داستانکده شبانه
15.6K subscribers
108 photos
9 videos
192 links
Download Telegram
دختر مطلقه خراسانی
1402/05/11
#صیغه #زن_مطلقه

سلام اول خودمو معرفی کنم اسم من بابک وسی سالمه وچندسالی بعد فوت مادرم تنها توخونه پدری زندگی میکنم وبه همراه برادرم یه مغازه عمده فروشی شال و روسری تو بازار داریم داستانی که میخوام براتون تعریف کنم برمیگرده به فروردین ماه سال ۱۴۰۱بعد تعطیلات بود تازه شروع به کار کرده بودیم یه شب بعد باشگاه رفتنو دور دور با رفقای نزدیک ساعت ده شب داشتم میرفتم سمت خونه که بغل یه دکه که کنارش فضای سبز داشت وایسادم تا هم چایی بخورم هم سیگار بخرم که چنددقیقه بعد یه خانوم سبزه تقریبا سی ساله نزدیکم شد وبایه اضطراب شدید گفت آقا چند نفر مزاحمم شدن میتونم چند دقیقه داخل ماشین شما بشینم تا برن اولش ترسیدم خفت گیر باشن ولی دل وزدم به دریا ودر ماشین وباز کردم ویه چایی هم برای اون خریدم تو ماشین نشستم یکم رفتم جلوتر وپارک کردم که داستان وبفهمم چیه ودلیل این همه استرسش یکم از زندگیش برام گفت اسمش زینت اهل یکی از شهرای خراسان شمالی وتوی بیست سالگی ازدواج میکنه ولی چون بچه دار نمیشده شوهرش طلاقش داده وچندسالی خونه پدر بوده وتوی تعطیلات عید یه مرد شصت ساله که همشهریشون بوده وتوی تهران اوضاع مالی خوبی داره زینب واز باباش خواستگاری میکنه که اونا بدون توجه به نظر این جواب مثبت میدن وبه همراه برادرو پدرش ومادرش اومده بودن تهران برای کارای عقد که بدون پول وفقط با یه شناسنامه از دستشون تو رستورانی که رفته بودن فرار میکنه وبا گریه از من تفاضای کمک کرد بهش گفتم من تنها زندگی میکنم میتونه بیاد خونه من که یهو ترسید گفت منو پیاده کن وبعدش گفتم یه کار دیگه هم میتونم برات بکنم اندازه پنج شب برات توی مسافرخونه اتاق بگیرم خوشحال شد شبونه بردمش سمت سهروردی وتو یه سفره خونه مطمئن اندازه پنج روز براش اتاق گرفتم ویه میلیون هم نقدی بهش دادم برای خوردو خوراک خدا شاهده اون موقع اصلا فکر سکس ونمیکردم شمارمم بهش دادم که اگه مشکلی داشت زنگ بزنه چند روزی ازش خبری نبود منم پیگیر نشدم از شر بعدش میترسیدم که چند شب بعدش زنگ زد که مهلت مسافرخونه فردا تموم منم جایی ندارم وگریه کرد که بهش گفتم من دیگه پول ندارم وفقط میتونه بیاد خونم ویکم کس وشعر گفتم که توهم جای خواهر منی قبول کرد صبح رفتم دنبالش آوردمش خونه ورفتم مغازه چون میترسیدم دزدی کنه همش با گوشی دوربین جلوی آپارتمان وچک میکردم نزدیکا ساعت هشت رفتم خونه دیدم یه شلوار مشکی گشاد با پیرن مردونه پرویزی تو خونه نشسته وسرش پایین ویه غذای خوشمزه هم درست کرده باحالت خجالت گفت ببخشید گفتم شاید گشنه باشی رفتم سر فریزر تا غذا درست کنم اون شب زیاد نگاهش نکردم تا معذب نشه وموقع خواب کلید اتاق مادر خدا بیامرزم وبهش دادم وگفتم میتونی اینجا بخوابی یکم لباس راحتی از دوست دختر قبلیم تو خونه بود اونارم بهش دادم گفتم میتونی موقعی که من نیستم اینارو بپوشی وراحت باشی چند روزی گذشت تا رسید به پنج شنبه یکم زودتر اومدم خونه ولی دیدم دیگه روسری سرش نیست ولوازم آرایشی که از دوست دخترم مونده بودو ورداشته کمی آرایش کرده وناخنای دست وپاش ولاک زده اون شب بود که هوس سکس با زینب به سرم زد بعد شام بهش گفتم فردا جمعه مغازه ما تعطیله معذب نمیشه که من باشم گفت نه بابا خونه تو شما ببخشید شب که داشتم آشغالا رو میبردم بیرون دیدم ژیلت تو مشما زباله هستش در حالی که من فقط با موبر پشمامو میزنم دوزاری افتاد که تمیز کرده صب جمعه بلند شدم دوش گرفتم رفتم بیرون حلیم خریدم بعد صبحانه بهش پیشنهاد دادم بریم بیرون بگردیم حال وهواش عوض بشه اول رفتیم بوتیک یه مانتو وشلوار براش خریدم بعدش رفتیم واسه ناهار فر
داستان

