به دلم میگویم
هنوز وقتش نرسیده که فراموشش کنی؟
کوه هم با آن عظمش گاهی اوقات میلرزد.
در صدایش لرزشی میپیچید
سرخ میشود
و آرام در گوش من میگوید:
هیس...
مگر نمیدانی
که دل
فقط
یکبار
افطار میکند؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
هنوز وقتش نرسیده که فراموشش کنی؟
کوه هم با آن عظمش گاهی اوقات میلرزد.
در صدایش لرزشی میپیچید
سرخ میشود
و آرام در گوش من میگوید:
هیس...
مگر نمیدانی
که دل
فقط
یکبار
افطار میکند؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
برای با تو بودن
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
محبوسم در درون خود
زیر آسمانی بی روح
زیر آینه های آهکی
در تهِ سکوت دنیا.
میپروانم در درون خود
ذره ذره رنج را
بازتاب نورهای رنگین را
سطح صیقلی تردید را
چه بسا ببینم
حقیقت دنیای راستین را
امروز تمام کردهام
آن باور غریزی را
و ساختهام
آن نگین رهایی را
حال در گوشهای تنها
تنهاتر از روزهای زندانی
میمیرم
باحسرتی دوچندان
من
سالها
میپروراندم
در درون خود
نگین مرگ را.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
زیر آسمانی بی روح
زیر آینه های آهکی
در تهِ سکوت دنیا.
میپروانم در درون خود
ذره ذره رنج را
بازتاب نورهای رنگین را
سطح صیقلی تردید را
چه بسا ببینم
حقیقت دنیای راستین را
امروز تمام کردهام
آن باور غریزی را
و ساختهام
آن نگین رهایی را
حال در گوشهای تنها
تنهاتر از روزهای زندانی
میمیرم
باحسرتی دوچندان
من
سالها
میپروراندم
در درون خود
نگین مرگ را.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
آینه
برای اینکه
در تو ببیند خودش را
بیتابی میکند
و به دیوار جدایی میکوبد دلش را.
آهی بلند میشود از چشمان زلالش
و خرد میشود بهسان برگی سبز در پاییز
اما
هر قطعه از آن
به امید دیدن نگاه زیبایت
آینهای دیگر خواهد شد
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
برای اینکه
در تو ببیند خودش را
بیتابی میکند
و به دیوار جدایی میکوبد دلش را.
آهی بلند میشود از چشمان زلالش
و خرد میشود بهسان برگی سبز در پاییز
اما
هر قطعه از آن
به امید دیدن نگاه زیبایت
آینهای دیگر خواهد شد
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
امروز کمی حرف هایت را زمزمه کردم.
چه تلخ بود!
آنجا که میگفتی:
هنوز هم
دوستت دارم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
چه تلخ بود!
آنجا که میگفتی:
هنوز هم
دوستت دارم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
این همان تبری است
که روزگاری
میخشکانْد درختان را؟
اکنون
گوشهای دور
تنها
کنار حوضچهی گِلی
زنگ میزند
زیر قطرات باران.
به خیالش
تنها گناهش
فرسودگی است.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
که روزگاری
میخشکانْد درختان را؟
اکنون
گوشهای دور
تنها
کنار حوضچهی گِلی
زنگ میزند
زیر قطرات باران.
به خیالش
تنها گناهش
فرسودگی است.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
اختیار را کشتیم
و قورتش دادیم با کمی جبر.
قسمتِ اختیار
مُردن بود
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
و قورتش دادیم با کمی جبر.
قسمتِ اختیار
مُردن بود
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
مثل همیشه قبل از ورود به خانهی مادربزرگم چند بار صدا زدم:عزیز، عزیز، منم محمد.
جوابی نشنیدم وارد خانه شدم دیدم مادر بزرگم روی مبل نشسته و هق هق گریه میکند
آنقدر گریه میکرد که نمیتوانست جواب من را بدهد.
گفتم:عزیز چی شده؟ اتفاقی افتاده؟تو رو خدا یک حرفی بزن مُردم از نگرانی!
