داستانکده شبانه
15.7K subscribers
105 photos
9 videos
188 links
Download Telegram
سینه های من رو گاهی چپ گاهی راست میخورد و مک میزد و گاز میگرفت و من هم که جز آه و ناله چیزی نمیگفتم گاهی اسمشو با شهوت صدا میزدم.
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.
شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!
پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.
حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.
دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود…
حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد.
ادامه دارد…
نوشته: زربانو


@dastankadhi
دختر دایی، خواهر یا عشقم
1401/03/25

#دختر_دایی #خواهر #عاشقی

از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمی‌گنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش می‌کردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش می‌خواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی می‌خندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو می‌خواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش می‌دادم و آرومش می‌کردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه می‌کرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه می‌خواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه می‌فهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست می‌برد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر می‌خواد،
نه از بغل من کنده می‌شد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم می‌شد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو می‌دیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+می‌خوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو می‌کٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی می‌خوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش می‌کردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت می‌دونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند
دقیقه ای که نازش رو کشیدم ازش خواستم که از بغلم جدا بشه،ولی به حالتی‌که خودشو لوس کرده بود گفت نمی‌خوام،
بعد از کلی که از بغل کردنش گذشت‌ قبول کرد بزارمش روی تختخوابش،وقتی به کنار تختخواب رسیدم خم شدم تا بخوابونمش روی تختخواب،ولی رها دست و پاهاش رو بیشتر قفلم کرده بود و من که دیگه دستام که به تشک ستون شده بود خسته شده بودن و به اجبار در حالی که پاهام بیرون از تختخواب و روی زمین بود و شاید رها کیرم رو میتونست در حالی که کاملاً خواب بود حس کنه خودمو روی رها انداختم و آرنج‌هام رو ستون کردم،
سرمو از بغل سرش بلند کردم و با لبخند گفتم ولم کن دیگه،
رها با تبسمی بر لب گفت دیگه به تأخیر نمی‌ندازم عشقت رو،
+من به قربون تو ،خب خسته شدم، ما که همیشه کنار همیم،
ایندفعه رها قیافش جدی شد و گفت ولی کافی نیست،بعد از گفتن این جمله ی حالتی خاص به صورتش داد که منحصر خودش بود و می‌دونستم چیزی ازم میخواد و بلافاصله بعدش صورتش رو کج کرد و نزدیک آورد و پوزیشن لب گرفتن رو گرفت اما بوسم نکرد و منتظر عکس العمل من شد ،
چه حالی می‌تونستم داشته باشم جز اینکه دگرگون بشم و فکر اینکه تمام چیزی که تا بحال براش بودم توی دو ثانیه تغییر کرد،این فکر داشت مغزم رو می‌ترکوند،
در همون یک لحظه به بدن رها به کیرم به نیازم و… فکر کردم و نه از سر لذت بلکه به دلیل خواسته رها که اگر مرگم رو هم می‌خواست نمی‌تونستم نه بگم لبم رو آماده بوسیدن لباش کردم و به ادامه فکر می‌کردم ،با همراهی من یک دقیقه ای لب همو می‌خوردیم، در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت دست و پاهاش رو رها کرد و لباش رو از لبام جدا کرد و با بلند شدن من نشست و شروع کرد به درآوردن لباساش ،اینقدر سریع لخت شد و به سمت من اومد که فرصت نداد لباسی در بیارم ، کاملاً لخت شده بود و لبه تخت به صورت خمیده دستش رو به کمربندم برد، همه چیز در من بود بجز شهوت و تنها سردرگم بودم،
وقتی شلوارم رو پایین کشید و دستش به شورتم رسید شرمی به سراغم اومد که می‌خواست مانع این عمل بشه ولی ممکن نبود،
کیرم که سه روزی بود اصلاح نشده بود بیرون افتاد و در حالتی‌که فقط آویزون شده بود دست رها به دورش حلقه شد و با اولین اتصال دستش کیرم شروع به بزرگ شدن کرد،
داشتم کم کم خودمو پیدا می‌کردم و با شرایط وفق می‌دادم،
نگاهم به حرکات رها بود روی کیرم که چه با حرص می‌خورد،به خوبی تونسته بود منو برای سکس آماده کنه ،
ازم جدا شد و دراز کشید روی تختخواب و منتظر من شد،بخاطر حضور بچش توی اتاق جفتمون سکوت کرده بودیم و شاید سکوت بهتر بود،
شورت و شلوارم که روی زانوم مونده بود رو از پاهام جدا کردم و رفتم بین پاهاش و سرم رو بین پاهاش بردم و کاری رو که ازم می‌خواست رو با دل و جونم انجام دادم ،خیلی بیشتر از کاری که بلد بودم رو برای رها با زبونم انجام می‌دادم و این کار من لذت رها رو به ارگاسم نزدیک کرده بود و با زبون کشیدنم و مکیدن کُسش هر لحظه صدای نفس هاش بیشتر به گوشم می‌رسید،
خواه ناخواه به خوردن خاتمه دادم و خودم رو به بالا کشوندم و روی رها افتادم و خودمو به سینه های شیردش رسوندم،بدون دست زدن چند تا بوسه به اطراف سینه هاش زدم و با هدایت دستای رها به سمت لب های رها رفتم و با چشمای به هم خیره مشغول لب گرفتن شدیم لب هامو جدا کردم و با فاصله گرفتن ده سانتی از بدنش،بدون نگاه کردن یا دست گذاشتن روی کیرم که انگار از این کار شرمم میومد کیرم رو روی کُسش حس کردم و با فشار دادن کیرمو داخل دادم،صورت جفتمون منتظر داخل شدن کیرم بود،همین که چند سانتی کیرم داخل رفت صدای نفس های جفتمون بالا رفت و شر
وع به لب گرفتن کردیم،چند ثانیه بعد کیرم کامل داخل بود و طوری که رها اذیت نشه آروم تلمبه میزدم،صدای دهن جفتمون از حروف ااامممم پر بود و داشتیم لذت می بردیم،دستامون دور سر همدیگه قفل شده بود و همو نوازش می کردیم،لبای رها از لبام جدا شد و زور دستاش روی گردنم زیاد شد و صدای نفس هاش به ناله تبدیل شد،چند ثانیه ای فشار دستاش روی گردنم غیر قابل تحمل شد و ضربات روناش به پاهام شدت گرفت و منو هم به ارگاسم نزدیک می‌کرد،بلاخره با آخرین ناله های بلندش به ارگاسم رسید و فشار دست و پاهاش کم و کمتر شد و من از لذت آه و ناله هاش به لذت ارگاسم نزدیک شدم و با جدا شدن از بدنش کیرمو درآوردم و روی شکمش خالی شدم،
وقتی دو ثانیه از ارگاسمم گذشت یادمون افتاده بود چه غلطی کردیم،
سریع از بدنش جدا شدم و با برداشتن شورت و شلوارم به سمت پذیرایی رفتم و آهسته به رها گفتم ببخشید،
تمام عمر هم پشیمون بودم و هم خوشحال،
تیشرتم که بوی سینه های رها رو گرفته بود هرگز نشستم و دیگه نمی‌دونستم رها روچی صداش کنم دختر دایی،خواهر یا عشقم،
نوشته: آرین

@dastankadhi
Forwarded from تکست غم_بیوغمگین ()
ربات نات کوین هم لیست شد💸💸💸

اونایی که جا موندن از نات این ربات رو استارت کنن قرارشده ماه دیگه لیست بشع💵💵

https://t.me/tapswap_bot?start=r_880092840

همین الان استارت کن جا نمونی👆👆💰💰
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
اولین مردی که با اجازه شوهرم زیرش خوابیدم
1401/03/26