زهره خانوم


#زن_مطلقه

زهره_خانوم_
..من مجید سی وپنج ساله از تهران هستم...بدون مقدمه یک روز خانمی روسوارکردم تقریبا چهل وپنج شیش ساله...سرصحبت رو باهاش باز کردم وازش بیوگرافی کامل به عمل آوردم و بعد از تقریبا یک آشنایی کامل شماره تلفنم رو بهش دادم ونزدیک های خونش پیادش کردم وخداحافظی کردیم ورفت...(اسمش زهره اهل تهران بیوه و شاغل و شغلش پرستاربیمارستان وسنش چهل وهفت سال خونه ام از خودش داشت و در ضمن گفت سه ساله طلاق گرفته و بچه هم نداره...)
اون روز گذشت ومن رفتم دنبال کارم.شیش روز بعدازاون روزگوشیم زنگ خورد وجواب دادم وبله زهره خانم بود وبعدازمکالمه وگذاشتن قرار شمارش روسیوکردم...آخه اونروز اصرارنکردم شمارش روبگیرم واون هم نداد.باهاش توی یک فرهنگ سرا قرارگذاشتم وچندساعتی روباهم گذروندیم وآب میوه ای خوردیم وصحبت کردیم وخلاصه حسابی ازهم خوشمون اومد...ازدوستی ما تقریبا بیست ویکی دوروزمیگذشت وماتواین مدت هفت هشت بارهمدیگرودیدیم وباهم بیرون رفتیم ولی فقط با هم دست میدادیم وخیلی سنگین باهم تا میکردیم وخب چون تقریبا سن وسال جفتمون هم جوری بود که جا افتاده بودیم وبه هرحال ظرفیت وجنبه هم داشتیم.بعدازاین مدت تماس ودیدارهای پی درپی یک روزبالاخره بعدازیکماه که از دوستیمون میگذشت که همون روزهم خونمون کسی نبود هماهنگ کردم بیادخونه ولی یامیخواست بهم رونده ویاتعارف میکرد ویانمیدونم فکربد وهرچیز دیگه نمیومد وخلاصه بعدازیک تومار خایه مالی راضیش کردم وخلاصه آوردمش خونه...وقتی هم که اومدخونه تقریبا یک ذره سرسنگین شده بود وچرا نمیدونم...شاید میخواست بفهمونه که آقاجون ازسکس وکس وکون خبری نیست وبیخیال .من هم کلا آدم صبوری هستم ومراعات زیاد میکنم...بگذریم دوساعت توخونه مابود ومن هم تو این دوساعت براش میوه وچای آوردم وخوردیم وکلی صحبت کردیم وخلاصه خوش گذشت ولی اتفاق دیگه ای نیوفتاد وما با هم از اون کارها نکردیم واونروزهم گذشت.میخواستم یواش یواش بیخیالش بشم وشمارشودلیت کنم واگرهم زنگ زد ریجکت کنم اما گفتم صبرمیکنم وچند روز دیگه به خودم مهلت بدم.تاکه یک روزصبح من رفته بودم دیسک وصفحه کلاچ ماشینم رو عوض کنم توتعمیرگاه بودم گوشیم زنگ خورد ودیدم زهرهه.