داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
ل جابشه توش کامل که جا کرد انگشتمو گذاشتم روی کیلتوریسم و شروع به مالیدن کردم دوباره شروع به ضربه زدن کرد. شروع به عقب جلو کرد گفتم اروم و ریتمیک بزن. از من پرسید بی تا باز میخوای ا رضا شی گفتم مهرداد لطفاً دیر ارضا شو من بازم می خوام ولی همین که گفتم در آورد و پاشید روی کمر دروغ نگم یه فنجان آب ازش رفت کل کمرم گردنم پر آب بود بعد از اینکه پا کم کرد مرد گفت بیتا ببخشید که اون س*** که میخواستی بهت ندادم لبامو بوسید خودشون بغلم کرد وتاخود صبح توی بغل هم خوابیدیم ولی من بازم دلم میخواست که دیگه راست نشد و. منم خوابیدم. حس تازگی و شور حال 22 سالگیم برگشته بود.
نوشته: بی تا

@dastankadhi
از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۱)
1401/03/26

#گی #عاشقی

این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم‌ چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم
وباختم بهش دیگه مطمئن شدم. اتصال نگاهمون که قطع شد همه اون حسای بدی که تا دیروز داشتم به اضافه ترس و استرس و دلهره عجیبی دوباره اومدن سراغم.سرمو انداختم پایین.نفس عمیقی کشیدم.یه دستی به ته ریشم کشیدم و با یه سرفه اروم گلومو صاف کردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم
+یک شات اسپرسو.لطفا
سرشو اندخت پایین و دوباره لباشو با نوک زبونش خیس کرد و ایندفعه با لحن ارومتر گفت
_سینگل یا دبل
+سینگل
پنج شش قدم بیشتر دور نشده بود که همونجا فهمیدم بدجوری ضربه فنی شدم دوریشو نمیتونم تحمل کنم!!
بلند داد زدم
+ببخشید
با چهره متعجب برگشت و دوباره نگاهمون به هم دوخته شد.انگار زمان متوقف شده بود داشتم ساعت ها به چشماش نگاه میکردم که خودمو جمع و جور کردم و گفتم
+دبل…
دوستان نظراتتونو میخونم و واسم مهمه لطفا ادب رو رعایت کنید و اگه نظرات خوب بود و مایل بودید ادامشو مینویسم🙏🏻
نوشته: سرگردون


@dastankadhi
چادرم را باد برد
1401/03/25

#زن‌_چادری #خیانت #زن_شوهردار

محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
اهن قرمز مشکی چارخونه و شلوار طوسی روشنی به پا داشت جلو اومد و گفت: سلام وقت بخیر، رادمهر هستم مربی آموزش رانندگی شما، متاسفانه مربی که قرار بوده شما رو آموزش بده یعنی خانوم کمالی، دچار یک مشکل شدن و من جایگزین ایشون شدم.
من در حالی که تعجب کرده بودم و طوری که مشخص بود استقبال نکردم از این اتفاق گفتم: ای بابا شانس منه، مربی خانم نبود دیگه؟
آقای مربی در حالی که خنده ای روی لباش نقش بست جواب داد: یکی دو جلسه من هستم تا خانوم کمالی مشکلشون حل شه و برگردن.
با وساطت های لیلا قبول کردم و کار رو شروع کردیم.
چون تا اون موقع زیاد با جنس مخالف ارتباطی نداشتم، برام به سختی سپری میشد.
وقتی نکته ای رو بهم یادآوری میکرد یا میگفت چه کاری رو انجام بدم یا تو گرفتن فرمون کمک میداد.
خلاصه نفس کشیدن هم برام سخت بود انگار، اما به هر طریقی سپری شد.
جلسه دوم به مراتب خیلی برام آسونتر شده بود، از نگاه هاش و از برخوردش و از حضورش کلا کمتر بهم میریختم.
تمام مدت فرهاد در جریان نبود مربی آموزشم مرد هست.
شب قبل از جلسه سوم در حالی که تازه سکسمون تموم شده بود و داشتم سوتینم رو میبستم گفت: فردا ساعت چند میری؟
گفتم: ساعت چهار چهار و نیم، چطور مگه؟
گفت: شاید اومدم باهات.
گفتم: نه بابا مربی خانومه و راحت نیست و گفته به هیچ عنوان همراه نیاری حتی لیلا هم نمیتونم ببرم.
به هر ترفندی که بود رای فرهاد رو زدم و منصرفش کردم!
فرداش هم مثل دو جلسه قبل با ظاهری ساده و جدی و چادر به سر رفتم، لیلا اونروز نیومد.
نشستم توی ماشین که بوی عطر آقای رادمهر منو گیج کرد.
همیشه دوست داشتم بوی عطر تلخ و تند مرد به مشام برسه و فضا رو پر کنه.
مثل دو جلسه قبل اونروز هم یک تیپ شیک و ساده زده بود.
کارمون رو شروع کردیم و کم کم پرسیدن سوال رو از من شروع کرد.
که همسرتون گواهینامه دارن؟چرا یادتون نداده و …
دوست نداشتم باهاش احساس راحتی کنم اما ناخواسته به این حس راحتی و اعتماد رسیده بودم!
وقتی پیشش بودم احساس بدی نداشتم اما وقتی به خونه برمیگشتم حس عذاب وجدان و خیانت و هرچی حس بد بود من رو احاطه میکرد.
جلوی آینه میرفتم و به خودم میگفتم خجالت بکش تو دختر پونزده شونزده ساله نیستی که اینجوری رفتار میکنی.
با غرولند به خودم میگفتم از جلسه بعد میدونم چطور رفتار کنم مرتیکه پررو.
جلسه بعد رفتم و تا چشمم بهش خورد باز حس کردم باید همراهیش کنم.
جلسه شیشم هفتم بود(با موافقت من قرار شد تا پایان آموزش رادمهر مربی من باشه) که قبل رفتن دوش گرفتم و اینبار مانتوی ساده آبی کاربنی و شلوار مشکی پوشیدم و آرایشم رو غلیظتر کردم و عطر بیشتری هم به خودم زدم و تو آینه بی چادر خودم رو دیدم.
کلی فرق کرده بودم، سخت بود ولی بدون سر کردن چادر از خونه خارج شدم.
اولین واکنش ها تو خیابون به من و اندامم من رو از تصمیمم پشیمون کرد اما دیگه دیر بود برای پشیمونی!
وقتی رسیدم نگاه اول رادمهر به من هم تغییر کرده بود، ظاهرا توقع نداشت منه همیشه چادری رو با اون تیپ ببینه.
سلام و احوالپرسی معمول بین ما انجام گرفت که گفت: جسارت نباشه خانوم دلاوری، بدون چادر زیباییتون بیشتر به چشم میاد.
من هم گفتم: آهان یعنی با چادر زشتم؟
گفت: نه نه اصلا اتفاقا هر دو استایل یه جور بهتون میاد و زیباست.
در حالی که سعی میکردم خجالت بکشم و به خودم بیام گفتم: تشکر.
خودمم نمیفهمیدم چی به سرم اومده، دیگه انتظار فرهاد که از سرکار برگرده برام شیرین نبود، دیگه پختن غذا برای فرهاد برام شور و شوقی نداشت، دیگه زنگ زدن بهم وسطای روز برام جذابیتی نداشت.
همه ی اینا رو انگار یه اژدها بلعیده
بود.
اون اژدها هرچی که بود ربط صد در صدی به رادمهر داشت.
مردی که حتی بوی عطرش برای من وابستگی ایجاد کرده بود!
حتی جنس حرفهاش سلام و احوالپرسی هاش برای من یه کشش داشت.
طولی نکشید که ارتباط ما به فضای مجازی هم رسید و صحبت های ما رنگ و بوی صمیمانه تری به خودش میگرفت.
فهمیدم که اسمش حامد هست و ۳۸ سالشه و یکساله از زنش جدا شده.
جلسه آخر آموزش که رسید مثل جلسه های اول با چادر رفتم، شروع به کار کردیم و کمی گذشت که حامد دستش رو روی پام گذاشت.
با اینکه لباس به تن داشتم اما دستش مثل گدازه آهن تا مغز استخونم رو میسوزوند و من عرق سردی کرده بودم و ضربان قلب دوبرابری رو توی سینم احساس میکردم.
انگار روح از تنم به پرواز دراومده بود و نفهمیدم کی دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم گفت: نمیخوای بیای بریم تا جایزت رو بدم؟همون که تو چت بهت گفتم
ماشین رو کنار زدم و گفتم: تو رانندگی کن.
جامون رو باهم عوض کردیم و حامد پشت فرمون نشست و بعد از بیست دیقه نیم ساعت جلوی یه ساختمون سه طبقه رسیدیم که با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و داخل رفت.
من نمیدونستم که تپش قلبم از هیجانه یا از ترس یا از حس پشیمونی و …
از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزان به طرف آسانسور رفتم و باهم وارد کابین شدیم و تو طبقه دوم بیرون اومدیم.
کلید رو توی در چرخوند و داخل رفتیم.
یک خونه نسبتا بزرگ با دکوراسیونی که عمدتا از رنگ قهوه ای بهره گرفته بود.
اولین جمله ای که تو ذهنم اومد این بود: ظاهرا به قهوه و رنگ قهوه ای علاقه زیاد داری.
حامد در حالی که از آشپزخونه با دو لیوان شربت به سمت من میومد گفت: کیه که از قهوه و قهوه ای بدش بیاد؟
خندیدم و گفتم: خوده من.
حامد هم خندید و گفت: شما نوشیدنیتو بنوش من برم جایزه ای که قولشو داده بودم بیارم.
چند لحظه بعد برگشت و یک جعبه کوچیک دستش بود که به من داد و گفت: قابل شما رو نداره.
گرفتم و بازش کردم که یک گردنبند نقره ای رنگ بود با نگین آبی.
گفت: وای خیلی زیباست، ممنون بابت جایزه قشنگت مربی.
خندید و گفت: مبارکت باشه، ولی این تو گردن شما باشه زیباتره.
جعبه رو بهش پس دادم و چادر از سر درآوردم و روی مبل نشستم و اون هم پشت سرم نشست و روسریم رو باز کردم.
اولین کاری که کرد کش موهامو باز کرد و من هم زبونم برای مخالفت باهاش لال بود ظاهرا!
بعد ازم خواست موهامو با دست بالا بگیرم.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و بست و بعد لبهای داغش رو حس کردم روی گردنم که بوسه ای جا گذاشت.
چشمام بسته شد، تو کسری از ثانیه بازی رو ده هیچ به شهوت باختم و صورتم رو برگردوندم و بوسه اش روی گردنم رو با قفل کردن لبهام به لبهاش جواب دادم.
حامد انگار میدونست گاو رو پوست کنده و به دمش رسیده و میدونست من به مویی بندم و شوکه نشد.
انگار بار اول بوی تو عمرم که لبهای کسی بین لبهام بود، چنان وحشیانه لبهاش رو میخوردم و گاز میزدم که خیلی زود اثر کبودی روی لبهاش هویدا شد.
دستهام که انگار تحت فرمان من نبود هم پیراهنش رو با همه ی دکمه هاش جر داد و اون هم که دست کمی از من نداشت در همین حین که لبها و زبونم رو میخورد مانتو و تاپ و لباسهام رو از تن داغم بیرون میکشید.
دراز کشیدم و روی من اومد و به سراغ گردنم رفت، دستهاش سینه های ۸۰ منو توی سوتین میمالید و زبون و لبهاش گردن و گلوی من رو لمس میکرد و دستهای من موهاش رو چنگ میزد و آه و فریادمم بالا رفته بود.
کم کم زبونش رو به سمت سینه هام کشید و سوتین زرد رنگ منو بالا داد و نوک سینه هام رو با حرص به دندون گرفت و با گاز زدنش من رو تا مرز بیهوشی میکشوند!
مثل مار به خودم میپیچیدم و حامد
سینه های من رو گاهی چپ گاهی راست میخورد و مک میزد و گاز میگرفت و من هم که جز آه و ناله چیزی نمیگفتم گاهی اسمشو با شهوت صدا میزدم.
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.
شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!
پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.
حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.
دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود…
حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد.
ادامه دارد…
نوشته: زربانو