عزیز اشک هایش را پاک میکند و چند لحظه بعد با بغض بسیار میگوید:
-طاهر رو میشناسی؟
-نه عزیز! طاهر کیه؟
-همین شوهر ستایش که تو تلویزیون هست رو میگم.
-خب!
-هیچی! امروز موقع فرار از دست مأمور ها ماشین بهش زد و رفت تو کما.دکترا هم قطع امید کردن.من دلم برای ستایش و اون دوتا بچهی یتیمش میسوزه.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
جوابی نشنیدم وارد خانه شدم دیدم مادر بزرگم روی مبل نشسته و هق هق گریه میکند
آنقدر گریه میکرد که نمیتوانست جواب من را بدهد.
گفتم:عزیز چی شده؟ اتفاقی افتاده؟تو رو خدا یک حرفی بزن مُردم از نگرانی!
عزیز اشک هایش را پاک میکند و چند لحظه بعد با بغض بسیار میگوید:
-طاهر رو میشناسی؟
-نه عزیز! طاهر کیه؟
-همین شوهر ستایش که تو تلویزیون هست رو میگم.
-خب!
-هیچی! امروز موقع فرار از دست مأمور ها ماشین بهش زد و رفت تو کما.دکترا هم قطع امید کردن.من دلم برای ستایش و اون دوتا بچهی یتیمش میسوزه.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
چند روز میگذرد و همچنان گنجشک پیر داخل لانهکز کرده است.قفسی برایش ساخته نشده؛ او میتواند به هر کجا بخواهد پرواز کند اما تکان نمیخورد و تنها به بازگشتن جوجه هایش فکر میکند.گاهی محمد برایش دانه میریزد و او با بی اشتهایی تمام، تنها برای زنده ماندن آن دانه ها را میخورد.چند روز دیگر میگذرد خبری از جوجهها نمیشود.او حواسش نیست که جوجههایش دیگر جوجه نیستند آنها پرندگان بالغی شدهاند که به خوبی میتوانند درست و غلط را ازهم تشخیص بدهند.بالاخره مادر با دلتنگی بسیار آن لانهای را که با عشق و رنج فراوان ساخته بود رها میکند لحظهی آخر زیر لب با خود میگوید:
جوجه هایم... چه خوب میدانستند... رسم پرواز کردن را!
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
جوجه هایم... چه خوب میدانستند... رسم پرواز کردن را!
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
ساعت حوالی سه صبح بود.تب بالایی داشتم و به خود میلرزیدم.با هزار زحمت از جایم بلند شدم و این طرف و آن طرف را نگاه کردم.مادرم را ندیدم اینقدر حالم بد بود که یادم رفته بود مادرم رفته مشهد.یک تشت آب ولرم آوردم و پایم را داخلش گذاشتم کمی حالم جا آمد اما همچنان چهار ستون بدنم میلرزید. روی مبل کنار خانه دراز کشیدم.خوابم نمیبرد دیگر حتی نمیتوانستم از جایم بلند شوم.به اطرافم نگاه کردم چادر مادرم را دیدم که کنار مبل افتاده.برداشتم و رویم کشیدم.چه حس خوبی داشت.انگار مادرم بالای سرم نشسته بود و برایم لالایی میخواند.خوابم برد. حوالی ساعت نه صبح از خواب بلند شدم. دیگر نه تب داشتم؛ نه میلرزیدم و نه دردی را احساس میکردم.
چند لحظهای گذشت.زمزمهای را شنیدم.زمزمهای آشنا! آن طرفتر روی زمین چادر را دیدم که مثل بید به خود میلرزید.
#دژم
dastannevis.com
چند لحظهای گذشت.زمزمهای را شنیدم.زمزمهای آشنا! آن طرفتر روی زمین چادر را دیدم که مثل بید به خود میلرزید.
#دژم
dastannevis.com
دیشب مادرم پس از آنکه نمازش را به اتمام رساند روبه من کرد و گفت:برو قوطی نخ و سوزن رو بیار میخوام برای خواهرت مانتو بدوزم.
با شنیدن این جملهٔ مادر از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.دوپا داشتم و دوپای دیگر قرض کردم و مثل برق از اتاق بغلی قوطی نخ و سوزن را برای مادرم آوردم.
