میوه ممنوعه (۱)
1400/05/18
#زن_داداش
خب داشتم میگفتم آقای کوهی، سجاد هم مثل آقا محمد دانش آموز مستعد و باهوشی هستند؛ حتما برای سال آخر،سجاد رو بفرستید شهر تا کلاس کنکور و آزمون هارو حداقل برای چندماه هم که شده شرکت کنه.
تنها چیزی که از مکالمه پدرم با آقای عسگری،مدیر دبیرستان مون بخاطر دارم همین جمله بود. اون روز از شوق اینکه با معدل 20 امتحانات نهایی رو پشت سر میذارم تو پوست خودم نمی گنجیدم.
دو روز بعد ازاین ماجرا، بابام گفت زنگ زدم به داداشت محمد و قرار شد آخرهفته بری تهران خونه داداشت. هرچی اصرار کردم که اجازه بده برم خونه آبجی اونجا راحتترم اما پدرم حرفش یک کلام بود و می گفت خوب نیست بری خونه داماد.
به اجبار پدرم و پیشنهاد مدیر مدرسه مون،راهی تهران شدم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم داداشم منتظر منه. به محض اینکه منو دید گفت این دبه ها چیه دستت گرفتی؟
گفتم اینا ماست و یکم وسیله است که مامان فرستاده.سرشو تکون داد و گفت بذارشون همونجا نمیخاد با خودت بیاری. حالم گرفته شد و همه وسیله ها بجز ساکِ لباس و کتابامو باخودم آورم داخل ماشینش.
محمد مثل بیشتر مردای روستامون،چشمای آبی و موهای بوری داشت. درسش خیلی خوب بود و کنکور انسانی با رتبه 109 منطقه سه وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خوند. بعد از فارغ التحصیلی به اجبار پدرم با دختر شورای شهر که رفیق گرمابه و گلستان پدرم بود ازدواج کرد.
محمد بر خلاف من تو برقراری ارتباط با جنس مخالف مهارت خیلی خوبی داشت و تقریبا با بیشتر دخترای روستامون رابطه داشت. حتی یادمه زمانی که ابتدایی بودم،دختر میاورد خونه و به من میگفت سرکوچه وایستم و هرموقع کسی اومد سریع بیام بهش بگم.
اغلب اوقات کارم همین بود. یبار یکی از زندایی هام که با محمد اختلاف سنی کمی داره اومد خونه مون،محمد بهم گفت برو سرکوچه اگه دیدی مامان اینا دارن میان سریع بیا بهم بگو. من گفتم چرا مگه زندایی غریبه است من میخام برنامه کودک ببینم که زنداییم یه بیسکوبیت از کیفش درآورد و گفت سجاد پسر حرف گوش کنیه و الآن به حرف داداش بزرگترش گوش میده.منم با ناراحتی رفتم سرکوچه که نگهبانی بدم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها که هیکل درشتی هم داشت اومد بیسکوبیت رو ازم گرفت و منو زد. منم گریه رو ول دادم و سریع برگشتم خونه تا به داداشم بگم که بره بزنتش.
اما ماجرای اصلی ازینجا شروع شد.وقتی درو بازکردم دیدم داداشم داره سینه های زندایی مو میخوره و اونم با دستش سرشو به سمت خودش فشار میده تو همین حین بودکه یهو منو دیدن.داداشم تا میخوردم منو زد و هرچی دهنش درمیومد بهم گفت.
ازاون ماجرا مدتها گذشت و محمد به واسطه شغل خوبش،وضع مالی فوق العاده خوبی پیدا کرده بود جوری که شده بود الگوی دانش آموزای روستامون.
از ماشین که پیاده شدیم درب آسانسور رو زد و گفت برو کوثر خونه است بهش گفتم مگه شما نمیایید؟
نیومده داری فضولی میکنی ، جایی کار دارم چند ساعت دیگه میام.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. کلید طبقه چهارم رو زد و رفت.
در آسانسور که باز شد دیدم کوثر-زنداداشم- اومده جلوی در، استقبال من.
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و وارد خونه شدم.برام میوه و شیرینی آورد و خیلی تحویلم گرفت.
منو کوثر دوسال اختلاف سنی داشتیم و مثل خواهرم دوستش داشتم همیشه بهش میگفتم آبجی و اونم بهم میگفت داداش سجاد. با اینکه ازم بزرگتر بود هیچوقت منو به اسم خالی صدا نمیزد.
یکی از اتاق هارو از قبل برای من آماده کرده بود و گفت این اتاق شماست و میز و صندلی مطالعه هم که هست.ان شاء الله که بهترین رتبه کنکور رو بیاری و ما بهت افتخار کنیم.تشکر کردم چندتا کتاب آورده بودم و شرو
1400/05/18
#زن_داداش
خب داشتم میگفتم آقای کوهی، سجاد هم مثل آقا محمد دانش آموز مستعد و باهوشی هستند؛ حتما برای سال آخر،سجاد رو بفرستید شهر تا کلاس کنکور و آزمون هارو حداقل برای چندماه هم که شده شرکت کنه.
تنها چیزی که از مکالمه پدرم با آقای عسگری،مدیر دبیرستان مون بخاطر دارم همین جمله بود. اون روز از شوق اینکه با معدل 20 امتحانات نهایی رو پشت سر میذارم تو پوست خودم نمی گنجیدم.
دو روز بعد ازاین ماجرا، بابام گفت زنگ زدم به داداشت محمد و قرار شد آخرهفته بری تهران خونه داداشت. هرچی اصرار کردم که اجازه بده برم خونه آبجی اونجا راحتترم اما پدرم حرفش یک کلام بود و می گفت خوب نیست بری خونه داماد.
به اجبار پدرم و پیشنهاد مدیر مدرسه مون،راهی تهران شدم. وقتی از اتوبوس پیاده شدم دیدم داداشم منتظر منه. به محض اینکه منو دید گفت این دبه ها چیه دستت گرفتی؟
گفتم اینا ماست و یکم وسیله است که مامان فرستاده.سرشو تکون داد و گفت بذارشون همونجا نمیخاد با خودت بیاری. حالم گرفته شد و همه وسیله ها بجز ساکِ لباس و کتابامو باخودم آورم داخل ماشینش.
