@ddrreamm
در خانه خود نشسته بودم دلریش
وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
بانگی آمد که غم مخور ای درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
#ابوسعید_ابوالخیر
در خانه خود نشسته بودم دلریش
وز بار گنه فگنده بودم سر پیش
بانگی آمد که غم مخور ای درویش
تو در خور خود کنی و ما در خور خویش
#ابوسعید_ابوالخیر
👍1
@ddrreamm
میخواستم سرود قیامی شوم، نشد
تا بر لبانِ صبح پیامی شوم نشد
میخواستم که بهر صفآراییِ وطن
شمشیرِ انتقامِ نیامی شوم نشد
همواره نقش آرزویم بود اینکه من
جولانِ آذرخشِ کلامی شوم، نشد
غوغای کینه بود و دلم خواست، لحظهای
مهر آشناکبوترِ بامی شوم، نشد
در کوچهٔ محبت و در چار راهِ عشق
میخواستم جوابِ سلامی شوم، نشد.
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
میخواستم سرود قیامی شوم، نشد
تا بر لبانِ صبح پیامی شوم نشد
میخواستم که بهر صفآراییِ وطن
شمشیرِ انتقامِ نیامی شوم نشد
همواره نقش آرزویم بود اینکه من
جولانِ آذرخشِ کلامی شوم، نشد
غوغای کینه بود و دلم خواست، لحظهای
مهر آشناکبوترِ بامی شوم، نشد
در کوچهٔ محبت و در چار راهِ عشق
میخواستم جوابِ سلامی شوم، نشد.
#محمدرضا_شفیعیکدکنی
👍1
👍2
@ddrreamm
ای تو همه نور ؛ در این خانه ای
گرمیِ این خانه و کاشانه ای
شمعِ وجودت همگی ؛ نور شد
سوخته پَر گشته ؛ چو پروانه ای
مستِ الست است همه ؛ پیش تو
هر که زد از دستِ تو ؛ پیمانه ای
گُل که به اطراف نشاندی به مهر
حال خودت ؛ صاحبِ گُلخانه ای
اصلِ وجودِ تو بسی ؛ پُر بهاست
بس که خودت ؛ یکه و دُر دانه ای
رسم آتوساست در افکارِ تو
نامِ تو مادر نه و ؛ افسانه ای
خلق بگویند که تو هلاله ای
هله هله گویان که تو فرزانه ای
یشت به بندهش نوشته که تو
مادر داراب به میخانه ای
هر که ز دوران به تو آورد روی
در خور خود چید ز تو دانه ای
نامِ تو آوازهِ ایرانِ ماست
مومنی خوش مویِ تو زد شانه ای
#امیر_مومنی
ای تو همه نور ؛ در این خانه ای
گرمیِ این خانه و کاشانه ای
شمعِ وجودت همگی ؛ نور شد
سوخته پَر گشته ؛ چو پروانه ای
مستِ الست است همه ؛ پیش تو
هر که زد از دستِ تو ؛ پیمانه ای
گُل که به اطراف نشاندی به مهر
حال خودت ؛ صاحبِ گُلخانه ای
اصلِ وجودِ تو بسی ؛ پُر بهاست
بس که خودت ؛ یکه و دُر دانه ای
رسم آتوساست در افکارِ تو
نامِ تو مادر نه و ؛ افسانه ای
خلق بگویند که تو هلاله ای
هله هله گویان که تو فرزانه ای
یشت به بندهش نوشته که تو
مادر داراب به میخانه ای
هر که ز دوران به تو آورد روی
در خور خود چید ز تو دانه ای
نامِ تو آوازهِ ایرانِ ماست
مومنی خوش مویِ تو زد شانه ای
#امیر_مومنی
👏1
@ddrreamm
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه "مادر" داشتن
#فریدون_مشیری
تاج از فرق فلک برداشتن
جاودان آن تاج بر سرداشتن
در بهشت آرزو ره یافتن
هر نفس شهدی به ساغر داشتن
روز در انواع نعمت ها و ناز
شب بتی چون ماه در بر داشتن
صبح از بام جهان چون آفتاب
روی گیتی را منور داشتن
شامگه چون ماه رویا آفرین
ناز بر افلاک اختر داشتن
چون صبا در مزرع سبز فلک
بال در بال کبوتر داشتن
حشمت و جاه سلیمان یافتن
شوکت و فر سکندر داشتن
تا ابد در اوج قدرت زیستن
ملک هستی را مسخر داشتن
برتو ارزانی که ما را خوش تر است
لذت یک لحظه "مادر" داشتن
#فریدون_مشیری
👍1
@ddrreamm
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها برِ گاهوارهٔ من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوهٔ راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچهٔ گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
#ایرج_میرزا
گویند مرا چو زاد مادر
پستان به دهن گرفتن آموخت
شبها برِ گاهوارهٔ من
بیدار نشست و خفتن آموخت
دستم بگرفت و پا به پا برد
تا شیوهٔ راه رفتن آموخت
یک حرف و دو حرف بر زبانم
الفاظ نهاد و گفتن آموخت
لبخند نهاد بر لب من
بر غنچهٔ گل شکفتن آموخت
پس هستی من ز هستی اوست
تا هستم و هست دارمش دوست
#ایرج_میرزا
👍1
@ddrreamm