@dastankadhi
سکس_باشوهر_خواهرم

با عرض سلام برا همه اونایی که سکسو دوس دارن خخخخخ . خوب من یه سره میرم سر اصلعه مطلب من و علی که شوهر خواهرم بود همیشه شبا میرفتیم تو اشپزخونه و با هم حرف میزدیم درباره اتفاقاتو سیگارو قلیون میکشیدیم ولی خواهرم میرفت میخوابید من وقتی پیشش بودم یه جوریم میشد ولی به خودم میگم کصصصصافط نشو شوهر خواهرته ولی اونم به من همین حسو داشت اون هیکلی بود بازوهای بزرگ داشت با قد کشیده و صدای مردونه ادمو حشری میکرد من دو هفته خونشون بودیم و ما هر شب قلیون میکشیدیمو و ..... تا یه شب دیدم داره میاد سمتم بهش گفتم کجا ؟ گف مگه اشکالی داره بیام جلو بهش گفتم برو گمشو سر جات جلو نیای وگرنه .....بد اونم رف عقب تا گذشتو گذشت یه شب گف بهار تو رو خدا جون مادرت بذار امشب وقتی میریم بخوابیم دستتو بگیرم تو رو قران نگو نه فقط دستتو منم بهش گفتم باش ما وقتی میخوابیدیم جاهامون پیش هم بود تا شب از زیر پتو دستایه همو گرفتیم تمام بدنم داغ شد اتیشی شدم اونم هی دستمو می مالوند منم ناجور تر میشدم بد هی اومد بالا تر تا سینه هامو گرف من غش بودم مثل سگ عرق کرده بودم منم دس اونو گرفتم باهاش ور میرفتم بد بهش گفتم دیگه بسه خوابیدیم صبح داشتم از عذاب وجدان می موردم همون روز رفتم خونه ولی تحریکم کرده بود ناجور تا یه روز بهم زنگ زد گف خونه خالیه بیا منم دو دل بودم ولی رفتم وسط سکس بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم اومد دنبالم گف چی شد نارحت شدی منم زدم زیره گریه محکم زدم تو صورتش بهش گفتم گمشو کثافته اشغال اونم میگف ببخشید بهار غلط کردم تو رو خدا گریه نکن بدش خودشم زد زیره گریه اصن یه وضی تا یه هفته باهاش حرف نزدم تا اومد در خونمو عصبی شده بود داد زد سرم منم ترسیده بودم اخه صداش خیلی کلفت بود گف کدوم گوری هستی چرا گوشیتو خاموش کردی منم گزیم گرف رفتم گف برو به درک بد شب دوباره اومد گف بهار غلط کردم گوه خوردم سرت داد کشیدم ببخشید و ....... خلاصه شروع کردیم به رفتن بیرون انقدر بیرون رفتین تمام شهرو با هم گشتیم منم عاشقش شده بودم اونم از من بدتر برا هم میمردیم تا من رفتم تو بغلش اونم سفت گرفتم تو بغلش گف اگه به جز خودم کسی چپ نگات کنه هم تو هم اونو میکشم نمیذارم دس هیچ مردی بهت بخوره منم خودمو میگرفتم بهش میگفتم باش دهنتو ببند بد یه روز رفتیم خونشون اومد تو بغلم واییی چه بغلی داش بی شرف گردنمو لیس میزد منم از حال رفته بودم بغلم کرد رفتیم تو اتاق یواش یواش لباسامو در اورد /ف عجب هیکلی داری کصصصصصافط دیونم میکنی منم حال میکردم اوففففف لبامو حرفه ایی میخورد منم لباشو کندم بد سینه هامو گرف نوکشونو میخورد منم میگفتم اه ه ه ه اونم نگام میکرد که میخوردشون منم حالم چند برابر میشد بد شلوارمو در اورد لباسایه خودشو وا ا ا ی خدا هیکلو قیافش دیونم میکرد منم هیکلم کشیده و ظریفه ولی باسن دارم تو بغلش گم شده بودم خوابید روم کیرشو میمالوند رو کسم منم بلند اه میکشیدم چشامم نمیتونستم باز کنم بد سر کیرشو گذاشت جلوم خیلی درد داش ولی فقط سرشو گذاشت داخل نداد وولی سر چالیشم منم دیونه کرده بود دندونامو محکم فشار میدادم رو هم داشت قلبم ایست میکرد بد برگردوندم انگشتشو کرد تو کونم بد کردش دوتا بد سه تا بد کرم زدش دادش داخل چقدر درد داشت اصن داشتم از درد هلاک میشدم خیلی فشار بهم میومد جیش تندی میگرفتم ولی میرفتم دسشویی جیش نداشتم فقط پارازید مینداخت کصافط خخخخخ انقدر دادش تو کونم تا ابش اومد ریختش تو کونم دیگه سکسی شدیم هر سری همو میبینیم سکس میذاریم در حد لالی گا منم حرفه ایی شدم یه جوری کیرشو میخورم که از حال میره مگه تو سکسیه خودمی با اون باسنت دیوووونم میکنی منم خیلی دوسش دارم بیخیاله همه کس شدم فقط واسه اون زندم با هیچ کسم ازدواج نمیکنم تا ابد با خودش میمونم اونم فقط با منه و با کسی رابطه نداره حتی خواهرم من میدونم خیلی کارم بده ولی نمیتونم دس از عشقم بردارم به خاطرش با دنیا هم میجنگم اونم از من بدتره ایشالله همه ایجوری عاشق بشن خعلی حال میده تازشم همه میدونن یعنی سر موچمونو وقتی لخت تو بغل هم بودیم گرفتن ولی ما با همه جنگیدیم اصلنم برام مهم نیس چی میشه دقیقا عین عشقه ممنوعس ولی ما همو ول نمیکنیم هر کسیم هم چین ماجرایی داره واسه عشقش بجنگه واسه عشقشه حتی جونشو بده چون وقتی عشقشو از دس دداد دیگه پشیمونی فایده ایی نداره دوستتون دارم اگه تونستید نظربدین


