داستانکده شبانه
16.3K subscribers
99 photos
9 videos
178 links
Download Telegram
ووم نیاورد و شروع کرد نبض زدن گفتم ابم‌ داره میاد همین‌کارشو شدیدتر کردانگار عصبیه از دست کونم و داره تنبیهش میکنه از فاصله اینکه گفتم داره میاد تا ارضا شدنم خیلی طول کشید و بدنم داغ داغ شد چشمام بسته شد کنترلم از دست رفت و طولانی تر از بقیه موقع ها اینو حس بهم دست داد که عجیب بود عمق شیره وجودم کشیده شده بود از کف پام تا چشام وقتی ابم اومد تو کاندوم سوراخم تنگ شد و فشار اورد به کیرش ولی انقد روغن میزد که اصن مانعی نداشت براش فقط لذتش بیشتر شد
اونم ۱۰ تا تلمبه خشن زد و می کوبید به کونم که قرمز شده بود و صدا میداد اخری که زد و نگه داشت توش ک خایه هاش و بدنم پر از عرق و روغن بود ی لحظه چسبید به کونم و بعد ۳ ثانیه از تلمبه اخر که نگه داشته بود شروع کرد ناله کردن و اومد نزدیکم و گردمو خورد و و همینطوری صدا ناله می داد تا خالی شد اونم بی حال رو هم بودیم تا پاشو از روم و کیرش دراورد ی صدای شلپ گوز اومد ک اصن دست خودم نبودکونم غار شده بود قشنگ توپ تنیس توش میرفت و همینطوری باز مونده بود پاشد منم حسم پریده بود اجازه ندادم عکس بگیره و رفتیم لباس پوشیدیم و یکم با بی حالی خوش و بش کردیم و خداحافظی کردیم انگار جفتمون میخواستیم بریم زودتر قشنگ تخلیه کردیم همو…
اون شب از خستگی خوابیدم روز بعد پاشدم خونه رو مرتب کنم و دوش بگیرم چند روز بعد تو شهوانی پیام داده بود (عصاره بدنمو کشیدی بچه من سالی یبار میام مشهد ولی واقعا انقدر خوب بودی که هر لحظه به اون شب فکر میکنم امیدوارم بازم ببینمت)ازون موقع ما باهم گاهی چت میکنیم تا قرار بعدی…
نظراتتون بگید خوشتون اومد داستان میسترسمم مینویسم
پایان
نوشته: Yayatoone007
@dastankadhi
عمه راضیه
1402/05/24
#عمه

سلام به همه دوستان خواننده این داستان . اسم من علیرضا هست و ۳۲ ساله هستم . توی یه شهر کمی بزرگ زندگی میکنم . تحصیلات آنچنانی نداشتم و بعد از خدمت سربازی پیش یه نفر مشغول بکار شدم و خوب صاحب کارم پول خوب نمیداد ولی عوضش اخلاق خوب و مرام داشت . یکسال بعد از فوت مادر بزرگم پدرم و عموهام و عمه هام که ۷ نفر میشوند خونه قدیمی مادربزرگم را با وسایلش و هر چی ازش باقی مونده بود فروختن و تقسیم کردن .با سهم پولی که به پدرم رسید برای خواهرم جهیزیه خرید و مراسم ازدواج گرفت و عمو هام و عمه هام هر کدوم با سهم شون یه پیشرفتی کردن و یه روز توی مغازه بودم و مشغول کار که عمه راضیه م از اون حوالی رد میشد و منو دید و سلام احوال پرسی و جویای همه سوالات معمول فامیلی شد و منم با شوخی و خنده همه سوالاتش را جواب سر بالا دادم و همه جواب ها را پیچوندم تا اینکه گفت پسر تو چند ساله مشغولی و الان یعنی هنوز نتونستی مستقل بشی و برای خودت کار راه بندازی ؟ بهش گفتم کار را بلدم جای دیگه هم کار بوده ولی اگه بنا به کار کردن برای مردم هست که همینجا مشغولم و اعتبارم دارم . گفت مشکلت چیه ؟ گفتم سرمایه برای اینکار یه کم زیاد لازمه و اگه سرمایه کافی داشتم حتما برای خودم همین شغل را جایی راه می انداختم و توضیح دادم که مشکل نبود سرمایه و حامی مالی هست . یادم رفت بگم عمه راضیه ۶ سالی از من بزرگتره و خانه داره و یه بچه داره و شوهرش هم از همشهری های خودمون نیست و اخلاق مرام خوبی نداره و بقول قدیمی ها نچسب و نجوش هست و دائم به عمه من اصرار داره بفروشن همه چیز را و برن شهر اونا ولی عمه راضیه قبول نمیکنه و میگه اونجا نه کار هست برات نه جای درست حسابی هست و یه جورایی جو سنتی و طایفه ای داره و عمه دوست نداره با فامیل شوهرش رفت امد کنه چون واقعی هم چیپ هستن و هم بی ملاحضه و بد و یه جورایی دعواچی و دنبال شر و مرافعه همشون هستن. اون روز گذشت و عمه راضیه حدود ۲ هفته بعد اون دیدار بهم زنگ زد و گفت امروز میای واسه ناهار خونه ما یه کم باهات حرف دارم . اوکی را دادم و رفتم خونشون و شوهرش نبود و یه ناهار ساده با هم خوردیم و بهم گفت تو تا چه موقع میخوای شاگرد حساب بشی ؟ تا کی بدویی برای کلفت کردن گردن مردم؟ و… گفتم چیکار کنم؟ میدونی که دستم خالیه و پول کافی ندارم . عمه گفت من با شوهرم سر رفتن به شهر اونا و موندن اینجا همیشه بحث داشتیم و داریم و یه کار میخوام بکنم با مشورت تو و هم برای تو خوب میشه و هم من بابت کاری که راه میندازیم دیگه بهانه دارم که بمونم . بعدش گفت سرمایه میدم بهت از پول سهمی که بهم رسیده و کمی طلا میفروشم و پول شروع کار با من و بعدش کار از تو و سرمایه از من و شریک میشیم ولی به احدی نگو‌ همه سرمایه از من هست و میگیم با هم پول گذاشتیم روی همدیگه و کار میکنیم . گفتم فکرام را بکنم خبر میدم و چند روزی حسابی فکر کردم و دیدم بالاخره پیشرفت کاری کردم
اگه که این کار را بکنم و توی موقعیت درآمدی و کاری بهتری قرار میگیرم و اوکی دادم و با عمه راضیه وقتهای آزاد دنبال مغازه متناسب و خوش جا توی شهر بودیم و یواش یواش خرید و سفارش و خیلی نمه نمه کار را پیش بردیم . عمه راضیه یه زن خوش هیکل سفید و تپل هست و خیلی تیپ میزنه وقت بیرون رفتن و پایه بگو بخنده و چون شوهر نچسبی داره توی هر موقعیتی پیش میومد برام درد دل میکرد یا بگو بخند راه مینداخت و یه جورایی دیگه هم شریک هم رفیق هم فامیل بودیم . توی این رفتن اومدن ها حس کردم عمه راضیه بدش نمیاد از دوست پسر و عشق و حال و همش تعریف دوستاش را میکرد که رفتن مهمونی و رفتن
گشت و خوشی و…منم بهش حق میدادم بابت خیلی حرفاش چون واقعیت را میگفت .‌ گاهی سرش توی گوشی بود و گاهی چت میکرد یا میرفت بیرون مکالمه میکرد و گاهی گوشیش زنگ میخورد ولی در حضور من جواب نمی داد و رد تماس میداد . وقتی تازه کار را راه انداختیم حدود دو سه ماه هنوز جا نیفتاده بودیم و خلوت بود سر ما و خب با عمه زیاد فرصت حرف زدن داشتیم و یه جورایی دیگه همه حرفی را بی خجالت برای همدیگه تعریف میکردیم . همه قرارداد و قولنامه و این حرفا را به اسم من نوشتیم واسه کار ولی بین خودمون شراکت نامه نوشتیم که حد و مرز کاری مالی مشخص باشه . عمه راضیه هم برای اینکه کسی نتونه فضولی کنه یه جوری وانمود میکرد من همه کاره خودمم و عمه راضیه را چون فامیل بوده شریک کردم و اینجور کسی بهش متلک نمیگفت که میخواستی پولت را فلان و چنان کنی . ریموت کنترل مغازه و انبار سیم کارت داشت و اگه دزدگیر فعال میشد پیامک میومد روی شماره من ولی عمه راضیه اصلا این موضوع را نمیدونست و صاحب مغازه روز اول تحویل مغازه یه استاد کار و نصاب دزدگیر آورد و گفت هرکاری میدونی بکن که کسی یهو نتونه وارد مغازه بشه و قبلا مغازه دزدگیر داشته و ممکنه کسی ریموت ساخته باشه و بعد دردسر بشه و خلاصه دزدگیر جوری بود با سیمکارت که ورود خروج را پیامک میکرد و اگه مشکلی پیش میومد روی شماره هایی که بهش توی حافظه داده بودیم زنگ میزد . اما عمه راضیه در جریان هیچ کدوم از جزییات و موضوعات نبود و صبح ها دو سه ساعت میومد و عصر ها هم دو سه ساعت و همه امورات صفر تا صد تحویل من بود . عمه راضیه میگفت من میام که شاگرد نخوای بگیری و اول کار هست ضرر کنیم وگرنه خیلی در قید و بند اومدن سر کار نیستم و همه کارا با خودته و سعی کن منو زیاد روی کارم حساب نکنی چون شوهرم ناراضی هست و دنبال بهونه است که بگه اینکار بدرد نمیخوره و زندگیت را گذاشتی روی این کار و بهونه ش را به قطع همکاری ما برسونه . یه شب سرد زمستون که توی شهر چند جا کار داشتم و خرید هم