بشه باز کرد ولی اتاق من و آبجیم دوتا پنجره دارع و یکیشو میشه باز کرد) صحبت کردیم و دیگه رفتیم ک بخوابیم منم مثل هر شب لباسام در آوردم و رو تخت یکم با گوشی تو سایتا چرخیدم و بعد میخواستم بخوابم ک دستشویم گرفت،
درو اتاقمو باز کردم، دوباره صداشونو شنیدم و اینبار چقدر واضحه و رسا،
کیفیت صداشون ده برابر شده بود و منم بلافاصله کیرم شق شد، فقط صدای نفس نفس و اوم اوم کردن میومد(خیلی آروم)
از گوشه یه نگاه ب در اتاق کردم تقریبا بیست سانتش باز بود یعنی در روی هم نبود و یه دید خیلی کوچیک داشت
ولی میترسیدم ک نگاه بندازم ولی هوسم و شهوتم بهم جرئت میدادن
آروم رفتم به سمت در حمام ک روبروی در دستشویی بود ولی خیلی میترسیدم ک نکنه منو ببینن.
نزدیکای در حمام بودم ک گوشه ای از تختو میدیدم ولی هیچ چیزی معلوم نبود
یکم رفتم جلوتر تا رسیدم به در حمام و وقتی نگاه کردم… نیمی از مامانو دیدم یعنی از سرش تا کمی زیر سینش و بقیش پشت در پنهان شده بود، خیلی برام صحنه جذابی بود. مامان با موهای باز، سرشم پایین و آروم عقب جلو میشد و نفس میزد، واقعا صحنه لذت بخشی بود برام، سینه هاشم با هر بار عقب جلو شدن و تلمبه های بابا آروم تکون میخوردن، نوک بزرگی داشت ولی تو تاریکی معلوم نبود چ رنگیه
منم همونجا داشتم تماشا میکردم و خیلی حس گرفته بودم، بیشترین جذابیتی که اون صحنه طاشت موهای مامان بود ک کل صورتشو پوشیده بود و از بغل، سینه هاش بود ک با هر تلمبه تکون میخوردن و نفس زدناش چاشنی این صحنه شده بودن.
میخواستم یکم از در حمام برم جلوتر که بابارو ببینم که یدفعه بابا یه آه بلندی کشید و ولو شد رو مامان و مامانم با نفسای عمیق و یه آه بلند، خیلی بلند بود به قدری ک بابام گفت آروم بچه ها بیدار میشن،
سکسشون رو پایان داد.)
منم با صدای اون ترسیدم ک برگرده و بیرونو نگاه کنه و سریع رفتم تو اتاق
ولی چنان شق بود و هوسم زده بود بالا که باید جق میزم،
یه چند دقیقه گذاشتم بگذره و کیرمو کردم زیر کش شلوارم و در اتاقو جوری باز کردم و بهم زدم ک متوجه بشن و بدون اینکه نگاه اتاقشون کنم رفتم دستشویی، خیلی هوسم زده بود بالا شاید سی ثانیه طول نکشید تا شرتمو کشیدم پایین و آبمو آوردم.
واقعا بعد از مدت ها بهترین جق عمرم بود
ممنونم از دوستانی که داستان رو خوندن و اگر خوشتون اومده از بقیه دفعاتی که دیدموشن براتون بگم
مرسی
نوشته: Alo
@dastankadhi
درو اتاقمو باز کردم، دوباره صداشونو شنیدم و اینبار چقدر واضحه و رسا،
کیفیت صداشون ده برابر شده بود و منم بلافاصله کیرم شق شد، فقط صدای نفس نفس و اوم اوم کردن میومد(خیلی آروم)
از گوشه یه نگاه ب در اتاق کردم تقریبا بیست سانتش باز بود یعنی در روی هم نبود و یه دید خیلی کوچیک داشت
ولی میترسیدم ک نگاه بندازم ولی هوسم و شهوتم بهم جرئت میدادن
آروم رفتم به سمت در حمام ک روبروی در دستشویی بود ولی خیلی میترسیدم ک نکنه منو ببینن.
