داستان نویس نوجوان
1.21K subscribers
12.3K photos
972 videos
42 files
17.1K links
تجربه خوب نوشتن!
کانال رسمی داستان نویس نوجوان
آموزش آنلاین داستان نویسی، قابلیت ارسال داستان، برگزار کننده مسابقات داستان نویسی

آدرس وب‌سایت:
dastannevis.com
آدرس ایمیل پشتیبانی:
support@dastannevis.com
ارتباط با ما و تبلیغات:
@ashkanhasebi
@firouzirad
Download Telegram
#داستانک

درخت تاک

مادرم خواب دید که من درخت تاکم.
تنم سبز است و از هر سرانگشتم، خوشه‌های سرخ انگور آویزان.
مادرم شاد شد از این خواب و آن را به آب گفت.
فردای آن روز، خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم اینجا که منم باغچه‌ای است و عمری‌ست که من ریشه در خاک دارم. و ناگزیر دست‌هایم جوانه زد و تنم، ترک خورد و پاهایم عمق را به جستجو رفت.
و از آن پس تاکی که همسایه ما بود، رفیقم شد.
و او بود که به من گفت: همه عالم می‌روند و همه عالم می‌دوند، پس تو هم رفتن و دویدن بیاموز.
من خندیدم و گفتم: اما چگونه بدویم و چگونه برویم که ما درختیم و پاهایمان در بند! او گفت: هر کس اما به نوعی می‌دود. آسمان به گونه‌ای می‌دود و کوه به گونه‌ای و درخت به نوعی. تو هم باید از غورگی تا انگوری بدوی.
و ما از صبح تا غروب دویدیم.
از غروب تا شب دویدیم و از شب تا سحر. زیر داغی آفتاب دویدیم و زیر خنکی ماه، دویدیم. همه بهار را دویدیم و همه تابستان را.
وقتی دیگران خسته بودند، ما می‌دویدیم. وقتی دیگران نشسته بودند، ما می‌دویدیم و وقتی همه در خواب بودند، ما می‌دویدیم. تب می‌کردیم و گُر می‌گرفتیم و می‌سوختیم و می‌دویدیم. هیچ کس اما دویدن ما را نمی‌دید. هیچ کس دویدن حبّه انگوری را برای رسیدن نمی‌بیند.
و سرانجام رسیدیم....
و سرانجام خامی سبز ما به سرخی پختگی رسید. و سرانجام هر غوره، انگوری شد. من از این رسیدن شاد بودم، تاك همسایه اما شاد نبود و به من گفت: تو نمی‌رسی مگر اینکه از این میوه‌های رسیده‌ات، بگذری. و به دست نمی‌آوری مگر آنچه را به دست آورده‌ای، از دست بدهی. و نصیبی به تو نمی‌رسد مگر آنکه نصیبت را ببخشی.
و ما از دست دادیم و گذشتیم و بخشیدیم؛ همه دار و ندار تابستان‌مان را.
مادرم خواب دید که من تاکم. تنم زرد است و بی برگ و بار؛ با شاخه‌هایی لخت و عور.
مادرم اندوهگین شد و خوابش را به هیچ کس نگفت. فردای آن روز اما خواب مادرم تعبیر شد و من دیدم که درختی‌ام بی‌برگ و بی‌میوه. و همان روز بود که پاییز آمد و بالاپوشی برایم آورد و آن را بر دوشم انداخت و به نرمی گفت:
خدا سلام رساند و گفت: مبارکت باد این شولای عریانی؛
که تو اکنون داراترین درختی. و چه زیباست که هیچ کس نمی‌داند تو آن پادشاهی که برای رسیدن به این همه بی‌چیزی تا کجاها دویدی.

نویسنده: #عرفان_نظرآهاری


داستان‌های کوتاه جهان...!


@dastannevisenojavan
#داستانک

دوست

امروز دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می‌کنه و من خیلی خوشحالم که اون خوشحالم می‌کنه، چون اين خيلی مهمه.
اگه من خوشحال بشم...
همسایه‌‌های من هم خوشحال می‌‌شن، خانواده‌ام، همکارام‌ و مردمی که هر روز می‌ببینم .
اونا اگه خوشحال بشن خب، خيلی‌های ديگه هم خوشحال می‌شن اینجوری شاید حال دنیا یه کم بهتر بشه.
پس چه خوبه که دوستی پیدا کردم که منو خوشحال می‌کنه.


نویسنده: شل‌سیلور استاین


داستان‌های کوتاه جهان...!

dastannevis.com