داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
جشنواره عزاداری (۱)
1402/05/26
#زن_شوهردار #زن_چادری

آخه من اینجا چیکار میکنم…!
نه مذهبیم، نه کاری به این مراسم ها دارم
اصولا از این جریان عزاداری متنفرم…
فرهاد، خدا بگم چکارت کنه که منو اینجا گذاشتی و معلوم نیست خودت درپی چه کوس کلک بازی هستی!
اصلا تقصیر خودمه… منو چه به بسیج و پایگاه بسیج؟!
این فرهاد دو رو دورنگ، همش دنبال این چیزاس… من چرا دنبالش راه افتادم؟
حسابی تواین افکار غرق بودم که یه دفعه یه صدای دلنشین، توجهمو جلب کرد
نگاه کردم… یه خانم چادری بود… مشخص بود از چهره اش که مال شهر ما نیست و به خاطر سالگرد عزاداری اومده
خانم: آقا… ببخشید، نمازخانه و سرویس بهداشتی کجاست؟
من: سلام… خوش اومدین، نماز خونه اون بالاست… سرویس بهداشتی هم همین قسمت جنگل، روبروی گلفروشیه
خانم: ببخشید… سلام… من عذر میخوام
من: نه… خواهش میکنم، راحت باشید… کار دیگه داشتین، در خدمتم
خانم: ممنونم جناب… فعلا خداحافظ
من:خدا حافظ
خانمه رفت… از پشت سر نگاهش کردم، اندامش رو میشد از زیر چادری که پوشیده بود، تا حدودی دید… چه باسن بزرگ و تو چشمی داره… از لهجه اش و تون صداش، حدس زدم مال کجاست… زنهای اون منطقه، حسابی خوش اندام و خوش بر و رو هستن
نوش جون صاحابش… اما چرا گفت فعلا؟ مگه قراره دوباره ببینمش؟
تو این فکر و خیالات بودم که فرهاد عوضی رسید…
فرهاد: جلال جون سلام… خسته نباشی برادر
من با صدای کم و حالت آروم، در گوشش گفتم:زهرمار برادر… معلوم هست کدوم گوری هستی؟ باز پی کدوم کوس کلک بازی رفتی؟ دستام و شونه هام خسته شد از بس تنهایی چایی ریختم برا زائرین… کجا بودی؟
فرهاد: ببخش داداش… یه مشکلی پیش اومده، الان هم باید برم… یکی دوتا از همین زائرین، مشکل اسکان دارن، میرم براشون یه جایی پیدا کنم که شب بمونن…