نزدیکای در حمام بودم ک گوشه ای از تختو میدیدم ولی هیچ چیزی معلوم نبود
یکم رفتم جلوتر تا رسیدم به در حمام و وقتی نگاه کردم… نیمی از مامانو دیدم یعنی از سرش تا کمی زیر سینش و بقیش پشت در پنهان شده بود، خیلی برام صحنه جذابی بود. مامان با موهای باز، سرشم پایین و آروم عقب جلو میشد و نفس میزد، واقعا صحنه لذت بخشی بود برام، سینه هاشم با هر بار عقب جلو شدن و تلمبه های بابا آروم تکون میخوردن، نوک بزرگی داشت ولی تو تاریکی معلوم نبود چ رنگیه
منم همونجا داشتم تماشا میکردم و خیلی حس گرفته بودم، بیشترین جذابیتی که اون صحنه طاشت موهای مامان بود ک کل صورتشو پوشیده بود و از بغل، سینه هاش بود ک با هر تلمبه تکون میخوردن و نفس زدناش چاشنی این صحنه شده بودن.
میخواستم یکم از در حمام برم جلوتر که بابارو ببینم که یدفعه بابا یه آه بلندی کشید و ولو شد رو مامان و مامانم با نفسای عمیق و یه آه بلند، خیلی بلند بود به قدری ک بابام گفت آروم بچه ها بیدار میشن،
سکسشون رو پایان داد.)
منم با صدای اون ترسیدم ک برگرده و بیرونو نگاه کنه و سریع رفتم تو اتاق
ولی چنان شق بود و هوسم زده بود بالا که باید جق میزم،
یه چند دقیقه گذاشتم بگذره و کیرمو کردم زیر کش شلوارم و در اتاقو جوری باز کردم و بهم زدم ک متوجه بشن و بدون اینکه نگاه اتاقشون کنم رفتم دستشویی، خیلی هوسم زده بود بالا شاید سی ثانیه طول نکشید تا شرتمو کشیدم پایین و آبمو آوردم.
واقعا بعد از مدت ها بهترین جق عمرم بود
ممنونم از دوستانی که داستان رو خوندن و اگر خوشتون اومده از بقیه دفعاتی که دیدموشن براتون بگم
مرسی
نوشته: Alo
@dastankadhi
سکس من و کیانا با سرانجام خوش
1401/03/20
#سکس_در_ماشین #دختر_عمو
داشتم قدم زنان سمت خونه عموم می رفتم هدفون روی اخر صدا بود و از عالم بیرون هیچ چیزی نمی فهمیدم بارون نم نم و ریز در حال باریدن بود سر کوچه بودم پیچیدم تو کوچه چشمم به ماشینی افتاد که درش نیمه باز بود جلو تر رفتم کیانا بود داشت از یه پسره تو ماشین لب می گرفت چند ثانیه بی اختیار مکث کردم انگار سنگینی نگاهم زیاد بود و کیانا برگشت و باهام چشم تو چشم شد. قدم هام رو تند تر کردم و رسیدم به خونه عمو محسن زنگ رو زدم سحر در رو باز کرد سحر زن عموم بود زن مهربونی بود و من رو خیلی دوست داشت. رفتم سمت اسانسور ذهنم درگیر بود تو فکرم داشت فکر می کردم چه حالی میده تلافی دو سال پیش رو سرش خالی کنم، بیچاره شدم سر اون ماجرا در همین فکر ها بودم که باز شدن در من رو به خودم اورد صدای گرم سحر جان رو به رو شدم که نرسیده داشت سلام و احوال پرسی می کرد تا رسیدم با یه چایی گرم و کیک و تنقلات ازم