داشتم و فرداش تعطیل بود آفتاب غروب تعطیل کردیم و رفتیم . حدود نیم ساعت بعد پیامک اومد که دزدگیر غیر فعال شد . چون نزدیک بودم ۲ تا خیابون اون طرف تر سریع رفتم سراغ مغازه و نزدیک که شدم روبروی مغازه اون طرف خیابون ولی کمی عقب تر جا پارک بود که وقتی داشتم پارک میکردم دیدم عمه راضیه انگار توی مغازه است و انگار داره چیزی میبره و میاره از توی ماشین تیبا که زیر پاشون هست توی مغازه و خواستم پیدا بشم و برم جلو که احساس کردم عمه راضیه مشکوک میزنه و مرتب میره و میاد بیرون و اطراف را نگاه میکنه و انگار منتظر کسی هست و منم فقط نشستم و نگاه کردم چی میشه . دو سه دقیقه بعد یه آقای خوش تیپ با یه پژو پارس سفید نزدیک مغازه پارک کرد و رفت داخل مغازه و چند دقیقه داخل بودن و بعد عمه راضیه اومد بیرون و سوار تیبا شد و حرکت کرد و متعجب نگاهش کردم که چرا مغازه را رها کرده و داره میره و باز متحیر تر شدم و حدود ۲ دقیقه بعد دیدم پیاده برگشت بدون ماشین و دوباره رفت داخل مغازه و اون لحظه متوجه شدم خواسته ماشین توی دید نباشه تا کسی نفهمه که عمه توی مغازه است و بعد چند دقیقه درب مغازه را از داخل بست و کرکره را داد پایین و من میدونستم الان عمه راضیه داخل هست با اون مرد و مطمئن شدم عمه راضیه میخواسته برنامه بزاره با اون مرد و جایی بهتر مغازه و انبار سراغ نداشتن و خب یه جورایی کامل حین عملیات من بخاطر پیامک که دزدگیر فرستاده بود متوجه شده بودم .بدجور بهم سخت اومد اون شرایط و اول شدید غیرتی شدم و عصبانی هم شدم چند لحظه و چند بار خواستم برم
داخل ولی گفتم زشته و بی حیثیت میشه جلوی من و خدایی خیلی بهم لطف و همراهی کرده بود و گفتم دور از معرفته اگه شرف براش نزارم و پاشم برم مچش را بگیرم توی مغازه با یه مرد غریبه و کار و آبرو و شراکت و همه چیز با هم نابود میشن . طاقت نیاوردم و الکی یه زنگ به عمه زدم و گفتم فلان وسیله را گم کردم و تو ندیدی و کجایی و …؟ قشنگ وقتی زنگ زدم از صداش مشخص بود هم جا خورده هم حالش نرمال نیست و سعی کرد زیاد حرف نزنه و با آره و نه مکالمه را تموم کرد و گفتم کجایی چه خبر ؟ گفت خونه م سلامتی . دیگه بهم ثابت شد صددرصد عمه راضیه حال میکنه و داره با نر خوبی که تور زده خوش میگذرونه . توی ماشین نشستم با اینکه هزار تا کار دیگه داشتم تا حدود ۴۵ دقیقه بعد اول کرکره را عمه داد بالا و بعد که دید خیابون خبری نیست طرف را فرستاد رفت و بعد خودش با یه پلاستیک بزرگ تیره که بعدا متوجه شدم زیر انداز مسافرتی توش بوده اومد بیرون و کرکره را زد و دزدگیر را زد و رفت جایی که ماشین را پارک کرده بود و سوار شد و رفت . از اون شب خیلی تو نخ عمه راضیه رفتم . چند بار خواستم بگم بهش که من چی دیدم ولی جلو خودم را گرفتم و حرفم را خوردم . عمه راضیه را چشم خریداری نگاهش میکردم و خدایی مال نازی بود . هر وقت میخواست رمز گوشیش را بزنه سعی میکردم نگاه کنم و الگوی باز کردن قفل گوشیش را یاد بگیرم و بالاخره متوجه شدم الگوی باز کردن گوشیش چطوریه و توی هر موقعیتی که گوشیش در دسترس بود و خودش دستشویی بود یا توی شارژ بود یا مشغول به حرف زدن با مشتری بود یا میرفت چیزی بگیره بیاد بخوریم از سوپر مارکت و کوچکترین موقعیت های موجود به مرور هر دفعه قفل را تونستم باز کنم و رفتم پیامکها و تلگرام و واتس آپ و اینستا را سریع نگاه کردم و پیج دوستش که تجاری بود را دیدم و از چت هاش هر وقت موقعیت میشد سریع عکس گرفتم و از پیج کاری طرف متوجه شدم که شغل و آدرسش کجاست و دو سه بار اون حوالی رفت و آمد کردم تا طرف را دیدم و شناختم که همون بود که اون شب با عمه راضیه خلوت کردن و دقیق آمار طرف را در آوردم . تقریبا آمار عمه دستم بود که چطور برنامه میریزن با دوستش و بخاطر پیامکی که میومد روی گوشی من میفهمیدم چه وقتایی میرن با هم میکنن ‌. یه بار عکسهای که عمه راضیه از خودش و بدنش فرستاده بود برای دوست مردی که داشت دیدم و واقعا لذت بردم از این بدن و هیکل ناز و کوس و کون بیستی که داشت . دیگه یه جورایی خوراک من شده بود آمار گرفتن از عمه و می فهمیدم گاهی بهونه کار خونه و خرید و هر چیزی میرن با دوستش حال میکنن . تقریبا من نصف بیشتر قرار ها که میرفتن و بعضی از علاقمندی هاشون را میدونستم . خب اوضاع کار بدی نبود و بالاخره یه دو ریالی تهش میموند که سر ماه با عمه راضیه تقسیم می کردیم و امورات ما میگذشت . من با گوشیم از روی چت ها و عکس هایی که عمه راضیه فرستاده بود عکس گرفته بودم چندتایی و گاهی نگاهشون میکردم و حال عمه و اون دوستش را درک میکردم که توی چه شرایطی هستن و دلم واقعی میخواست منم بکنم توی اون کوس محشر و نازی که اون آقای متاهل مرتب میکرد توش و یه جورایی انگاری عمه راضیه هم زنش دومش بود و صاحب دو تا کوس بود . یه روز عمه راضیه گوشیش توی شارژ بود و خودش هم رفت تا مغازه ها همون خیابون کمی وسیله بخره من سریع رفتم سر وقت گوشی و دیدم شب قبلش چت کردن و عمه راضیه به دوستش گفته پریودی من تموم‌شد و رفتم حمام و غسل و صافکاری و بد جور هوس کردم و کاش همین الان نصف شبی میشد که بیای پیشم و … و طرف هم که کم نزاشته بود و قربون صدقه چتی و وعده که امروز اولین تا
یم بریم حال همدیگه را جا بیاریم و فقط من خانمم هست و مکان اوکی نیست و بریم مغازه شما و… من از روی چت هایی که دیدم و سابقه پیامک که از دزدگیر میومد حدس زدم چه موقع برنامه دارن و بابت این دل دادن و قلوه گرفتن دوست داشتم از نزدیکتر سر از کار عمه راضیه در بیارم و گفتم چتی اینجور واسه هم عاشق معشوق هستن باید دید عملی چقدر با هم حال میکنن. نتونستم تاب بیارم و توی ذهنم برنامه چیدم حتما امشب که اینا میان حال کنن من بتونم ببینم . هر چی فکر کردم که چیکار کنم بشه من ببینم دیدم نمیشه و امکان پذیر نیست و ممکنه بفهمن من داخل مغازه جایی پنهون شدم و همه چیز بد بشه آخرش . رفتم انبار که یه اتاق بزرگ بود و انتهای مغازه بود و سعی کردم وسایل را جوری بهم بزنم و بعد بچینم که بشه پشت وسایل پنهون شد و تمام سعی خودم را کردم و یه جوری که خیلی جلوه نکنه وسایل را بهم بزنم و تا حدودی موفق شدم . وقت تعطیلی شب میدونستم عمه راضیه منو رد میکنه و چند دقیقه بعد میان با دوستش (محمد) توی مغازه و حال میکنن . به محض اینکه عمه رفت وانمود کردم منم رفتم خونه و خیابون کناری ماشین را پارک کردم و سریع برگشتم مغازه و یه کوچولو کرکره را دادم بالا و خم شدم قفل سکوریت را باز کردم و پریدم داخل و بدون روشن کردن لامپ کرکره را دادم پایین و با نور موبایل رفتم توی انبار وسایل و پشت وسایل گوشیم را سایلنت کردم و در انبار را نصفه بیشتر بستم و منتظر شدم . حدود ۱۵ دقیقه بعد کرکره رفت بالا و صدای پای عمه اومد داخل و بعد زنگ زد به دوستش و گفت محمد جون کجایی و کی میرسی و همه چی اوکیه و دور و بر را نگاه کن و با احتیاط بیا داخل و چند دقیقه بعد صدای پای دوستش هم اومد و همین جور که حرف میزدن عمه راضیه گفت من بیرون یه نگاه بکنم بیام و بعد صدای بسته شدن کرکره اومد . یه لامپ های ته سالن مغازه روشن بود و من نفسم را حتی با احتیاط می دادم بیرون که مبادا صدایی از من نیاد و پشت وسایل سعی میکردم خوب گوش کنم ولی جرات تکون خوردن نداشتم چون حس میکردم خیلی همه جا ساکت هست و ممکنه صدایی کنم که بشنون . فقط گاهی سعی کردم سرم را از پشت وسایل میاوردم که بتونم ببینم از لای در انبار که کمی باز بود توی سالن فروشگاه چه خبره ولی خیلی موفق نمی شدم و خیلی روبروی اون قسمتی که دید داشتم نبودن و فقط عمه راضیه متوجه شدم زیر انداز مسافرتی را کف سالن پهن کرد و سریع دوتایی لخت شدن و صدای ماچ و موچ آبدار و جون و آه و عمه راضیه گفت عجب کیری داری محمد و چه شق شده و کی کردیش کوس جنده خانمت؟