سه روز پیش با آبجیم طبیعی شدم
1400/04/24
سلام من میلادم30 ابجیمم سمیرا22 از مشهد
چند روز پیش باهاش طبیعی شدم یعنی رمون تو رو هم باز شد الان تعریف میکنم چجوری.
مامان و بابام دو روز کار داشتن رفتن روستا
منم نشسته بودم تلویزیون نگا میکردم یهو دیدم آبجیم از اتاقش با یه لباس مجلسی کوتا خیلی تابلو اومد بیرون.
منم خشکم زده بود تا حالا فقط با شلوار و تیشرت توخونه بوده…
اومد جلوم گفت بیزحمت ازم یه عکس بگیر میخام مدل لباسمو برا دوستم بفرستم.
اون لباسشو برا عروسی دختر داییم خریده بود ولی من تنش ندیده بودم.
خیلی تابلو سرخ شدم و دستپاچه شدم،گوشام قرمز شده بود.
من شلوارک پام بود بدون شورت اونقدر تابلو کیرم راست کرده بود نمیتونستم از جام پاشم.
یه لحظه دیدم چشمش به کیرم افتاد زیر لب یواش خندش گرفته بود منم بیشتر قرمز شدم.
یه چندتا عکس گرفتم ، دیدم کاراش ضایس هی خم میشه به طرفم چاک سینش تابلو بود.
فهمیدم که شورتم نداره دیگه یه لحظه نزدیک بود ابم بیاد گوشیو سریع دادم بهش گفتمببین خوبه؟
منم رفتم سمت یخچال یکم اب بخورم سریع کیرمو دادم زیر کش شلوارکم تابلو نباشه.
اونم نگاه کرد عکسارو گفت یه دوتا ه از پشتش بگیر. ÷شت لباسشم مثل یقه باز بود.
وقتی پشتش بهم بود الکی گفتم تکون نخور تار میشه داشتم سریع کیرمو میمالیدم.
بعد یهو به خودم گفتم خاک تو سرت تابلوعه داره نخ میده دیگه شورتم نداره بر همین منم مث خر میترسیدم و
همونجوری که پشتش بهم بود از پشت گوشیو اوردم جلوش گفتم خوبه؟
بهش خورده بودم ولی کیرمو جرات نکردم بزنم بهش
داغ داغ بودم.گفت مرسی خیلیخوشگل گرفتی منم بغلش کردم دستام رو سینه هاش بود ، دفعه اول بود دستم به سینه هاش خورد
خیلی حال میداد منم گردنشو بوس کردم گفتم با این لباس چقد خوشگلی تو
یهو دیدم خودشو داد عقب خورد به کیرم
باورم نمیشد یکدفعه با دستش کیرمو گرفت تومشتش
منم خشکم زده بود
برگشت رو به کیرمم تو دستش
چشاش پر اب بود تابلو حشری بود
منو سمت مبل هل داد منم افتادم رو مبل کیرمو یکم مالید یهو ابم با فشار تو شلوار پاشید
اینقد خجالت کشیدم نمیدونستم کجا فرار کنم
اونم گفت خجالت نکش من یهو سرد شدم
ولو شدم رو مبل به سمت عقب سقفو نگا میکردم
دیدم رفت دسامال کاغذیو آورد شلوارکمو کسید دراورد کیرم هنوز شق بود
خشکش کرد
همونجوری کون لخت بودم دیدم واستاد دامنشو داد بالا اومد جلو دهنم منم از خدا خاسته ترسم ریخته بود کسشو خوردم
با دستامم کونشو میمالیدم
هیچ مویی نداشت کسشم شور مزه بود یهو دیدم لرزید و نشست رو زمین
چند دقیقه دوتامون ساکت ساکت بودیم
من رفتم حموم بعدش رفتم خوابیدم
شبشم بابام اینا اومدن امروزم هنوز باورم نمیشه باهاش طبیعی شدم
همش به هم نیگا میکنیم زیر زیریکی میخندیم
هر موقع میرم تو اتاقش مثلا کار دارم هی انگشتش میکنم اونم دست میزنه به کیرم
تا بعد ببینم چه برنامه ای میشه بریزیم
ممنون
نوشته: میلاد
@dastankadhi
1400/04/24
سلام من میلادم30 ابجیمم سمیرا22 از مشهد
چند روز پیش باهاش طبیعی شدم یعنی رمون تو رو هم باز شد الان تعریف میکنم چجوری.
مامان و بابام دو روز کار داشتن رفتن روستا
منم نشسته بودم تلویزیون نگا میکردم یهو دیدم آبجیم از اتاقش با یه لباس مجلسی کوتا خیلی تابلو اومد بیرون.
منم خشکم زده بود تا حالا فقط با شلوار و تیشرت توخونه بوده…
اومد جلوم گفت بیزحمت ازم یه عکس بگیر میخام مدل لباسمو برا دوستم بفرستم.
اون لباسشو برا عروسی دختر داییم خریده بود ولی من تنش ندیده بودم.
خیلی تابلو سرخ شدم و دستپاچه شدم،گوشام قرمز شده بود.
من شلوارک پام بود بدون شورت اونقدر تابلو کیرم راست کرده بود نمیتونستم از جام پاشم.
یه لحظه دیدم چشمش به کیرم افتاد زیر لب یواش خندش گرفته بود منم بیشتر قرمز شدم.
یه چندتا عکس گرفتم ، دیدم کاراش ضایس هی خم میشه به طرفم چاک سینش تابلو بود.
فهمیدم که شورتم نداره دیگه یه لحظه نزدیک بود ابم بیاد گوشیو سریع دادم بهش گفتمببین خوبه؟
منم رفتم سمت یخچال یکم اب بخورم سریع کیرمو دادم زیر کش شلوارکم تابلو نباشه.
اونم نگاه کرد عکسارو گفت یه دوتا ه از پشتش بگیر. ÷شت لباسشم مثل یقه باز بود.
وقتی پشتش بهم بود الکی گفتم تکون نخور تار میشه داشتم سریع کیرمو میمالیدم.
بعد یهو به خودم گفتم خاک تو سرت تابلوعه داره نخ میده دیگه شورتم نداره بر همین منم مث خر میترسیدم و
همونجوری که پشتش بهم بود از پشت گوشیو اوردم جلوش گفتم خوبه؟
بهش خورده بودم ولی کیرمو جرات نکردم بزنم بهش
داغ داغ بودم.گفت مرسی خیلیخوشگل گرفتی منم بغلش کردم دستام رو سینه هاش بود ، دفعه اول بود دستم به سینه هاش خورد
خیلی حال میداد منم گردنشو بوس کردم گفتم با این لباس چقد خوشگلی تو
یهو دیدم خودشو داد عقب خورد به کیرم
باورم نمیشد یکدفعه با دستش کیرمو گرفت تومشتش
منم خشکم زده بود
برگشت رو به کیرمم تو دستش
چشاش پر اب بود تابلو حشری بود
منو سمت مبل هل داد منم افتادم رو مبل کیرمو یکم مالید یهو ابم با فشار تو شلوار پاشید
اینقد خجالت کشیدم نمیدونستم کجا فرار کنم
اونم گفت خجالت نکش من یهو سرد شدم
ولو شدم رو مبل به سمت عقب سقفو نگا میکردم
دیدم رفت دسامال کاغذیو آورد شلوارکمو کسید دراورد کیرم هنوز شق بود
خشکش کرد
همونجوری کون لخت بودم دیدم واستاد دامنشو داد بالا اومد جلو دهنم منم از خدا خاسته ترسم ریخته بود کسشو خوردم
با دستامم کونشو میمالیدم
هیچ مویی نداشت کسشم شور مزه بود یهو دیدم لرزید و نشست رو زمین
چند دقیقه دوتامون ساکت ساکت بودیم
من رفتم حموم بعدش رفتم خوابیدم
شبشم بابام اینا اومدن امروزم هنوز باورم نمیشه باهاش طبیعی شدم
همش به هم نیگا میکنیم زیر زیریکی میخندیم
هر موقع میرم تو اتاقش مثلا کار دارم هی انگشتش میکنم اونم دست میزنه به کیرم
تا بعد ببینم چه برنامه ای میشه بریزیم
ممنون
نوشته: میلاد
@dastankadhi
اولین سکس در ویلا
1400/04/25
سلام من دفعه اولمه که دارم داستان مینویسم پس ممنون میشم زیاد گیر ندید
سلام اسم من عرشیا و 16سالمه تعریف از خودم نباشه بدن خوبی دارم و عاشق اینم که چند نفر بریزم سرم اینقدر منو بگان تا دلو رودم بریزه بیرون این داستانی که میخام براتون بنویسم برای حدوداً یه سه ماه پیشه یه روز همینطوری داشتم داخل داستانی سایت میگشتم گفتم این سایت که خوبه امنم هست اومدم یه اکانت برای خودم دیگه بعدش گذشت تا چند روز اومدم رفتم داخل سایت دیدم خیلی داخل سایت پیام اومده همشونم درخواست گایدن بنده رو داشتن منم حشرم زد بالا بینشون گشتم دیدم یکیشون خوش تیپه رفتم بیوشو خوندم دیدم پولدارم هست جواب پیامشو دادم بعدشم رفتیم داخل تلگرام با گپ زدیم بلاخره باهم صحبت کردیم گفت اسمش محمد 18سالشه و کیرشم گفت 15سانته منم با خودم گفتم که دفعه اول زیاد به کونم فشار نیارم بلاخره یه چند روز گذشت قرار گذاشتیم برای دو شنبه گفت من یه ویلا دارم می برمت اونجا رفتم سر قرار سوار ماشینش شدم . تمام مدت فکر میکردم یه پسر رشته و عکس دیگران برداشته اما با دیدنش خیلی حال کردم خیلی خوشتیپ بود بدنشم رو فرم از منم یه پنج شیش سانت بلند تر بود بلاخره سوار ماشینش شدم تا سوار شدم گازشو گرفت با تمام سرعت داشت گاز میداد خیلی حرف زد داخل مسیر و هی قربون صدقم میرفت منم از خدام بود بعد از یه ربع رسیدیم خونش سریع پارک کرد ماشینی اومد در خونه رو باز کرد منو فرستاد بالا منم وارد خونش شدم منو به سمت اتاقش فرستاد اتاقش بزرگ بود کافشنمو در آوردم تا اینکه دید من کافشنمو در آوردم چسبید بهم لبشو گذاشت رو لبم یه جور لب گرفت که فکر کردم که داره دلو رودم و میکشه بالا بدنمو میمالید خیلی داشتم تو اون حالت حال میکردم یهو ولم کرد گفت لباستو درار من لباسمو در آوردم اونم همینطور از روی شلوار دیدم کیرش راست شده اول فکر میکردم کوچیکه بعد برگشت به سمت پشت به من ایستاد شلوارشو در اورد منم لباسو شلوارمو در اورد با شورت نشستم وسط اتاق اونم بعد از اینکه شلوارشو در اورد برگشت ترفم . یهو حیرت زده شدم اون داخل تلگرام گفته بود کیرش 15سانت بیشتر نیست قبل از اینکه من حرفی بزنم کلمو آورد نزدیک درجا کیرشو کرد تو دهنم کیرش خیلی بزرگ بود حدودا 20.22سانت میشد کیرش از لحاظ قطرم نگم براتون انگار دهنم تا آخر جر داده باشن اول سر کیرشو گذاشت دهنم یکم یکم برای ساک زدم بعد کیرشو از تو دهنم در اورد منو رو شکم خابوند زمین بعد نشست روم دیدم یه جعبه در اورد یه چیزی ازش در اورد فهمیدم که کاندوم با خودم گفتم بهتر با کاندوم بهتره کاندومو گزاشت روی کیرش بعدشم یه کیف کناره بود آورد و روغن بچه از داخل اون کیف در اورد اولین بار که دیدم دیدم کامل پر بود در روغن باز کرد دیگه همه جا پاشید روغنو رو کیرش رو کونم مخصوصاً رو کونم خیلی ریخت بعد گذاشت کنار شروع کرد مالیدن کونم بعد از یکی دو دقیقه کیرش که احساس میکردم خیلی بزرگ شده رو گذاشت رو سوراخم من چون یک هفته بود باهم صحبت میکردیم بیشتر جق میزدم تو این یه هفته که با اون آشنا شدم گفتم به کونم اصلا دست نزنم تنگ بمونه که بیشتر حال کنم با خودم فکر نمیکردم گیره یه آدم کر کلفتی مثل این بیوفتم خاب برسیم به خود داستان سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کون تنگم که حسابی روغن مالیده بود بعد دستاشو از زیر دستام رد کردو گذاشت بالای سرم بعدش بهم گفت آماده هستی منم تا میخاستم بگم آره کیرشو تا ته کرد توم اول چون کونم خوب باز نشده بود کیرش تا آخر نرفت توم اما با این حال اینقدر کیرش گنده بود که احساس کردم از وسط جر خوردم خیلی کونم درد میکرد جور
1400/04/25
سلام من دفعه اولمه که دارم داستان مینویسم پس ممنون میشم زیاد گیر ندید