من: عجب… تو و اینجور کارها؟ حاضرم شرط ببندم که این مسافرای محترم، هردو خانم هستن… نکنه شب میخوای بیاری خونه؟ پسر، نکن… دوست دخترت بفهمه شر میشه ها… از من گفتن بود
فرهاد: بابا نترس… نگران نباش… تو بهش نگی، اون نمیفهمه… رفته پیش بابا و مامانش، تا بعد مراسم هم نمیاد… تو فقط یه لطفی کن، خواستی بیایی، خبری بده… خخخ، میدونی که چی میگم؟
و یه چشمک زد و یه خنده ریزی کرد
من: باشه بابا… سگ خور… من خواستم بیام، خبر میدم
فرهاد: دمت گرم… من دیگه برم… بنده های خدا خسته ان
فرهاد از ایستگاه یا به قول خودشون موکب، رفت بیرون
رفت اون طرف خیابون، به طرف دو تا خانم چادری
تقریبا سبزه رو، اما خوش چهره… قد و قامت خوبی داشتن، حد و حدود قد فرهاد
رفتن به سمت پارکینگ، فرهاد ماشین داشت و میخواست با ماشین ببرتشون
خلاصه فرهاد با این خانمها رفت، منم دست تنها، به مراجعه کننده ها چایی میدادم
حسابی مشغول بودم که باز صدای اون خانمه رو شنیدم…
خانمه: سلام مجدد… خسته نباشید جناب
سرمو بالا اوردم… این دفعه بیشتر نگاهش کردم… صورت جذابی داره…
من: سلام… ممنونم… خیلی خیلی خوش اومدین… بفرمایید چایی
خانمه :ممنونم… دستتون درد نکنه… ببخشید، یه سوال داشتم…
من: بفرمایید، درخدمتم
خانمه: شما اقامتگاه یا یه مسافرخونه مطمئن سراغ دارین… آخه امشب قرار بود بریم منزل یکی از دوستان، اما گویا مشکلی پیش اومده
منو میگی… ضربان قلبم رفت رو هزار… یعنی چی؟ این زنه امشب جا واسه موندن نداره؟ یعنی میشه… نه بابا، امکانش نیست… اما اگه بشه، عالیه… میبرمش خونه مجردی خودم که آقا فرهاد هم الان اونجا در حال پذیرایی از زائرین هست… اووف… کیرم تکونی خورد
من: ای بابا… چه بد!.. حالا چند نفر هستین؟
خانمه: خودم تنهام… دوستم رفته خونه اقوامش
من: والا این روزها که شهر ما خیلی شلوغه… جا پیدا نمیشه… اگه جسارت نباشه، من فق
چادر باعث بی غیرتی میشود (۱)
1400/10/18

