داستان نویس نوجوان
1.19K subscribers
12.5K photos
1.01K videos
42 files
17.4K links
تجربه خوب نوشتن!
کانال رسمی داستان نویس نوجوان
آموزش آنلاین داستان نویسی، قابلیت ارسال داستان، برگزار کننده مسابقات داستان نویسی

آدرس وب‌سایت:
dastannevis.com
آدرس ایمیل پشتیبانی:
support@dastannevis.com
ارتباط با ما و تبلیغات:
@ashkanhasebi
@firouzirad
Download Telegram
گلستان سعدی
باب سوم
حکایت سوم

درویشی را شنیدم که در آتش فاقه می‌سوخت و رقعه بر خرقه همی‌دوخت و تسکین خاطر مسکین را همی‌گفت:

به نان خشک قناعت کنیم و جامه دلق

که بار محنت خود به که بار منت خلق

کسی گفتش: چه نشینی که فلان در این شهر طبعی کریم دارد و کرمی عمیم، میان به خدمت آزادگان بسته و بر در دلها نشسته. اگر بر صورت حال تو چنان که هست وقوف یابد پاس خاطر عزیزان داشتن منت دارد و غنیمت شمارد.

گفت: خاموش! که در پسی مردن به که حاجت پیش کسی بردن.

هم رقعه دوختن به و الزام کنج صبر

کز بهر جامه رقعه بر خواجگان نبشت

حقا که با عقوبت دوزخ برابر است

رفتن به پایمردی همسایه در بهشت


#گلستان_سعدی
#حکایات_کهن_پارسی
#متوسطه_اول
#متوسطه_دوم

dastannevis.com
#داستان_شب 🌙⭐️

بهرام ناصری فرد، میلیاردر ایرانی
بزرگترین نخلستان خصوصی جهان در دشتستان برازجان را با‌ بیش از ۲۰۰ هزار نخل وقف خیریه نموده است.
♦️ او داستان جالبی از زمانی که در فقر زندگی کرده است بازگو می‌کند. 
🔸 می‌گويد: " من در خانواده‌ای بسیار فقیر در روستای «شول برازجان» زندگی می‌کردم به حدی که هنگامیکه از بچه‌های مدرسه خواستند که برای رفتن به اردو یک ریال بیاورند، خانواده‌ام به رغم گریه‌های شدید من از پرداخت آن عاجز ماندند. یک روز قبل از اردو، در کلاس به یک سؤال درست جواب دادم و معلم من که برازجانی بود، به عنوان جایزه به من یک ریال داد و از بچه‌ها خواست برایم کف بزنند. غم وغصه من تبدیل به شادی شد و به سرعت با همان یک ریال در اردوی مدرسه ثبت نام نمودم. دوران مدرسه تمام شد و من بزرگ شدم و وارد زندگی و کسب و کار شدم و به فضل پروردگار، ثروت زیادی به دست آوردم و بخشی از آن را وارد اعمال خیریه نمودم. در این زمان به یاد آن «معلم برازجانی» افتادم و با خود فکر می‌کردم که آیا آن یک ریالی که به من داد صدقه بود یا جایزه؟؟؟
به جواب این سئوال نرسیدم و با خود گفتم: نیّتش هرچه بود، من را خیلی خوشحال کرد و باعث شد دیگر دانش آموزان هم نفهمند که دلیل واقعی دادن آن یک ریال چه بود. تصمیم گرفتم که او را پیدا کنم و پس از جستجوی زیاد او را یافتم در حالیکه در زندگی سختی به سر می‌برد و قصد داشت که از آن مکان کوچ کند. بعد از سلام و احوال پرسی به او گفتم: "استاد عزیز، تو حق بزرگی به گردن من داری". او گفت: " اصلاً به گردن کسی حقی ندارم." من داستان کودکی خود را برایش بازگو نمودم و او به سختی به یاد آورد و خندید و گفت : " لابد آمده‌ای که آن یک ریال را پس بدهی". من گفتم: " آری"  و با اصرار زیاد، او را سوار بر ماشین خود نموده و به سمت یکی از ویلاهایم حرکت کردم. هنگامی که به ویلا رسیدم، به استادم گفتم: " استاد، این ویلا و این ماشین را باید به جزای آن یک ریال از من قبول کنی و مادام‌العمر حقوق ماهیانه‌ای نزد من داری. " استاد خیلی شگفت زده شد و گفت: "اما این خیلی زیاد است."
من گفتم: "به اندازه آن شادی و سروری که در کودکی در دل من انداختی، نیست". من هنوز هم لذت آن شادی را در درونِ خود احساس می‌کنم‌.
🍅 مرد شدن‌ شاید تصادفی باشد،  اما مرد ماندن و مردانگی کردن کار هر کسی نیست.
🍅 ﻫﻤﻪ ﻣﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﭘﻮﻟﺪﺍﺭ ﺷﻮﻧﺪ...
ﻭﻟﯽ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽ‌ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ "ﺑﺨﺸﻨﺪﻩ" ﺷﻮﻧﺪ
ﭘﻮﻟﺪﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﻣﻬﺎﺭت است
ﻭ ﺑﺨﺸﻨﺪﮔﯽ ﯾﮏ ﻓﻀﯿﻠﺖ

