داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
ن روزها رابطه من و نادر پرهیجان بود و هنوز تشنه رابطه جنسی با هم بودیم. اما این به سادگی به دست نیومد ، نادر رفته رفته بیشترِ توقعات سکسی اش رو به من تحمیل کرده بود. البته اول که ازم میخواست یه کار جدید بکنم و مثلا یه فانتزیش رو انجام بدیم من فقط به خاطر او این کار رو می کردم ولی بعدش توی اون کار غرق می شدم و اگه نادر هم نمی خواست من اصرار می کردم. مثل نادر شده بودم .همونطور که گفته بود توی سکس مثل یه فاحشه باهاش بودم . تقریبا همه کارها و فتیش ها و فانتزیهایی که می گفت رو انجام داده بودیم ، اکثر شب ها ازم می خواست که خاطرات سکسیم رو موقع سکس براش تعریف کنم ولی هر دو مون می دونستیم که من غیر از نادر رابطه ای نداشتم که بخوام خاطرات سکسی اش رو برای اون تعریف کنم اما نادر به این چیزها نیاز داشت و من مجبور می شدم از فیلم های پورن در ذهنم خاطره و داستان سکسی بسازم و براش بگم. ظاهرم مثل فیلم های پورن شده بود .همه اش دنبال تتو جدید و جراحی های زیبایی جورواجور می گشتم . وقتی سکس می کردیم نادر دوست داشت حرف های رکیک بزنیم و من هم عادت کرده بودم .حتا نو حرف زدن معمولی هم بددهن شده بودم .دوستام تعجب می کردن که چطور این همه تغییر کردم ولی من خودمو اینطوری متقاعد می کردم که من فقط ظاهرم کمی غیر عادی شده … من که فاحشه نیستم و فقط به خاطر شوهرم طوری آرایش و رفتار می کنم که هردومون لذت ببریم و زندگیمون محکم تر بشه اما فانتزی ها و فتیش های نادر تمومی نداشت و من هر کاری می کردم اون یه کار جدیئتر و یک سکس عجیب تر ازم می خواست.
در نهایت وقتی موضوع رابطه 3 نفره رو باهام در میون گذاشت باهاش مخالفت کردم و التماس کردم این یه مورد رو بهم تحمیل نکنه. می دونستم اگه این کار رو هم بکنم باز راضی نمی شه و دوباره یه خواسته جدیدتر می خواد و بدتر از همه اینکه دیگه فهمیده بودم تغییرات من فقط ظاهری نیست،نادر باعث شده بود که ذهنم پر بشه از چیزهای سکسی و فتیش هایی عجیب و بعد از یه مدت خودم هم بهش عادت می کردم. بار اول که براش ساک زدم بالا آوردم ولی اونقدر تکرارش کردیم که دیگه خوشم میومد. سکس خشن و ارباب و برده ای و آنال و تتو نزدیک نقاط حساس و دردآور و گفتن حرف ها و داستان های تخیلی و خیلی چیزهای دیگه رو باهاش انجام دادم. اما سکس 3 نفره و فانتزی کاکولدی که نادر می خواست با همه اینها فرق داشت چون همه کارهایی که کرده بودیم بالاخره خصوصی بود و فقط به خودمون دو نفر محدود می شد اما فکر می کردم اگه یک نفر دیگه هم بیاد توی سکس مون من واقعا بدکاره می شم و آبروم هم می ره. نمی دونستم همونجوریش هم غیر از ظاهر و بدنم شخصیتم هم داره مثل فاحشه ها میشه.
یک بار توی محل کارِ نادر یه دختر خیلی خوشگل رو دیدم که معلوم بود مثل من خیلی به خودش می رسه و جراحی های زیبایی کرده.
بعدا وقتی نادر دوباره ازم خواست که سکس 3 نفره کنیم اون دخنره رو پیشنهاد کرد و گفت اون دختر آدم مطمینیه و با خواهش گفت “بیا این لذت رو هم تجربه کنیم”
حرف رو عوض کردم. چند روز به این پیشنهادش فکر می کردم و نادر موقع سکس و عشقبازی در مورد دختره فانتزی می بافت و طوری حرف می زد که معلوم بود فکر و ذکرش انجام دادن سکس 3 نفره با اون دختره. من نمی خواستم اون کار رو بکنم ولی این فکر خیلی اذیتم می کرد که اگه با نادر اون کار رو نکنم حتما خودش با دختره و یه آدم دیگه این کار رو می کنه. همین باعث شد دوباره تسلیم بشم و قبول کردم. ازش قول گرفتم که به شرطی این کار رو می کنم که فقط یه بار باشه . نادر حسابی ذوق کرده بود. چند روز بعد دختره رو آورد تو خونمو
ن که با هم آشنا بشیم. دختره کلی از من تعریف کرد و از زیبایی ام حرف زد. همون موقع ها نادر گفت یه کاری براش پیش اومده و میره و سریع برمی گرده. وقتی نادر رفت دختره خودمونی تر شد و اومد کنارم نشست و تتو هاش رو به من نشون داد. بعدش ازم خواست که تتوهام رو بهش نشون بدم . من تتوهای بازو و کنار سینه ام رو بهش نشون دادم ، او کلی تعریف کرد و یکدفعه ای دستش رو روی سینه هام گذاشت .البته گفت " مبخوام بقیه تتوهات رو ببینم" من کمی فاصله گرفتم و خودم بهش نشون دادم .او همینطور جلوتر میومد وبیشتر بهم دست می زد . صورتشو جلو آورد که ببوسدم ،اونجا بود که دیدم دیگه نمی تونم ، به بهانه چای آوردن بلند شدم و این بار روبه روش نشستم. هر طور بود اجازه ندادم بهم نزدیکتر بشه اما چون قرار بود چند روز دیگه باهاش سکس کنیم رفتار بدی انجام ندادم.
دختره بالاخره رفت. ذهنم خیلی درگیر شده بود. حتما اون دختر با نادر رابطه نزدیکی داشت.حتما نادر در مورد من باهاش صحبت کرده بود.
دو سه روز بعد نادر گفت دختره توی هفته دیگه میاد خونمون.
می دونستم اگه این کار رو بکنم مثل بقیه کارهایی که کردیم برام عادی می شه و بعدشم نادر حتما این دفعه یه مرد رو میاره .
هفته بعد دختره خبر داد که دو روز بعدش می تونه بیاد پیش مون. اون روزها بیشتر از همه عمرم فکرم مغشوش بود . وقتی حرف ها و رفتار دختره یادم میفتاد احساس می کردم منم مثل اونم ، شاید خیلی بدتر از اون. فکر می کردم بعدش قراره به چه ساز نادر برقصم و زنگیمون قراره چطور ادامه پیدا کنه. آیا فقط کافی بود فاحشه خونگیش باشم؟ اگه این کافی بود قبول می کردم ولی تجربه اون 2 سال زندگی بهم نشون می داد که نادر هیچ پیوند دیگه ای غیر از سکس با من نداره. فهمیدم اصرار اون برای پیدا کردن یک همسر ساده به این قصد بوده که بتونه هر کاری میخواد باهاش بکنه و طرف نتونه مخالفت کنه و به خاطر وابستگی زندگیش به او نتونه ازش جدا بشه. به خودم لعنت می گفتم که چرا قبل از نادر دوست پسر دیگه ای نداشتم که بدونم مردها چطوری اند و اصلا چی نرماله و چی غیر نرمال؟ از خودم متنفر شده بودم که این همه وقتی که صرف تغییر دادن بدن و ظاهرم کردم اگه دنبال یه کار بودم می تونستم مستقل باشم و اینقدر محتاج اون مرد بی عاطفه و منحرف نباشم. از خودم متنفر شدم که نه تنها کارهایی که نادر می خواست رو کردم که مثل خودش شدم و حتا بدتر از اون. نادر حداقل یه ظاهر موجه و یه شخصیت اجتماعی قابل قبول داشت ، من اون رو هم نداشتم و ظاهرم شبیه فاحشه ها شده بود. حتا بدون آرایش و لباس های آنچنانی بازم مثل دخترای بی مغزی بودم که فقط جراحی زیبایی می کنن و بهشت شون اینه که آویزون یه مرد بشن.
دیگه نمی تونستم. همون روز که دختره قرار بود برای سکس 3 نفره بیاد خونمون به نادر گفتم " من نمی تونم، کنسلش کن". داد و بیدادش بلند شد ولی حتا اگه به حد مرگ کتکم می زد من اون سکس 3 نفره رو انجام نمی دادم.
این اتفاق باعث شد که مشکلات من و نادر سر باز کنه. دعواهامون زیاد و شدیدتر شد ، فقط گاهی یه پیشنهاد فانتزی دیگه می داد و وقتی قبول نمی کردم باهام قهر می کرد. برام واضح شده بود که اگه به احترام خودم کنار نکشم به زودی براش تموم میشم و میندازنم دور، این بود که شروع کردم گشتن دنبال یه کار. بالاخره یه کار پیدا کردم .کار مناسبی نبود اما از کنار نادر بودن و وابستگی به او بهتر بود.
همونطور که انتظارشو داشتم 4 ماه بعد کارمون به طلاق کشید. قسمت کمی از مهریه ام رو ازش گرفتم و جدا شدیم. موقتا رفتم خونه یه خانمی که یکی از دوستام پیشنهاد کرده بود.
بعد از چندماه
بالاخره تونستم یه خونه کوچیک اجاره کنم. مشکلاتم زیاد بود. توی خونه نادر با رفاه زندگی می کردم ولی شرایط تقریبا سختم توی خونه جدید در مقایسه با یک مشکل بزرگ اصلا مهم نبود : نادر در من نفوذ کرده بود، مهم نبود کجا باشم ، هر جا می بودم اون فاحشه درونی به همراهم میومد.
طبیعی بود که نمی تونستم تنها باشم و رابطه ای نداشته باشم. توی این چهار ساله اخیر بعد از طلاقم با سه تا پسر دوست شدم.هر وقت با دوست پسرم سکس می کردم کارهایی که نادر باهام می کرد یادم میومد و عجیب اینکه دوست داشتم دوباره مثل نادر باهام سکس کنن ، دیگه سکس عادی برام لذت نداشت. نادر از درون منو تغییر داده بود.
بعد از این سه نفر که تقریبا با هر کدوم چند ماهی رابطه داشتم دیدم اینطوری هم نمی شه . یا باید مثل دوران نادر سکس کنم و یا باید کلا فکرمو از سکس آزاد کنم.
درسته، نادر روح منو با کمک خودم تسخیر و من رو از درون تبدیل به یک بدکاره کرد،حالا میخوام ببینم می تونم روحم رو از این تسخیر نجات بدم؟
نوشته: مایا