‌ (منظورش زن محمد بود) و بوی کوس زنت را میده هنوز و شروع کرد به ساک زدن کیر و صدای عمه فقط اوووم اوووم ازش میومد ولی هر چی سعی میکردم ببینم شون اصلا اون قسمت که به سالن دید داشتم هیچی ازشون پیدا نبود . محمد هم که میدونست و کارش را بلد بود عمه راضیه را حشری تر میکرد و حرفای سکسی بهش میزد و میگفت راضی جون تو کی کوس دادی؟ شوهرت بازم تا کردت زود آبش اومد؟ و عمه راضیه هم با تک کلمه حین ساک زدن جواب محمد را میداد و محمد هم میگفت حیف این کوس و حیف که تو زن من نیستی و راضیه هم می گفت حیف این کیر که هر شب نمیکنی توی من و کاش زنت راه میداد بیایم پیش همدیگه و بریم و مشخص بود جفتشون حسابی دارن میمالن واسه هم و توی فاز هستن و تا خیلی این حرفا را نشنیدم متوجه نشدم چرا عمه با دوستش اینقدر با همدیگه صمیمی هستن . بعد ساک زدن عمه راضیه چند لحظه صدایی نیومد و بعد دوباره صدای عمه راضیه بلند شد و خواهش میکرد که یواش بخوره واسش چون چند روزه ارضا نشده و زود ارضا میشه این مدل خوردن و مح
مد هم چند دقیقه برای عمه خورد و عمه راضیه به محمد گفت بزار اول من روی کیرت بشینم و صدای برخورد کوس و کون و بدن عمه با کیر و خایه ی محمد میومد و معلوم بود عمه خیلی هار و مست تر محمد هست و صدای لب و ماچ هم میومد و محمد بود که افتاد به خواهش و تمنا که راضیه جون‌آبم را زود میاری با این کوس داغت و یواش تر و آخ و آی و قربون این کون سفیدت برم یواش تر و کیرم شق کرده دیشب تا الان واست و عمه راضیه هم می گفت تو کیرت چه موقع کوس زن جندت بوده که بو و مزه کوسش هنوز روی کیرت هست که محمد جوابش گفت به عشق تو کردمش دو روز پیش و باز صدای جون و آه و ماچ و تلپ شلپ و… حدود ده دقیقه عمه راضیه روی کیر محمد داد و بعدش شروع کرد اه و ناله بلند کردن و قربون محمد رفتن و بوسش دادن و تشکر کردن و بعد محمد نمیدونم چه مدلی گفت که عمه راضیه گفت باشه ولی یواش فقط و بعدش صدای ناله عمه راضیه میومد که خواهش میکرد محمد جون جر خوردم محمد جون پاره شدم محمد جون منم مثل زنت جنده کردی و مشخص بود هم لذت هم درد هم خشونت چاشنی کارشون هست . چند بار وسوسه شدم پاشم برم بگم بله منم آره یا ببینم میشه فیلم بگیرم ازشون و بگم آتو دارم ازتون و … خیلی فکرای منفی دیگه کردم . صدای عمه راضیه بلند شد محمد آب میخوام آب کیرت را بیارش و التماس میکرد که محمد گفت بزار بکنم کونت و چونه زدن و عمه راضیه گفت فقط زود بیارش درد داره و صدای ناله ش که آی اوه سوختم و یواش و ناله محمد که بزار بره تا تهش زود میاد و کون گندت نمیزاره همش بره و بازش کن و… بعد یهو آخ و اوه محمد و بعد صدای خنده ریز عمه که تا تهش کردی تا تهش را هم ریختی نامرد و… چند دقیقه با هم حرف زدن و سریع لباس پوشیدن و اون زیر انداز را جمع کردن و دستمال و وسایلی که اونجا پیششون بود را برداشتن و بعد کرکره را زدن بالا و به نوبت رفتن و من هم صبر کردم ده دقیقه بعدشون رفتم . اما این فال گوش واستادن و زاغ عمه راضیه را چوب زدن به اینجا ختم نشد .چون من حس جدیدی به عمه راضیه پیدا کردم .اگه که فرصت بشه میگم چی شد در ادامه … خوش باشید
نوشته: علیرضا
@dastankadhi
ماجرای ضربدری منصور
1402/05/24
#ضربدری

سلام اسم من منصور هست داستانی که میخواهم برات تعریف کنم داستان سکس ضربدری هست .دوسال پیش نوبت دکتر داشتم اصفهان بود.از خودم بگم من جنوب میشینم بچه خوزستانی هستم اونروز که نوبت من رسید ساعت چهارعصر من اصفهان بودم هنوز نوبت من نرسیده بود و رو میز منتظر بودم که نوبتم برسه وچند نفری هم نوبت گرفته بودن و منتظرنوبتشون هستن که من با یه آقای تقریبا ۴۲ساله آشنا شدم ک بچه اصفهان بود گفت بچه کجایی گفتمش بچه خوزستان و از این حرفا گفت اینجا آشنا داری گفتمش نه برا دکتر اومدم که بعد کلی بگو و نگو آدرسشو بهم داد و گفت اگه امشب وقت نکردی بری خوزستان و خواستی اینجا بمونی بهم زنگ بزن که شمارشو با آدرس خونش بهم داد بهم زنگ بزن و من میام دنبالت دیگه مسافر خونه نرومنم ازش تشکر گردم تا نوبت من رسید و کارم تموم شد شب شده بود منم ی زنگی بهش زدم و با ماشینش اومد دنبالم سوار ماشین شدمورفتیم طرف خونش وقتی رسیدم خونشون حقیقتش خیلی خجالت میکشیدم وراحت نیستم درو باز کردیم وارد هال که شدیم یه دفعه چشمم به خانمی افتاد ک تقریبن ۳۶سال سن داشت یکم قد بلند با موهای قهوه ایی که دم اسبی بسته بود ویه ساپورت وتاب پوشیده بود با دیدنش حتا نمیتونستم آب دهنمو قورت بدم یه سلام علیکی کردم و نشستم رو مبل بعد از چند دقیقه که نشستیم به شوهرش گفت شام آماده هست شامو خوردیم بعد نشستیم تلوزیون نگاه کردن که شوهرش گفت راحت باش و یه دست لباس از لباساش برام آورد که گفت برو اتاق و لباساتو عوض کن رفتم اتاق اونم به‌ام اومد وقتی شلوارمو در آوردم داشت نگاهم می‌کرد و گفت واقعا راست میگفتن که جنوبیا دسته بیلی دارن منم خندیدم و بهش گفتم مگه شما ندارید گفت نه اگه داشتم زنم زنم آرزویه هم چیزیو نمی‌کرد منم از این حرفش ماتو متحیرشدم بعدش بهم گفت حقیقتش موقعی که دیدمت گفتم امشب میبرمت خونه تا خانمم به آرزوش برسه گفتمش یعنی من زنتو بکنم گفت آره گفتمش راضی میشه گفت من راضیش کردم که بهم گفت تویه اتاق بمون والان میام اونم رفتو بعد از یه دقیقه بازنش برگشت که بهش گفت چیزی که آرزو میکردیو برات آوردم منم که هنوز لباسمو نپوشیدم تا زنش چشمش به کیرم افتاد به شوهرش گفت که امشب این مال خودمه میخوام کون و کسمو جر بده منم با شنیدن این حرف کیرم سیخ شد اونو بگم اسم زنش نازنین بود بهش گفت نازنین جون برو جلو و به آرزوت برس اونم اومد جلو دوستشو داخل شورتم کرد و کیرمو درآورد وقتی اونو سیخ شده دید گفت آخ جون به این میگن کیر نه مال تو شروع کرد به ساک زدن وبعد بلند شدولباسشو درآورد آخ جون چی میدیدم یه کص هلویی و با کونی خوش فرم وسفید ک مستقیم روی تخت دراز کشیدم و اونم اومد بغلم دراز کشید یکم لب زدیم که بعدش رفت دوباره برام ساک زد منم با ولع رفتم وسط پاهاشو کص هلوییشو میخوردم که اینو بگم من عاشق لیس زدن کص هستم موقعی داشتم کسشو میخوردم اونم سرمو محکم می‌کشید وسط پاهاش و صورتمو به کوسش می‌چسبید بعد از خوردن کوسش رفت سراغ خوردن سینه‌اش که گفت دیگه طاقت ندارم بکن توش بهش گفتم حالت داگی بشو اونم حالت داگی شد و کون و کوسشو در اختیارم گذاشت منم سرکیرمو خیس کردم خواستم بزارمش داخل کونش گفت اول کوسمو جر بده منم گفتم چشم رفتم سراغ کسشو یواش یواش گذاشتم داخلش و یواش یواش شروع کردم به تلمبه زدن اولش نزاشت تا آخرش بزارم بعد با کمی تلمبه زدن گفت تا ته بزار بره منم تا ته گذاشتم اونم گفت آخ جون چه کیری محکم تلمبه بزن منم محکم تلمبه میزدم اونم آه آهش بلند شد بکن منو جرم بده محکم بزن منم داخل کسش میزدم که دیدم ارضا شد و بهش گفتم حالا میخوام عقبتو باز کنم گف