#بیغیرتی #زن_چادری #همسر

بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
چادر باعث بی غیرتی میشود (۱)
1400/10/18

#بیغیرتی #زن_چادری #همسر

بیست پنج سالگی با دختر خالم فرزانه نامزد کردم فرزانه خیلی زیبا باسن بزرگ رنگ پوست سفید سینه های هفتاد پنج بود و ورزش میکرد بیست شیش سالگی باهم ازدواج کردیم اون فوق العاده مذهبی چادری بود برعکس من که از دین متنفر بودم خیلی باهم بحث میکردیم تهش به شکست اون تموم میشد تونسته بودم کمی از خر شیطون پیادش کنم بعد یکسال اونم یکم شل کرده بود .
دوست نداشتم چادر داشته باشه حتی بعضی موقع ها دلم میخواست مثل خارجیا بگرده ولی خب تا اون موقع هیچ موقع بهش نگفته بودم
عادت داشتم هر جمعه برم استخر عاشق استخر بودم اونجا دوتا پسر پایه که نو جوون بودن پیدا کردم اونا ۱۸ سالشون بود یکیشون میلاد اسمش بود پسری پر مو و یکی سعید که هیکلی بود پسرای خیلی باحالی یودن تنها دوستای من شده بودن حتی با اختلاف سن بالا .
داشتیم از استخر میومدیم بیرون تو ماشین نشستیم بریم کافه یه چیزی بخوریم میلادگفت امشب رو برنامم شیر موز میخوایم به حساب خودم براشون خریدم گفتم جریان چیه سعید از صندلی عقب گفت قرار بریم با این خانم حال کنیم از چهرش نشون داد زنه خوشگلی نبود بد هم نبود از بدنش نشون داد یه حالی شدم میلاد گفت کس حق اصلا ادم دلش میره باعث شده بود شهوتی بشم ولی نه به خاطر این خانم .
بهش گفتم عکسو بهم بده اونم برام فرستاد اونا رو رسوندم تو مسیرم رفتم ذهنم درگیر شده بود اون خانم بدنش خیلی شباهت به فرزانه داشت و اینکه اونا داشتن از بدن اون تعریف میکردن انگار از بدن زن من داشتن تعریف میکردن تا الا انقدر شهوت نداشتم رفتم خونه سریع رفتیم رو سکس با زنم و اون شب بهترین ارضامو داشتم .
اون از ذهنم نرفته بود بیرون ریشه کرده بود تو مغزم همش دلم میخواست لخت فرزانه رو یکی ببینه نمیدونم چم شده بود داشتم دیونه میشدم قبلا شنیدم بود جریان بی شدن رو ولی فکر نمیکردم به خودم برسه عصر که اومدم فقط به بدن لخت اون فکر میکردم هی به زنم انگولک میریختم گفت اوه چت شده انقدر حشری چی خوردی !
شب روی تخت بودیم فردا هردو تعطیل بودیم گفتم میای یکم شیطونی کنیم گفت بازم سکس میخوای گفتم نه اون جوری یکم تغیر ایجاد کنیم گفت کثلا چجوری به سرم زد گفتم برام رقص سکسی برو گفت چی برو بابا من روم نمیشه گفتم چرا بعد کلی اصرار قبول کرد اول حجابشو کامل کرد شروع کرد اولاش هی میخندیدم ولی بعد عادی شد گفتم فیلم میگرم باحال میشه گفا نکن ولی من گوش ندادم اون اروم زیر چادرش مقنعشو دراورد گذاشت کنار بعد ادامه داد مانتوشو باز کرد با یه سوتین مشکی بود شروع کرد شلوارشو کندن بعد سوتین شرتشو کند کسش یکم پشم داشت ولی سفید هی چادرشو باز بست میکرد که دیونش شده بودم گوشی انداختم کنار شروع کردیم اون شب فرزانه خیلی خوب ارضا شد به هردومون خیلی خوش گذشت تا صبح روهم بیهوش شدیم .
شنبه شده بود باز من دم مغازه بودم اونم کارمند بانک بود سرکار مغازه اون ساعت خلوت شده بود من فیلم اونو پلی میکردم میدم دلم میخواست به یکی نشون بدم ولی میترسیدم رفتم تو گروه های تلگرام دنبال گشتن تا یک گروه بی غیرتی پیدا کرده بودم همه چی اونجا بود غیر از بی همه فقط دنبال کس بودن که با یه پیام مواجه شدم ! دوست داری زنتو لخت زیر یکی ببینی زن چادریت دوست داری چادرش پر اب منی من باشه پس بیا پیوی با اکانت ناشناس رفتم پیوی گفتم سلام اصل دادیم گفت عکس بدم گفتم عکس ندارم فیلم دارم اصل زنمو بهش دادم گفت چه کس جوونی داشت دیونه میشدم گفت فیلم جنده خانمو ببینم قسمت سر صدای فیلمو قطع کردمو فرستادم
دیدم ویس پر کرد گفت زنت سوپر کسه پسر
داشتم دیونه میشدم سریع رفتم دستوشیی مغازه ویسای اونو درباره زنم شنیدم
از چادر تا بیکینی
1401/01/06

