ڪلبہ‎‌‌‎‌‌شـ؏ـردلاویز
4.13K subscribers
859 photos
1 video
11 links
زیر امضای تمام شعرهایم مینویسم" دل" نوشت
تابدانند " عشق را باید فقط با "دل " نوشت

#رزگار_موکریان

@Delaviz_20
Download Telegram
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد

عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد


#سعدی
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد
کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد

گفتم که نمی‌نهی رخی بر رخ من
گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد


#سعدی
نسیم باد صبا بوی یار من دارد
چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود

همی‌گذشت و نظر کردمش به گوشه چشم
که یک نظر بربایم مرا ز من بربود


#سعدی
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمی‌بینم

قناعت می‌کنم با درد چون درمان نمی‌یابم
تحمل می‌کنم با زخم چون مرهم نمی‌بینم


#سعدی
تنم این‌جاست سقیم و دلم آن‌جاست مقیم
فلک این‌جاست ولی کوکبِ سیّار آن‌جاست

آخر ای بادِ صبا بویی اگر می‌آری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آن‌جاست


#سعدی
عشق ودرویشی وانگشت نمایی وملامت
همه سهلست تحمل نکنم بارِ جدایی

گفته بودم چوبیایی غمِ دل باتوبگویم
چه بگویم که غم ازدل برودچون توبیایی


#سعدی
هر چند که عیبم از قَفا می‌گویند
دشنام و دروغ و ناسزا می‌گویند

نتوان به حدیث دشمن از دوست برید
دانی چه؟ رها کنیم تا می‌گویند


#سعدی
چون حال بدم در نظر دوست نکوست
دشمن ز جفا گو ز تنم برکن پوست

چون دشمن بیرحم فرستادهٔ اوست
بدعهدم اگر ندارم این دشمن دوست


#سعدی
هرکس به نصيبِ خويش خواهند رسيد
هرگز ندهند جای پاکان به پليد

گر بختوَری مرادِ خود خواهی يافت
ور بخت‌بَدی سزای خود خواهی ديد


#سعدی
زنده می‌کرد مرا دم به دم اُمیّد وصال
ورنه دور از نظرت کشته‌ی هجران بودم

تا مگر يک نفسم بوی تو آرد دمِ صبح
همه شب منتظر مرغ سحرخوان بودم


#سعدی
عمری به بوی یاری کردیم انتظاری
‏زآن انتظار ما را نگشود هیچ کاری

‏از دولت وصالش حاصل نشد مرادی
‏وز محنت فراقش بر دل بماند باری


#سعدی
امید خلق برآور چنان که بتوانی
به حکم آن که تو را هم امید مغفرتست

که گر ز پای درآیی بدانی این معنی
که دستگیریِ درماندگان چه مصلحتست


#سعدی
ز آب روان و سبزه و صحرا و لاله زار
با من مگو که چشم در احباب خوشترست

زهرم مده به دست رقیبان تندخوی
از دست خود بده که ز جُلّاب خوشترست


#سعدی
هزار بیدل مشتاق را به حسرت آن
که لب به لب برسد جان به لب رسانیدی

محل و قیمت خویش آن زمان بدانستم
که برگذشتی و ما را به هیچ نخریدی


#سعدی
هر که به خویشتن رود ره نبرد به سوی او
بینش ما نیاورد طاقت حسن روی او

باغ بنفشه و سمن بوی ندارد ای صبا
غالیه‌ای بساز از آن طره مشک بوی او


#سعدی
ما امید از طاعت و چشم از ثواب افکنده‌ایم
سایهٔ سیمرغ همت بر خراب افکنده‌ایم

گر به طوفان می‌سپارد یا به ساحل می‌برد
دل به دریا و سپر بر روی آب افکنده‌ایم


#سعدی
تو از سرِ من و از جانِ من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار

حلال نیست محبّت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار


#سعدی
آن چشم مست بین که به شوخی و دلبری
قصد هلاک مردم هشیار می کند

ما روی کردہ از همه عالم به روی او
وآن سست عهد روی به دیوار می‌کند


#سعدی
ای چشم تو مست خواب و سرمست شراب
صاحبنظران تشنه و وصل تو سراب

مانند تو آدمی در آباد و خراب
باشد که در آیینه توان دید و در آب


#سعدی
یار گرفته‌ام بسی چون تو ندیده‌ام کسی
شمع چنین نیامده‌ست از در هیچ مجلسی

قصه به هر که می‌برم فایده‌ای نمی‌دهد
مشکل درد عشق را حل نکند مهندسی


#سعدی