ت کیرت بزرگه پارم میکنی گفتمش کارت نباشه من کارمو بلدم اونم رفت یه کرم آورد برام آورد وکیرمو مالوند وکونشو برام قمبل کرد آخ چه کونی منم سوراخ کونشو یکم کرم زدم وبا انگشتم براش می‌مالوندم بعد یواش یواش انگشتمو گذاشتم واقعا که کونش تنگ بود بعدش سر کیرمو آوردم دم سوراخ کونش یکم فشار دادم اونم یه جیغ کشید گفت یواش درد داره منم درش اوردمو دوباره یواش گذاشتم یکم رفت داخل تا چندباری این حرکت و تکرار کردم که دیدم کونش باز شدو کیرم داخلش جا گرفت وشروع کردم به تلمبه زدن تا نصف گذاشته بود بعدش یواش یواش تلمبه زدنمو محکم کردم که تا ته رفت داخل که اونم گفت منصور پارم کردی آخ الان دیگه درد نداره محکم بزن منم محکم میزدم وسینهاشو می‌مالوندم واونم هی میگفت منصور بکن منو جرم بده با این حرفاش که دیدم آبم داره میاد تا خواستم درش بیارم گفت درش نیار محکم بزن وآبتو داخل کونم خالی منم گفتمش چشم وداخل کونش خالیه کردم وقتی کیرمو ازکونش درآوردم اون دستشو برد طرف کونش وگفت آخ جون پارش کردی منم یه چنتا بوسه ازش گرفتمو افتادم روتختخواب اونم منو بوسید ورفت حموم بعد از چند دقیقه که اومدم بیرون دیدم شوهرش خوابیده منم رفتم خودمو تا صبح انداختم روتختخواب
نوشته: منصور
@dastankadhi
تجربه تلخ همراه با لذت
1402/05/26
#روستا #گی

سلام خدمت شهوانی های عزیز رضا هستم این اولین خاطره منه میخوام براتون تعریف کنم . اول بگم اگه از گی بدت میاد نخون . خوب از خودم بگم،شمال کشور حساب میشیم و تو روستا زندگی میکنیم ۲۰ سالمه قدم ۱۸۰ وزنم ۶۵ سبزه ام قیافم خوبه یعنی تو دل برو با بدنی خوش فرم و کون خوش تراش رفیقام همیشه تعریف کونمو میکردن از ۱۶ سالگیم موهای بدنم یواش یواش در اومد از مو بدم میاد به خاطر این کامل شیو میکردم .از ۱۴ سالگیم فهمیدم به پسرا حس دارم یعنی وقتی یه پسر خوشگل میدیدم تحریک میشدم دست خودم نبود بهش زل میزدم و خودمو باهاش تصور می‌کردم تا ۱۸ سالگیم نتونستم حسمو بروز بدم همیشه از آبروم میترسیدم خیلی با خودم خیال بافی میکردم با همون پسری که میدیدم پیش خودم میگفتم چی میشه منم یه روز بتونم با پسری که مورد علاقمه تو یه اتاق تنها باشم و اونم تمام حس های منو درک کنه ولی امان از ترس.گذشت و ۱۸ سالم شد رفیق صمیمیم که خیلی دوسش داشتم به نام مهدی (مستعار)ازم یه سال کوچیکتر بود سفید و بی مو قد بلند موهاش هم بلند خوشگل چشم رنگی مثل خودم قبلا که میدیدمش تو روستا خودمو باهاش تصور میکردم و اینجور شد که دنبال راهی افتادم که بهش نزدیک بشم تو مدرسه هر جور بود تو جمع سر حرفو باهاش باز میکردم باهاش سیگار میکشیدم یکم مغرور بود ولی کم کم رام شد و بعد یه مدت شدیم رفیق صمیمی بعد از رفیق شدنم اون حسایی که بهش داشتم کم کم و کمتر شد چون اصلا اون کاره نبود و بیشتر دنبال دخترا بود تا پسر .خلاصه گذشت و گذشت اون خونه ما زیاد میموند ولی تا حالا کاری نکرده بودم ته دلم می‌ترسید هم میترسیدم از دستش بدم هم حس قبلی که بهش داشتم گلومو فشار میداد یه شب دلو زدم به دریا ،فیلم سوپر زیاد نگاه می کردیم اون شب کسی خونمون نبود دو تا جا واسه خودمون انداختیم این بار کنار هم انداختم قبلا یکم فاصله داشت تو گوشیم فیلم سوپر گذاشتم داشتیم نگاه میکردیم که برداشتم و یه فیلم سوپر گی گذاشتم همون اولش گفت این چیه بردار گفتم وایسا نگاه کنیم خوبه فیلمو قشنگ نگاه کرد باز یکی دیگه گذاشتم حرفی نمی زد هر دوتامون با شلوارک بودیم لباس نداشتیم دلو زدم به دریا و دستمو بردم سمت کیرش گفت حالت خوبه دستتو بردار .برداشتم و چند دقیقه بعد دوباره گذاشتم یکم مالیدم دستمو پس میزد ولی بعدش چیزی نگفت فک کردم خوشش اومد دستمو بردم از تو شلوار مالیدم کیرش راست شده بود خیلی بزرگ بود تو دستم دقیقا همونجوری که تصور میکردم گوشی دستش بود داشت فیلم نگاه میکرد منم براش می‌مالیدم شلوارشو یکم کشیدم پایین تا کیرشو ببینم یه کیر سفید خوش تراش بلند زیاد کلفت نبود بوش کردم بوی خوبی میداد دهنمو بردم جلو سرشو گذاشتم تو دهنت میک میزدم سرشو بعد یواش یواش میرفتم پایینتر انقدر فیلم نگاه میکردم حرفه ای شده بودم حرفی نمیزد فقط چشاشو بسته بود و حال میکرد یهو سرمو بلند کرد گفت بسه دیگه ادامه نده شهوت جلو چشاشو گرفته بود ولی نمیدونم چرا اینجوری میکرد منم شهوت تمام وجودمو گرفته بود فقط دوست داشتم کیرشو تو کونم احساس کنم میدونستم دیگه همچین فرصتی گیرم نمیاد از من ضعیفتر بود نذاشتم بلند بشه و روی کمر خواب بود رفتم بالاش روی شکمش نشستم نذاشتم حرکت بکنه دوتا دستاشو گرفتم .گفت چیکار میکنی گفتم تا اینجاش اومدی باید تا آخرش بری گفت نمیخوام من بدم میاد این حرفا. گوشم به این حرفا بدهکار نبود خیلی شهوتی بودم وقتی روش بودم با یه دستم شلوارشو کشیدم پایین یکم تقلا میکرد که نذاره ولی نه اونقدر زیاد که منو بندازه پایین از روش .کیرشو گرفتم دستم مالیدم نیم خیز بود بازی کردم بلند شد تف زدم به کیرش
شلوار خودمو کشیدم پایین کیرشو با سوراخم تنظیم کردم یواش رفتم عقب که بره تو سر کیرش رفت تو درد عجیبی داشت باید تحمل میکردم یکم دیگه فشار داشتم تا نصفش رفت تو نفسم به شماره افتاده بود یکم اومدم جلو سرش تو بود باز رفتم عقب از نصف بیشتر رفت یواش یواش عقب جلو میکردم اون کاری نمی‌کرد فقط دراز کشیده بود چشاش بسته بود و لباشو گاز گرفته بود حرکتمو تندتر کردم رو کیرش داشتم سواری میکردم لذتتش همراه با درد بود ولی داشت بهتر میشد رفتم طرف لباش که ببوسم نذاشت بهم برخورد ولی بازم ادامه دادم گردنشو خوردم که یهو با دستاش دو تا لبه کونمو گرفت و فشار داد کیرش تا ته تو کونم بود و باز فشار میداد همه کیرشو داشتم حس میکردم با یه آه بلند همه آبشو ریخت تو کونم بی‌حال شده بود خودمم از حال افتاده بودم بلند شدم اونم بلند شد رفت دستشویی اومد بیرون بدون خداحافظی رفت من موندم و شرمندگی و پشیمونی که چرا اینکارو کردم آدم وقتی شهوت جلوی چشاش بیاد دیگه هیچ چیزو نمیبینه چند روز گذشت ازم خبر نگرفت تو مدرسه بهم محل نمی‌داد. دلم شکسته بود اون منو درک نمی‌کرد با کسی که من دوسش نداشتم رفیق شد منم به لج اون با پسری که اون باهاش دعوا کرده بود رفیق شدم اونم پسر خوشگلی بود اگه خوشتون اومده باشه خاطره اونم براتون مینویسم ولی بعدش دیگه هر کی بود از خودم بزرگتر بوده و من نخواستم من از خودم بزرگتر دوست ندارم کیس های من همسن یا کوچکتر از خودمن. هر جا رو گشتم نتونستم کیس مناسب پیدا کنم که پایه رفاقت باشه همیشگی باشه حس منو درک کنه و فقط با هم حال کنیم عشق کنیم. به حرف دلتون گوش بدین بیشتر موقع ها، لطفا نظر مثبت بدین همش واقعی هستش دلیلی نداره تخمی تخیلی بنویسم دوستون دارم
نوشته: رضا
@dastankadhi
ناهید میلف همسایه
1402/05/26
#صیغه #زن_همسایه #میلف

