش نمیتواند به این غایتِ غیرطبیعی دست یابد. شناخت از این غایت را تنها میتوان با وحی کامل کرد. علومِ دیگر در صورتِ آمیختگی به اغلاط همچنان ممکن است غایاتشان را برآورده کنند(۱)، امّا خطا یا نقص در شناختِ خدا انسان را از نیل به غایتالغایات باز میدارد.
انسان غایتی طبیعی هم دارد. غایتِ طبیعی موضوعِ فلسفه است. انسانی که تنها به غایتِ طبیعی دستیافته سعادتمند است اما به نحوِ ناقص. هدفِ آفرینش سعادتِ اخروی است،. توماس این که "چرا خدا چنین هدفی را 'اراده' کرده و جهان را آفریده" را پرسشی میداند که پاسخش تنها نزدِ خداست.
تمایزِ غایتِ طبیعی و غیرطبیعی عمیقاً اخلاق و سیاستِ توماس را متأثر میکند. بعداً به این دو حوزه خواهیم پرداخت.
فیلسوف به لحاظِ نظری میتواند نظامِ مابعدالطبیعیِ صادقی را بدون توسل به وحی طرح و تدوین کند امّا چنین نظامی بالضروره ناقص و نامناسب خواهد بود. هر فلسفهی مستقلی به این دلیل که مستقل است ناگزیر در مطالبِ مهم به خطا میرود. به باورِ توماس آدمی فقط در پرتوی ایمان مسیحی میتواند به چیزی مثل نظامِ فلسفیِ کامل و رضایتبخش بپردازد.
پیش از ارسطو، ابنرشد و ابنرشدیان از ارسطو تفاسیری بدست داده بودند که به مذاقِ عالمان مسیحیان خوش نمیآمد و اسبابِ دشمنی با ارسطو را فراهم کرده بود. یکی از گرههایی که توماسِ مسیحی باید میگشود گرهای بود که ابنرشد را به ارسطو بسته بود و به خطا در بقا و سقوط ارسطو و ابنرشد را به هم وابسته کرده بود.
با در نظر گرفتنِ اوضاع، ترجمهها و منابعِ آن زمان، توماس یکی از دقیقترین و بهترین مفسرانِ ارسطو بود.
_________________________
(۱) نمونهی بارزِ این وضعیت میتواند نجوم بطلمیوسیِ زمینمرکز باشد که علیرغم ارائهی الگویی غلطی که از جهان ارائه میداد، قرنها به کار رفت، رهنما بود و مطلوبیت داشت.
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
چهار علّتِ اصلی جهل و قصور در کسبِ حقیقت به باورِ راجر بیکن اینها هستند: تبعیت از مرجعیتِ ناشایست، تأثیرِ عادت، پیشدواریِ عامیانه، و تظاهر به حکمت برای سرپوش نهادن بر جهل. چهارمی خطرناکترین است.
#راجر_بیکن
@didantosee
#راجر_بیکن
@didantosee
چهار علّتِ اصلی جهل و قصور در کسبِ حقیقت به باورِ راجر بیکن اینها هستند: تبعیت از مرجعیتِ ناشایست، تأثیرِ عادت، پیشدواریِ عامیانه، و تظاهر به حکمت برای سرپوش نهادن بر جهل. چهارمی خطرناکترین است.
#راجر_بیکن
@didantosee
#راجر_بیکن
@didantosee
راجر بیکن، کشیش و فیلسوفِ قرنِ سیزدهمی، معتقد بود که بهدست آوردنِ کلِ دانشی که میتوانیم بهدست آوریم و استفاده از آن در راهِ خیر نوعی دوراندیشی است.
[آنوقت هنوز در میانِ ما هستند کسانی در حالِ لگدپرانی به بخشِ اعظمی از علوم با این بهانه که اینها غربی، ترجمهای و ناکارآمدند.]
#راجر_بیکن
@didantosee
[آنوقت هنوز در میانِ ما هستند کسانی در حالِ لگدپرانی به بخشِ اعظمی از علوم با این بهانه که اینها غربی، ترجمهای و ناکارآمدند.]
