⚘⚘ گلچید نوای دل ⚘⚘
6 subscribers
233 photos
114 videos
150 links
سجده پیش هر بتی کفر است یک جانان بس است

هر دلی را یک غم و هر جسم را یک جان بس است
Download Telegram
Audio
به شنبه خوش آمدید🌹🌹🌹❤️❤️❤️🌸🌸🌸
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان

ترکهای احساسم را
با نفس تو
بند زدم

تا روح بهار
در سینه ام
جوانه زد


و قاصدک
آه ...
سوار بر بال نسیم
عطر آغوشت را
افشاند


باور کن
حالا به جایی رسیده ام که

با هر غروب
افق چشمهایت را
تا دور دستها زل می زنم
در خاکستری مایل به نارنجی

نمی دانم از کدام مشرق
راه راه انتظارم را
شکستی
و بوسه نشاندی
به آتش چشمه ی روانم

تنهایم نگذار
که امن آغوشت
آخرین ایستگاه پرنده است ..


#نازگل دلنوشته
mix_۲۰۲۱-۰۵-۱۰_۰۸-۴۸-۳۹.mp3
<unknown>
 
«جان پدر کجاستی‌؟» اما جواب کو؟
آن سرو خواب رفته به روی کتاب کو؟
 
آبادی‌ات کجاست؟ نفس می‌کشی هنوز
می‌پرسی از خودت هله خانه خراب! کو؟
 
حاصل به غیرچشم تر از این عتاب نیست
جز شعله شعله بر جگر از این خطاب کو؟
 
در شیشه فلک به جز از خون شراب نیست
جز خون به شیشه کردنت از آفتاب کو؟
 
یک پابه پیش و پای دگر می‌کشد عقب
چشمی به کوه محو فرود عقاب کو
 
«اشک کباب، باعث طغیان آتش است»
سهمت به جز چکیدن خون بر کباب کو؟
 
دادند نان سوخته‌ای از جگر تو را
جز بر مدار خون تو یک آسیاب کو؟
 
ابر آمده است کو تب و تاب شکفتنی؟
ابر آمده است در دهن غنچه، آب کو؟
 
بر صبح باغ می‌شنوی رقص شعله را
نیلوفرانه حاصلت از پیچ و تاب کو؟

🖤🖤🖤🖤🖤

#به قلم_محمدحسین انصاری‌نژاد
🇦🇫🇦🇫🇦🇫🇦🇫

وطنم تسلیت 😔😔😔😔😔

# آوا _رعنا_شریفی
 
تقدیم به غنچه های نشکفته ی وطنم
Forwarded from Deleted Account
ماهمه افتاده در دامان دردیم
ماهمه پس مانده ی زندان مرگیم
ای اجل مهلت بده تااندکی شیدا شویم
واله و افسانه و مجنون لیلا ها شویم
درد و غم در دل دنیا عجیب بیدادی کند
عاشق بیدل میان جمع عشاقان هیهاتی کند

#رعنا
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
هوا سرد شده..

تو از ایستگاه ابدی
برایم دست تکان می دهی

حجم دلتنگی های جمع شده را بدوش می کشم

پیاده از مسیر ریل های خسته
هم قدم با ریگ های سرد و خاکستری
دوشا دوش چنارهای کنار گذر

چشم انتظاری ام
دو دو میزند پشت سرت
و صدای همهمه ی باد ترانه ی غمگینی می نوازد در گوش جاده....