سلام اسم من مهدی وسی سالمه وبعد فوت پدر مادرم چندسالی میشه که تنها زندگی میکنم وداخل بازار یک مغازه عمده فروشی پارچه دارم داستان برمیگرده به اردبیهشت سال قبل که بعد هزارتا بدبختی وفروش زمین پدری تونستم توی منطقه پیروزی تهران یه خونه بخرم تفریبا همه کارهای خونه رو کرده بودم مثل نصب پرده وخرید وسایل نو وفقط مونده بود اسباب کشی یه روز جمعه رو تعیین کردم برای اسباب کشی وقبل رسیدن نیسان ماشین خودم وبردم تو پارکینگ که چشمم افتاد به یک خانوم تقریباً چهل ساله چادری که داشت میرفت سمت ماشینش تو دلم گفتم خوش بحال شوهرش عجب میلفی میزنه سفید چشم رنگی وکمی تپل ولی اندامش زیاد زیر چادر معلوم نبود بالاخره وسایل وبردم بالا وتا بعدازظهر چیندم یه دوش گرفتم وجلوی تلویزیون افتادم که دیدم یکی داره زنگ خونه رو میزنه رفتم دیدم اکبری نامی که مدیر ساختمون یکم صحبت کرد واز شرایط و قوانین ساختمون برام گفت که یکدفعه پرسید شما بچه هم دارید ؟بهش گفتم باخنده من اصلا زن ندارم که بچه داشته باشم ومجردی زندگی میکنم بایه حالت ناراحت گفت ما به صاحب خونه ها گفتیم که به مجرد خونه ندن که منم قاطی کردم گفتم خونه رو خریدم واگه ناراضی هستی فردا بریم بنگاه پولشو بده مال تو یکم آروم شد وشروع کردن به کس وشعر گفتن که از قیافه شما معلومه انسان موجهی هستید و قوانین ورعایت میکنید ورفت پیش خودم گفتم عجب جایی افتادم یه کس بکنیم به صدنفر باید جواب بدم تقریبا یه چند وقتی گذشت تا رسید به تعطیلات خرداد ماه شب که اومدم پارکینگ دیدم فقط ماشین وموتور من هست وپژو اون خانوم چادری وبقیه انگار مسافرت بودن رفتم خوابیدم که صبح یدفعه با صدای آیفون در بیدار شدم تعجب کردم چون منتظر کسی نبودم گوشی رو برداشتم که دیدم یه خانومی ومیگه ببخشید مزاحم شدم من همسایتون هستم ماشینم جوش آورده همون‌جوری اومدم تو پارکینگ میشه کمکم کنید سریع لباس پوشیدم ورفتم دیدم همون خانوم چادری یکم آمپر ماشین آوردم پایین و بهش گفتم رفیق من سمت بلوار ابوذر باطری سازی داره میتونم ببرم درست کنم اول مقاومت کرد بعد قبول کرد موقع برگشتن زنگ واحدشون رو زدم که بیاد ماشین وتحویل بگیره با یه چادر رنگی ودامن ودمپایی اومد پایین که سفیدی مچ پاش نشون میداد عجب کس سفید ی سوئیچ وبهش دادم وگفت هزینش چقدر میشه کمی زیاد تعارف کردم که یهو ناراحت شد گفت آقا دست شما درد نکنه ولی باید پولشو بگیری با همراه بانک موبایل اومد بزنه که شانس من نشد شماره کارت وبهش دادم واز تو ماشین کارت مغازم که فقط شماره موبایل روش بودو هم بهش دادم و گفتم فردا بعد دو روز تعطیلی من میرم مغازه بعد واریز یه پیام بدید که بدونم از طرف شماست چون واریزی زیاد دارم صبحش برام زد ویه پیامک تشکر فرستاده سریع سیو کردم ورفتم عکسای واتساپ وتلگرامشو ببینم که همش باحجاب وبودو دخترش خبری از مرد نبود کنجکاو شدم رابطمه در حد همون سلام علیک تو پارکینگ موند تا اینکه یه روز پنج شنبه اکبری مدیر ساختمون زنگ زد که بعد از شام خونه ما جلسه ساختمون خوشتیپ کردم ویه لباس رسمی پوشیدم رفتم که یه چیزی باعث شد فوضولی من گل کنه چهار واحد دیگه که منم جزوشون بودم همه مرداشون بودن الا خانوم ناهید امجدی(همون چادری)تنها بود وکنار زن اکبری نشسته بود فکرمو اون شب خیلی به خودش درگیر کرد فردا صبح عباس یکی از همسایه ها که زوج جوون بودن وتوی پارکینگ دیدم وراجب ناهید ازش سوال پرسیدم که گفت شوهرش توی کرونا فوت کرده واین خانوم هم خودش کارمند بانک وبا دخترش زندگی میکنه تقریبا یک ماه بعد دیدم ناهید داره بهم زنگ میزنه طوری جواب دادم که نفه
مه سیو کردم خودشو معرفی کرد وگفت از کارت مغازم فهمیده پارچه لباسی فروشم واین خانوم با تعداد زیادی از کارمندا قراره برای دخترای ضعیف چادر بخرن وزنگ زد از من راهنمایی گرفت وقرار شد خودم براشون پارچه چادری ارزون بگیرم وبفرستم اینکارو کردم وخیلی تشکر کرد وکمی صمیمی تر باهام پشت گوشی صحبت میکرد دقیقا یک هفته بعدش زنگ زد گفت عروسی بچه خواهرش نزدیکه وبرای خودش پارچه مجلسی میخواد اول گفت چند نمونه براش واتساپ کنم ولی با اصرار من قرار شد دو روز دیگه بیاد مغازه نزدیکای بعد از ظهر بایه لباس کارمندی وچادر اومد مغازه منم سریع براش قهوه درست کردم وحین دیدن نمونه ها از زندگیم پرسید منم همه چی رو گفتم وفهمید مجردم که یهو گفت جوون به این رعنایی وکاسبی چرا باید مجرد باشه اگه زودتر میدیدمت برای بچه خواهرم تورو پیشنهاد میکردم ومدل وانتخاب کرد ورفت چند روز بعد نزدیکای ساعت نه رسیدم خونه یه دوش گرفتم رفتم پایین زنگ ناهید خانم وزدم وگفتم مهدیم پارچه رو آوردم فقط زشته من بیام دم خونتون بیاید پارکینگ که گفت نه بیا بالا من بچه پنجم بودم وناهید چهارم با آسانسور رفتم وزنگ وزدم با یه شلوار گشاد وپیراهن روسری مشکی اومد جلو در وقتی خواستم خدافظی گفت بیا تو یه چایی بخور رفتم داخل موقع چایی خوردن گفت شام خوردی ؟گفتم نه ولی میرم خونه زنگ میزنم یه پیتزا بیاره گفتش الان یه برنج دم میکنم قرمه سبزی هم از قبل دارم بعد چند وقت غذای خونگی بخور اون شب خیلی صحبت کردیم واز زندگیم وتنهاییم گفتم اونم از شوهر مرحومش راستی دخترش چون سمت پونک دانشگاه می‌رفت شبایی که تا دیروقت کلاس داشت میرفت خونه مادربزرگش تو سردار جنگل وقتی رسیدم خونه دل وزدم به دریا وپیام بهش دادم من از شما خوشم اومده نمیدونم چرا ولی یه حس اگه نگم تا آخر عمرم خودم ونمیبخشم منتظر بلاک شدن بودم ولی نه جواب داد نه بلاک کرد تا اینکه چند روز بعد پیام داد میخوام ببینمت یه کافه سمت سهروردی هست جای دنجی باهاش قرار گذاشتم که گفت نه تو ماشین صحبت کنیم ترسیده بودم منتظر بودم که نصیحتم کنه وبگه نه که یهو گفت منم از تنهایی خسته شدم خجسته(دخترش)هم چند سال دیگه عروسی میکنه ومن تنها تر میشم بهم پیشنهاد صیغه سه ماهه داد ولی گفتش قصد ازدواج نداره فقط برای رفع تنهایی ومیخواد کسی نفهمه چند روز بعد صیغه کردیم ولی فرصت نشد تا باهم تنها بشیم فقط تونستم تو ماشین ببوسمش اونم روی گونه تا اینکه یه جمعه زنگ زد گفت من به خجسته گفتم با دوستام قراره بریم جمکران ماشین وچندتا کوچه اونورتر پارک میکنم ومیام پیشت کل شب از استرس نخوابیدم تمیز کردم تا اینکه زنگ وزد اومد تو وقتی رفت تو اتاق لباس عوض کرد دیدم یه زن سفید بی مو با تاپ وشلوارک جلوم دووم نیاوردم نیم ساعت مثل وحشی ها فقط لبشو خوردم وسینه هاشو مالوندم اونم دیگه داشت دیوونه میشد قبل اومدنش قرص تاخیری خورده بودم با سیدنا بردمش روی تخت لختش کردم از سینه شروع کردن به خوردن سینه وماچ کردن از گردن تا انگشت پا ونوبت رسید به پایین تنه لختش کردم و دیدم یه کس خیس سفید شیو شده جلوم جوری خوردم که نفسم بنداومد دوباری پاشو جوری به سرم چسبوند که داشتم خفه میشدم فک کنم یه بارو ارضا شد بعد نوبت اون شد بلد نبود بخوره فقط سرشو بوس میکردو لیس میزد لنگاشو واکردم و وقتی گذاشتم توش داغی عجیبی حس کردم چون مطمئن بودم نمیاد عجیب تلمبه کرد که آه وآهوش بلند شده بود تاخیری فک کنم خیلی قوی نیم ساعتی نمیومد بعد از کلی عرق کردن بالاخره تو داگ استایل اومد جوری که سرم گیج رفت چشمام نمیدید چند دقیقه ای تو بغل هم قفل بودیم بوسم کرد و گفت ب
هترین سکس عمرم بود یه دوش گرفتیم و اون روز دوکله دیگه کردمش جوری که دیگه جون تو بدنم نبود تا بهمن ماه پارسال صیغه بودیم وحداقل هفته ای دوبار میکردمش چون میترسید که بیرون کسی مارو ببینه کم خرجم بود کافه رفتن ورستوران رفتن نداشت فقط کردن وآوردن پارچه وهدیه از مغازه براش تااینکه با یه دختر پیلاتس کار به اسم درسا توبهمن دوست شدم ویه شب وقتی داشتم میاوردمش خونه بکنمش ناهید خانوم مارو تو پارکینگ دید هیچی نگفت ورفت چند دقیقه دیگه پیام اومد که همتون لاشی هستید ومگه من چی کم گذاشتم وتوهین های دیگه وبعدگفت ده روز دیگه هم صیغه تموم میشه مارو به خیرو شمارو به سلامت وبلاک شدنم از همه اون شب درسا رو خوب نکردم فکرم پیش ناهید بود کس سن بالا که از دستمون پرید درسا کسکشم اون شب شد آخرین سکس ما باهاش وبه هم زد ودوباره تنهایی شانس که نداریم هر موقع تو رابطه ایم بهترین کسا پا میدن هر موقع تنهاییم سگم پا نمی‌ده تا آخر سال اونجا بودن بعد رفتن که یه ماه بعدش فهمیدم خونه رو فروختن وسمت سردار جنگل نزدیک خونه مامانش خریده هنوزم بهترین روزای عمرم اون چند وقتی بود که ناهیدو میکردم
نوشته: Mehdivahidi
@dastankadhi
جشنواره عزاداری (۱)
1402/05/26
#زن_شوهردار #زن_چادری

آخه من اینجا چیکار میکنم…!