#زن_چادری #اروتیک #زن_بیوه

شوهرم محمود تو یه سانحه ی تصادف از دنیا رفت و من موندم و یک بچه و کلی مشکل.
موقع مرگ محمود ۳۳ سالم بود و پسرم یاسین ۱۲ سالش بود
یک سال و چند ماه از مرگ محمود میگذشت؛با پول دیه ی محمود و کمک های خانوادم یک واحد کوچیک و تقریبا قدیمی و نقلی تو اطراف کرج تونستم دست و پا کنم
خوب که نبود اما از هیچی بهتر بود
من قبل مرگ شوهرمم چادری بودم و حالا بعد مرگ شوهرم بیشتر از قبل به عقاید و چادر پایبند شده بودم
ساختمون ۵ طبقه داشت و هر طبقه یک واحد؛ما واحد ۳ بودیم
اوایل ورودم هیچکس رو نمیشناختم و گاه که از همسایه هارو تو راه پله میدیدم(ساختمون آسانسور نداشت)سلام و علیکی میکردیم با هم
رفته رفته فهمیدم واحد اول که مدیر ساختمون هم هست یه اقای تقریبا ۶۰ ساله هست با خانومش
واحد دومم یه زوج تازه عروس بودن
واحد ۴ خالی بود
واحد ۵ هم یه خانواده بودن که دو تا پسر داشتن و همبازی های یاسین شده بودن
دو ماه گذشت و دیگه ما جا افتاده بودیم تو ساختمون و همه رو میشناختیم و همه چیز خوب بود
یک روز که برای خرید از پله ها پایین میرفتم دیدم چندتا کارگر مشغول حمل اسباب هستن و فهمیدم واحد ۴ هم داره پر میشه
یک مرد جوون و درشت هیکل بالای سرشون وایساده بود و همش میگفت مراقب باش اون میز به جایی نخوره فلان چیز خش نیوفته
اومدم رد شم که دیدم گفت:سلام وقت بخیر؛عذر میخوام من یعقوبی هستم مالک واحد ۴ و ببخشید بد موقع اسباب هارو آوردیم و سر و صدا پیش میاد و من پیشاپیش عذر میخوام
من هم که چادرمو محکم چسبیده بودم و ماسک هم روی صورتم بود گفتم:سلام خواهش میکنم اختیار دارید خوش آمدید مشکلی نیست…
مرد موجه و آرومی به نظر میرسید
چند روز که از اومدنش گذشت از طیبه خانوم(همسر واحد ۵)شنیدم که واحدش مدتی اجاره بوده و بعد که طرف تخلیه کرده تصمیم گرفته خودش بیاد بشینه و مجرده
پنجشنبه بود و تصمیم گرفتم غذا بیشتر بپزم تا به همسایه ها هم بدم به جهت خیرات
خورشت قیمه ای پختم و ظرف ها رو پر کردم و برای واحد اول و دوم بردم و هر چی از یاسین خواستم طبقه های بالا رو اون ببره اهمیت نداد
چادر رنگی سرم بود و رفتم واحد ۴ و در زدم
در رو باز کرد و یک تیشرت و شلوارک تنش بود و هیکلش حالا بیشتر از اونروز به چشم میومد
+سلام وقت بخیر این غذا رو برای خیرات پختم و نوش جان کنید و فاتحه ای بخونین
_سلام خیلی ممنونم لطف کردین
+خواهش میکنم نوش جان
_عذر میخوام من فامیلی شما رو نمیدونم چون همه رو میشناسم پرسیدم
+بله؛بنده شهبازی هستم
_اهان خوشبختم از آشناییتون خانوم شهبازی
شاید خیلی چهره زیبا و خاصی نداشت اما در کل با هیکل درشت و صورت کشیده و ته ریشش میشه گفت مرد خوشتیپی بود
بهش میخورد هم سن و سال من باشه شایدم کمی بیشتر
دو روز بعد داشتم لباس هارو از ماشین لباسشویی بیرون میاوردم که در زدن و یاسین طبق معمول تو اتاقش‌ پای کامپیوتر بود
تاب و شلوارک تنم بود و چادر رنگیمو سرم کردم و در رو باز کردم
آقای یعقوبی بود و ظرف هارو با غذا پس اورده بود
+سلام خوب هستین؟ببخشید دیر شد و من آشپز خوبی هم نیستم و فقط نخواستم ظرف رو خالی‌ برگردونم
_سلام ممنونم لطف کردین زحمت کشیدین
در حین گفتگو از درز چادر و نازک بودنش آقای‌ یعقوبی حسابی من رو دید زد
ظرف غذا رو ازش گرفتم و در رو بستم
کمی عصبی شدم از چشم چرونی کردنش
چند روز گذشت تا اینکه سقف یکی از اتاق ها نم زده بود؛منم از طرفی روم نمیشد برم بالا و به یعقوبی بگم از طرفی نمیشد بیخیال بشم
ده
ساعت ۱ ظهر بود رفتم در زدم و ماجرا رو گفتم و گفت شب میاد‌ نگاه میکنه و با خرج خودش‌ درستش میکنه
شب ساعت ۹ بود که اومد؛با هم به
آرتمیس معاون شهردار