#پایان
@dastankadhi
سکس_بازن_کارگرمون


سلام به دوستان من علی 21 سالم هستش میخوام داستان خودمو زن کارگرمون رو براتون بگم امیدوارم خوشتون بیاد
یه روز از سر کار امدم خونه یه چیز یادم رفته بود به کارگر شیف شب بگم مجبور شدم به تلفنش زنگ بزنم که متاسفانه جا مونده بود خونش همسر ش جواب داد که گفت جا مونده بعد قطع کردم بعد چند لحظه زنگ زد تا جواب دادم قطع کرد پیام داد میشه اهنگ پیشوازتون رو برام ارسال کنید منم براش ارسال کردم که از اونجا شروع شد اس دادنمون گفت میتونم باهات راحت باشم گفتم شما شوهر دارید اخه به من چه نیازی دارید گفت شوهرم اذیتم میکنه همش به فکر خودش هستش حالشو میکنه ولم میکنه البته بدری جون 30 سالشه 13سالگی ازدواج کرده الان یه دختر یه ساله داره .بعد من گفتم راهنمایی میکنم که چطوری خودتم حال کنی البته اولش قبول نمیکردم چون اگه میفهمیدن ابروم میرفت پیش همه از اون شب شروع کردم توضیح دادن یه چند تا کتاب مشاوره خونده بودم شب بعدیش برگش گفت من تو دوست دارم از اون مموقعه که دیدمت عاشقت شدم میترسیدم بهت بگم تا این که خودت زنگ زدی گفتم مهلت خوبی هستش خلاصه ما چند بار با شوهرشو میرفتیم اینو اونور اونم زنشو میورد.شبا به هم اس میدادیم علاقه منم بیشتر میشد بهش از سکساش با شوهرش بهم میگفت باهم دردل میکردیم تا این که رسید به سکس تلفنی بدجور حشریم کرده بود دلم میخواست باهاش سکس داشته باشم اما نمیشد شوهرش روزا همش خونه بود شبا فقط میتونستم یه شب قرار دیدن گذاشتیم خونه مامانش ساعت 12 شب بود بهم گفت بیا طرف خونمون رفتم تا ساعت 1 الاف بودم زنگ زد گفت زود بیا تو کسی نبینه منم رفتم تو گفت همه خوابن خواهر بزرگم مراقبه بریم تو انبار رفتیم تو انباری یه ده دقیقه ای با هم حرف زدیم بعد دیگه حرف پیدا نمیکردیم به هم بگیم یه کم از هم خجالت میکشیدیم بعد دستشو گرفتم بعد بهش گفتم امشب میخوام با هم حال کنیم گفت از خدامه بعد دستمو انداختم دور گردنش شروع کردیم به لب گرفتن دیوانه وار داشیم لب میخوردیمو همدیگرو میمالوندیم سینه هاش 70 البته با شیر بود نمیذاشت زیاد به سینه هاش دست بزنم نمیدونم بهم گفت گناه داره شیر میدم تو ذهنم گفتم این کار ما حتما گناه نداره خلاصه تا یه ساعت لب خوردیم دوتامون حشری شده بودیم ساعت شده بود 2 بهش گفتم لباساتو در بیار اونم در اورد وای نگو چه بدنی داشتم از حال میرفتم میخواستم سینه هاشو گاز بگیرم نمیذاشت حتی سوتینشم باز نکرد قدش 165 بود هیکل زیبایی داشت بعد شلوارشو در اوردم یه چیزی انداختیم زمین دراز کشیدم منم لباسامو در اوردم همش لب میخوردیم بهش گفتم ساک میزنی گفت برا عشقم هر کاری میکنم شروع کرد ساک زدن وای چه حالی میداد قسم میخورد برا شوهرشو یه بار نخورده حتا لبم نگرفتن تا حالا راست میگفت چون مشکل سکس داشت بعد گفتم من میخوام بخورم شروع کردم به خوردن یه مزه خاصی داشت بعد خوابیدم گفتم بشین روش به راحتی رفت داخل فکر نمیکردم که با سن کمش اینجوری بره تو خلاصه داغونش کرده بود. بدری بدجور صداش در امده بود که یعدفه خواهرش امد تو من هنگ کردم گفت یواش صداتون داره میاد هر چی حال کرده بودیم پرید ما همون جور مونده بودییم بعد رفتنش کلی خندیدیم به خودمون یواش یواش شروع کرد منم قصی چیزی نخورده بودم کلا دیر میاد مال من گفت خسته شدم بلند شدم به صروت سگی شروع کردم به تلمبح زدن باز صداش در امد این بار ابش امد ولو شد رو زمین بدنشو میمالوندم بعد یواش یواش شروع کردم تلمبح زدن هر کاری میکردم نمیومد تا اینکه به زور امد عرق کرده بودم انقدر تلمبه زده بودم وقتی میخواست بیاد کشیدم بیرون ریختم رو صورتش ولو شدم روش از سینه هاش داشت شیر مییومد بلن شدیم لباسمونو پوشیدیمو شروع کردیم لب گرفتن ایندفعه خواهرش در زد امد تو گفت ساعتو نگاه کنید نگاه کردم دیدم ساعت 5 صبح هستش بلند شدم وایسادم دیدم پیرهنم خیسه خواهرش گفت یه دو کیلو شیر هم ببر بعد بدری ازم تشکر کرد گفت بهترین شب امشب بود البته چند بار موقعه حرف زدن شوهرش دید به یه بهانه ای پیچوندمش و خواهرش طلاق گرفته بود اون موقعه فهمیدم با یکی از فامیلامون رابطه داره چند بار بهم پیشنهاد داد ولی بدری نذاشت گفت برا خودمه الان یه ماهی هستش سر یه مشکلاتی دیگه باهاش حرف نمیزنم که اون مشکلات را خواهرش برامون ایجاد کرد سر لج بازی اگه جایی کم کاری شده معذرت میخوام
امیدوارم خوشتون بیاد منتظر نظرتون هستم
نوشته: علی

#پایان
@dastankadhi
زن_متاهل



سلام . اول بگم لطفا فحش ندین چون عین واقعیته و اگر غلط املایی یا نگارشی بود چون بود بخاطر اینه که با گوشی تایپیدم
چن وقتیه میخواستم داستان سکسمو.با دوست پسرم وواستون بفرستم اما فرصت نشد .من ی خانم متاهلم واندامم اون جوری نیست ک هر مردی بخواد.با من باشه .چن وقتی بود دنبال مردی بودم .ک از نظر عاطفی بهم توجه کنه. تااینکه یکی ازدوستام برنامه اینترنتی بیتالک بهم معرفی کرد.چن روزی گذشت.تادرخواست یکیشونو قبول کردم. البته قصدم دوستی بامتاهل بود .بعدازادد.شروع کردیم ب چتیدن. انقد.راحت چت میکرد انگار.خیلی وقته همو.میشناختیم. روزای خوبی بود دوست نداشتم ازگوشی وچت کردن دست بکشم .ازمشکلات زندگی تا.رابطه سکسمون چتیدیمو.وگاهی وقتا.میحرفیدیم .انقد.بهش وابسته شدم ک هرکاری میگفت انجام میدادم. وحس خوبی نسبت بهش داشتم .بیشتروقتاسکس تل داشتیم.شوهرم .خیلی بدبینه .اجازه نمیدادازخونه بیرون برم .بیشتروقتا.خونه بودم. ازاین حالت ی نواختی خسته شده بودم .ازاینکه بهم اعتمادنداشت حالم ازش بهم میخورد .دوستی با مردمتاهل .روحیمو.عوض کرد .چن ماهی گذشت. وابستگی بیشترو.بیشترشد بااینکه میگفت دوسم داره .اما.نمیدونم چرااحساس میکردم. فقط ب خاطره نیازه خودشه. نع بیشتر.باهربار.سکس باشوهرم .توی خیالم. .باخودم. تصورمیکردم .ک بااون دارم سکس میکنم .برخلاف همه ی دوستی ها.با محبتش. وسکس تلی ک باهم داشتیم .کمبودی. توزندگیم .احساس نمیکردم .هردومون ب فکره سکس حضوری بودیم .اما من شرایطشو.نداشتم. تااینکه شوهرمو.رازی کردم .برم توی مهد.ب عنوان مربی کارکنم .من علاقه زیادی داشتم اما شوهرم اجازه نمیداد.ب هرحال رفتم ..روزهاگذشت .ب خاطره مسیرودوری راه مجبور.ب اسباب کشی شدیم. تا برای رفت وامد مشکلی نداشته باشم .راستش 3ومین روز.کاری ی قرارگذاشتیم .وشاید بعدا.درموردش واستون بفرستم .بعد.اون روز دیگه نخواست منو.ببینه. یا حتی پی بدم .کوچکترین ارتباط بینمون .ک اس بود نزاشت .وواقعا.بارفتنش منو داغون کرد .خیلی ازشبایی ک تا.دیروقت باهاش چت میکردم. وخوابم میبرد..فقط ی خاطره مونده بود.برام. .ماهاگذشت اما ب سختی.تااینکه .شوهرم واسه ماموریت کاری تهران رفت .و.تنهاچیزی ک .تو.وقتای تنهایی ذهنمو.مشغول میکرد دوستی مجدد وسکس حضوری با.سعیدبود حتی اگ .ماهی ی بار.پی میداد.انگار.تموم دنیا مال من بود.اما.انقد.مغرور بود جز خودش ب کسی فک نمیکرد.اس دادم .حال واحوال پرسیدم. تعجب کردم اخرین باری ک باهاش حرفیدم. عصبانی شد خلاصه گفتم تنهام. واینا ازم خواست ک بیادپیشم .دروغ چرا.فهمیدم .بهم نیاز.داره نازکردم وکلی اذیتش کردم .اونم اسرارمیکرد .با.اسرارکردناش تحریک میشدم .ادرس،براش فرستادم .راه افتاد تارسیدن ب خونم. 30مین .طول کشید .وواسه اینکه من باز نظرم عوض نشه .کل مسیر.با.هم تلی حرفیدیم .هربارک میگفت دقیقا کجاست .دل تو.دلم نبود.دیگه ترس،نداشتم. فقط نگران بودم باز.مثل دفعه قبل نامردی کنه ودیگه نخوادک باهاش باشم .واین خیلی اذیتم میکرد
زنگید.ک جلو.در..دروبراش بازکردم. همون سعیدبود اومد .درو.بستمو.همه جارو.چک کردم .همه چی خوب پیش میرفت .نشستم کنارش. منتظربودم خودش شروع کنه .اونم میدونست. هیچ وقت خودم شروع نمیکنم. ازم خواست بشینم رو.پاهاش .و.منم ک ازخدام بود.پریدم بغلش. دلم میخواست ساعتا.فقط توبغلش باشم .واسم مهم نبود.چه اتفاقی می افته .یا چه جوری میکنه.یا حتی تاصب باهام ورمیرفت و.دردمیکشیدم. فقط توبغل بودنشو.با دنیا نمیخواستم عوض کنم .ولی چون باید برمیگشت. خودمو.سپردم بهش. بعداز.بغل ولب گرفتن .لباسمو.ازتنم دراورد .نمیدونم چرا.بی حس شده بودم .دلم میخواستم لباسشو.خودم ازتنش دربیارم .روم نمیشد.تو.سه سوت هردومون لخت بودیم این اولین باری بودک بعدازشوهرم با.ی مردغریبه بودم. دیگه .