#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم

سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکم‌میکنه دلم نیومد براتون نگم
یکم‌پیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسف‌آباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت می‌کردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
نداشته باشید فقط بغلت کنم و بخوابیم بعدش از توی جیبش یه جعبه درآورد که تو همون فاصله ای که من صحبت کرده بودیم تا من اماده شم تو این چند ساعت برام یه دستبند خوشگل خرید بود� فکر می‌کنم چند گرم مختصری شاید هم بیشتر واسه گرمی توش طلا داشت و با خوشحالی سمتم گرفت و گفت با خودم گفته بودم اگر ازت خوشم بیاد بهت امشب این هدیه رو بدم ولی دوست دارم امشب بیای پیشم لطفا میشه با مهدی همسرم را می‌گفت هماهنگ بشی و با من بیایی؟ گفتم مهرداد من میترسم من تجربه س** با کسی جز من همسرم رو ندارم و میترسم که بعدش حس خوبی نداشته باشم یا اینکه پشیمون بشم من تا همین حد هم ارضام که باهات بیرون اومدم حس خوب گرفتم همین که همسرم میدونه من با تو بیرونم روح من رو ارضا می کنه. گفت قول میدم بهت تو اگر نخوای سکس نمیکنم باهات ولی دلم میخواد امشب تو آغوشم باشی من زنگ زدم به مهدی همسرم گفتم اجازه میدی امشب من با مهرداد برم من هم از این خوشم اومده اون هم از من خوشش آمده مهرداد تمام مدارک شناسایی ش رو برای همسر من واتساپ کرد کارت ملی آدرس محل کار شماره تلفن و محض اعتماد براش فرستاد و من با دنیایی از حس خوب و هیجان دست به دست مهرداد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ش هیجان داشتم ولی به خاطر الکلی که خورده بودم خیلی دلم میخواست که برم تو آغوشش و حس خوبی رو باهاش تجربه کنم وارد خونه شدیم زودتر از من حرکت کرد و لامپ های خونه رو روشن کردم منو راهنمایی کرد داخل خونه خوشگلی داشت و تنها زندگی میکرد گفتش که بریم سمت تختم خودش رفت لباس هاش رو درآورد فقط شورت پاش بود ولی من فقط مانتو و روسری در آوردم یه دونه بولیز و شلوار جین پام بود خلاصه رفتیم روی تخت و خوابیدیم کلی برای همه حرفای قشنگ زدیم از حس خوبی که با هم داشتیم حرف زدیم و تمام مدت امیرحسین راست بود و شورتش داشت پاره میشد از حس شهوت و شیطونی هایی که من میکردم و صورتش بازی میکردم و سر به سرش می گذاشتم و گفتم تو قول دادی امشب با من کاری نکنی همش میگفت بی تا حداقل لباساتو در بیار می خوام لمست کنم.حس خیلی خوبی دارم باهات.منم از شدت هوس داشتم میمردم خودش بلوز شلوارم رو درآورد من موندم با شورت و سوتین توی بغلش یه مقدار سردم بود روتختی رو کشیدم روم و چسبیدم بهش حس خیلی خوبی داشتم نفسم داشت بند مییومد از این که کس دیگه ای همسرم را تو آغوش کشیدم. حسابی تحریک بودم امیرحسین شروع کرد به بازی با بدن آن از شدت هیجان داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست چشمامو ببندم و خودم رو در اختیار امیرحسین قرار بدم ولی یه سدی مانعم میشد و اجازه نمی داد که من رها باشم مهرداد هم در گوشم میگفت تا نخواهی من باهات س** نمیکنم ولی این نزار این حس قشنگ خراب بشه حس خوبم رو خراب نکن میدونم تو هم از من خوشت اومده و تحریکی من تا اون لحظه لو نداده بودم که خودم دارم میمیرم از شدت شهوت شد تقریباً ۲۰ دقیقه شاید هم بیشتر فقط لب های همدیگر را می خورد دستم رو انداختم دور ه گردنش و عاشقانه لباش رو خوردم از بالای پیشونیش چشماش ببینیش گونه هاش و لباش جز به جز سلول به سلول کردم کوچولو کوچولو بوسیدم و با زبونم خیسش کردم اون هم همینطور الحق و انصاف خیلی خوب تحریک می کرد تقریباً یک ساعت عشق باز ی کردیم کمکم دستش رفت سمت سوتینم را باز کرد دلم میخواست میتونستم زمان را متوقف کنم امیرحسین از بالای سر من شروع به بوسه کرد تک تک اعضای بدن من رو لمس میکرد و عاشقانه لب های من رو میخورد دستش رفت سمت کس وقتی دستش رو برد کوسم ناخداگاه پاهامو باز کردم و اجازه دادم که دستشو بکنه توی شورت دستش رو کرد تو شورتم انگ
شت وسطش کشید لای کوسم کل شورتم خیس خیس بود وقتی دستش رفت و گفت بیتا چقدر خیسی عینه چشمه میمونه من تا به حال کس به این خیسی ندیدم ه داشتم از شدت شهوت جون میدادم دلم میخواست همون جوری که دستاش رو بازی بده و من را به اوج برسونه یکم بازی بازی کرد بعد شروع کرد و در آوردن شورت شورتم را درآورد و آروم خودشو رسوند لای پام از بالا تا پایین ک** رو لیس میزد و با ولع میخورد میگفت دختر تو چقدر تمیزی چقدر بوی خوبی میدی من خیلی کم پیش میاد کس بخورم چون یک مستر هستم و معمولاً مسترها کس نمی خورند کسمو میخورد می اومد بالا سینه هامو میخورد شکم می خورد گردنمو میخورد دوباره می رفت پایین داشتم بیهوش می شدم سرش را نگه داشتم و گفتم مهرداد ادامه نده دارم میمیرم تقریباً از اول تایمی که رفته بودم روی تخت تا اون تایمی که تمام تن من رو بخوره یک ساعت و نیم گذشته بود و جفتمون های های بودیم مهرداد داشت میمرد کیرشو روی کسم کشید صدای اب لای پام سکوت اتاق رو شکسته بود * صدام درآمده بود ناله میکردم و اروم زمزمه میکردم قول دادی س** نکنیم ولی انقدر شرایط شرایط سختی بود که انگار نمی خواستیم س** کنیم چون قول داده بودیم به هم ولی نمیتونستیم طاقت بیاریم در برابر این همه حس خوب داشتم دیوونه میشدم دستشو انداخت دور گردنم و گفت بیتا نمیتونم در برابرت خواهش می کنم این رو گفتو فرو کرد وای خدای من فروکردن. من به سان دختر باکره ای بودم زیر مردی که براش تا بی نهایت خیس بودم. دستمو گذاشتم پشت کمرش و پامو تا جایی که میشد باز کردم تا بتونم کامل تو کصم جا کنم وقتی جا کرد یه آه بلند کشیدم و گفتم مهرداد چیکار کردی بی نهایت لذت می بردم از شدت لذت نزدیک بود بیهوش بشم رفت و برگشتش عین آهنگ زندگی بود برام با رفتش بالا می آمدم با برگشتش پایین. خودم اتیش گرفته بودم دستم دور کمرش حلقه بود و پاهام جایی که میتونستم باز بود دست ما گذاشته بودم پشت کمرش فشار میدادم به خودم انقدر فشار میدادم که دلم میخواست سلولی از کیرش بیرون از کس من نباشه انگار توی دنیا همون یه کیر فرو رفته بود توم و من بار اولمه دارم کیر میخورم و اما مهرداد بی طاقت بودبه 5 شماره ۱۲۳۴۵ آهنگ رفت و برگشت کیرش تو کسم حس می کردم داد میزد بی تا خیلی خوبی نمیتونم در برابر طاقت ندارم ابم داره از مغزم کشیده میشه ب نوک کیرم.دارم میپاشم لعنتی. خوابید و من نشستم رو کیرش جوری نشستم که انگار توی کس من تا به حال کیری فرو نرفته وقتی نشستم سلول به سلول کیرش آروم وارد کوسم شد فشار دادم فشار میدادم به خودش الانم که دارم تعریف می کنم کسم خیسه خیسه تا جایی که تونستم محکم نشستم تا کامل جا بشه آروم و ریتمیک شروع بالا پایین کردن دستم توی موهام فرو کردم و آروم آروم بالا پایین شدم از شدت شهوت نزدیک بود بیهوش بشم سالها بود همچنین حس نابی را تجربه نکرده بودم به قدری شیرین بود که دلم نمی خواست تموم بشه مهرداد فقط داد میزد بی تا خیلی خوبی خیلی خوبی چه کوسی داری چقدر داغ چقدر تنگه فقط داد میزد چقدر خوبه چند تا بالا پایین کردم تا ارضا شدم بی حال افتادم.مهرداداومد روم گفت بی نهایت دوست دارم بی نهایت حس خوبی دارم تو هات وایف واقعی هستی دلم نیومد مهرداد ارضا نشده باشد داگی شدم و گفتم تو هم ارضا شو.گفت منو ببخش که نتونستم طولانی برات بزنم گفتم اشکال نداره مهدی همیشه میگه تنگی انگار هر بار بار اول که نزدیکی می کنم. ولی با مهرداد یه حس متفاوتی بود و حس تازگی عجیبی تو وجودم ریخته بود داگی شدم و ازش خواستم ارضا بشه دلم میخواست بازم ارضا بشم وقتی فرو کرد گفتم کونم رو از هم باز کن تا کام
ل جابشه توش کامل که جا کرد انگشتمو گذاشتم روی کیلتوریسم و شروع به مالیدن کردم دوباره شروع به ضربه زدن کرد. شروع به عقب جلو کرد گفتم اروم و ریتمیک بزن. از من پرسید بی تا باز میخوای ا رضا شی گفتم مهرداد لطفاً دیر ارضا شو من بازم می خوام ولی همین که گفتم در آورد و پاشید روی کمر دروغ نگم یه فنجان آب ازش رفت کل کمرم گردنم پر آب بود بعد از اینکه پا کم کرد مرد گفت بیتا ببخشید که اون س*** که میخواستی بهت ندادم لبامو بوسید خودشون بغلم کرد وتاخود صبح توی بغل هم خوابیدیم ولی من بازم دلم میخواست که دیگه راست نشد و. منم خوابیدم. حس تازگی و شور حال 22 سالگیم برگشته بود.
نوشته: بی تا