@dastankadhi
میلف واحد روبرو
1401/03/31

#زن_همسایه #میلف #اولین_سکس

سلام به همه دوستان شهوانی،پارسا هستم الان 25 سالمه خاطرهای که میخوام تعریف کنم مربوط به 19 سالگیم میشه که پشت کنکوری بودم و خونواده تصمیم گرفته بودن خونرو عوض کنن منتها انداخته بودن برا بعد آزموزنم خلاصه ما آزمونو دادیم و خداروشکر به هدفمونم رسیدیم و بعدش اسباب کشی کردیم و جابهجا شدیم یه روز میگذشت که ما تو اون خونه مستقر شده بودیم آها اینم بگم خونه آپارتمانی بود و جوری بود که هر طبقه دو واحد کامل روبه رو هم داشت، داشتم میگفتم تو روز اول زنگ خونمون خورد من و مادرم فقط خونه بودیم رفتم درو باز کردم دیدم یه خانومه جا افتاده تقریبا چهلو خوردهای بهش میخورد زیره45 با یه چادر رنگی که اگه سرش نمیکرد سنگین تر بود پشت در بود بعد یه سلام احوال پرسی کرد و خودشم معرفی کردو گفت خانوم محمدی هستم مدیر ساختمون همین واحد روبه روتون خلاصه یسری توضیحاتیم دادو رفت تا بعد چند روز که مادرم برا یه چندتا سوال میره دره خونشون دیگه موندگار میشه و گرم صحبت،وقتی مادرم اومد خونه بهم گفت پارسا این روبرویی یه دختر دارن تقریبا همسن خودت که اتفاقا امسال کنکور داره منم یه تعجب ریز کردمو با خودم گفتم خب خوبست دیگه میرم تو کارش آقا گذشت اینم، یه روز تو خونه نشسته بودم پا کامپیوتر داشتم فیلم نگاه میکردم دیدم یه صدا جارو برقی بلند شدو هیم نزدیک تر میشد معلوم بود از واحد روبروست که ناگهان حس کردم دیگه انگار دمه واحدمونه کنجکاو شدم برم از چشمی نگاه کنم و نگاه کردمو با چه صحنهای مواجه شدم دیدم خانومه محمدی با یه لباس خواب مشکی که تقریبا تا بالایه زانوهاشه و بالا تنشم تا وسط سینه هاشو پوشونده لباسه، یعنی واضح خط سینش معلوم میشد منو بگی دیگه دلم نمیخواست چشمو بردارم از روش هی اندامشو برنداز میکردم اصلا از رو مانتو معلوم نمیشد همچین ممه هایه خوش فرمی اون زیر قاییم کرده باشه پاهاش زیاد معلوم نمیشد چون برق ساختمونو نزده بود فقط نوره خونه خودشون روش افتاده بود ولی در کل چیزه حقی بود دیگه ازون به بعد ذهنه من درگیرش شده بود و شبا میشستم باهاش چه خیالایی که نمیبافتم،دخترشم دیده بودم واقعا دختره خوشگلی بود یه دختره اندامی با موهایه مشکی چشایه عسلی پوست سفید واقعا خوشگل بود ولی نمیدونم یه حس خاصی به مادره پیدا کرده بودم که اصلا دختررو به چشم شهوت نگاه نمیکردم اصلا بهش فک نمیکردم ازونجا به بعد فهمیدم که نه من واقعا به خانومایه جا افتاده یا به قول معروف میلف ارادت خاصی دارم و به دختر جوون ترجیح میدم قبلش حس میکردم ولی اینجا بود که مطمئن شدم خلاصه چند روزی گذشت من از دانشگاه اومدم خونه که بعد اینکه لباسامو دراوردمو نشستم مامانم گفت پارسا یه چیزی مادر، گفتم چه چیزی گفت امروز داشتم با خانوم محمدی حرف میزدم که یه درخواستی کرد گفتم چه درخواستی گفته که چون ما زیاد توان مالی نداریم که بخوایم برا کنکور این دختر خرج کنیمو مشاوره این چیزا بگیریم اگه بشه پسرتون هر چند هفته یه بار بیاد به دخترم یه کمکی بکنه تو درساش یه مشاورهای هم بده هزینشم کنار میایم اتفاقا اونم میخواد پزشکی قبول بشه منم اون لحظه داشتن داخلم ریسمون عروسی میبستن ولی بروز ندادم و مثلا یکم بهانه آوردم گفتم مادره من نمیشه که من برم خونه دختریکه همسن خودمه بعد باهاش درس کار کنم نمیگی یه حرکتی پیش بیاد بعد مادرم گفت چه حرکتی، خوده مادره کنارتونه قرار که نیست برین تویه اتاق یه گوشه باهاش درس کار کنی منم مثلا از رو اجبار قبول کردم و گفتم من بابت اینکار پولی نمیگیرم اینو بهشون بگو خلاصه گذشتو برنامه هارو باهم تنظیم کردیم و مشخص کردیم چه روزایی برم خونش
ون هر دوهفته یکبار میرفتم گذشتو روز اول رسیدو من رفتم خونشون اولش یه سلام احوال پرسیه گرمی با هردوشون کردمو خونواده خوش مشربی بودن و اینم بگم من فقط تو ذهن خودم و برا خودم هایو هوی داشتم در واقعیت واقعا خجالتی بودم یعنی اصلا روم نمیشد تو چشایه یه خانوم یا دختره غریبه زل بزنم بیشتر سرمو پایین مینداختم چهرمم به این بچه مثبتا میخوره چون ریش میزارمو عینکیم هستم به همین خاطر بهم اعتماد کرده بودن خب داشتم میگفتم مادرو دختر تیپ سنگینی زده بودن دختره که کاملا پوشیده بود و خوده خانوم محمدیم یه تیشرت مشکی جذب با یه شلوار مشکیه بیرون یه شالم انداخته که تقریبا آزاد بود بیشتر مینداخت رو بازوهاش که زیاد معلوم نشه رفتم نشستمو به پذیرایی کردنو یه صحبت ریزیم کردیم که دیگه نشستم با دخترش کار کردنو اینا واقعا اصلا به دختره هیچ چشمی نداشتم با اینکه اگه تلاش میکردم شاید راحت مخش میکردم ولی دل لامصب جا دیگه بند بود خلاصه یه چند وقتی گذشتو گذشت و منم هر دوهفته مث همیشه میرفتم خونشون خانوم محمدیم هرچی میگذشت باهام راحت تر میشدو صمیمی تر دیگه شوخیم میکرد بعضی موقعها منتها من این رفتاراشو به مادرم نمیگفتم چون اگه میفهمید دیگه عمرا میذاشت برم منم که از خدا خواسته گفتم دارم کمکم به هدفم نزدیک میشم (بیشتر مث خیال بود برام زیاد فکرامو جدی نمیگرفتم) گذشت تا اینکه یه روز مث بقیه روزا زنگید که برم خونشون رفتمو وقتی در باز کرد چشام چهارتا شد ولی به رو خودم نیاوردم سریع جمش کردم دیدم کامل عوض شده یه شلواره خونه جذب که مچ پایه سفیدو توپرش معلوم میشد با یه لباس مشکی جذب آستین دار که از بس سینه هاشو بزرگ بود لباس کش میومد و قشنگ رنگ سوتینش معلوم میشد واقعا جا خورده بودم اصلا نمیتونستم هضمش کنم این پوششو یه حال و احوال خیلی صمیمی کردو رفتم نشستم رو مبل یکم دقت کردم گفتم دخترش پس کجاست اون لحظه اصلا حواسم نبود ازش پرسیدم گفت تو راهه برگشت مدرسه منم با خودم گفتم این شیطون از قصد گفته زودتر بیام منم خوشحااااال گفتم واقعا داره خیال بافیام به واقعیت می پیونده
‌وااااای وقتی با اون تیپش جلوم راه میرفت قشنگ آب از دهنم میچکید دلم میخواست همون لحظه بپرم روشو بزور بهش تجاوز کنم تو اون شلواره تنگ کامل کونش نمایان بود که چه فرمی داره واقعا بی نقص بود یه کون ورزشی و تپل زیر اون شلوار بود نمیتونستم چشممو از روش بردارم یه چند دقه تو همین حالت گذشت که بهم گفت آقا پارسا میشه همین لامپ وسط هالمونو عوض کنی چهارپایمون کوتاهه قدم نمیرسه منم یه چشم گفتمو چهارپایرو آورد واقعا کوتاه بود با صندلی حموم فرقی نداشت قده خودمم نمیرسید تا اینکه یه بالشتم گذاشتم روش و رفتم بالا که لامپو عوض کنم به خانوم محمدیم گفتم بی زحمت حواستون به این بالشت باشه که من میوفتم اونم گفت چشم فوقشم بیوفتی خودم میگیرمت منو بگی تا اینو گفت آب شدم اصلا مونده بودم ولی در بیرون طبیعی رفتار میکردم با خودم گفتم پارسا تمومه دیگه این واقعا دلش میخواد ولی بازم داشتم دعا دعا میکردم که دخترش زودتر بیاد چون دیگه داشتم از خجالت میمردم،بلاخره دخترش اومدو‌ اون روزم گذشت ولی قشنگ متوجه نگاهایه‌ ریز من به اندامش شد چند روزی گذشت منم همش شبا میشستم به اون روز فک میکردم یه بار فاز می‌گرفتم نکن پارسا نکن اینکارو این خانوم شوهر داره تو زندگی پاشو‌ میخوری باز میگفتم حالا که شانس در خونتو زده داری ردش میکنی اون چند روز با این فکرا گذشت تا اینکه دیدم از طریق واتساپ بهم پیام داد تعجب کردم چون اصلا پیام نمیداد اگه کاریم داشت زنگ میزد خلاصه جواب دادمو‌ بعد یکم صح