#نازگل
خدا را گفتم
جهان را قسمت کنیم
آسمان برای من،ابرهایش برای تو
دریا برای من،موج هایش برای تو
ماه برای من،خورشید برای تو
خدا گفت: تو انسان باش
همه دنیا برای تو
من هم برای تو...🌷

❖خوانش رعنا🎼🎤🎼 ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌
Forwarded from Deleted Account
از خدا که پنهان نیست از تو چه پنهان

ترکهای احساسم را
با نفس تو
بند زدم

تا روح بهار
در سینه ام
جوانه زد


و قاصدک
آه ...
سوار بر بال نسیم
عطر آغوشت را
افشاند


باور کن
حالا به جایی رسیده ام که

با هر غروب
افق چشمهایت را
تا دور دستها زل می زنم
در خاکستری مایل به نارنجی

نمی دانم از کدام مشرق
راه راه انتظارم را
شکستی
و بوسه نشاندی
به آتش چشمه ی روانم

تنهایم نگذار
که امن آغوشت
آخرین ایستگاه پرنده است ..


#نازگل

آوا:
#حجت_ڪولیوند🎙

با صدای:
#مهدی_احمدوند💿
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
داستانک هفته :

در یک بعدالظهر سرد و #طوفانی تصمیم گرفتم برای ملاقات با عمه ی پیرم مادام راشل به ویلای بزرگ و اشرافی اش واقع در روستای نیمه #متروکه ی ' نویرس سور سیرین ' به حومه ی پاریس بروم فاصله ی بین دو ایالت از جایی که در آن ساکن بودم یعنی شهر زیبای ' بوردو ' تا روستای مورد نظر تقریبا چیزی بالغ بر 760 km و در حدود 9 ساعت راه بود به همین خاطر باید صبح زود به راه می افتادم پس برای همسرم ' سابین ' نامه ی کوتاهی نوشتم و روی درب یخچال کنار عکس دخترمان ' ژاسمین ' چسباندم و با عجله سوار ماشینم شدم .. باد شدیدی می وزید و شاخ و برگ درخت های بزرگ کنار جاده را به شدت تکان میداد آهسته پیچ رادیو را چرخاندم .."" آهنگ غمگینی از رادیو در حال پخش بود "" تقریبا چند مایلی را طی کرده بودم که احساس ضعف و خستگی توام با گرسنگی کردم .. اما تا جاییکه چشم کار می کرد برف و یخبندان بود... گوینده ی رادیو هر نیم ساعت یکبار در یک #پیغام کوتاه و میان برنامه وضعیت جوی را در حالت هشدار اعلام میکرد و تاکید می کرد که از مسافرت های بین جاده ای غیر ضروری تا جای ممکن پرهیز شود از طرف دیگر هشداری مبنی بر حضور جانوران درنده در مراتع جنگلی اطراف جاده به دلیل یخبندان شدید و خطرات ناشی از برخوردشان با اتومبیل های در حال گذر مرتب از فرستنده ی رادیو در حال پخش بود .. گرسنگی و خستگی آنقدر فشار آورده بود که تصمیم گرفتم جلوی اولین کافه رستوران بین راهی توقف کنم و همین کار را کردم .. مکان دنج و خلوتی بود از ماشین پیاده شدم و در حالیکه بدنم از فرط سرما به شدت یخ کرده بود وارد رستوران شدم . صاحب رستوران با قیافه ای عبوس و چهره ای کریه و چندش آور با صدایی خشن و دو رگه پرسید : گرسنه ای ؟؟؟ با اکراه زیر لب گفتم : بله خیلی خسته و گرسنه ام . نا خود آگاه نگاهم به پیشبند چرک و دستان زمخت و ناخن های بلند و کثیفش افتاد که با پیشبندش پاک می کرد . حالت #تهوع شدیدی به دلم چنگ میزد . ترس عجیبی در بند بند تنم رخنه کرده بود . خواستم از جا بلند شده و از رستوران خارج شوم که لیوان بزرگ دسته دار قهوه را محکم روی میز کوبید و گفت : بخور تا گرم شی .. با دستی لرزان قهوه را برداشتم زیر چشمی نگاهی به هیکل درشت و چهره ی کریه اش انداختم و جرعه ای از قهوه را نوشیدم ...
زمانی چشم باز کردم که همه جا تاریک بود . اتومبیلم را دیدم که با تنه ی درختی در کنار جاده برخورد کرده و چراغ های راهنما یکبند فلاشر می زند به سختی آب دهانم را قورت دادم و با ترس کمی جلوتر رفتم . در کمال #ناباوری جسم بیجان خودم را دیدم در حالیکه " چشم هایم به نقطه ای دور خیره مانده بود " و جانوری وحشی تکه ای از تنم را به دندان گرفته بود ...