@dastankadhi
از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۱)
1401/03/26

#گی #عاشقی

این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم‌ چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم
وباختم بهش دیگه مطمئن شدم. اتصال نگاهمون که قطع شد همه اون حسای بدی که تا دیروز داشتم به اضافه ترس و استرس و دلهره عجیبی دوباره اومدن سراغم.سرمو انداختم پایین.نفس عمیقی کشیدم.یه دستی به ته ریشم کشیدم و با یه سرفه اروم گلومو صاف کردم و تو چشاش نگاه کردم و گفتم
+یک شات اسپرسو.لطفا
سرشو اندخت پایین و دوباره لباشو با نوک زبونش خیس کرد و ایندفعه با لحن ارومتر گفت
_سینگل یا دبل
+سینگل
پنج شش قدم بیشتر دور نشده بود که همونجا فهمیدم بدجوری ضربه فنی شدم دوریشو نمیتونم تحمل کنم!!
بلند داد زدم
+ببخشید
با چهره متعجب برگشت و دوباره نگاهمون به هم دوخته شد.انگار زمان متوقف شده بود داشتم ساعت ها به چشماش نگاه میکردم که خودمو جمع و جور کردم و گفتم
+دبل…
دوستان نظراتتونو میخونم و واسم مهمه لطفا ادب رو رعایت کنید و اگه نظرات خوب بود و مایل بودید ادامشو مینویسم🙏🏻
نوشته: سرگردون