بت معمولی بهم گفت اون روز خوب جا خورده بودی آقا پارسا منم خودمو زدم کوچه علی چپ گفتم چطور مگه جوابمو نداد ولی بعدش گفت من متوجه نگاهات به خودم تو این چند وقت شدم منم فقط کوچه علی چپو‌ گرفته بودمو‌ میرفتم تا اینکه زد به سرمو‌ گفتم بله حرفایه‌ شما درسته ولی من بیشتر ازین نمیتونم جلو بیام گفت از خداتم باشه حالا براچی گفتم خب شما شوهر دارین وجدانم اجازه نمیده گفت نگاه پسرجان اگه همون روز من یکم دیگه روت فشار میاوردم اونوقت میدیدیم چطور شهوتت‌ بر وجدانت غلبه می‌کنه منم دیدم واقعا راست میگه ولی نیومده بود منت کشی برا سکس چون هم شوهر داشت و هم اینکه یه خانوم تو این جامعه بخواد بده بکن زیاده منم از همین تعجب کردم که بعد یکم صحبت فهمیدم که به دلش نشستم و میخواد برام جبران کنه اون کمکایی که به دخترش میکنم منم با خودم گفتم پارسا دلو بزن به دریا بیا بلاخره طعم این سکس لعنتیرو‌ بچش اونم با کسی که آرزوت بوده فوقش بعدش یه توبه میکنی تموم میشه میره خلاصه بعد چند وقت چت دیگه کامل رومون باز شده بود منم دیگه از حرف خسته شده بودم دیگه حرف اصلیرو‌ پیش کشیدم و قرارو‌ گذاشتیم یه روزی که من تایین میکنم بیاد خونه ما چون خونه اونا اعتباری نبود یکم ریسک داشت منم نمی‌خواستم حتی یه درصدم‌ ریسک کنم چون واقعا بی آبرو می‌شدیم خونه ماهم بیشتر موقع ها خالیه چون پدرم که هفته دو الی سه روز خونه است کارش شهرستان اطراف شهرمونه مادرمم پرستاره خلاصه روز موعود فرا رسید منم قبلش همه وسایلایه مورد نیازو‌ از یه مغازه‌ای که کلا لوازم جنسی مردانه داشت تهیه کردم از اسپری تا لیزکننده و کاندوم ، یه فیلم نحوه کردن کونم نگاه کردم چون واقعا علاقه زیادی به کردن کون داشتم فقط دعا میکردم بزاره خلاصه اون روز رسیدو اومد خونمون خیلی استرس داشتم اولین تجربه واقعا ترس داره،وقتی اومد داخل تعجب کردم با لباس بیرون بود کاملا پوشیده بعد دو هزاریم افتاد براچی چون امکان داشت کسی خونشون باشه موقع برگشت اومدو بهم دست دادیمو‌ یه سلام گرمیم‌ کردو‌ رفت نشت رو مبل منم چون هوا خیلی گرم بود براش یه شربت خنک بردم اونم خوردو‌ لیوانو‌ گذاشت رو میزو نشست رو مبل من واقعا اون لحظه نمیدونستم‌ باید چیکار کنم اگه تا شبم میشست‌ روبه روم من کاری نمی‌کردم بلاخره دیدم بلند شد بعد چند دقیقه و شالشو انداخت اومد سمتم انگار عین یه خواب بود اون لحظه، اومد ستمو‌ نشست روپامو‌ لباشو چسبوند به لبام‌ و شروع کردیم به خوردن لبایه‌ هم وااای چه حسی داشتم اون لحظه انگار اورستو‌ فتح کرده بودم البته هنوز به قلش‌ نرسیده بودم خلاصه چند دقیقه تو همون حالت لبایه خوش طعمشو‌ داشتم حسابی میخوردم بعد کمکم بلندش کردم ولی لبامونم از هم جدا نمیشد میخواستم همینطوری ببرمش سمت اتاق خواب ولی اون فک کرد می‌خوام بچسبونمش به دیوار کشوند منو سمت دیوار وقتی چسبید به دیوار منم آروم دست چپمو از پشت بردم داخل شلوارش دستم بلاخره کونشو لمس کرد اون لحظه یه شوکی تو بدنش اومد منم ادامه دادم به مالیدن کونش الان که دارم میگم مو به تنم سیخ شده خلاصه تو همون حالت لب گرفتن بردمش داخل اتاق خوابو انداختمش رو تخت و افتادم روش تشنه تشنه بودم افتادم به جون گردنشو‌ لباش کلا تمام نقاط صورتشو هی بوس میکردم میخوردم حواسم بود که یوقت جاییشو‌ کبود نکنم اونم فقط ناله هایه ریز میکرد بعد که خوب اون گردن بلوریشو‌ خوردم شروع کردم به کندن لباساش بهش گفتم بزا ببینم چی چی آوردی برامون اونم یه نیش خند زدو منم کارمو ادامه دادم لباساشو‌ کندمو رسیدم به سوتین مشکی که تنش بود وااای خداااا باورم نمیشد قراره
ببینم اون زیر چیه بدون فوت وقت سریع سوتینو‌ کندم دوتا سینه 85 افتاد بیرون چشام چهارتا شد چقده ناز بودن خیلی معصوم بودن دل آدم میخواست فقط نگاشون کنه دوتا سینه سفید با نوکایه‌ صورتی که اون قرمزیه اطرافشونم‌ به اندازه بود نه زیاد نه کم دقیقا همون جوری که من سلیقم‌ بود خلاصه افتادم به جونه سینه هاش اول هی بوسشون‌ میکردم چه بویی میداد بعد نوکشونو‌ میذاشتم دهنم میخوردمو میک میزدم زبونمم هی دوره اون نوکش میچرخوندم اونم تو این لحظه ها کاملا بی طاقت شده بود میخواست منو سوق بده سمت مقصد اصلی ولی منم خوب قبلش مطالعه کرده بودم که اول باید خوب عشق بازی کنیمو‌ به مرز شهوت برسونمش منم کاره خودمو کردم کمکم بوسه زنان اومدم سمت شلوارش آروم شلوارشو کشیدم پایین زیرش یه شورت مشکی توری پوشیده بود شیطون ست مشکی زده بود بدون ذره‌ای مکث شورتو‌ کشیدم پایین یه کص تپل و کاملا شیو و سفید البته یکمی تیره بود خودشو نمایان کرد قشنگ یه کولوچه‌ بی نقص بود بدون هیچ کمو‌ کاستی انگار اصن این زن نداده تاحالا که همچین چیزه حقی داره شروع کردم به خوردن اطرافش تا حسابی تحریک بشه خوب اطرافشو‌ خوردم اونم با دستش سعی داشت سرمو هدایت کنه رو کصش ایندفه زیاد مقاومت نکردم رفتم رو خوده کصش یه لیس ریز از پایین‌ تا بالاشو‌ زدم بعد با دستم بازش کردم زبونمو‌ تند تند بینش بالا پایین میکردم دیگه ناله هاش به جیغ تبدیل شد. اون لحظه محکم سرمو فشار میداد و هی میگفت بیشتر منم براش کم نذاشتم از کص لیسی بعد بلندشدمو‌ کنارش نشستم دست راستمو‌ گذاشتم رو کصش و تند تند روش تکون میدادم وااای چه جیغایی‌ میکشید سریع دست چپمو گذاشتم رو دهنش دیگه داشت آبرمونو‌ میبرد
بعد دیگه کامل بی طاقت شده بود هی میگفت پارسا بکنم دیگه منم جلدی همه لباسامو درآوردم (منه اسگلو بگو چرا همون اول در نیاوردم که وسط کار نرم به درآوردن لباس) خلاصه لباسو درآوردم نه اسپری زدم نه کاندوم کشیدم از بس هول بودم یکم کیرمو برام خورد اصلا خوب نخورد دندون زیاد میزد انگار دفه اولشه خوب که راست شد به کمر خوابوندمشو کیرمو میزدم رو کصش اونم هی تکون میخورد قشنگ کصش نبض میزد التماس میکرد بکنم توش آروم کیرمو کردم داخل وااای دنیایی بود اون تو داغ لیز عین جارو برقی کیرمو میکشید داخل منکه رو هوا بودم همینطوری داشتم تلمبه میزدم داخل کصش اونم از چهرش معلوم بود داره لذت تمامو میبره عاشق این بودم که صدایه برخورده بدنامون تو خونه پیچیده بود هی تند تند زیرم قربون صدقم میرفت ذکرش شده بود پارسا عاشقتم پارسا عاشقتم
‌دیدم کمکم آبم داره میاد بعد شش هفت دقیقه گفتم بلندشه به داگی بخوابه پوزیشنه مورد علاقمه بلند شد رفت رو حالت داگی یه قمبل بی نقصیم کرد که هردو سوراخش تو چشم میزدن اونجا بود که قشنگ سوراخ کونش جلو چشمم اومد با خودم گفتم اینو من میکنم امروز بعدش دوباره رفتم سراغ کصش کردم توش یه آهه بلندی کشید کیره من طولی نداره زیاد 15 سانته ولی خیلی کلفته چون چند ماه از خراطین استفاده میکردم حسابی کلفت شده بود همینطور تو کص مدیر ساختمون داشتم تلمبه میزدمو لذت دنیارو میبردم اونم هی آهو ناله میکرد هیم اسپنک میزدم به اون کون تپلش خیلی خوشش میومد ازینکار زیاد طول نکشید که میخواست آبم بیاد سریع کیرمو درآوردم رو کمرش خالی کردم بعد خودم با دستمال پاکش کردم حسابی جفتمون خسته شده بودیم افتادیم رو تخت تو بغل هم خیلی ازم تشکر کرد گفت واقعا بکنه خوبی هستی شیطون خودم پشمام ریخته بود برا تجربه اول انقد خوب عمل کردم تأثیرات فیلما بود بلاخره بدردم خورد خلاصه کناره هم خوابیدیمو یکمم عشق بازی
کردیم بعد بهش گفتم من کونم میخوام هاااا شوکه شد گفت خسته نشدی گفتم تازه رانده اول بود من تشنه تشنهام اول راضی نمیشد بعد راضیش کردم گفتم میدونم چجور بکنم که دردت نیاد …
‌اینم از داستان من اگه خوشتون اومد بگین ادامشو بزارم که همون روز از عقبم افتتاحش کردم امیدوارم که خوشتون اومده باشه دیگه ببخشید با لفظ عامیانه نوشتم خیلی ادبی ننوشتم چون حس میکنم اینجوری بهتر میشه خاطر رو لمس کرد.
نوشته: پارسا