محمد مثل بیشتر مردای روستامون،چشمای آبی و موهای بوری داشت. درسش خیلی خوب بود و کنکور انسانی با رتبه 109 منطقه سه وارد دانشگاه تهران شد و حقوق خوند. بعد از فارغ التحصیلی به اجبار پدرم با دختر شورای شهر که رفیق گرمابه و گلستان پدرم بود ازدواج کرد.
محمد بر خلاف من تو برقراری ارتباط با جنس مخالف مهارت خیلی خوبی داشت و تقریبا با بیشتر دخترای روستامون رابطه داشت. حتی یادمه زمانی که ابتدایی بودم،دختر میاورد خونه و به من میگفت سرکوچه وایستم و هرموقع کسی اومد سریع بیام بهش بگم.
اغلب اوقات کارم همین بود. یبار یکی از زندایی هام که با محمد اختلاف سنی کمی داره اومد خونه مون،محمد بهم گفت برو سرکوچه اگه دیدی مامان اینا دارن میان سریع بیا بهم بگو. من گفتم چرا مگه زندایی غریبه است من میخام برنامه کودک ببینم که زنداییم یه بیسکوبیت از کیفش درآورد و گفت سجاد پسر حرف گوش کنیه و الآن به حرف داداش بزرگترش گوش میده.منم با ناراحتی رفتم سرکوچه که نگهبانی بدم. بعد از چند دقیقه یکی از بچه ها که هیکل درشتی هم داشت اومد بیسکوبیت رو ازم گرفت و منو زد. منم گریه رو ول دادم و سریع برگشتم خونه تا به داداشم بگم که بره بزنتش.
اما ماجرای اصلی ازینجا شروع شد.وقتی درو بازکردم دیدم داداشم داره سینه های زندایی مو میخوره و اونم با دستش سرشو به سمت خودش فشار میده تو همین حین بودکه یهو منو دیدن.داداشم تا میخوردم منو زد و هرچی دهنش درمیومد بهم گفت.
ازاون ماجرا مدتها گذشت و محمد به واسطه شغل خوبش،وضع مالی فوق العاده خوبی پیدا کرده بود جوری که شده بود الگوی دانش آموزای روستامون.
از ماشین که پیاده شدیم درب آسانسور رو زد و گفت برو کوثر خونه است بهش گفتم مگه شما نمیایید؟
نیومده داری فضولی میکنی ، جایی کار دارم چند ساعت دیگه میام.
سرمو انداختم پایین و سکوت کردم. کلید طبقه چهارم رو زد و رفت.
در آسانسور که باز شد دیدم کوثر-زنداداشم- اومده جلوی در، استقبال من.
سلام و احوالپرسی گرمی کردیم و وارد خونه شدم.برام میوه و شیرینی آورد و خیلی تحویلم گرفت.
منو کوثر دوسال اختلاف سنی داشتیم و مثل خواهرم دوستش داشتم همیشه بهش میگفتم آبجی و اونم بهم میگفت داداش سجاد. با اینکه ازم بزرگتر بود هیچوقت منو به اسم خالی صدا نمیزد.
یکی از اتاق هارو از قبل برای من آماده کرده بود و گفت این اتاق شماست و میز و صندلی مطالعه هم که هست.ان شاء الله که بهترین رتبه کنکور رو بیاری و ما بهت افتخار کنیم.تشکر کردم چندتا کتاب آورده بودم و شرو
چوب خدا یا دست تقدیر (۲)
1400/10/30
#زن_داداش #بیغیرتی
افتادم کنارش و شرمی اومد سراغم که عاقلانه نبود
یواش یواش شروع کردم به لباس پوشیدن،، فریبا هم همین کار رو میکرد،
داشتم به بیچارگی داداشم (محمود) فک میکردم
کیر کثیفمو توی شورتم جا دادم و بقیه لباسامو پوشیدم زدم بیرون،
مثل موجی ها سرمو گرفته بودم و خودمو فوش میدادم
سوار ماشین شدم راه افتادم به مقصد نامعلوم
گوشیم زنگ خورد، فریبا بود
نتونستم جواب بدم، بعد از چند بار که جواب ندادم پیام داد چی شد مسعود،
ی گوشه پارک کردم و پیام دادم که ببخشید هر چی پیش اومده رو فراموش کن،
اسرار داشت دلیلشو بدونه که گفتم عذاب وجدان گرفتم و نمیتونم ادامه بدم و خداحافظی کردم
محمود پشت بندش تماس گرفت گفت فریبا ناهار درست کرده برم مامان رو بردارم و بیام سراغ محمود که بریم خونش، منم پیچوندم و رفتم سراغش رسوندمش جلوی خونش و برگشتم
.
تا شب کلی پیام داد که توجیه کنه رابطمونو که واقعاً عذرش موجه بود ولی دلم آروم نمیشد
.