#راجر_بیکن
@didantosee
"ما نسلِ ماست بودیم، اینها نسلِ آتش هستند."
این ادبیاتِ ژانرِ نسلی معمولاً تهی است.
۱) بدیهیست که عمل و نظرِ ۵۰-۴۰ سالهها با ۲۰ سالهها فرق داشته باشد؛ یکسان باشد عجیب است. آن قدر که به سن مربوط است به نسل مربوط نیست.
۲) روحیاتِ ۲۰سالگیمان بیش از آنچه میگویند شبیهاند. امّا در تصمیم و عمل فقط روحیه و سن و نسل دخیل نیستند، عواملِ گوناگونی دخیلاند، عمدهترینشان: انباشتِ آگاهیِ نسلها و تغییرِ شرایط.
@didantosee
این ادبیاتِ ژانرِ نسلی معمولاً تهی است.
۱) بدیهیست که عمل و نظرِ ۵۰-۴۰ سالهها با ۲۰ سالهها فرق داشته باشد؛ یکسان باشد عجیب است. آن قدر که به سن مربوط است به نسل مربوط نیست.
۲) روحیاتِ ۲۰سالگیمان بیش از آنچه میگویند شبیهاند. امّا در تصمیم و عمل فقط روحیه و سن و نسل دخیل نیستند، عواملِ گوناگونی دخیلاند، عمدهترینشان: انباشتِ آگاهیِ نسلها و تغییرِ شرایط.
@didantosee
“خدا ما را به شاخت چیزی که «نوع محسوس» آن را دریافت میکنیم برمیانگیزد… خدا در همهی فعالیتهای سهیم است.”
اینها باورهای الهیدان و فیلسوفی است در قرون وسطا. وقتی این جملات را میخواندم با خودم گفتم “ایشان اگر از حالتِ خودرانِ هواپیما و خودروهای خودران چیزی شنیده بود، دخالتِ مستمرِ خدا در هر کاری را لازم نمیدید. نه اینکه وجودِ خدایش را نفی میکرد، بلکه او را قادر به خلقِ مخلوقاتِ خودران تصور میکرد و اجبار به دخالتِ مستقیم را کسرِ شأنِ خالق میافت.” . با خودم گفتم “حالا هواپیما و تسلا ندیده، ساعتِ مکانیکی که لابد باید دیده باشد.” خلاصه از دامنِ گوگل خواندم که اوّلین ساعتِ مکانیکی ظاهراً در ۱۲۷۵ میلادی توسط یک راهبِ ایتالیای ساخته شده و فیلسوفِ موردِ نظرِ ما در ۱۳۰۴ از دنیا رفته. نتیجه گرفتم که احتمالاً یا بختِ زیارتِ دستگاهی خودران را نداشته یا شاید این بخت آن قدر دیر نصیبش شده که عمرش فرصت نداده که ایدهی خالقِ دستگاهِ خودران ایدهی خالقِ مداخلهگر را از ذهنش بیرون براند.
تنها ایده فناوری نمیسازند، فناوری هم ایدهها را تغییر میدهد و خلق میکند.
در حاشیه این را هم بگویم که ساعتهای مکانیکی ابتدائی صفحه و عقربه نداشت، فقط با زنگوله ساعات را اعلام میکردند.
@didantosee
اینها باورهای الهیدان و فیلسوفی است در قرون وسطا. وقتی این جملات را میخواندم با خودم گفتم “ایشان اگر از حالتِ خودرانِ هواپیما و خودروهای خودران چیزی شنیده بود، دخالتِ مستمرِ خدا در هر کاری را لازم نمیدید. نه اینکه وجودِ خدایش را نفی میکرد، بلکه او را قادر به خلقِ مخلوقاتِ خودران تصور میکرد و اجبار به دخالتِ مستقیم را کسرِ شأنِ خالق میافت.” . با خودم گفتم “حالا هواپیما و تسلا ندیده، ساعتِ مکانیکی که لابد باید دیده باشد.” خلاصه از دامنِ گوگل خواندم که اوّلین ساعتِ مکانیکی ظاهراً در ۱۲۷۵ میلادی توسط یک راهبِ ایتالیای ساخته شده و فیلسوفِ موردِ نظرِ ما در ۱۳۰۴ از دنیا رفته. نتیجه گرفتم که احتمالاً یا بختِ زیارتِ دستگاهی خودران را نداشته یا شاید این بخت آن قدر دیر نصیبش شده که عمرش فرصت نداده که ایدهی خالقِ دستگاهِ خودران ایدهی خالقِ مداخلهگر را از ذهنش بیرون براند.