@dastankadhi
چادرم را باد برد
1401/03/25

#زن‌_چادری #خیانت #زن_شوهردار

محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
اهن قرمز مشکی چارخونه و شلوار طوسی روشنی به پا داشت جلو اومد و گفت: سلام وقت بخیر، رادمهر هستم مربی آموزش رانندگی شما، متاسفانه مربی که قرار بوده شما رو آموزش بده یعنی خانوم کمالی، دچار یک مشکل شدن و من جایگزین ایشون شدم.
من در حالی که تعجب کرده بودم و طوری که مشخص بود استقبال نکردم از این اتفاق گفتم: ای بابا شانس منه، مربی خانم نبود دیگه؟
آقای مربی در حالی که خنده ای روی لباش نقش بست جواب داد: یکی دو جلسه من هستم تا خانوم کمالی مشکلشون حل شه و برگردن.
با وساطت های لیلا قبول کردم و کار رو شروع کردیم.
چون تا اون موقع زیاد با جنس مخالف ارتباطی نداشتم، برام به سختی سپری میشد.
وقتی نکته ای رو بهم یادآوری میکرد یا میگفت چه کاری رو انجام بدم یا تو گرفتن فرمون کمک میداد.
خلاصه نفس کشیدن هم برام سخت بود انگار، اما به هر طریقی سپری شد.
جلسه دوم به مراتب خیلی برام آسونتر شده بود، از نگاه هاش و از برخوردش و از حضورش کلا کمتر بهم میریختم.
تمام مدت فرهاد در جریان نبود مربی آموزشم مرد هست.
شب قبل از جلسه سوم در حالی که تازه سکسمون تموم شده بود و داشتم سوتینم رو میبستم گفت: فردا ساعت چند میری؟
گفتم: ساعت چهار چهار و نیم، چطور مگه؟
گفت: شاید اومدم باهات.
گفتم: نه بابا مربی خانومه و راحت نیست و گفته به هیچ عنوان همراه نیاری حتی لیلا هم نمیتونم ببرم.
به هر ترفندی که بود رای فرهاد رو زدم و منصرفش کردم!
فرداش هم مثل دو جلسه قبل با ظاهری ساده و جدی و چادر به سر رفتم، لیلا اونروز نیومد.
نشستم توی ماشین که بوی عطر آقای رادمهر منو گیج کرد.
همیشه دوست داشتم بوی عطر تلخ و تند مرد به مشام برسه و فضا رو پر کنه.
مثل دو جلسه قبل اونروز هم یک تیپ شیک و ساده زده بود.
کارمون رو شروع کردیم و کم کم پرسیدن سوال رو از من شروع کرد.
که همسرتون گواهینامه دارن؟چرا یادتون نداده و …
دوست نداشتم باهاش احساس راحتی کنم اما ناخواسته به این حس راحتی و اعتماد رسیده بودم!
وقتی پیشش بودم احساس بدی نداشتم اما وقتی به خونه برمیگشتم حس عذاب وجدان و خیانت و هرچی حس بد بود من رو احاطه میکرد.
جلوی آینه میرفتم و به خودم میگفتم خجالت بکش تو دختر پونزده شونزده ساله نیستی که اینجوری رفتار میکنی.
با غرولند به خودم میگفتم از جلسه بعد میدونم چطور رفتار کنم مرتیکه پررو.
جلسه بعد رفتم و تا چشمم بهش خورد باز حس کردم باید همراهیش کنم.
جلسه شیشم هفتم بود(با موافقت من قرار شد تا پایان آموزش رادمهر مربی من باشه) که قبل رفتن دوش گرفتم و اینبار مانتوی ساده آبی کاربنی و شلوار مشکی پوشیدم و آرایشم رو غلیظتر کردم و عطر بیشتری هم به خودم زدم و تو آینه بی چادر خودم رو دیدم.
کلی فرق کرده بودم، سخت بود ولی بدون سر کردن چادر از خونه خارج شدم.
اولین واکنش ها تو خیابون به من و اندامم من رو از تصمیمم پشیمون کرد اما دیگه دیر بود برای پشیمونی!
وقتی رسیدم نگاه اول رادمهر به من هم تغییر کرده بود، ظاهرا توقع نداشت منه همیشه چادری رو با اون تیپ ببینه.
سلام و احوالپرسی معمول بین ما انجام گرفت که گفت: جسارت نباشه خانوم دلاوری، بدون چادر زیباییتون بیشتر به چشم میاد.
من هم گفتم: آهان یعنی با چادر زشتم؟
گفت: نه نه اصلا اتفاقا هر دو استایل یه جور بهتون میاد و زیباست.
در حالی که سعی میکردم خجالت بکشم و به خودم بیام گفتم: تشکر.
خودمم نمیفهمیدم چی به سرم اومده، دیگه انتظار فرهاد که از سرکار برگرده برام شیرین نبود، دیگه پختن غذا برای فرهاد برام شور و شوقی نداشت، دیگه زنگ زدن بهم وسطای روز برام جذابیتی نداشت.
همه ی اینا رو انگار یه اژدها بلعیده
بود.
اون اژدها هرچی که بود ربط صد در صدی به رادمهر داشت.
مردی که حتی بوی عطرش برای من وابستگی ایجاد کرده بود!
حتی جنس حرفهاش سلام و احوالپرسی هاش برای من یه کشش داشت.
طولی نکشید که ارتباط ما به فضای مجازی هم رسید و صحبت های ما رنگ و بوی صمیمانه تری به خودش میگرفت.
فهمیدم که اسمش حامد هست و ۳۸ سالشه و یکساله از زنش جدا شده.
جلسه آخر آموزش که رسید مثل جلسه های اول با چادر رفتم، شروع به کار کردیم و کمی گذشت که حامد دستش رو روی پام گذاشت.
با اینکه لباس به تن داشتم اما دستش مثل گدازه آهن تا مغز استخونم رو میسوزوند و من عرق سردی کرده بودم و ضربان قلب دوبرابری رو توی سینم احساس میکردم.
انگار روح از تنم به پرواز دراومده بود و نفهمیدم کی دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم گفت: نمیخوای بیای بریم تا جایزت رو بدم؟همون که تو چت بهت گفتم
ماشین رو کنار زدم و گفتم: تو رانندگی کن.
جامون رو باهم عوض کردیم و حامد پشت فرمون نشست و بعد از بیست دیقه نیم ساعت جلوی یه ساختمون سه طبقه رسیدیم که با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و داخل رفت.
من نمیدونستم که تپش قلبم از هیجانه یا از ترس یا از حس پشیمونی و …
از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزان به طرف آسانسور رفتم و باهم وارد کابین شدیم و تو طبقه دوم بیرون اومدیم.
کلید رو توی در چرخوند و داخل رفتیم.
یک خونه نسبتا بزرگ با دکوراسیونی که عمدتا از رنگ قهوه ای بهره گرفته بود.
اولین جمله ای که تو ذهنم اومد این بود: ظاهرا به قهوه و رنگ قهوه ای علاقه زیاد داری.
حامد در حالی که از آشپزخونه با دو لیوان شربت به سمت من میومد گفت: کیه که از قهوه و قهوه ای بدش بیاد؟
خندیدم و گفتم: خوده من.
حامد هم خندید و گفت: شما نوشیدنیتو بنوش من برم جایزه ای که قولشو داده بودم بیارم.
چند لحظه بعد برگشت و یک جعبه کوچیک دستش بود که به من داد و گفت: قابل شما رو نداره.
گرفتم و بازش کردم که یک گردنبند نقره ای رنگ بود با نگین آبی.
گفت: وای خیلی زیباست، ممنون بابت جایزه قشنگت مربی.
خندید و گفت: مبارکت باشه، ولی این تو گردن شما باشه زیباتره.
جعبه رو بهش پس دادم و چادر از سر درآوردم و روی مبل نشستم و اون هم پشت سرم نشست و روسریم رو باز کردم.
اولین کاری که کرد کش موهامو باز کرد و من هم زبونم برای مخالفت باهاش لال بود ظاهرا!
بعد ازم خواست موهامو با دست بالا بگیرم.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و بست و بعد لبهای داغش رو حس کردم روی گردنم که بوسه ای جا گذاشت.
چشمام بسته شد، تو کسری از ثانیه بازی رو ده هیچ به شهوت باختم و صورتم رو برگردوندم و بوسه اش روی گردنم رو با قفل کردن لبهام به لبهاش جواب دادم.
حامد انگار میدونست گاو رو پوست کنده و به دمش رسیده و میدونست من به مویی بندم و شوکه نشد.
انگار بار اول بوی تو عمرم که لبهای کسی بین لبهام بود، چنان وحشیانه لبهاش رو میخوردم و گاز میزدم که خیلی زود اثر کبودی روی لبهاش هویدا شد.
دستهام که انگار تحت فرمان من نبود هم پیراهنش رو با همه ی دکمه هاش جر داد و اون هم که دست کمی از من نداشت در همین حین که لبها و زبونم رو میخورد مانتو و تاپ و لباسهام رو از تن داغم بیرون میکشید.
دراز کشیدم و روی من اومد و به سراغ گردنم رفت، دستهاش سینه های ۸۰ منو توی سوتین میمالید و زبون و لبهاش گردن و گلوی من رو لمس میکرد و دستهای من موهاش رو چنگ میزد و آه و فریادمم بالا رفته بود.
کم کم زبونش رو به سمت سینه هام کشید و سوتین زرد رنگ منو بالا داد و نوک سینه هام رو با حرص به دندون گرفت و با گاز زدنش من رو تا مرز بیهوشی میکشوند!
مثل مار به خودم میپیچیدم و حامد
سینه های من رو گاهی چپ گاهی راست میخورد و مک میزد و گاز میگرفت و من هم که جز آه و ناله چیزی نمیگفتم گاهی اسمشو با شهوت صدا میزدم.
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.
شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!
پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.
حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.
دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود…
حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد.
ادامه دارد…
نوشته: زربانو