صبح از خواب بیدار شدم دو تا فایل صوتی به صورت زیپ برام از فریبا اومده بود
جمعه بود و محمود سر کار نمیرفت
بعد یک ساعت از خونه زدم بیرون و توی ماشین گوشی رو به ضبط ماشین وصل کردم و فایلا رو پلی کردم،
محتواش بحث بین فریبا و محمود بود و کیفیت آنچنانی نداشت مجبور شدم بمونم و گوش بدم
ف، محمود من نمیتونم باهات زندگی کنم
م، شوخیت گرفته
ف، نه جدی میگم نمیتونم تحمل کنم و اول جونیم نبود مردی کنارم رو تحمل کنم، ازت میخوام حقمو بهم بدی و طلاقم بدی
م، فریبا کی این تصمیم رو گرفتی، بهش فکر کردی من و بچمون چی میشیم
ف، مجبورم محمود
م، تحمل کن قول میدم خوب بشم
ف، محمود میدونی که نمیشی پس خودتو گول نزن
م، فریبا میدونی چی به سرم میاد؟ من نمیتونم دیگه زندگی داشته باشم
ف، گناه من چیه باید به پات بسوزم؟
م، ولی راهای دیگه هست برا راضی موندن هست
ف، اگه منظورت خودارضاییه میدونی که نمیتونم و حتی نمیتونم برم و با کسی رابطه نامشروع داشته باشم،
محمود با کمی بغض گفت ولی اگه من راضی باشم چی؟
ف، حتی اگه راضی باشی نمیشه آبروی خودمو خانوادمو ببرم
م، ولی میشه مخفیانه انجامش داد
ف، نه نمیشه هرکی باشه بعد چند وقت فاش میشه
فایل اول تموم شد و من در حال آتیش گرفتن بودن که فریبا داشت برا توجیه من غرور محمود رو میشکوند
سریع فایل دوم رو باز کردم
ف، نمیخوام آبروم بره طلاقم بده برم پی کارم
م، فریبا کی اینقدر بی رحم شدی، حداقل دلت برا پسرمون بسوزه
ف، نمیتونم محمود، واقعا نمیتونم
م، خوب اگه مشکلت فقط نبود رابطست من راضیم که با هرکی خواستی رابطه داشته باشی
ف، ولی اینجوری آبروی جفتمون میره، نمیخوام، مگه اینکه خودت کسی رو سراغ داشته باشی
م، فریبا من نمیتونم به غریبه ای بگم با زنم بخوابه
ف، حالا که نمیتونی به غریبه ای بگی به داداشت بگو
م، فریبا خجالت بکش دیگه
ف، چرا ا؟!
م، میدونی که نه من قبول میکنم نه مسعود
ف، چرا اونوقت؟!
م، خوب چونکه مسعود بچست و من قبول کنم اون قبول نمیکنه
ف، چطور وقتی این شش ماه بهش نیاز داشتی بچه نبود بعد برا من که شد بچست، درضمن همش سه سال ازم کوچیک تره
م، من که حاضر نیستم چنین کاری کنم
ف، خوب خودم بهش میگم، چون اگه اون جورتو نکشه باید طلاقم بدی
م، باشه بهش بگو ولی من دخالت نمیکنم
.
کیرم داشت میترکید از شنیدن صحبتشون ولی از این همه تحقير محمود داشتم فریبا رو فوش میدادم و در جواب بهش پیام دادم خیلی غلط کردی، همه چیز بینمون تمومه،
ولی داشتم به منطقی بودن رابطمون فکر میکردم و البته بدن بی نقص فریبا،
در جواب پیامم داشت توجیه و التماس میکرد که آهنم نرم شده بود ولی نه کاملاً که نزدیکای
1400/10/30
#زن_داداش #بیغیرتی
افتادم کنارش و شرمی اومد سراغم که عاقلانه نبود
یواش یواش شروع کردم به لباس پوشیدن،، فریبا هم همین کار رو میکرد،
داشتم به بیچارگی داداشم (محمود) فک میکردم
کیر کثیفمو توی شورتم جا دادم و بقیه لباسامو پوشیدم زدم بیرون،
مثل موجی ها سرمو گرفته بودم و خودمو فوش میدادم
سوار ماشین شدم راه افتادم به مقصد نامعلوم
گوشیم زنگ خورد، فریبا بود
نتونستم جواب بدم، بعد از چند بار که جواب ندادم پیام داد چی شد مسعود،
ی گوشه پارک کردم و پیام دادم که ببخشید هر چی پیش اومده رو فراموش کن،
اسرار داشت دلیلشو بدونه که گفتم عذاب وجدان گرفتم و نمیتونم ادامه بدم و خداحافظی کردم
محمود پشت بندش تماس گرفت گفت فریبا ناهار درست کرده برم مامان رو بردارم و بیام سراغ محمود که بریم خونش، منم پیچوندم و رفتم سراغش رسوندمش جلوی خونش و برگشتم
.
تا شب کلی پیام داد که توجیه کنه رابطمونو که واقعاً عذرش موجه بود ولی دلم آروم نمیشد
.
صبح از خواب بیدار شدم دو تا فایل صوتی به صورت زیپ برام از فریبا اومده بود
جمعه بود و محمود سر کار نمیرفت
بعد یک ساعت از خونه زدم بیرون و توی ماشین گوشی رو به ضبط ماشین وصل کردم و فایلا رو پلی کردم،
محتواش بحث بین فریبا و محمود بود و کیفیت آنچنانی نداشت مجبور شدم بمونم و گوش بدم
ف، محمود من نمیتونم باهات زندگی کنم
م، شوخیت گرفته
ف، نه جدی میگم نمیتونم تحمل کنم و اول جونیم نبود مردی کنارم رو تحمل کنم، ازت میخوام حقمو بهم بدی و طلاقم بدی
م، فریبا کی این تصمیم رو گرفتی، بهش فکر کردی من و بچمون چی میشیم
ف، مجبورم محمود
م، تحمل کن قول میدم خوب بشم
ف، محمود میدونی که نمیشی پس خودتو گول نزن
م، فریبا میدونی چی به سرم میاد؟ من نمیتونم دیگه زندگی داشته باشم
ف، گناه من چیه باید به پات بسوزم؟
م، ولی راهای دیگه هست برا راضی موندن هست
ف، اگه منظورت خودارضاییه میدونی که نمیتونم و حتی نمیتونم برم و با کسی رابطه نامشروع داشته باشم،
محمود با کمی بغض گفت ولی اگه من راضی باشم چی؟
ف، حتی اگه راضی باشی نمیشه آبروی خودمو خانوادمو ببرم
م، ولی میشه مخفیانه انجامش داد
ف، نه نمیشه هرکی باشه بعد چند وقت فاش میشه
فایل اول تموم شد و من در حال آتیش گرفتن بودن که فریبا داشت برا توجیه من غرور محمود رو میشکوند
سریع فایل دوم رو باز کردم
ف، نمیخوام آبروم بره طلاقم بده برم پی کارم
م، فریبا کی اینقدر بی رحم شدی، حداقل دلت برا پسرمون بسوزه
ف، نمیتونم محمود، واقعا نمیتونم
م، خوب اگه مشکلت فقط نبود رابطست من راضیم که با هرکی خواستی رابطه داشته باشی
ف، ولی اینجوری آبروی جفتمون میره، نمیخوام، مگه اینکه خودت کسی رو سراغ داشته باشی
م، فریبا من نمیتونم به غریبه ای بگم با زنم بخوابه
ف، حالا که نمیتونی به غریبه ای بگی به داداشت بگو
م، فریبا خجالت بکش دیگه
ف، چرا ا؟!