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
هر جا سخن از عشق شود رد پای توست
بیچاره عاشقی که به درد آشنای توست

پر می زنم به وسعت یک آسمان خیال
مثل پرنده ای که دلش در هوای توست

خوابم نمیبرد به خیالم سری بزن
رویای هر شبم گذر از چشمهای توست

چون شیشه ای شکسته که افتاده زیر پا
بر تکه های زخمی من جای پای توست

هر گونه مرهمی بگذارم به روی زخم
بیهوده است چون دل من مبتلای توست

لبخند می زنی و شبم روز می شود
در نور ماه قهقه ی دلربای توست

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
داستانک هفته :

قرار شده بود واسه ی ساعت هفت بعد ظهر برای خواهرم مینا خواستگار بیاید . از یک هفته ی قبل که مریم خانوم زن همسایه ی چند محل آنور تر مادرم را دیده بود و ماجرای خاستگاری را وسط کشیده بود دل توی دلمان نبود .. جوری همه ی اهل خانه در تاخت و تاز و تکاپو بودند انگار قرار بود خدای نا کرده زبانم لال زلزله ی هفت ریشتر یا سونامی بیاید .
آقا جونم پاکت های میوه و بسته های خرید و جعبه ی بزرگ شیرینی رو روی کانتر آشپز خانه گذاشت و بی هیچ حرفی رفت توی اتاق خواب تا لباس هایش را عوض کند . مادر هم چای خوشرنگ و لعابی با عطر و طعم هل دم کرد و همگی منتظر آمدن میهمانان شدیم .
ساعت یک ربعی از هفت گذشته بود که سر و کله ی مهمانان جلوی درب خانه ظاهر شد . اول از همه مادر آقا داماد که خانومی بسیار چاق و چله با صورتی گوشت آلود و نگاهی باریک و عمیق بود و پشت بند آن خود آقا داماد شاخ شمشاد با کت و شلواری شسته رفته و اتو زده و در آخر پدر داماد که بنظر آدم معقول و منطقی می رسید یکی پس از دیگری داخل شدند .
هنوز دقایقی از حضور میهمانان نگذشته بود که متوجه شدم سوسک کوچکی از کنج دیوار بطرف مادر داماد خیز برداشته و آماده ی پریدن است . هوا به شدت گرم شده بود و ایوان خانه شده بود پاتوق سوسک های پرنده . بند دلم پاره شد . رنگم مثل گچ سفید شد . آمدم به خودم تکانی بدهم که ناگهان سوسک مثل یک شوالیه ی بی باک بالهایش را باز کرد و پرواز کنان صاف نشست روی شانه ی راست مادر داماد . من که با دهان نیمه باز و چشمانی وق زده از تعجب مات و مبهوت این صحنه ی مهیج و نفسگیر شده بودم . آب دهانم را به سختی قورت دادم و نگاهی به چشمان براق مادرم که تمام تلاشش را برای حفظ آبرو جلوی میهمانان کرده بود انداختم . اما نه ... انگار هیچکس متوجه ی سوسک نشده بود . چاره ای نبود باید کاری می کردم . بی معطلی به اتاق دیگری رفتم و روزنامه باطله ای را برداشتم . لوله کردم و به سالن پذیرایی و جمع میهمانان ملحق شدم . گوش بزنگ شدم تا اگر سوسک ذلیل مرده دوباره قصد پرواز کرد بی سر و صدا کارش را یکسره کنم . که ناگهان چشمتان روز بد نبیند متوجه شدم سوسک با یک حرکت به زیر چادر مادر داماد خزید و مستتر شد . دیگر راهی نمانده بود اگر دیر می جنبیدم زن بیچاره از ترس حتما سکته می کرد نفهمیدم چطور خودم را بالای سرش رساندم و با روزنامه ای که توی دست داشتم چندین ضربه ی محکم و پیاپی به سر و کله اش که از فرط تعجب با چشمانی گشاد و دهانی باز نگاهم می کرد وارد کردم ....
مینا کنارم نشسته و چای می خوریم تقریبا چند ماهی است که منتظریم و هیچ خاستگاری درب خانه را نزده ...
هنوز که هنوز است بعد از گذشت مدتها مادر آقا داماد به تصور اینکه من تعادل روانی ندارم در کوچه و خیابان فاصله اش را حفظ می کند . تازه شنیده ام که پیش همسایه ها هم پشت سرم سفسطه می کند و صفحه می گذارد مبادا کسی گول ظاهرمان را بخورد و به خواستگاری من و مینا بیاید ...

