تو برو مصلحت خویشتن اندیش که من
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
#سعدی
ترک جان دادم از این پیش که دل بسپردم
عهد کردیم که جان در سر کار تو کنیم
و گر این عهد به پایان نبرم نامردم
#سعدی
ای که گفتی مرو اندر پی خون خواره خویش
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
#سعدی
با کسی گوی که در دست عنانی دارد
عشق داغیست که تا مرگ نیاید نرود
هر که بر چهره از این داغ نشانی دارد
#سعدی
گفتم شب وصل و روز تعطیل آمد
کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من
گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد
#سعدی
کان شوخ دوان دوان به تعجیل آمد
گفتم که نمینهی رخی بر رخ من
گفتا برو ابلهی مکن پیل آمد
#سعدی
نسیم باد صبا بوی یار من دارد
چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
همیگذشت و نظر کردمش به گوشه چشم
که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
#سعدی
چو باد خواهم از این پس به بوی او پیمود
همیگذشت و نظر کردمش به گوشه چشم
که یک نظر بربایم مرا ز من بربود
#سعدی
مرا رازیست اندر دل به خون دیده پرورده
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
#سعدی
ولیکن با که گویم راز چون محرم نمیبینم
قناعت میکنم با درد چون درمان نمییابم
تحمل میکنم با زخم چون مرهم نمیبینم
#سعدی
تنم اینجاست سقیم و دلم آنجاست مقیم
فلک اینجاست ولی کوکبِ سیّار آنجاست
آخر ای بادِ صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
#سعدی
فلک اینجاست ولی کوکبِ سیّار آنجاست
آخر ای بادِ صبا بویی اگر میآری
سوی شیراز گذر کن که مرا یار آنجاست
#سعدی
عشق ودرویشی وانگشت نمایی وملامت
همه سهلست تحمل نکنم بارِ جدایی
گفته بودم چوبیایی غمِ دل باتوبگویم
چه بگویم که غم ازدل برودچون توبیایی
#سعدی
همه سهلست تحمل نکنم بارِ جدایی
گفته بودم چوبیایی غمِ دل باتوبگویم
چه بگویم که غم ازدل برودچون توبیایی
#سعدی