م، میدونی که نه من قبول میکنم نه مسعود
ف، چرا اونوقت؟!
م، خوب چونکه مسعود بچست و من قبول کنم اون قبول نمیکنه
ف، چطور وقتی این شش ماه بهش نیاز داشتی بچه نبود بعد برا من که شد بچست، درضمن همش سه سال ازم کوچیک تره
م، من که حاضر نیستم چنین کاری کنم
ف، خوب خودم بهش میگم، چون اگه اون جورتو نکشه باید طلاقم بدی
م، باشه بهش بگو ولی من دخالت نمیکنم
.
کیرم داشت میترکید از شنیدن صحبتشون ولی از این همه تحقير محمود داشتم فریبا رو فوش میدادم و در جواب بهش پیام دادم خیلی غلط کردی، همه چیز بینمون تمومه،
ولی داشتم به منطقی بودن رابطمون فکر میکردم و البته بدن بی نقص فریبا،
در جواب پیامم داشت توجیه و التماس میکرد که آهنم نرم شده بود ولی نه کاملاً که نزدیکای
چوب خدا یا دست تقدیر
1400/10/27
#زن_داداش #عاشقی
سلام اسمم مسعود هست
داداش بزرگم یکی از انقلابیون بود و سیزده سال از من بزرگتر بود و افکارمون کاملاً متفاوت بود
بعد از جنگ جذب یکی از ادارات شهر شد و اونجا ادامه جاسوسیاش رو میداد و تیشه به ریشه همکاراش میزد
همسرش فریبا 10 سال از اون کوچیک تر بود و یک زن نجیب و خانواده دار و زیبا بود
بعد از چند سال صاحب یک بچه ناقص شدن که همه میگفتم این چوب خداست ولی اون بچه معصوم و بیگناه تقصیری نداشت
خیلی میونه خوبی نداشتیم تا اینکه یک روز خانمش زنگ زد و هراسون گفت که من خودمو به اتاق بیمارستان برسونم که لابلای حرفاش داداشمو اسم میبرد
رسیدم بیمارستان که داداشم توی وضعیت بدی بود و از پشت شیشه اتاقم عمل میدیدم که غرق خونه
فریبا آروم و قرار نداشت و منو هم بیشتر مضطرب میکرد
پذیرش ازمون گواهی میخواست که یکی از پاهاش رو قطع کنن و حتی فرصت فک کردن بهمون ندادن
تنها راه بند اومدن خونش همین بود
.
شب و روزهای بدی گذروندیم تا اینکه وضعش بهبود یافت و با یک پای از بن قطع شده به خونه اومد و وبال گردنمون شد
تعویض پانسمان و دستشویی و حمامش وظیفه من بود
پچ پچ هایی میشنیدم که به من نمیگفتن. بلاخره داداشم وا داد و با بغض و گریه گفتش که اعضای تناسلیش حسی نداره و کاری هم از دکترا ساخته نبوده
منم به تخمم نگرفتم و فکرم رفت سمت فریبا که نیاز جنسی اونو جنده میکنه پس باید میپاییدمش که جایی نره
شش ماه گذشته بود و داداش با عصا میتونست راه بره
ی روز صبح با من تماس گرفت و رفتم رسوندمش اداره و بر خلاف تصورش برگشتم خونش
فریبا و بچش خواب بودن با رفتن من بیدار شد وبعد دسشویی اومد توی پذیرایی و برام سماور رو روشن کرد و اومد روبروم نشست و شروع به حرف زدن کردیم که سماور جوش شد و ترتیب صبحانه ای داد و جفتمون رفتیم توی آشپزخونه و روی میز نشستیم
آشپزخونه چون کوچیک بود فقط دو طرف میز جای نشستن داشت که حالت Lداشت من گوشه ای از میز نشستم که فریبا مجبور بود گوشه ای مینشست که پاهامون نزدیک هم باشن
اومد و نشست من ی لقمه گذاشتم دهنم و شروع کردم به صحبت کردن
.
گفتم فریبا جان فک نکنی تو با این اتفاقی که برای داداشم افتاده تنهایی یا اینکه من براتون کم میزارم، هر چی میخوای از من بخواه، میدونی که دل خوشی از داداش ندارم و تو خیلی بیشتر از اون برام عزیزی
فاصله نزدیکمون به هم، فضا رو خیلی صمیمی تر کرده بود مخصوصا اینکه اینقدر یواش حرف میزدم که انگار دارم ی راز رو میگم،
نگاهم کرد و مظلومانه گفت مسعود جان ما که همه زحمت هامون گردن تو هست دیگه باید چکار کنی که نکردی؟
گفتم نه میدونم داداشم معلوله و شاید ناتوان باشه در مقابل نیازهاتون ولی من هستم اگه چیزی بخوای
همزمان با این حرفم برای اولین بار دستمو گذاشتم روی دستش که دست دیگشو گذاشت روی دستمو ازم بابت دلداریش و ابراز احساسات تشکر کرد
.