سلام اسم من عرشیا و 16سالمه تعریف از خودم نباشه بدن خوبی دارم و عاشق اینم که چند نفر بریزم سرم اینقدر منو بگان تا دلو رودم بریزه بیرون این داستانی که میخام براتون بنویسم برای حدوداً یه سه ماه پیشه یه روز همینطوری داشتم داخل داستانی سایت میگشتم گفتم این سایت که خوبه امنم هست اومدم یه اکانت برای خودم دیگه بعدش گذشت تا چند روز اومدم رفتم داخل سایت دیدم خیلی داخل سایت پیام اومده همشونم درخواست گایدن بنده رو داشتن منم حشرم زد بالا بینشون گشتم دیدم یکیشون خوش تیپه رفتم بیوشو خوندم دیدم پولدارم هست جواب پیامشو دادم بعدشم رفتیم داخل تلگرام با گپ زدیم بلاخره باهم صحبت کردیم گفت اسمش محمد 18سالشه و کیرشم گفت 15سانته منم با خودم گفتم که دفعه اول زیاد به کونم فشار نیارم بلاخره یه چند روز گذشت قرار گذاشتیم برای دو شنبه گفت من یه ویلا دارم می برمت اونجا رفتم سر قرار سوار ماشینش شدم . تمام مدت فکر میکردم یه پسر رشته و عکس دیگران برداشته اما با دیدنش خیلی حال کردم خیلی خوشتیپ بود بدنشم رو فرم از منم یه پنج شیش سانت بلند تر بود بلاخره سوار ماشینش شدم تا سوار شدم گازشو گرفت با تمام سرعت داشت گاز میداد خیلی حرف زد داخل مسیر و هی قربون صدقم میرفت منم از خدام بود بعد از یه ربع رسیدیم خونش سریع پارک کرد ماشینی اومد در خونه رو باز کرد منو فرستاد بالا منم وارد خونش شدم منو به سمت اتاقش فرستاد اتاقش بزرگ بود کافشنمو در آوردم تا اینکه دید من کافشنمو در آوردم چسبید بهم لبشو گذاشت رو لبم یه جور لب گرفت که فکر کردم که داره دلو رودم و میکشه بالا بدنمو میمالید خیلی داشتم تو اون حالت حال میکردم یهو ولم کرد گفت لباستو درار من لباسمو در آوردم اونم همینطور از روی شلوار دیدم کیرش راست شده اول فکر میکردم کوچیکه بعد برگشت به سمت پشت به من ایستاد شلوارشو در اورد منم لباسو شلوارمو در اورد با شورت نشستم وسط اتاق اونم بعد از اینکه شلوارشو در اورد برگشت ترفم . یهو حیرت زده شدم اون داخل تلگرام گفته بود کیرش 15سانت بیشتر نیست قبل از اینکه من حرفی بزنم کلمو آورد نزدیک درجا کیرشو کرد تو دهنم کیرش خیلی بزرگ بود حدودا 20.22سانت میشد کیرش از لحاظ قطرم نگم براتون انگار دهنم تا آخر جر داده باشن اول سر کیرشو گذاشت دهنم یکم یکم برای ساک زدم بعد کیرشو از تو دهنم در اورد منو رو شکم خابوند زمین بعد نشست روم دیدم یه جعبه در اورد یه چیزی ازش در اورد فهمیدم که کاندوم با خودم گفتم بهتر با کاندوم بهتره کاندومو گزاشت روی کیرش بعدشم یه کیف کناره بود آورد و روغن بچه از داخل اون کیف در اورد اولین بار که دیدم دیدم کامل پر بود در روغن باز کرد دیگه همه جا پاشید روغنو رو کیرش رو کونم مخصوصاً رو کونم خیلی ریخت بعد گذاشت کنار شروع کرد مالیدن کونم بعد از یکی دو دقیقه کیرش که احساس میکردم خیلی بزرگ شده رو گذاشت رو سوراخم من چون یک هفته بود باهم صحبت میکردیم بیشتر جق میزدم تو این یه هفته که با اون آشنا شدم گفتم به کونم اصلا دست نزنم تنگ بمونه که بیشتر حال کنم با خودم فکر نمیکردم گیره یه آدم کر کلفتی مثل این بیوفتم خاب برسیم به خود داستان سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کون تنگم که حسابی روغن مالیده بود بعد دستاشو از زیر دستام رد کردو گذاشت بالای سرم بعدش بهم گفت آماده هستی منم تا میخاستم بگم آره کیرشو تا ته کرد توم اول چون کونم خوب باز نشده بود کیرش تا آخر نرفت توم اما با این حال اینقدر کیرش گنده بود که احساس کردم از وسط جر خوردم خیلی کونم درد میکرد جور
ی درد میکرد که نمیتونستم حتی جوم بخورم نفسم بند اومده بود اونم داشت با تمام توان فشار میداد داخلم یکم دیگه فشار داد بعد یهو احساس کردم یه صدای تق محکم از توی کونم اومد خیلی ترسیدم فکر میکردم رودم پاره شده کیرشو سریع از تو کونم در اورد در دستش محکم زد روی کونم جوری که صداش داخل کل خونه پیچید بعدش گفت اینقدر تنگی که کاندوم پاره شد از دوباره یه کاندوم دیگه در اورد بعد رو آن بر داشت بعد یکم روغن مالید تا اومد ت یکمی جوم بخرم تا از زیرش در برم از دوباره منو گرفت ایندفعه دیگه حرفی نزد یهو تا ته کرد توم ایندفعه کیرش تا ته رفت توم اینقدر کیرش بزرگ بود و اینقدر درد داشتم که از درد نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم حرفی بزنم فقط میتونستم درد بکشم یه چند دقیقه کیرشو همینطوری توم نگه داشت بعد شروع کرد به تلمبه زدن کیرشو تا ته در میآورد بعد تا ته میکرد توم به جز اینکه خیلی حال میداد خیلی هم درد میگرفت دیدم که خیلی دردم داره میگیره بهش با التماس گفتم (داگی داگی لطفاً بگا)کیرشو در اورد گفت باشه عشقم منم چون فکر میکردم داگی کم تر درد داره داگی وایسادم اونم پاشود یکم روغن از دوباره مالید بعدش کیرشو کرد توم از دوباره منم چون از دوباره خیلی دردم گرفت دستور پام شل شدو افتادم اونم ول نکرد منو همینطوری یک سره داشت تلمبه میزد بعد از یه ربع گیدن یکم وایساد بعد کیرشو در اورد منو به پشت خابوند پاهامو محکم گرفت از بین دستش رد کرد بعد گذاشت روی شونش بعد کیرشو از دوباره کرد توم ایندفعه سریع تر تلمبه میزد منم از درد زیاد نمیتونستم تکون بخورم بعد از چند دقیقه بازم از داخل کونم یه صدای بلند تق شنیدم اما درد نمیزاشت چیزی بگم اونم بیخیال داشت تلمبه میزد بعد از چند دقیقه دیگه چیزی هست نمیکردم یه خورده که گذاشت بدنم لرزید بعدشم ابم اومد اونم یهو تا ته کیرشو کرد یه یکی دو دقیقه همینطوری موندش بعد کیرشو در اورد اونوقت فهمید که کاندوم پاره شده منم که دیگه حال نداشتم همینطوری رو زمین افتاده بودم ابمم ریخته بود روی شکمم بلندم کرد منم آروم بلند شدم اینقدر کونم درد میکرد که نمیتونستم درست راه برم منو برد تا دست شویی گفت خودتو تمیز کرد منم داخلمو تمیز کردن و آبشو سعی کردم پاک کنم اینقدر کونم درد میکرد که نمیتونستم انگشتمو بکنم توم خیلی درد داشتم از دست شویی در اومدم دیدم نیست سریع دویدم رفتم اتاق تا سریع لباسمو بپوشم در برم درو که باز کرد دیدم اونجاست دیدم داره با دست مال کیرشو پاک میکنه اومد جلو تر یه چند تا دستمال کند داد به من گفت ابتو از رو شکنت پاک کن منم گرفتم شروع کردم به پاک کردن ابم از رو خودم جای دستمال کاغذی رو گذاشت زمین خودش از اتاق رفت بیرون منم فرصتو قنیمت شمردم شروع کردم به لباس پوشیدن سریع شلوارشو شورتمو پوشیدم داشتم دکمه های لباسمو می بستم که اومد داخل گفت داری چی کار میکنی داشتیم تازه شروع میکردیم که منم بهش گفتم خیلی دیرم شده باید برم خونه یکم خواهش تمنا کرد گفت بمون منم برای بهانه آوردمو گفتم نمیتونمو از اینجور چیزا اونم راضی شد گفت دفعه بعدی بهتر میگایمت اونم سریع لباس شلوارشو پوشید بازم قبل از اینکه راه بیوفته منو یکم نشوند گفت یکم برام ساک بزنی اونم همینطوری که داشت لباسشو میپوشید براش ساک میزدم بعد از یه ربع الکی طول دادن راه افتادیم منو تا نصف راه رسوند منم میترسیدم بفهمه خونم کجا که نکنه یه بار بیاد برای باج گیر گفتم بقیه راه رو میرم بازم خواهش تمنا کردو گفت زیاد دور نشدیم بیا بازم بریم یکم دیگه حال کنیم منم دیگه سریع از ماشینش پیاده شدم خداحافظی کردم گفت
سکس عاشقانه با رفیقم حنا
1400/04/26
سلام !
بعد از مدت ها بالاخره موفق شد یواشکی بیاد خونه ی ما
آخه فقط ۱۴ سالش بود و خانواده ی خیلی سخت گیری داشت
منم اون روز خونه تنها بودم .
اول که اومد یکی دو ساعتی حرف زدیم …
همونطور که مشغول حرف و غر زدن و حسادت کردن بود بهش نزدیک شدم
و هودیشو از تنش در آوردم .
خیلی بامزه بود. بهش گفتم : حنا من خیلی دوست دارم … میشه ؟
خندید و با اکراه گفت : چیییییییی ؟؟؟
موهاشو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم میشه سینه هاتو ببینم؟؟؟؟
حنا خیلی حسود و انحصور طلب بود
از وقتی باهاش رفیق شده بودم همه ی اطرافینمو گذاشته بودم کنار
از طرفی چون چهار سال از من کوچیک تر بود هرچی میگفتم بدون فکر قبول میکرد .
وقتی گفتم میخام سینه هاتو ببینم خندید …
منم لبامو گذاشتم روی چشماش و سعی کردم قربون صدق برم . یه دستمو گذاشتم روی سینش از روی سوتین و یه دستمو گذاشتم دور گردنش
دیگه صدای حرفهاش قطع شد
فهمیدم بدنش شل شده .
یواش از جام بلند شدم و بهش گفتم بریم رو تخت .
میخندید فقط !
انگار نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد
نشوندمش لبه ی تخت و سوتینشو در آوردم
اولش یکم صداشو نازک کرد و جیغ کشید اما بعد با اخم من خودشو جمع و جور کرد.
نشستم رو زمین سرمو گذاشتم رو سینه اش
با زبونم نوک سینشو لیس زدم
خودشو عقب کشید و گفت الهام آجی …
گفتم دور صدات بگردم …
بزار کارمو بکنم .
بعد از چند ثانیه حس کردم خیلی تحریک شده
درازش کردم رو تخت و رو دستم خوابوندمش . دستمو گذاشتم رو سینه هاش و یواش یواش براش میمالوندم .
صدای آه و آه یواش ازش میومد …
بهش گفتم دوستم داری ؟
گفت مثل همیشه
گفتم پس شلوارتم …
حرفمو قطع کرد و گفت : هرچی تو بگی
شلوار و شورتشو در آوردم و خوب به کس کوچولوش نگاه کردم .
دیدم چشماش بدجوری بهم خیره شده …
خندیدم و انگشت وسطمو کشیدم رو لباش
بهم ثابت شده بود همه جورع دوستم داره که حاضر شده جلوی من لخت بشه .
پاهاشو بهم قفل کرده بود انگار خجالت میکشید . یکم لباشو بوسیدم و با شیطنت گفتم که یه تار موهاشم به کسی نمیدم
خیلی ذوق کرده بود . چون خیلی حسود بود و از اینکه من رفیق های دیگه ای هم دارم دلخور میشد
حاضر بود هرکاری بکنه تا مال من بشه .
پاهاشو باز کردم و انگشتمو کشیدم روش …
اول یه آه بلند کشید که صداش هم لرزید
خم شدم و لبامو گذاشتم رو کسش … یهو دیدم صداش در اومد گفت الهاممم آجی آھ آییی جون حنا دیگه اینو نه…
من …
من
آه الهاممممم ووییی
اوه
سرمو آوردم بالا گفتم چتهههههه خانم کوچولو
من که فقط دارم لیس میزنم
دستاشو گذاشت رو صورتش
فهمیدم دردش نگرفته فقط خجالت کشیده .
زبونمو روی چوچولش میچرخوندمو اونم کمرشو هی بلند و میکرد و یواش یواش صدای ناله اش به گوشم میرسید
زبونمو آروم بردم داخلش . اولش صداش قطع شد اما بعد یه آه بلند کشید و گفت خیلی میخوامت الهام .
خوشحال بودم که رفاقتو در حقش تمام کرده بودم باعث شده بودم به لذت برسه . از جام بلند شدم . انگشتمو گذاشتم روی چوچولش و باهاش بازی کردم . حنا چشاشو بسته بود و فقط با لبخند آه میکشید .
انگشت وسطمو گذاشتم روی سوراخش
و بردم داخل … دستمو چسبیده بود و نگاهش منتظر بود
دوست داشت سریع تر براش تلنبه بزنم
اما من عاشق نگاه مستش بودم و تا چند دقیقه انگشتمو تو کسش بدون حرکت نگه داشتم .
پاهاش باز بود و انگشت منم وسط کسش بود
با دستاش رو تختی رو چسبیده بود و نگاه منتظرش خیره شده بود به دستای من .
صداش کردم و گفتم . از لحظه ای که آبت بیاد دیگه فقط مال منی
حق حرف زدن با هیچ دختر و پسریو بدون اجازه من نداری .
رفیق کیلو چنده ؟ تا تهش عروسک منی ! خیلی میخوامت ماه کوچولو
خندید گفت
1400/04/26
سلام !
بعد از مدت ها بالاخره موفق شد یواشکی بیاد خونه ی ما
آخه فقط ۱۴ سالش بود و خانواده ی خیلی سخت گیری داشت
منم اون روز خونه تنها بودم .
اول که اومد یکی دو ساعتی حرف زدیم …
همونطور که مشغول حرف و غر زدن و حسادت کردن بود بهش نزدیک شدم
و هودیشو از تنش در آوردم .
خیلی بامزه بود. بهش گفتم : حنا من خیلی دوست دارم … میشه ؟
خندید و با اکراه گفت : چیییییییی ؟؟؟
موهاشو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم میشه سینه هاتو ببینم؟؟؟؟
حنا خیلی حسود و انحصور طلب بود
از وقتی باهاش رفیق شده بودم همه ی اطرافینمو گذاشته بودم کنار
از طرفی چون چهار سال از من کوچیک تر بود هرچی میگفتم بدون فکر قبول میکرد .
وقتی گفتم میخام سینه هاتو ببینم خندید …
منم لبامو گذاشتم روی چشماش و سعی کردم قربون صدق برم . یه دستمو گذاشتم روی سینش از روی سوتین و یه دستمو گذاشتم دور گردنش
دیگه صدای حرفهاش قطع شد
فهمیدم بدنش شل شده .
یواش از جام بلند شدم و بهش گفتم بریم رو تخت .
میخندید فقط !
انگار نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد
نشوندمش لبه ی تخت و سوتینشو در آوردم
اولش یکم صداشو نازک کرد و جیغ کشید اما بعد با اخم من خودشو جمع و جور کرد.
نشستم رو زمین سرمو گذاشتم رو سینه اش
با زبونم نوک سینشو لیس زدم
خودشو عقب کشید و گفت الهام آجی …
گفتم دور صدات بگردم …
بزار کارمو بکنم .
بعد از چند ثانیه حس کردم خیلی تحریک شده
درازش کردم رو تخت و رو دستم خوابوندمش . دستمو گذاشتم رو سینه هاش و یواش یواش براش میمالوندم .
صدای آه و آه یواش ازش میومد …
بهش گفتم دوستم داری ؟
گفت مثل همیشه
گفتم پس شلوارتم …
حرفمو قطع کرد و گفت : هرچی تو بگی
شلوار و شورتشو در آوردم و خوب به کس کوچولوش نگاه کردم .