dastannevis.com
#داستان_نویس_نوجوان اولین رسانه اطلاع رسانی آموزش داستان نوجوان از سال ۱۳۹۶
دوشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۲

dastannevis.com
مهمترین نکته برای درک مفهوم داستان شناخت مرز بین داستان و قالب های نگارشی (قالب های منثور) است. به عبارتی، به جای آنکه دریابیم قصه چیست، ابتدا باید بدانیم قصه چه چیزهایی نیست.

dastannevis.com
زمانی که شما روایت‌ها و داستان‌های استثنایی را در کتاب مطالعه می‌کنید، ممکن است شما همچنین احساس تحسین و آرزو کنید. این احساس می‌تواند شما را به تلاش بیشتر برای رسیدن به چیزهایی که در آن داستان توصیف شده، ترغیب کند.

dastannevis.com
❣️

شهری بود که همه اهالی آن دزد بودند. شب‌ها پس از صرف شام، هرکس دسته کلید بزرگ و فانوس را برمیداشت و از خانه بیرون میزد؛ برای دستبرد زدن به خانه یک همسایه.
حوالی سحر با دست پر به خانه برمی‌گشت، به خانه خودش که آنرا هم دزد زده بود.
به این ترتیب، همه در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی می‌کردند؛ چون هرکس از دیگری می‌دزدید و او هم متقابلاً از دیگری، تا آنجا که آخرین نفر از اولی می‌دزدید.

📚 شاه گوش می‌کند
👤 ایتالو کالوینو

dastannevis.com
ما هم تاریکی و هم روشنی را در درونمان داریم
چیزی که مهم است،

این است که کدام طرف را انتخاب میکنیم.

آن انتخاب کسی است که ما واقعا هستیم!

📚 هری پاتر (جی کی رولینگ)
dastannevis.com
برای هنرمند نثر نویس، جهان پر از کلمات آدمهای دیگر است و او در میان آنها باید راه خود را پیدا کند و مشخصات گفتاری آنها را با گوش تیز بشنود. باید این‌ها را به سطح نحوه بیان خود بیاورد، بی‌آنکه سطح آن از بین برود.

میخائیل باختین

dastannevis.com
نامه‌های خصوصی یک کتابخوان



«این من هستم که می‌نویسم، من که نمی‌توانم دستم را از روی زانویم بلند کنم. این من هستم که فکر می‌کنم، فقط آن‌قدر که بتوانم بنویسم.»


آیا این جمله‌ها برایت آشنا نیست؟ رمان «نام ناپذیر» ساموئل بکت را می‌خوانم. تا الان از بکت فقط داستان‌های کوتاهش را خوانده‌ام. این کتاب این روزها مرا تعقیب می‌کرد. بازی در نمی‌آورم این کتاب چند روزی بود که به هر طرف می‌رفتم، با من بود و جملات و کلماتش را به دنبالم می‌فرستاد.