کم کم روم باز.شد وقتی سینه هامومیخورد بیشترتحریک میشدم. با. دستش میمالید .وبعد اروم واسم میخورد.دوست داشتم زودترمیزاشت توکسم .اما جرات نداشتم بگم .کیرش .ازمال شوهرم .بزرگتربود.ولی دوستش داشتم .انقدخیس بود.ک سریع با.ی فشار.رفت توش. احساس کردم دارم. جرمیخورم. تموم کسموپر.کرده بود.جلو.عقب میکرد.بادستاشم باسینه هام ورمیرفت. یکم ک ازجلو.کرد.ازم خواست ب حالت داگی بشم .منم این حالتو.دوست داشتم .عقب وجلو.ک میکرد تاتهش میرفت .اخ واوخ هردومون دراومد یکم ک گذشت .دردم گرفت ازش خواستم .من واسش بزنم. این پوزیشنو.نمیدونم دوست داشت یانع .اما من حال کردم .وقتی میزدم .چشام سیاهی میرفت .وقتی میدیدم. اونم داره لذت میبره. بیشتر.بالا وپایین میکردم خودمو چن مین این پوزیشن ک حال کردیم. منو خوابوند وپاهاموبازکرد دوباره ازجلو.کرد توش. داغ داغ بود دیدگه داشتم میسوختم .من زودتراز.سعید.ارضا شدم .شایدم چن بار سعیدم .بعداز.من ارضا شد.ابشوریخت رو.کسم. .سریع خودمونو.جمع وجورکردیم. وازهم تشکرکردیم.
#پایان
@dastankadhi
شوهرم

سلام اسمم نداست ٢٣سال سن دارم واهل كرمانم و ميخواهم داستان مو با شوهر اهوازيم كه تو دانشگاه شيراز با هم اشنا شديم حالا و با هم ازدواج كرديم تعريف كنم حالا يكم از خودم بگم چون شيراز خونه داشتيم اكثر وقتا پيش هم بوديم و با هم س.ك.س داشتيم براي همين تو شيش ماه قبل ازدواج ك ون و س ينم خيلي بزرگتر شده بود از بس اين امير عاشق ك ونو س ينم بود و خيلي ميماليدش خب بريم سراغ داستان
عروسيمونو تو يكي از تالار هاي كه تو هفت باغ بود گرفتيم .....از قبل با امير هماهنگ كرده بوديم كه همون شب بريم كيش برا ماه عسل .....عروسي كه تموم شد امير با سرعت از هفت باغ به سمت بندر حركت كرد و همه ماشين ها ديگه گمه مون كردن يجا وايساديم گل هارو كنديم تو راه پيچيديم سمت يكي از روستاه هاي بعد پاليس راه اونجا چادر زديم كه بريم لباسامونو عوض كنيم ......ساعت دو به بعد هيچ كـ.س بيرون نبود چادر زديم رفتيم تو چادر امير اول لباساشو در اورد موقع در اوردن لباساش از خود بي خود شدم و رفتم سمت كي ر بزرگش كه من عشقش بودم به زور شورتشو كشيدم پاين سر كير بزرگشو گرفتم بالا و تخماي همسر عزيزمو كردم دهنم و بالذت مشغول خوردنشون شدم صداي اه اه مردونش داشت ديونم ميكرد بعد از اينكه تخماشو سير خوردم ي ليس از پاين تا بالا زدم و كلاهك ميرشو کردم دهنم و شروع به ساك زدن كردم كير بزرگ عربشو جوري ميخوردم كه پاهاش سست شده بود (اينم بگم هردومون عاشق س.ك.س وحشيانه هستيم)امير هم گفت تو هم لباساتو در بيار به سختي لباس عروسو در اوردم حالت69شديم البته اين بار رو دلش كي رشو كردم دهنم اونم پا هاشو گذاشت پشت گردنم و سر منو فشار ميداد كي ر به اون بزرگي رفته بود تو حلقم داشتم خفه ميشدم چند بار اين كارو تكرار كرد تا بلاخره ابش اومد و تمامشو تو حلقم خالي كرد وتمامشو خوردم بعد رفتم باهاش لب گرفتم حالا نوبت من بود امير دهنشو گزاشت رو كوسم و محكم چوچلمو مك ميزد بعضي وقت هاهم زبون مينداخت تو كوسم كه ديوونه كننده بود يه دستم رو چوچولم بود يه دستمم رو سر امير كه داشتم بيشتر سرشو فشار ميدادم ديگه داشتم ميمردم پاهام ميلرزيد چوچولمو خيلي سريع تكون تكون دادم و صداي اههههه اهههعهههم چند برابر شد ابم با فشار از چوچولم پاشيد بيرون و امير هم تمامشو خورد ديگه س.ك.س نداشتيم تا كيش تو خونشون يه خونه هم ميش داشتن بگزريم بعد اينكه نهار خورديم شروع كرديم منو خوابوند رو ميز طوري كه سرم اويزون بود اومد از بالا سرم تمام كيرشو ميكرد تو حلقم طوري كه خايه هاش چسبيده بودن به دماغم شروع كرد تلمبه زدن بعد چند بار ميكشيد بيرون تا نفسي تازه كنم نميزاشت بلند شم ميگفت تفاتو بريز بيرون منم همين كارو ميكردم ديگه كل صورتم ابدهني شده بود و كل ارايشي كه براي همسر عزيزم كرده بودم كلش پخش شده بود تو صورتم بگزريم خودش رفت اسپره زدو قرص خورد كمر خودش سفت بود طوري كه راحت با هم ٤٥دقيقه رو س.ك.س ميكرديم ديگه حالا با اين قرصو اسپره ميدونستم كه کارم تمومه اومد منم نشسته بودم رو مبل دست انداخت پشت كمرم منو کشيد سمت خودش و تا اسپره و قرص عمل ميكرد كوسو ك ونم خورد ديگع رو اسمونا بودم صداي اههههه اهههههم كل خونه رو خور دبعد ربع ساعت رفتو ك يرشو شستو اومد منو نشوند رو مبل كيرشو كرد دهنم دست گزاشت پشت سرم و محكم تلمبه ميزد كل كيرش كه خيس شد خودش نشست جلو مبل و خوابيد جلو مبلو گفت پاهاتو باز كن همين كارو كردم بعد پاشو اورد گذاشت رو كوسم و يكم بالا و پاينن كرد كه خيلي حال داد چشامو بستم ناخون شست پاشو كرد توش ديگه واقعا داشتم خيلي حال ميكردم كه ناگهان پاشو برد عقب و محكم زد رو ك وسم از شدت درد دستمو گذاشتم رو ك وسم و حالت سجده افتادم رو زمين امير هم اومد پشت سرم كرم نرم كننده اي كه از قبل اورده بود زد رو سوراخ كونم قبل عروسي منو زياد كرده بود از ك ون برا همين زياد درد نداشتم ك يرشو تا ته كرد تو كونم طوري كه روناشو رو لمبر هام حس ميكردم محكم تلمبه ميزد صداي اهتههه اوخخخ خودم با تلمبه هاش قاطي شده بود درد ك وسو فراموش كردم و چوچولمو ميماليدم وداشتم حال ميكردم من كه ارض اع شدم ابمم باز با فشار ريخت بيرون امير كه ديد من ار ضاع شدم منو بلند كرد و برد رو اوپن اشبز خونه خوابوند طوري كه شكمم رو اوپن بود و پا هام اويزون بودن پا هامو از هم باز كردمو امير مشغول تلمبه شد هر چند گاهي سيلي ميزد دم ك ونم خم شد و موهامو گرفتو تلمبه ميزد خيلي داشت حال ميداد كه صداي مردونش بالا گرفت و با صداي اخ اوخو اههه خود تر كيب شد ميدونستم كه الان ابش مياد سرعت تلمبشو بيشتر كرد و مو هامم محكم تر ميكشد كه ناگهان كيرشو با فشار تا ته كرد تو چشام داشت از حدقه ميزد بيرون و ابشو تو ك ونم خالي كرد اين بار ابش خيلي زياد تر بود ابشو ريختو رفت سر يخچال شير موزوموزو خرمايي كه خريده بودو برداشت ورفت رو مبل نشستو مشغول خوردن شد كه خودشو براي ك وس د
ست نخوردم اماده كنه به منم گفت بيا خودتو بساز كه بريم سراغ راند٢ منم اب كير هايي كه تو ك ونم بودنو داشتن ميريختن و خالي كردم يكمشو خوردم امير يه ليوان شير موز بهم داد تا جون بگيرم بعد ربع ساعت استراخت باز بلندم كرد و بردم باز رو اپن ايندفع به پشت خوابوندم و امد جفت س ينه هامو خوردو يه لب ازم گرفتو رفت پاين پاهامو گزاشت رو شونه هاشو ك يرشو يكم ماليد به كو سم بعد با كرم هم كي ر خودشو هم سولاخ ك وس منو چرب كرد و اخ كامبيزو گزاشت دم نازي منو با يه فشار کوچيك سر كامبيزو كرد تو همين جور داشت كم كم ميكرد تو كه يدفع وايساد بعد گفت اماده اي دختر كه باسر تاييد كردم و اونم يكم اورد عقبو يه تقه ي ريز زد يه جيغ بنفش كشيدم و باراي چند لحظه دنيا پيش روم سياه شد بعد ك يرشو كشيد بيرونو خونو پاك كردو باز منو بوس كردو گفت خانوم شدنت مبارك عشقم و باز اومد جلوم و پاهامو داد بالا رو شونه هاش و گفت عزيزم يكم تحمل كن و كير بزرگو كلفتشو كامل كرد تو اون داد ميزد ك یرم من جيغ ميزدم ميگفتم بكش بيرون ميخواستم درم كه دو طرف لگنمو
گرفت و و قتي كه جاباز كرد شروع كرد تلبه زدن و سينه هامو كه با هر ضربش جلو عقب ميشدنو گرفته بود و و چند دقيقه اي يبار هم ميزد دم كونم ديگه صداي اهعههه اهههههم داشت خودمم ديونه ميكرد واقا ك وس خيلي حالش بيشتر بود رو ابراع بودم دوبار ار ض اع شده بودم كه امير باز سرعتشو بيشتر كرد و يدفعه منو اورد پايين دو زان جلوش سريع نشستم گلومو با دست گرفتو ك یرشو كرد تو دهنم و ابشو ريخت دهنم كامل ابشو خوردم دوستان منو امير الان سه ماه كه باهم ازدواج كرديم و خيلي هم باهم خوش ميگزرونيم و عاشق هميم و هر هفته حداقل سه بار س.ك.س داريم و اين هم بگم توي اون دو هفته اي كه كيش بوديم هروز منو ميكرد و واقا من عاشق شوهر اهوازيم شدم اگه دوست داشتي. بازم خاطراتمو بهتون بگم دوستون دارم مرسي كه خونديد.
نوشته: ندا طلا