@dastankadhi
سکس_باشوهر_خواهرم

با عرض سلام برا همه اونایی که سکسو دوس دارن خخخخخ . خوب من یه سره میرم سر اصلعه مطلب من و علی که شوهر خواهرم بود همیشه شبا میرفتیم تو اشپزخونه و با هم حرف میزدیم درباره اتفاقاتو سیگارو قلیون میکشیدیم ولی خواهرم میرفت میخوابید من وقتی پیشش بودم یه جوریم میشد ولی به خودم میگم کصصصصافط نشو شوهر خواهرته ولی اونم به من همین حسو داشت اون هیکلی بود بازوهای بزرگ داشت با قد کشیده و صدای مردونه ادمو حشری میکرد من دو هفته خونشون بودیم و ما هر شب قلیون میکشیدیمو و ..... تا یه شب دیدم داره میاد سمتم بهش گفتم کجا ؟ گف مگه اشکالی داره بیام جلو بهش گفتم برو گمشو سر جات جلو نیای وگرنه .....بد اونم رف عقب تا گذشتو گذشت یه شب گف بهار تو رو خدا جون مادرت بذار امشب وقتی میریم بخوابیم دستتو بگیرم تو رو قران نگو نه فقط دستتو منم بهش گفتم باش ما وقتی میخوابیدیم جاهامون پیش هم بود تا شب از زیر پتو دستایه همو گرفتیم تمام بدنم داغ شد اتیشی شدم اونم هی دستمو می مالوند منم ناجور تر میشدم بد هی اومد بالا تر تا سینه هامو گرف من غش بودم مثل سگ عرق کرده بودم منم دس اونو گرفتم باهاش ور میرفتم بد بهش گفتم دیگه بسه خوابیدیم صبح داشتم از عذاب وجدان می موردم همون روز رفتم خونه ولی تحریکم کرده بود ناجور تا یه روز بهم زنگ زد گف خونه خالیه بیا منم دو دل بودم ولی رفتم وسط سکس بلند شدم لباسامو پوشیدم رفتم اومد دنبالم گف چی شد نارحت شدی منم زدم زیره گریه محکم زدم تو صورتش بهش گفتم گمشو کثافته اشغال اونم میگف ببخشید بهار غلط کردم تو رو خدا گریه نکن بدش خودشم زد زیره گریه اصن یه وضی تا یه هفته باهاش حرف نزدم تا اومد در خونمو عصبی شده بود داد زد سرم منم ترسیده بودم اخه صداش خیلی کلفت بود گف کدوم گوری هستی چرا گوشیتو خاموش کردی منم گزیم گرف رفتم گف برو به درک بد شب دوباره اومد گف بهار غلط کردم گوه خوردم سرت داد کشیدم ببخشید و ....... خلاصه شروع کردیم به رفتن بیرون انقدر بیرون رفتین تمام شهرو با هم گشتیم منم عاشقش شده بودم اونم از من بدتر برا هم میمردیم تا من رفتم تو بغلش اونم سفت گرفتم تو بغلش گف اگه به جز خودم کسی چپ نگات کنه هم تو هم اونو میکشم نمیذارم دس هیچ مردی بهت بخوره منم خودمو میگرفتم بهش میگفتم باش دهنتو ببند بد یه روز رفتیم خونشون اومد تو بغلم واییی چه بغلی داش بی شرف گردنمو لیس میزد منم از حال رفته بودم بغلم کرد رفتیم تو اتاق یواش یواش لباسامو در اورد /ف عجب هیکلی داری کصصصصصافط دیونم میکنی منم حال میکردم اوففففف لبامو حرفه ایی میخورد منم لباشو کندم بد سینه هامو گرف نوکشونو میخورد منم میگفتم اه ه ه ه اونم نگام میکرد که میخوردشون منم حالم چند برابر میشد بد شلوارمو در اورد لباسایه خودشو وا ا ا ی خدا هیکلو قیافش دیونم میکرد منم هیکلم کشیده و ظریفه ولی باسن دارم تو بغلش گم شده بودم خوابید روم کیرشو میمالوند رو کسم منم بلند اه میکشیدم چشامم نمیتونستم باز کنم بد سر کیرشو گذاشت جلوم خیلی درد داش ولی فقط سرشو گذاشت داخل نداد وولی سر چالیشم منم دیونه کرده بود دندونامو محکم فشار میدادم رو هم داشت قلبم ایست میکرد بد برگردوندم انگشتشو کرد تو کونم بد کردش دوتا بد سه تا بد کرم زدش دادش داخل چقدر درد داشت اصن داشتم از درد هلاک میشدم خیلی فشار بهم میومد جیش تندی میگرفتم ولی میرفتم دسشویی جیش نداشتم فقط پارازید مینداخت کصافط خخخخخ انقدر دادش تو کونم تا ابش اومد ریختش تو کونم دیگه سکسی شدیم هر سری همو میبینیم سکس میذاریم در حد لالی گا منم حرفه ایی شدم یه جوری کیرشو میخورم که از حال میره مگه تو سکسیه خودمی با اون باسنت دیوووونم میکنی منم خیلی دوسش دارم بیخیاله همه کس شدم فقط واسه اون زندم با هیچ کسم ازدواج نمیکنم تا ابد با خودش میمونم اونم فقط با منه و با کسی رابطه نداره حتی خواهرم من میدونم خیلی کارم بده ولی نمیتونم دس از عشقم بردارم به خاطرش با دنیا هم میجنگم اونم از من بدتره ایشالله همه ایجوری عاشق بشن خعلی حال میده تازشم همه میدونن یعنی سر موچمونو وقتی لخت تو بغل هم بودیم گرفتن ولی ما با همه جنگیدیم اصلنم برام مهم نیس چی میشه دقیقا عین عشقه ممنوعس ولی ما همو ول نمیکنیم هر کسیم هم چین ماجرایی داره واسه عشقش بجنگه واسه عشقشه حتی جونشو بده چون وقتی عشقشو از دس دداد دیگه پشیمونی فایده ایی نداره دوستتون دارم اگه تونستید نظربدین


#پایان
@dastankadhi
سکس_بازن_کارگرمون


سلام به دوستان من علی 21 سالم هستش میخوام داستان خودمو زن کارگرمون رو براتون بگم امیدوارم خوشتون بیاد
یه روز از سر کار امدم خونه یه چیز یادم رفته بود به کارگر شیف شب بگم مجبور شدم به تلفنش زنگ بزنم که متاسفانه جا مونده بود خونش همسر ش جواب داد که گفت جا مونده بعد قطع کردم بعد چند لحظه زنگ زد تا جواب دادم قطع کرد پیام داد میشه اهنگ پیشوازتون رو برام ارسال کنید منم براش ارسال کردم که از اونجا شروع شد اس دادنمون گفت میتونم باهات راحت باشم گفتم شما شوهر دارید اخه به من چه نیازی دارید گفت شوهرم اذیتم میکنه همش به فکر خودش هستش حالشو میکنه ولم میکنه البته بدری جون 30 سالشه 13سالگی ازدواج کرده الان یه دختر یه ساله داره .بعد من گفتم راهنمایی میکنم که چطوری خودتم حال کنی البته اولش قبول نمیکردم چون اگه میفهمیدن ابروم میرفت پیش همه از اون شب شروع کردم توضیح دادن یه چند تا کتاب مشاوره خونده بودم شب بعدیش برگش گفت من تو دوست دارم از اون مموقعه که دیدمت عاشقت شدم میترسیدم بهت بگم تا این که خودت زنگ زدی گفتم مهلت خوبی هستش خلاصه ما چند بار با شوهرشو میرفتیم اینو اونور اونم زنشو میورد.شبا به هم اس میدادیم علاقه منم بیشتر میشد بهش از سکساش با شوهرش بهم میگفت باهم دردل میکردیم تا این که رسید به سکس تلفنی بدجور حشریم کرده بود دلم میخواست باهاش سکس داشته باشم اما نمیشد شوهرش روزا همش خونه بود شبا فقط میتونستم یه شب قرار دیدن گذاشتیم خونه مامانش ساعت 12 شب بود بهم گفت بیا طرف خونمون رفتم تا ساعت 1 الاف بودم زنگ زد گفت زود بیا تو کسی نبینه منم رفتم تو گفت همه خوابن خواهر بزرگم مراقبه بریم تو انبار رفتیم تو انباری یه ده دقیقه ای با هم حرف زدیم بعد دیگه حرف پیدا نمیکردیم به هم بگیم یه کم از هم خجالت میکشیدیم بعد دستشو گرفتم بعد بهش گفتم امشب میخوام با هم حال کنیم گفت از خدامه بعد دستمو انداختم دور گردنش شروع کردیم به لب گرفتن دیوانه وار داشیم لب میخوردیمو همدیگرو میمالوندیم سینه هاش 70 البته با شیر بود نمیذاشت زیاد به سینه هاش دست بزنم نمیدونم بهم گفت گناه داره شیر میدم تو ذهنم گفتم این کار ما حتما گناه نداره خلاصه تا یه ساعت لب خوردیم دوتامون حشری شده بودیم ساعت شده بود 2 بهش گفتم لباساتو در بیار اونم در اورد وای نگو چه بدنی داشتم از حال میرفتم میخواستم سینه هاشو گاز بگیرم نمیذاشت حتی سوتینشم باز نکرد قدش 165 بود هیکل زیبایی داشت بعد شلوارشو در اوردم یه چیزی انداختیم زمین دراز کشیدم منم لباسامو در اوردم همش لب میخوردیم بهش گفتم ساک میزنی گفت برا عشقم هر کاری میکنم شروع کرد ساک زدن وای چه حالی میداد قسم میخورد برا شوهرشو یه بار نخورده حتا لبم نگرفتن تا حالا راست میگفت چون مشکل سکس داشت بعد گفتم من میخوام بخورم شروع کردم به خوردن یه مزه خاصی داشت بعد خوابیدم گفتم بشین روش به راحتی رفت داخل فکر نمیکردم که با سن کمش اینجوری بره تو خلاصه داغونش کرده بود. بدری بدجور صداش در امده بود که یعدفه خواهرش امد تو من هنگ کردم گفت یواش صداتون داره میاد هر چی حال کرده بودیم پرید ما همون جور مونده بودییم بعد رفتنش کلی خندیدیم به خودمون یواش یواش شروع کرد منم قصی چیزی نخورده بودم کلا دیر میاد مال من گفت خسته شدم بلند شدم به صروت سگی شروع کردم به تلمبح زدن باز صداش در امد این بار ابش امد ولو شد رو زمین بدنشو میمالوندم بعد یواش یواش شروع کردم تلمبح زدن هر کاری میکردم نمیومد تا اینکه به زور امد عرق کرده بودم انقدر تلمبه زده بودم وقتی میخواست بیاد کشیدم بیرون ریختم رو صورتش ولو شدم روش از سینه هاش داشت شیر مییومد بلن شدیم لباسمونو پوشیدیمو شروع کردیم لب گرفتن ایندفعه خواهرش در زد امد تو گفت ساعتو نگاه کنید نگاه کردم دیدم ساعت 5 صبح هستش بلند شدم وایسادم دیدم پیرهنم خیسه خواهرش گفت یه دو کیلو شیر هم ببر بعد بدری ازم تشکر کرد گفت بهترین شب امشب بود البته چند بار موقعه حرف زدن شوهرش دید به یه بهانه ای پیچوندمش و خواهرش طلاق گرفته بود اون موقعه فهمیدم با یکی از فامیلامون رابطه داره چند بار بهم پیشنهاد داد ولی بدری نذاشت گفت برا خودمه الان یه ماهی هستش سر یه مشکلاتی دیگه باهاش حرف نمیزنم که اون مشکلات را خواهرش برامون ایجاد کرد سر لج بازی اگه جایی کم کاری شده معذرت میخوام
امیدوارم خوشتون بیاد منتظر نظرتون هستم
نوشته: علی