می‌گفت :«پس داری کتاب داستان‌های ملال انگیز را می‌خوانی؟ عجب!»


و من بی‌توجه به او ادامه داستانم را می‌خواندم. بعد جمله‌ای از آن، مرا به دام می‌انداخت و متوجه می‌شدم دارم هوسبازانه به «نام ناپذیر» فکر می‌کنم واین موضوع که نمی‌توانستم آن را اکنون بخوانم باعث می‌شد تا بیشتر درباره‌اش خیالبافی کنم. به قول آن نویسنده معروف که می‌گوید:

وقتی متنی را انتخاب می‌کنیم، احضار می‌شویم: احضار متون خاص را لبیک می‌گوییم یا سایر متون طردمان می‌کنند.

بنابراین تصمیم گرفتم بخوانمش و باید اعتراف کنم این من بودم که گوشه چشمی به او داشتم و گرنه او داشت کار خودش را انجام می‌داد: گشت و‌گذار در جهان واژگان؛ واژگانی که در جهان می‌گردند و به راه خویش می‌روند. پس این منم که به قلمرو او پا گذاشته‌ام. بله بگذار این امکان را هم تخیل کنیم! تخیل اینکه قدرت اراده من، او را به کانون توجه‌ام کشانده و باعث شده تا از آن برایت بنویسم.با اینهمه فکر می‌کنم باید هرچه زودتر این کتاب را دستگیر کرد.


آ.ن

باعشق و احترام بی‌نهایت


از کتاب نامه‌های خصوصی یک کتابخوان


dastannevis.com
نویسندگان بزرگ چگونه عرق می‌ریزند!
(منبع: «آداب روزانه» نوشته‌ی میسون کاری)
_
۷۳ تن از ۱۶۲ انسان مشهوری که فرهنگ معاصر غرب را شکل داده‌اند، مشخصاً «رمان‌نویس» هستند. یعنی حدود ۴۵ درصد. در میان این ۷۳ نفر، همه جور آدمی با همه جور عادتی هست. اما تقریباً اکثر قریب به اتفاق آن‌ها واجد یک صفت هستند: نظم روزانه‌ی کاری.

لئون تولستوی: «باید هر روز بنویسم و هیچ روزی را از دست ندهم. این کار بیش از آن که برای موفقیت در نوشتن ضروری باشد، یاری‌ام می‌کند تا مهار برنامه‌ی روزانه‌ام از دست نرود.»

گوستاو فلوبر: «در زندگی‌ات مثل یک بورژوا منظم و مرتب باش تا بتوانی در کارت اصیل و بی‌رحم باشی.»

هنری میلر: «برای حفظ لحظات راستین شهود هنری، باید بسیار منضبط بود و به زندگی انضباط بخشید.»

هاروکی موراکامی: «بی‌هیچ تغییری به برنامه‌ی روزانه‌ام (بیدار شدن در ساعتِ چهار صبح/ پنج شش ساعت نوشتن بی‌وقفه/ ورزش/ مطالعه/ گوش کردن موسیقی/ به بستر رفتن در ساعت ۹ شب) پایبندم. آن چه اهمیت دارد تکرار این کار است، یک جور هیپتونیزم. خود را هیپتونیزم می‌کنم تا بر ژرفای ذهنی‌ام بیفزایم.»

چاک کلوز: «آماتورها منتظر الهام می‌مانند، اما ما می‌رویم سر کار و شروع می‌کنیم به کار کردن.»

از بین ۷۳ نویسنده‌ی بزرگِ دوران فقط و فقط ۱۲ نفرشان (حدود ۱۶درصد) شب‌ها می‌نوشته‌اند. بقیه آدمِ صبح بوده‌اند، و راستش را بخواهید، آدمِ صبح خیلی زود. یعنی بیدار شدن در ساعت چهار، پنج یا شش صبح بین آن‌ها کاملاً رایج بوده است.