بعداز سلام واحوال پرسی گفت کجایی وجریان رو بهش گفتم وخلاصه ازم خواست که همدیگروببینیم ومن هم برای غروب باهاش قرارگذاشتم.کارم توتعمیرگاه تاظهرطول کشید وبالاخره تموم شد ورفتم خونه ناهارویک حموم واومدم بیرون.بعدازظهر همون روزباهاش تماس گرفتم که یک جامثل همیشه پارکی کافی شاپی فرهنگ سرایی جایی باهاش قراربذارم وساعتی باهم باشیم .ساعت چهاروخورده ای بعدازظهرزنگ زدم وبعدازسلام واحوال پرسی بهم یک چیزی گفت که شاخ درآوردم...!.گفت بیا خونه پیشم.حالامن هم ازخداخواسته وشهوتی ولی خیلی نورمال یه نیمچه کلاسی گذاشتم وگفتم حالا باشه یک وقت دیگه ومزاحم نشم واز این کس وشعرها واون هم گفت دیگه لوس نشو وبیا ودرضمن سر راهت یک بسته ماربورو هم برام بگیر...من هم گفتم باشه وآدرس دقیق دقیق خونشو دوباره گرفتم ورفتم.(پشت تلفن گفته بود رسیدی نزدیک خونه تک زنگ بزن که آیفون روبزنه وسریع برم طبقه دوم و واحدهشت...چون مغازه سوپری روبروی خونشون یک آدم کس کش آمارگیر فضولی بود واون نمیخواست من یک جورهایی آفتابی وتابلوباشم.سرتون رو به درد نیارم رسیدم دم درب خونه .کوچه خلوت .آمارسوپری رو گرفتم وتک زدم وگفتم منم زهره درخونه ام واون هم درب روبازکرد.ازپله ها رفتم بالا.نفسم به شمارش افتاده بود.رسیدم طبقه دوم درب واحد هشت رودیدم.دوتا تقه یواش زدم و ودرب باز شد...چی دیدم.زهره اون زهره نبود.یک شلوار استرج مشکی وتاپ بنفش...کون گنده وکس قلنبه وسینه های زیبا.سلام واحوال پرسی.بعدازیک ربع ساعت صحبت دوتا چای ریخت وآورد خوردیم ورفت آلبوم عکس هاش روآورد ودیدیم وبعدازیک ساعت گفت خسته شدی دراز بکش راحت باش.دیگه تقریبا خیالم راحت بود روم هم بازشده بود.گفت شلوارک هست بیارم؟ من هم باپررویی...آره اگر زحمتی نیست...شلوارک رو آورد ومن هم پام کردم ودرازکشیدم.زهره گفت مجید ازت خوشم اومده خیلی بامعرفتی ومردی وبا ظرفیت وبرای همین هم بهت اعتماد کردم وآوردمت خونه خودم...حالا دوست دارم هرجور دوست داری باهم باشیم...گفتم چی جوری میخوای باشم؟گفت اون جوری که من میخوام باشم دوست دارم توهم باشی واومد طرفم ومن هم دوزاریم افتاد که این میخواد.گفتم میتونم بوست کنم؟گفت چراکه نه؟!
مرجان، منشی ایده آل
1402/05/26
#زن_مطلقه #منشی