پذیرایی کرد من خونشو زیاد میومدم اما صبح بهم گفته بود یه نرم افزار رو می خوام بیا روی دستگاهم نصب کن منم برای همین اومده بودم. ساعت ۶ بود می دونستم عمو محسن ۷و نیم ۸ میاد یه بیست دقیقه ای گذشت که صدای در اومد کیانا آروم در رو باز کرد و با رنگ پریده اومد تو و سلام کرد منتظر بود ببینه چی میشه من چیزی به کسی گفتم یا نه، با ترس سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد و رفت تو اتاقش به زن عمو سحر گفتم بریم شروع کنیم چون طول می کشه کیفم و برداشتم و رفتم تو اتاقی که لپ تاپش رو می گذاشت نشستم پشت لپ تاپ و سی دی رو در اوردم گذاشتم و شروع کردم به نصب زن عمو سحر هم داشت با خواهرش حرف می زد کینا و عمو محسن همیشه از این کار زن عمو سحر شکایت داشتن و سرگرم نصب برنامه بودم که کیانا اومد تو اتاق و در حالی که داشت با موهاش بازی می کرد کنار میز به دیوار تکیه داد منم خیلی عادی گفتم:
+چطوری چه خبرا؟
-هنوز نگفتی
+نه نگفتم
-میگی بهشون؟ اره میدونم می گی ولی میشه نگه؟
+( سکوت)
-( همنطور که داشت با موهاش بازی می کرد) ببخشید اون دفعه بچه بودم تا الانش که نگفتی ازت ممنونم ولی میشه به کسی نگی ترو خدا هر کاری بگی انجام می دم قول میدم دیگه تکرار نشه ولی نگو بهشون اگه بگی خیلی برام بد میشه دیگه نمی زارن نفس بکشم
+یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی بگم اخه از دست تو باشه نمی گم ولی به یه شرت
-اخم هاش رفت تو هم و گفت هدس می زنم چی می خای همه پسرا همینن.
+من نمی دونم چی هدس می زنی ولی فقط به این شرط که هواست به خودت باشه دختر گرگ زیاده
-لبخندی روی چهرش اودم و گفت یعنی واقعن تلافی نمی کنی؟
+نه بابا حوصله این بچه بازی ها رو ندارم.
-ببخش منو تو راه چقدر بد در موردت فکر کردم و چقدر بهت بد و بیراه گفتم
+بهش یه خنده تمسخر امیز زدم و گفتم: اشکال نداره
کیانا یه سالی ازم کوچیک تر بود تازه می رفت توی بیست سالگی تقریبا دو سه سال پیش بود که با یه دختری اشنا شدم و در حد حرف زدن و چت کردن بود دو سه باری با هم تو پارک محل مون قرار گذاشتیم یه بار کینا ما رو با هم دید و کلی عکس از ما گرفته بود و به همه نشون داد به مامان بابام و مامان بابای خودش خلاصه که همه تا چند وقت به چشم بد می دیدنم البته پدر و مادر باز یه زره خوب بودن و اشکالی خاصی پیش نیومد هر چند که هر دفعه می خواستم برم بیرون پدر گرامی یه تیکه ای چیزی بارمون می کرد داشتم فکر می کردم می توانستم یه کاری کنم حسابی ازیت بشه تازه اونم تو چه حالتی دیده بودمش
تو افکارم غرق بودم تا صدای زن عمو سحر اومد بچه ها بیاید عصرانه بدویید که سرد شد.