@dastankadhi
زنم زمانی زنداداشم بود (۲)
1401/03/31

#بیغیرتی #همسر #زن_داداش


ذکر چند نکته رو ضروری دونستم بگم. اول اینکه صد البته اسمها مستعاره و از اسامی واقعی استفاده نکردم. . دوم دلیلی نمیبینم بخوام ثابت کنم واقعیه یا نه دوست داشتی جقتو بزن . تا الانم از سکس هایی که کردم چیزی ننوشتم اولین باره . بیشتر روند زندگیمو نوشتم و صحنه های سکسی ضعیفی داره. تو این قسمت سعی میکنم چاشنی سکسیاشو بیشتر کنم جزئیات بیشتری بنویسم.
تا که کلا کارمون کردن مونا بود. حس جنسی عجیبی داشتم روی این زن. از دیدن گاییده شدنش بیشتر لذت میبردم تا اینکه من بخوام بگامش. تا اون موقع هم مونامرتضی یکم لاشی بازی درمیاورد مونا رو میبرد با دوستاش گروپ سکس میزد ۴ نفری هر چی هم بهش میگفتم این شوهر داره نکن دردسر درست میکنی براش گوش نمیداد. مدتی بعد مونا باردار شد حالا معلوم نبود بچه مال برادرم بود یا یکی دیگه از بکناش که منو مرتضی و چند نفر دیگع بودیم. دیگه نمیشد کردش مرتضی هم بیخیالش شد . به هر حال اواخر حاملگیش شهریور ۹۸ بود حادثه ای رخ داد توی پادگان و داداشم با یه شلیک اشتباهی کشته شد. همه ی ما تو خونه ناراحت بودیم و یجورایی ضربه بدی خورده بودیم. منو مونا یه استوری مشترک گذاشتیم اون نوشته بود همسرم من نوشتم داداشم. مرتضی هم فهمید که شوهر مونا داداشم بوده خیلی تعجب کرد.
دخترش بدنیا اومد و کلا هم خونه خودش بود منم گهگاهی بهش سر میزدم یه شش ماهی گذشته بود که یه شب رفتم خونشون گفتم نمیتونم صبر کنم دیگه میخوامت اون قبول نمیکرد و می‌گفت نه نمیشه دیگه و عذاب وجدان دارم. من رفتم نشستم کنارش تو بغلم گرفتمش و گریه میکرد. منم اروم نازش میکردم و صورتشو ماچش میکردم کم کم رفتم پایین تر رو گردنش و گوشش مک میزدم حس کردم داره حشری میشه. نزدیک به یک سالی میشد سکس نداشت. شروع کردم لب گرفتن بلندش کردم بردمش روی تخت درازش کردم لباشو میخوردم یواش یواش لختش کردم و سینه شو مک میزدم اونم اه و نالش رفته بود هوا. دیگه کم کم رفتم به کسش رسیدم موهاشو معلوم بود مدت زیادیه نزده. ولی کسش اینقد خوشگل و کردنی و خوردنی بود که این اهمیت نداشت. زبون میکردم تو کسش ولیسش میزدم یه ربعی ادامه دادم که پاهاشو دور سرم کرد و با دستاش موهامو کشیدم و جیغ زد ارضا شد. بعد رفتم روش نشستم و کیرمو نزدیک دهنش کردم اونم خوردش و ساک میزد. خودم تو دهنش تلمبه میزدم تا ته کیرمو چپوندم تو دهنش که خواست بالا بیاره.
بین پاهاش نشستم و سر کیرمو می‌کشیدم روی کسش و بالا پایین میکردم سرشو بردم داخل و یه ضرب کردم توش جبغش درومد و افتادم روش و شروع کردم گاییدنش. همینجور ۵ دقیقه گاییدمش که ابم اومد و درآورم ریختم روی شکمش. با دستمال تمیزش کردم و افتادم تو بغلش . نازش کردم تا خوابید. منم خوابیدم بغلش. این اولین باری بود که شب پیشش مونده بودم. صبح بیدار شدم تا اون هنوز خوابه‌ من یواش نازش میکردم و تو بغلم گرفتمش یه پیام دادم به مرتضی اگه میخواد میتونه بیاد. جواب داد الان میام. کم کم شروع کردم بوسیدنش تا بیدار شد از گردنش شروع کردم بوسیدن تا سینه هاش. سینه هاشو میخوردم که مونا هم حالش داشت جا میومد . همه جای بدنشو خوردم کسشو هم میخوردم و زبون میکردم تو کسش نالش در اومد. چون دخترش تو اتاقمون خواب بود سعی میکرد صدا نکنه. اینقدر. براش لیسیدم و انگشت میکردم تو کسش که یه جیغ خفیفی کشید و ارضا شد رفت دستشویی . در همین حین مرتضی هم رسید. رفت مونا رو تو بغلش گرفت و لباشو خوردن. رفتیم توی اتاق دیگه تشک انداختیم رو زمین و دو نفری افتادیم به جون مونا. من سینه هاشو میخوردم مرتضی کسشو . من رفتم بالای سرش و کیرمو کردم توی دهنش
ساک زد برام ۵ دقیقه کیرمو خورد که جاهامونو عوض کردیم و کیرمو میمالیدم به کسش آروم کردم داخلش و شروع کردم تلمبه زدن. مونا هم داشت ساک میزد برا مرتضی. چندتا تلمبه آخری رو محکم و تند زدم تا داشتم ابم میومد کشیدم بیرون و ریختم رو شکمش. نوبت مرتضی بود. من بخاطر سکس دیشب دیگه حال نداشتم نشستم یه گوشه و نگا میکردم که چطوری کیر مرتضی میره تو کس مونا و در میاد با اینکه مونا سه چهار باری ارضا شده بود ولی هنوز تشنه کیر بود و به مرتضی می‌گفت محکم‌تر اونو بگادش. اونم مونا رو کشید رو خودش وکیرشو کرد داخلش و شلاقی گاییدش تا تو بغل مرتضی ولو شد مرتضی هم با سه چارتا تلمبه تو کسش ارضا شد. بعد بلند شد لباسشو پوشید و رفت. من خیلی حال کردم دیدم مونا بی حال شده رو تخت و کلی لذت برده بود دیگه نای بلند شدن هم نداشت بعد رفتم کنار مونا دراز کشیدم تو بغلم گرفتمش و نازش کردم و میبوسیدمش و گفتم مونا خیلی دوستت دارم میخوام باهات ازدواج کنم. از بچگی عاشقت بودم. مونا جا خورد با این حرفش ولی بهش گفتم فکر کن به این قضیه هر چی دلت خواست زمان داری . بعد از سالگرد داداشم اینو مطرح میکنم تو خونه. مونا با تعجب گفت چطوری حاضری با یه جنده ازدواج کنی. گفتم برام مهم نیست نیاز جنسی بالایی داری و میخواستی خودتو ارضا کنی. بعدم من خیلی حال میکنم وقتی ببینم تو داری زیر کیر گاییده میشی و بذت می‌بری. بعدم خودم هستم دیگه هر روز از کیر سیرت میکنم.
تا سالگرد داداشم هفته ای سه چار بار با من سکس داشت و یه باری هم مرتضی میبردش خونه خالی گروپ میزد باهاش. تاکید زیادی به مرتضی کرده بودم حق نداری کسیو بیاری خونش… مدتی گذشت و اینو با خونواده مطرح کردم مونا رو برام خاستگاری کنن…
نوشته: میلاد