دوستم سعید یه خواهر داشت که دنبال کار میگشت و اسمش مرجان بود، مرجان 17 سالگی ازدواج کرده بود و 19 سالگی همسرش توی یه تصادف رانندگی فوت میکنه و چون درآمدی نداشت دنبال کار میگشت سعید چند بار بهم گفت برای خواهرش کار پیدا کنم منم توی شرکتم که تازه تاسیس کرده بودم دنبال منشی بودم که گفتم من آگهی کردم بگو فردا اونم بیاد فردا با 3 نفر مصاحبه کردم بنظرم خوب نبودن تا اینکه یه خانم خوشگلی اومد گفت من مرجان هستم خواهر سعید از همون لحظه ازش خوشم اومد واقعا یه خانم با شخصیت و جذاب بود و با اون سن کم واقعا مسلط انگلیسی صحبت می کرد استخدامش کردم هر روز رابطمون صمیمی تر میشد یه روز گفت میخواد بره شمال به مامان بزرگش سر بزنه گفتم خودم میبرمت گفت نه نمیشه بگم تو کی هستی؟ گفتم خب اینم حرفیه، گفت بیخیال بیا بریم جوابش با من، رفتیم روستای مامان بزرگش، خونشون یه خونه روستایی بزرگ بود حتی طویله هم داشتن که یه جفت اسب داخلش بود، توی مسیر خیلی با هم حرف زدیم از شوهر سابقش گفت از اینکه توقعی از زندگی نداره فقط یه همراه میخواد و… وقتی رسیدیم با استقبال گرم مامان بزرگش مواجه شدیم خیلی زن مهربونی بود حتی نپرسید من کیم همراه مرجان یه دو ساعت که نشستیم گفت امروز جلسه دهیاریه و اوون باید حتما شرکت کنه و به مرجان گفت فقط طویله رو تمیز کنه بقیه کارها رو خودش انجام داده، مرجان لباس عوض کرد و یه دامن بلند پوشید و تاپ به منم یه شلوارک داد گفت بپوش اینطوری راحت تره گفت من میرم طویله رو تمیز کنم تو استراحت کن گفتم نه باهات میام گفت باشه بیا، رفتیم توی طویله دیدیم یهو اسب نر سوار ماده شد و شروع کردن جفت گیری گفتم بد موقع اومدیم الان بکن بکنه و خندیدیم گفتم اسبه عجب کیری داشت گفت ماله تو اندازه اسبه کلفته؟… خندیدم و گفتم کلفته نه در حد ماله اسبه من میخواستم از اونجا بیام بیرون اما مرجان داشت نگاه میکرد به جفت گیری اسبه و می گفت خدا شانس بده گفتم به کی؟ گفت به اسب مادهه گفتم الانم اینجا یه اسب نر هست اگر اسب ماده بده خندید و گفت هستم بریم رفتیم ته طویله یه پتو بود پهن کرد و اومد سمتم و گفت آقای اسب نر ببینم اون کیر کلفتتو، شلوارکم و کشید پایین یه نگاه به کیرم کرد و گفت این که اندازه ماله اسبه است گفتم اغراق نکن در اون حدم نیست اما از الان ماله خودته، با دستش میمالیدش و شروع کرد خوردنش و کیرم شق تر میشد میگفت جون عجب کیر اسبی خفنیه همینطور که داشت برام میخورد کوس خودشم میمالید بهم داگی قمبل کرد و گفت رحم نکن مثله اون اسبه بکن منم کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن میگفت محکمتر تند تر اسب مادرتو بگاد جرم بده کیرتو دوست دارم چه حالی میده، مرجان حرف میزد اما من نمی تونستم حرفی بزنم فقط داشتم تلمبه میزدم آبمم که اومد همشو ریختم توی کوس مرجان بهم گفت خیلی حال داد اینجا تموم نمیشه امشب باید جرم بدی یه بار دیگه توی طویله کردمش و طویله رو تمیز کردیم و رفتیم توی خونه من گفتم میرم حموم و گفت با هم بریم با هم رفتیم حموم و اونجا هم کردمش وقتی مامان بزرگش اومد و حال و روز ما رو دید فهمید و خندید و بهمون گفت خسته نباشید معلومه طویله خیلی خوش گذشته ما هم فقط خندیدیم و می گفتیم عالی بود الان 5 ساله از اون روز میگذره مرجان هم چنان منشی منه و منم پارسال ازدواج کردم و هم مرجان رو دارم هم زنم رو… واقعا زندگی با دو تا زن جذاب و حشری یه بهشت زمینیه 👍
نوشته: سام