دیدم چشماش بدجوری بهم خیره شده …
خندیدم و انگشت وسطمو کشیدم رو لباش
بهم ثابت شده بود همه جورع دوستم داره که حاضر شده جلوی من لخت بشه .
پاهاشو بهم قفل کرده بود انگار خجالت میکشید . یکم لباشو بوسیدم و با شیطنت گفتم که یه تار موهاشم به کسی نمیدم
خیلی ذوق کرده بود . چون خیلی حسود بود و از اینکه من رفیق های دیگه ای هم دارم دلخور میشد
حاضر بود هرکاری بکنه تا مال من بشه .
پاهاشو باز کردم و انگشتمو کشیدم روش …
اول یه آه بلند کشید که صداش هم لرزید
خم شدم و لبامو گذاشتم رو کسش … یهو دیدم صداش در اومد گفت الهاممم آجی آھ آییی جون حنا دیگه اینو نه…
من …
من
آه الهاممممم ووییی
اوه
سرمو آوردم بالا گفتم چتهههههه خانم کوچولو
من که فقط دارم لیس میزنم
دستاشو گذاشت رو صورتش
فهمیدم دردش نگرفته فقط خجالت کشیده .
زبونمو روی چوچولش میچرخوندمو اونم کمرشو هی بلند و میکرد و یواش یواش صدای ناله اش به گوشم میرسید
زبونمو آروم بردم داخلش . اولش صداش قطع شد اما بعد یه آه بلند کشید و گفت خیلی میخوامت الهام .
خوشحال بودم که رفاقتو در حقش تمام کرده بودم باعث شده بودم به لذت برسه . از جام بلند شدم . انگشتمو گذاشتم روی چوچولش و باهاش بازی کردم . حنا چشاشو بسته بود و فقط با لبخند آه میکشید .
انگشت وسطمو گذاشتم روی سوراخش
و بردم داخل … دستمو چسبیده بود و نگاهش منتظر بود
دوست داشت سریع تر براش تلنبه بزنم
اما من عاشق نگاه مستش بودم و تا چند دقیقه انگشتمو تو کسش بدون حرکت نگه داشتم .
پاهاش باز بود و انگشت منم وسط کسش بود
با دستاش رو تختی رو چسبیده بود و نگاه منتظرش خیره شده بود به دستای من .
صداش کردم و گفتم . از لحظه ای که آبت بیاد دیگه فقط مال منی
حق حرف زدن با هیچ دختر و پسریو بدون اجازه من نداری .
رفیق کیلو چنده ؟ تا تهش عروسک منی ! خیلی میخوامت ماه کوچولو
خندید گفت
امشب یه کاری کردی دیوونت بشم
انگشتمو در آوردم و دوباره با شتاب بردم توو
هی ای کارو تکرار کردم دیدم دماغش قرمز شده ، فهمیدم داره گریه اش میگیره ولی چون میدونستم از شدت هیجان و لذت اینجوری شده توجهی نکردم .
انگشتمو تو کسش چرخوندم و آهش بلند تر شد
اصلا نمیگفت یواش فقط اه میکشید و چشماشو میبست
یکی دیگه از انگشتامم بردم تو و تند تند عقب جلو کردم … میخندید و آه میکشید . سرعتمو تند کردم
انقدر تند که دیگه صدای ضربه های دستمو کسش کل اتاقو پر کرده بود
چشماشو رو هم فشار میداد و به رو تختی چنگ میزد . دیوونه ی صدای ناله هاش شده بودم .
چند دقیقه بعد پاهاش لرزید و آبش ریخت …
خیلی بی حال شد و حتی چشم هاشم باز نکرد .
براش یه لیوان آب آوردم و یه نفس خورد . اما باز بی حال افتاد رو تخت و پاهاشم همونجوری باز بود .
از اینکه آبشو بخورم متنفر بودم اما دستمال کاغذی آوردم و کسشو تمیز کردم .
شورتشو پاش کردم و رفتم کنارش خوابیدم .
سینه هاش خیلی کوچولو بودن . یه ویشکون ریز از نوک سینه هاش گرفتم که باعث شد جیییغ بکشه و خودشو لوس کنه .
از اینکه موفق شده بودم سینه هاشو بمالونم خوشحال بودم
نوشته: الهام
@dastankadhi
انگشتمو در آوردم و دوباره با شتاب بردم توو
هی ای کارو تکرار کردم دیدم دماغش قرمز شده ، فهمیدم داره گریه اش میگیره ولی چون میدونستم از شدت هیجان و لذت اینجوری شده توجهی نکردم .
انگشتمو تو کسش چرخوندم و آهش بلند تر شد
اصلا نمیگفت یواش فقط اه میکشید و چشماشو میبست
یکی دیگه از انگشتامم بردم تو و تند تند عقب جلو کردم … میخندید و آه میکشید . سرعتمو تند کردم
انقدر تند که دیگه صدای ضربه های دستمو کسش کل اتاقو پر کرده بود
چشماشو رو هم فشار میداد و به رو تختی چنگ میزد . دیوونه ی صدای ناله هاش شده بودم .
چند دقیقه بعد پاهاش لرزید و آبش ریخت …
خیلی بی حال شد و حتی چشم هاشم باز نکرد .
براش یه لیوان آب آوردم و یه نفس خورد . اما باز بی حال افتاد رو تخت و پاهاشم همونجوری باز بود .
از اینکه آبشو بخورم متنفر بودم اما دستمال کاغذی آوردم و کسشو تمیز کردم .
شورتشو پاش کردم و رفتم کنارش خوابیدم .
سینه هاش خیلی کوچولو بودن . یه ویشکون ریز از نوک سینه هاش گرفتم که باعث شد جیییغ بکشه و خودشو لوس کنه .
از اینکه موفق شده بودم سینه هاشو بمالونم خوشحال بودم
نوشته: الهام
@dastankadhi
گاییدن زن ۲۱ ساله دوستم
1400/04/27
سلام خدمت دوستان من ف…هستم ۲۳ سالمه این داستان برمیگرده به دو ماه پیش.اینم بگم که حوصله ی اضافه هارو ندارم اصل کاریو مینویسم.یه دوست دارم ب اسم س…اونم ۲۴ سالشه چن سال پیش واسش یه دختر ۱۹ ساله جور کردم باهم دوست شدن غافل از این که دختره از من خوشش اومده دوستم که عاشق دختر شد رفت خواستگاری و اون دختر زنش شد.بعد از ازدواجشان دختر به اسم د…شمارمو گیر آورده بود توی گوشیه دوستم و به من مسیج داد بعد از سلام و اینا گفتم خودتونو معرفی کنین.گفت من د… هستم همسر دوستت گفتم ببخشد نشناختمتون احوالپرسی گرم کردمو گفت ببخشید یه درخواست دارم ازت بهم قول بده هیچکس از صحبتهایه من و تو با خبر نشه گفتم مشکلی نیست کسی نمیفهمه قول میدم.گفتم خیره به من پیام دادین.گفت میخوام یه چیزو بهت بگم حالا که شما تو دارم میتونم راحت باهات صحبت کنم.بعد اصرار های فراوانی که کرد راجب به این که بین خودمون باشه گفت اولین روز تا الان عاشقت شدم هیچ فرصتی نداشتم بهت بگم ولی الان خدارو شکر بهت گفتم همش به یادت بودم و تنها دلیله ازدواجم با س… نزدیک شدن به تو بوده من با کمال تعجب گفتم این حرفا چیه میزنی تو ازدواج کردی دیره واسه این صحبتا گفت نه همین الان موقعه گفتنشه چون اصلا شما تو نداشتم تا بهت بگم.در این صحبتا بودیم یهو گفت س… برگشت اس نده خودم هر وقت تونستم بهت پیام میدم.اونروز خیلی شکه شدم گفتم وای خدای من اینا چی بود من شنیدم فکر میکردم خوابم اصلا باورم نمیشد.منتظر بودم تا دوباره پیام بده لحظه شماری میکردم فردای اون روز پیام داد بحث دوباره شروع شد.همیشه وقتی منو میدیده ضربان قلبش زیاد میشده منم بی خبر از عالم.گفت که هرجا باشم تلاش میکنم پیشم باشی و همیشه ببینمت نزدیکم هستی اینجوری آروم میگیرم.بعد از مدتی صحبت کردن باهاش صمیمی شدیم اولش نمیخواستم ادامه بدم ولی خیلی خیلی ازم خوشش میومد منم دلو زدم به دریا باهاش ادامه دادم.بعد از کلی حرف زدن عاشق سکس با من بود گفت هر فرصتی باشه میخوام باهات سکس کنم.حالا بزارین توصیفش کنم براتون.د… یه دختر نسبتا قد بلند با چهره خیلی خیلی زیبا و سفید اندامش خیلی خوش فرم بوم سینه های نسبتا بزرگ و باسن ورزیده یاد اینها دیونم میکرد.منم یک پسر سبزه نسبتاً خوشتیپ قد بلند.اینها به کنار اولین بار دیدنش که بیرون بودم اونم با دوستم اومد سلام گرمو احوال پرسی خیلی استرس داشتم همونجا شق کردم اونم بهم چشمک میزد اندامش داشت دیونم میکرد.فردای اون روز بهم پیام داد گفت دیروز که منو دیدی چطور بودم منو میپسندی گفتم خیلی خیلی عالی بودی اندامت خیلی سکسیه گفت که چطور نتونستم دستو بگیرم دفعه بعد به هم رسیدیم باید دستمو بهت بزنم گفتم باشه حالا ببینیم چطور به هم میرسیم.یک هفته بعد اون روز من دمه در بودم یه ماشین اومد جلوم وایساد(خونه ی دختره دو کوچه پایین خونه ی ما بود) شیشه رو داد پایین س… بود باد… خونه ی پدرزن بودن آخر وقت داشتن میفرتن خونه گفتن کجا میری این وقت شب گفتم هیچی بی حوصله اومدم بیرون یه چرخی بزنم گفت بیا بریم یه دور بزنیم برمیگردیم د… هم اصرار کرد منم که از خدامه رفتم عقب نشستم پشت د… س… هم که راننده بود همانطور که صحبت میکردیم د… به دوستم گفت میشه برام بستنی بگیری اونم گفت چشم واسه ستامون میگیرم گفتم به دوستم پیاده نشو مهمون من من میارم اونم با د… اصرار کردن که مهمون مایی دوستم گفت به خدا پیاده نمیشی چون همیشه میدونست من حساب میکنم نزاشت پیاده شد من یه فکری به سرم زد که میتونم تنها با د… صحبت کنم پیاده شد گفتم چقدر خوشگلی اونم خندیدو گفت توهم خوشتیپی گفت تورو خدا
1400/04/27
سلام خدمت دوستان من ف…هستم ۲۳ سالمه این داستان برمیگرده به دو ماه پیش.اینم بگم که حوصله ی اضافه هارو ندارم اصل کاریو مینویسم.یه دوست دارم ب اسم س…اونم ۲۴ سالشه چن سال پیش واسش یه دختر ۱۹ ساله جور کردم باهم دوست شدن غافل از این که دختره از من خوشش اومده دوستم که عاشق دختر شد رفت خواستگاری و اون دختر زنش شد.بعد از ازدواجشان دختر به اسم د…شمارمو گیر آورده بود توی گوشیه دوستم و به من مسیج داد بعد از سلام و اینا گفتم خودتونو معرفی کنین.گفت من د… هستم همسر دوستت گفتم ببخشد نشناختمتون احوالپرسی گرم کردمو گفت ببخشید یه درخواست دارم ازت بهم قول بده هیچکس از صحبتهایه من و تو با خبر نشه گفتم مشکلی نیست کسی نمیفهمه قول میدم.گفتم خیره به من پیام دادین.گفت میخوام یه چیزو بهت بگم حالا که شما تو دارم میتونم راحت باهات صحبت کنم.بعد اصرار های فراوانی که کرد راجب به این که بین خودمون باشه گفت اولین روز تا الان عاشقت شدم هیچ فرصتی نداشتم بهت بگم ولی الان خدارو شکر بهت گفتم همش به یادت بودم و تنها دلیله ازدواجم با س… نزدیک شدن به تو بوده من با کمال تعجب گفتم این حرفا چیه میزنی تو ازدواج کردی دیره واسه این صحبتا گفت نه همین الان موقعه گفتنشه چون اصلا شما تو نداشتم تا بهت بگم.در این صحبتا بودیم یهو گفت س… برگشت اس نده خودم هر وقت تونستم بهت پیام میدم.اونروز خیلی شکه شدم گفتم وای خدای من اینا چی بود من شنیدم فکر میکردم خوابم اصلا باورم نمیشد.منتظر بودم تا دوباره پیام بده لحظه شماری میکردم فردای اون روز پیام داد بحث دوباره شروع شد.همیشه وقتی منو میدیده ضربان قلبش زیاد میشده منم بی خبر از عالم.گفت که هرجا باشم تلاش میکنم پیشم باشی و همیشه ببینمت نزدیکم هستی اینجوری آروم میگیرم.بعد از مدتی صحبت کردن باهاش صمیمی شدیم اولش نمیخواستم ادامه بدم ولی خیلی خیلی ازم خوشش میومد منم دلو زدم به دریا باهاش ادامه دادم.بعد از کلی حرف زدن عاشق سکس با من بود گفت هر فرصتی باشه میخوام باهات سکس کنم.حالا بزارین توصیفش کنم براتون.د… یه دختر نسبتا قد بلند با چهره خیلی خیلی زیبا و سفید اندامش خیلی خوش فرم بوم سینه های نسبتا بزرگ و باسن ورزیده یاد اینها دیونم میکرد.منم یک پسر سبزه نسبتاً خوشتیپ قد بلند.اینها به کنار اولین بار دیدنش که بیرون بودم اونم با دوستم اومد سلام گرمو احوال پرسی خیلی استرس داشتم همونجا شق کردم اونم بهم چشمک میزد اندامش داشت دیونم میکرد.فردای اون روز بهم پیام داد گفت دیروز که منو دیدی چطور بودم منو میپسندی گفتم خیلی خیلی عالی بودی اندامت خیلی سکسیه گفت که چطور نتونستم دستو بگیرم دفعه بعد به هم رسیدیم باید دستمو بهت بزنم گفتم باشه حالا ببینیم چطور به هم میرسیم.یک هفته بعد اون روز من دمه در بودم یه ماشین اومد جلوم وایساد(خونه ی دختره دو کوچه پایین خونه ی ما بود) شیشه رو داد پایین س… بود باد… خونه ی پدرزن بودن آخر وقت داشتن میفرتن خونه گفتن کجا میری این وقت شب گفتم هیچی بی حوصله اومدم بیرون یه چرخی بزنم گفت بیا بریم یه دور بزنیم برمیگردیم د… هم اصرار کرد منم که از خدامه رفتم عقب نشستم پشت د… س… هم که راننده بود همانطور که صحبت میکردیم د… به دوستم گفت میشه برام بستنی بگیری اونم گفت چشم واسه ستامون میگیرم گفتم به دوستم پیاده نشو مهمون من من میارم اونم با د… اصرار کردن که مهمون مایی دوستم گفت به خدا پیاده نمیشی چون همیشه میدونست من حساب میکنم نزاشت پیاده شد من یه فکری به سرم زد که میتونم تنها با د… صحبت کنم پیاده شد گفتم چقدر خوشگلی اونم خندیدو گفت توهم خوشتیپی گفت تورو خدا