خوشبختانه شمار معتادان در بین داستان‌نویسان خیلی کمتر از شمار آنان در سایر بزرگان است. از بین این ۷۳ نفر فقط به ۶ نفر اشاره شده که به مخدرها یا الکل معتاد بوده‌اند.

نزدیک به ۴۰ درصد بزرگانی که در این کتاب از آنان نام برده شده، اهل فعالیت‌های ورزشی روزانه بوده‌اند. البته در این زمینه، نویسندگان وضع‌شان بدتر است. از بین ۷۳ نفری که کتاب شرح حال‌شان را نوشته، فقط در مورد ۱۷ نفر (حدود ۲۳درصد) به صراحت گفته شده که اهل ورزش بوده‌اند.

جالب‌ترین موردِ معتاد به ورزش در میان نویسندگان کسی است که احتمالاً شما هم با شنیدن نامش مثل من تعجب می‌کنید؛ فرانتس کافکا. این قهرمان ادبیات مدرن هر روز صبح، ده دقیقه برهنه جلوی آینه ورزش می‌کرده، بعد لباس می‌پوشیده و یک ساعت پیاده‌روی می‌کرده. تازه به این هم بسنده نمی‌کرده و همیشه، هم بعد از نوشتن و هم قبل از خواب، باز حداقل ده دقیقه ورزش می‌کرده است.

حدود ۹۳ درصد از نویسندگان بزرگ، تقریباً هر روز می‌نوشته‌اند. در بین آن‌ها نویسندگانی چون «گرترود استاین» است که فقط روزی نیم ساعت کار می‌کرده و برخی مانند «جویس کارول اوتس» (نویسنده‌ی بیش از ۵۰ رمان، ۳۶ مجموعه‌داستان، و تعداد زیادی مجموعه‌شعر و نمایش‌نامه و مقاله) که هر روز از ساعت هشت تا یک بعدازظهر و چهار تا هفت بعدازظهر و برخی روزها یکی دو ساعتی هم بعد از شام می‌نویسد.

«تامس وولف» و «ارنست همینگوی» ایستاده می‌نوشته‌اند. وولف، که نزدیک به دو متر قد داشته، کاغذهایش را روی یخچال می‌گذاشته و می‌نوشته و همینگوی روی رحلیِ بالای کتابخانه.

«آنتونی ترولوپ»، که در دوره‌ای سی‌ساله ۴۷ اثر داستانی و ۱۶ کتاب در موضوعات دیگر نوشته، به خدمتکارش پول می‌داده تا او را هر روز ساعت پنج و نیم صبح به زور بیدار کند. او هر روز تا ساعت هشت و نیم می‌نوشته. مواردی بوده که مثلاً ساعت هفت رمانش تمام می‌شده. بلافاصله کاغذ دیگری جلویش می‌گذاشته و رمان بعدی‌اش را شروع می‌کرده و این رمان جدید را تا ساعت هشت و نیم می‌نوشته.

جیمز جویس هفت سال پیوسته روی اولیس کار کرد. طبق محاسبات خودش، این شاهکار بیست هزار ساعت از او وقت گرفت و طی آن هشت بیماری، ۱۹ تغییر آدرس (از اتریش گرفته تا سوئیس، ایتالیا و فرانسه) را پشت سر گذراند.

جان چیور هر روز صبح هم‌زمان با سایر کارمندان مجتمع مسکونی‌ای که در آن ساکن بوده، حمام می‌کرده و صبحانه می‌خورده و کت و شلوار تن می‌کرده و سوار آسانسور می‌شده. اما از ساختمان خارج نمی‌شده. به انباری می‌رفته، کت و شلوارش را در می‌آورده و با لباس زیر تا ظهر می‌نوشته. بعد کت و شلوارش را می‌پوشیده و برای ناهار برمی‌گشته به آپارتمان خودش.