#کارمند #زن_شوهردار #زن_چادری

سلام دوستان میخواستم یه خاطره که واسه دوسال پیش هست رو براتون تعریف کنم
من اسم مانی هست(اسم واقعی نیست) مهندسی مکانیک خوندم ولی کار آزاد دارم که دوسال پیش با کمک یکی از دوستان خانوادگی که تهران زندگی میکردن با یه خانومی آشنا شدم که کارمند شهرداری البته معاون شهردار بود و منم نه بخاطر شغلش بلکه بخاطر محجوب و چادری بودن و اندام خوبش دوست شدم
من چون تو یه شهر دیگه بودم زیاد نمیتونستم بیام تهران ولی زمانی که تهران میومدم یه دل سیر آرتمیس (اسم واقعی نیست)می‌کردم البته من مکان نداشتم و اکثرا سکس من و آرتمیس تو ماشین بود و به انواع روش‌ها اونو می‌کردم
هیکل خودم که بزرگ بزرگ بود و آرتمیس هم قد بلندی داشت ولی بدن ترکه‌ایی ترکه‌ایی بود رنگش گندمی چشم‌‌ابرو مشکی بود
دفعه اول که قرار بود سکس کنیم منو برد ویلای یکی از دوستانش تو لواسان
چون هردوتامون بار اولمون بود رومون نمیشد شروع کنیم بعد یه ساعتی که اونجا بودیم آرتمیس رفت رو تخت دراز کشید و گفت من خوابم میاد من بعد چند دقیقه رفتم پیشش دراز کشیدم و کم کم دست به باسنش کشیدم که گفت مانی شیطونی نکن من دیگه دست بردار نشدم
اونقدر مالوندم که ناله‌اش رفت بالا یه شلوار بنفش کم رنگ پوشیده بود که درش آوردم و بعد رفتم سراغ پیرنش یه پیراهن توری سفید بود
که ممه‌ها افتاد بیرون منم شروع به خوردن کردم قلب هر دوتامون میزد اون از خجالت و من هم واسه اینکه اولین بارم بود یه دختر لخت میدیدم
بعد از خوردن سینه‌هاش برگردوندم از پشت شروع کردم به خوردن کس‌و کونش که دادش رفت بالا انقد صداش زیاد بود که تا سر ویلا میرفت
یواش یواش کیرم که گذاشتم دم سوراخ کونش که بره تو چون دختر بود نمیشد از کوس کرد انقد کیرم رو سوراخش کشیدم که تحریک شد و من یکم هل دادم رفت تو که ناله رفت هوا گفت بکش بیرون بکش بیرون که دارم میمیرم
من کشیدم بیرون و باز شروع به خوردن کس و کونش کردم چند دقیقه‌ایی گذشت که خودش گفت دراز بکش تا بیام روت
من درازکش شدم آرتمیس روم خوابید اولش کیرمو روی کسش می‌کشید دید اینجور فایده نداره کیرم رو گذاشت دم سوراخ کونش فشار داد نصف کیرم رفت تو خواست داد بزنه دستم رو گذاشتم دهنش که دستم رو چنان گاز گرفت که گفتم انگشتام قطع شدن بعد چند دقیقه بالا پایین کردن یکم آروم شد و ناله‌اش کمتر شد من دیدم که کیرم داره میشکنه بهش گفتم دراز بکشه و من روش بخوام