@dastankadhi
خانواده من (۳)
1401/04/01

#مامان #خواهر #تابو

ی کم بعد مامان کیرم رو حس کرد که هر لحظه سفت تر میشد،
-خسرو برا امروز کافیه،ولی اول برو گوشیم رو بیار می‌خوام چندتا عکس بگیرم،
.
.
وقتی از حمام اومدم ناهار آماده بود و بعد از ناهار کمکش مشغول ظرف شدن شدم و صحبت می‌کردیم،
+مامان قضیه عکسا چی بود،
-می‌خوام اعتماد منیژه رو نصبت به تو جلب کنم که تن به خواستم بده،
+خب چرا میخوای همچین کاری کنی؟!من و تو می‌تونیم کلی خوش باشیم احتیاج به منیژه نیست،
-آخه چند باری از سردی رابطش با حبیب (شوهر منیژه)برام گفته بود،میخوام این شانس رو بهش بدم که هر وقت خواست با هم باشید،
+مامان خودت میدونی که هر چقدر هم مشکل داشته باشه بخاطر مذهبی بودنش قبول نمیکنه،
-منیژه مذهبی نیست فقط بخاطر شوهرش پوشش مذهبی داره،
+باز هم به نظر من مواظب باش با نشون دادن عکسامون مشکلی پیش نیاد،
-باشه مواظبم،
+مامان بعد از شستن ظرفا میخوای چکار کنی؟
-هر چی که تو بگی،
+مرسی قشنگم ولی نمی‌خوام اذیت بشی فقط میخوام بغلت کنم،
-به یک شرط،
+چه شرطی؟
-از اونجایی که نرفتم حمام ازت میخوام برام نخوری و مستقمأ بریم سراغ سکس،
+نه مامان فقط خواستم بغلت کنم،
-ولی من سکس می‌خوام،
مامان خودشو چقدر زیبا لوس کرده بود و واقعا از ی زن با این سن عجیب بود حتی به خاطر پسرش کمتر از سه ساعت بتونه دو بار سکس کنه ،
این بار برای ارضا شدنش کار سختی داشتم و با یک بار ارضا شدن نتونستم ارضاش کنم،
.
.
.
صبح صدای آیفون اومد،از رختخواب بلند شدم و رفتم و دیدم که منیژه بود،مامان و بابا هم از اتاق خوابشون بیرون اومدن،من رفتم اتاقم و شلوارکم رو پوشیدم،هنوز چشمام خواب بود که بابا صبحانه خورد و زد بیرون،
منو مامان مشغول صبحانه خوردن شدیم و من شوخی هایی با پسر سه ساله منیژه می‌کردم،
یک ساعت گذشته بود و مامان بهم اشاره داد که بچه منیژه رو ببرم و توی دید منیژه نباشم،
مامان خیلی زودتر از آنچه فکرش رو میکردم دست به کار شده بود،نیم ساعت گذشته بود که منیژه بچش رو صدا زد و چند ثانیه بعد از خونه خارج شد،
ترسیده بودم سریع رفتم بیرون و توی مسیر آشپزخونه مامان رو گرفتمش،
از رنگ رخسارم فهمیده بود که ترسیدم،لبخندی زد و گفت نترس هیچی نیست،
+بهش گفتی؟
-آره،
+قبول کرد؟
-نه،
+عکسا رو دید؟
-نه،
+خدا رو شکر ،گفتم که قبول نمیکنه،
-عجله نکن قبول میکنه،حالا اینقدر سرپا نمون اذیت میشی بریم توی اتاقم،
بعد از دوش گرفتن ازم خواست که براش بخورم،مشغول خوردن کسش شدم که مامان صدام زد تا نگاش کنم،گوشی توی دستش بود و دوربینش سمت من گرفته بود،لبخند زدم ولی صدای عکس گرفتن نیومد،دوباره توجه کردم که داشت به یکی توی گوشی اشاره می‌داد،فهمیدم تماس تصویری گرفته،رفتم و طوری که توی تصویر پیدا نباشم نگاه کردم و تصویر منیژه رو دیدم،با اشاره دست مامان برگشتم و مشغول خوردن هر چه بیشتر کس مامان شدم،متوجه شدم گوشی دقیقا زوم شده بود به نقطه اتصال لبهای من با کس مامان،
،انگار مامان قصد قطع کردن نداشت و کاملاً خودش رو رها کرده بود و صدای آه و نالش بلند شده بود،نفهمیدم کی قطع کرد و با من به سکس ادامه داد،
.
.
کیرم داشت توی کسش بی جون میشد، با آخرین بوسه ها به گردنش جون تازه گرفتم و سرمو بالا آوردم و از منیژه ازش پرسیدم،
-چیزی نگفت،انگار براش سخته،
.
.
صبح ساعت ده بود که با حضور مامان توی اتاقم بیدار شدم،لبخند مرموزی به لب داشت و کنارم نشست دستش رو روی بدنم کشید و در نهایت روی شورتم گذاشت،
-صبح بخیر خسروی من،
+صبح بخیر مامان،
-پاشو وقت نداریم،منیژه زنگ زده میگه میخوام بیام اونجا،
+برای…
-خودش چیزی نگفت ولی اگه این نبود نمیوم
د،
وسط های صبحانه خوردنم بود که مامان با منیژه تماس گرفت و آمارش رو گرفت که نزدیک خونمون بود،
مامان نقشه ای که در سر داشت رو سریع توضیح داد و منو فرستاد حمام،
طبق نقشه بعد از حمام با صورت حیرونم به اتاق خواب مامان رفتم و اونجا مامان و منیژه و بچش رو دیدم که روی تختخواب نشسته بودن ،سلام کردم و که منیژه سرش پایین بود و خیلی آروم جوابم رو داد،
مامان بچه منیژه رو بغل کرد گفت بریم با کامپیوتر دایی خسرو بازی کنیم؟
بچه ذوق کرد و مامان بلند شد که بره و منیژه بلند شد که بره مامان دست روی رونش گذاشت و گفت دخترم بمون،
با این حال منیژه با رنگ پریده پشت سر مامان حرکت کرد ولی من پشت سر مامان به در اتاق تکیه دادم و در رو بستم ولی قفل نکردم و گفتم آبجی میشه ی کم با هم حرف بزنیم؟
-خسرو میخوام برم،
+باشه چشم با هم میریم،ولی قبلش میخوام با هم صحبت کنیم،
به اصرار من نشوندمش روی تختخواب و کنارش نشستم و شروع کردم به احوالپرسی تا اینکه مامان اومد توی اتاق،
پشت سرش در رو جفت کرد و لباسهای توی دستش رو که برای من آورده بود روی دراور گذاشت و اومد بین ما نشست،
مامان گفت منیژه تو که هنوز لباس تنته؟!دخترم قدر این لحظه رو بدون و با داداشت خوش بگذرون،من میرم بیرون پشت سر من در رو قفل کنید و از هم لذت ببرید،
مامان بلند شد و منیژه ی اعتراضاتی آهسته می‌کرد ولی چندان مخالفتی توی چهرش نبود،بلند شدم که پشت سر مامان در اتاق رو قفل کنم که مامان برگشت و حوله رو با ی حرکت از بدنم جدا کرد و از اتاق خارج شد،
با بدن لخت برگشتم و کنار منیژه نشستم که صورتش رو چرخونده بود تا منو نبینه،
دستم رو دور بدنش حلقه کردم و با دست دیگم شروع کردم به دست کشیدن روی بدنش،به رون و سینه هاش که دست می‌کشیدم دستش رو میاورد و دستم رو میگرفت،
حرف نزدنش منو بیشتر قوی می‌کرد،با جفت دستام دیگه بدنش رو نوازش می‌کردم و شالش رو از سرش جدا کردم و سراغ دکمه های مانتوش رفتم و با وجود ممانعت دستاش بلاخره موفق شدم مانتوش رو باز کنم و از روی تاپش دستم رو روی سینه هاش بزارم بار چندمی که دستش رو پیش آورد تا مانعم بشه دستش رو گرفتم و آوردم گذاشتم روی کیرم چند بار این کار رو کردم ولی دستش رو برمیگردوند،
بلند شدم و جلوش ایستادم و مانتوش رو از دستاش جدا کردم و پشتش انداختم و هولش دادم عقب و درازش کردم،دستم رو روی دکمه شلوارش بردم و با ممانعتش باز کردم،منیژه از مامان لاغر تر و از زهره چاق تر بود و پوستش مثل مامان سبزه بود و صورت مظلومی داشت،هر چقدر سعی کردم نتونست قبول کنه که شلوارش رو در بیارم،رفتم روی تشک و کشوندمش وسط تختخواب و روی شکمش برعکس نشستم و کونمو زیر سینه هاش گذاشتم تا دستاش به شلوارش نرسه و شروع کردم به درآوردن شلوار و شورتش،برعکس چیزی که وانمود می‌کرد خودشو کاملاً آماده کرده بود و شیو دوست داشتنی به کسش داده بود،شلوار و شورتش که به زانو رسید بلند شدم و کامل از پاهاش جداشون کردم،پاهاش رو که جمع کرده بود رو باز کردم و دستش رو از روی کسش کنار زدم و به جون کسش افتادم و خوردنشون رو تا ارضا شدنش ادامه دادم،بعد از پوشیدن لباس از اتاق خارج شد و مامان رو صدا زدم تا از شر کیر سیخ شدم خلاص بشم،
.
عصر بعد از برگشتن مامان و منیژه از خرید مامان به اتاقم اومد و با چهره ای که نگران نشون میداد گفت خسرو چه غلطی کردی؟!
+چرا مامان مگه چی شده؟!
-منیژه با شوهرش تماس گرفت،
+خب
-بهش گفت که امشب اینجا میمونه،
چهره نگران مامان حالا داشت می‌خندید،
+خب اینکه نگرانی نداره،
-آره ولی امشب توی اتاقت قراره اتفاقات زیادی بیفته،
نفس راحتی کشیدم و گفتم
مامان ریدم توی شورتم،پس کارم رو خوب انجام دادم،
مامان از کیفش ی بسته کاندوم سه تایی درآورد بهم داد و گفت اینو قایم کن ی جایی که امشب کارت سخته،
بلند شدم و لپش رو بوسیدم و باهاش به جمع بابا و منیژه پیوستم،
.
.
روی صندلی نشسته بودم و آهنگی گذاشته بودم که منیژه با بچش اومد داخل و گفت میشه امشب توی اتاقت بخوابیم
+البته که می‌تونید،
بلند شدم و بهش گفتم تا پهن کردن تشک بچشو روی تختخواب من بزاره و رفتم در اتاق رو بستم،
منیژه خودشو مشغول کرده بود و سعی می‌کرد منظورم از بستن در اتاق رو متوجه نشه،
با پهن شدن کامل تشک منیژه و بچش به سمت تختخواب رفت تا بچش رو پایین بیاره که جلوش رو گرفتم و بغلش کردم و صورتش رو گرفتم و لباش رو بوسیدم و آروم گفتم حالا که پیش همیم خودتو به من بسپار تا ی شب زیبا بسازیم،
سکوتش منو قوی کرد و دستام رو به دور بدنش حلقه کردم و روی باسنش گذاشتم و صورتش رو می‌بوسیدم،کمی بعد از چلوندن لمبرای کونش از زیر مانتویی که بالا داده بودم و از روی شلوار دستام رو بالا آوردم و صورتش رو گرفتم و لباش رو روی لبام تنظیم کردم و یک دقیقه ای لباش رو خوردم و همزمان دستام رو پایین بردم و تا پایین دکمه های مانتوش رو باز کردم و مانتوش رو درآوردم و ی گوشه انداختم،صدای آروم موزیک بهمون اجازه می‌داد تا بیشتر لذتمون رو بروز بدیم،ازم خواست که برای ادامه دراز بکشیم ولی نگهش داشتم تا تاپش رو دربیارم و با نگه داشتن لب پایینیش بین دندونام مجبورش کردم اجازه بده تاپش رو دربیارم،تاپش رو که تا بالای سینه هاش بالا دادم دستاش رو بالا گرفت و لبش رو ول کردم و تاپش رو درآوردم و بلافاصله بغلش کردم و سوتینش رو از پشت آزاد کردم و با جدا کردن سوتینش دستاش رو روی سینش گذاشت،بهش اجازه دادم که دراز بکشه و خودم کنارش دراز کشیدم و ده دقیقه ای مشغول خوردن لب ها و سینه هاش شدم،
منیژه دیگه کاملاً وا داده بود و کمکم کرد تا شلوار و شورتش رو در بیارم،
با حرکتش میخواست مانع خوردن کسش بشه و علتش عرق کردنش بود،یاد کاندوم های توی کشو میز افتادم،رفتم آوردمشون و شلوارک و شورتم رو در آوردم و کاندومی سر کیرم کشیدم و با کمی تف روی کاندوم رفتم و بین پاهاش قرار گرفتم و با اولین حرکت تا کلاهک کیرمو داخل کسش کردم،دردش گرفت و با دست مانع فشار بیشترم شد،
خب هرچند سزارین کرده باشه ولی ممکن نبود کیر حبیب از کیر من کوچیک تر باشه ولی انگار حقیقت داشت و تا جا کردن کیرم خیلی درد کشید و به خودش می‌پیچید ،بلاخره کیرمو کامل جا کردم ولی جرأت سرعت دادن تلمبه هام رو نداشتم،برای عادی شدن رابطمون برای منیژه روش دراز کشیدم و مشغول خوردن لب هاش شدم و با یک دستم سینش رو چنگ میزدم، کم کم منیژه داشت با من همراه میشد و لبام رو می‌خورد و دستاش رو به روی سرم می کشوند،ده دقیقه بعد با اختلاف کم ارضا شدیم و من جلوتر از منیژه لباس پوشیدم و بچه رو بغل کردم روی تشک گذاشتم و منیژه بعد از رفتن به دستشویی خوابید،
.
.
با پیگیری های مامان روز جمعه منیژه بدون بچش به خونمون اومد و دو ساعت به یاد ماندنی رو رقم زدیم،
نوشته: خسرو