برنامه‌ی روزانه‌ی انوره دوبالزاک؛ اعجوبه‌ای که طی ۳۲ سال نوشتن، ۹۰ رمان و ۲۰ اثر غیرداستانی به نگارش در آورد: ساعت شش بعدازظهر: خوردن شام سبک و بعد خواب/ بیدار شدن در ساعت یک نیمه شب/ هفت ساعت نوشتن/ خواب از ساعت هشت تا نه و نیم/ نوشتن از ساعت نه و نیم تا چهار بعدازظهر/ پیاده‌روی/ دوش/ ملاقات با دوستان تا ساعت شش/ بعد خوردن شامی سبک و رفتن به بستر.
-
توضیحات:

آن‌چه خواندید، پاره‌هایی است تلگرامی‌شده (!) از یادداشت محمدحسن شهسواری، که آن را بر پایه‌ی اطلاعات کتاب «آداب روزانه» نوشته‌ی میسون کاری نگاشته است.
_
dastannevis.com
زندگى دايره ايست از شادى ، غم ، روزهاى سخت و روزهاى خوب. اگه الان تو روزهاى سختت هستى، ايمان داشته باش كه روزهاى خوبت تو راه هستن!

dastannevis.com
🍃تابلویی در کلیسا بود. گوسفند خداوند بالای قدحش، خون،‌ یک کمان سرخ، از زخم گلو تا گردن قدح می‌رسید. درست مثل زیگبرت. مدت زیادی بود که تابلوی کلیسا را ندیده بودم. حالا با دقت آن را تماشا کردم. این تابلو تنها فکر من بود، تنها فکر نابجا و احمقانه‌ام. فلج کننده بود. قادر به فریاد زدن نبودم.
نمی‌توانستم هیچ کاری بکنم. خون جاری از گلوی او را می‌دیدم و به تابلوی کلیسا می‌اندیشیدم... جسمش در هم شکست. به سمت جلو، به طرف من، خم شد، پیشانی‌ او به زانویش خورد و دست‌‌ها کنار پا‌ها روی زمین قرار گرفتند.

سایه‌ای بر حالت خوفناک وحشت من افتاد. آن بالا، روی سنگر، سربازی ایستاده بود، یک سرباز غریبه با یونیفورمی غریبه با چهره‌ای غریبه و اسلحه‌ای غریبه که هنوز به سوی زیگبرت نشانه رفته بود.

اما او اسلحه‌اش را پایین آورد، آن را روی زمین انداخت و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).» خم شد، دست‌‌های مرا به سوی سینۀ خود برد و گفت: «مرا ببخش (Forgive me).»


نویسنده: #هانس_بندر
مترجم: #مهشید_میرمعزی


داستان‌های کوتاه جهان...!

@dastannevisenojavan
جین یولن، نویسنده و شاعر آمریکایی، را هانس کریستین آندرسن معاصر لقب داده‌اند. این نویسنده پرکار کودک و نوجوان می‌گوید: «ایده نوشتن کتاب‌هایم رااز همه‌جا می‌گیرم، از مجله، روزنامه یا کتاب، گوش دادن به موسیقی، قدم زدن روی چمنزار، گوش دادن به مکالمه میان دو نفر، صحبت کردن با دوستانم و یا حتی تماشای شنای اردک‌ها. همه این‌ها می‌توانند برایم الهام بخش باشند. از وقتی به یاد دارم، تمامی عوامل در دنیا در خدمت من بودند تا از آنها ایده بگیرم.»

dastannevis.com
من
شيفته ی خوشی های ساده ام.
همین فنجان چای عصر گاهی !
این ها آخرين پناه جان های خسته اند....

#اسکار_وایلد
#عصر_بخیر☕️
dastannevis.com
اگر کسی را دیدید که در شبی تاریک، پشت تخته سنگی سیاه، کرم شبتاب کوچکی را پیدا کرده و فریاد برآورده که اینجا چراغی روشن است؛ به او نخندید، سرزنشش نکنید، کرم شبتاب کوچکش را نکُشید.