بیا خونمون دوس دارم همیشه ببینمت گفتم انشاالله قسمت بشه حتماً میام.گفت دستمو میدم عقب بگیرش گفتم باشه ضربان قلبم شدید شده بوم دستشو گرفتم واای چقدر دستاش خوشگل بود گفت هروقت خواستی بهم دست بزن ولی س… نفهمه گفتم باشه در همین صحبتا س… اومد بستنیو داد بخوریم و حرکت کرد درحال خوردن بستنی بودم یه فکری به سرم زد گفتم اون که نمیفهمه ب د… دست میزنم خیلی میترسیدم وله شق کرده بودم دلو زدم به دریا ب آرومی دستمو بردم ساعد دست راستشو گرفتم اونم دستشو شل کرد و گرم صحبت بودم دستشو فشار میدادم اونم حال میکرد کم کم پر رو شدم از زیر بغلش دستمو بردم بغله سینشو گرفتم وای خدا چقدر نرم بودن خیلی کیف کردم اونشبم تموم شد تا اینکه دوستم یه شب دیگه منو دعوت کردن خونشون واسه شام رفتم خونشون بازم د… داشت دیونم میکرد با اون لیباس خونگی خیلی خیلی سکسی بوم وقتی سفره رو پهن میکرد کونشو دید میزدم خیلی گنده و پر بود عاشقش شده بودم.شاممونو خوردیم منم گفتم باید دعوتتون کنم امشب خیلی بهم خوش گذشت اوانم گفتن باشه گفتم من که خونه ندارم شمارو بیرون دعوت میکنم اونام قبول کردن.اون روز دعوتشون کردم یه جایی تو منطقه خودمون تو ارتفاعاته حدود یه ساعت و نیم دوره از شهر نزدیکای عصر بود راه افتادیم س… ماشین آورد بازم واااای تا اونجا میتونم د…رو دستمالی کنم سوار شدیم و دستمالی شروع شد اونم خودشو تکون میداد حدس میزدم هوسی شده مثل خوم من که تا میدیدمش شق میکردم.به مکان مورد نظر رسیدیم شام یه کباب مشتی زدیم کلی صحبتو و خنده و اینا من و د… هی به هم چشمک میزدیم زیر میز با پاهاش خودشو به من میزد خیلی هوسی شده بودم خودشم هوسی شده بود بعد این سوار شدیم برگردیم س… که خیلی خورد بود سوار ماشین شد گفت من یه جوریم میرم دس به آب ببخشید الان میام گفتم اگه حالت بده بیام باهات گفت نه تو پیش د… بمون تنها نباشه اون مکان تو ارتفاعاته پارکینگشم تاریک بود شیشه ماشینشم دودی.اون رفت تو دستشویی که خیلی شلوق بوم از دور میدیدمش وایساده بودم دستشو به شکمش گرفته.گفتم د… خیلی هوسیم کردی امشب گفت منم هوسی شدم الان خودمو خودت یه کاری کن تا س… برنگشته سرمو بردم جلو صورته زیباشو برگردوندم لباشو بوسیدم نمیدونم چرا لباش میلرزید از پشت صندلی سینه هاشو فشار میدادم همینجوری لب میگرفتیم آه و ناله ش راه افتاد گفت خیلی خوب بلدی هوسیم کنی دارم میترکم از هوس مانتوشو داد بالا زیپ شلوارشو باز کرد گفت کسمو بمال گفتم نه نکنه س بیاد گفت بیاد میبینمش زودباش دستمو بردم تو شلوارش وااای خدای منه چقدر کسش خیس شده بود کسشو میمالیدم خیلی حال میکرد گفتم کی میشه بدون ترس من تو تنها باشیم گفت به زودی میخوام کیرتو بزاری تو کسم.تو همیشه صحبتا س… اومد خودمونو جمع و جور کردیم و اومد سوار شد گفت خیلی مریضم زیاد خوردم باید برگشتیم بریم بیمارستان حدود بیس دقیقه رانندگی کرد گفت دیگه نمیتونم تو بیا رانندگی کن گفتم باشه د… بهش گفت بیا اینجا من میرم عقب میشینم میدونستم واسه دستمالی کردن من میگفت گفت نه میرم عقب میخوام دراز بکشم خیلی درد دارم اون (در آخر معلوم شد سنگ کلیه دارد)رفت دراز کشید منم پشت فرمون راه افتادیم یه نیم ساعتی گذشت گفت د…خانم ببین س… حالش چطوره انگار خوب شده خدارو شکر صداش کردم جواب نداد خیلی ترسیدم گفتم نکنه چیزیش شده باشه ماشینو زدم بغل برگشتم(جاده تاریک بود تو آینه جلو چیزی نمیدیدم)دیدم خوابش برده دوباره صداش زدم جواب نداد.د… فهمید خوابش برده هی نگام میکرد روبه من نشت و یه نگاه به عقب کرد و دستشو آورد کیرمو گرفت رو شلوارم فشارش میداد
گفت درش بیار به آرومی منم شلوارمو باز کردم کیرمو درآوردم برایش اونم با دست گرفت گفت وااااای خیلی بزرگه تف به دستش زد و میمالید واسم دستشو گرفتم نزاشتم دیگه بماله چون سره کیرم حساس شده بود یهو دیدم سرشو خم کرد با زبونش کیرمو لیس میزد دیگه داشتم دیوونه میشدم منم از رو شلوارش کونشو که خم کرده بوت گرفته بودم دیگه فشارم داشت میفتاد سرشو بلند کردم بغل جاده وایسادم گفتم س… بیداری بازم جواب نداد جاده تاریک بود پیاده شدم د…رو هم پیاده کردم پنجاه متر از ماشین دور شدیم رفتیم پشت درختی که روبه جاده بود جاده تاریک تقریبا خلوت.گفت چیکار میکنی بیدار بشه بدبختم میشیم گفتم نگران نباش میگیم دستشویی داشتی تو خواب بودی من باهاش اومدم.گفتم بکش پایین فقط با ترس شلوارشو کشید پایین گفتم خم شو زود خم شد کیرمو در آوردم با تف خیسش کرد انداختم روی سوراخ کسش اولین تلمبه زدم گفت وااای بکن زود کونش خیلی گنده بود شوارم پاش بود نمیتونست پاشو باز کنه نصف کیرم نمیرفت داخل گفتم د من میخوابم تو بیا رو کیرم من خوابیدم اومد کیرمو با دستش گرفت گذاشت روی سوارخ کسش و نشت رووش این بار کل کیرم رفت داخل واااای چه کسه داخی داشت لامصب بالا و پایین میکرد آه و ناله های آرومش منو دیوونه کرده بوم گفت سرم درد گرفت کیرت خیلی بزرگه همینجور که تلمیه میزد رون هاش میلرزید و آبم داشت میومد گفتم بلندشو بسه بلند شد آبمو ریختم رو زمین شلوارشو کشید بالا منم کیرمو انداختم تو گفت وااای فوقالعاده بود خیلی لذت بردم منم گفتم توهم خیلی عالی بودی.گفت تورو خدا زنم داشتی همیشه منو بکن ازم دست برندار دوست دارم.بعد یه بوسم کردو برگشتیم گفتم خدایا س… بیدار نشده باشه رفتم داخل ماشین س… روبه جعبه ماشین خوابیده خودشم جمع کرده ماهم خیلی خوشحال که بیدار نشده خیلی هم میترسیدم که چیزیش شده باشه.نزدیک شهر شدیم س بیدار شد گفت نرسیدیم گفتم آره رسیدم حالت چطوره هرچه صدات کردم بیدار نشدی خوب خوابیدی گفت به خدا از شدت درد خوابم برد نمیدونم چیم شده.گفت بریم د رو بزاریم خونه خودمون بریم بیمارستان. رفتیم د رو گذاشتیم خونه رفتیم بیمارستان اونم هی تو خونه پیام میداد عاشقتم عاشق کیرتم شدم تو خیلی عالی هستی لحظه شماری میکنم واسه دفعه بعد و از این حرفا.تو بیمارستان معلوم شد سنگ کلیه داشت دردشم خیلی شدید بود مسکن بهش داد و رفتیم خونه من تو فکر د… بودم خیلی عالی بود همه ی صحنه ها میومد جلو چشمم.تا اینجا اولین سکس بود باهاش سکس داشتم یه چند بار دیگه با سختی هایی که خودمونو به هم رسوندیم تو قسمت های بعدی مینویسم.اگرم غلط املایی یا جمله بندیهام مشکل داشت ببخشین
نوشته: فرازمراد
@dastankadhi
نوشته: فرازمراد
@dastankadhi
چادرم را باد برد
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
1401/03/25
#زن_چادری #خیانت #زن_شوهردار
محتوای این داستان “تابو شکنی” است!
از بچگی با من بود.
یک چیز جدانشدنی که دلبستگی بهش داشتم.
چادرم رو میگم…
هر چی که قد میکشیدم و بزرگتر میشدم این چادر هم برای من مهم و مهمتر میشد.
نه برای تظاهر یا راضی نگه داشتن خانوادم، بلکه یه قانون بود برای خودم.
شخصیت من با چادر سیاهم آمیخته و شکل گرفته بود و گریزی از اون نبود.
درست زمانی که کم کم داشتم خودم و اهدافم رو میشناختم، خانوادم دست من رو تو دست پسرعموم(فرهاد)گذاشتن.
شاید چون اسم من شیرین بود خانوادم میخواستن تکرار تاریخ کنن و از ما دوتا یک زوج افسانه ای بسازن، هرچند که سرنوشت اون دوتا هم خوشبختی در پی نداشت!
بیست و سه سالم بود که خطبه عقد من با فرهاد جاری شد و رسما و شرعا زنش شدم.
اگر بگم از روز اول عاشق فرهاد بودم خب دروغ و لاف هست، اما رفته رفته که علاقه فرهاد به خودم و زندگی مشترکمون رو دیدم، تلاش های فرهاد برای تزریق آرامش به حال من و زندگیمون و بقیه مسائل باعث شد که احساس من شکوفا بشه.
اما همیشه یک نقطه تاریک با من موند که این ازدواج اجباری بوده!
اینها خلاصه ای از گذشته های دورتر بود و بهتره به گذشته نزدیکتر و زمان حال بیاییم و دربارش صحبت کنیم:
جایی که من و فرهاد تو یک خونه هفتاد هشتاد متری ساده با یه سری اسباب جزئی و بدون تجملات که مثل خیلی های دیگه با قسط و وام دست و پا شده بود، زندگی میکردیم.
یکنواخت بودن زندگی و رابطه با فرهاد خواه و ناخواه داشت خستم میکرد، دوری از خانواده هم نمک زخم میشد و صبرمو لبریز میکرد.
داشتم چای رو تو فنجون میریختم که لیلا دخترداییم که هر از گاهی به دیدنم میومد گفت: تو چرا نمیای دانشگاه ثبت نام کنی؟
بابا فرهاد که سره کاره اصن خودم باهاش حرف میزنم.
منم خندیدم و گفتم: زحمت نکش چون نه من حال دانشگاه رفتن دارم و نه فرهاد راضی به این کار میشه.
مدتی گذشت تا اینکه تو قرعه کشی وام که با خانم های ساختمون برگزار میکردیم، اسم من دراومد.
وقتی خانوم نصیری با چادر رنگی که به سر داشت و کاغذ رو باز کرد و خندید و گفت: مبارک باشه شیرین جون.
اون لحظه انگار دنیا رو بهم دادن.
مبلغ وام هشتاد میلیون تومن بود و قرار شد بعد از جمع شدن کل مبلغ به حسابم واریزش کنن.
شب که فرهاد برگشت ماجرا رو براش گفتم و خیلی خوشحال شد و گفت: فرصت خوبیه که باهاش بدهی هارو صاف کنیم.
منم درحالی که اخم کردم جواب دادم: شرمندتم چون این پول رو میخوام باهاش ماشین بخرم تا یکم از این اوضاع احوال خارج بشیم.
با چندین روز بحث بالاخره اختیار پول رو به من داد فرهاد و گفت: هرکاری دوست داری بکن!
من هم که هدفم خرید ماشین بود از فردا با لیلا برای ثبت نام و دریافت گواهینامه اقدام کردم.
چندین آموزشگاه رو سر زدیم و بالاخره من راضی شدم تو یکی از آموزشگاه ها ثبت نام کنم.
فرهاد هم که رگ غیرتش خیلی زود باد میکرد پیگیر ماجرای گواهینامه گرفتن من بود، که ببینم کجا ثبت نام کردم، محیطش خوبه یا نه.
خود من هم یه وسواس به خرج میدادم و برام راحت نبود قبول کردن هر شرایطی.
مراحل ابتدایی طی شد و قرار شد هفته بعد برای آموزش های تو شهری با ماشین برم، خیلی خوشحال بودم که قراره صاحب ماشین بشیم و یکم از دغدغدمه هامون کم میشه.
شنبه صبح ساعت ۸ بیدار شدم و بعد تز دوش گرفتن یک مانتو شلوار ساده به تن کردم و مثل همیشه چادرم رو به تنم وصل کردم، کمی سرمه کشیدم و یک آرایش ملایم.
خودم رو به محل مورد نظر رسوندم و قرار بود لیلا هم بیاد با من، که از قضا زودتر از من رسیده بود.
در کمال تعجب دیدم که یک مرد جا افتاده نسبتا قد بلند که سنش از سی و پنج بالاتر نمیزد و پیر
اهن قرمز مشکی چارخونه و شلوار طوسی روشنی به پا داشت جلو اومد و گفت: سلام وقت بخیر، رادمهر هستم مربی آموزش رانندگی شما، متاسفانه مربی که قرار بوده شما رو آموزش بده یعنی خانوم کمالی، دچار یک مشکل شدن و من جایگزین ایشون شدم.
من در حالی که تعجب کرده بودم و طوری که مشخص بود استقبال نکردم از این اتفاق گفتم: ای بابا شانس منه، مربی خانم نبود دیگه؟
آقای مربی در حالی که خنده ای روی لباش نقش بست جواب داد: یکی دو جلسه من هستم تا خانوم کمالی مشکلشون حل شه و برگردن.
با وساطت های لیلا قبول کردم و کار رو شروع کردیم.