@dastankadhi
داستان

زهره خانوم


#زن_مطلقه

زهره_خانوم_
..من مجید سی وپنج ساله از تهران هستم...بدون مقدمه یک روز خانمی روسوارکردم تقریبا چهل وپنج شیش ساله...سرصحبت رو باهاش باز کردم وازش بیوگرافی کامل به عمل آوردم و بعد از تقریبا یک آشنایی کامل شماره تلفنم رو بهش دادم ونزدیک های خونش پیادش کردم وخداحافظی کردیم ورفت...(اسمش زهره اهل تهران بیوه و شاغل و شغلش پرستاربیمارستان وسنش چهل وهفت سال خونه ام از خودش داشت و در ضمن گفت سه ساله طلاق گرفته و بچه هم نداره...)
اون روز گذشت ومن رفتم دنبال کارم.شیش روز بعدازاون روزگوشیم زنگ خورد وجواب دادم وبله زهره خانم بود وبعدازمکالمه وگذاشتن قرار شمارش روسیوکردم...آخه اونروز اصرارنکردم شمارش روبگیرم واون هم نداد.باهاش توی یک فرهنگ سرا قرارگذاشتم وچندساعتی روباهم گذروندیم وآب میوه ای خوردیم وصحبت کردیم وخلاصه حسابی ازهم خوشمون اومد...ازدوستی ما تقریبا بیست ویکی دوروزمیگذشت وماتواین مدت هفت هشت بارهمدیگرودیدیم وباهم بیرون رفتیم ولی فقط با هم دست میدادیم وخیلی سنگین باهم تا میکردیم وخب چون تقریبا سن وسال جفتمون هم جوری بود که جا افتاده بودیم وبه هرحال ظرفیت وجنبه هم داشتیم.بعدازاین مدت تماس ودیدارهای پی درپی یک روزبالاخره بعدازیکماه که از دوستیمون میگذشت که همون روزهم خونمون کسی نبود هماهنگ کردم بیادخونه ولی یامیخواست بهم رونده ویاتعارف میکرد ویانمیدونم فکربد وهرچیز دیگه نمیومد وخلاصه بعدازیک تومار خایه مالی راضیش کردم وخلاصه آوردمش خونه...وقتی هم که اومدخونه تقریبا یک ذره سرسنگین شده بود وچرا نمیدونم...شاید میخواست بفهمونه که آقاجون ازسکس وکس وکون خبری نیست وبیخیال .من هم کلا آدم صبوری هستم ومراعات زیاد میکنم...بگذریم دوساعت توخونه مابود ومن هم تو این دوساعت براش میوه وچای آوردم وخوردیم وکلی صحبت کردیم وخلاصه خوش گذشت ولی اتفاق دیگه ای نیوفتاد وما با هم از اون کارها نکردیم واونروزهم گذشت.میخواستم یواش یواش بیخیالش بشم وشمارشودلیت کنم واگرهم زنگ زد ریجکت کنم اما گفتم صبرمیکنم وچند روز دیگه به خودم مهلت بدم.تاکه یک روزصبح من رفته بودم دیسک وصفحه کلاچ ماشینم رو عوض کنم توتعمیرگاه بودم گوشیم زنگ خورد ودیدم زهرهه.بعداز سلام واحوال پرسی گفت کجایی وجریان رو بهش گفتم وخلاصه ازم خواست که همدیگروببینیم ومن هم برای غروب باهاش قرارگذاشتم.کارم توتعمیرگاه تاظهرطول کشید وبالاخره تموم شد ورفتم خونه ناهارویک حموم واومدم بیرون.بعدازظهر همون روزباهاش تماس گرفتم که یک جامثل همیشه پارکی کافی شاپی فرهنگ سرایی جایی باهاش قراربذارم وساعتی باهم باشیم .ساعت چهاروخورده ای بعدازظهرزنگ زدم وبعدازسلام واحوال پرسی بهم یک چیزی گفت که شاخ درآوردم...!.گفت بیا خونه پیشم.حالامن هم ازخداخواسته وشهوتی ولی خیلی نورمال یه نیمچه کلاسی گذاشتم وگفتم حالا باشه یک وقت دیگه ومزاحم نشم واز این کس وشعرها واون هم گفت دیگه لوس نشو وبیا ودرضمن سر راهت یک بسته ماربورو هم برام بگیر...من هم گفتم باشه وآدرس دقیق دقیق خونشو دوباره گرفتم ورفتم.(پشت تلفن گفته بود رسیدی نزدیک خونه تک زنگ بزن که آیفون روبزنه وسریع برم طبقه دوم و واحدهشت...چون مغازه سوپری روبروی خونشون یک آدم کس کش آمارگیر فضولی بود واون نمیخواست من یک جورهایی آفتابی وتابلوباشم.سرتون رو به درد نیارم رسیدم دم درب خونه .کوچه خلوت .آمارسوپری رو گرفتم وتک زدم وگفتم منم زهره درخونه ام واون هم درب روبازکرد.ازپله ها رفتم بالا.نفسم به شمارش افتاده بود.رسیدم طبقه دوم درب واحد هشت رودیدم.دوتا تقه یواش زدم و ودرب باز شد...چی دیدم.زهره اون زهره نبود.یک شلوار استرج مشکی وتاپ بنفش...کون گنده وکس قلنبه وسینه های زیبا.سلام واحوال پرسی.بعدازیک ربع ساعت صحبت دوتا چای ریخت وآورد خوردیم ورفت آلبوم عکس هاش روآورد ودیدیم وبعدازیک ساعت گفت خسته شدی دراز بکش راحت باش.دیگه تقریبا خیالم راحت بود روم هم بازشده بود.گفت شلوارک هست بیارم؟ من هم باپررویی...آره اگر زحمتی نیست...شلوارک رو آورد ومن هم پام کردم ودرازکشیدم.زهره گفت مجید ازت خوشم اومده خیلی بامعرفتی ومردی وبا ظرفیت وبرای همین هم بهت اعتماد کردم وآوردمت خونه خودم...حالا دوست دارم هرجور دوست داری باهم باشیم...گفتم چی جوری میخوای باشم؟گفت اون جوری که من میخوام باشم دوست دارم توهم باشی واومد طرفم ومن هم دوزاریم افتاد که این میخواد.گفتم میتونم بوست کنم؟گفت چراکه نه؟!