#پایان
@dastankadhi
زن_متاهل



سلام . اول بگم لطفا فحش ندین چون عین واقعیته و اگر غلط املایی یا نگارشی بود چون بود بخاطر اینه که با گوشی تایپیدم
چن وقتیه میخواستم داستان سکسمو.با دوست پسرم وواستون بفرستم اما فرصت نشد .من ی خانم متاهلم واندامم اون جوری نیست ک هر مردی بخواد.با من باشه .چن وقتی بود دنبال مردی بودم .ک از نظر عاطفی بهم توجه کنه. تااینکه یکی ازدوستام برنامه اینترنتی بیتالک بهم معرفی کرد.چن روزی گذشت.تادرخواست یکیشونو قبول کردم. البته قصدم دوستی بامتاهل بود .بعدازادد.شروع کردیم ب چتیدن. انقد.راحت چت میکرد انگار.خیلی وقته همو.میشناختیم. روزای خوبی بود دوست نداشتم ازگوشی وچت کردن دست بکشم .ازمشکلات زندگی تا.رابطه سکسمون چتیدیمو.وگاهی وقتا.میحرفیدیم .انقد.بهش وابسته شدم ک هرکاری میگفت انجام میدادم. وحس خوبی نسبت بهش داشتم .بیشتروقتاسکس تل داشتیم.شوهرم .خیلی بدبینه .اجازه نمیدادازخونه بیرون برم .بیشتروقتا.خونه بودم. ازاین حالت ی نواختی خسته شده بودم .ازاینکه بهم اعتمادنداشت حالم ازش بهم میخورد .دوستی با مردمتاهل .روحیمو.عوض کرد .چن ماهی گذشت. وابستگی بیشترو.بیشترشد بااینکه میگفت دوسم داره .اما.نمیدونم چرااحساس میکردم. فقط ب خاطره نیازه خودشه. نع بیشتر.باهربار.سکس باشوهرم .توی خیالم. .باخودم. تصورمیکردم .ک بااون دارم سکس میکنم .برخلاف همه ی دوستی ها.با محبتش. وسکس تلی ک باهم داشتیم .کمبودی. توزندگیم .احساس نمیکردم .هردومون ب فکره سکس حضوری بودیم .اما من شرایطشو.نداشتم. تااینکه شوهرمو.رازی کردم .برم توی مهد.ب عنوان مربی کارکنم .من علاقه زیادی داشتم اما شوهرم اجازه نمیداد.ب هرحال رفتم ..روزهاگذشت .ب خاطره مسیرودوری راه مجبور.ب اسباب کشی شدیم. تا برای رفت وامد مشکلی نداشته باشم .راستش 3ومین روز.کاری ی قرارگذاشتیم .وشاید بعدا.درموردش واستون بفرستم .بعد.اون روز دیگه نخواست منو.ببینه. یا حتی پی بدم .کوچکترین ارتباط بینمون .ک اس بود نزاشت .وواقعا.بارفتنش منو داغون کرد .خیلی ازشبایی ک تا.دیروقت باهاش چت میکردم. وخوابم میبرد..فقط ی خاطره مونده بود.برام. .ماهاگذشت اما ب سختی.تااینکه .شوهرم واسه ماموریت کاری تهران رفت .و.تنهاچیزی ک .تو.وقتای تنهایی ذهنمو.مشغول میکرد دوستی مجدد وسکس حضوری با.سعیدبود حتی اگ .ماهی ی بار.پی میداد.انگار.تموم دنیا مال من بود.اما.انقد.مغرور بود جز خودش ب کسی فک نمیکرد.اس دادم .حال واحوال پرسیدم. تعجب کردم اخرین باری ک باهاش حرفیدم. عصبانی شد خلاصه گفتم تنهام. واینا ازم خواست ک بیادپیشم .دروغ چرا.فهمیدم .بهم نیاز.داره نازکردم وکلی اذیتش کردم .اونم اسرارمیکرد .با.اسرارکردناش تحریک میشدم .ادرس،براش فرستادم .راه افتاد تارسیدن ب خونم. 30مین .طول کشید .وواسه اینکه من باز نظرم عوض نشه .کل مسیر.با.هم تلی حرفیدیم .هربارک میگفت دقیقا کجاست .دل تو.دلم نبود.دیگه ترس،نداشتم. فقط نگران بودم باز.مثل دفعه قبل نامردی کنه ودیگه نخوادک باهاش باشم .واین خیلی اذیتم میکرد
زنگید.ک جلو.در..دروبراش بازکردم. همون سعیدبود اومد .درو.بستمو.همه جارو.چک کردم .همه چی خوب پیش میرفت .نشستم کنارش. منتظربودم خودش شروع کنه .اونم میدونست. هیچ وقت خودم شروع نمیکنم. ازم خواست بشینم رو.پاهاش .و.منم ک ازخدام بود.پریدم بغلش. دلم میخواست ساعتا.فقط توبغلش باشم .واسم مهم نبود.چه اتفاقی می افته .یا چه جوری میکنه.یا حتی تاصب باهام ورمیرفت و.دردمیکشیدم. فقط توبغل بودنشو.با دنیا نمیخواستم عوض کنم .ولی چون باید برمیگشت. خودمو.سپردم بهش. بعداز.بغل ولب گرفتن .لباسمو.ازتنم دراورد .نمیدونم چرا.بی حس شده بودم .دلم میخواستم لباسشو.خودم ازتنش دربیارم .روم نمیشد.تو.سه سوت هردومون لخت بودیم این اولین باری بودک بعدازشوهرم با.ی مردغریبه بودم. دیگه .