مادرم با دیدن آن قوطی ناگهان چهرهاش را درهم کشید و گفت:محمد...پس اون وصلههایی که داخل قوطی بود کجاست؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
با شنیدن این جملهٔ مادر از خوشحالی در پوست خودم نمیگنجیدم.دوپا داشتم و دوپای دیگر قرض کردم و مثل برق از اتاق بغلی قوطی نخ و سوزن را برای مادرم آوردم.
مادرم با دیدن آن قوطی ناگهان چهرهاش را درهم کشید و گفت:محمد...پس اون وصلههایی که داخل قوطی بود کجاست؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
-مرداب!تو هم میتونی مثِ من شفاف و زلال بشی؟کافیه تو قلبت یه شکاف کوچیک ایجاد کنی. اون موقع میبینی که چه طور پلیدیها ازت دور میشن.
-نمیدونم رود...شاید...ولی حداقلش اینه که من ظاهر و باطنم یکیه و هرکس که داخلم میافته اون رو میکشم پایین و غرقش میکنم.
تو چی؟ تو هم مثِ من ظاهر و باطنت یکیه؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
-نمیدونم رود...شاید...ولی حداقلش اینه که من ظاهر و باطنم یکیه و هرکس که داخلم میافته اون رو میکشم پایین و غرقش میکنم.
تو چی؟ تو هم مثِ من ظاهر و باطنت یکیه؟
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
در باغ قدم میزدم دو اناری که روی یک شاخه جا خوش کرده بودند،توجهم را جلب کرد.
یکی از آنها غلاف محکمی به دور خودش پیچیده بود و مشخص بود که هنوز رنج بله،چشم قربان را نچشیده بود.حتی خورشید هم شیفتهاش شده بودو به او مایل میتابید تا مبادا پوست لطیفش آسیبی ببیند.
پدرم میگوید:اگر این انارها نباشن توازن جعبهها به هم میخوره و بار ما دیگه فروش نمیره.باید خیلی مواظبشون باشیم.
نگاهم را به سمت انار دیگر میچرخانم.آن انار رفیق همه در همه حال و تنهای تنهاست.کسی به او محل نمیگذارد و خورشید هم برایش مهم نیست که چگونه به او میتابد. با این همه او همچنان میخندد بعضی وقتها که غنچهها به خاطر تشنگی لهله میزنند او خودش را میفشارد و لب های ترک خوردهٔ غنچهها را سیراب میکند. من باطنش را میبینم.زلالتر از آبی دریا.
من با انار شکسته عکس میگیرم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
یکی از آنها غلاف محکمی به دور خودش پیچیده بود و مشخص بود که هنوز رنج بله،چشم قربان را نچشیده بود.حتی خورشید هم شیفتهاش شده بودو به او مایل میتابید تا مبادا پوست لطیفش آسیبی ببیند.
پدرم میگوید:اگر این انارها نباشن توازن جعبهها به هم میخوره و بار ما دیگه فروش نمیره.باید خیلی مواظبشون باشیم.
نگاهم را به سمت انار دیگر میچرخانم.آن انار رفیق همه در همه حال و تنهای تنهاست.کسی به او محل نمیگذارد و خورشید هم برایش مهم نیست که چگونه به او میتابد. با این همه او همچنان میخندد بعضی وقتها که غنچهها به خاطر تشنگی لهله میزنند او خودش را میفشارد و لب های ترک خوردهٔ غنچهها را سیراب میکند. من باطنش را میبینم.زلالتر از آبی دریا.
من با انار شکسته عکس میگیرم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
-کریمی! بیا پاتخته انشاتو بخون.
-بله آقا چشم.