#نازگل


@Navaie_deel
🔴➣ဝ🌷🌸🌷𝒆🟢
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
پنجره
آبستن رویایی خیس است
و تجسمت
در دور دست ها

آه ...
نمی دانم
کی بهار آمده
تا عاشقانه
عطر شود
در گیسوی نسیم

یا نه
شاید خوابی پا به ماه است ...


توهم انتظار
در ذهن ناقوس شبزده ام
رنگ باخته

و دریا کنار ...

هنوز
مواج
و طوفانی است
از رد پایت روی ماسه ها

آری آری
اینبار
اما
با آواز جاشوها
هم صدا
شعله می کشم

بغض می شوم و
با هق هقی غریب
می شکنم ..

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
اینکه بگویم دوستت ندارم
مثل این است که
بگویم خورشید پلک بسته و جهان منجمد شده
اما این را نمی گویم
می دانی که دوستت دارم

عمیق تر از اقیانوس آرام
شیرین تر از حلاوت حبه ی انگوری که در یک ظهر تابستان زیر دندانم طعم گس می دهد
و غیر قابل انکار تر از آنی که بتوانم در دهلیز های هزارتوی ذهنم گمت کنم

شاید یکجور ابتلا باشد
یکجور مرض
قبلا اینطور فکر نمی کردم
با خودم می گفتم در کهکشان چشمهای تاریکت چرخی می زنم و هر وقت خسته شدم به سیاره ی زمینی خودم بر می گردم اما ...
سفرم بی بازگشت بود
درست مثل قایقی طوفان زده در ساحل جزیره ای گیر افتاده ام که نه راه پس دارم و نه راه پیش

تو را نمی دانم اما ....
بد به حال و هوایت دلبسته شده ام
آنقدر که اگر
یکروز خدای نکرده
پای #دوست_داشتن_های_یک_طرفه

در میان باشد قطعاااا میمیرم ...
عشق من دوستت دارم
حتی اگر یکطرفه باشد
حتی اگر
بمی______رم ..

#نازگل


@Navaie_deel
🔴➣ဝ🌷🌸🌷𝒆🟢
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
داستانک هفته :