برنامه در حال نصب بود پاشدم یه نگاه به خودم انداختم و سر و
1401/03/20
#سکس_در_ماشین #دختر_عمو
داشتم قدم زنان سمت خونه عموم می رفتم هدفون روی اخر صدا بود و از عالم بیرون هیچ چیزی نمی فهمیدم بارون نم نم و ریز در حال باریدن بود سر کوچه بودم پیچیدم تو کوچه چشمم به ماشینی افتاد که درش نیمه باز بود جلو تر رفتم کیانا بود داشت از یه پسره تو ماشین لب می گرفت چند ثانیه بی اختیار مکث کردم انگار سنگینی نگاهم زیاد بود و کیانا برگشت و باهام چشم تو چشم شد. قدم هام رو تند تر کردم و رسیدم به خونه عمو محسن زنگ رو زدم سحر در رو باز کرد سحر زن عموم بود زن مهربونی بود و من رو خیلی دوست داشت. رفتم سمت اسانسور ذهنم درگیر بود تو فکرم داشت فکر می کردم چه حالی میده تلافی دو سال پیش رو سرش خالی کنم، بیچاره شدم سر اون ماجرا در همین فکر ها بودم که باز شدن در من رو به خودم اورد صدای گرم سحر جان رو به رو شدم که نرسیده داشت سلام و احوال پرسی می کرد تا رسیدم با یه چایی گرم و کیک و تنقلات ازم پذیرایی کرد من خونشو زیاد میومدم اما صبح بهم گفته بود یه نرم افزار رو می خوام بیا روی دستگاهم نصب کن منم برای همین اومده بودم. ساعت ۶ بود می دونستم عمو محسن ۷و نیم ۸ میاد یه بیست دقیقه ای گذشت که صدای در اومد کیانا آروم در رو باز کرد و با رنگ پریده اومد تو و سلام کرد منتظر بود ببینه چی میشه من چیزی به کسی گفتم یا نه، با ترس سلام و احوال پرسی کوتاهی کرد و رفت تو اتاقش به زن عمو سحر گفتم بریم شروع کنیم چون طول می کشه کیفم و برداشتم و رفتم تو اتاقی که لپ تاپش رو می گذاشت نشستم پشت لپ تاپ و سی دی رو در اوردم گذاشتم و شروع کردم به نصب زن عمو سحر هم داشت با خواهرش حرف می زد کینا و عمو محسن همیشه از این کار زن عمو سحر شکایت داشتن و سرگرم نصب برنامه بودم که کیانا اومد تو اتاق و در حالی که داشت با موهاش بازی می کرد کنار میز به دیوار تکیه داد منم خیلی عادی گفتم:
+چطوری چه خبرا؟
-هنوز نگفتی
+نه نگفتم
-میگی بهشون؟ اره میدونم می گی ولی میشه نگه؟
+( سکوت)
-( همنطور که داشت با موهاش بازی می کرد) ببخشید اون دفعه بچه بودم تا الانش که نگفتی ازت ممنونم ولی میشه به کسی نگی ترو خدا هر کاری بگی انجام می دم قول میدم دیگه تکرار نشه ولی نگو بهشون اگه بگی خیلی برام بد میشه دیگه نمی زارن نفس بکشم
+یه نگاهی بهش انداختم و گفتم: چی بگم اخه از دست تو باشه نمی گم ولی به یه شرت
-اخم هاش رفت تو هم و گفت هدس می زنم چی می خای همه پسرا همینن.
+من نمی دونم چی هدس می زنی ولی فقط به این شرط که هواست به خودت باشه دختر گرگ زیاده
-لبخندی روی چهرش اودم و گفت یعنی واقعن تلافی نمی کنی؟
+نه بابا حوصله این بچه بازی ها رو ندارم.
-ببخش منو تو راه چقدر بد در موردت فکر کردم و چقدر بهت بد و بیراه گفتم
+بهش یه خنده تمسخر امیز زدم و گفتم: اشکال نداره
کیانا یه سالی ازم کوچیک تر بود تازه می رفت توی بیست سالگی تقریبا دو سه سال پیش بود که با یه دختری اشنا شدم و در حد حرف زدن و چت کردن بود دو سه باری با هم تو پارک محل مون قرار گذاشتیم یه بار کینا ما رو با هم دید و کلی عکس از ما گرفته بود و به همه نشون داد به مامان بابام و مامان بابای خودش خلاصه که همه تا چند وقت به چشم بد می دیدنم البته پدر و مادر باز یه زره خوب بودن و اشکالی خاصی پیش نیومد هر چند که هر دفعه می خواستم برم بیرون پدر گرامی یه تیکه ای چیزی بارمون می کرد داشتم فکر می کردم می توانستم یه کاری کنم حسابی ازیت بشه تازه اونم تو چه حالتی دیده بودمش
تو افکارم غرق بودم تا صدای زن عمو سحر اومد بچه ها بیاید عصرانه بدویید که سرد شد.