صبحانه تموم شد و برگشتم توی هال و ناراحت از اینکه پیشنهادمو متوجه نشده یا اگه شده قابل ندونسته داشتم به رفتن فکر میکردم که گوشی خونه زنگ خورد و فریبا جواب داد داداشم بود از گفته فریبا متوجه شدم پرسید که کی اونجاست که گفت هیشکی و در پایان فریبا گفت هر وقت خواستی بیای زنگ بزن مسعود بیاد سراغت و قطع کرد
از مکالمه فریبا دلگرم و امیدوار شدم،
چیزی نگذشته بود که فریبا گفت مسعود جان من حالم خوب نیست میرم استراحت کنم
حالش اینو نمیگفت ولی جهت اطمینان گفتم اگه احتیاجه ببرمت بیمارستان که گفت نه با استراحت خوب میشم
رفت توی اتاقی که بچه نبود
داشتم به حدف نزدیک میشدم
حالا دنبال ی بهانه بودن
بعد از ده دقیقه رفتم سمت اتاق خوابش و آهسته در زدم و صداش ز
1400/10/27
#زن_داداش #عاشقی
سلام اسمم مسعود هست
داداش بزرگم یکی از انقلابیون بود و سیزده سال از من بزرگتر بود و افکارمون کاملاً متفاوت بود
بعد از جنگ جذب یکی از ادارات شهر شد و اونجا ادامه جاسوسیاش رو میداد و تیشه به ریشه همکاراش میزد
همسرش فریبا 10 سال از اون کوچیک تر بود و یک زن نجیب و خانواده دار و زیبا بود
بعد از چند سال صاحب یک بچه ناقص شدن که همه میگفتم این چوب خداست ولی اون بچه معصوم و بیگناه تقصیری نداشت
خیلی میونه خوبی نداشتیم تا اینکه یک روز خانمش زنگ زد و هراسون گفت که من خودمو به اتاق بیمارستان برسونم که لابلای حرفاش داداشمو اسم میبرد
رسیدم بیمارستان که داداشم توی وضعیت بدی بود و از پشت شیشه اتاقم عمل میدیدم که غرق خونه
فریبا آروم و قرار نداشت و منو هم بیشتر مضطرب میکرد
پذیرش ازمون گواهی میخواست که یکی از پاهاش رو قطع کنن و حتی فرصت فک کردن بهمون ندادن
تنها راه بند اومدن خونش همین بود
.
شب و روزهای بدی گذروندیم تا اینکه وضعش بهبود یافت و با یک پای از بن قطع شده به خونه اومد و وبال گردنمون شد
تعویض پانسمان و دستشویی و حمامش وظیفه من بود
پچ پچ هایی میشنیدم که به من نمیگفتن. بلاخره داداشم وا داد و با بغض و گریه گفتش که اعضای تناسلیش حسی نداره و کاری هم از دکترا ساخته نبوده
منم به تخمم نگرفتم و فکرم رفت سمت فریبا که نیاز جنسی اونو جنده میکنه پس باید میپاییدمش که جایی نره
شش ماه گذشته بود و داداش با عصا میتونست راه بره
ی روز صبح با من تماس گرفت و رفتم رسوندمش اداره و بر خلاف تصورش برگشتم خونش
فریبا و بچش خواب بودن با رفتن من بیدار شد وبعد دسشویی اومد توی پذیرایی و برام سماور رو روشن کرد و اومد روبروم نشست و شروع به حرف زدن کردیم که سماور جوش شد و ترتیب صبحانه ای داد و جفتمون رفتیم توی آشپزخونه و روی میز نشستیم
آشپزخونه چون کوچیک بود فقط دو طرف میز جای نشستن داشت که حالت Lداشت من گوشه ای از میز نشستم که فریبا مجبور بود گوشه ای مینشست که پاهامون نزدیک هم باشن
اومد و نشست من ی لقمه گذاشتم دهنم و شروع کردم به صحبت کردن
.
گفتم فریبا جان فک نکنی تو با این اتفاقی که برای داداشم افتاده تنهایی یا اینکه من براتون کم میزارم، هر چی میخوای از من بخواه، میدونی که دل خوشی از داداش ندارم و تو خیلی بیشتر از اون برام عزیزی
فاصله نزدیکمون به هم، فضا رو خیلی صمیمی تر کرده بود مخصوصا اینکه اینقدر یواش حرف میزدم که انگار دارم ی راز رو میگم،
نگاهم کرد و مظلومانه گفت مسعود جان ما که همه زحمت هامون گردن تو هست دیگه باید چکار کنی که نکردی؟
گفتم نه میدونم داداشم معلوله و شاید ناتوان باشه در مقابل نیازهاتون ولی من هستم اگه چیزی بخوای
همزمان با این حرفم برای اولین بار دستمو گذاشتم روی دستش که دست دیگشو گذاشت روی دستمو ازم بابت دلداریش و ابراز احساسات تشکر کرد
.
صبحانه تموم شد و برگشتم توی هال و ناراحت از اینکه پیشنهادمو متوجه نشده یا اگه شده قابل ندونسته داشتم به رفتن فکر میکردم که گوشی خونه زنگ خورد و فریبا جواب داد داداشم بود از گفته فریبا متوجه شدم پرسید که کی اونجاست که گفت هیشکی و در پایان فریبا گفت هر وقت خواستی بیای زنگ بزن مسعود بیاد سراغت و قطع کرد
از مکالمه فریبا دلگرم و امیدوار شدم،
چیزی نگذشته بود که فریبا گفت مسعود جان من حالم خوب نیست میرم استراحت کنم
حالش اینو نمیگفت ولی جهت اطمینان گفتم اگه احتیاجه ببرمت بیمارستان که گفت نه با استراحت خوب میشم
رفت توی اتاقی که بچه نبود
داشتم به حدف نزدیک میشدم
حالا دنبال ی بهانه بودن
بعد از ده دقیقه رفتم سمت اتاق خوابش و آهسته در زدم و صداش ز
زنم زمانی زنداداشم بود (۲)
1401/03/31
#بیغیرتی #همسر #زن_داداش
ذکر چند نکته رو ضروری دونستم بگم. اول اینکه صد البته اسمها مستعاره و از اسامی واقعی استفاده نکردم. . دوم دلیلی نمیبینم بخوام ثابت کنم واقعیه یا نه دوست داشتی جقتو بزن . تا الانم از سکس هایی که کردم چیزی ننوشتم اولین باره . بیشتر روند زندگیمو نوشتم و صحنه های سکسی ضعیفی داره. تو این قسمت سعی میکنم چاشنی سکسیاشو بیشتر کنم جزئیات بیشتری بنویسم.