کم کم روم باز.شد وقتی سینه هامومیخورد بیشترتحریک میشدم. با. دستش میمالید .وبعد اروم واسم میخورد.دوست داشتم زودترمیزاشت توکسم .اما جرات نداشتم بگم .کیرش .ازمال شوهرم .بزرگتربود.ولی دوستش داشتم .انقدخیس بود.ک سریع با.ی فشار.رفت توش. احساس کردم دارم. جرمیخورم. تموم کسموپر.کرده بود.جلو.عقب میکرد.بادستاشم باسینه هام ورمیرفت. یکم ک ازجلو.کرد.ازم خواست ب حالت داگی بشم .منم این حالتو.دوست داشتم .عقب وجلو.ک میکرد تاتهش میرفت .اخ واوخ هردومون دراومد یکم ک گذشت .دردم گرفت ازش خواستم .من واسش بزنم. این پوزیشنو.نمیدونم دوست داشت یانع .اما من حال کردم .وقتی میزدم .چشام سیاهی میرفت .وقتی میدیدم. اونم داره لذت میبره. بیشتر.بالا وپایین میکردم خودمو چن مین این پوزیشن ک حال کردیم. منو خوابوند وپاهاموبازکرد دوباره ازجلو.کرد توش. داغ داغ بود دیدگه داشتم میسوختم .من زودتراز.سعید.ارضا شدم .شایدم چن بار سعیدم .بعداز.من ارضا شد.ابشوریخت رو.کسم. .سریع خودمونو.جمع وجورکردیم. وازهم تشکرکردیم.
#پایان
@dastankadhi
شوهرم

سلام اسمم نداست ٢٣سال سن دارم واهل كرمانم و ميخواهم داستان مو با شوهر اهوازيم كه تو دانشگاه شيراز با هم اشنا شديم حالا و با هم ازدواج كرديم تعريف كنم حالا يكم از خودم بگم چون شيراز خونه داشتيم اكثر وقتا پيش هم بوديم و با هم س.ك.س داشتيم براي همين تو شيش ماه قبل ازدواج ك ون و س ينم خيلي بزرگتر شده بود از بس اين امير عاشق ك ونو س ينم بود و خيلي ميماليدش خب بريم سراغ داستان
عروسيمونو تو يكي از تالار هاي كه تو هفت باغ بود گرفتيم .....از قبل با امير هماهنگ كرده بوديم كه همون شب بريم كيش برا ماه عسل .....عروسي كه تموم شد امير با سرعت از هفت باغ به سمت بندر حركت كرد و همه ماشين ها ديگه گمه مون كردن يجا وايساديم گل هارو كنديم تو راه پيچيديم سمت يكي از روستاه هاي بعد پاليس راه اونجا چادر زديم كه بريم لباسامونو عوض كنيم ......ساعت دو به بعد هيچ كـ.س بيرون نبود چادر زديم رفتيم تو چادر امير اول لباساشو در اورد موقع در اوردن لباساش از خود بي خود شدم و رفتم سمت كي ر بزرگش كه من عشقش بودم به زور شورتشو كشيدم پاين سر كير بزرگشو گرفتم بالا و تخماي همسر عزيزمو كردم دهنم و بالذت مشغول خوردنشون شدم صداي اه اه مردونش داشت ديونم ميكرد بعد از اينكه تخماشو سير خوردم ي ليس از پاين تا بالا زدم و كلاهك ميرشو کردم دهنم و شروع به ساك زدن كردم كير بزرگ عربشو جوري ميخوردم كه پاهاش سست شده بود (اينم بگم هردومون عاشق س.ك.س وحشيانه هستيم)امير هم گفت تو هم لباساتو در بيار به سختي لباس عروسو در اوردم حالت69شديم البته اين بار رو دلش كي رشو كردم دهنم اونم پا هاشو گذاشت پشت گردنم و سر منو فشار ميداد كي ر به اون بزرگي رفته بود تو حلقم داشتم خفه ميشدم چند بار اين كارو تكرار كرد تا بلاخره ابش اومد و تمامشو تو حلقم خالي كرد وتمامشو خوردم بعد رفتم باهاش لب گرفتم حالا نوبت من بود امير دهنشو گزاشت رو كوسم و محكم چوچلمو مك ميزد بعضي وقت هاهم زبون مينداخت تو كوسم كه ديوونه كننده بود يه دستم رو چوچولم بود يه دستمم رو سر امير كه داشتم بيشتر سرشو فشار ميدادم ديگه داشتم ميمردم پاهام ميلرزيد چوچولمو خيلي سريع تكون تكون دادم و صداي اههههه اهههعهههم چند برابر شد ابم با فشار از چوچولم پاشيد بيرون و امير هم تمامشو خورد ديگه س.ك.س نداشتيم تا كيش تو خونشون يه خونه هم ميش داشتن بگزريم بعد اينكه نهار خورديم شروع كرديم منو خوابوند رو ميز طوري كه سرم اويزون بود اومد از بالا سرم تمام كيرشو ميكرد تو حلقم طوري كه خايه هاش چسبيده بودن به دماغم شروع كرد تلمبه زدن بعد چند بار ميكشيد بيرون تا نفسي تازه كنم نميزاشت بلند شم ميگفت تفاتو بريز بيرون منم همين كارو ميكردم ديگه كل صورتم ابدهني شده بود و كل ارايشي كه براي همسر عزيزم كرده بودم كلش پخش شده بود تو صورتم بگزريم خودش رفت اسپره زدو قرص خورد كمر خودش سفت بود طوري كه راحت با هم ٤٥دقيقه رو س.ك.س ميكرديم ديگه حالا با اين قرصو اسپره ميدونستم كه کارم تمومه اومد منم نشسته بودم رو مبل دست انداخت پشت كمرم منو کشيد سمت خودش و تا اسپره و قرص عمل ميكرد كوسو ك ونم خورد ديگع رو اسمونا بودم صداي اههههه اهههههم كل خونه رو خور دبعد ربع ساعت رفتو ك يرشو شستو اومد منو نشوند رو مبل كيرشو كرد دهنم دست گزاشت پشت سرم و محكم تلمبه ميزد كل كيرش كه خيس شد خودش نشست جلو مبل و خوابيد جلو مبلو گفت پاهاتو باز كن همين كارو كردم بعد پاشو اورد گذاشت رو كوسم و يكم بالا و پاينن كرد كه خيلي حال داد چشامو بستم ناخون شست پاشو كرد توش ديگه واقعا داشتم خيلي حال ميكردم كه ناگهان پاشو برد عقب و محكم زد رو ك وسم از شدت درد دستمو گذاشتم رو ك وسم و حالت سجده افتادم رو زمين امير هم اومد پشت سرم كرم نرم كننده اي كه از قبل اورده بود زد رو سوراخ كونم قبل عروسي منو زياد كرده بود از ك ون برا همين زياد درد نداشتم ك يرشو تا ته كرد تو كونم طوري كه روناشو رو لمبر هام حس ميكردم محكم تلمبه ميزد صداي اهتههه اوخخخ خودم با تلمبه هاش قاطي شده بود درد ك وسو فراموش كردم و چوچولمو ميماليدم وداشتم حال ميكردم من كه ارض اع شدم ابمم باز با فشار ريخت بيرون امير كه ديد من ار ضاع شدم منو بلند كرد و برد رو اوپن اشبز خونه خوابوند طوري كه شكمم رو اوپن بود و پا هام اويزون بودن پا هامو از هم باز كردمو امير مشغول تلمبه شد هر چند گاهي سيلي ميزد دم ك ونم خم شد و موهامو گرفتو تلمبه ميزد خيلي داشت حال ميداد كه صداي مردونش بالا گرفت و با صداي اخ اوخو اههه خود تر كيب شد ميدونستم كه الان ابش مياد سرعت تلمبشو بيشتر كرد و مو هامم محكم تر ميكشد كه ناگهان كيرشو با فشار تا ته كرد تو چشام داشت از حدقه ميزد بيرون و ابشو تو ك ونم خالي كرد اين بار ابش خيلي زياد تر بود ابشو ريختو رفت سر يخچال شير موزوموزو خرمايي كه خريده بودو برداشت ورفت رو مبل نشستو مشغول خوردن شد كه خودشو براي ك وس د
ست نخوردم اماده كنه به منم گفت بيا خودتو بساز كه بريم سراغ راند٢ منم اب كير هايي كه تو ك ونم بودنو داشتن ميريختن و خالي كردم يكمشو خوردم امير يه ليوان شير موز بهم داد تا جون بگيرم بعد ربع ساعت استراخت باز بلندم كرد و بردم باز رو اپن ايندفع به پشت خوابوندم و امد جفت س ينه هامو خوردو يه لب ازم گرفتو رفت پاين پاهامو گزاشت رو شونه هاشو ك يرشو يكم ماليد به كو سم بعد با كرم هم كي ر خودشو هم سولاخ ك وس منو چرب كرد و اخ كامبيزو گزاشت دم نازي منو با يه فشار کوچيك سر كامبيزو كرد تو همين جور داشت كم كم ميكرد تو كه يدفع وايساد بعد گفت اماده اي دختر كه باسر تاييد كردم و اونم يكم اورد عقبو يه تقه ي ريز زد يه جيغ بنفش كشيدم و باراي چند لحظه دنيا پيش روم سياه شد بعد ك يرشو كشيد بيرونو خونو پاك كردو باز منو بوس كردو گفت خانوم شدنت مبارك عشقم و باز اومد جلوم و پاهامو داد بالا رو شونه هاش و گفت عزيزم يكم تحمل كن و كير بزرگو كلفتشو كامل كرد تو اون داد ميزد ك یرم من جيغ ميزدم ميگفتم بكش بيرون ميخواستم درم كه دو طرف لگنمو
گرفت و و قتي كه جاباز كرد شروع كرد تلبه زدن و سينه هامو كه با هر ضربش جلو عقب ميشدنو گرفته بود و و چند دقيقه اي يبار هم ميزد دم كونم ديگه صداي اهعههه اهههههم داشت خودمم ديونه ميكرد واقا ك وس خيلي حالش بيشتر بود رو ابراع بودم دوبار ار ض اع شده بودم كه امير باز سرعتشو بيشتر كرد و يدفعه منو اورد پايين دو زان جلوش سريع نشستم گلومو با دست گرفتو ك یرشو كرد تو دهنم و ابشو ريخت دهنم كامل ابشو خوردم دوستان منو امير الان سه ماه كه باهم ازدواج كرديم و خيلي هم باهم خوش ميگزرونيم و عاشق هميم و هر هفته حداقل سه بار س.ك.س داريم و اين هم بگم توي اون دو هفته اي كه كيش بوديم هروز منو ميكرد و واقا من عاشق شوهر اهوازيم شدم اگه دوست داشتي. بازم خاطراتمو بهتون بگم دوستون دارم مرسي كه خونديد.
نوشته: ندا طلا