موضوع انشا:تابستان خود را چگونه گذراندید؟
به نام خدا.من هر روز تا دوازدهٔ ظهر میخوابیدم و بعد که بیدار میشدم دست و رو نشسته موبایلم را برمیداشتم و قسمتهای جدید پهلوانان و رکابزنان کوهستان را میدیدم.بعد که شارژ موبایلم تمام میشد.از کنار مبل چهار دست و پا خودم را به نزدیکی های تلویزیون میرساندم و چهارتا بالش را طبق عادت همیشگیام زیر دست و سرم میگذاشتم و بعد شبکهٔ پویا را میزدم و چند برنامهٔ کودک موردعلاقهام مثل پاندای کونگفوکار و فوتبالیستها را تا زمانی که صدای مادرم در نمیآمد میدیدم.بعد برای اینکه مادرم نرود به خالههایم بگوید که پسرم دست به سیاه و سفید نمیزند و همیشه خون به دل من میکند.چند نان میگرفتم و به خانه میآوردم.تقریباً نزدیکای غروب که میشد با رفقا به پارک میرفتیم و تا یازده،دوازده شب بازی میکردیم.البته بماند چه بازیهایی!
بعد که میآمدم شامی را با نگاههای خشمگین پدرم که چاشنی غذایم بود میخوردم و در آخر با گشتزنی در اینستاگرام میخوابیدم.
این برنامهٔ کاری بنده تا چند روز پیش یعنی قبل از آنکه ماه دوستداشتنی مهر شروع شود ادامه داشت.پایان.
-خب...دفترت رو بیار میخوام نمرتو بدم.
-بفرما آقا؟
-بیست تمام.
-آقا بیست؟!
-آره...حداقلش تو نگفتی صد جلد رمان خوندم یا روزی شونزده ساعت مطالعه داشتم.
-برو بشین پسرم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
-بله آقا چشم.
موضوع انشا:تابستان خود را چگونه گذراندید؟
به نام خدا.من هر روز تا دوازدهٔ ظهر میخوابیدم و بعد که بیدار میشدم دست و رو نشسته موبایلم را برمیداشتم و قسمتهای جدید پهلوانان و رکابزنان کوهستان را میدیدم.بعد که شارژ موبایلم تمام میشد.از کنار مبل چهار دست و پا خودم را به نزدیکی های تلویزیون میرساندم و چهارتا بالش را طبق عادت همیشگیام زیر دست و سرم میگذاشتم و بعد شبکهٔ پویا را میزدم و چند برنامهٔ کودک موردعلاقهام مثل پاندای کونگفوکار و فوتبالیستها را تا زمانی که صدای مادرم در نمیآمد میدیدم.بعد برای اینکه مادرم نرود به خالههایم بگوید که پسرم دست به سیاه و سفید نمیزند و همیشه خون به دل من میکند.چند نان میگرفتم و به خانه میآوردم.تقریباً نزدیکای غروب که میشد با رفقا به پارک میرفتیم و تا یازده،دوازده شب بازی میکردیم.البته بماند چه بازیهایی!
بعد که میآمدم شامی را با نگاههای خشمگین پدرم که چاشنی غذایم بود میخوردم و در آخر با گشتزنی در اینستاگرام میخوابیدم.
این برنامهٔ کاری بنده تا چند روز پیش یعنی قبل از آنکه ماه دوستداشتنی مهر شروع شود ادامه داشت.پایان.
-خب...دفترت رو بیار میخوام نمرتو بدم.
-بفرما آقا؟
-بیست تمام.
-آقا بیست؟!
-آره...حداقلش تو نگفتی صد جلد رمان خوندم یا روزی شونزده ساعت مطالعه داشتم.
-برو بشین پسرم.
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
کنار رودخانه روی تنهٔ درخت تازه بریده شدهای تنها نشسته بودم.مبهوت صدای شرشر آب و آواز قمریها بودم که ناگهان صدایی بلند شد:«دوباره نوادگانم رخسار زمین را میشکافند» هاج و واج برگشتم تا ببینم چه کسی صدایش را برایم کلفت کرده و چون ادیبان قرن چهارم صحبت میکند.ولی کسی را ندیدم. دوباره همان صدا آمد:«مرا در خشم خود خرد کردند» دیگر کمکم داشتم میترسیدم. این صدای خوفناک از کجا میآمد؟ باز گفت:«مرا برای چیدن خم کردند».داشتم از تعجب شاخ در می آوردم این درخت بود که با خودش حرف میزد.چند دقیقهای گذشت دیگر صدایی نمیآمد نزدیک شدم با هزار ترس و دلهره گوشم را به تنهٔ درخت چسباندم.نوایی آهسته از اعماق درخت بلند میشد:«اما خیالی نیست در دل زمین هنوز ریشهام به خاک لبخند میزند».