اتوبوس برای استراحت جلوی یک کافه رستوران بین راهی توقف کرد . مسافران یکی یکی از درب کوچک جلوی آن پیاده شدند و نگاه من به مرد مرموزی که کنار دستم سرش را به بالشتک صندلی تکیه داده و هنوز در خواب بود دوخته شده بود ...
نگاه خیره ام به تدریج از صورت لاغر استخوانی اش با آن پیشانی بلند چشمان گود افتاده و سبیل های از بناگوش در رفته به سمت ساک کوچک سیاهرنگی که کنار پایش بود منعطف شد .... آهسته با اکراه صدا زدم " آقا .. آقا ... بیدار شید به رستوران رسیدیم ..." مرد پلک های خواب آلوده اش را به سختی از هم باز کرد نگاهی از سر خشم به من انداخت و نگاهی به ساعت مچی اش بعد بی آنکه جوابی بدهد بی حوصله از جایش بلند شد و راه را برایم باز کرد . رعب عجیبی به دلم افتاده بود اما دلیلش را نمی دانستم ... وارد رستوران که شدم در میان ازدحام مسافران یک صندلی خالی پیدا کردم و بی معطلی نشستم .. همهمه و سر و صدای عجیبی توی فضا پیچیده بود . شاگرد قهوه چی به طرفم آمد تا سفارشم را بگیرد. همزمان پسر بچه ای با یک دسته روزنامه داخل کافه شد و شروع به فروش آنها به انضمام آدامس و تخمه و تنقلات کرد .. با اشاره ی دستم جلو آمد و گفت : " خانوم یه آدامس میخری ...؟؟؟ " صورت کوچکش با اون لبخند ملیح وادارم کرد لبخندی زدم و گفتم : " نه یه روزنامه بده " . سفارش غذا رو که دادم چشمم به تیتر بزرگ روزنامه افتاد ..(( مرد متجاوز ...قاتل زنجیره ای 13 زن جوان تنها با ساکی سیاه.. فراری تحت تعقیب ... )) ... نگاهی به عکس روی روزنامه انداختم چقدر آشنا بود ... با دستان لرزان ، عصبی روزنامه را تا کردم و توی کیفم چپاندم . به کلی از اشتها افتاده بودم . غرق در افکارم بودم که با صدای شوفر راننده به خودم آمدم .. "" اتوبوس آماده ی حرکته مسافرای اتوبوس چالوس _تهران سوار شن . با ترس و لرز روی صندلی اتوبوس خزیدم بی آنکه حتی نیم نگاهی به صورت مرد مرموز بیاندازم . اما دل توی دلم نبود. میخواستم فریاد بزنم و بگویم که او همان قاتل زنجیره ای با ساک سیاه است که کنار دستم نشسته اما ترس و وحشت ممانعت می کرد میخواستم هر طور شده حد اقل راننده را در جریان بگذارم حوالی کرج به پلیس راه بعدی که رسیدیم اتوبوس به دستور افسر پلیس متوقف شد و دو مامور داخل شدند و در یک حمله ی غافلگیر کننده دستبندی به دست های مرد کنار دستم زدند ....
مرد قاتل بعد از کمی تقلا و کشمکش بالاخره تسلیم پلیس شد و من تمام طول مسیر را تا مقصد به زنان جوانی فکر می کردم که قربانی این قاتل دیو سیرت شده و با چه زجری در دستان او جان سپرده اند ....

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
یک روز به #باد داد گیسویش را

سنجاقک دل سپرده بر مویش را ،

پر داد و سپرد دست خود را نسیم

تا قصه کند جنگل جادویش را


#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
گیسو به صفای #باد آراسته بود

در منظر سرو از قدش کاسته بود

از حیث تواضعش کمر خم می کرد

بیدی که به عشق تو به پا خاسته بود

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
" دلتنگی "


گاهی از کوچ پرستو دل من می گیرد
از هراس و رم آهو دل من می گیرد

از چروکیدن و افسردن یک غنچه ی رز
در حضور گل شب بو دل من می گیرد

می کشم شانه به مویم که شوم دلبر او
از پریشانی گیسو دل من می گیرد

پنجه در پنجه باران شده ام باز امشب
و در این ظلمت جادو دل من می گیرد

مثل هر شب پرم از دغدغه ی ویرانی
اشک میریزم از این رو دل من می گیرد

می سرایم غزل ماتم و دلتنگی را
در هوای طلب او دل من می گیرد

کاش مانند خودم عاشق بی پروا بود
که از این عاشق ترسو دل من می گیرد ...