چون تا اون موقع زیاد با جنس مخالف ارتباطی نداشتم، برام به سختی سپری میشد.
وقتی نکته ای رو بهم یادآوری میکرد یا میگفت چه کاری رو انجام بدم یا تو گرفتن فرمون کمک میداد.
خلاصه نفس کشیدن هم برام سخت بود انگار، اما به هر طریقی سپری شد.
جلسه دوم به مراتب خیلی برام آسونتر شده بود، از نگاه هاش و از برخوردش و از حضورش کلا کمتر بهم میریختم.
تمام مدت فرهاد در جریان نبود مربی آموزشم مرد هست.
شب قبل از جلسه سوم در حالی که تازه سکسمون تموم شده بود و داشتم سوتینم رو میبستم گفت: فردا ساعت چند میری؟
گفتم: ساعت چهار چهار و نیم، چطور مگه؟
گفت: شاید اومدم باهات.
گفتم: نه بابا مربی خانومه و راحت نیست و گفته به هیچ عنوان همراه نیاری حتی لیلا هم نمیتونم ببرم.
به هر ترفندی که بود رای فرهاد رو زدم و منصرفش کردم!
فرداش هم مثل دو جلسه قبل با ظاهری ساده و جدی و چادر به سر رفتم، لیلا اونروز نیومد.
نشستم توی ماشین که بوی عطر آقای رادمهر منو گیج کرد.
همیشه دوست داشتم بوی عطر تلخ و تند مرد به مشام برسه و فضا رو پر کنه.
مثل دو جلسه قبل اونروز هم یک تیپ شیک و ساده زده بود.
کارمون رو شروع کردیم و کم کم پرسیدن سوال رو از من شروع کرد.
که همسرتون گواهینامه دارن؟چرا یادتون نداده و …
دوست نداشتم باهاش احساس راحتی کنم اما ناخواسته به این حس راحتی و اعتماد رسیده بودم!
وقتی پیشش بودم احساس بدی نداشتم اما وقتی به خونه برمیگشتم حس عذاب وجدان و خیانت و هرچی حس بد بود من رو احاطه میکرد.
جلوی آینه میرفتم و به خودم میگفتم خجالت بکش تو دختر پونزده شونزده ساله نیستی که اینجوری رفتار میکنی.
با غرولند به خودم میگفتم از جلسه بعد میدونم چطور رفتار کنم مرتیکه پررو.
جلسه بعد رفتم و تا چشمم بهش خورد باز حس کردم باید همراهیش کنم.
جلسه شیشم هفتم بود(با موافقت من قرار شد تا پایان آموزش رادمهر مربی من باشه) که قبل رفتن دوش گرفتم و اینبار مانتوی ساده آبی کاربنی و شلوار مشکی پوشیدم و آرایشم رو غلیظتر کردم و عطر بیشتری هم به خودم زدم و تو آینه بی چادر خودم رو دیدم.
کلی فرق کرده بودم، سخت بود ولی بدون سر کردن چادر از خونه خارج شدم.
اولین واکنش ها تو خیابون به من و اندامم من رو از تصمیمم پشیمون کرد اما دیگه دیر بود برای پشیمونی!
وقتی رسیدم نگاه اول رادمهر به من هم تغییر کرده بود، ظاهرا توقع نداشت منه همیشه چادری رو با اون تیپ ببینه.
سلام و احوالپرسی معمول بین ما انجام گرفت که گفت: جسارت نباشه خانوم دلاوری، بدون چادر زیباییتون بیشتر به چشم میاد.
من هم گفتم: آهان یعنی با چادر زشتم؟
گفت: نه نه اصلا اتفاقا هر دو استایل یه جور بهتون میاد و زیباست.
در حالی که سعی میکردم خجالت بکشم و به خودم بیام گفتم: تشکر.
خودمم نمیفهمیدم چی به سرم اومده، دیگه انتظار فرهاد که از سرکار برگرده برام شیرین نبود، دیگه پختن غذا برای فرهاد برام شور و شوقی نداشت، دیگه زنگ زدن بهم وسطای روز برام جذابیتی نداشت.
همه ی اینا رو انگار یه اژدها بلعیده
من در حالی که تعجب کرده بودم و طوری که مشخص بود استقبال نکردم از این اتفاق گفتم: ای بابا شانس منه، مربی خانم نبود دیگه؟
آقای مربی در حالی که خنده ای روی لباش نقش بست جواب داد: یکی دو جلسه من هستم تا خانوم کمالی مشکلشون حل شه و برگردن.
با وساطت های لیلا قبول کردم و کار رو شروع کردیم.
چون تا اون موقع زیاد با جنس مخالف ارتباطی نداشتم، برام به سختی سپری میشد.
وقتی نکته ای رو بهم یادآوری میکرد یا میگفت چه کاری رو انجام بدم یا تو گرفتن فرمون کمک میداد.
خلاصه نفس کشیدن هم برام سخت بود انگار، اما به هر طریقی سپری شد.
جلسه دوم به مراتب خیلی برام آسونتر شده بود، از نگاه هاش و از برخوردش و از حضورش کلا کمتر بهم میریختم.
تمام مدت فرهاد در جریان نبود مربی آموزشم مرد هست.
شب قبل از جلسه سوم در حالی که تازه سکسمون تموم شده بود و داشتم سوتینم رو میبستم گفت: فردا ساعت چند میری؟
گفتم: ساعت چهار چهار و نیم، چطور مگه؟
گفت: شاید اومدم باهات.
گفتم: نه بابا مربی خانومه و راحت نیست و گفته به هیچ عنوان همراه نیاری حتی لیلا هم نمیتونم ببرم.
به هر ترفندی که بود رای فرهاد رو زدم و منصرفش کردم!
فرداش هم مثل دو جلسه قبل با ظاهری ساده و جدی و چادر به سر رفتم، لیلا اونروز نیومد.
نشستم توی ماشین که بوی عطر آقای رادمهر منو گیج کرد.
همیشه دوست داشتم بوی عطر تلخ و تند مرد به مشام برسه و فضا رو پر کنه.
مثل دو جلسه قبل اونروز هم یک تیپ شیک و ساده زده بود.
کارمون رو شروع کردیم و کم کم پرسیدن سوال رو از من شروع کرد.
که همسرتون گواهینامه دارن؟چرا یادتون نداده و …
دوست نداشتم باهاش احساس راحتی کنم اما ناخواسته به این حس راحتی و اعتماد رسیده بودم!
وقتی پیشش بودم احساس بدی نداشتم اما وقتی به خونه برمیگشتم حس عذاب وجدان و خیانت و هرچی حس بد بود من رو احاطه میکرد.
جلوی آینه میرفتم و به خودم میگفتم خجالت بکش تو دختر پونزده شونزده ساله نیستی که اینجوری رفتار میکنی.
با غرولند به خودم میگفتم از جلسه بعد میدونم چطور رفتار کنم مرتیکه پررو.
جلسه بعد رفتم و تا چشمم بهش خورد باز حس کردم باید همراهیش کنم.
جلسه شیشم هفتم بود(با موافقت من قرار شد تا پایان آموزش رادمهر مربی من باشه) که قبل رفتن دوش گرفتم و اینبار مانتوی ساده آبی کاربنی و شلوار مشکی پوشیدم و آرایشم رو غلیظتر کردم و عطر بیشتری هم به خودم زدم و تو آینه بی چادر خودم رو دیدم.
کلی فرق کرده بودم، سخت بود ولی بدون سر کردن چادر از خونه خارج شدم.
اولین واکنش ها تو خیابون به من و اندامم من رو از تصمیمم پشیمون کرد اما دیگه دیر بود برای پشیمونی!
وقتی رسیدم نگاه اول رادمهر به من هم تغییر کرده بود، ظاهرا توقع نداشت منه همیشه چادری رو با اون تیپ ببینه.
سلام و احوالپرسی معمول بین ما انجام گرفت که گفت: جسارت نباشه خانوم دلاوری، بدون چادر زیباییتون بیشتر به چشم میاد.
من هم گفتم: آهان یعنی با چادر زشتم؟
گفت: نه نه اصلا اتفاقا هر دو استایل یه جور بهتون میاد و زیباست.
در حالی که سعی میکردم خجالت بکشم و به خودم بیام گفتم: تشکر.
خودمم نمیفهمیدم چی به سرم اومده، دیگه انتظار فرهاد که از سرکار برگرده برام شیرین نبود، دیگه پختن غذا برای فرهاد برام شور و شوقی نداشت، دیگه زنگ زدن بهم وسطای روز برام جذابیتی نداشت.
همه ی اینا رو انگار یه اژدها بلعیده
بود.
اون اژدها هرچی که بود ربط صد در صدی به رادمهر داشت.
مردی که حتی بوی عطرش برای من وابستگی ایجاد کرده بود!
حتی جنس حرفهاش سلام و احوالپرسی هاش برای من یه کشش داشت.
طولی نکشید که ارتباط ما به فضای مجازی هم رسید و صحبت های ما رنگ و بوی صمیمانه تری به خودش میگرفت.
فهمیدم که اسمش حامد هست و ۳۸ سالشه و یکساله از زنش جدا شده.
جلسه آخر آموزش که رسید مثل جلسه های اول با چادر رفتم، شروع به کار کردیم و کمی گذشت که حامد دستش رو روی پام گذاشت.
با اینکه لباس به تن داشتم اما دستش مثل گدازه آهن تا مغز استخونم رو میسوزوند و من عرق سردی کرده بودم و ضربان قلب دوبرابری رو توی سینم احساس میکردم.
انگار روح از تنم به پرواز دراومده بود و نفهمیدم کی دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم گفت: نمیخوای بیای بریم تا جایزت رو بدم؟همون که تو چت بهت گفتم
ماشین رو کنار زدم و گفتم: تو رانندگی کن.
جامون رو باهم عوض کردیم و حامد پشت فرمون نشست و بعد از بیست دیقه نیم ساعت جلوی یه ساختمون سه طبقه رسیدیم که با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و داخل رفت.
من نمیدونستم که تپش قلبم از هیجانه یا از ترس یا از حس پشیمونی و …
از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزان به طرف آسانسور رفتم و باهم وارد کابین شدیم و تو طبقه دوم بیرون اومدیم.
کلید رو توی در چرخوند و داخل رفتیم.
یک خونه نسبتا بزرگ با دکوراسیونی که عمدتا از رنگ قهوه ای بهره گرفته بود.
اولین جمله ای که تو ذهنم اومد این بود: ظاهرا به قهوه و رنگ قهوه ای علاقه زیاد داری.
حامد در حالی که از آشپزخونه با دو لیوان شربت به سمت من میومد گفت: کیه که از قهوه و قهوه ای بدش بیاد؟
خندیدم و گفتم: خوده من.
حامد هم خندید و گفت: شما نوشیدنیتو بنوش من برم جایزه ای که قولشو داده بودم بیارم.
چند لحظه بعد برگشت و یک جعبه کوچیک دستش بود که به من داد و گفت: قابل شما رو نداره.
گرفتم و بازش کردم که یک گردنبند نقره ای رنگ بود با نگین آبی.
گفت: وای خیلی زیباست، ممنون بابت جایزه قشنگت مربی.
خندید و گفت: مبارکت باشه، ولی این تو گردن شما باشه زیباتره.
جعبه رو بهش پس دادم و چادر از سر درآوردم و روی مبل نشستم و اون هم پشت سرم نشست و روسریم رو باز کردم.
اولین کاری که کرد کش موهامو باز کرد و من هم زبونم برای مخالفت باهاش لال بود ظاهرا!
بعد ازم خواست موهامو با دست بالا بگیرم.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و بست و بعد لبهای داغش رو حس کردم روی گردنم که بوسه ای جا گذاشت.
چشمام بسته شد، تو کسری از ثانیه بازی رو ده هیچ به شهوت باختم و صورتم رو برگردوندم و بوسه اش روی گردنم رو با قفل کردن لبهام به لبهاش جواب دادم.
حامد انگار میدونست گاو رو پوست کنده و به دمش رسیده و میدونست من به مویی بندم و شوکه نشد.
انگار بار اول بوی تو عمرم که لبهای کسی بین لبهام بود، چنان وحشیانه لبهاش رو میخوردم و گاز میزدم که خیلی زود اثر کبودی روی لبهاش هویدا شد.
دستهام که انگار تحت فرمان من نبود هم پیراهنش رو با همه ی دکمه هاش جر داد و اون هم که دست کمی از من نداشت در همین حین که لبها و زبونم رو میخورد مانتو و تاپ و لباسهام رو از تن داغم بیرون میکشید.
دراز کشیدم و روی من اومد و به سراغ گردنم رفت، دستهاش سینه های ۸۰ منو توی سوتین میمالید و زبون و لبهاش گردن و گلوی من رو لمس میکرد و دستهای من موهاش رو چنگ میزد و آه و فریادمم بالا رفته بود.
کم کم زبونش رو به سمت سینه هام کشید و سوتین زرد رنگ منو بالا داد و نوک سینه هام رو با حرص به دندون گرفت و با گاز زدنش من رو تا مرز بیهوشی میکشوند!
مثل مار به خودم میپیچیدم و حامد
اون اژدها هرچی که بود ربط صد در صدی به رادمهر داشت.
مردی که حتی بوی عطرش برای من وابستگی ایجاد کرده بود!
حتی جنس حرفهاش سلام و احوالپرسی هاش برای من یه کشش داشت.
طولی نکشید که ارتباط ما به فضای مجازی هم رسید و صحبت های ما رنگ و بوی صمیمانه تری به خودش میگرفت.
فهمیدم که اسمش حامد هست و ۳۸ سالشه و یکساله از زنش جدا شده.
جلسه آخر آموزش که رسید مثل جلسه های اول با چادر رفتم، شروع به کار کردیم و کمی گذشت که حامد دستش رو روی پام گذاشت.
با اینکه لباس به تن داشتم اما دستش مثل گدازه آهن تا مغز استخونم رو میسوزوند و من عرق سردی کرده بودم و ضربان قلب دوبرابری رو توی سینم احساس میکردم.
انگار روح از تنم به پرواز دراومده بود و نفهمیدم کی دستم رو روی دستش گذاشتم.
آروم گفت: نمیخوای بیای بریم تا جایزت رو بدم؟همون که تو چت بهت گفتم
ماشین رو کنار زدم و گفتم: تو رانندگی کن.
جامون رو باهم عوض کردیم و حامد پشت فرمون نشست و بعد از بیست دیقه نیم ساعت جلوی یه ساختمون سه طبقه رسیدیم که با ریموت در پارکینگ رو باز کرد و داخل رفت.
من نمیدونستم که تپش قلبم از هیجانه یا از ترس یا از حس پشیمونی و …
از ماشین پیاده شدم و با قدم های لرزان به طرف آسانسور رفتم و باهم وارد کابین شدیم و تو طبقه دوم بیرون اومدیم.