برنامه در حال نصب بود پاشدم یه نگاه به خودم انداختم و سر و
وضعم رو چک کردم و از اتاق اومدم بیرون کیانا نشسته بود کنار میز و داشت با گوشیش ور می رفت زن عمو سحر هم داشت عصرانه رو می کشید املت درست کرده بود و کلی هم مخلفات روی میز بود تشکرم کردم و نشستم کنار میز رو به کیانا کردم و از اینترنت پرسیدم که خراب شده بود چون دیگه حرفی نبود که بزنیم و سکوت ازار دهنده ای حاکم بود گفت هیچی درست شد شروع به تعریف کرد
نشستیم و عصرانه رو خوردیم کیانا پاشد ظرف ها رو بشوره منم توی جمع کردن سفره کمک کردم و رفتم سراغ لپ تاپ تقریبا داشت نصب می شد که صدای در اومد عمو محسن بود رفتم و سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از گپ گفت گفتم من دیگه برم به زن عمو گفتم کامل
نصب شد و زن عمو سحر هم تشکر کرد و تعارف کردن که بمون شام و نرو و… ولی به هر حال کلی کار داشتم خونه باید می رفتم از خونشو زدن بیرون چند تا کوچه با خونمون فاصله ندارن بارون بسیار ریز و کم بود و هوای خیلی خوبی بود تصمیم گرفتم یه زره راه برم فکرم مشغول بود راهم رو کج کردم به سمت دوتا کوچه اون ور تر سیگار رو از کیفم در اوردم و شروع کردم پک زدن انقدر تو افکارم غرف بودم که زمان به سرعت گذشت و رسیدم سیگار رو توی سطل اشغال سر کوچه انداختم و رفتم به سمت خونمون وارد خونه شدم و رفتم سمت اتاقم خوابیدم.
شام خورده بودم و مشغول خواندن کتاب بودم که موبایلم زنگ خورد ناشناس بود:
+بله بفرمایید
-سلام اقای پارسا…
+خودم هستم بفرمایید
-از طرف کلانتری تماس می گیرم
یه حس بدی بهم دست داد تو دلم گفتم خدا بخیر کنه معلوم نی چه گهی خوردم این موقع شب خلاصه بعد از چند دقیقه فهمیدم بــــــــلـــــــــه کیانا رو گرفتن توی یکی از پارتی های شبانه بالا شهر تو وضعیت بدی هم بوده کیانا هم من رو به جای برادرش معرفی کرده پاشدم لباس پوشیدم برم بیرون سویچ متور رو برداشتم برم بیرون که بابا گفت چی شده این موقع شب گفتم هیچی دوستم تصادف کرده می رم بیمارستان خلاصه پیچوندیم و زدیم بیرون تا کلانتری با متور نیم ساعت راه بود خلاصه هر جور بود خودم رو رسوندم دیدم کیانا رو یه مقنعه کرده سرش و نشوندنش با چند تا دختر و پسر روی صندلی کنار دیوار خلاصه امضا داد و بعد از یه ساعت با مکافات اومدیم بیرون منم اعصابم خورد شده بود بد جور بدون هیچ حرف سوار متور شدیم ساعت نزدیک 12 بود کیانا نشست پشتم و دستش رو دورم حلقه کرد دستاش گرم و ظریف و نرم
بود راه افتادیم چند دقیقه نگذشته بود که چونه اش رو گذاشت روی شونم و در گوشم گفت مرسی امشب نمی تونستم به هیچ کس زنگ بزنم ممنونم ازت صداش اروم بود ولی باد نفسش به پشت گوشم بر خورد می کرد و منم سرعت رو کم تر کردم تا نفسش بهم بیشتر برخورد کنه حال عجیبی بود من تا قبل از این کیانا رو دوست داشتم دختر خوشگل و با مزه ای بود ولی خواهرانه دوسش داشتم و هیچ وقت این شکلی دوسش نداشتم حس متفاوتی بود داشتم می رفتم سمت خونشون که گفت:
-نرو سمت خونمون
+چرا !؟ کجا برم؟
-اخه گفتم با چند تا از دوستام با تور یه سفر یه شبه می ریم قم با دوستام هم هماهنگ کردم مامانم هم وقتی نبودم زنگ زده بود به یکی از دوستام که می شناختش و اون هم تایید کرده بود واسه همین دیگه باور کرده بود و راضی شده بود بودن
+دختر داری چیکار می کنی با خودت اخه؟!
