ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
5.73K subscribers
872 photos
1 video
11 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
ما باده پرستان غم بیهوده نداریم
اندیشه ای از بوده و نابوده نداریم

پاکیزه تر از چشمه ی خورشید منیریم
چون شام سیه، دامن آلوده نداریم...


#رهی_معیری
هر لاله آتشین دل سوخته ای است
هر شعله برق جان افروخته ای است

نرگس که ز بار غم سرافکنده به زیر
بیننده چشم از جهان دوخته ای است


#رهی_معیری
هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده من

به روی تربت من برگ لاله افشانید
به یاد سینه خونین داغ دیده من


#رهی_معیری
در عشق تو پروای بداندیشم نیست
سرمستم و اندیشه و تشویشم نیست

تا چند زیاران، خبر از من پرسی
ای بی خبر از من، خبر از خویشتنم نیست


#رهی_معیری
چشم مستت چه کند با مـنِ بیمار امشب
این دل تنگ من و این دل تب دار امشب

آخـر ای اشــک دل سـوخـتـه ام را مـددی
که به جز نـاله مرا نیست پرستار امشب...


#رهی_معیری‎‌
آمد بر من نگار خوی کرده ز می
او ز آتش می گرم و من از صحبت وی

گفتم گل من ، لعل لبت کی بوسم
خندید و به عشوه گفت وقت گل نی


#رهی_معیری
رفتیم و پای بر سر دنیا گذاشتیم
کار جهان به اهل جهان واگذاشتیم

چون آهوی رمیده ز وحشت‌سرای شهر
رفتیم و سر به دامن صحرا گذاشتیم


#رهی_معیری
عاشقی مایه‌ی شادی بُوَد و گنجِ مراد
دلِ خالی ز محبت، صدفِ بی گُهَر است

سرخوش از ناله‌ی مستانه سعدی‌ست رهی
همه گویند، ولی گفته‌ی سعدی دگر است!


#رهی_معیری
لاله دیدم روی زیبای توام آمد به یاد
شعله دیدم سرکشی‌های توام آمد به یاد

سوسن و گل آسمانی مجلسی آراستند
روی و موی مجلس‌آرای توام آمد به یاد


#رهی_معیری
گفتند که نامحرمی و بوسه حرام است
دل گفت که محرم تر ازین عشق کدام است؟

بوسیدم و لب دادم و آغوش کشیدم
نامحرم من، محرمی و کار تمام است...


#رهی_معیری
به رهگذار طلب آبروی خویش مریز
که همچو اشک روان باز پس نمی‌آید

ز آشنایی مردم رمیده‌ایم رهی
که بوی مردمی از هیچ کس نمی‌آید


#رهی_معیری
از خون دل چو غنچهٔ گل پاک دامنان
مستانه می کشیده و مستور بوده‌اند

گر ماه من ز مهر بود دور، دور نیست
تا بوده مهر و ماه ز هم دور بوده‌اند


#رهی_معیری
از آتش دل شمع طرب را مانم
وز شعله آه سوز تب را مانم

دور ازلب خندان تو ای صبح امید
از ناله زار مرغ شب را مانم


#رهی_معیری
خاک شیراز که سرمنزل عشق است و امید
قبله مردم صاحبدل و صاحب‌نظر است

سرخوش از ناله مستانه سعدی است رهی
همه گویند ولی گفته سعدی دگر است


#رهی_معیری
شکسته جلوه‌ی گلبرگ از بر و دوشت
دمیده پرتو مهتاب از بناگوشت

مگر به دامن گل سر نهاده‌ای شب دوش؟
که آید از نفس غنچه بوی آغوشت!


#رهی_معیری
چون شفق گرچه مرا باده ز خون جگر است
دل آزاده‌ام از صبح طربناک‌تر است

عاشقی مایه شادی بود و گنج مراد
دل خالی ز محبت صدف بی‌گهر است


#رهی_معیری
چون ماه نو از حلقه به گوشان توایم
چون رود خروشنده خروشان تو ایم

چون ابر بهاریم پراکنده تو
چون زلف تو از خانه به دوشان تو ایم


#رهی_معیری
گر چه سر تا پای من مشت غباری بیش نیست
در هوایش چون نسیم از پای ننشینم هنوز

سیمگون شد موی و غفلت همچنان برجای ماند
صبحدم خندید و من در خواب نوشینم هنوز


#رهی_معیری
تاگریزان گشتی ای نیلوفری چشم از برم
درغمت از لاغری چون شاخه ی نیلوفرم

تارو پود هستیم برباد رفت امانرفت
عاشقی ها ازدلم دیوانگی ها ازسرم


#رهی_معیری