#نازگل
Audio
من
از بهمنی ترین ماه
پلی زدم
تا اردیبهشت چشمهایت
و رسیدم به مرداد آغوشت

شروعت آغاز دوباره من بود
زمستان چمدانش را بست
و چلچله
ترانه ی عاشقانه را
هم آوا با باران
در کوچه باغ های بهار
سر داد ...
چه دلبرانه با دستهای خورشید
نواختی گونه ی آفتابگردانم را

می دانم ..
که طلوع زرینت بی شک
زیباترین عکس قاب گرفته ی لبخندم خواهد شد ...
فرشته ی زمینی ام
خورشید آسمانی ام
نا خدای دریای احساسم

دست هایم را فرش قرمزت می سازم
و مقدمت را تا ثریا گل آرایی می کنم

#دوستت_دارم

من لە مانگی ڕێبەندانەوە
پرد لێ دەدەم تاکوو
مانگی گوڵان ، نێو چاوەکانتدا
تا گەیشتووم بەگەلاوێژی ئامێزت

ئاوا بوونت ،
دووپات بوونەوی من بوو

زستان ،
کە ساکەکەی پێچاوە
چلچلە، نەوای ئەڤیندارانی
لەگەڵ باران
لە شەقامەکانی بەهار
خوێندەوە

چەندە دڵڕفێنانە
تیشکی هەتاوت
بەسەر گۆنای گوڵەبەڕۆژەمدا
لێ دەدا



#خۆشم_ئەوێیت
نووسەر:#نازگووڵ
وەرگێڕ:#نیان
Forwarded from Mohamad Reza
مثل هر شب ،

پرم از دغدغه ویرانی





اشک میریزم از این رو

دل من می گیرد




.🌺🌺🌺🌺🌺👌👌👌
Forwarded from اتچ بات
قسمت شانزدهم

پاک گیج شده بود به سختی پاهایش را تا بالای سر زبیده خاتون که با آن هیوره ی بزرگ و چاق خودش را وسط زمین پهن و گیسوانش را پریشان کرده قالی گل قرمزی را چنگ می زد و یکبند شیون و مویه زاری می کرد کشید و ایستاد ... "" واااااای.... خدااااااا ...این چه داغی بود آخر.....جگرم را سوزاند ......دختره ی طفل معصوم ...مادرت بمیرد ..... خدارا شکر که آقاجانت نماند تا داغت را ببیند .... ای خداااااا ....مذهبت را شکر .... آخر این دختر که با کسی مشکلی نداشت .... نه مقروض و بدهکار خلق بود... نه بی سر پناه و بی آشیان بود ... نه خدای ناکرده با کسی خلوت و سر و سری داشت .... نه دامنش را لکه دار کرده بود و پرده ی عصمت دریده بود ... درست مثل دسته گل پر پر شد ... آنهم بی سر و صدا .... زیر گوشمان ... آخر اگر غمی داشت یا بار غصه ای بر دلش سنگینی می کرد چرا به من چیزی نگفت .... من برایش مادری کردم ...بارها رخت و لباسش را شستم ... درست مثل کوکب و طلعتم... کم از مادر نبودم ... "" طرلان خاتون در حالیکه هراسان چشمان وحشت زده اش را به دور و اطراف سالن و مابین جمعیت می چرخاند با صدایی لرزان و بغضی شکسته در حنجره گفت چه شده ...؟؟؟ تو را به خدا به من هم بگویید ‌.. وااااای خدا مرگم بدهد ... کسی طوری شده خدای ناکرده ...؟؟؟ چه اتفاقی افتاده ...؟؟؟ "" زبیده همانطور که یکبند اشک می ریخت طاق ابروی بلند وسمه دارش را بالا داد و زیر چشمی نیم نگاهی به طرلان خاتون انداخت و بی آنکه حرفی بزند دوباره شروع به شیون کرد ... از آن طرف خیر النساء نیز گوشه ای بغ کرده مشت به سینه می کوفت و زیر لب با آوازی غم انگیز مرثیه می خواند ... خانکرم آقا چند قدمی جلو آمد و آرام زیر گوش طرلان گفت : "" وجیهه خاتون ..."" طرلان چنگی به صورت انداخت نگاه بی فروغش را به چشمهای سرخ و اشک آلود خانکرم دوخت و لب زد "" بگو خانکرم....حرفی بزن چیزی بگو ... وجیهه چه... وجیهه چه شده ...؟؟؟ "" خانکرم آقا سرش را پایین انداخت .. تنه ی ستبرش را به دیوار تکیه داده و گفت "" طرلان ... دیشب وجیهه خاتون سرش را زمین گذاشته و بر نداشته ... "" طرلان خاتون با چشمانی گشاد و از حدقه درآمده نالید "" چه می گویی خانکرم ...؟؟؟ نکند دیوانه شده ای ...؟؟؟ همه تان دیوانه اید .... مگر می شود ... یک دختر جوان .. بی هیچ دلیلی سرش را زمین بگذارد ..؟؟؟ ههه این امکان ندارد ... وجیهه صحیح و سالم است ... جوان است ... سن و سالی ندارد ... ماشالله قدرت بدنی یک فیل را دارد .... غلط نکنم گرسنه باشد یک گاو جی را یکجا می خورد ... چرا باید مرده باشد ... بس کنید .. تمامش کنید ... همین دیروز صبح بود که برایم کلی حرف زد و از موسی گفت ... باور نمی کنم "" بعد در حالیکه از میان جمعیت مات و مبهوت به سختی خودش را به جلو هل می داد درب چوبی اتاق وجیهه را که نیمه باز بود با ضربه ی دست چهار طاق کرد و در کمال تعجب جسم بیجان و رقصان دخترک را دید که با صورتی کبود ... لبهایی سپید .. و چشمانی نیمه باز و وحشت زده .. با ملحفه ای خودش را به دار آویخته است ....
بی گمان هیچکس به جز سه زن یعنی ... خیر النساء زبیده خاتون و فخرالملوک عزیز السلطنه متوجه ی عروسک پارچه ای گل آلوده .. زشت و کثیفی که مشتی سوزن و سنجاق در تنش فرو رفته کنج دیوار جلوی درب اتاق زیر دست و پا افتاده بود نشده بود .....