از دستش اعصابم خورد بود گفتم خوب برو بگو ماشین خراب شد وسط راه برگشتیم
گفت نه اخه قرار بود رسیدم پیام بدم منم بهشون پیام دادم رسیدیم واسه همین راه نداره
گفتم خب پس بیا بریم هتل دیگه با ناراحتی گفت شناسنامه همراهم نیست
گفتم ای وای یعنی هیچی نیاوردی
داشت دسته ی متور تو دستم خورد می شد سرعتم رو کم کردم
نشستیم و عصرانه رو خوردیم کیانا پاشد ظرف ها رو بشوره منم توی جمع کردن سفره کمک کردم و رفتم سراغ لپ تاپ تقریبا داشت نصب می شد که صدای در اومد عمو محسن بود رفتم و سلام و احوال پرسی کردیم و بعد از گپ گفت گفتم من دیگه برم به زن عمو گفتم کامل
نصب شد و زن عمو سحر هم تشکر کرد و تعارف کردن که بمون شام و نرو و… ولی به هر حال کلی کار داشتم خونه باید می رفتم از خونشو زدن بیرون چند تا کوچه با خونمون فاصله ندارن بارون بسیار ریز و کم بود و هوای خیلی خوبی بود تصمیم گرفتم یه زره راه برم فکرم مشغول بود راهم رو کج کردم به سمت دوتا کوچه اون ور تر سیگار رو از کیفم در اوردم و شروع کردم پک زدن انقدر تو افکارم غرف بودم که زمان به سرعت گذشت و رسیدم سیگار رو توی سطل اشغال سر کوچه انداختم و رفتم به سمت خونمون وارد خونه شدم و رفتم سمت اتاقم خوابیدم.
شام خورده بودم و مشغول خواندن کتاب بودم که موبایلم زنگ خورد ناشناس بود:
+بله بفرمایید
-سلام اقای پارسا…
+خودم هستم بفرمایید
-از طرف کلانتری تماس می گیرم
یه حس بدی بهم دست داد تو دلم گفتم خدا بخیر کنه معلوم نی چه گهی خوردم این موقع شب خلاصه بعد از چند دقیقه فهمیدم بــــــــلـــــــــه کیانا رو گرفتن توی یکی از پارتی های شبانه بالا شهر تو وضعیت بدی هم بوده کیانا هم من رو به جای برادرش معرفی کرده پاشدم لباس پوشیدم برم بیرون سویچ متور رو برداشتم برم بیرون که بابا گفت چی شده این موقع شب گفتم هیچی دوستم تصادف کرده می رم بیمارستان خلاصه پیچوندیم و زدیم بیرون تا کلانتری با متور نیم ساعت راه بود خلاصه هر جور بود خودم رو رسوندم دیدم کیانا رو یه مقنعه کرده سرش و نشوندنش با چند تا دختر و پسر روی صندلی کنار دیوار خلاصه امضا داد و بعد از یه ساعت با مکافات اومدیم بیرون منم اعصابم خورد شده بود بد جور بدون هیچ حرف سوار متور شدیم ساعت نزدیک 12 بود کیانا نشست پشتم و دستش رو دورم حلقه کرد دستاش گرم و ظریف و نرم
بود راه افتادیم چند دقیقه نگذشته بود که چونه اش رو گذاشت روی شونم و در گوشم گفت مرسی امشب نمی تونستم به هیچ کس زنگ بزنم ممنونم ازت صداش اروم بود ولی باد نفسش به پشت گوشم بر خورد می کرد و منم سرعت رو کم تر کردم تا نفسش بهم بیشتر برخورد کنه حال عجیبی بود من تا قبل از این کیانا رو دوست داشتم دختر خوشگل و با مزه ای بود ولی خواهرانه دوسش داشتم و هیچ وقت این شکلی دوسش نداشتم حس متفاوتی بود داشتم می رفتم سمت خونشون که گفت:
-نرو سمت خونمون
+چرا !؟ کجا برم؟
-اخه گفتم با چند تا از دوستام با تور یه سفر یه شبه می ریم قم با دوستام هم هماهنگ کردم مامانم هم وقتی نبودم زنگ زده بود به یکی از دوستام که می شناختش و اون هم تایید کرده بود واسه همین دیگه باور کرده بود و راضی شده بود بودن
+دختر داری چیکار می کنی با خودت اخه؟!