پایان
@dastankadhi
زفاف عشق



خونه میرزا عباس خان به جای بوی خون ،عطر یاس
و گل محمدی به خودش گرفته بود …
زن ها مشغول پچ پچ کردن بودن …دخترای جوون داشتن با خیال پردازی درباره سکس شب زفاف و شوهر بازی ، سر به سر هم میذاشتن و میگفتن خدا
خوبشو قسمت ما هم بکنه …
امشب عروسی برای کنار گذاشتن اختلافات طایفه ای بود …امیر پسر میراز عباس خان و گلشن دختر عزیز خان.
قرار ازدواج های دیگه ای هم گذاشته بودن تا دعواهای سر زمین و کارخانجات رو جوری تموم کنن .
اما امیر و گلشن ربط چندانی به این اختلافات نداشتن چون هردو تو یه شهر بزرگ درگیر تحصیل و کار بودن اما حرف بزرگتر و ترس از طرد شدن هر دو
شون رو مجبور به اطاعت میکرد …
امیر قبلا در خشم ناراحتی از یک ازدواج طایفه ای بود
اما وقتی فهمید چه کسی قراره سهمش بشه شاد شاد بود ازاینکه امشب همبستر دختری میشه که
بچگی هاش اولین بار با تجسم لمس تن اون خود ارضایی میکرد . ازدواج با گلشن با اون همه اختلاف
طایفه ای رویا بود ولی باید یه شکرانه بزرگ میداد…
هیچ چیزی رو نمی شنید و فقط تو ذهن خودش مرور
میکرد که اول باید کجای بدن گلشن رو لمس کنه و
چه کلمه محبت آمیزی بهش بگه …
هر چقدر امیر داغ و هیجان زده بود اما گلشن عرق سرد میریخت و لرز میکرد ، خاله ها دورشو گرفته بودن و داشتن درباره شب زفاف و آدابش درس های
آخر رو میدادن …
اینکه سه روز با امیر توی خلوت باید باشن و نباید اصلا اوقات تلخی کنه …
همه این حرف ها میشد شکفتن گل سرخ خجالت روی گونه های گلشن …
شهین دخترخاله شیطون و متاهل گلشن وقتی خانم بزرگ ها رفتن فرصت گیر اورد و خیار توی جا میوه ای رو گرفت سمت گلشن :
_ ببین گلشن بزار راحت بهت بگم ، مردا یه چیز دراز
مثل این خیار دارن اگه باهاش خوب رفتار کنی رامت میشن وگرنه…پس خوب گوش کن شب اول از خجالت خوب لمسش نمی تونی بکنی ولی روزای دیگه هم باید بخوریش هم باید بمالیش ،همین روزای اول باید گربه رو دم حجله بکشی …
شهین هم دیگه ول کن گلشن نبود همش حرکات لازم و دانستنی جنسی تو این چند روز تو گوشش
میخوند و مثل معلم امتحان شفاهی میخواست بگیره
چه شبی برای همه بود …مجردا در حال رقصیدن و تصور شب عروسی خودشون و بزرگترا یاد کم و کاستی شب عروسی شون …
زمان پا از روی گاز برداشته بود و گلشن باورش نمی شد توی اتاقی هست که قراره توش زن بشه اونم
توسط کسی که زیاد نمیشناختش اما همیشه سعی میکرد باهاش رقابت کنه تو دانشگاه و شغل تا پدرش حسرت بی پسری نکشه و بهش افتخار کنه …
به کمک مادر شوهر و خواهر شوهرش لباس عروسی
رو درورد و لباس خواب راحتری تن کرد
مادر شوهرش در حال خداحافظی بهش درباره دستمال خونی و تحویل بهش گفت و کلی درباره مراسم پاتختی فردا بهش گوشزد کرد …
صدای خداحافظی امیر و بسته شدن در اتاق رو شنید
نفس گرم امیر رو از فاصله نه چندان زیاد رو حس میکرد …
گلشن از نیمه برهنگی احساس خجالت و ترس زیاد میکرد و امیر نشست کنارش و دستای سرد و عرق کرده گلشن رو گرفت و بوسید :
+گلشن عاشقتم . از بچگی ، اینقدر صدای عشقم بلند بود که خدا هم شنید و همه چیز رو درست کرد
که ما وصله تن هم بشیم …
شروع کرد به بوسیدن گلشن از سر تا نزدیکی لب سرخ حوری بهشتیش
گلشن بهش نگاه نمی‌کرد ولی جسارت کرد و اجازه لب بوسیدن رو از سکوت عروسش گرفت
همزمان که می‌بوسید با دست هاش تن دخترک رو
ماساژ میداد …
فکر نمی کرد ماساژ پستان های دختر اینقدر حس خوبی داشته باشه
اینقدر ادامه داد که احساس کرد شهوت ، تن دختر رو گرم کرده و ناخودآگاه در بوسه همراهش کرده …
آروم سر دختر رو میان دو دستانش گرفت و برای
اولین بار حس خواستن رو توی چشماش دید …
بلند شد و شروع کرد به دروردن لباس دامادی …
دلش میخواست گلشن کمکش کنه ولی لرزش دستان دخترک بدتر بی تاب ترش میکرد و سریع برهنه شد و دم عمیق و خنکی کشید تا حرارت شهوتش رو بهتر کنترل کنه …
گلشن از سر کنجکاوی به اندام و کیر امیر حین دروردن لباسش نگاه کرد و ناخودآگاه احساس خیس لزجی میان پاهاش کرد و نوک پستانش سفت شده بود
یه احساس مازوخیسیم گونه ای به سراغش اومده بود انگار دلش درد و بوسه تند و وحشیانه میخواست
امیر اومد و معلوم بود بی تاب تر و عجول شده
تن دختر رو نه چندان خشن لمس میکرد و از لب هاش کام میگرفت و دستاش رو به پایین تنه دختر
رسوند و کون رو چنگ میزد و گلشن داغی و سفتی
کیر امیر رو احساس میکرد …
آه و اوه دختر به امیر میگفت که وقت یکی شدن فرا
رسیده…
+لباست رو دربیار
صدایی که توش شهوت مردانگی موج میزد به گلشن
امر میکرد سریع اطاعت کنه

و امیر شروع کرد به خوردن پستان های بلورین عروسش…
کمی نوک پستان ها رو گاز میگرفت تا صدای جیغ عروسش رو احساس کنه و خودش شورت گلشن رو
درورد و به بهشتی که باید فتحش میکرد لحظه ای خیره شد
می دید که عروسش چطور برای یکی شدن باهاش
خیس کرده …پاهای دختر رو باز کرد و گلشن انگار
از بازی با تنش لذت می برد ولی وقتی امیر تند و با ولع کسش رو میخورد از صدای بلند و آه کشیدن خودش تعجب میکرد
یه لذت وصف نا پذیر رو داشت تجربه میکرد و اینقدر
که احساس کرد چیزی سدی در وجودش شکسته
و به بیرون جاری شده…
این لحظه ارضا شدن همون چیزی بود که از دوستان
متاهلش شنیده بود و احساس خلسه میکرد
امیر کیر خودش در آب جاری شده از کس گلشن
غسل داد و روی بدن عروسش خیمه زد و با بوسه ای
گرم کیرش رو به کس گلشن وارد کرد …
درد این اصطحکاک، گلشن رو از خلسه بیرون اورد و
ملافه رو چنگ زد و بلند آه میکشید و امیر مغرور داشت کمر میزد و از تنگی کس و فشرده شدن کیرش لذت می‌برد :

دیگه مال خودمی …
امیر نفس عمیقی کشید و گلشن احساس کرد یه
آتشفشان زیر شکمش فوران کرده…
درد نذاشته بود دوباره ارضا بشه و امیر در حال پاک کردن خون با دستمال بود
+ببخشید عشقم ، خشن بودم الان دوباره ارضات می کنم تا دردت کمتر بشه …
_ امیر خیلی دوست دارم …
هدیه این جمله گلشن بوسه های گرمی بود
عشق هدیه ای ست که بوسه بر لبان اقلیتی شده

