DEMOnCRACY
1.53K subscribers
752 photos
7 videos
122 files
29 links
شب هم یک خورشید است
Download Telegram
*
برهنه. خوابِ تنْ شفّافْ چون درختی از شیشه‌. نزدِ خویش شایعه‌ی وحشیانه‌ی آرزویی آشفته را می‌شنوی. شبْ کورمالْ مالِ من. تو از من دورتری. وحشتِ تو را جُستن در فضای پر از ضجه‌ی شعرم. نامِ تو مرضِ چیزهاست در نیمه‌شب. سکوتی را به من وعده دادند. چهره‌ات از چهره‌ام به من نزدیک‌تر است. خاطره‌‌‌ی خیالین. چه دوست دارم به قتل رسانم‌ات ـ

سروده‌ای از آلخاندرا پیسارنیک
از «اشعارِ فرانسوی».
ت: ع.س.
[تصویر شاعر، متن اصلی، نسخه‌ی دست‌نویس و ترجمه‌های فارسی و انگلیسی، #پیسارنیک]

@demonkratia
ـ مُرده‌ی زنده‌‌ی من ـ
پل الوار:

در غم‌ام، هیچ‌چیزی در حرکت نیست
منتظرـ‌ام، هیچ‌کسی نمی‌آید
نه روزی و نه شبی
نه حتی دیگر اویی که خودِ من بود

چشم‌های من از چشم‌های تو جدا شده‌اند
چشم‌هایم اطمینان خویش را می‌بازند، نور خویش را می‌بازند
دهان من از دهان تو جدا شده است
دهان من از لذت جدا شده‌ است
و از معنای عشق و از معنای زندگی
دست‌های من از دست‌های تو جدا شده‌اند
دست‌هایم می‌گذارند همه چیز از دست برود
قدم‌های من از قدم‌های تو جدا شده‌اند
قدم‌هایم پیش نمی‌روند دیگر، راهی نیست دیگر
قدم‌هایم دیگر نه بارِ مرا می‌شناسند، نه راحتم را

مرا هدیه این شده بود که ببینم پایان‌گرفتنِ زندگی‌ام را
با زندگیِ تو
زندگی‌ من به توانِ تو را
که بی‌نهایت[اش] می‌پنداشتم

و آینده، تنها امیدِ منْ مزارِ من است
نظیرِ مزارِ تو که با جهانی بی‌تفاوت احاطه شده

من آنقدر نزدیکِ تو بودم که نزدیکِ دیگران سردم است.


پل #الوار،
«مُرده‌ی زنده‌ی من»، 1947.
از مجموعه‌ی «آخرین شعرهای عاشقانه».
***
[پی‌نوشت: الوار این شعر پر از ماتم را در سوگ معشوقه و همسر خویش «نوش» نوشت.
عکس چهارم، پرتره‌ی نوش، اثر پیکاسو].
***
@demonkratia
[ـ از «مجرم»،
نوشته‌ی ژرژ باتای، ج 5 مجموعه آثار، ص 259 و 260.]

عالمِ وجودْ وجود دارد، و در نیمه‌شبِ خویش، انسان، با کشفِ پاره‌ها[ی عالم]، خودش را کشف می‌کند. امّا اینْ کشفی همیشه ناقص [ناتمام: inachevée] خواهد بود. وقتی انسانی می‌میرد، بازماندگانش را محکوم به ویران‌کردنِ آنچه که باورش داشته، به خوارداشتنِ آنچه که بزرگ می‌داشته ترک می‌کند. من آموختم که عالم وجود چنین است، و یقیناً، آنهایی که بعداً خواهند آمد اشتباهِ مرا خواهند فهمید. علمِ انسان باید روی کامل‌شدگی[اتمام: achèvement]‌اش بنا شود؛ و با ناقص بودنش، علم نه ، بلکه صرفاً محصولِ ناگزیر و سرگیجه‌آورِ خواستِ علم است.