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
#دژم
dastannevis.com
نظرتان را برایمان کامنت کنید! 👇
برای با تو بودن
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com
در باغ قدم میزدم دو اناری که روی یک شاخه جا خوش کرده بودند،توجهم را جلب کرد.
یکی از آنها غلاف محکمی به دور خودش پیچیده بود و مشخص بود که هنوز رنج بله،چشم قربان را نچشیده بود.حتی خورشید هم شیفتهاش شده بودو به او مایل میتابید تا مبادا پوست لطیفش آسیبی ببیند.
پدرم میگوید:اگر این انارها نباشن توازن جعبهها به هم میخوره و بار ما دیگه فروش نمیره.باید خیلی مواظبشون باشیم.
نگاهم را به سمت انار دیگر میچرخانم.آن انار رفیق همه در همه حال و تنهای تنهاست.کسی به او محل نمیگذارد و خورشید هم برایش مهم نیست که چگونه به او میتابد. با این همه او همچنان میخندد بعضی وقتها که غنچهها به خاطر تشنگی لهله میزنند او خودش را میفشارد و لب های ترک خوردهٔ غنچهها را سیراب میکند. من باطنش را میبینم.زلالتر از آبی دریا.
من با انار شکسته عکس میگیرم.
#دژم
dastannevis.com
یکی از آنها غلاف محکمی به دور خودش پیچیده بود و مشخص بود که هنوز رنج بله،چشم قربان را نچشیده بود.حتی خورشید هم شیفتهاش شده بودو به او مایل میتابید تا مبادا پوست لطیفش آسیبی ببیند.
پدرم میگوید:اگر این انارها نباشن توازن جعبهها به هم میخوره و بار ما دیگه فروش نمیره.باید خیلی مواظبشون باشیم.
نگاهم را به سمت انار دیگر میچرخانم.آن انار رفیق همه در همه حال و تنهای تنهاست.کسی به او محل نمیگذارد و خورشید هم برایش مهم نیست که چگونه به او میتابد. با این همه او همچنان میخندد بعضی وقتها که غنچهها به خاطر تشنگی لهله میزنند او خودش را میفشارد و لب های ترک خوردهٔ غنچهها را سیراب میکند. من باطنش را میبینم.زلالتر از آبی دریا.
من با انار شکسته عکس میگیرم.
#دژم
dastannevis.com
از طاووسی پرسیدند
زیباترین حیوان در نظرت کیست؟
پاسخ داد:کلاغ
چرا که او
در آسمان هم آزاد است.
#دژم
dastannevis.com
زیباترین حیوان در نظرت کیست؟
پاسخ داد:کلاغ
چرا که او
در آسمان هم آزاد است.
#دژم
dastannevis.com
برای با تو بودن
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com
برای یافتن خود
برای دیدن ذات شبهای پاک
از پشت پنجره هایت
از کول دلم بالا میرفتم
گلها را بر دوش باد میدیدم
که چگونه عطر وجودی خود را
به دامان تو میسپارند و فدا میشوند
در میان شبکه های ارغوانیات
اشک سروها
غم جاماندهها
لبخند پروانهها
و خواست کبوترها
جای میگیرد.
از اشک ها صدای شوق میآید
صدایی آشنا
صدای کوچه های دیروز
صدای آهوانی خسته
که به دنبال معشوق خود میگردند.
پنجره
در آغوش دل های تاریک
روزنه هایی به سمت خورشید باز میکند
دوباره
آن دلها میفهمند
معنای رهایی را.
رهایی از چنگال نفس
رهایی از زندان مرگ را.
میفهمند
در آسمان خوفناک شب
ماه تابان طلوع میکند
و از خاک سرد و بی روح زمین
جوانهها،جوانه میزنند
میفهمند
برای پروانه شدن
پروانه بودن کافی نیست.
و میفهمند
هنوز
برای شکافتن پوست ضخیم
ناامیدی
امیدی هست.
#دژم
dastannevis.com