#پایان

@dastankadhi
تسخیر
1401/03/30

#دانشجویی #اجتماعی #دوست_پسر

تسخیر
یه دختر ساده شهرستانی بودم. قیافه ام بد نبود . قدبلند بودم و اسمم شادی.
تا بیست و دو سالگی دوست پسر جدی نداشتم و سکس رو تجربه نکرده بودم.
تا اینکه یه مرد 30 ساله رو دیدم که خیلی کم دانشگاه میومد. باهاش آشنا شدم.خوش تیپ وخوش صحبت و جنتلمن بود . شاغل بود و از تهران میومد که ارشد بخونه. شغل خوبی داشت و وضع زندگیش خوب بود. احساس کردم با همه مردها فرق داره . رابطمون جدی شد با این وجود بازهم باهاش سکس نداشتم،البته بغل و بوس داشتیم اون هم با ترس و بی اعتمادی. بعد از 6 ماه بهم گفت که دوست داره باهام ازدواج کنه و قصدش ازدواجه و دنبال دختر پاک و ساده ای مثل من می گشته. قبل از اون چند تا خواستگار دیگه داشتم که هیچکدوم خوب نبودند. وقتی مطمین شدم جدیه به خانواده ام گفتم. خلاصه اون مرد که اسمش نادر بود خواستگاریم اومد . خانوادم ازش خوششون اومد،خودمم دوستش داشتم هرچند عاشقش نبودم، به هر حال به نظرم مورد مناسبی بود .راستش دوست داشتم ازدواج کنم و قبول کردم. زود عقد کردیم و قرار شد درسمون که تموم شد بریم سر خونه زندگیمون. نادر فقط پایان نامه اش مونده بود و منم نزدیک 25 واحدم مونده بود. نادر زود از پایان نامه اش دفاع کرد و درسش تموم شد اما درس خوندن برای من خیلی سخت شده بود و بالاخره با بدبختی تمومش کردم.
برای زندگی اومدیم تهران . بعد از عقد یخم باز شد و بدون ترس و احساس های بد باهاش سکس می کردم. تجربه نداشتم و سکس با نادر لذت و هیجان زیادی برام داشت . بعد از عروسی و شروع زندگی دونفرمون احساس کردم نادر مثل قبل تو سکس خوب و فعال نیست. من که توی زندگیم فقط اونو دیده بودم توقع سکسیم روز به روز بیشتر می شد ولی اون برعکسِ من بی میل تر می شد.
بالاخره موضوع رو بهش گفتم. یه کم مِن و مِن کرد و بهونه آورد و آخرش گفت “نگران نباش. درستش می کنیم”
من دیگه شبا به طرفش نمی رفتم ،بعد از چند شب توی یه آخر هفته اون به طرفم اومد وباهام عشقبازی کرد.از اینکه دوباره آغوشش رو به دست آورده بودم خیلی خوشحال بودم.
وسط عشقبازی بهم گفت بیا سکسمونو هیجانی تر کنیم. پرسیدم چطور؟ گفت بهت میگم. اون شب سکسمون بهتر از قبل بود ولی من فکرم درگیر شده بود.نمی دونستم منظورش چیه و چیکار باید بکنیم.
فرداش منو صدا کرد و یه فیلم از توی موبایلش پلی کرد . توی فیلم یه زن با آرایش غلیظ و کلی تتو یه مردی رو لخت می کرد و آلت مرده رو تو دستش می گرفت و می خورد بعد می نشست رو مرده و سر و صدای مرده بلند می شد و زنه هم با خودش هم با مرده ور می رفت. با تعجب پرسیدم :اینجوری دوست داری؟ یعنی می خوای من اینجوری باشم؟ اینها فاحشه ان …اینم فقط فیلمه برای تحریک کردن آدما .
نادر خودشو جمع کرد و گفت :نه . منظورم اینه که زن هم توی سکس باید فعال باشه . هر دو باید همدیگه رو تحریک کنن.
من دوباره گفتم :آخه اینا فاحشه ان . اگه تو زن اینطوری دوس داری چرا می گفتی دنبال دختر ساده مثل من بودی؟
دستشو انداخت دور سینه ام و گفت : چه اشکال داره تو فاحشه من باشی؟ مگه میخوایم فیلممونو پخش کنیم؟ مگه میخوایم بریم با بقیه هم سکس کنیم؟منم فاحشه توام.چه اشکال داره تو خونه خودمون فقط فاحشه همدیگه باشیم؟
دستشو کنار زدم. باور نمی کردم نادر شوهر جنتلمن من که به خاطر سادگیم باهام ازدواج کرده ازم توقع داشته باشه مثل فاحشه ها رفتار کنم.
چند روز اعصابم خورد بود و بهش اعتنا نمی کردم نادر هم بعد از چند روز که می خواست از دلم دراره لج کرد و رفت تو قیافه و خیلی سرد شدیم و تک و توک با هم حرف می زدیم. دو سه هفته گذشت و ما همونطور نیمه قهر بودیم. یه فکرم این ب
ود که نمی تونم به اون شکل باهاش زندگی کنم ولی توی شهر غریب بدون کار باید چیکار می کردم؟همه زندگی و دلخوشیم نادر بود چطور می تونستم از دستش بدم.
یه روز با یکی از همکلاسام که تازه ازدواج کرده بود حرف می زدم.حرفو کشوندم به رابطه جنسی و گفتم :بعضیا میگن زن پیش شوهرش باید مثل فاحشه سکس کنه. دوستم با خونسردی گفت :خب معلومه. تو رختخواب خودت باید هرکاری دوست داشته باشی بکنی. گفتم یعنی باید جنده شوهرت باشی ؟ گفت جنده چیه … اگه با شوهرت هر کاری دوست داشته باشی بکنی این که نمیشه جنده.
با چند نفر از دوستای دیگه ام به خصوص دوستای ازدواج کرده ام در این مورد صحبت کردم. اکثرا همین حرف رو می زدن و می گفتن اتاق خواب زن و شوهر به هیچکی ربط نداره.
من آروم آروم داشتم راضی می شدم که یه کارهایی بکنم که نادر دوست داره ، اینطوری هم او لذت می برد هم بیشتر به من لذت می داد و هم می تونستم خونه زندگیمو نگه دارم. مشکل این بود که نمی دونستم نادر چی میخواد و باید یه طوری می فهمیدم .
یه شب که خوابیده بودم بلند شدم برم دستشویی .ساعت 2 شب بود و نادر هنوز نیومده بود توی تخت. از کنار اتاق کامپیوترمون رد شدم ،یه لحظه دیدم نادر داره فیلم می بینه ولی انگار خوابیده بود. آروم رفتم توی اتاق دیدم دستش تو شلوارکشه و خوابش برده. یه فیلم سکسی داشت پخش می شد. وقتی رفتم داخل اتاق دستپاچه از خواب بیدار شد ،دستشو از توی شلوارکش کشید بیرون . فوری گفتم چرا رو صندلی کامیوتر خوابیدی؟بیا پیشم. بعد انگار که تازه متوجه شده بودم گفتم:داری فیلم پورن می بینی؟ من و من کنان گفت : “این مال قبلناست ،داشتم فایل ها رو مرتب می کردم”. دیگه بهش گیر ندادم و بردمش توی تخت و بغلش کردم و خوابوندمش.
فرداش بهش گفتم “: باز از اون فیلما می دیدی؟ ای ناقلا. خب به منم نشون بده” . گفت" اینا مال قبلناس " گفتم “خب باشه منم می خوام ببینم اشکالی داره؟ می خوام ببینم سلیقه ات چطوره”.گفت “تو که می گفتی اینا فاحشه ان” گفتم " مگه نیستن؟ولی خب لااقل می تونم تو رو بیشتر بشناسم…شایدم یه چیزی ازشون یاد بگیرم". نادر هاج و واج مونده بود که موضوع چیه ولی فیلمی که نگاه می کرد رو بهم نشون نداد. چند روز بعد دوباره در موردش باهاش حرف زدم و عاقبت قانعش کردم که فیلم های پورنی که خیلی دوست داره رو بهم نشون بده. یه فایل باز کرد و چند تا فیلم داخلش ریخت و دوباره با اصرار گفت " ولی اینا مال قبل هاست.وقتی هنوز باهات آشنا نشده بودم".
چند روز با دقت فیلم هاشو نگاه می کردم. معلوم بود که مال قبل نیستن چون بعضیاشون تاریخ داشتن . وقتی فیلم ها رو دیدم خشکم زد. قبل از اون چند بار فیلم پورن دیده بودم ولی فیلم های نادر همه اش سکس ها و قیافه های عجیب بود.
زن های توی اون فیلم ها بیشترشون تتو داشتن ، سر و صدا می کردن و به شکل غیر عادی برای مردها ساک می زدند.چندتاشونم سکس های سه نفره و گروهی بود
“یعنی باید برای خوشحال کردن نادر براش ساک بزنم و آبشو بریزه تو صورتم و آنال کنه باهام و قیافه امو مثل اون زن ها عجیب غریب کنم و حتا اجازه بدم توی سکسمون آدمای دیگه هم باشن؟”
معلوم بود که من نمی تونستم این کارها رو بکنم .
بعد از چند روز اعصاب خوردی دیدم چاره ای ندارم .یا باید همینطور به هم بی توجهی کنیم و یا اینکه اگه قرار بود زندگی و شوهرمو نگه دارم باید جذابیتمو براش زیاد می کردم و رفتار و ظاهرم تحریکش می کرد.
دست به کار شدم و یه دونه تتو خوشگل روی رانم زدم،وقتی دید حسابی ذوقزده شد .خلاصه تصمیم گرفتم بعضی چیزهایی که خیلی دوست داشت رو براش انجام بدم.
2 سال بعد
2 سال بعد از او