از دستش اعصابم خورد بود گفتم خوب برو بگو ماشین خراب شد وسط راه برگشتیم
گفت نه اخه قرار بود رسیدم پیام بدم منم بهشون پیام دادم رسیدیم واسه همین راه نداره
گفتم خب پس بیا بریم هتل دیگه با ناراحتی گفت شناسنامه همراهم نیست
گفتم ای وای یعنی هیچی نیاوردی
داشت دسته ی متور تو دستم خورد می شد سرعتم رو کم کردم
گفتم چیکار کنیم فکرمون به هیچ جا نمی رسید گفتم می خای بریم خونه ی ما که گفت نمیشه اخه دو دقیقه بعد مامان بابام می فهمن و اصلا میگن شما دوتا با هم چیکار می کنید راست می گفت نمیشد
یه کاری به فکرم رسید گفتم یه فکری دارم و به سمت خونمون راه افتادم فکر احمقانه ای بود ولی خب به امتحانش می ارزید قرار شد من برم بالا اتاقم رو به روی در ورودی هست اگر خواب بودن مامان بابام بیاد بره تو اتاقم اخه سال تا سال کسی تو اتاقم نمی اومد و بیشتر اوقات بسته بود در اتاقم قرار شد اگه رفتم بالا و بیدار بودن سویچ ماشین رو از بابام بگیرم و بریم تو ماشین بخوابیم با هم خلاصه رسیدیم به خونه قرار شد کیانا بیاد و بیرون خونه وایسه در خونه رو کامل نبستم تا بتونه بیاد تو رفتم همه جا تاریک بود فکر کنم همه خواب بودن رفتم جلو تر که یه سرک بکشم که بابا صدام زد گفت اومدی نگرانت شدم چی شد از شهبد چه خبر؟
+هیچی بردیمش بیمارستان من اومدم لباس بردارم برم احتمالا تا صبح پیشش بمونم نگرانم نشید بابام گفت می خای بیام کاری باری کمکی چیزی نمی خای گفتم نه چیزیش نشده خوبه فقط یه چیزی میشه لطفا سویچ ماشین رو بدی لازم دارم خلاصه رفتم یه سری لباس هایی که نو بود رو از تو کمدم برداشتم و ریختم تو کیفم و اومدم بیرون کیانا وایساده بود پشت در اروم گفت چی شد سویچ ماشین رو نشون دادم و فهمید خلاصه رفتیم پایین گفت حالا چرا تو اومدی باهام افتادی تو دردسر خودم می رفتم گفتم مهم نی بی خیال ولی خودم هم برام سوال بود و جوابی براش نداشتم چرا داشتم خودم رو بهش نزدیک می کردم پس اون حس خواهری چی شد کجا رفت چرا دیگه اون حس جاش رو با یه حس نا اشنا عوض کرده بود رسیدم پارکینگ کیفم رو انداختم سمتش گفتم بیا هر کدوم خاستی انتخاب کن بپوش
برق توی چشماش واضح بود گفت واقعن با این لباس ها سختم بود مرسی یادت بود رفت تا یه گوشه پارکینگ لباس عوض کنه منم ماشین رو بردم بیرون اومد سوار شد چند تا کوچه دور شدیم و رفتم کنار یه پارک وایسادم هوا ابری بود نه سرد نه گرم به قول معروف ملس بود هوا، کیانا هم یه بلیز قرمزم رو پوشیده بود که با اینکه گشاد بود بازم سینه های خوش فرمش معلوم بود یه شلوار لی هم از توی لباس ها انتخاب کرده بود و پوشیده بود لباس های خودش هم ریخته بود تو کیف خلاصه یه زره ای بخاری زدم هوای ماشین گرم شه دوتایی در سکوت بودیم و به سقف ماشین خیره شده بودیم که کیانا سکوت رو شکست و گفت:
امشب چه شبی بود وقتی اومدی واقعن خوشحال شدم ممنونم ازت وقتی اون دفعه به کسی نگفتی فهمیدم قابل اعتماد ترین کسی هستی که می تونه همه چیم رو بدونه ممنونم ازت