@dastankadhi
ک مثل کُس
1401/04/01

#ترسناک #آنال

با صدای جارو برقی کشیدن مامانم از خواب بیدار شدم . یه چشممو باز کردم یه ذره غر بزنم واسش که دیدم اصلا اعتنایی نکردو رفت .
به ناچار از جام پا شدم و شورتمو که لای چاک کونم گیر کرده بود بیرون کشیدمو تلک و تلک از اتاق بیرون رفتم و رو کاناپه ولو شدم و دلیل این خونه تکونی یهویی و از مامانم پرسیدم که گفت :”خالت و شوهر خالت دارن از کانادا میان و شب میرسن . “
آخرین باری که دیدمشون روز عروسیشون بود و سن و سالی نداشتم ولی الان دیگه واسه خودم شاه کسی شده بودم و خیلی دوست داشتم ری اکشن خاله و شوهرشو بعد این چند سال ببینم .
تو همین فکرا بودم که گوشیم زنگ خورد و علی زنگ زد .
بعد از سکس زورکی ای که از کون باهام داشت دلم نمیخواست صداشو بشنوم . اونطوری که به زور کمرمو از پشت گرفته بودو سرشو کرده بود تو گردنمو تلمبه میزدو از کون تنگم تعریف میکرد هنوز تو ذهنمه .
با همین فکرا پاشدم گوشیو گذاشتم تو اتاقمو لباسامو در آوردمو رفتم سمت حموم که یه دوش بگیرم تا از این حالت کرخت در بیام .
زیر دوش فقط به این فکر میکردم واسه شب چی بپوشم ، به هر حال مهمون خارجی داشتیم و دوست نداشتم چیزی کم داشته باشم .
همینطوری که فکر میکردم دستمو بردم رو کسم تا بشورمش که یه جوری شدم . کرمم گرفت یه ذره بیشتر بمالمش و دستمو میکشیدم رو کسمو باهاش بازی میکردم و چشامو بسته بودم و داشتم لذت میبردم که صدای کوبیده شدن در اومد و گند زد به حس و حالم .
خودمو آب کشیدم و حولمو دورم پیچیدمو از حموم اومدم بیرون ، داشتم لباسامو میپوشیدم که چشمم افتاد به کبودی روی پام . وحشی مثل سگ کرده بود منو انقد فشارم داده بود که کبود شده بودم .
سریع لباسامو تنم کردم و رفتم پایین به مامانم کمک کنم و با هم وسایل شب و آماده کردیم و وقت شو آف نزدیک بود .
پس رفتم پیرهن سفیدی که روش با مروارید تزئین شده بودو آستینای حریر داشت و پوشیدم و ادکلن مورد علاقه مو هم زدم ، موهای‌ بلند مشکی مو که اا روی باسنم بود دم اسبی بستم و یه میک آپ لایت و رژ صورتی هم زدم و جلوی آینه ایستادم .
به خودم نگاه کردم و لذت بردم و واسه خودم به نشانه ی رضایت یه بوس فرستادم که مامانم صدام کرد و گفت :” خالت اینا چند دقیقه دیگه میرسن حواست به زنگ باشه “
بالاخره بعد کلی انتظار از راه رسیدن و چیزی که میدیدم واسم قابل باور نبود .
شوهر خالم به طور غیر قابل باوری سکسی تر از قبل شده بود . اونقدر جذاب و جنتلمن شده بود که تک تک سلولای بدنم میخواستن بهش بدن .
تو فکر و خیال خودم بودم که دیدم همه نگاها رو منه ، خودمو جمع و جور کردمو سعی کردم بی تفاوت جلوه بدم و‌ موفق هم شدم .
اون شب به خوبی گذشت و خالم و شوهر آب درارش -_- رفتن به اتاق مهمون و من موندمو یه کس خیس که دلش کیر میخواست . اون شب از ته دل میخواستم جای خالم باشم و تو آغوش مردونه ی شهاب باشم .
هرکار کردم خوابم نمیبرد تصمیم گرفتم برم آشپزخونه یه چیزی درست کنم بخورم ، مشغول خورد کردن توت فرنگیا بودم که یه صدایی از اتاق نشیمن اومد .
یکم صبر کردم دیدم چیزی نبود گفتم شاید خیالاتی شدم پس دوباره ادامه دادم کارمو که یبار دیگه صدا اومد تا اومدم برگردم با شهاب چشم تو چشم شدم .
چاقو از دستم ول شد و افتاد رو پام و شروع کرد به خون ریزی ، چشمام از درد بسته شد چشامو که باز کردم دیدم شهاب داره با چشای بیرون زده پای منو نگاه میکنه .
انتظار داشتم مثل فیلما بغلم کنه یا حد اقل دولا شه پامو ببنده ولی در‌کمال تعجب با سرعت هرچه تمام تر از آشپزخونه رفت.
هرچی حس خوب بهش داشتم چس شد رفت هوا ، با خودم گفتم بیا اینم جنتلمنت که مث گاو میمون
ه !
پامو بستمو از خیر کرپی که میخواستم درست کنم گذشتمو رفتم سمت اتاقم که دیدم در اتاق مهمون نیم لاست ، کنجکاو شدم ببینم شهاب چیکار میکنه میخواستم از لای در دید بزنم دیدم شهاب‌ نشسته لب تخت سرشو بین دستاش گرفته و هیچ کاری نمیکنه .
میخواستم سوسکی رد شم که یهو برگشت و نگام کرد . چشماش حالت طبیعی نداشت، یه ذره ترسیدم ولی دیدم ضایع است جیم شم پس سعی کردم حرف بزنم باهاش و گفتم : “ فکر کردم خوابیدی ، چیزی میخوری واست بیارم؟ “
از جاش بلند شد و یه نگاه به خالم که خواب بود کرد و با دست اشاره کرد که بریم بیرون . موقع بیرون اومدن دستشو کشید رو کمرم ، دوست نداشتم دستشو برداره .
رفتیم سمت آشپزخونه و چشمم به خونی که رو زمین ریخته بود افتاد .
برگشتم شهابو نگاه کردم که بپرسم چرا اونطوری از پیشم رفت که منو چسبوند به کابینت و شروع کرد لیسیدن گردنم .
خبری از بوسه و لب نبود فقط سرشو کرده بود تو گردنم ، بو میکشید و لیس میزد .
کسم انقدر خیس بود که میخواستم همونجا با سر‌بره تو کسم پس منم دستم بردم سمت کیرشو و از رو شلوار کیرشو گرفتم و میمالیدم .
انقدر خوب گردنمو میخورد که آه و نالم راه گرفته بود . خواستم دستمو‌ ببرم تو شلوارش که یه درد عجیبی همه بدنمو فرا گرفت . از گردنم شروع میشدو تو بقیه قسمتای بدنم پخش میشد .
چشمام سیاهی میرفت . حس میکردم جونم داره از بدنم میاد بیرون ، دستمو دور گردن شهاب حلقه کردم که نیافتم که دیدم سرشو آورد جلومو داره نگام میکنه . دهنشو که یکمی باز کرد خون ازش سرازیر شد .
فقط تونستم بگم ش ش ش هاااا و بیهوش شدم .
نوشته: خانم گلی