#نازگل



پایان فصل هجدهم
Forwarded from S.Vahid Tarahomi.M.
💙
- سنگ می اندازد
آئینه می شکند
و ترک می خورد الماس غرورم آنجا

آه ای دل تو بگو . .
باید ایندم چون او
سنگدل گردم و با سنگ دلی
بشکنم آئینۀ احساسش

بشکنم آئینۀ انسان را
و حریری که از آن می تابد
با طلوع خورشید

تو بگو ای دله آئینه ایم
چه تفاوت دارد لبخندش . .
با لب ِ یخ زدۀ ساکت ِ من

تو ببین آئینه این هر دو رخ بازی را
- چهره ای بازیگر . . سنگی و سخت
- چهره ای بی غش و صاف . .
غرق گردیده و بازی خورده

تو بگو . . قاضی شو
نکند بازیگر . .
از لب بهت من از بازی این زندگیم
زیباتر می خندد !
نکند . . !

#نازگل
Forwarded from 🌱 نازگلانه 🌱
از بغض دل
می‌نویسم دغدغه‌هایم را
بزرگتر از تاب تحمل
زخم های بی مرهم
قدیمی ..

وقتی سکوت شب
در حنجره ی باران می شکست
پنجره تب داشت و عرق می ریخت
دیوارهای خاکستری
تنهایی را در آغوش گرفته و

ماه
رختخوابش را
روی ایوان پهن کرده بود
به غرور نیلوفر
تعدی میشد و
باد مویه کنان جنازه ی برگ ها را حمل می کرد ...

اما من ..
هنوز دلخوشم
به آفتاب گردان های باغچه
و خط خطی های احساسم
را به نبض درخت گره زده ام
شاید روزی
با نو بهاری پیوند شود


#نازگل