از ابوسعید ابوالخیر سوال کردند :
این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟
ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست
دقایقی طول کشید تا آب آوردم
وقتی به کنارش رفتم
خواب ، مادر را در ربوده بود
دلم نیامد که بیدارش کنم
به کنارش نشستم تا پگاه
مادر چشمان خویش را باز کرد
وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید
پی به ماجرا برد و گفت:
فرزندم امیدوارم که نامت عالمگیر شود
از ابوسعید ابوالخیر سوال کردند :
این حسن شهرت را از کجا آوردی ؟
ابوسعید گفت :
شبی مادر از من آب خواست
دقایقی طول کشید تا آب آوردم
وقتی به کنارش رفتم
خواب ، مادر را در ربوده بود
دلم نیامد که بیدارش کنم
به کنارش نشستم تا پگاه
مادر چشمان خویش را باز کرد
وقتی کاسه ی آب را در دستان من دید
پی به ماجرا برد و گفت:
فرزندم امیدوارم که نامت عالمگیر شود
👍4❤1
افعی شب از تب دیوانگی
حلقه میزد گرد مرغ خانگی
خلق را خونخوارگی اصل خوشی است
شادی مخلوق از مردم کُشی است
کودکان از کُشتن موران خوش اند
مردمان از کودکی مردم کُشند
خاک را گویی به گاه بیختن
الفتی دادند با خون ریختن
برزمین بی گفته ی نوح نبی
جنبش دریای از گول و غبی
یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی
پای کوبان سوی دیر اورده روی
گر نباشد بندگان را نذرها
سوزد از خشم خدایان بذرها
باید آنجا حلقه بستن دف زنان
دختری را ذبح کردن کف زنان
رعدها دنبال برق دشنه اند
نیست ابری تا خدایان تشنه اند
خون قربان ، حالها را به کند
دانه را پر ، گاو را فربه کند
و ادامه دارد،،،،
#دکتر_مهدی_حمیدی_شیرازی ✨👈 @ddrreamm
حلقه میزد گرد مرغ خانگی
خلق را خونخوارگی اصل خوشی است
شادی مخلوق از مردم کُشی است
کودکان از کُشتن موران خوش اند
مردمان از کودکی مردم کُشند
خاک را گویی به گاه بیختن
الفتی دادند با خون ریختن
برزمین بی گفته ی نوح نبی
جنبش دریای از گول و غبی
یعنی از هر گوشه خلقی دیو خوی
پای کوبان سوی دیر اورده روی
گر نباشد بندگان را نذرها
سوزد از خشم خدایان بذرها
باید آنجا حلقه بستن دف زنان
دختری را ذبح کردن کف زنان
رعدها دنبال برق دشنه اند
نیست ابری تا خدایان تشنه اند
خون قربان ، حالها را به کند
دانه را پر ، گاو را فربه کند
و ادامه دارد،،،،
#دکتر_مهدی_حمیدی_شیرازی ✨👈 @ddrreamm
❤1🔥1🤔1
@ddrreamm
در روستای ما خبری از بهار نیست
در هیچ جا نشانه ای از سبزه زار نیست
از بس که سوزِ سختِ زمستان ادامه داشت
حسی برایِ رویشِ در کشت و کار نیست
با راست قامتان نگون بخت این دیار
اندیشه ای به غیر فرار و فرار نیست
بیخود که از شمار رمه کم نمی شود
فرضاً شبانِ گله یِ ما نابکار نیست
گرگی اگر به گله یِ ما می زند یقین
او شیر مردِ عرصه یِ این کارزار نیست
از شهر هم که هر خبری می رسد به ما
جز ضرب و زورنیست بجز چوبِ دار نیست
ماهم نشسته ایم ؛ فقط آه می کشیم
بر سطحِ آینه خبری جز غبار نیست
هی فکر می کنیم و ولی راهِ چاره نیست
در ذهن های بسته بجز انتحار نیست
عمری گذشت تا که بفهمیم زندگی
برپایه هایِ ترسِ غلط استوار نیست
این حرف آخرست و خبر جز همین نبود
در روستایِ ما خبری از بهار نیست
#امیر_اخوان
در روستای ما خبری از بهار نیست
در هیچ جا نشانه ای از سبزه زار نیست
از بس که سوزِ سختِ زمستان ادامه داشت
حسی برایِ رویشِ در کشت و کار نیست
با راست قامتان نگون بخت این دیار
اندیشه ای به غیر فرار و فرار نیست
بیخود که از شمار رمه کم نمی شود
فرضاً شبانِ گله یِ ما نابکار نیست
گرگی اگر به گله یِ ما می زند یقین
او شیر مردِ عرصه یِ این کارزار نیست
از شهر هم که هر خبری می رسد به ما
جز ضرب و زورنیست بجز چوبِ دار نیست
ماهم نشسته ایم ؛ فقط آه می کشیم
بر سطحِ آینه خبری جز غبار نیست
هی فکر می کنیم و ولی راهِ چاره نیست
در ذهن های بسته بجز انتحار نیست
عمری گذشت تا که بفهمیم زندگی
برپایه هایِ ترسِ غلط استوار نیست
این حرف آخرست و خبر جز همین نبود
در روستایِ ما خبری از بهار نیست
#امیر_اخوان
🕊1💔1