@dastankadhi
عشق اولم دختر عمه
1401/04/01

#دختر_عمه #عشق_اول #زن_شوهردار

سلام
بهزادم ۲۳
از بچگی که چشم وا کردم همبازی و رفیقم بود
عاشقونه دوسش داشتم!
همون بچگی هم دس به یکی میکردیم بقیه بچه هارو سرکوب کنیم
بزرگ تر شدیم و چشم و گوشمون بازتر
گوشی ساده خریدم اون گوش نداشت
ولی چون همیشه شماره منو حفظ بود
با خط ثابتشون زنگ میزد حرف میزدیم
گوشی لمسیا و اپلیکیشینای اجتماعی که وارد عرصه شدن
تو بیتاک چت میکردیم
فهمیده بودم هول شده اخه با پسرا تلفنی صحبت میکرد
منم چون میخواستمش به روش نمیاوردم
تا شاید ادم شه
ینی یجوری برخورد میکرد
که نمیتونستم بهش بگم با فلانی ای؟
خلاصه گذشت تا فمیدم با رفیق فابم اوکی شده
خیلی کله ام کیری شد
یه کیری واسش تراشیدم که بماند!
حدودا ۱۷ ساله بودیم جفتمون
رابطمون کات خورد و اونم از لج ما شوهر کرد
نامزدیش پی ام میداد
گفتم بچه اس از کلش میپره
عقد کرد همچنان پیگیر بود
حرف سکسی عکس و فیلم سکسی
هرچیزی ک میتونست کیر منو شق کنه!
منم از خدا خواسته!
نه نمیگفتم
تازه میپیچیدم ب بازی که اون بیشتر بفرسته
عقد که بود یه روز اومد خونمون
هیشکی خونمون نبود
مثثثثلااااا اومده بود ابجیمو ببینه
ابجیمم رفت حموم
این اومد لش کرد تو بغل ما
اینم بگم که الحق و والانصاف
کصیه که مرده رو زنده میکنه!
خلاصه یکمی ور رفتیم من ترسیدم
قضیه با مالیدن تموم شد
تا اینکه دیگه پی ام نداد
عروسی کرد و کلی تو عروسیش زدم و رقصیدم و گذشتتتتت گفتم دیگه محاله پی ام بده
که باز سر و کلش پیدا شد!
خلاصه بازم من جوابشو دادم
به خودم حق میدم چون اونقدی نابه که همه خطرشو به جون میخریدم
بازم رابطه یکم چتی رفت جلو
من رفتم خدمت
چون زیاد نبودم خیلی حرف نمیزدیم بعدم یه دعوای تخمی کردیم روز تولدش رابطه رو بگا دادیم
خب رسیدیم به اون بخشی که جالبه!
خدمتم تموم شد
بچه دار شده بود. گفتم طرف دیگه با یه بچه نمیاد اویزون من بشه پی ام بده!
پی ام داد و خلاصه پیگیری و پیگیری
کلی نود ازش گرفتم و ویدیو کال و عشق و اینا
همش تحت تاثیر حرف مردم بودم!
اره زن شوهردار نحسه بدبیاری میاره فلان میاره
گفتم بهزاد بیچاره بگا میری نرو تو این قضیه!
تا اینکه با حرفاش توجیهم کرد
خیلی وسوسه امیز حرف میزد
انگار که بدنیا اومده تا من بکنمش!
بالاخره تابو رو شکستم
رفتم دنبالش بردمش همونجایی که خودش تهیه کرده بود!
خونه رفیقش
تا از ماشین پیاده شدیم و رفتیم داخل!
بغلم کرد منم کلی بوسش کردم با احساس گناه
گفت اگه یه درصد شک داری برگردیم!
میدونست دیگه این کیر خوابیدنی نیست!
منم خوب میدونستم
لباساشو دونه دونه دراوردم
چه لعبتی! تمام سایتا رو گشتم و همچین موجودی ندیدم!
خوشگل سفید مو خرمایی کمرباریک کون گرد و خوشفرم ممه گرد!
بهشت بود!
اومد ساک بزنه که کیرم منفجر شد!
آبروریزی در حد لالیگا قبلشم گفته بودم اره یجوری میکنمت پاره شی
خندید ابو پاک کرد باز ساک زد!
گفتم کاندوم بذار
گفت فقط گوشت ب گوشت!
وقتی کردم توش و چهرشو میدیدم باورم نمیشد بالاخره دارم میکنمش!
سه ساعت اونجا بودیم و منو خشک کرد و برگشتیم!
بعدش عذاب وجدان کثیفی گرفتم!
نمیدونم باز برم یا نه
چون خیلی مشتاقه ولی من دارم دق میکنم.
نوشته: بهزاد
@dastankadhi
تجربه مزخرف
1401/04/01

#سواستفاده #تهدید #دوست_پسر

حقیقتا روایتی که می‌خوام بنویسم جنبه جنسی نداره فقط تصمیم گرفتم اینجا بنویسم چون مخاطب های این سایت سکس بخشی از زندگیشونه یا حتی جق زدن!
راستیتش من دوتا تجربه بد از رابطه سمی با دو نفر داشتم و بعد از یه سال وارد رابطه با یه نفر شدم.میترسیدم که باز مثل قبل باشه و اذیت بشم.بعد از یه مدتی مشخص شد حتی از اون رابطه ها هم بدتره و پسره از سکسمون بدون رضایت من فیلم گرفته و وقتی باهاش کات کردم زنگ زد و این موضوع رو مطرح کرد و گفت اگر دوباره باهاش سکس نکنم پخش می‌کنه.چه پخش بکنه یا نکنه برام مهم نیست. بیشعوری خودشو می‌رسونه اما این مهمه که کلی از خودش تعریف میکرد و خودشو سطح بالا میدونست ولی کار به این زشتی رو کرد و بدون رضایت من فیلم گرفت
همین کارش و تهدید کردنا شاید به اون حس قدرت بده ولی منو از خودم متنفر می‌کنه و به من آسیب میزنه.شرایط روحیم داغونه و با اینکه می‌دونه از قبل هم افسردگی داشتم و حالم خوب نبود هنوز آزارم میده .اینکه از اعتماد آدم سواستفاده بشه وحشتناک ترین اتفاقیه که می‌تونه بیوفته. رابطه منو با دوستام خراب کرد تنها تر از قبلم کرد
حالا من موندم و شرایط روحی داغون و تنفر بیشترم از آدما
خواهشاً تو روابطتتون یه ذره شعور داشته باشید اینکارا شاید برای شما حس خوبی داشته باشه و حس قدرت کنید ولی حال بقیه رو از خودتون بهم میزنید و باعث میشین طرف روز به روز ناراحت تر و افسرده تر بشه.
نوشته: ارغوان
@dastankadhi
علی و دختر همسایه
1401/04/01