من چند دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد ریختم توش
بعد رفت حموم برگشتیم تهران که تا خونشون برسه تو ماشین برام ساک زد و منم نزدیک دوساعتی کسش رو مالوندم که چند باری ارضا شد
منم بعد رسوندن برگشتم شه. خودم
دفعه بعد که قرار شد بریم جاده چالوس و من با خودم یه چادر مسافرتی با خودم بردم همین که چادر رو برپا کردم دیگه دنبال وسایل نرفتم و اونجا شروع به لب گرفتن کردم آرتمیس هم که ۴۵ سال بود کیر ندیده بود داشت واسش له‌له میزد که باز من شروع به خوردن کسش کردم آرتمیس عاشق این که فقط کسش رو بخوری و منم مدام کسش رو میخوردم نزدیک ۱۰ دقیقه‌ایی خوردم بعد شروع به مالوندن کونش کردم داشت از شهوت می‌میرد چوم واقعا واقعا حشری بود صداش اینقدر بلند شده بود که از جیغ تبدیل به داد زدن شده بود که دمر خوابوندمش رو کیرم رو گذاشتم روی سوراخش که از شهوت گفت تا جایی که جا داره جا کن من نامردی نکردم تا ته گذاشتم که نفسش یه لحظه بند اومد یکم نیمه داشتم تا حالش بهتر بشه که شروع کردم به تلمبه زدن داشت زیرم دست‌وپا میزد و می‌گفت فقط بکن من که قبل اون با کسی سکس نداشتم مثل کس نديده‌ها خودمو میکشتم چند دقیقه‌ای تلمبه زدم تا آبم بیاد
بعد رفتم وسایل هارو از ماشین آوردم و یکم خوراکی خوردیم و باز شروع به سکس کردیم تا عصری چهار پنج باری کردمش رفتنی بزور تونست بیاد نزدیک ماشین که سوار بشه و برگشتیم سمت تهران که مثل دفعه قبل باز تو ماشین برام ساک زد و من کس‌وکونش رو مالوندم و آرتمیس رو با کون گشاد فرستادم رفت خونشون
البته بعد اون ماجرا نزدیک ده دوازده باری باز کردمش
ولی آخرین بار که کردمش دوهفته مونده به تولدش بود که رفتیم بدرقه دوستش که داشت میرفت خارج از کشور
اونا رو فرستادیم فرودگاه و من آرتمیس رفتیم یکم دور زدیم
برگشتیم محله دوست آرتمیس که سمت موزه دکتر حسابی بود که من ماشین رو تو یه کوچه پارک کردم و تو ماشین شروع به لخت شدن شدیم و من طبق معمول شروع به خوردن کسش کردم و ناله‌اش شروع شد و منم ول کن کسش نبودم انقد خوردم که چند بار ارضا شد و از حال رفت بعد چند دقیقه که که حالش بهتر شد پاهاش رو باز کرد منم رفتم وسط پاهاش قبلش دو تا قرص خورده بودم نزدیک بیست دقیقه تلمبه زدم تا آبم اومد و ریختم تو کونش یکم تو بغلم هم خوابیدم تا حالمون بهتر بشه بعد آرتمیس لباس هارو پوشید رفت خونشون و من بعد اون دیگه ندیدمش و الان نزدیک پانزده ماهی
چادرم را باد برد
1401/03/25