تنها ایده فناوری نمیسازند، فناوری هم ایدهها را تغییر میدهد و خلق میکند.
در حاشیه این را هم بگویم که ساعتهای مکانیکی ابتدائی صفحه و عقربه نداشت، فقط با زنگوله ساعات را اعلام میکردند.
@didantosee
توماس آکوئینی - سوم | شناخت
به نظرِ توماس نقطهی شروعِ شناخت و کسب دانش در این جهان اشیای مادی است. اشیای مادی متعلق (موضوع)ِبیواسطهی عقلِ ما هستند. انسان در بدوِ تولد هیچ اندوختهی ذهنی و فطریای ندارد و مفاهیم و اصول را صرفاً از راهِ انتزاع از تجربههای عینی و انضمامیم کسب میکند.
برهانهای توماس برای اثباتِ وجود خدا هم از راه تجربه میگذرند. او از مخلوقات شروع میکند و به سوی خالق حرکت میکند. استدلالهایی که از تجربه آغاز و از معلول به سوی علّت حرکت میکنند پسینی مینامند.
هر چیزی جوهری (=گوهری) دارد و اعراضی. جوهر چیستیِ هر چیزی را تشکیل میدهد. جوهر آن است که هر چیزی بواسطهی آن چیزی میشود که هست. در مقابل، اعراض شاملِ وضعیتها، حالات و خصوصیاتِ متغیری هستند که اشیاء میپذیرند ولی بخشی از جوهر نیستند. توماس معتقد است این دو را با مشاهدهی معمول و طبیعی میتوان دریافت و نیاز به راهنمای بیرونی نیست. ما درخت چناری را مشاهده میکنیم که در پاییز برگهایش زرد و در بهار سبز میشود و همچنان قادر به تشخیصِ این هستیم که درخت چنار است. مشاهده میکنیم که گاو مینشیند و میچرد و میدانیم در همهی این حالات گاو همچنان گاو است. مشاهده به تنهایی برای ما روشن میکند که جوهرِ چنار فراتر از زرد و سبز شدن برگهاست و جوهرِ گاو ضمنِ نشستن و چریدن همچنان محفوظ میماند.
جوهرهای جسمانی (اشیای مادی) از مادهی اولیٰ و صورت تشکیل یافتهاند. این هم از تجربه دریافتنی است. علف توسط گاو خورده میشود و تبدیل به گوشت میشود. این یک تغییر جوهری است، چیزی که جوهرش علف بوده حالا جوهرِ جدیدی دارد: گوشت. در این تغییر چیزی باید ثابت بوده باشد. این جواهر باید روی چیزی ثابت یکی پس از دیگر سوار بوده باشند، وگرنه تغییر ممکن نمیشد. آن چیزِ ثابت مادهی اولیٰ است. مادهی اولیٰ هیچ خصوصیتی از خود ندارد، اگر تعین و خصوصیتی میداشت نمیتوانست پذیرای جوهر باشد، خصوصیات خود را به جوهرها تحمیل میکرد یا نسبت به تغییر مقاوم میبود. صورت آن چیزی است که علف را علف و گوشت را گوشت میکند . صورت نوعِ هر چیزی را تعیین میکند. تغییر تنها در جوهرهای دارایِ ماده ممکن است، بدونِ زیرنهادِ ثابت که مادهی اولیٰ باشد تغییر ممکن است.
مادهی اولیٰ قوهی محض است یعنی از خود هیچ فعلیتی ندارد، کاری انجام نمیدهد، خاصیت و خصوصتی ندارد و صرفاً توانایی چیزی شدن را دارد. پیوندِ صورت و ماده اولیٰ جوهر را پدید میآورد. پیوندِ صورتِ درخت با مادهی اولیٰ جوهرِ درخت را بوجود میآورد.