#دختر_همسایه #عاشقی #خاطرات_کودکی

سلام به همه
رفقا ماجرایی که میخوام براتون تعریف کنم،مربوط میشه به سال ۹۸
من اسمم علیه و ۲۷ سالمه و بچه یکی از شهر های ساحلی استان گیلانم
جونم براتون بگه که، حدود سال های ۸۵ اینا بود که یه همسایه به جمع چند تا خونه ای که تو کوچمون بود اضافه شد
و سال ۸۵ من بچه مدرسه ای بیش نبودم و از اونا بودم که با بچه های محل بعدظهرا گل کوچیک میزدیم تو کوچه و کلی شلوغ کاری و آتیش بلا بودن
خلاصه یه روز گرم تابستونی بود که این همسایه جدیده اومدن و تو خونه ای که از قبل خریده بودن نقل مکان کردن!
ما هم اونموقع چیزی حالیمون نبود به اون صورت
(سکس و از این برنامه ها)!!
اما من و یکی از پسرای همسایه که از ۲۴ ساعت شبانه روز ۲۵ ساعتش مشغول انهدام کوچه بودیم،هر کدوم برای خودمون یه دوست دختری داشتیم و باهمم میرفتیم سر قرار و این داستانا
یادمه اونموقع ها واتساپ و اینستاگرام و تلگرام این چیزا نبود که،یه گوشی داشتم که فقط شارژ میزدم و اس ام اس میدادم و زنگ میزدم.
فک میکنم از بین کسایی که دارین اینو میخونین هستن کسایی که یادشونه اونموقع ها فقط زنگ و پیام بود نه چیز دیگه.
بگذریم…!!
ما که تو کوچه مشغول بازی بودیم،یه ماشین خاور نگهداشت و پشت بندشم یه پژو ۴۰۵ و یه وانت پیکان هم وایستاد
ما از بازی دست کشیدیم و داشتیم میدیدیم که این همسایه جدیده کیا هستن و چجور ادمایی ان
بله خاوریه پیاده شد و اون ماشین پشتیا هم پیاده شدن و دونه دونه تعداد ادما رفت بالا
از اون ادما
یه خانم بود،یه پدر،یه پسر که اونموقع از ما خیلی بزرگتر بود،۴ تا دختر که ۳ تاشون از من بزرگتر به فاصله ۳،۴ سال و یه دختر از بین اونا از من یک سال کوچیکتر و از بقیه هم زیبا تر
بله خلاصه چشای من یه برقی زدو دیگه چون کاری از دستمون برنمیومد و اینقدرم فن بیان و اجتماعی بودن حالیمون نبود به یه نگاه بسنده کردیم و به جای تعارف به کمک یا حتی یه خوشامد گویی ساده مشغول ادامه بازیمون شدیم.
اینا خلاصه مستقر شدن و چند روزی گذشت و دیگه کم کم با همسایه های قدیمی سلام علیکا شروع شدن و کلی آشنا شدن و کلی تعارف بازی و این داستانا،ولی انصافا ادمای خوبی بودن
با شخصیت،متین و فوقالعاده خاکی و خودمانی
از قضا خونشونم دیوار به دیوار خونه و حیاط ما بود…
خلاصه روزای گرم تابستونی از پی هم میگذشت و کم کم داشت به اخرای شهریور و شروع مدرسه ها میرسید
و تو این یکی دو ماهی که از اومدن این همسایه جدیده میگذشت؛دیگه با همه اخت شدن و جزوی از بقیه شدن و زود تو دل بقیه جا باز کردن
مهر ماه شد و مدرسه ها باز شدن و ماها طبق معمول باید میرفتیم مدرسه.
از بین اون دخترا یکیشون متاهل بود و همون روزای اولم برای کمک اومده بود و بعد رفت
موند ۳ تا دختر که دو تاشون اون سال ها دبیرستانی بودن ولی من راهنمایی رو داشتم تموم میکردم بیام دبیرستان
یکیشونم یه سال ازم کوچیکتر بود و با یه سال اختلاف اونم راهنمایی میخوند.
خلاصه رفته رفته برخورد ها سلام علیک ها تو راه مدرسه یا تو کوچه شکل میگرفت و یجورایی با هم صمیمی شده بودیم.
اون دو تا دخترا از خونه بیرون نمیومدن و مشغول درس و این چیزا بودن(خیلی خر خون بودن) اما کوچیکه بر خلاف اونا فقط پسر نبود که با ما گل کوچیک بزنه وگرنه بخش زیادی از روزو بیرون بود و مشغول تماشا کردن بازی ما یا مشغول خودش
اون لا به لا من تصمیم گرفتم باهاش رفیق شم،چون هم خوشگل بود هم خيلی خاکی
نگاه های زیر چشمی و عملیات مخ زنیشو شروع کردم و طولی نکشید که یه روز غروب تو کوچه تنها بودم باهاش و گفتم شمارتو میدی؟
گفت برای چی میخوای،گفتم همینطوری
گفت نه نمیشه و رفت خونشون
منم
چون بهم برخورده بود ، و احساس میکردم کوچیک کردم خودمو یه عهدی با خودم بستم که یکاری کنم خودش بیاد سمتم نه من
از قضا اونم بهم حس داشت ولی به زبون نمیاورد…
بعدش هر وقت نگام میکرد،من قبل از اون صورتم میکردم اونور،هر وقت سلام میداد خیلی سرد سلام میکردم رد میشدم،خلاصه کم محلی های منظور دارم داشت آزارش میداد،و یه روز دیدم دم غروب که کوچه خلوت بود اومد و یه کاغذ تا شده بهم داد،که خیلی بوی خوبی ام میداد انگار عطر زده بود بهش،گرفتم ازشو رفتم تو اتاقم،باز کردم دیدم یه نامه برام نوشته که یادم نیست چیا بود،بیشتر حرفای روزمره بود،ولی یکیش یادمه اونم این بود که میگفت من گوشی ندارم و پدرم مخالفه با گوشی داشتن من و بهم قول داده پایان دبیرستان برام بخره
نوشته بود اونروز که شمارمو خواستی خجالت کشیدم بگم ولی خواستم بدونی علتش این بوده،توام از من ناراحت نباش
اینجا بود که فهمیدم اره انگار اونم بهم واقعا حس داره.
کلی خوشحال شدم و چون گوشی نداشت و تو کوچه ام نمیشد حرف زد منم خودکار و کاغذ برداشتم جواب نامشو براش نوشتم.
و از اونجایی که حیاط ما به حیاط اونا دید داشت اشاره دادم بیا تو کوچه.
اومد و نامه رو دادم بهش
سعی کرده بودم اکثر موضوعاتی که نوشته بودو جواب بدم چیزی از قلم نیفته و در اخرم بهش گفتم من راستش ازت خوشم میاد و شمارتم خواستم که باهات رفیق شم اگر گوشی نداری من تو خونه یکی دارم میدمش بهت استفاده کن
فرداش تو نامه بعدیش نوشته بود نه ممنون نیاز نیست و ببینن بد میشه و این داستانا
منم تو نامه نوشتم چیزی نمیشه و فلان
حساب کنین هر نامه باید نوشته میشد شب قبلش،تا غروب میموندیم هوا تاریک شه تا نامه برسه به دستمون
با یه مکافاتی طی چند روز راضیش کردم گوشی و سیمکارت خودمو که استفاده ای نمیکردم ازشو بدم بهش
گوشی رسوندم بهش و رفاقت من با این خوشگل خانوم شروع شد
اما انصافا رفاقت سالمی بود،جوک میفرستادیم برای هم،متن عاشقانه اس ام اس میکردیم،تلفنی حرف میزدیم،کتابای سال قبل منو میگرفت و میداد
ولی هیچوقت کار به تنها بودنمون نکشید و اینکه سکسی بینمون اتفاق بیفته.
فقط بوس و بقل و این مسخره بازی های دوران بچگی بود خخخخ
که یواشکی تو کوچه بغل میکردیم همو زود فرار میکردیم 😆
بگذریم…
چند سالی گذشت تا اینکه یه روز اومدن خواستگاریش و جواب بله رو بهش داد و عقد کردن
حتما میگین ای بابا شکست عشقی خوردی،در جواب باید بگم نه،چون نه اون و نه من به ازدواج باهم فکر نمیکردیم بیشتر رفیق بودیم.عاشق هم نبودیم هیچوقت.
خلاصه عروسیش شد و رفت خونه بخت
اما دو سال بعدش،در کمال تعجب شنیدم که طلاق گرفته
از مامان پرسیدم قضیه چیه؟گفت پسره مواد مصرف میکرده،مدت زیادی ام اختلاف داشتن ولی دختره پدرش گفته بود که من طلاقتو ازش میگیرم،نیازی نیست تحملش کنی تو جوونی کلی آینده داری جدا شو و خودتو اسیر نکن.
اینجوری میشه که جدا میشه و میاد دوباره خونه پدر
منم از این بابت راستش ناراحت بودم براش گفتم بیچاره اول زندگیش ببین چی شد،کاش ازدواج نمیکرد به این زودی…
خلاصه بازم سلام علیک هامون طبق روال سابق شروع شد
بخاطر اینکه شغل ارایشگری رو یادگرفته بود اومد تو پارکینگ خونشون یه اتاق برای خودش اختصاص داد به سالن ارایشی زنونه و اونجا سرگرم بود و یه تابلو زده بود تو کوچه که معرفی کنه ارایشگاهشو
منم بعد ازدواجش،شمارشو دیگه نداشتم تا اینکه تو تابلویی که تو کوچه زده بود شماره جدیدشو ذخیره کردم تو گوشیم
شبش رفتم تلگرامش
پیام دادم معرفی کردم خودمو اونم کلی تحویلم گرفت، و کلی از خاطرات اونموقع ها که نامه میدادیم میگرفتیم حرف زدیم و اونشب ک
لی خندیدم دور هم.
از فردا و پسفرداش درد و دلا شروع شد و گفتم چیشد که جدا شدی و کلی حرف و حدیث
منم که دیگه سنم بالاتر رفته بود دیگه مثل قبلا خنگ نبودم،و حالیم بود دیگه توی چه وضعیت میزونی قرار دارم و اینجوری بود که این کرم به جونم افتاد که پامو فراتر بزارم…!
چون میدونستم دیگه مانعی بین من و اون نیست (چون دیگه دختر نبود)
جونم براتون بگه که مدت هایی از ارتباطمون و صمیمی شدن بیش از حدمون میگذشت تا اینکه کم کم حرفا رفت به سمت پیام های تحریک کننده و سکسی
اونم دیگه یه ادم با تجربه شده بود و دیگه حد و مرزی ام برای خودش به اونصورت قائل نبود و پا به پام حرف از سکس و این چیزا میزد تا اینکه حتی گیف های سکسی،فیلم سکسی و عکس سکسی،و حتی عکس از دمدو دستگاه خودمون به همدیگه دادیم
اما نه من جایی رو داشتم تا باهاش سکس کنم نه اون.جفتمونم تو یه کوچه و دیوار به دیوار هم خونه جفتمونم همیشه رفت و امد بود
داداش بزرگشم ببخشید یادم رفت بگم اونم متاهل شد تو همون سالها و رفت تهران،دو تا خواهرا هم یکیش رفت دانشگاه،یکیشم دانشگاش تموم کرد شوهر کرد اونم رفت تهران
تو همون سالها یه بچه پسر هم بدنیا اومد که الان دیگه بزرگ شده مردی شده واسه خودش.پدر این خانواده،تو شهرستان پیمانکار ساختمون بود و هر دو ماه سه ماه یبار میومد به خانواده سر میزد.و اکثرا تو خونه ی اینا یه پسر بچه بود، یه مادر و یه دختر که طلاق گرفته بود و تو خونه بود.
منم دیگه بدجوری ذهنم درگیر بود که کجا و چجوری باهاش سکس کنم اونم بد تر از من
از وقتی ام شوهر کرده بود،اندامش خیلی خوشگل تر و زنانه تر شده بود علارقم اینکه سنی ام نداشت و ازم کوچیک بود ازدواجش اونو خیلی سکسی کرده بود.
و این منو دیوونه میکرد
چندین بارم با وجود اینکه مادرش و داداش کوچولوش خونه بودن من شبا قایمکی میومدم حیاطشون کلی لب بازی میکردیم و همدیگه رو میمالیدیم
حتی یکی از اون شبا هم برام با دست نرم و دخترونش جق زد
یعنی قرار بود ترتیبشو بدم ولی گفته بود شیو نکردم نمیخوام اینجوری ببینی منو و فلان هرچی گفتم اشکال نداره بکش پایین نزاشت.
گذشت و گذشت تا اینکه اون دختره که یکیشون ازدواج کرده بود موقع زایمانش رسیده بود و مامانه باید میرفت تهران پیشش
و چون این دختره هم دیگه یه دختر بچه ی بی تجربه نبود خونه و داداش کوچیکه رو سپرد بهش و راهی تهران شد…
و خبر رفتن مادره رو بهم زنگ زد گفت
بعد اینکه گوشی قطع کردم،واقعا تو باسنم عروسی بود خخخخ
یه حس و حال میزونی داشتشم که نگو،شهوتم همه جامو گرفته بود
دو روز بعد مادره باید میرفت تهران،و اون دوروز برام دو سال گذشت،لامصب مگه میگذشت خخخخ
خلاصه زمان موعود رسیدو من اماده شدم که شبش برم خونشون
روز که اصن نمیشد
صبحش مامانه حرکت کرد و رفت
منم زنگ زدم به رفیقم که برم پیشش ازش قرص بگیرم
یه ترامادول ۲۲۵ ازش گرفتم برگشتم.
و کل روزم با جیگر طلا در ارتباط بودم و لحظه هارو میشمردیم کی شب بشه
داداش کوچولوش باید میخوابید تا من میرفتم،معمولا اونم ۹ هرشب میخوابید،ابجیش میگفت امکان نداره این ساعت ۱۱ یا ۱۲ شبو دیده باشه .اول شب شامو میخوره میخوابه.
منم گفتم همه چیزم که رو به راهه و دیگه مشکلی نیست
ترامادول رو نصف کردم دو ساعت قبل رفتن انداختم بالا با آب فراوان تا زودتر بترکه
داداشش خوابید و منم با احتیاط زیاد که کسی منو تو کوچه نبینه وارد حیاطشون شدم و اونم اومد بدرقم
بغل کردیم همو و انتظار و شهوت و ضربان قلب و گرمای نفسمون گویای همه چی بود که جفتمون داریم میمیریم برای سکس
بهم گفت بیا بریم بالا،گفتم داداشت خوابیده،گفت اره،گفتم بیدار نشه،گفت