پایان
@dastankadhi
زفاف عشق



خونه میرزا عباس خان به جای بوی خون ،عطر یاس
و گل محمدی به خودش گرفته بود …
زن ها مشغول پچ پچ کردن بودن …دخترای جوون داشتن با خیال پردازی درباره سکس شب زفاف و شوهر بازی ، سر به سر هم میذاشتن و میگفتن خدا
خوبشو قسمت ما هم بکنه …
امشب عروسی برای کنار گذاشتن اختلافات طایفه ای بود …امیر پسر میراز عباس خان و گلشن دختر عزیز خان.
قرار ازدواج های دیگه ای هم گذاشته بودن تا دعواهای سر زمین و کارخانجات رو جوری تموم کنن .
اما امیر و گلشن ربط چندانی به این اختلافات نداشتن چون هردو تو یه شهر بزرگ درگیر تحصیل و کار بودن اما حرف بزرگتر و ترس از طرد شدن هر دو
شون رو مجبور به اطاعت میکرد …
امیر قبلا در خشم ناراحتی از یک ازدواج طایفه ای بود
اما وقتی فهمید چه کسی قراره سهمش بشه شاد شاد بود ازاینکه امشب همبستر دختری میشه که
بچگی هاش اولین بار با تجسم لمس تن اون خود ارضایی میکرد . ازدواج با گلشن با اون همه اختلاف
طایفه ای رویا بود ولی باید یه شکرانه بزرگ میداد…
هیچ چیزی رو نمی شنید و فقط تو ذهن خودش مرور
میکرد که اول باید کجای بدن گلشن رو لمس کنه و
چه کلمه محبت آمیزی بهش بگه …
هر چقدر امیر داغ و هیجان زده بود اما گلشن عرق سرد میریخت و لرز میکرد ، خاله ها دورشو گرفته بودن و داشتن درباره شب زفاف و آدابش درس های
آخر رو میدادن …
اینکه سه روز با امیر توی خلوت باید باشن و نباید اصلا اوقات تلخی کنه …
همه این حرف ها میشد شکفتن گل سرخ خجالت روی گونه های گلشن …
شهین دخترخاله شیطون و متاهل گلشن وقتی خانم بزرگ ها رفتن فرصت گیر اورد و خیار توی جا میوه ای رو گرفت سمت گلشن :
_ ببین گلشن بزار راحت بهت بگم ، مردا یه چیز دراز
مثل این خیار دارن اگه باهاش خوب رفتار کنی رامت میشن وگرنه…پس خوب گوش کن شب اول از خجالت خوب لمسش نمی تونی بکنی ولی روزای دیگه هم باید بخوریش هم باید بمالیش ،همین روزای اول باید گربه رو دم حجله بکشی …
شهین هم دیگه ول کن گلشن نبود همش حرکات لازم و دانستنی جنسی تو این چند روز تو گوشش
میخوند و مثل معلم امتحان شفاهی میخواست بگیره
چه شبی برای همه بود …مجردا در حال رقصیدن و تصور شب عروسی خودشون و بزرگترا یاد کم و کاستی شب عروسی شون …
زمان پا از روی گاز برداشته بود و گلشن باورش نمی شد توی اتاقی هست که قراره توش زن بشه اونم
توسط کسی که زیاد نمیشناختش اما همیشه سعی میکرد باهاش رقابت کنه تو دانشگاه و شغل تا پدرش حسرت بی پسری نکشه و بهش افتخار کنه …
به کمک مادر شوهر و خواهر شوهرش لباس عروسی
رو درورد و لباس خواب راحتری تن کرد
مادر شوهرش در حال خداحافظی بهش درباره دستمال خونی و تحویل بهش گفت و کلی درباره مراسم پاتختی فردا بهش گوشزد کرد …
صدای خداحافظی امیر و بسته شدن در اتاق رو شنید
نفس گرم امیر رو از فاصله نه چندان زیاد رو حس میکرد …
گلشن از نیمه برهنگی احساس خجالت و ترس زیاد میکرد و امیر نشست کنارش و دستای سرد و عرق کرده گلشن رو گرفت و بوسید :
+گلشن عاشقتم . از بچگی ، اینقدر صدای عشقم بلند بود که خدا هم شنید و همه چیز رو درست کرد
که ما وصله تن هم بشیم …
شروع کرد به بوسیدن گلشن از سر تا نزدیکی لب سرخ حوری بهشتیش
گلشن بهش نگاه نمی‌کرد ولی جسارت کرد و اجازه لب بوسیدن رو از سکوت عروسش گرفت
همزمان که می‌بوسید با دست هاش تن دخترک رو
ماساژ میداد …
فکر نمی کرد ماساژ پستان های دختر اینقدر حس خوبی داشته باشه
اینقدر ادامه داد که احساس کرد شهوت ، تن دختر رو گرم کرده و ناخودآگاه در بوسه همراهش کرده …
آروم سر دختر رو میان دو دستانش گرفت و برای
اولین بار حس خواستن رو توی چشماش دید …
بلند شد و شروع کرد به دروردن لباس دامادی …
دلش میخواست گلشن کمکش کنه ولی لرزش دستان دخترک بدتر بی تاب ترش میکرد و سریع برهنه شد و دم عمیق و خنکی کشید تا حرارت شهوتش رو بهتر کنترل کنه …
گلشن از سر کنجکاوی به اندام و کیر امیر حین دروردن لباسش نگاه کرد و ناخودآگاه احساس خیس لزجی میان پاهاش کرد و نوک پستانش سفت شده بود
یه احساس مازوخیسیم گونه ای به سراغش اومده بود انگار دلش درد و بوسه تند و وحشیانه میخواست
امیر اومد و معلوم بود بی تاب تر و عجول شده
تن دختر رو نه چندان خشن لمس میکرد و از لب هاش کام میگرفت و دستاش رو به پایین تنه دختر
رسوند و کون رو چنگ میزد و گلشن داغی و سفتی
کیر امیر رو احساس میکرد …
آه و اوه دختر به امیر میگفت که وقت یکی شدن فرا
رسیده…
+لباست رو دربیار
صدایی که توش شهوت مردانگی موج میزد به گلشن
امر میکرد سریع اطاعت کنه

و امیر شروع کرد به خوردن پستان های بلورین عروسش…