جوهرها دو نوعاند: جسمانی و غیر جسمانی. هر چه در جهان است جوهرِ جسمانی دارد. اشیای مادی جواهرِ جسمانیِ متناهی دارند. خدا تنها جوهرِ غیرجسمانیِ نامتناهی است. جوهرهایی بینِ این دو جوهرهایی قرار دارند که متناهی ولی غیرجسمانیاند. قدیس توماسِ مسیحی فرشتگان را در این میان قرار میداد.
مفهومِ دیگری که توماس به آن میپردازد و فیلسوفان مسلمانِ پیش از او به آن پرداخته بودند، تمایزِ ذات و وجود است. وجود سبب میشود که جوهر موجود باشد. جوهرِ موجوداتِ جسمانی شاملِ ماده و صورت است و وجود بخشی از این دو نیست. پس این جواهر صرفاً ممکنالوجود هستند، یعنی ممکن است وجود داشته باشند و نداشته باشند و وجودتشان ضرورت ندارد. میتوانیم انسان و ققنوس را تصور کنم و امّا ندانیم که در طبیعت وجود ندارند. پس وجود داشتن بخشی از تعریف و ذاتِ این جواهر نیست. تنها جوهری که ضرورتاً وجود دارد خداست. وجود خدا عینِ ذاتِ او و ذاتِ او مثل وجودِ اوست. موجودات ممکنالوجود وجودِ خود را از ضروریالوجود کسب میکنند.
توماس فیلسوفی ارسطوییست. جوهر، صورت-ماده و قوه-فعل، از ابداعاتِ ارسطو هستند. اصلِ بدیعِ توماس تأکید بر رابطهی تجربه با این مفاهیم است. باری، برای توضیحِ مطالب من ترجیح دادم به بکارگیری این عناوین (جوهر، صورت، ماده) بسنده نکنم و برای روشن شدنِ موضوع کمی آنها را توضیح دهم.
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
به نظرِ توماس نقطهی شروعِ شناخت و کسب دانش در این جهان اشیای مادی است. اشیای مادی متعلق (موضوع)ِبیواسطهی عقلِ ما هستند. انسان در بدوِ تولد هیچ اندوختهی ذهنی و فطریای ندارد و مفاهیم و اصول را صرفاً از راهِ انتزاع از تجربههای عینی و انضمامیم کسب میکند.
برهانهای توماس برای اثباتِ وجود خدا هم از راه تجربه میگذرند. او از مخلوقات شروع میکند و به سوی خالق حرکت میکند. استدلالهایی که از تجربه آغاز و از معلول به سوی علّت حرکت میکنند پسینی مینامند.
هر چیزی جوهری (=گوهری) دارد و اعراضی. جوهر چیستیِ هر چیزی را تشکیل میدهد. جوهر آن است که هر چیزی بواسطهی آن چیزی میشود که هست. در مقابل، اعراض شاملِ وضعیتها، حالات و خصوصیاتِ متغیری هستند که اشیاء میپذیرند ولی بخشی از جوهر نیستند. توماس معتقد است این دو را با مشاهدهی معمول و طبیعی میتوان دریافت و نیاز به راهنمای بیرونی نیست. ما درخت چناری را مشاهده میکنیم که در پاییز برگهایش زرد و در بهار سبز میشود و همچنان قادر به تشخیصِ این هستیم که درخت چنار است. مشاهده میکنیم که گاو مینشیند و میچرد و میدانیم در همهی این حالات گاو همچنان گاو است. مشاهده به تنهایی برای ما روشن میکند که جوهرِ چنار فراتر از زرد و سبز شدن برگهاست و جوهرِ گاو ضمنِ نشستن و چریدن همچنان محفوظ میماند.