نه مذهبیم، نه کاری به این مراسم ها دارم
اصولا از این جریان عزاداری متنفرم…
فرهاد، خدا بگم چکارت کنه که منو اینجا گذاشتی و معلوم نیست خودت درپی چه کوس کلک بازی هستی!
اصلا تقصیر خودمه… منو چه به بسیج و پایگاه بسیج؟!
این فرهاد دو رو دورنگ، همش دنبال این چیزاس… من چرا دنبالش راه افتادم؟
حسابی تواین افکار غرق بودم که یه دفعه یه صدای دلنشین، توجهمو جلب کرد
نگاه کردم… یه خانم چادری بود… مشخص بود از چهره اش که مال شهر ما نیست و به خاطر سالگرد عزاداری اومده
خانم: آقا… ببخشید، نمازخانه و سرویس بهداشتی کجاست؟
من: سلام… خوش اومدین، نماز خونه اون بالاست… سرویس بهداشتی هم همین قسمت جنگل، روبروی گلفروشیه
خانم: ببخشید… سلام… من عذر میخوام
من: نه… خواهش میکنم، راحت باشید… کار دیگه داشتین، در خدمتم
خانم: ممنونم جناب… فعلا خداحافظ
من:خدا حافظ
خانمه رفت… از پشت سر نگاهش کردم، اندامش رو میشد از زیر چادری که پوشیده بود، تا حدودی دید… چه باسن بزرگ و تو چشمی داره… از لهجه اش و تون صداش، حدس زدم مال کجاست… زنهای اون منطقه، حسابی خوش اندام و خوش بر و رو هستن
نوش جون صاحابش… اما چرا گفت فعلا؟ مگه قراره دوباره ببینمش؟
تو این فکر و خیالات بودم که فرهاد عوضی رسید…
فرهاد: جلال جون سلام… خسته نباشی برادر
من با صدای کم و حالت آروم، در گوشش گفتم:زهرمار برادر… معلوم هست کدوم گوری هستی؟ باز پی کدوم کوس کلک بازی رفتی؟ دستام و شونه هام خسته شد از بس تنهایی چایی ریختم برا زائرین… کجا بودی؟
فرهاد: ببخش داداش… یه مشکلی پیش اومده، الان هم باید برم… یکی دوتا از همین زائرین، مشکل اسکان دارن، میرم براشون یه جایی پیدا کنم که شب بمونن…
من: عجب… تو و اینجور کارها؟ حاضرم شرط ببندم که این مسافرای محترم، هردو خانم هستن… نکنه شب میخوای بیاری خونه؟ پسر، نکن… دوست دخترت بفهمه شر میشه ها… از من گفتن بود
فرهاد: بابا نترس… نگران نباش… تو بهش نگی، اون نمیفهمه… رفته پیش بابا و مامانش، تا بعد مراسم هم نمیاد… تو فقط یه لطفی کن، خواستی بیایی، خبری بده… خخخ، میدونی که چی میگم؟
و یه چشمک زد و یه خنده ریزی کرد
من: باشه بابا… سگ خور… من خواستم بیام، خبر میدم
فرهاد: دمت گرم… من دیگه برم… بنده های خدا خسته ان
فرهاد از ایستگاه یا به قول خودشون موکب، رفت بیرون
رفت اون طرف خیابون، به طرف دو تا خانم چادری
تقریبا سبزه رو، اما خوش چهره… قد و قامت خوبی داشتن، حد و حدود قد فرهاد
رفتن به سمت پارکینگ، فرهاد ماشین داشت و میخواست با ماشین ببرتشون
خلاصه فرهاد با این خانمها رفت، منم دست تنها، به مراجعه کننده ها چایی میدادم
حسابی مشغول بودم که باز صدای اون خانمه رو شنیدم…
خانمه: سلام مجدد… خسته نباشید جناب
سرمو بالا اوردم… این دفعه بیشتر نگاهش کردم… صورت جذابی داره…
من: سلام… ممنونم… خیلی خیلی خوش اومدین… بفرمایید چایی
خانمه :ممنونم… دستتون درد نکنه… ببخشید، یه سوال داشتم…
من: بفرمایید، درخدمتم
خانمه: شما اقامتگاه یا یه مسافرخونه مطمئن سراغ دارین… آخه امشب قرار بود بریم منزل یکی از دوستان، اما گویا مشکلی پیش اومده
منو میگی… ضربان قلبم رفت رو هزار… یعنی چی؟ این زنه امشب جا واسه موندن نداره؟ یعنی میشه… نه بابا، امکانش نیست… اما اگه بشه، عالیه… میبرمش خونه مجردی خودم که آقا فرهاد هم الان اونجا در حال پذیرایی از زائرین هست… اووف… کیرم تکونی خورد
من: ای بابا… چه بد!.. حالا چند نفر هستین؟
خانمه: خودم تنهام… دوستم رفته خونه اقوامش
من: والا این روزها که شهر ما خیلی شلوغه… جا پیدا نمیشه… اگه جسارت نباشه، من فق
ط میتونم ازتون دعوت کنم که تشریف بیارید منزل من و من در خدمتتون باشم… البته اگه جسارت نباشه…
خانمه: نه… خواهش میکنم… سلامت باشید… چه جسارتی؟ من ازتون سوال پرسیدم… منکه با این مسئله مشکلی ندارم… شما کی کارتون تموم میشه؟
من: حدود یک ساعت تا چهل و پنج دقیقه دیگه
خانمه: پس من همین اطراف منتظرم… میشه شمارتون رو بدین که اگه گمتون کردم زنگ بزنم
من: بله حتما… 0939
خانم: ممنونم… الان یه تک زنگ میزنم… اینم شماره منه
من: بله… من در خدمتم
خانمه: ببخشید… اسمتون چیه؟
من: من جلال هستم…
خانمه: خوشبختم آقا جلال… منم الهام هستم… پس کارتون که تموم شد، بهم خبر بدین…
من: بله… حتما
خانمه، یعنی الهام خانم، خداحافظی کرد و رفت
منم با یه کیر سیخ و کاملا در بهت و حیرت، رفتنشو تماشا کردم…
سریع به فرهاد زنگ زدم… جواب نداد… حدس میزنم رو کار باشه…
بهش پیام دادم: سلام… خونه رو بهم نریزی، امشب منم مهمون دارم… با مهمونات، برو تو اتاق دومی، من میخوام تو اتاقم باشم…
حدود یه ربع بعد،، فرهاد خان جواب داد: سلام برادر… ببخشید، گرفتار بودم و دست و بالم بند بود… حله داداش… فقط بی زحمت داری میایی، یه کم مزه بگیر و بیا… اجرت با صاحب عزا
وقتی پیامشو خوندم، رو لبام خنده نشست… عوضی دوتا کوس اورده خونه من و داره میکنتشون، عرق خوریش هم براهه… تو بسیج هم فعالیت میکنه… خدایا شکرت
فقط خدا کنه این مدت زمان تا پایان مراسم امشب هم بگذره و با الهام خانم زودتر بریم خونه
ادامه دارد…
نوشته: جک لندن
@dastankadhi
مرجان، منشی ایده آل
1402/05/26
#زن_مطلقه #منشی

دوستم سعید یه خواهر داشت که دنبال کار میگشت و اسمش مرجان بود، مرجان 17 سالگی ازدواج کرده بود و 19 سالگی همسرش توی یه تصادف رانندگی فوت میکنه و چون درآمدی نداشت دنبال کار میگشت سعید چند بار بهم گفت برای خواهرش کار پیدا کنم منم توی شرکتم که تازه تاسیس کرده بودم دنبال منشی بودم که گفتم من آگهی کردم بگو فردا اونم بیاد فردا با 3 نفر مصاحبه کردم بنظرم خوب نبودن تا اینکه یه خانم خوشگلی اومد گفت من مرجان هستم خواهر سعید از همون لحظه ازش خوشم اومد واقعا یه خانم با شخصیت و جذاب بود و با اون سن کم واقعا مسلط انگلیسی صحبت می کرد استخدامش کردم هر روز رابطمون صمیمی تر میشد یه روز گفت میخواد بره شمال به مامان بزرگش سر بزنه گفتم خودم میبرمت گفت نه نمیشه بگم تو کی هستی؟ گفتم خب اینم حرفیه، گفت بیخیال بیا بریم جوابش با من، رفتیم روستای مامان بزرگش، خونشون یه خونه روستایی بزرگ بود حتی طویله هم داشتن که یه جفت اسب داخلش بود، توی مسیر خیلی با هم حرف زدیم از شوهر سابقش گفت از اینکه توقعی از زندگی نداره فقط یه همراه میخواد و… وقتی رسیدیم با استقبال گرم مامان بزرگش مواجه شدیم خیلی زن مهربونی بود حتی نپرسید من کیم همراه مرجان یه دو ساعت که نشستیم گفت امروز جلسه دهیاریه و اوون باید حتما شرکت کنه و به مرجان گفت فقط طویله رو تمیز کنه بقیه کارها رو خودش انجام داده، مرجان لباس عوض کرد و یه دامن بلند پوشید و تاپ به منم یه شلوارک داد گفت بپوش اینطوری راحت تره گفت من میرم طویله رو تمیز کنم تو استراحت کن گفتم نه باهات میام گفت باشه بیا، رفتیم توی طویله دیدیم یهو اسب نر سوار ماده شد و شروع کردن جفت گیری گفتم بد موقع اومدیم الان بکن بکنه و خندیدیم گفتم اسبه عجب کیری داشت گفت ماله تو اندازه اسبه کلفته؟