ن روزها رابطه من و نادر پرهیجان بود و هنوز تشنه رابطه جنسی با هم بودیم. اما این به سادگی به دست نیومد ، نادر رفته رفته بیشترِ توقعات سکسی اش رو به من تحمیل کرده بود. البته اول که ازم میخواست یه کار جدید بکنم و مثلا یه فانتزیش رو انجام بدیم من فقط به خاطر او این کار رو می کردم ولی بعدش توی اون کار غرق می شدم و اگه نادر هم نمی خواست من اصرار می کردم. مثل نادر شده بودم .همونطور که گفته بود توی سکس مثل یه فاحشه باهاش بودم . تقریبا همه کارها و فتیش ها و فانتزیهایی که می گفت رو انجام داده بودیم ، اکثر شب ها ازم می خواست که خاطرات سکسیم رو موقع سکس براش تعریف کنم ولی هر دو مون می دونستیم که من غیر از نادر رابطه ای نداشتم که بخوام خاطرات سکسی اش رو برای اون تعریف کنم اما نادر به این چیزها نیاز داشت و من مجبور می شدم از فیلم های پورن در ذهنم خاطره و داستان سکسی بسازم و براش بگم. ظاهرم مثل فیلم های پورن شده بود .همه اش دنبال تتو جدید و جراحی های زیبایی جورواجور می گشتم . وقتی سکس می کردیم نادر دوست داشت حرف های رکیک بزنیم و من هم عادت کرده بودم .حتا نو حرف زدن معمولی هم بددهن شده بودم .دوستام تعجب می کردن که چطور این همه تغییر کردم ولی من خودمو اینطوری متقاعد می کردم که من فقط ظاهرم کمی غیر عادی شده … من که فاحشه نیستم و فقط به خاطر شوهرم طوری آرایش و رفتار می کنم که هردومون لذت ببریم و زندگیمون محکم تر بشه اما فانتزی ها و فتیش های نادر تمومی نداشت و من هر کاری می کردم اون یه کار جدیئتر و یک سکس عجیب تر ازم می خواست.
در نهایت وقتی موضوع رابطه 3 نفره رو باهام در میون گذاشت باهاش مخالفت کردم و التماس کردم این یه مورد رو بهم تحمیل نکنه. می دونستم اگه این کار رو هم بکنم باز راضی نمی شه و دوباره یه خواسته جدیدتر می خواد و بدتر از همه اینکه دیگه فهمیده بودم تغییرات من فقط ظاهری نیست،نادر باعث شده بود که ذهنم پر بشه از چیزهای سکسی و فتیش هایی عجیب و بعد از یه مدت خودم هم بهش عادت می کردم. بار اول که براش ساک زدم بالا آوردم ولی اونقدر تکرارش کردیم که دیگه خوشم میومد. سکس خشن و ارباب و برده ای و آنال و تتو نزدیک نقاط حساس و دردآور و گفتن حرف ها و داستان های تخیلی و خیلی چیزهای دیگه رو باهاش انجام دادم. اما سکس 3 نفره و فانتزی کاکولدی که نادر می خواست با همه اینها فرق داشت چون همه کارهایی که کرده بودیم بالاخره خصوصی بود و فقط به خودمون دو نفر محدود می شد اما فکر می کردم اگه یک نفر دیگه هم بیاد توی سکس مون من واقعا بدکاره می شم و آبروم هم می ره. نمی دونستم همونجوریش هم غیر از ظاهر و بدنم شخصیتم هم داره مثل فاحشه ها میشه.
یک بار توی محل کارِ نادر یه دختر خیلی خوشگل رو دیدم که معلوم بود مثل من خیلی به خودش می رسه و جراحی های زیبایی کرده.
بعدا وقتی نادر دوباره ازم خواست که سکس 3 نفره کنیم اون دخنره رو پیشنهاد کرد و گفت اون دختر آدم مطمینیه و با خواهش گفت “بیا این لذت رو هم تجربه کنیم”
حرف رو عوض کردم. چند روز به این پیشنهادش فکر می کردم و نادر موقع سکس و عشقبازی در مورد دختره فانتزی می بافت و طوری حرف می زد که معلوم بود فکر و ذکرش انجام دادن سکس 3 نفره با اون دختره. من نمی خواستم اون کار رو بکنم ولی این فکر خیلی اذیتم می کرد که اگه با نادر اون کار رو نکنم حتما خودش با دختره و یه آدم دیگه این کار رو می کنه. همین باعث شد دوباره تسلیم بشم و قبول کردم. ازش قول گرفتم که به شرطی این کار رو می کنم که فقط یه بار باشه . نادر حسابی ذوق کرده بود. چند روز بعد دختره رو آورد تو خونمو
ن که با هم آشنا بشیم. دختره کلی از من تعریف کرد و از زیبایی ام حرف زد. همون موقع ها نادر گفت یه کاری براش پیش اومده و میره و سریع برمی گرده. وقتی نادر رفت دختره خودمونی تر شد و اومد کنارم نشست و تتو هاش رو به من نشون داد. بعدش ازم خواست که تتوهام رو بهش نشون بدم . من تتوهای بازو و کنار سینه ام رو بهش نشون دادم ، او کلی تعریف کرد و یکدفعه ای دستش رو روی سینه هام گذاشت .البته گفت " مبخوام بقیه تتوهات رو ببینم" من کمی فاصله گرفتم و خودم بهش نشون دادم .او همینطور جلوتر میومد وبیشتر بهم دست می زد . صورتشو جلو آورد که ببوسدم ،اونجا بود که دیدم دیگه نمی تونم ، به بهانه چای آوردن بلند شدم و این بار روبه روش نشستم. هر طور بود اجازه ندادم بهم نزدیکتر بشه اما چون قرار بود چند روز دیگه باهاش سکس کنیم رفتار بدی انجام ندادم.
دختره بالاخره رفت. ذهنم خیلی درگیر شده بود. حتما اون دختر با نادر رابطه نزدیکی داشت.حتما نادر در مورد من باهاش صحبت کرده بود.
دو سه روز بعد نادر گفت دختره توی هفته دیگه میاد خونمون.
می دونستم اگه این کار رو بکنم مثل بقیه کارهایی که کردیم برام عادی می شه و بعدشم نادر حتما این دفعه یه مرد رو میاره .
هفته بعد دختره خبر داد که دو روز بعدش می تونه بیاد پیش مون. اون روزها بیشتر از همه عمرم فکرم مغشوش بود . وقتی حرف ها و رفتار دختره یادم میفتاد احساس می کردم منم مثل اونم ، شاید خیلی بدتر از اون. فکر می کردم بعدش قراره به چه ساز نادر برقصم و زنگیمون قراره چطور ادامه پیدا کنه. آیا فقط کافی بود فاحشه خونگیش باشم؟ اگه این کافی بود قبول می کردم ولی تجربه اون 2 سال زندگی بهم نشون می داد که نادر هیچ پیوند دیگه ای غیر از سکس با من نداره. فهمیدم اصرار اون برای پیدا کردن یک همسر ساده به این قصد بوده که بتونه هر کاری میخواد باهاش بکنه و طرف نتونه مخالفت کنه و به خاطر وابستگی زندگیش به او نتونه ازش جدا بشه. به خودم لعنت می گفتم که چرا قبل از نادر دوست پسر دیگه ای نداشتم که بدونم مردها چطوری اند و اصلا چی نرماله و چی غیر نرمال؟ از خودم متنفر شده بودم که این همه وقتی که صرف تغییر دادن بدن و ظاهرم کردم اگه دنبال یه کار بودم می تونستم مستقل باشم و اینقدر محتاج اون مرد بی عاطفه و منحرف نباشم. از خودم متنفر شدم که نه تنها کارهایی که نادر می خواست رو کردم که مثل خودش شدم و حتا بدتر از اون. نادر حداقل یه ظاهر موجه و یه شخصیت اجتماعی قابل قبول داشت ، من اون رو هم نداشتم و ظاهرم شبیه فاحشه ها شده بود. حتا بدون آرایش و لباس های آنچنانی بازم مثل دخترای بی مغزی بودم که فقط جراحی زیبایی می کنن و بهشت شون اینه که آویزون یه مرد بشن.
دیگه نمی تونستم. همون روز که دختره قرار بود برای سکس 3 نفره بیاد خونمون به نادر گفتم " من نمی تونم، کنسلش کن". داد و بیدادش بلند شد ولی حتا اگه به حد مرگ کتکم می زد من اون سکس 3 نفره رو انجام نمی دادم.
این اتفاق باعث شد که مشکلات من و نادر سر باز کنه. دعواهامون زیاد و شدیدتر شد ، فقط گاهی یه پیشنهاد فانتزی دیگه می داد و وقتی قبول نمی کردم باهام قهر می کرد. برام واضح شده بود که اگه به احترام خودم کنار نکشم به زودی براش تموم میشم و میندازنم دور، این بود که شروع کردم گشتن دنبال یه کار. بالاخره یه کار پیدا کردم .کار مناسبی نبود اما از کنار نادر بودن و وابستگی به او بهتر بود.
همونطور که انتظارشو داشتم 4 ماه بعد کارمون به طلاق کشید. قسمت کمی از مهریه ام رو ازش گرفتم و جدا شدیم. موقتا رفتم خونه یه خانمی که یکی از دوستام پیشنهاد کرده بود.
بعد از چندماه
بالاخره تونستم یه خونه کوچیک اجاره کنم. مشکلاتم زیاد بود. توی خونه نادر با رفاه زندگی می کردم ولی شرایط تقریبا سختم توی خونه جدید در مقایسه با یک مشکل بزرگ اصلا مهم نبود : نادر در من نفوذ کرده بود، مهم نبود کجا باشم ، هر جا می بودم اون فاحشه درونی به همراهم میومد.
طبیعی بود که نمی تونستم تنها باشم و رابطه ای نداشته باشم. توی این چهار ساله اخیر بعد از طلاقم با سه تا پسر دوست شدم.هر وقت با دوست پسرم سکس می کردم کارهایی که نادر باهام می کرد یادم میومد و عجیب اینکه دوست داشتم دوباره مثل نادر باهام سکس کنن ، دیگه سکس عادی برام لذت نداشت. نادر از درون منو تغییر داده بود.
بعد از این سه نفر که تقریبا با هر کدوم چند ماهی رابطه داشتم دیدم اینطوری هم نمی شه . یا باید مثل دوران نادر سکس کنم و یا باید کلا فکرمو از سکس آزاد کنم.
درسته، نادر روح منو با کمک خودم تسخیر و من رو از درون تبدیل به یک بدکاره کرد،حالا میخوام ببینم می تونم روحم رو از این تسخیر نجات بدم؟
نوشته: مایا