جوهرهای جسمانی (اشیای مادی) از مادهی اولیٰ و صورت تشکیل یافتهاند. این هم از تجربه دریافتنی است. علف توسط گاو خورده میشود و تبدیل به گوشت میشود. این یک تغییر جوهری است، چیزی که جوهرش علف بوده حالا جوهرِ جدیدی دارد: گوشت. در این تغییر چیزی باید ثابت بوده باشد. این جواهر باید روی چیزی ثابت یکی پس از دیگر سوار بوده باشند، وگرنه تغییر ممکن نمیشد. آن چیزِ ثابت مادهی اولیٰ است. مادهی اولیٰ هیچ خصوصیتی از خود ندارد، اگر تعین و خصوصیتی میداشت نمیتوانست پذیرای جوهر باشد، خصوصیات خود را به جوهرها تحمیل میکرد یا نسبت به تغییر مقاوم میبود. صورت آن چیزی است که علف را علف و گوشت را گوشت میکند . صورت نوعِ هر چیزی را تعیین میکند. تغییر تنها در جوهرهای دارایِ ماده ممکن است، بدونِ زیرنهادِ ثابت که مادهی اولیٰ باشد تغییر ممکن است.
مادهی اولیٰ قوهی محض است یعنی از خود هیچ فعلیتی ندارد، کاری انجام نمیدهد، خاصیت و خصوصتی ندارد و صرفاً توانایی چیزی شدن را دارد. پیوندِ صورت و ماده اولیٰ جوهر را پدید میآورد. پیوندِ صورتِ درخت با مادهی اولیٰ جوهرِ درخت را بوجود میآورد.
جوهرها دو نوعاند: جسمانی و غیر جسمانی. هر چه در جهان است جوهرِ جسمانی دارد. اشیای مادی جواهرِ جسمانیِ متناهی دارند. خدا تنها جوهرِ غیرجسمانیِ نامتناهی است. جوهرهایی بینِ این دو جوهرهایی قرار دارند که متناهی ولی غیرجسمانیاند. قدیس توماسِ مسیحی فرشتگان را در این میان قرار میداد.
مفهومِ دیگری که توماس به آن میپردازد و فیلسوفان مسلمانِ پیش از او به آن پرداخته بودند، تمایزِ ذات و وجود است. وجود سبب میشود که جوهر موجود باشد. جوهرِ موجوداتِ جسمانی شاملِ ماده و صورت است و وجود بخشی از این دو نیست. پس این جواهر صرفاً ممکنالوجود هستند، یعنی ممکن است وجود داشته باشند و نداشته باشند و وجودتشان ضرورت ندارد. میتوانیم انسان و ققنوس را تصور کنم و امّا ندانیم که در طبیعت وجود ندارند. پس وجود داشتن بخشی از تعریف و ذاتِ این جواهر نیست. تنها جوهری که ضرورتاً وجود دارد خداست. وجود خدا عینِ ذاتِ او و ذاتِ او مثل وجودِ اوست. موجودات ممکنالوجود وجودِ خود را از ضروریالوجود کسب میکنند.
توماس فیلسوفی ارسطوییست. جوهر، صورت-ماده و قوه-فعل، از ابداعاتِ ارسطو هستند. اصلِ بدیعِ توماس تأکید بر رابطهی تجربه با این مفاهیم است. باری، برای توضیحِ مطالب من ترجیح دادم به بکارگیری این عناوین (جوهر، صورت، ماده) بسنده نکنم و برای روشن شدنِ موضوع کمی آنها را توضیح دهم.
#توماس_آکوئینی #تاریخ_فلسفه
@didantosee
هوش مصنوعی و تفرد
مواجههی ما با هوشِ مصنوعی میتونه هم به نفع و هم به ضررِ تفرد باشه. خودِ هوشِ مصنوعی تعیینکننده نیست، استراتژیِ تعاملِ ماست که مسیر رو مشخص میکنه. هوشِ مصنوعی با ایجادِ دسترسیِ برابر به دانش و فناوری، به تمرکززدایی و دموکراتیزه کردنِ امور کمک میکنه و این به نفعِ تفرده. اما از طرفی، چون هوشِ مصنوعی به یک منبعِ مرکزی (بیگ دیتا) مراجعه میکنه و برای همهی افراد پاسخهای مشابهی داره، این یکسانسازی میتونه در تضاد با تفرد قرار بگیره.