… خندیدم و گفتم کلفته نه در حد ماله اسبه من میخواستم از اونجا بیام بیرون اما مرجان داشت نگاه میکرد به جفت گیری اسبه و می گفت خدا شانس بده گفتم به کی؟ گفت به اسب مادهه گفتم الانم اینجا یه اسب نر هست اگر اسب ماده بده خندید و گفت هستم بریم رفتیم ته طویله یه پتو بود پهن کرد و اومد سمتم و گفت آقای اسب نر ببینم اون کیر کلفتتو، شلوارکم و کشید پایین یه نگاه به کیرم کرد و گفت این که اندازه ماله اسبه است گفتم اغراق نکن در اون حدم نیست اما از الان ماله خودته، با دستش میمالیدش و شروع کرد خوردنش و کیرم شق تر میشد میگفت جون عجب کیر اسبی خفنیه همینطور که داشت برام میخورد کوس خودشم میمالید بهم داگی قمبل کرد و گفت رحم نکن مثله اون اسبه بکن منم کیرمو کردم توی کوسش و شروع کردم تلمبه زدن میگفت محکمتر تند تر اسب مادرتو بگاد جرم بده کیرتو دوست دارم چه حالی میده، مرجان حرف میزد اما من نمی تونستم حرفی بزنم فقط داشتم تلمبه میزدم آبمم که اومد همشو ریختم توی کوس مرجان بهم گفت خیلی حال داد اینجا تموم نمیشه امشب باید جرم بدی یه بار دیگه توی طویله کردمش و طویله رو تمیز کردیم و رفتیم توی خونه من گفتم میرم حموم و گفت با هم بریم با هم رفتیم حموم و اونجا هم کردمش وقتی مامان بزرگش اومد و حال و روز ما رو دید فهمید و خندید و بهمون گفت خسته نباشید معلومه طویله خیلی خوش گذشته ما هم فقط خندیدیم و می گفتیم عالی بود الان 5 ساله از اون روز میگذره مرجان هم چنان منشی منه و منم پارسال ازدواج کردم و هم مرجان رو دارم هم زنم رو… واقعا زندگی با دو تا زن جذاب و حشری یه بهشت زمینیه 👍
نوشته: سام

@dastankadhi
مصائب در کارگاه
1402/05/28
#خاطرات_نوجوانی #گی

سلام وقت همه بخیر
دیدم خیلیا اینجا داستان مینویسن گفتم شاید تجربه واقعی من قابل خوندن باش اگر بد نوشتم یا ایرادی داشت بزارید پای بی تجربگی در نوشتن
چند سالی بود که بعد کلاس اول از شهرستان اومدیم تهران برای زندگی چون پدرم اینجا کار پیدا کرده بود وضع مالی چندان مناسب نبود و خانواده ما هم تقریبا پر جمعیت تو سن حدود 17 یا 18 سالگی توی یه کارگاه تولیدی یه کار بسته بندی ردیف شد که تنها مشکلش کمی دوری از خونمون بود که اونم با صحبت پدرم با صاحب کارگاه معلوم شد که یه اتاق دارن برای استراحت که میشد من و یه پسر دیگه که همسن بودیم شب همونجا بمونیم البته پسری که اون پسر هم گاهی شبها میرفت خونه و من تنها میموندم
از محیط کارگاه بگم که ۸ نفر مرد از میانسال تا جوون بودن و من و یه نفر که گفتم سنمون خیلی کم بود
سرتونو‌درد نیارم بهتره توی این ادمها یه مرد بود متاهل و سنش تقریبا ۴۰اسمش اقا شهرام بود خیلی سر سنگین و کم حرف بود موقع کار هم خیلی هوای منو داشت و یه جورایی مراقبم بود نمیزاشت کسی اذیتم کنه یا بهم زور بگه عصر که میشد همه دوش میگرفتن و میرفتن و منو دوست هم سنم کارگاه رو نظافت میکردیم و بعد حمام میرفتیم اتاق میخابیدیم یا تلوزیون میدیدیم خلاصه گذشت چند وقت و یه روز که همه رفتن دوست هم سنم هم اومدن دنبالش رفت خونه من هم بعد نظافت رفتم حموم که برم بخابم تو حموم بودم که در حمومو زدن و قلب من ریخت از ترس واقعا وحشت کردم نمیتونیتم حرف بزنم که اقا شهرام گفت نترس منم درو باز کن با شنیدن صداش ترسم ریخت و اروم شدم درو باز کردم در حالی که اونقدر ترسیده بودم که یادم رفته بود شورت تنم نیست و بلافاصله دستمو گرفتم جلوم اونم خندید گفت باید بره مهمونی برای همین اومده همینجا دوش بگیره و مستقیم بره چون بچه هاش رفتن زودتر بدون اینکه منتظر حرف من بشه اومد تو‌سریع لباسشو در اورد و رفت زیر دوش فقط یه شورت بلند تنش بود و من هیچی و کنار وایساده بودم تا اون دوش بگیره بهم گفت بیا زیر دوش تو هم با هم دوش بگیریم ناخوداگاه رفتم بدوپ حرفی با هم زیر دوش بودیم شامپو زد به سرش و بعد به سر من بدنمو با لیف شست حسابی و من تو این تایم به تنها چیزی که فکر نمیکردم این بود که تو تمام مدت منو میمالید به کیرش من هیچ تحربه و شناخت حتی در حد ساده ترین چیزها رو هم نداشتم ولی سفتی کیرشو که گاهی میخورد به بالای کمرم حس میکردم بهم گفت کمرشو لیف بکشم و نشست کف حموم و من شرو کردم کمرش که تموم شد دراز کشید کف حموم گفت سینه و شکمشو لیف بزنم و منم شرو کردم وقتی ناخوداگاه چشمم به شورتش میفتاد میدیدم که یه چیزی سیخ شده وقتی فهمید که من نگاه میکنم گفت دوست داری خودشو ببینی منم حرفی نزدم چون خجالت میکشیدم ولی اون بیخیال این حرفا شورتشو دراورد و با خنده گفت اینه چطوره ؟کیرش سفید بود با موهایی که چند روز بوداصلاح کرده بود اما کلفت و خوشفرم گفت کیرمو لیف بزن منم کمی با خجالت اما شرو کردم و حسابی با لیف و صابون شستم براش زمانی که من میشستم میشنیدم که اه میکشید و معلوم بود لذت میبره دستشو اورد کیر کوچیک منو گرفت همزمان که من میشستم اونم منو میمالید بعدش باسنمو ماساژ میداد واقعا بهم لذت میداد کاراش و خودش هم اینو فهمیده بود وقتی لگن آب ولرم رو ریخت رو کیر شق شدش گفت دوست داره کیرشو من بخورم منم که بلد نبودم خودش رو زانو نشست و گذاشت تو دهنم واقعا بزرگ بود راستش من زیاد کاری نمیکردم بیشتر خودش عقب جلو میکرد خودشو بعد چند دقیقه منو خوابوند کف حموم و کیر منو گذاشت تو دهنش و همزمان با انگشتش سوراخ کونمو میمالید دیگه واقعا حال
میداد کاراش و کیر کوچیک من هم شق شده بود دیگه خودمم دوست داشتم با انگشتش میکرد تو اونم خیلی حرفه ای بود میدونست چجوری باید یه بچه رو رام کنه وقتی منو برگردوند و کیرشو که با وازلین چرب کرده بود رو گذاشت رو سوراخم با یه فشار جزئی رفت تو ولی خیلی دردم گرفت و داد زدم گفت الان درست میشه تکون نخور و چند لحظه بی حرکت موند یه کم اروم شد راست میگفت چند لحظه بعد کیرش لیز میخورد و بیشتر میومد داخل و من احساسش میکردم تو خودم نمیگم درد نداشت ولی وقتی اونقدر حرفه ای میکرد واقعا لذت میبردم و اونم که هنوز صداش موقع ارضا شدنش که برای اولین بار ابشو ریخت تو کونم هنوز تو گوشمه.