کلید رو توی در چرخوند و داخل رفتیم.
یک خونه نسبتا بزرگ با دکوراسیونی که عمدتا از رنگ قهوه ای بهره گرفته بود.
اولین جمله ای که تو ذهنم اومد این بود: ظاهرا به قهوه و رنگ قهوه ای علاقه زیاد داری.
حامد در حالی که از آشپزخونه با دو لیوان شربت به سمت من میومد گفت: کیه که از قهوه و قهوه ای بدش بیاد؟
خندیدم و گفتم: خوده من.
حامد هم خندید و گفت: شما نوشیدنیتو بنوش من برم جایزه ای که قولشو داده بودم بیارم.
چند لحظه بعد برگشت و یک جعبه کوچیک دستش بود که به من داد و گفت: قابل شما رو نداره.
گرفتم و بازش کردم که یک گردنبند نقره ای رنگ بود با نگین آبی.
گفت: وای خیلی زیباست، ممنون بابت جایزه قشنگت مربی.
خندید و گفت: مبارکت باشه، ولی این تو گردن شما باشه زیباتره.
جعبه رو بهش پس دادم و چادر از سر درآوردم و روی مبل نشستم و اون هم پشت سرم نشست و روسریم رو باز کردم.
اولین کاری که کرد کش موهامو باز کرد و من هم زبونم برای مخالفت باهاش لال بود ظاهرا!
بعد ازم خواست موهامو با دست بالا بگیرم.
گردنبند رو دور گردنم انداخت و بست و بعد لبهای داغش رو حس کردم روی گردنم که بوسه ای جا گذاشت.
چشمام بسته شد، تو کسری از ثانیه بازی رو ده هیچ به شهوت باختم و صورتم رو برگردوندم و بوسه اش روی گردنم رو با قفل کردن لبهام به لبهاش جواب دادم.
حامد انگار میدونست گاو رو پوست کنده و به دمش رسیده و میدونست من به مویی بندم و شوکه نشد.
انگار بار اول بوی تو عمرم که لبهای کسی بین لبهام بود، چنان وحشیانه لبهاش رو میخوردم و گاز میزدم که خیلی زود اثر کبودی روی لبهاش هویدا شد.
دستهام که انگار تحت فرمان من نبود هم پیراهنش رو با همه ی دکمه هاش جر داد و اون هم که دست کمی از من نداشت در همین حین که لبها و زبونم رو میخورد مانتو و تاپ و لباسهام رو از تن داغم بیرون میکشید.
دراز کشیدم و روی من اومد و به سراغ گردنم رفت، دستهاش سینه های ۸۰ منو توی سوتین میمالید و زبون و لبهاش گردن و گلوی من رو لمس میکرد و دستهای من موهاش رو چنگ میزد و آه و فریادمم بالا رفته بود.
کم کم زبونش رو به سمت سینه هام کشید و سوتین زرد رنگ منو بالا داد و نوک سینه هام رو با حرص به دندون گرفت و با گاز زدنش من رو تا مرز بیهوشی میکشوند!
مثل مار به خودم میپیچیدم و حامد
سینه های من رو گاهی چپ گاهی راست میخورد و مک میزد و گاز میگرفت و من هم که جز آه و ناله چیزی نمیگفتم گاهی اسمشو با شهوت صدا میزدم.
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.
شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!
پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.
حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.
دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود…
حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد.
ادامه دارد…
نوشته: زربانو
@dastankadhi
زبون داغ و پرکارش از ایستگاه سینه هم گذر کرد و به ناف و شکم رسید و پیچ و تاب من و ناله هام بیشتر شد.
دکمه شلوارمو باز میکرد و زبونش رو دور و داخل ناف من تکون میداد.
شلوارم رو هم بیرون کشید و حالا من بودم و یک شورت خیس و کصی خیس تر…
از آخرین سکسم با فرهاد قریب به دو هفته میگذشت اما انگار سالها بود طعم سکس رو نچشیده بودم.
ولی طعم گس خیانت رو برای اولین بار داشتم میچشیدم!
پاهام رو از هم باز کرد و بین پاهام رفت و شورتم رو کنار زد و گفت: حیف نیست این شاه ماهی زیر چادر مخفی بمونه؟
با دست سرشو چسبوندم به کصم و زبونش رفت لای کص تشنه کیرم.
آه و ناله من بیشتر از همیشه شد و حامد با مهارت زبونش رو توی سوراخ و لای کصم جابجا میکرد و چوچوله ام رو هم بی نصیب نمیذاشت.
انگشتش رو توی کصم جابجا میکرد و من با ناله التماس میکردم بکنه منو.
حامد تو چشم بهم زدنی لخت شد، نگاهم به کیرش افتاد که مثل خودش جذاب بود، حداقل جذابتر از کیر فرهاد!
ناخودآگاه از جا بلند شدم و به سمتش رفتم و بخش عمده ایشو تو دهنم جا دادم و حامد هم با آه های پر شهوت ری اکشن نشون داد.
تخماشو با دست میمالیدم و کیرشو تند تند توی دهنم حرکت میدادم و هربار حجم زیادی از آب دهنم قد و قامت کیرش رو خیس میکرد و اوف و آه حامد بالاتر میرفت.
دست من رو گرفت و از جا بلندم کرد و من رو دمر روی مبل دراز کرد و چندتا اسپنک سنگین روی کونم زد، روی من اومد و کیرشو تنطیم کرد جایی که باید و اروم تا خایه به من هدیه داد و من هم از اعماق وجود آهی کشیدم و حامد روی من افتاد.
کصم انگار بعد از سالها کیر به خودش دیده بود…
حامد تلمبه زدن رو شروع کرد و سنگینی وزنش رو من و کیرش که تا ته تو کصم بود من رو به چیزی که در انتظارش بودم رسونده بود.
آه میکشیدم و ازش میخواستم ادامه بده:
آه جوونم همینطوری بکن منو شاگرد چادریتو بکن آه آره…
حامد هم که صدای تلمبه هاش و برخوردش با کون گنده من به گوش میرسید میگفت: چشم جنده خانوم چشم.
چند دقیقه تو اون حالت من رو گایید و کیرشو بیرون کشید و خواست که برگردم و پاهامو باز کنم و من هم اطاعت امر کردم و کمی کیرشو لای کصم و لب و لوچش کشید و دوباره تا ته توش گذاشت و روی من افتاد و گاییدنم رو از نو شروع کرد.
لبهاشو اینبار روی لبهام گذاشت و محکم کیرشو توی کصم جا میداد و من پاهام رو در حالی که جوراب به پا داشتم دورش حلقه کرده بودم.
هر ثانیه که لبش از لبم جدا میشد آه و ناله من به هوا میرفت!
طولی نکشید که رعشه ای تو خودم حس کردم و با تلمبه های سنگین حامد ارضا شدم.
چنان غرق در لذت بودم که اسم خودمو یادم رفته بود!
حامد کیرشو تو کصم میکرد و بیرون میکشید و اینکارو تکرار میکرد تا اینکه چند دقیقه تندتند تلمبه زد و یهو بیرون کشید و آبش روی شکم و سینه های من پاشیده شد.
ادامه دارد…
نوشته: زربانو
@dastankadhi
دختر دایی، خواهر یا عشقم
1401/03/25
#دختر_دایی #خواهر #عاشقی
از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمیگنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش میکردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش میخواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی میخندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو میخواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش میدادم و آرومش میکردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه میکرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه میخواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه میفهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست میبرد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر میخواد،
نه از بغل من کنده میشد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم میشد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو میدیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+میخوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو میکٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی میخوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش میکردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت میدونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند
1401/03/25
#دختر_دایی #خواهر #عاشقی
از کودکی کنار هم بزرگ شده بودیم و تا دوران دانشجویی مون رفیق و همدم هم بودیم،
عشقم به رها فراتر از عشق به دختر دایی بود ولی از دوران نوجوانی فهمیدیم به خاطر شیری که مادرم در کودکی به رها داده این عشق از نظر شرعی به ازدواج ختم نمیشه و بدون اینکه مطرح کنیم این شور رو در خودمون کشتیم و به دختر دایی و پسر عمه یا خواهر و برادریمون بسنده کردیم،
من که فکر ازدواج در سرم نمیگنجید، ولی برای رها خواستگار اومد و متاهل شد،سه سال بعد رها پسر دار شد،
اسم من آرین هستش و جزئیات کاملاً معمولی دارم و رها اندام دخترانه و ظریفی داره و بعد از زایمان ی کم شکم داره ولی در کل جزو دختران ظریف با پوستی روشنه،
چندین ماه بعد از به دنیا اومدن پسر رها خونه دایی مهمان بودیم و رها هم به خاطر کمک به مامانش اومده بود ولی از ابتدای مهمونی پسر رها بخاطر لثه دردی که داشت شروع به گریه کرد و تا بعد شام گریش ادامه داشت هر نفر نوبتی بغلش میکردن تا آروم بشه ولی نمیشد،
سر شب بود که رها به خاطر گریه های بچش میخواست بره سمت خونش و طبق معمول من رفتم که برسونمش،
جلوی ماشین نشست و هر دومون نگران پسرش بودیم با دلقک بازی هام و مخصوصاً صدای عطسه در آوردنم از پشت فرمون تونستم چند لحظه گریش رو قطع کنم،کمی بعد از حرکاتم خندش گرفت که خود رها هم از خوشحالی میخندید،
به جلوی خونه رها که رسیدیم همین که رها پیاده شد پسرش گریه می کرد و منو میخواست،ما که جفتمون خودمون از این معما خندمون گرفته بود پیاده شدم و بغلش کردم و ده دقیقه ای توی خیابون دورش میدادم و آرومش میکردم ولی همین که بغل رها میذاشتم دوباره گریه میکرد،به ناچار جفتمون تصمیم گرفتیم تا آروم شدن پسرش بریم داخل خونه،
بچه بغل من بود و رها کاراش رو انجام داد و لباس عوض کرد و با شلوار خونگی سفید و بلوز قهوه ای که مخصوص شیردادن به بچه بود و تا زیر سینش دکمه داشت اومد و کنارم روی کاناپه نشست و هر چه میخواستیم که بچه رو بغل رها بزاریم نشد،
-فک کنم دوست داشتن تو توی خانواده ما ژنتیکیه،
خندیدم و گفتم آره ولا،بچه میفهمه چقدر دوسش دارم به خاطر همینه،
-بیشتر چون مامانش رو دوست داری تو رو دوست داره،
+اینم هست،شایدم بخاطر دوستیم با بابا بزرگشه (داییم)
-آره شاید،کاشکی مثل خودت بشه،
+از منم بهتر میشه،
بچه توی بغلم دست میبرد به یقه م بعد از چند بار فهمیدم ازم شیر میخواد،
نه از بغل من کنده میشد نه بیقراریش برای شیر خوردن تموم میشد،
به حالت فریب کارانه توی بغلم کتفم رو روی کتف رها گذاشتم و رها سینش رو دهنش گذاشت،
سینه رها رو میدیدم و رگهای سبزی که روی سینه سفیدش نمایا بود ولی چیزی جز شرم به سراغم نیومد،
بچه کم کم خوابش برد و رها کامل بغلش کرد و برد سمت اتاقش،من که دیگه کاری نداشتم بلند شدم و منتظر شدم رها بیاد که خداحافظی کنم،
رها از اتاق خوابش بیرون اومد و گفت چرا بلند شدی؟
+میخوام برم خونه اگه کاری نداری؟
رها سرش رو پایین گرفته بود و با ناخن لاک ناخن دیگش رو میکٓند و گفت خب بمون،
نزدیکش شدم و گفتم رها چیزی میخوای بگی؟
همون جوری که سرش پایین بود گفت نه فقط دوست دارم پیشم باشی،
من که تازه فهمیدم که احساساتی شده یک قدم دیگه به سمتش برداشتم و با گفتن قربونت برم بیا بغلم، اونم قدم های سریع برداشت و خودش رو مثل بچه ها بغلم انداخت و دستاش رو دور گردنم و پاهاش رو دور کمرم انداخت و سرش رو بغل سرم گذاشت،
منم یک دستم رو دور کمرش و یا یک دستم سرش رو نوازش میکردم،
+فدات بشم تو چرا یهو احساسی شدی؟!