آنکس که دست‌های سردش را روی اجاق کرم شبتابی گرم می کند و کلماتش را زیر نورِ کرم شبتاب می نویسد، خوب می داند که اکنون شب است و  خوب می داند که این شب مطلق است. او می داند که این شب به چراغ هیچ کرم شبتابی روشن نخواهد شد، و می داند که این ظلمات، به هزار خورشید تابان محتاج است.
اما اگر او کرم شبتابی را پاس می دارد برای این است که می داند پاسداشت نور، نور می آورد. حتی اگر آن نورِ ناچیز کرم شبتابی باشد.

از کرم شبتاب تا خورشید هزاران سال نوری راه است.
اما کسی که چنین راهی را می نَوَردد، مسافری خوشبخت است زیرا آن کس که می تواند قدْرِ کرم شبتابی را بداند حتماً خورشیدی در سینه دارد...


#عرفان_نظرآهاری

dastannevis.com
تابه‌حال هیچ دفتر خاطراتی نخوانده‌ام که داستانی شگفت در آن نباشد. همۀ ما داستان خود را داریم: همه‌مان سختی‌هایی در زندگی داریم، همه لحظاتی سرشار از خوشی داریم. آدم فکر می‌کند در جهان تنهاست، اما این‌گونه نیست.

مک‌نامارا

شکارچی خاطرات: زندگی آدم‌های معمولی چه هیجانی می‌تواند داشته باشد؟

منبع : ترجمان

dastannevis.com
اگر کسی را دیدید که در شبی تاریک، پشت تخته سنگی سیاه، کرم شبتاب کوچکی را پیدا کرده و فریاد برآورده که اینجا چراغی روشن است؛ به او نخندید، سرزنشش نکنید، کرم شبتاب کوچکش را نکُشید.

آنکس که دست‌های سردش را روی اجاق کرم شبتابی گرم می کند و کلماتش را زیر نورِ کرم شبتاب می نویسد، خوب می داند که اکنون شب است و  خوب می داند که این شب مطلق است. او می داند که این شب به چراغ هیچ کرم شبتابی روشن نخواهد شد، و می داند که این ظلمات، به هزار خورشید تابان محتاج است.
اما اگر او کرم شبتابی را پاس می دارد برای این است که می داند پاسداشت نور، نور می آورد. حتی اگر آن نورِ ناچیز کرم شبتابی باشد.

از کرم شبتاب تا خورشید هزاران سال نوری راه است.
اما کسی که چنین راهی را می نَوَردد، مسافری خوشبخت است زیرا آن کس که می تواند قدْرِ کرم شبتابی را بداند حتماً خورشیدی در سینه دارد...


#عرفان_نظرآهاری

dastannevis.com
ما موضوعات را انتخاب نمی‌کنیم، آنها ما را انتخاب می‌کنند.


اگر فردی هستید که احساس نیاز به بیان برخی از ایده‌های مهم دارد، اگر داستان خاصی برای گفتن داشته باشید، از ستاره شانس خود تشکر کنید. تو آنچه لازم است را داری، موضوع تو رو انتخاب کرده است.


چگونه یک داستان بنویسیم؟

dastannevis.com
#حکایت

روزی ثروتمندی سبدی پر از غذاهای فاسدی به فقیری داد.
فقیر لبخندی زد و سبد را گرفته و از قصر بیرون رفت. فقیر همه آنها را دور ریخت و به جایش گل‌هایی زیبا وقشنگ در سبد گذاشت و بازگردانید.
ثروتمند شگفت زده شد و گفت: چرا سبدی که پر از چیزهای کثیف بود، پر از گل زیبا کرده ای و نزدم آورده‌ای؟! فقیر گفت: هر کس آنچه در دل دارد می‌بخشد!!!
درجهان سه چیز است که صدا ندارد :
مرگ_فقیر_اشک‌ یتیم
💫💫
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
dastannevis.com
توصیفات ریز باعث می‌شود خواننده خود را در داستان احساس کند. توصیف خوب، مهارتی آموختنی است و زیاد خواندن و زیاد نوشتن، یکی از دلایل اصلی موفقیت است. تنها سؤال این نیست که چطور، بلکه تا چه حد باید این کار را انجام دهید؟ مطالعه و تعداد نوشته‌هایتان به این دو سؤال پاسخ می‌دهد. یادگیری فقط با انجام دادن کار امکان پذیر است.