تا که کلا کارمون کردن مونا بود. حس جنسی عجیبی داشتم روی این زن. از دیدن گاییده شدنش بیشتر لذت میبردم تا اینکه من بخوام بگامش. تا اون موقع هم مونامرتضی یکم لاشی بازی درمیاورد مونا رو میبرد با دوستاش گروپ سکس میزد ۴ نفری هر چی هم بهش میگفتم این شوهر داره نکن دردسر درست میکنی براش گوش نمیداد. مدتی بعد مونا باردار شد حالا معلوم نبود بچه مال برادرم بود یا یکی دیگه از بکناش که منو مرتضی و چند نفر دیگع بودیم. دیگه نمیشد کردش مرتضی هم بیخیالش شد . به هر حال اواخر حاملگیش شهریور ۹۸ بود حادثه ای رخ داد توی پادگان و داداشم با یه شلیک اشتباهی کشته شد. همه ی ما تو خونه ناراحت بودیم و یجورایی ضربه بدی خورده بودیم. منو مونا یه استوری مشترک گذاشتیم اون نوشته بود همسرم من نوشتم داداشم. مرتضی هم فهمید که شوهر مونا داداشم بوده خیلی تعجب کرد.
دخترش بدنیا اومد و کلا هم خونه خودش بود منم گهگاهی بهش سر میزدم یه شش ماهی گذشته بود که یه شب رفتم خونشون گفتم نمیتونم صبر کنم دیگه میخوامت اون قبول نمیکرد و میگفت نه نمیشه دیگه و عذاب وجدان دارم. من رفتم نشستم کنارش تو بغلم گرفتمش و گریه میکرد. منم اروم نازش میکردم و صورتشو ماچش میکردم کم کم رفتم پایین تر رو گردنش و گوشش مک میزدم حس کردم داره حشری میشه. نزدیک به یک سالی میشد سکس نداشت. شروع کردم لب گرفتن بلندش کردم بردمش روی تخت درازش کردم لباشو میخوردم یواش یواش لختش کردم و سینه شو مک میزدم اونم اه و نالش رفته بود هوا. دیگه کم کم رفتم به کسش رسیدم موهاشو معلوم بود مدت زیادیه نزده. ولی کسش اینقد خوشگل و کردنی و خوردنی بود که این اهمیت نداشت. زبون میکردم تو کسش ولیسش میزدم یه ربعی ادامه دادم که پاهاشو دور سرم کرد و با دستاش موهامو کشیدم و جیغ زد ارضا شد. بعد رفتم روش نشستم و کیرمو نزدیک دهنش کردم اونم خوردش و ساک میزد. خودم تو دهنش تلمبه میزدم تا ته کیرمو چپوندم تو دهنش که خواست بالا بیاره.
بین پاهاش نشستم و سر کیرمو میکشیدم روی کسش و بالا پایین میکردم سرشو بردم داخل و یه ضرب کردم توش جبغش درومد و افتادم روش و شروع کردم گاییدنش. همینجور ۵ دقیقه گاییدمش که ابم اومد و درآورم ریختم روی شکمش. با دستمال تمیزش کردم و افتادم تو بغلش . نازش کردم تا خوابید. منم خوابیدم بغلش. این اولین باری بود که شب پیشش مونده بودم. صبح بیدار شدم تا اون هنوز خوابه من یواش نازش میکردم و تو بغلم گرفتمش یه پیام دادم به مرتضی اگه میخواد میتونه بیاد. جواب داد الان میام. کم کم شروع کردم بوسیدنش تا بیدار شد از گردنش شروع کردم بوسیدن تا سینه هاش. سینه هاشو میخوردم که مونا هم حالش داشت جا میومد . همه جای بدنشو خوردم کسشو هم میخوردم و زبون میکردم تو کسش نالش در اومد. چون دخترش تو اتاقمون خواب بود سعی میکرد صدا نکنه. اینقدر. براش لیسیدم و انگشت میکردم تو کسش که یه جیغ خفیفی کشید و ارضا شد رفت دستشویی . در همین حین مرتضی هم رسید. رفت مونا رو تو بغلش گرفت و لباشو خوردن. رفتیم توی اتاق دیگه تشک انداختیم رو زمین و دو نفری افتادیم به جون مونا. من سینه هاشو میخوردم مرتضی کسشو . من رفتم بالای سرش و کیرمو کردم توی دهنش
1401/03/31
#بیغیرتی #همسر #زن_داداش
ذکر چند نکته رو ضروری دونستم بگم. اول اینکه صد البته اسمها مستعاره و از اسامی واقعی استفاده نکردم. . دوم دلیلی نمیبینم بخوام ثابت کنم واقعیه یا نه دوست داشتی جقتو بزن . تا الانم از سکس هایی که کردم چیزی ننوشتم اولین باره . بیشتر روند زندگیمو نوشتم و صحنه های سکسی ضعیفی داره. تو این قسمت سعی میکنم چاشنی سکسیاشو بیشتر کنم جزئیات بیشتری بنویسم.
تا که کلا کارمون کردن مونا بود. حس جنسی عجیبی داشتم روی این زن. از دیدن گاییده شدنش بیشتر لذت میبردم تا اینکه من بخوام بگامش. تا اون موقع هم مونامرتضی یکم لاشی بازی درمیاورد مونا رو میبرد با دوستاش گروپ سکس میزد ۴ نفری هر چی هم بهش میگفتم این شوهر داره نکن دردسر درست میکنی براش گوش نمیداد. مدتی بعد مونا باردار شد حالا معلوم نبود بچه مال برادرم بود یا یکی دیگه از بکناش که منو مرتضی و چند نفر دیگع بودیم. دیگه نمیشد کردش مرتضی هم بیخیالش شد . به هر حال اواخر حاملگیش شهریور ۹۸ بود حادثه ای رخ داد توی پادگان و داداشم با یه شلیک اشتباهی کشته شد. همه ی ما تو خونه ناراحت بودیم و یجورایی ضربه بدی خورده بودیم. منو مونا یه استوری مشترک گذاشتیم اون نوشته بود همسرم من نوشتم داداشم. مرتضی هم فهمید که شوهر مونا داداشم بوده خیلی تعجب کرد.