در این شرایط، انسانها گرچه توانمندتر شدند و این پیشنیازِ تفرده، اما دانش، مهارتهاشون و ایدهاشون شبیه به هم میشه. با این حال، به نظرم این وضعیت موقتی خواهد بود و هرگز بهطور مطلق اتفاق نمیافته. هرچند هوشِ مصنوعی دادههای یکسانی رو پردازش میکنه، هم هوشِ مصنوعی و هم کاربرانش درجاتی از شخصیسازی رو در پاسخدهی و استفاده از پاسخها اعمال میکنند. هوشِ مصنوعی براساسِ ویژگیهای پرسشگر و پرسشگر براساسِ خصوصیاتِ فردی خودش پرسشگری میکنه و از پاسخها بهره میبره.
علاوه بر این، نباید از یک "هوشِ مصنوعی" صحبت کرد. انسانها با هوشهای مصنوعیِ مختلفی تعامل میکنند؛ هوشهایی که با وجودِ دسترسی به منابعِ مشابه، به علتِ تفاوتِ سازندگان و نحوهی ساختِ متفاوتشون، شخصیتهای متمایزی دارند و خواهند داشت. در آینده، هوشمندی تنها مزیتِ رقابتی نخواهد بود؛ تقاضاهایی برای هوشهایی با شخصیتها، احساسات و روحیاتِ متفاوت ایجاد میشه. شاهدِ هوشهای رواقی، عاشقپیشه، مقتصد، لیبرال، دیکتاتور و عارفمسلک خواهیم بود. تفرد در انسان دچارِ زوال نمیشه، بلکه از انسان به هوشِ مصنوعی سرایت میکنه.
مواجههی ما با هوشِ مصنوعی میتونه هم به نفع و هم به ضررِ تفرد باشه. خودِ هوشِ مصنوعی تعیینکننده نیست، استراتژیِ تعاملِ ماست که مسیر رو مشخص میکنه. هوشِ مصنوعی با ایجادِ دسترسیِ برابر به دانش و فناوری، به تمرکززدایی و دموکراتیزه کردنِ امور کمک میکنه و این به نفعِ تفرده. اما از طرفی، چون هوشِ مصنوعی به یک منبعِ مرکزی (بیگ دیتا) مراجعه میکنه و برای همهی افراد پاسخهای مشابهی داره، این یکسانسازی میتونه در تضاد با تفرد قرار بگیره.
در این شرایط، انسانها گرچه توانمندتر شدند و این پیشنیازِ تفرده، اما دانش، مهارتهاشون و ایدهاشون شبیه به هم میشه. با این حال، به نظرم این وضعیت موقتی خواهد بود و هرگز بهطور مطلق اتفاق نمیافته. هرچند هوشِ مصنوعی دادههای یکسانی رو پردازش میکنه، هم هوشِ مصنوعی و هم کاربرانش درجاتی از شخصیسازی رو در پاسخدهی و استفاده از پاسخها اعمال میکنند. هوشِ مصنوعی براساسِ ویژگیهای پرسشگر و پرسشگر براساسِ خصوصیاتِ فردی خودش پرسشگری میکنه و از پاسخها بهره میبره.
علاوه بر این، نباید از یک "هوشِ مصنوعی" صحبت کرد. انسانها با هوشهای مصنوعیِ مختلفی تعامل میکنند؛ هوشهایی که با وجودِ دسترسی به منابعِ مشابه، به علتِ تفاوتِ سازندگان و نحوهی ساختِ متفاوتشون، شخصیتهای متمایزی دارند و خواهند داشت. در آینده، هوشمندی تنها مزیتِ رقابتی نخواهد بود؛ تقاضاهایی برای هوشهایی با شخصیتها، احساسات و روحیاتِ متفاوت ایجاد میشه. شاهدِ هوشهای رواقی، عاشقپیشه، مقتصد، لیبرال، دیکتاتور و عارفمسلک خواهیم بود. تفرد در انسان دچارِ زوال نمیشه، بلکه از انسان به هوشِ مصنوعی سرایت میکنه.