@dastankadhi
میلف واحد روبرو
1401/03/31

#زن_همسایه #میلف #اولین_سکس

سلام به همه دوستان شهوانی،پارسا هستم الان 25 سالمه خاطرهای که میخوام تعریف کنم مربوط به 19 سالگیم میشه که پشت کنکوری بودم و خونواده تصمیم گرفته بودن خونرو عوض کنن منتها انداخته بودن برا بعد آزموزنم خلاصه ما آزمونو دادیم و خداروشکر به هدفمونم رسیدیم و بعدش اسباب کشی کردیم و جابهجا شدیم یه روز میگذشت که ما تو اون خونه مستقر شده بودیم آها اینم بگم خونه آپارتمانی بود و جوری بود که هر طبقه دو واحد کامل روبه رو هم داشت، داشتم میگفتم تو روز اول زنگ خونمون خورد من و مادرم فقط خونه بودیم رفتم درو باز کردم دیدم یه خانومه جا افتاده تقریبا چهلو خوردهای بهش میخورد زیره45 با یه چادر رنگی که اگه سرش نمیکرد سنگین تر بود پشت در بود بعد یه سلام احوال پرسی کرد و خودشم معرفی کردو گفت خانوم محمدی هستم مدیر ساختمون همین واحد روبه روتون خلاصه یسری توضیحاتیم دادو رفت تا بعد چند روز که مادرم برا یه چندتا سوال میره دره خونشون دیگه موندگار میشه و گرم صحبت،وقتی مادرم اومد خونه بهم گفت پارسا این روبرویی یه دختر دارن تقریبا همسن خودت که اتفاقا امسال کنکور داره منم یه تعجب ریز کردمو با خودم گفتم خب خوبست دیگه میرم تو کارش آقا گذشت اینم، یه روز تو خونه نشسته بودم پا کامپیوتر داشتم فیلم نگاه میکردم دیدم یه صدا جارو برقی بلند شدو هیم نزدیک تر میشد معلوم بود از واحد روبروست که ناگهان حس کردم دیگه انگار دمه واحدمونه کنجکاو شدم برم از چشمی نگاه کنم و نگاه کردمو با چه صحنهای مواجه شدم دیدم خانومه محمدی با یه لباس خواب مشکی که تقریبا تا بالایه زانوهاشه و بالا تنشم تا وسط سینه هاشو پوشونده لباسه، یعنی واضح خط سینش معلوم میشد منو بگی دیگه دلم نمیخواست چشمو بردارم از روش هی اندامشو برنداز میکردم اصلا از رو مانتو معلوم نمیشد همچین ممه هایه خوش فرمی اون زیر قاییم کرده باشه پاهاش زیاد معلوم نمیشد چون برق ساختمونو نزده بود فقط نوره خونه خودشون روش افتاده بود ولی در کل چیزه حقی بود دیگه ازون به بعد ذهنه من درگیرش شده بود و شبا میشستم باهاش چه خیالایی که نمیبافتم،دخترشم دیده بودم واقعا دختره خوشگلی بود یه دختره اندامی با موهایه مشکی چشایه عسلی پوست سفید واقعا خوشگل بود ولی نمیدونم یه حس خاصی به مادره پیدا کرده بودم که اصلا دختررو به چشم شهوت نگاه نمیکردم اصلا بهش فک نمیکردم ازونجا به بعد فهمیدم که نه من واقعا به خانومایه جا افتاده یا به قول معروف میلف ارادت خاصی دارم و به دختر جوون ترجیح میدم قبلش حس میکردم ولی اینجا بود که مطمئن شدم خلاصه چند روزی گذشت من از دانشگاه اومدم خونه که بعد اینکه لباسامو دراوردمو نشستم مامانم گفت پارسا یه چیزی مادر، گفتم چه چیزی گفت امروز داشتم با خانوم محمدی حرف میزدم که یه درخواستی کرد گفتم چه درخواستی گفته که چون ما زیاد توان مالی نداریم که بخوایم برا کنکور این دختر خرج کنیمو مشاوره این چیزا بگیریم اگه بشه پسرتون هر چند هفته یه بار بیاد به دخترم یه کمکی بکنه تو درساش یه مشاورهای هم بده هزینشم کنار میایم اتفاقا اونم میخواد پزشکی قبول بشه منم اون لحظه داشتن داخلم ریسمون عروسی میبستن ولی بروز ندادم و مثلا یکم بهانه آوردم گفتم مادره من نمیشه که من برم خونه دختریکه همسن خودمه بعد باهاش درس کار کنم نمیگی یه حرکتی پیش بیاد بعد مادرم گفت چه حرکتی، خوده مادره کنارتونه قرار که نیست برین تویه اتاق یه گوشه باهاش درس کار کنی منم مثلا از رو اجبار قبول کردم و گفتم من بابت اینکار پولی نمیگیرم اینو بهشون بگو خلاصه گذشتو برنامه هارو باهم تنظیم کردیم و مشخص کردیم چه روزایی برم خونش
ون هر دوهفته یکبار میرفتم گذشتو روز اول رسیدو من رفتم خونشون اولش یه سلام احوال پرسیه گرمی با هردوشون کردمو خونواده خوش مشربی بودن و اینم بگم من فقط تو ذهن خودم و برا خودم هایو هوی داشتم در واقعیت واقعا خجالتی بودم یعنی اصلا روم نمیشد تو چشایه یه خانوم یا دختره غریبه زل بزنم بیشتر سرمو پایین مینداختم چهرمم به این بچه مثبتا میخوره چون ریش میزارمو عینکیم هستم به همین خاطر بهم اعتماد کرده بودن خب داشتم میگفتم مادرو دختر تیپ سنگینی زده بودن دختره که کاملا پوشیده بود و خوده خانوم محمدیم یه تیشرت مشکی جذب با یه شلوار مشکیه بیرون یه شالم انداخته که تقریبا آزاد بود بیشتر مینداخت رو بازوهاش که زیاد معلوم نشه رفتم نشستمو به پذیرایی کردنو یه صحبت ریزیم کردیم که دیگه نشستم با دخترش کار کردنو اینا واقعا اصلا به دختره هیچ چشمی نداشتم با اینکه اگه تلاش میکردم شاید راحت مخش میکردم ولی دل لامصب جا دیگه بند بود خلاصه یه چند وقتی گذشتو گذشت و منم هر دوهفته مث همیشه میرفتم خونشون خانوم محمدیم هرچی میگذشت باهام راحت تر میشدو صمیمی تر دیگه شوخیم میکرد بعضی موقعها منتها من این رفتاراشو به مادرم نمیگفتم چون اگه میفهمید دیگه عمرا میذاشت برم منم که از خدا خواسته گفتم دارم کمکم به هدفم نزدیک میشم (بیشتر مث خیال بود برام زیاد فکرامو جدی نمیگرفتم) گذشت تا اینکه یه روز مث بقیه روزا زنگید که برم خونشون رفتمو وقتی در باز کرد چشام چهارتا شد ولی به رو خودم نیاوردم سریع جمش کردم دیدم کامل عوض شده یه شلواره خونه جذب که مچ پایه سفیدو توپرش معلوم میشد با یه لباس مشکی جذب آستین دار که از بس سینه هاشو بزرگ بود لباس کش میومد و قشنگ رنگ سوتینش معلوم میشد واقعا جا خورده بودم اصلا نمیتونستم هضمش کنم این پوششو یه حال و احوال خیلی صمیمی کردو رفتم نشستم رو مبل یکم دقت کردم گفتم دخترش پس کجاست اون لحظه اصلا حواسم نبود ازش پرسیدم گفت تو راهه برگشت مدرسه منم با خودم گفتم این شیطون از قصد گفته زودتر بیام منم خوشحااااال گفتم واقعا داره خیال بافیام به واقعیت می پیونده
‌وااااای وقتی با اون تیپش جلوم راه میرفت قشنگ آب از دهنم میچکید دلم میخواست همون لحظه بپرم روشو بزور بهش تجاوز کنم تو اون شلواره تنگ کامل کونش نمایان بود که چه فرمی داره واقعا بی نقص بود یه کون ورزشی و تپل زیر اون شلوار بود نمیتونستم چشممو از روش بردارم یه چند دقه تو همین حالت گذشت که بهم گفت آقا پارسا میشه همین لامپ وسط هالمونو عوض کنی چهارپایمون کوتاهه قدم نمیرسه منم یه چشم گفتمو چهارپایرو آورد واقعا کوتاه بود با صندلی حموم فرقی نداشت قده خودمم نمیرسید تا اینکه یه بالشتم گذاشتم روش و رفتم بالا که لامپو عوض کنم به خانوم محمدیم گفتم بی زحمت حواستون به این بالشت باشه که من میوفتم اونم گفت چشم فوقشم بیوفتی خودم میگیرمت منو بگی تا اینو گفت آب شدم اصلا مونده بودم ولی در بیرون طبیعی رفتار میکردم با خودم گفتم پارسا تمومه دیگه این واقعا دلش میخواد ولی بازم داشتم دعا دعا میکردم که دخترش زودتر بیاد چون دیگه داشتم از خجالت میمردم،بلاخره دخترش اومدو‌ اون روزم گذشت ولی قشنگ متوجه نگاهایه‌ ریز من به اندامش شد چند روزی گذشت منم همش شبا میشستم به اون روز فک میکردم یه بار فاز می‌گرفتم نکن پارسا نکن اینکارو این خانوم شوهر داره تو زندگی پاشو‌ میخوری باز میگفتم حالا که شانس در خونتو زده داری ردش میکنی اون چند روز با این فکرا گذشت تا اینکه دیدم از طریق واتساپ بهم پیام داد تعجب کردم چون اصلا پیام نمیداد اگه کاریم داشت زنگ میزد خلاصه جواب دادمو‌ بعد یکم صح