استیون کینگ

📚از نوشتن

dastannevis.com
🔘 #داستان_شب 🌙⭐️

🔸یه لیوان نسکافه از فلاسک ریختم و مانتوی سفیدمو پوشیدم و سلانه سلانه از پله‌ها رفتم پائین. توی پاگرد طبقه‌ی اول دیدمش از همراهای بیمارا بود لابد نشسته بود روی پله‌ها؛ سر و وضعش اونقدری به هم ریخته بود که حتی توی بیمارستانم عجیب به نظر برسه، از چشمای قرمز و پف کرده‌اش معلوم بود گریه کرده و صورتش هنوز خیس بود...
🔹سرشو هر از گاهی محکم می‌کوبید به دیواری که بهش تکیه کرده بود و با صدای گرفته و خَش دارش بی‌رمق زیر لب چیزی می‌گفت. باید بی‌تفاوت از کنارش رد می‌شدم و به راهم ادامه می‌دادم اما نتونستم.
🔸نزدیکتر رفتم و با احتیاط گفتم: "حالتون خوبه؟!"
سرشو بلند کرد و نگاه بی‌تفاوتی انداخت بهم، یخ بندون بود توی چشماش!
لیوان نسکافه رو گرفتم سمتش "میخورین؟! نسکافه‌ است!"
دو قطره اشک از چشماش چکید پایین ولی با ذوق خندید و گفت:
"نسکافه دوست داره ولی این اواخر نمی‌خورد می‌ترسید بچه‌مون رنگ پوستش قهوه‌ای بشه!"
بلند زد زیر خنده... سعی کردم بخندم.
🔹دوباره به حرف اومد: "همه چی خوب بودا خوشبخت بودیم! زن داشتم، یک خونه‌ی نقلی داشتم، بچه‌مونم داشت به دنیا میومد؛ همه چی داشتم ولی امروز صبح که بلند شدم دیدم دیگه هیچی ندارم!
🔸بهش گفتم: من پسر میخوامااا... رفتیم سونوگرافی بچه دختر بود! به شوخی گفته بودم ولی جدی گرفته بود؛ دیشب قبل خواب پرسید: حالا که بچه پسر  نیست دوستش نداری بچه‌مونو؟! درِ دهنمو گِل بگیرن که به مسخره گفتم نه که دوستش ندارم، بعد زایمانت خودت و دخترتو جا میذارم توی بیمارستان و خودمم فرار می کنم!
🔹چیزی نگفت. به خدا حرفام جدی نبود، فکر کردم میفهمه همه‌اش از سر شوخیه ولی نفهمیده بود... ناشکری که نکردم من آخه خدا، از سر خریت بود فقط!
🔸صبح که بیدار شدم دیدم خون ریزی کرده توی خواب، درد داشته ولی صداش در نیومده؛ جفت از رحم جدا شده بود... تا برسونمشون بیمارستان هم زنم از دست رفته بود هم بچه‌ام..."
🔹"یه حرفایی رو نباید زد هیچ وقت! نه به شوخی نه جدی... منه خر آخه از کجا می‌دونستم دلش اونقدری از یک حرفم می‌شکنه که سر مرگ و زندگیشم باهام لج کنه و از درد بمیره ولی بهم نگه! صدام نکنه! "
"آخرین بار نشد بهش بگم چقدر دوستشون دارم هم خودشو و هم دخترمونو... فکر می‌کردم حالا حالاها فرصت هست، ولی یهویی خیلی دیر شد خیلی..."
🔻برای گفتن یه حرفایی همیشه زوده
خیلی زود...
برای گفتن یه حرفائیم همیشه دیره
خیلی دیر...
حواست به دیر و زود‌های زندگیت باشه؛ همیشه
عقربه‌های ساعت با اراده‌ی تو به عقب برنمیگردن!

dastannevis.com