دخترش بدنیا اومد و کلا هم خونه خودش بود منم گهگاهی بهش سر میزدم یه شش ماهی گذشته بود که یه شب رفتم خونشون گفتم نمیتونم صبر کنم دیگه میخوامت اون قبول نمیکرد و میگفت نه نمیشه دیگه و عذاب وجدان دارم. من رفتم نشستم کنارش تو بغلم گرفتمش و گریه میکرد. منم اروم نازش میکردم و صورتشو ماچش میکردم کم کم رفتم پایین تر رو گردنش و گوشش مک میزدم حس کردم داره حشری میشه. نزدیک به یک سالی میشد سکس نداشت. شروع کردم لب گرفتن بلندش کردم بردمش روی تخت درازش کردم لباشو میخوردم یواش یواش لختش کردم و سینه شو مک میزدم اونم اه و نالش رفته بود هوا. دیگه کم کم رفتم به کسش رسیدم موهاشو معلوم بود مدت زیادیه نزده. ولی کسش اینقد خوشگل و کردنی و خوردنی بود که این اهمیت نداشت. زبون میکردم تو کسش ولیسش میزدم یه ربعی ادامه دادم که پاهاشو دور سرم کرد و با دستاش موهامو کشیدم و جیغ زد ارضا شد. بعد رفتم روش نشستم و کیرمو نزدیک دهنش کردم اونم خوردش و ساک میزد. خودم تو دهنش تلمبه میزدم تا ته کیرمو چپوندم تو دهنش که خواست بالا بیاره.
بین پاهاش نشستم و سر کیرمو میکشیدم روی کسش و بالا پایین میکردم سرشو بردم داخل و یه ضرب کردم توش جبغش درومد و افتادم روش و شروع کردم گاییدنش. همینجور ۵ دقیقه گاییدمش که ابم اومد و درآورم ریختم روی شکمش. با دستمال تمیزش کردم و افتادم تو بغلش . نازش کردم تا خوابید. منم خوابیدم بغلش. این اولین باری بود که شب پیشش مونده بودم. صبح بیدار شدم تا اون هنوز خوابه من یواش نازش میکردم و تو بغلم گرفتمش یه پیام دادم به مرتضی اگه میخواد میتونه بیاد. جواب داد الان میام. کم کم شروع کردم بوسیدنش تا بیدار شد از گردنش شروع کردم بوسیدن تا سینه هاش. سینه هاشو میخوردم که مونا هم حالش داشت جا میومد . همه جای بدنشو خوردم کسشو هم میخوردم و زبون میکردم تو کسش نالش در اومد. چون دخترش تو اتاقمون خواب بود سعی میکرد صدا نکنه. اینقدر. براش لیسیدم و انگشت میکردم تو کسش که یه جیغ خفیفی کشید و ارضا شد رفت دستشویی . در همین حین مرتضی هم رسید. رفت مونا رو تو بغلش گرفت و لباشو خوردن. رفتیم توی اتاق دیگه تشک انداختیم رو زمین و دو نفری افتادیم به جون مونا. من سینه هاشو میخوردم مرتضی کسشو . من رفتم بالای سرش و کیرمو کردم توی دهنش
سکس با زنداداش خوشگلم سارا
1401/04/13
#زن_داداش
با عرض سلام خدمت همه دوستان شهوانی
من با اسم مستعار وحید واسم زنداداشم هم سارا عزیز
سارا از من چهار سال بزرگتره ویه دختر داره که سال هفتادو هشت بدنیا اومده از آنجایی که من روزی که خدمتم تمام شده این برادرزاده ام بدنیا اومده بود حالا بریم سراغ دوستانمون که بر میگرده به سال هزار سیصدوهشتاد این زنداداش من که الهی فداش بشم قد بلند با قد ۱۷۸ با سینه های ۹۰ با یه کوس تپل خوشکل بدون ذره ای گوشت اضافه با رونهای پر ویه کون بی مو خوشکل ،خودمم هم اون زمان ورزش میکردم باقد ۱۸۴ با قیافه که همه میگن بدنیستم این زنداداش ما زمانی که من ۱۶ سالم بود با برادر ازدواج کرد بعد دو سه ماه این پدر زن برادر اصرار کرد که دیگه نامزد نمونن واومد خونه ما ،پدر من خیلی وقته فوت کرده وما تو خونه دو برادر با یه خواهر کوچک که از من ۱۳،۱۴سال کوچکه به همراه مادرم زندگی میکردیم که سارا هم به جمع ما اضافه شد من با سارا از همون روز اول صمیمی بودم اون نیز مهربون بود وپیش من اصلا حجاب نداشت وهمیشه با شلوارک تو تابستونها با یه تاب بندی میومد کا شلوارک جینش یه وجب بالای زانو بود با پاهای خوش تراش بی مو که بنظرم هر رو ز اصلاح میکرد وسفیدش دلمو میبرد که من با بهونه های الکی خودمو میمالیدم ونمیدونم اونم میفهمید یانه چون از نگاهاش میفهمیدم که میدونه بعد دوسال من رفتم خدمت وبعداز دوسال که برگشتم دیدم برادرزاده ام بدنیا اومده چون برادر زدهام شیر نمیخورد وشیر تو پستونهاش جمع شده بود درد میکرد مجبور بود با دست شیرشو خالی کنه که چندبار دیدش زده بودم اون ممه های خوشگلشو که نوک نداشت، سارا بعد زایمان جا افتاده شده بود وخوشگلتر وتو دل بروتر ومن هم از هر فرصتی استفاده میکردم ودید میزدم بعداز کلی حوادث یروز مادر بزرگم سکته کرد ومادرم مجبور شد که بره پیشش ،من موندم با خواهر و زنداداش وبرادر هم که تو مغازه بود که برادرزاده ام هم یک سال ونیم شده بود من نمیدونم که چی شد سر شوخی رو با هم باز کردیم ومن خواهرم واین زنداداش خوشگل رو شروع کردم اول ترسوندن بعد که اومدم خونه این دو تا اومدن که منو بزنن وشروع کردن به شوخی کردن وسارا هم مثل همیشه با یه تاب که نصف سینه هاش بیرون بود واز زیر یه دامن تنش بود داشتن منو قلقلک میدادن منم اونارو که دیدم سارا دستهای منو میگیره که نگه داره میگیره میچسبونه به سینه هاش یا منکه خودمو جمع میکنم تا نتونن قلقلک بدن منو، ممه هاشو میماله