عظمت هگل این است که علم را به کامل‌شدگی‌اش منوط می‌کند (انگارکه علم تا وقتی که توسعه می‌یابد بتواند در خور نامشْ دانش داشته باشد!)، امّا از ساختاری که او می‌خواست باقی بگذارد تنها یک طرح باقی می‌ماند از بخشی که قبل از دورانِ وی ساخته شده بود (طرحی که پیش از او دایر نشده بود و تاکنون نیز دایر نشده است). ضرورتاً، این طرح یا همان پدیدارشناسی ذهن، علیرغم همه‌چیز تنها یک آغاز است، یک شکست قطعی‌ست. تنها امکانِ تکمیلِ دانشْ وقتی محقق می‌شود که من از وجودِ انسان به عنوانِ آغازی سخن بگویم که هرگز تکمیل نخواهد شد. وقتی این وجودْ به امکان نهایی خود می‌رسد، شاید رضایت را بیابد، دست‌کم رضایت از نیازهای زنده‌ی درون‌مان را. و شاید این نیازها را بنا به داوریِ حقیقتی که در حالت نیمه‌ـ‌خواب‌اش به او تعلق دارد دروغین تعبیر کند. اما، بنا بر قاعده‌اش، این حقیقت تنها می‌تواند مشروط بر این باشد که وقتی من می‌میرم، با من هر آنچه که در انسان ناقص است بمیرد. [اگر] رنج من محو گردد، نقصِ چیزها دیگر خودبسندگی‌مان را ویران نکند، زندگی از انسان دور خواهد شد؛ همراه با زندگی، حقیقت بعید و ناگزیرش، یعنی ناکامل‌بودن، مرگ و میل سیری‌ناپذیری که برای هستی زخمی همیشه باز اند، و بی آنها، اینرسی ـ که مرگ در مرگ جذب می‌شود و دیگر هیچ چیزی تغییر نمی‌کند ـ انسان را در خودش حبس می‌کرد.

به نظر می‌رسد، در غایتِ تأمل، داده‌های علمی تاآنجایی اعتبار دارند که تصویری قطعی از عالمِ وجود را ناممکن می‌سازند. تخریبِ مفاهیمِ ثابتی که علم موجب‌شان شده و همچنان می‌شود، عظمتِ آن و به بیان دقیق‌تر از عظمتش، حقیقتش را بنا می‌کنند. حرکت علم، تصویری عاری از وجود را از تاریکنایی لبریز از مظاهر موهوم آزاد می‌سازد. موجودی که در تقلای دانش است، به هنگام رویارو شدنش با امکانِ شناختنِ آنچه از او می‌گریزد، در نهایت، در جهلِ دانشِ خویش همچون نتیجه‌ی غیرمنتظره‌ی یک آزمایش باقی خواهد ماند...
#باتای،
@demonkratia
#شعر:
«دوشکل»
پل #سلان، ۱۹۵۴.
(متن اصلی، و ترجمه‌های انگلیسی و فرانسوی).
@demonkratia
radixmatrixCelan.jpg
285.1 KB
#شعر:
«رادیکس، ماتریکس»
سروده‌ای از پل #سلان،
از دفتر «گل‌سرخِ نَه-کسی».
فایل‌ها: ترجمه‌ی فارسی و متن اصلی اثر. با تشکر از ر.س.

@demonkratia
#شعر، سروده‌ای از پابلو نرودا:
[غزل VXII]

دوستت نمی‌دارم آنطورکه انگاری تو گل‌سرخِ نمکی، یاقوت زردی
یا تیرِ میخک‌هایی که آتش می‌پراکنند:
دوستت می‌دارم آنطورکه چیزهای تاریکِ معینی دوست داشته می‌شوند
رازوار، میانِ سایه‌ساره و روح.

دوستت می‌دارم آنطورکه گیاهی که گلی نمی‌دهد امّا می‌بَرد
در درونه‌ی خویش، پنهانی، نورِ آن گل‌ها را،
و به لطفِ عشقِ تو تاریک‌ می‌زیید در تنِ من
عطرِ تَنگی که از زمین برآمده ‌است.

دوستت می‌دارم بی‌آنکه دانم چطور، یا چه‌وقت، یا از کجا،
دوستت می‌دارم شخصاً بی‌ دشواری[هایش] یا غرور:
این‌سان دوستت می‌دارم چون هیچ طریقِ دیگری از دوست‌داشتن نمی‌دانم

مگر به همین طریقی که نه من در آن‌ام نه تویی،
آنقدر نزدیک که دست تو بر سینه‌ام از خودم باشد،
آنقدر نزدیک که چشم‌های تو با رویای من بسته شوند.

-پابلو #نرودا،
غزل هفدهم از «صد غزل عاشقانه».
[عکس: نرودا و لورکا، ترجمه فارسی، متن اسپانیایی و انگلیسی]
@demonkratia