من با دگری دست به پیمان ندهم
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
دانم که نیوفتد حریف از تو بهم
دل بر تو نهم که راحت جان منی
ور زانکه دل از تو برکنم بر که نهم؟
#سعدی
هزارم درد میباشد که میگویم نهان دارم
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
لبم با هم نمیآید چو غنچه روز بشکفتن
ز دستم برنمیخیزدکه انصاف ازتو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن
#سعدی
خالی از ذکر تو عضوی چه حکایت باشد
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
سرِ مویی به غلط در همه اندامم نیست
میل آن دانه ی خالم نظری بیش نبود
چون بدیدم رهِ بیرون شدن از دامم نیست
#سعدی
در ســرو رسیدست ولیکن به حقیقت
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
از سرو گذشتست که سیمین بدنست آن
هرگـز نبود جسم بدین حسن و لطافت
گویی همه روحست که در پیرهنست آن
#سعدی
تن آدمی شریف است به جان آدمیت
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
#سعدی
نه همین لباس زیباست نشان آدمیت
اگرآدمی به چشم است ودهان وگوش و بینی
چه میان نقش دیوار و میان آدمیت
#سعدی
ما ترک سر بگفتیم، تا دردسر نباشد
غیر از خیالِ جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد...
#سعدی
غیر از خیالِ جانان، در جان و سر نباشد
در روی هر سپیدی، خالی سیاه دیدم
بالاتر از سیاهی، رنگی دگر نباشد...
#سعدی
این همه نقش عجب بر در و دیوار وجود
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
#سعدی
هر که فکرت نکند نقش بود بر دیوار
کوه و دریا و درختان همه در تسبیحاند
نه همه مستمعی فهم کنند این اسرار
#سعدی
تا سر نکنم در سَرت ای مایهی ناز
کوته نکنم زِ دامنت دست نیاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم زِ تو باز
#سعدی
کوته نکنم زِ دامنت دست نیاز
هرچند که راهم به تو دورست و دراز
در راه بمیرم و نگردم زِ تو باز
#سعدی
بشدی و دل ببردی و به دست غم سپردی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
#سعدی
شب و روز در خیالی و ندانمت کجایی
دل خویش را بگفتم چو تو دوست میگرفتم
نه عجب که خوبرویان بکنند بیوفایی
#سعدی
تا قدم باشدم اندر قدمش افتم و خیزم
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
#سعدی
تا نفس ماندم اندر عقبش پرسم و پویم
دشمن خویشتنم هر نفس از دوستی او
تا چه دید از من مسکین که ملولست ز خویم
#سعدی
مه است این یا ملک یا آدمیزاد
پری یا آفتابِ عالمافروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علیرغم بدآموز
#سعدی
پری یا آفتابِ عالمافروز
ندانستی که ضدان در کمینند
نکو کردی علیرغم بدآموز
#سعدی
آن یار که عهد دوستاری بشکست
میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
#سعدی
میرفت و مَنَش گرفته دامان در دست
میگفت دگرباره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از آن مرا خوابی هست
#سعدی