به زانوهام که من یه لحطه متوجه این رفتارش شدم که من جسارتم بیشتر شد ایندفعه من شروع کردم که اونو قلقلک بدم دستمو میمالیدم بهش که اونم که حشری شدنشو میشد از چشماش خوند واونم متوجه حرکت من شد ومن یه لحظه که خیره شدم باهم چشم تو چشم شدیم من یلحظه نمیدونم چطور شد که با سر به سارا گفتم آره میخوای که اونم با سر به من علامت مثبت داد که آره منم میخوام وبا چشماش به من اشاره داد تا مواظب خواهرم باشم حالا دیگه ما هر کدوم کشیدیم کنار مونده بود که یجوری خواهرمو از سرمون باز کنیم من روبه خواهرم گفتم نمیخوای بری پیش مامان که گفت چرا میخوام برم خونه مادر بزرگم اینا دو چهاراه از ما فاصله داشت بعد از اینکه خواهرم رفت ودر این حین سارا برادر زاده ام رو که رو پاش انداخته بود که بخوابونه برد تا بندازه اتاق خواب تا بخوابه وقتی اومد از اتاق برای اولین بار بود که پرده ها کنار رفته بود منکه قلبم از هیجان در میومد از جاش و وقتی سارا منو دید به شوخی بمن گفت ای پدر سوخته
بالاخره کار خودتو کردی که من چسبیدم بهش و ما لب تو لب شدیم احساسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نیست
1401/04/13
#زن_داداش
با عرض سلام خدمت همه دوستان شهوانی
من با اسم مستعار وحید واسم زنداداشم هم سارا عزیز
سارا از من چهار سال بزرگتره ویه دختر داره که سال هفتادو هشت بدنیا اومده از آنجایی که من روزی که خدمتم تمام شده این برادرزاده ام بدنیا اومده بود حالا بریم سراغ دوستانمون که بر میگرده به سال هزار سیصدوهشتاد این زنداداش من که الهی فداش بشم قد بلند با قد ۱۷۸ با سینه های ۹۰ با یه کوس تپل خوشکل بدون ذره ای گوشت اضافه با رونهای پر ویه کون بی مو خوشکل ،خودمم هم اون زمان ورزش میکردم باقد ۱۸۴ با قیافه که همه میگن بدنیستم این زنداداش ما زمانی که من ۱۶ سالم بود با برادر ازدواج کرد بعد دو سه ماه این پدر زن برادر اصرار کرد که دیگه نامزد نمونن واومد خونه ما ،پدر من خیلی وقته فوت کرده وما تو خونه دو برادر با یه خواهر کوچک که از من ۱۳،۱۴سال کوچکه به همراه مادرم زندگی میکردیم که سارا هم به جمع ما اضافه شد من با سارا از همون روز اول صمیمی بودم اون نیز مهربون بود وپیش من اصلا حجاب نداشت وهمیشه با شلوارک تو تابستونها با یه تاب بندی میومد کا شلوارک جینش یه وجب بالای زانو بود با پاهای خوش تراش بی مو که بنظرم هر رو ز اصلاح میکرد وسفیدش دلمو میبرد که من با بهونه های الکی خودمو میمالیدم ونمیدونم اونم میفهمید یانه چون از نگاهاش میفهمیدم که میدونه بعد دوسال من رفتم خدمت وبعداز دوسال که برگشتم دیدم برادرزاده ام بدنیا اومده چون برادر زدهام شیر نمیخورد وشیر تو پستونهاش جمع شده بود درد میکرد مجبور بود با دست شیرشو خالی کنه که چندبار دیدش زده بودم اون ممه های خوشگلشو که نوک نداشت، سارا بعد زایمان جا افتاده شده بود وخوشگلتر وتو دل بروتر ومن هم از هر فرصتی استفاده میکردم ودید میزدم بعداز کلی حوادث یروز مادر بزرگم سکته کرد ومادرم مجبور شد که بره پیشش ،من موندم با خواهر و زنداداش وبرادر هم که تو مغازه بود که برادرزاده ام هم یک سال ونیم شده بود من نمیدونم که چی شد سر شوخی رو با هم باز کردیم ومن خواهرم واین زنداداش خوشگل رو شروع کردم اول ترسوندن بعد که اومدم خونه این دو تا اومدن که منو بزنن وشروع کردن به شوخی کردن وسارا هم مثل همیشه با یه تاب که نصف سینه هاش بیرون بود واز زیر یه دامن تنش بود داشتن منو قلقلک میدادن منم اونارو که دیدم سارا دستهای منو میگیره که نگه داره میگیره میچسبونه به سینه هاش یا منکه خودمو جمع میکنم تا نتونن قلقلک بدن منو، ممه هاشو میماله به زانوهام که من یه لحطه متوجه این رفتارش شدم که من جسارتم بیشتر شد ایندفعه من شروع کردم که اونو قلقلک بدم دستمو میمالیدم بهش که اونم که حشری شدنشو میشد از چشماش خوند واونم متوجه حرکت من شد ومن یه لحظه که خیره شدم باهم چشم تو چشم شدیم من یلحظه نمیدونم چطور شد که با سر به سارا گفتم آره میخوای که اونم با سر به من علامت مثبت داد که آره منم میخوام وبا چشماش به من اشاره داد تا مواظب خواهرم باشم حالا دیگه ما هر کدوم کشیدیم کنار مونده بود که یجوری خواهرمو از سرمون باز کنیم من روبه خواهرم گفتم نمیخوای بری پیش مامان که گفت چرا میخوام برم خونه مادر بزرگم اینا دو چهاراه از ما فاصله داشت بعد از اینکه خواهرم رفت ودر این حین سارا برادر زاده ام رو که رو پاش انداخته بود که بخوابونه برد تا بندازه اتاق خواب تا بخوابه وقتی اومد از اتاق برای اولین بار بود که پرده ها کنار رفته بود منکه قلبم از هیجان در میومد از جاش و وقتی سارا منو دید به شوخی بمن گفت ای پدر سوخته
بالاخره کار خودتو کردی که من چسبیدم بهش و ما لب تو لب شدیم احساسی که اون لحظه داشتم قابل وصف نیست