-خودت میدونی چقدر دوست دارم،
+خب منم دوست دارم عزیزم،
بعد چند
دقیقه ای که نازش رو کشیدم ازش خواستم که از بغلم جدا بشه،ولی به حالتیکه خودشو لوس کرده بود گفت نمیخوام،
بعد از کلی که از بغل کردنش گذشت قبول کرد بزارمش روی تختخوابش،وقتی به کنار تختخواب رسیدم خم شدم تا بخوابونمش روی تختخواب،ولی رها دست و پاهاش رو بیشتر قفلم کرده بود و من که دیگه دستام که به تشک ستون شده بود خسته شده بودن و به اجبار در حالی که پاهام بیرون از تختخواب و روی زمین بود و شاید رها کیرم رو میتونست در حالی که کاملاً خواب بود حس کنه خودمو روی رها انداختم و آرنجهام رو ستون کردم،
سرمو از بغل سرش بلند کردم و با لبخند گفتم ولم کن دیگه،
رها با تبسمی بر لب گفت دیگه به تأخیر نمیندازم عشقت رو،
+من به قربون تو ،خب خسته شدم، ما که همیشه کنار همیم،
ایندفعه رها قیافش جدی شد و گفت ولی کافی نیست،بعد از گفتن این جمله ی حالتی خاص به صورتش داد که منحصر خودش بود و میدونستم چیزی ازم میخواد و بلافاصله بعدش صورتش رو کج کرد و نزدیک آورد و پوزیشن لب گرفتن رو گرفت اما بوسم نکرد و منتظر عکس العمل من شد ،
چه حالی میتونستم داشته باشم جز اینکه دگرگون بشم و فکر اینکه تمام چیزی که تا بحال براش بودم توی دو ثانیه تغییر کرد،این فکر داشت مغزم رو میترکوند،
در همون یک لحظه به بدن رها به کیرم به نیازم و… فکر کردم و نه از سر لذت بلکه به دلیل خواسته رها که اگر مرگم رو هم میخواست نمیتونستم نه بگم لبم رو آماده بوسیدن لباش کردم و به ادامه فکر میکردم ،با همراهی من یک دقیقه ای لب همو میخوردیم، در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت دست و پاهاش رو رها کرد و لباش رو از لبام جدا کرد و با بلند شدن من نشست و شروع کرد به درآوردن لباساش ،اینقدر سریع لخت شد و به سمت من اومد که فرصت نداد لباسی در بیارم ، کاملاً لخت شده بود و لبه تخت به صورت خمیده دستش رو به کمربندم برد، همه چیز در من بود بجز شهوت و تنها سردرگم بودم،
وقتی شلوارم رو پایین کشید و دستش به شورتم رسید شرمی به سراغم اومد که میخواست مانع این عمل بشه ولی ممکن نبود،
کیرم که سه روزی بود اصلاح نشده بود بیرون افتاد و در حالتیکه فقط آویزون شده بود دست رها به دورش حلقه شد و با اولین اتصال دستش کیرم شروع به بزرگ شدن کرد،
داشتم کم کم خودمو پیدا میکردم و با شرایط وفق میدادم،
نگاهم به حرکات رها بود روی کیرم که چه با حرص میخورد،به خوبی تونسته بود منو برای سکس آماده کنه ،
ازم جدا شد و دراز کشید روی تختخواب و منتظر من شد،بخاطر حضور بچش توی اتاق جفتمون سکوت کرده بودیم و شاید سکوت بهتر بود،
شورت و شلوارم که روی زانوم مونده بود رو از پاهام جدا کردم و رفتم بین پاهاش و سرم رو بین پاهاش بردم و کاری رو که ازم میخواست رو با دل و جونم انجام دادم ،خیلی بیشتر از کاری که بلد بودم رو برای رها با زبونم انجام میدادم و این کار من لذت رها رو به ارگاسم نزدیک کرده بود و با زبون کشیدنم و مکیدن کُسش هر لحظه صدای نفس هاش بیشتر به گوشم میرسید،
خواه ناخواه به خوردن خاتمه دادم و خودم رو به بالا کشوندم و روی رها افتادم و خودمو به سینه های شیردش رسوندم،بدون دست زدن چند تا بوسه به اطراف سینه هاش زدم و با هدایت دستای رها به سمت لب های رها رفتم و با چشمای به هم خیره مشغول لب گرفتن شدیم لب هامو جدا کردم و با فاصله گرفتن ده سانتی از بدنش،بدون نگاه کردن یا دست گذاشتن روی کیرم که انگار از این کار شرمم میومد کیرم رو روی کُسش حس کردم و با فشار دادن کیرمو داخل دادم،صورت جفتمون منتظر داخل شدن کیرم بود،همین که چند سانتی کیرم داخل رفت صدای نفس های جفتمون بالا رفت و شر
بعد از کلی که از بغل کردنش گذشت قبول کرد بزارمش روی تختخوابش،وقتی به کنار تختخواب رسیدم خم شدم تا بخوابونمش روی تختخواب،ولی رها دست و پاهاش رو بیشتر قفلم کرده بود و من که دیگه دستام که به تشک ستون شده بود خسته شده بودن و به اجبار در حالی که پاهام بیرون از تختخواب و روی زمین بود و شاید رها کیرم رو میتونست در حالی که کاملاً خواب بود حس کنه خودمو روی رها انداختم و آرنجهام رو ستون کردم،
سرمو از بغل سرش بلند کردم و با لبخند گفتم ولم کن دیگه،
رها با تبسمی بر لب گفت دیگه به تأخیر نمیندازم عشقت رو،
+من به قربون تو ،خب خسته شدم، ما که همیشه کنار همیم،
ایندفعه رها قیافش جدی شد و گفت ولی کافی نیست،بعد از گفتن این جمله ی حالتی خاص به صورتش داد که منحصر خودش بود و میدونستم چیزی ازم میخواد و بلافاصله بعدش صورتش رو کج کرد و نزدیک آورد و پوزیشن لب گرفتن رو گرفت اما بوسم نکرد و منتظر عکس العمل من شد ،
چه حالی میتونستم داشته باشم جز اینکه دگرگون بشم و فکر اینکه تمام چیزی که تا بحال براش بودم توی دو ثانیه تغییر کرد،این فکر داشت مغزم رو میترکوند،
در همون یک لحظه به بدن رها به کیرم به نیازم و… فکر کردم و نه از سر لذت بلکه به دلیل خواسته رها که اگر مرگم رو هم میخواست نمیتونستم نه بگم لبم رو آماده بوسیدن لباش کردم و به ادامه فکر میکردم ،با همراهی من یک دقیقه ای لب همو میخوردیم، در حالی که لبخندی از رضایت بر لب داشت دست و پاهاش رو رها کرد و لباش رو از لبام جدا کرد و با بلند شدن من نشست و شروع کرد به درآوردن لباساش ،اینقدر سریع لخت شد و به سمت من اومد که فرصت نداد لباسی در بیارم ، کاملاً لخت شده بود و لبه تخت به صورت خمیده دستش رو به کمربندم برد، همه چیز در من بود بجز شهوت و تنها سردرگم بودم،
وقتی شلوارم رو پایین کشید و دستش به شورتم رسید شرمی به سراغم اومد که میخواست مانع این عمل بشه ولی ممکن نبود،
کیرم که سه روزی بود اصلاح نشده بود بیرون افتاد و در حالتیکه فقط آویزون شده بود دست رها به دورش حلقه شد و با اولین اتصال دستش کیرم شروع به بزرگ شدن کرد،
داشتم کم کم خودمو پیدا میکردم و با شرایط وفق میدادم،
نگاهم به حرکات رها بود روی کیرم که چه با حرص میخورد،به خوبی تونسته بود منو برای سکس آماده کنه ،
ازم جدا شد و دراز کشید روی تختخواب و منتظر من شد،بخاطر حضور بچش توی اتاق جفتمون سکوت کرده بودیم و شاید سکوت بهتر بود،
شورت و شلوارم که روی زانوم مونده بود رو از پاهام جدا کردم و رفتم بین پاهاش و سرم رو بین پاهاش بردم و کاری رو که ازم میخواست رو با دل و جونم انجام دادم ،خیلی بیشتر از کاری که بلد بودم رو برای رها با زبونم انجام میدادم و این کار من لذت رها رو به ارگاسم نزدیک کرده بود و با زبون کشیدنم و مکیدن کُسش هر لحظه صدای نفس هاش بیشتر به گوشم میرسید،
خواه ناخواه به خوردن خاتمه دادم و خودم رو به بالا کشوندم و روی رها افتادم و خودمو به سینه های شیردش رسوندم،بدون دست زدن چند تا بوسه به اطراف سینه هاش زدم و با هدایت دستای رها به سمت لب های رها رفتم و با چشمای به هم خیره مشغول لب گرفتن شدیم لب هامو جدا کردم و با فاصله گرفتن ده سانتی از بدنش،بدون نگاه کردن یا دست گذاشتن روی کیرم که انگار از این کار شرمم میومد کیرم رو روی کُسش حس کردم و با فشار دادن کیرمو داخل دادم،صورت جفتمون منتظر داخل شدن کیرم بود،همین که چند سانتی کیرم داخل رفت صدای نفس های جفتمون بالا رفت و شر
وع به لب گرفتن کردیم،چند ثانیه بعد کیرم کامل داخل بود و طوری که رها اذیت نشه آروم تلمبه میزدم،صدای دهن جفتمون از حروف ااامممم پر بود و داشتیم لذت می بردیم،دستامون دور سر همدیگه قفل شده بود و همو نوازش می کردیم،لبای رها از لبام جدا شد و زور دستاش روی گردنم زیاد شد و صدای نفس هاش به ناله تبدیل شد،چند ثانیه ای فشار دستاش روی گردنم غیر قابل تحمل شد و ضربات روناش به پاهام شدت گرفت و منو هم به ارگاسم نزدیک میکرد،بلاخره با آخرین ناله های بلندش به ارگاسم رسید و فشار دست و پاهاش کم و کمتر شد و من از لذت آه و ناله هاش به لذت ارگاسم نزدیک شدم و با جدا شدن از بدنش کیرمو درآوردم و روی شکمش خالی شدم،
وقتی دو ثانیه از ارگاسمم گذشت یادمون افتاده بود چه غلطی کردیم،
سریع از بدنش جدا شدم و با برداشتن شورت و شلوارم به سمت پذیرایی رفتم و آهسته به رها گفتم ببخشید،
تمام عمر هم پشیمون بودم و هم خوشحال،
تیشرتم که بوی سینه های رها رو گرفته بود هرگز نشستم و دیگه نمیدونستم رها روچی صداش کنم دختر دایی،خواهر یا عشقم،
نوشته: آرین
@dastankadhi
وقتی دو ثانیه از ارگاسمم گذشت یادمون افتاده بود چه غلطی کردیم،
سریع از بدنش جدا شدم و با برداشتن شورت و شلوارم به سمت پذیرایی رفتم و آهسته به رها گفتم ببخشید،
تمام عمر هم پشیمون بودم و هم خوشحال،
تیشرتم که بوی سینه های رها رو گرفته بود هرگز نشستم و دیگه نمیدونستم رها روچی صداش کنم دختر دایی،خواهر یا عشقم،
نوشته: آرین
@dastankadhi
Forwarded from تکست غم_بیوغمگین ()
ربات نات کوین هم لیست شد💸 💸 💸
اونایی که جا موندن از نات این ربات رو استارت کنن قرارشده ماه دیگه لیست بشع💵 💵
https://t.me/tapswap_bot?start=r_880092840
همین الان استارت کن جا نمونی👆 👆 💰 💰
اونایی که جا موندن از نات این ربات رو استارت کنن قرارشده ماه دیگه لیست بشع
https://t.me/tapswap_bot?start=r_880092840
همین الان استارت کن جا نمونی
Please open Telegram to view this post
VIEW IN TELEGRAM
اولین مردی که با اجازه شوهرم زیرش خوابیدم
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
1401/03/26
#زن_شوهردار #بیغیرتی #نفر_سوم
سلام دوستان شهوانی من خودم از اون دسته از زنایی هستم که داستان سکسی بینهایت تحریکممیکنه دلم نیومد براتون نگم
یکمپیش زمینه پیش زمینه براتون بگم این داستان س*** کاملا واقعی بوده بند به بند این عین می باشد عین حقیقت من از سال ۹۴ شست و شوی مغزی همسرم را شروع کردم با همین داستان های س***. جونم براتون بگه که بعد چندین سال توانستم موفق بشم و همسرم را راضی کنم تا موافقت کنه که من آزادی زندگی مجردی را داشته باشم و در عین حال چهارچوب زندگیمون را خراب نکنم صفحه اینستاگرام دارم که با چند هزار فالوور دنبال نفر سوم میگشتم یک روز استوری کردم کی حاضر است من امشب مرا با او بگذرونم بعد از استوری من بلافاصله مهرداد اومد دایرکتم و مشخصات فرستاد گفت مهرداد هستم ۲۴ ساله از یوسفآباد ماشین اپتیما و مهندس عکسشو را هم ارسال کرد بعد از ارسال عکس؛ پسندیدم و گفتم منو به یک شام عاشقانه دعوت کن گفت موافقین بریم اسپیناس گفتم اوکی ام نشان میداد پسر جنتلمنیه. خلاصه جونم براتون بگه من حاضر شدم و تقریباً یک ساعت بعدش حول و حوش ساعت هشت اومد دنبالم منم محل دقیق خونه رو نگفته بودم نزدیک خونه لوکیشن دادن اومد سوار شدیم رفتیم البته قبلش گفت من زنگ میزنم و میز رزرو می کنم خلاصه در نشستم تو ماشین پسر بی نهایت خوش استایل و خوش تیپی بود از همونجا دلم براش رفت سوار شدیم هوای مقدار سرد بود دستمو گرفت و گفت بیتا یخ زدی گفتم خیلی سردمه دستمو بوسید و بخاری ماشین را زیاد کرد رفتیم سر میزی که رزرو کرده بود نشستیم سیگارش را روشن کرد و به من تعارف کرد که سیگار میکشی گفتم بله سیگار کشیدیم طبقه اسکای لانژ اسپیناس اولین بارم نبود که میرفتم ولی با مهرداد حس خوبی داشتم راستی اینم بگم قبل از اینکه برم دو شات ویسکی خوردم دوست داشتم حس خیلی خوبی رو تجربه کنم خلاصه شام را سفارش دادیم و حین شام صحبت میکردیم تمام قدرتم رو برای دلبری ب کار گرفتم ازنگاهم تا بازی با لبهام و عشوه هام میخواستم زنانگی ام رو ب رخ بکشم و غرق در چشم های من بود و مدام از چشم ها و لب هام تعریف میکرد میگفت فکر نمیکردم انقدر ازت خوشم بیاد گفت موافقی که بعد از شام بریم توی تراس قلیون بکشیم و تهران را تماشا کنیم منم که خیلی دوست داشتم تراس اسپیناس رو رفتیم اونجا و سفارش قلیون گذاشت نشستیم و بینهایت سرد بود هیتر بالای سرم روشن بود ولی کفاف نمی داد مهرداد از پرسنل خاست که برامون پتو بیاره پتو رو کشید روی شونه من و شونه خودش و منو چسبوند به خودش و سرمو. میبوسید و می گفت بیتا حسم با تو خیلی بی نظیره منم که یه هات وایف بالفطره با حرفام و حرکاتم شروع کردم به کرم ریختن و اذیت کردنش لبامو میچسبوندم به زیر گوشش و توی گوشش با نفس گرم صحبت میکردم که تحریکش کنم وقتی سرش رو برمی گردوند که لبش رو بزاره روی لبم سرم را به عقب میکشیدم. بعدش یک لحظه لبامون نزدیک شد و متوجه شد که الکل خوردم از من پرسید بیتا الکل خوردی گفتم خیلی کم ولی گفت بوش میاد و متوجه میشم. منو خیلی سرمست کرده بود حس بی نهایت خوبی داشتم گفتم پتو رو بنداز رو پات خودم پتو رو کشیدم رو پام دستمو بردم سمت شلوارش و دیدم که کاملا سیخه. نفسش حبس شده بود. قلبش رو دور 1000 بود و پر از هیجان. دستمو بردم سمت صورتشو شروع کردم با نوک انگشتام بازی بازی با اعضای صورتش. بعدش نگاهم کرد و گفت اینجوری نگام نکن خیلی باهات تحریکم خیلی حس خوبی دارم باهات در کنارت پر از آرامشم این روزها مشغله کاری زیاد ولی در کنارت بی نهایت آرامش دارم دلم میخواد امشب و بیایی خونم و با هم بگذرانیم بهت قول میدم بیتا اگر حس سکس