این ماجرا ها حدودا ۶ ماه که من اونجا کار کردم ادامه داشت حداقل هفته ای یه بار. الان ۴۵ سالمه و هنوزم گاهی وقتی یادش میفتم کیف میکنم اینم بگم که بعد اون ماجراها با هیچ کس گی نکردم این داستان نبود فقط واقعیت و خاطره من بود بد یا خوب شو نمیدونم ولی شاید کسی باشه که از خوندنش لذت ببره. موفق باشید ❤️❤️❤️❤️🙏🙏
نوشته: kian
@dastankadhi
مدرسه قدیمی
1402/05/28
#دوست_پسر

سلام من صحرا هستم میخوام یه داستانی رو تعریف کنم (واقعیت)
من با پسری آشنا شدم به اسم هادی . درکل رفیق بودیم و هیچی بین ما نبود فقط دوستای صمیمی . یک روز می‌خواستیم بریم بیرون چون حوصلمون سر رفته بود .هادی بهم پیام داد گفت بیا بریم بیرون گفتم کجا بریم جای نیست اینجا گفتش بریم سمت مدرسه خرابه گفتم باشه فقط حواست باشه یه وقت کسی مارو نبینه باهم گفت خیالت راحت …مدرسه خرابه کلا چند دقیقه راه بود و فاصله داشت پیاده رفتم رسیدم اون از من جلو تر رسیده بود سیگارو و یه مقدار خوراکی هم گرفته بودیم چند تیکه آجر هم بود نشستیم رو اونا و شروع کردیم حرف زدن و سیگار کشیدن و بعد من دستشوییم گرفت بعد ۴۰ دقیقه رفتم یه جای دیگه بشینمو خودمو خالی کنم یه حالت دیوار طور بود رفتم اون ور دیوار و نشستمو داشتم جیش میکردم هادی انگار وسوسه شده بود و اومد اونور دیوار وایساد و از بغله دیوار منو دید میزد لباسامو پوشیدم و اومدم که دوباره برم پیشش اون لباسشو کشیده بود پایین و داشت جق میزد شوکه شدم و خجالت زده سریع رومو اونور کردم اون هم سریع لباسشو بست و یه خورده خندید گفت ببخشید صحرا دست خودم نبود دلم خواست گفتم ببند دهنتو بیشعور حداقل می‌رفتی یه جا دیگه
گفتم من میخوام برم حالمو بهم زدی گفت کجا گفتم میخوام برم خونه گفتم دیگه نبینمت همین که خواستم برم دستمو پیچوند گفتم ولم کن گفت میدونم کاری بدی کردم لطفاً ناراحت نشو (با اصرار شدید) گفتم ولم کن در آخر دستمو برد پشت سرم چسبوندتم به دیوار گفتم بزار برم دهنتو سرویس میکنم بعد با پاهاش پامو قفل کرد تا نتونم اکنون بخورم هرکاری کردم دستامو ول نکرد با یه دستش دکمه های لباسمو باز کرد و سوتینمو در اورد خیلی عصبانی بودم میخواستم از وسط دو تیکش کنم و بعد بهم گفت عجب چیزی هستی تو … ولی هادی هیچ وقت در مورد سکس یا حرفی از علایق به رابطه جنسی نمی‌زد و همیشه پسر خوبی بود و همیشه باهم چت میکردیم نمیدونم چی اونو تحریک کرد… آنقدر دستو پا زدم فایده نداشت خسته شدم سوتینمو باز کرد و سرشو بین سینه هامو فشار داد یه خورده حشری شدم بعد شروع کرد به میک زدن سینه هام منم دیگه جون برای حرکت نداشتم کاری نکردم سینمو با یه لطافتی میخورد که نمی‌دونستم چیکار کنم بعد با اون یکی دستش کسمو از رو شلوار مالید یه ۴ دقیقه همین کارو کرد و من کامل شورتم خیس شد دیگه کاری نکردم خیلی حشری بودم هی با خودم میگفتم کاره اشتباهی دارم انجام میدم یا نه بعد خواست ازم لب بگیره صورتمو به سمت دیوار بردم هی میخواستم لبمو نبوسه هی شروع کرد به بوس کردن لب منم دیگه تحمل نکردم لبشو بوسیدم و اون بعدش یواش لبمو گاز گرفت و بعد لب گرفت باهام خیلی حشریم کرد و شروع کردم به لب گرفتن و مالیدن سینم دیگه کاری انجام ندادم دکمه شلوارمو باز کرد و کل لباسامو در اورد بجز شورتم یه نگاه بهم کرد و گفت خیلی تو جذابی صحرا دیگه تحمل این همه زمانی که باهم بودیم رو نداشتم واقعا میخواستم احساست کنم بعد شلوارشو و شورتشو در اورد … خیلی کیر بزرگی داشت منم هی با خودم خیلی فکر میکردم نکنه اتفاقی بیفته نکنه کسی مرو به ببینه تو این وضع همش میترسیدم و بعد با کیرش به شورتم فشار می‌آورد منم خیلی خیس شده بودم هی عقب جلو میکرد بعد گفت داگی شو منم یکی از پوزیشن های مورد علاقم بود با یکم تردید داگی شدم رو زمین همینطور به فشار دادن ادامه داد و شورتمم کشید پایین و با تف سولاخ کونمو میمالید دیگه آب از در کصم آویزون شده بود بعد سرشو کرد داخل زیادی درد گفت ولی بعدش هی درش آورد هی داخلم کرد بهم گفت آماده ای چیزی نگفتم اونم ادامه نداد آر
وم آروم داشت میکرد توم اااه نالم در اومد دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بعد یه چند دقیقه کیرشو تو کونم گذاشت و شروع کرد به بالا پایین کردن منم از صدای نالم فهمید که داره بهم حال میده شروع کرد تند کردنش با دستاش سینه هامو گرفت و تلمبه میزد دیگه از خود بیخود شدم گفتم کصمم بمال گفت ای به چشم بعد همزمان با تلمبه هی مالیدتم بعد ۱۰ دقیقه یا بیشتر کیرشو کرد تو کصم ولی از قبل خودم پردمو زده بودم پس نگران اون نبودم شروع کرد با تندی تو کصم تلمبه زدن خیلی بهم حال میداد کلا دیگه کنترلم دست خودم نبود ۱۰ دقیقه بعد گفت بر عکس شو بخورش بدون هیچ اعتراضی شروع کردم خوردن نزدیک ارضا بود برای همین کلا بعد ۱ دقیقه آبشو ریخت تو دهنم منم خوردمش بعد دوباره بر عکس شدم و با انگشت منو کرد تا آب منم اومد ریخت شروع کرد کصمو خوردن گفت باید تمیزت کنم منم گفتم باشه ادامه بده
بعد یه حس خیلی خوبی بهش پیدا کردم و هر وقت که میبینمش خیلی خجالت زده میشم
امیدوارم خوشتون اومده باشه لایک فراموش نشه ❤️
نوشته: صحرا
@dastankadhi
محمد بی خایه
1402/05/28
#برادر_شوهر #خیانت

وقتی یه مرد بخاطر بی توجهی زنش میره و با دخترا دوست میشه همه درکش میکنن ولی اگه یه زن از بی مهری شوهرش به یه مرد پناه ببره همه بهش سنگ پرت میکنن
از روز اولی که به خونه ی شوهرم اومدم برجسته ترین نقشم کلفتی بود یه کلفت بدون جیره و مواجب حتی بابت کارام یه سکس دلچسب هم نداشتم در حد چند دقیقه که فقط خودش ارضا شه خجالت میکشیدم بگم منم نیازهایی دارم تازه ۲۰ سالم شده بود که زنش شدم بابام فقیر بود و ۴ تا دختر بودیم به هر حال یه نون خور کمتر براش به صرفه بود بخاطر همین منو داد به یه مرد ۴۰ ساله که هیچ حسی به من نداشت فقط یه زن می خواست که کارای خونه ش رو انجام بده
۲ سال از ازدواجم میگذشت اما باردار نمیشدم خب واسه بارداری باید توی روزای خاصی سکس داشته باشی که ما ماهی یه بار به زور سکس داشتیم
با صدای چرخش کلید توی در از افکار گذشته بیر‌ون اومدم و به سمت شوهرم محمد رفتم و کت و کیفشو گرفتم
.سلام عزیزم خسته نباشی
یه نگاه به پیراهن قرمز و کوتاهم انداخت تا زیر کونم بود و رونای گوشتی و سفیدمو به نمایش گذاشته بود دلم بچه میخواست و نزدیک تخمک گذاریم
بود
.سلام
همین؟به سمت اتاق رفت سریع غذارو کشیدم و میزو چیدم مدت زیادی همانطور سرپا ایستادم اما نیومد رفتم توی اتاق طاق باز روی تخت دراز کشیده بود و دستشو روی چشماش گذاشته بود
.شامو کشیدم…قیمه داریم همون که دوس داری
بدون اینکه دستشو برداره با یه لحن سرد گفت
.شامو با همکارام خوردیم
یعنی نمیتونسته یه خبر به من بده؟
.باشه پس من میزو جمع کنم بیام
بعد از تموم کردن کارا رفتم توی اتاق پشتش به من بود برق رو خاموش کردم و جلو رفتم و کنارش دراز کشیدم تکان نخورد شورتمو در آوردم و خودمو بهش چسبوندم دستمو از روی شکمش به سمت پایین کشیدم و از روی شلوارش کیر کوچیکشو توی دستم گرفتم و مالیدم دستشو روی دستم گذاشت و از خودش جدا کرد
.خسته م…بخواب لطفا
غرور شکسته مو برداشتم و شب روی کاناپه خوابیدم یکی نیست بگه آخه خلق خدا تو که بکن نیستی چرا زن جوون گرفتی ای بابا
روز بعدش زنگ زد و گفت
.شب امیر میاد خونمون لوله های خونه ش ترکیدن و شب پیش ما میمونه
امیر داداش محمد بود و ۳۰ سالش بود سر و گوشش میجنبید و چند باری به بهانه های مختلف کس و کونمو با پشت دستش لمس کرده بود و هر بار خودمو به ندونستن میزدم راستش یه جورایی خوشم میومد اتاق مهمانو آماده. کردم شب که امیر و محمد امدن بعد از شام دوتایی نشستن و راجب شرکتشون بحث کردن منم جلوی تی وی فیلم میدیدم یه بلوز شلوار گشاد آبی تنم بود و شال سفیدمو آزادانه روی شونه هام انداختم یه جورایی میخواستم موهای بلوند و بلند مو به محمد شایدم به امیر نشون بدم آرایش زیادی نداشتم یه رژ لب قرمز و یه ریمل ساده نگاه های زیرزیرکی امیرو حس میکردم
محمد که رفت بخوابه منم پشت سرش رفتم حدود ۱۲ بود سرش نرسیده به بالش خوابش برد ناگهان ذهنم به سمت امیر رفت بازوهای عضله ای و خوش فرمش کیر بزرگش که زیر شلوارش خودنمایی میکرد ناخودآگاه دستمو توی شلوارم بردم کسم خیس بود انگشتامو ملایم روی کسم کشیدم افکارم باعث شدن از جام بلند شم به سمت اتاق امیر رفتم درو آروم باز کردم طاق باز خوابیده بود نمیدونم این همه جرات از کجا آورده بودم در اتاقو قفل کردم کنارش دراز کشیدم با پایین رفتن تخت به سمتم برگشت بی معطلی منو سمت خودش کشید و لبامو شکار کرد داغی لباش دمای بدنمو بالا برد بلوزمو جر داد و سوتینم بالا داد و سینه هامو یکی یکی زبون میزد آه میکشیدم و لذت میبردم اولین تجربه بود کاملا روم بود سفتی کیرشو روی کسم حس میکردم شلوارمو در آورد و در همون حالت پاها