#زن‌_چادری #خیانت #زن_شوهردار

محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
چادرم را باد برد
1401/03/25

#زن‌_چادری #خیانت #زن_شوهردار

محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
مرواریدی در صدف
1401/04/07

#زن_چادری #زن_شوهردار #زن_همسایه

سلام
اسم من (مستعار) مهدی هستش و یه راست میرم سر اصل مطلب
تو کوچه ما یه زن و شوهر زندگی میکردن که سه تا دختر داشت دو تا خواهر بزگتر ازدواج کرده بودن و دختر آخری که تقریبا همسن من بود مجرد بود
تمام محل تو کف این دختر آخری بودن مثل خود من
یه روز که داشتم تقریبا ساعتای نه شب میومدم خونه دیدم مادر همین دختر همسایمون دم در وایساده تا منو دید گفت آقا مهدی پشت در موندم میشه از در برین بالا در رو واسم باز کنید
مثل اینکه کسی خونه نبود
اول بهش سلام کردم و خیلی مودبانه رفتار کردم
گفتم چشم حتما اسپایدر من نبودم که از در بپرم بالا
یه نردبون از خونمون آوردم و رفتم بالا در پریدم پایین در رو براش باز کردم و رفت تو اینم بگم که خانواده خیلی مذهبی بودن برا همین سریع خداحافظی کرد و رفت تو
چند هفته گذشت ما دوباره این زن همسایمون که اسمش نسرین بود رو دیدیم خیلی واسم عجیب بود خودش اومد سمتم و بخاطر اون شب تشکر کرد
منم یکم کصشعر گفتم و گذشت
ماه بعد قرار شد به خاطر مشکلات محل تو خونه‌ی یکی از همسایه ها جمع بشیم قرار شد بریم خونه همین همسایمون که اسم زنش نسرین بود
طبیعتا بابام باید میرفت ولی بابام اون شب شیف بود و سرکار
منم دوست نداشتم برم ولی به اصرار پدرم رفتم
نسرین خانوم هم همون اول یه سینی چایی آورد و بعدم رفت تو اتاق
اون شب گذشت
چند روز بعدش اومده خونه ما تا کمک مامانم سبزی پاک کنه
نمی‌دونست که من خونم داشت واسه مامانم درد دل می‌کرد که آره
از زندگیم با شوهرم راضی نیستم و بهم توجه نمیکنه و از حرفا
منم نمیدونم چرا ولی کرمش افتاد تو کلم که به این نسرین خانوم نزدیک بشم
شب که همه خواب بودن شمارشو از تو گوشی مامانم برداشتم
ولی نمیدونستم باید چیکار کنم
اینستا هم نداشت آخه!!!
فقط توی واتس آپ بود عکس پروفایلش هم عکس یه حرم بود
گفتم آخه چجوری من این آدمی که اینقدر مذهبی هست رو بهش نزدیک بشم
دل و زدم به دریا و بهش پیام دادم گفتم سلام خوب هستین
گفت شما؟
گفتم مهدی هستم همسایتون
زیاد تحویل نگرفت بهش گفتم شنیدم توی یک قرض الحسنه کار می‌کنید
میخواستم اگه میشه برام یه وام بگیرید اولش میگفت نه نمیشه و از این حرفا
گفتم کپی شناسنامه و کارت ملیت رو بیار بده تا برات یه حساب باز کنم دو ماه دیگه دو میلیون دام برات میگیرم گفتم باشه
کپی ها رو بروم در خونشون که بهش برم گفتم حالا میاد دم در کلی دید میزم لاشی شوهرش اومد دم در کپی هارو گرفت و رفت
گفتم ریدم تو این شانس
ولی خب حالا دیگه بهونه داشتم تا بعضی موقع ها بهش تو واتس آپ پیام بدم
هفته ای یه بار دو هفته یه بار ازش سراغ وام رو میگفتم اونم هی امروز فردا می‌کرد
یه روز گفتم بزار برم دم قرض الحسنه ای که کار میکنه لاشی اونجا همه کاره بود ولی اصلا اهل پارتی بازی نبود برا من اصلا پول وام مهم نبود فقط میخواستم اینطوری بهش نزدیک بشم
رسیدم دم قرض الحسنه ساعت حدودا دوازده یود معمولا سا ساعت یک باز بود یه ساعت منتظر موندم تا تعطیل بشه بیا بیرون
ساعت یک شد و اومد
رفت سر خیابون وایساد تا تاکسی بگیره
سریع دور زدم و رفتم جلوش وایسادم انگار من تصادفی دیده باشمش
گفتم سلام نسرین خانوم اولش فک کرد مزاحمه بعد که منو دید سلام کرد
گفتم اگه خونه میرید برسونمتون اولش تعارف می‌کرد که نه با تاکسی میرم
دیگه اصرار کردم سوار شد صندلی عقب نشست
یکم احوال و پزسی کرد و بعدش دیگه هیچی نگفت منم از تو آیینه همش نگاش میکردم خب طبیعتا اونم متوجه این نگاه های من شد ولی بروش نیاورد
بهم سر کوچه پیادش کنم که کسی اونو با من نبینه سر کوچه پیاده شد و رفت خونشون
شب تو واتس آپ بهش پیام داد