نداشته باشید فقط بغلت کنم و بخوابیم بعدش از توی جیبش یه جعبه درآورد که تو همون فاصله ای که من صحبت کرده بودیم تا من اماده شم تو این چند ساعت برام یه دستبند خوشگل خرید بود� فکر میکنم چند گرم مختصری شاید هم بیشتر واسه گرمی توش طلا داشت و با خوشحالی سمتم گرفت و گفت با خودم گفته بودم اگر ازت خوشم بیاد بهت امشب این هدیه رو بدم ولی دوست دارم امشب بیای پیشم لطفا میشه با مهدی همسرم را میگفت هماهنگ بشی و با من بیایی؟ گفتم مهرداد من میترسم من تجربه س** با کسی جز من همسرم رو ندارم و میترسم که بعدش حس خوبی نداشته باشم یا اینکه پشیمون بشم من تا همین حد هم ارضام که باهات بیرون اومدم حس خوب گرفتم همین که همسرم میدونه من با تو بیرونم روح من رو ارضا می کنه. گفت قول میدم بهت تو اگر نخوای سکس نمیکنم باهات ولی دلم میخواد امشب تو آغوشم باشی من زنگ زدم به مهدی همسرم گفتم اجازه میدی امشب من با مهرداد برم من هم از این خوشم اومده اون هم از من خوشش آمده مهرداد تمام مدارک شناسایی ش رو برای همسر من واتساپ کرد کارت ملی آدرس محل کار شماره تلفن و محض اعتماد براش فرستاد و من با دنیایی از حس خوب و هیجان دست به دست مهرداد سوار ماشین شدیم و رفتیم سمت خونه ش هیجان داشتم ولی به خاطر الکلی که خورده بودم خیلی دلم میخواست که برم تو آغوشش و حس خوبی رو باهاش تجربه کنم وارد خونه شدیم زودتر از من حرکت کرد و لامپ های خونه رو روشن کردم منو راهنمایی کرد داخل خونه خوشگلی داشت و تنها زندگی میکرد گفتش که بریم سمت تختم خودش رفت لباس هاش رو درآورد فقط شورت پاش بود ولی من فقط مانتو و روسری در آوردم یه دونه بولیز و شلوار جین پام بود خلاصه رفتیم روی تخت و خوابیدیم کلی برای همه حرفای قشنگ زدیم از حس خوبی که با هم داشتیم حرف زدیم و تمام مدت امیرحسین راست بود و شورتش داشت پاره میشد از حس شهوت و شیطونی هایی که من میکردم و صورتش بازی میکردم و سر به سرش می گذاشتم و گفتم تو قول دادی امشب با من کاری نکنی همش میگفت بی تا حداقل لباساتو در بیار می خوام لمست کنم.حس خیلی خوبی دارم باهات.منم از شدت هوس داشتم میمردم خودش بلوز شلوارم رو درآورد من موندم با شورت و سوتین توی بغلش یه مقدار سردم بود روتختی رو کشیدم روم و چسبیدم بهش حس خیلی خوبی داشتم نفسم داشت بند مییومد از این که کس دیگه ای همسرم را تو آغوش کشیدم. حسابی تحریک بودم امیرحسین شروع کرد به بازی با بدن آن از شدت هیجان داشتم دیوونه میشدم دلم میخواست چشمامو ببندم و خودم رو در اختیار امیرحسین قرار بدم ولی یه سدی مانعم میشد و اجازه نمی داد که من رها باشم مهرداد هم در گوشم میگفت تا نخواهی من باهات س** نمیکنم ولی این نزار این حس قشنگ خراب بشه حس خوبم رو خراب نکن میدونم تو هم از من خوشت اومده و تحریکی من تا اون لحظه لو نداده بودم که خودم دارم میمیرم از شدت شهوت شد تقریباً ۲۰ دقیقه شاید هم بیشتر فقط لب های همدیگر را می خورد دستم رو انداختم دور ه گردنش و عاشقانه لباش رو خوردم از بالای پیشونیش چشماش ببینیش گونه هاش و لباش جز به جز سلول به سلول کردم کوچولو کوچولو بوسیدم و با زبونم خیسش کردم اون هم همینطور الحق و انصاف خیلی خوب تحریک می کرد تقریباً یک ساعت عشق باز ی کردیم کمکم دستش رفت سمت سوتینم را باز کرد دلم میخواست میتونستم زمان را متوقف کنم امیرحسین از بالای سر من شروع به بوسه کرد تک تک اعضای بدن من رو لمس میکرد و عاشقانه لب های من رو میخورد دستش رفت سمت کس وقتی دستش رو برد کوسم ناخداگاه پاهامو باز کردم و اجازه دادم که دستشو بکنه توی شورت دستش رو کرد تو شورتم انگ
شت وسطش کشید لای کوسم کل شورتم خیس خیس بود وقتی دستش رفت و گفت بیتا چقدر خیسی عینه چشمه میمونه من تا به حال کس به این خیسی ندیدم ه داشتم از شدت شهوت جون میدادم دلم میخواست همون جوری که دستاش رو بازی بده و من را به اوج برسونه یکم بازی بازی کرد بعد شروع کرد و در آوردن شورت شورتم را درآورد و آروم خودشو رسوند لای پام از بالا تا پایین ک** رو لیس میزد و با ولع میخورد میگفت دختر تو چقدر تمیزی چقدر بوی خوبی میدی من خیلی کم پیش میاد کس بخورم چون یک مستر هستم و معمولاً مسترها کس نمی خورند کسمو میخورد می اومد بالا سینه هامو میخورد شکم می خورد گردنمو میخورد دوباره می رفت پایین داشتم بیهوش می شدم سرش را نگه داشتم و گفتم مهرداد ادامه نده دارم میمیرم تقریباً از اول تایمی که رفته بودم روی تخت تا اون تایمی که تمام تن من رو بخوره یک ساعت و نیم گذشته بود و جفتمون های های بودیم مهرداد داشت میمرد کیرشو روی کسم کشید صدای اب لای پام سکوت اتاق رو شکسته بود * صدام درآمده بود ناله میکردم و اروم زمزمه میکردم قول دادی س** نکنیم ولی انقدر شرایط شرایط سختی بود که انگار نمی خواستیم س** کنیم چون قول داده بودیم به هم ولی نمیتونستیم طاقت بیاریم در برابر این همه حس خوب داشتم دیوونه میشدم دستشو انداخت دور گردنم و گفت بیتا نمیتونم در برابرت خواهش می کنم این رو گفتو فرو کرد وای خدای من فروکردن. من به سان دختر باکره ای بودم زیر مردی که براش تا بی نهایت خیس بودم. دستمو گذاشتم پشت کمرش و پامو تا جایی که میشد باز کردم تا بتونم کامل تو کصم جا کنم وقتی جا کرد یه آه بلند کشیدم و گفتم مهرداد چیکار کردی بی نهایت لذت می بردم از شدت لذت نزدیک بود بیهوش بشم رفت و برگشتش عین آهنگ زندگی بود برام با رفتش بالا می آمدم با برگشتش پایین. خودم اتیش گرفته بودم دستم دور کمرش حلقه بود و پاهام جایی که میتونستم باز بود دست ما گذاشته بودم پشت کمرش فشار میدادم به خودم انقدر فشار میدادم که دلم میخواست سلولی از کیرش بیرون از کس من نباشه انگار توی دنیا همون یه کیر فرو رفته بود توم و من بار اولمه دارم کیر میخورم و اما مهرداد بی طاقت بودبه 5 شماره ۱۲۳۴۵ آهنگ رفت و برگشت کیرش تو کسم حس می کردم داد میزد بی تا خیلی خوبی نمیتونم در برابر طاقت ندارم ابم داره از مغزم کشیده میشه ب نوک کیرم.دارم میپاشم لعنتی. خوابید و من نشستم رو کیرش جوری نشستم که انگار توی کس من تا به حال کیری فرو نرفته وقتی نشستم سلول به سلول کیرش آروم وارد کوسم شد فشار دادم فشار میدادم به خودش الانم که دارم تعریف می کنم کسم خیسه خیسه تا جایی که تونستم محکم نشستم تا کامل جا بشه آروم و ریتمیک شروع بالا پایین کردن دستم توی موهام فرو کردم و آروم آروم بالا پایین شدم از شدت شهوت نزدیک بود بیهوش بشم سالها بود همچنین حس نابی را تجربه نکرده بودم به قدری شیرین بود که دلم نمی خواست تموم بشه مهرداد فقط داد میزد بی تا خیلی خوبی خیلی خوبی چه کوسی داری چقدر داغ چقدر تنگه فقط داد میزد چقدر خوبه چند تا بالا پایین کردم تا ارضا شدم بی حال افتادم.مهرداداومد روم گفت بی نهایت دوست دارم بی نهایت حس خوبی دارم تو هات وایف واقعی هستی دلم نیومد مهرداد ارضا نشده باشد داگی شدم و گفتم تو هم ارضا شو.گفت منو ببخش که نتونستم طولانی برات بزنم گفتم اشکال نداره مهدی همیشه میگه تنگی انگار هر بار بار اول که نزدیکی می کنم. ولی با مهرداد یه حس متفاوتی بود و حس تازگی عجیبی تو وجودم ریخته بود داگی شدم و ازش خواستم ارضا بشه دلم میخواست بازم ارضا بشم وقتی فرو کرد گفتم کونم رو از هم باز کن تا کام
ل جابشه توش کامل که جا کرد انگشتمو گذاشتم روی کیلتوریسم و شروع به مالیدن کردم دوباره شروع به ضربه زدن کرد. شروع به عقب جلو کرد گفتم اروم و ریتمیک بزن. از من پرسید بی تا باز میخوای ا رضا شی گفتم مهرداد لطفاً دیر ارضا شو من بازم می خوام ولی همین که گفتم در آورد و پاشید روی کمر دروغ نگم یه فنجان آب ازش رفت کل کمرم گردنم پر آب بود بعد از اینکه پا کم کرد مرد گفت بیتا ببخشید که اون س*** که میخواستی بهت ندادم لبامو بوسید خودشون بغلم کرد وتاخود صبح توی بغل هم خوابیدیم ولی من بازم دلم میخواست که دیگه راست نشد و. منم خوابیدم. حس تازگی و شور حال 22 سالگیم برگشته بود.
نوشته: بی تا
@dastankadhi
نوشته: بی تا
@dastankadhi
از قهوه تا چشمهای قهوه ایش (۱)
1401/03/26
#گی #عاشقی
این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم
1401/03/26
#گی #عاشقی
این داستان محتوای همجنسگرایانه دارد که ممکن است برای همه خوشایند نباشد!
تمامی کاراکترها و اتفاقات این داستان تصورات ذهنی نویسنده میباشد!
اونجوری که فکرشو میکردم نبود!نه اینکه بد باشه ها نه ولی اون ارامشی که دنبالش بودمو بهم نداد.از بچگی دنبال پولدار شدن بودم ولی نه از اون پولدار شدنای معمولی.همه دنبال یه شبه پولدار شدنن من میخاستم یه هفته ای میلیاردر شم!ولی خب اینم نشد مثل خیلی چیزای دیگه که تو زندگیم نشدن…
دانشگاهو ول کرده بودمو از خانواده طرد و از دوستام جدا شده بودم.رفتم سراغ رویاهام ولی از راهی که واسه همه کابوسه…
تو بیست و چندسالگی به چیزایی که بقیه بهش تو پنجاه سالگی میرسن رسیده بودم.یه خونه کوچک تقریبا لوکس تو محله های نوساز محل خودمون که تقریبا پایین شهره داشتم یه نیم شاسیه چینی،بسه دیگه! مگه یه جوون از زندگی چی میخاد؟ اها داشت یادم میرفت ارامش،همدم،یکی که درکت کنه،حال خوش،انگیره،امید،دلخوشی،حتی یه دلیل واسه اینکه شب قبل خواب بهش فکر کنم و صبح بعداز بیدار شدن…
من هیچکدوم اینارو تو زندگیم نداشتم و هرروز بن بست های زندگیم بیشتر میشد.پیش چندتا روانپزشک رفتم هرجور قرص و دارویی خوردم ولی هیچ پیشرفتی تو بهبودی حال روحیم نداشتم.
شده بودم یه ادم افسرده و تنها و عصبی و خیالباف و خونه نشین که تو۲۴ساعت فقط4ساعتشو مست نبودم…
شاید بخاطر دوتا شکست عشقی بدی بود که تو زندگیم خورده بودم و دیگه نمیتونستم به هیچ دختری اعتمادکنم شاید بخاطر مشکلات خانوادگی یا شایدم بخاطر وضع مالی نسبتا بدپدرم و خیلی شایدهای دیگه…
تو همین روزای سرد و تاریک زندگیم یه روز به خودم اومدم و گفتم بسه دیگه!حالم از این حال خرابم بهم میخورد.گفتم باید زندگیتو از نو بسازی بهزاد!یه حس عجیبی داشتم ک تاحالا تجریش نکرده بودم.انگار حضور خدارو تو زندگیم حس کردم.دست خودمو گرفتم بردمش بیرون باهم رفتیم پارک سینما بردمش بازار براش کلی لباس خریدم!میخاستم کارایی کنم که تا حالا نمیکردم.پیاده کلی قدم زدم و مشغول فکر کردم بودم تا اینکه چشمم خورد به تابلوی کافه دارچین!نمیدونم چرا بی اختیار رفتم تو کافه نشستم!همه تو کافه جفت بودن فقط من تنها بودم و مثل یه بچه دبستانی که تنها دوستش مریض شده و نیومده مدرسه گیج و سردرگم بودم تا اینکه با صداش به خودم اومدم
_ببخشید حالتون خوبه؟!
+بله.ممنون.چیزی شده؟
_ اخه چندبار صداتون کردم متوجه نشدید؟
+اها.معذرت میخام.جانم؟
_پرسیدم چی میل دارید؟
نمیفهمیدم چی میگفت غرق صداش شده بودم سرمو برگردوندم سمتش و نگاش کردم.چیزی رو که میدیدم باور نمیکردم.منی که به هیچ ادمی توجهی نمیکردم و به جایی رسیده بودم که ادما هیچ اهمیتی برام نداشتن نمیدونم تو اون لحظه چه فعل و انفعالاتی تو مغزم رخ داد که اینجوری مجذوب این پسر شدم…
از ترکیب اجزای صورتش نمیشد هیچ نقطه ضعفی پیدا کرد.لبای کوچک خوشرنگش که گهگاهی با زبونش اونارو خیس میکرد گونه هاش که بخاطر گرمای کافه و رفت و امد خودش واسه گرفتن سفارشای هرمیز گل انداخته بود و بینی کوچک گوشتیش و موهای لخت خرماییش که اونارو کج ریخته بود سمت راست پیشونیش و نصف ابروشو گرفته بود. همه این چیزارو کنار همدیگه میتونستم هضم کنم اما امان از اون چشمای درشت قهوه ایش که وقتی بهشون خیره شدم دومین حسی بود که تو اونروز تجربش کردم که تا قبل اون تجربه نکرده بودم. انگار چیزی رو که چندساااال پیش گم کرده بودم پیدا کردم.محو تماشای چشماش بودم که فهمیدم سنگینی نگاهمو رو خودش حس کرد و یه لبخندمصنوعی ریز زد و بعدش لب پایینیشو گزید. اگه تا قبل این لبخندش یک درصدم شک داشتم که دلم