حرف هاش برام آرامش بخش بود ولی حسابی داغ شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود توی افکارم غوطه ور شده بودم و تو حرف های کیانا غرق نمی دونستم اون در مورد من چی فکر می کرد مثل یه برادر یه دوست نمی دونم بعد چند دقیقه نفساش آروم شد و نظم دار هدس زدم خوابش برده دیگه با خیال راحت بهش نگاه می کردم چه صورت زیبایی داشت بدن کم نقص و زیبایی داشت پاهاش کشیده ولی نه لاغر نه تپل متوسط نفهمیدم چی شد ولی خوابم برد. ساعت تقریبا 4 صبح بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدیم کیانا انقدر ترسیده بود صدای قلبش میومد بابام بود نگران شده بود گفتم هیچی خوبیم و منم الان تو حیاط بیمارستان هستم و خوبه بد نیست و اینها از ماشین اومده بودم بیرون و داشتم قدم می زدم عادت دارم وقتی حرف می زنم با تلفن راه می رم تلفن رو قطع کردم گفتم خوبی چرا ترسیدی بد جور ترسیده بود تو داشبورد اب بود یه زره اب خورد داشتم قدم می زدم خوابم نمی برد در عق
یه کاری به فکرم رسید گفتم یه فکری دارم و به سمت خونمون راه افتادم فکر احمقانه ای بود ولی خب به امتحانش می ارزید قرار شد من برم بالا اتاقم رو به روی در ورودی هست اگر خواب بودن مامان بابام بیاد بره تو اتاقم اخه سال تا سال کسی تو اتاقم نمی اومد و بیشتر اوقات بسته بود در اتاقم قرار شد اگه رفتم بالا و بیدار بودن سویچ ماشین رو از بابام بگیرم و بریم تو ماشین بخوابیم با هم خلاصه رسیدیم به خونه قرار شد کیانا بیاد و بیرون خونه وایسه در خونه رو کامل نبستم تا بتونه بیاد تو رفتم همه جا تاریک بود فکر کنم همه خواب بودن رفتم جلو تر که یه سرک بکشم که بابا صدام زد گفت اومدی نگرانت شدم چی شد از شهبد چه خبر؟
+هیچی بردیمش بیمارستان من اومدم لباس بردارم برم احتمالا تا صبح پیشش بمونم نگرانم نشید بابام گفت می خای بیام کاری باری کمکی چیزی نمی خای گفتم نه چیزیش نشده خوبه فقط یه چیزی میشه لطفا سویچ ماشین رو بدی لازم دارم خلاصه رفتم یه سری لباس هایی که نو بود رو از تو کمدم برداشتم و ریختم تو کیفم و اومدم بیرون کیانا وایساده بود پشت در اروم گفت چی شد سویچ ماشین رو نشون دادم و فهمید خلاصه رفتیم پایین گفت حالا چرا تو اومدی باهام افتادی تو دردسر خودم می رفتم گفتم مهم نی بی خیال ولی خودم هم برام سوال بود و جوابی براش نداشتم چرا داشتم خودم رو بهش نزدیک می کردم پس اون حس خواهری چی شد کجا رفت چرا دیگه اون حس جاش رو با یه حس نا اشنا عوض کرده بود رسیدم پارکینگ کیفم رو انداختم سمتش گفتم بیا هر کدوم خاستی انتخاب کن بپوش
برق توی چشماش واضح بود گفت واقعن با این لباس ها سختم بود مرسی یادت بود رفت تا یه گوشه پارکینگ لباس عوض کنه منم ماشین رو بردم بیرون اومد سوار شد چند تا کوچه دور شدیم و رفتم کنار یه پارک وایسادم هوا ابری بود نه سرد نه گرم به قول معروف ملس بود هوا، کیانا هم یه بلیز قرمزم رو پوشیده بود که با اینکه گشاد بود بازم سینه های خوش فرمش معلوم بود یه شلوار لی هم از توی لباس ها انتخاب کرده بود و پوشیده بود لباس های خودش هم ریخته بود تو کیف خلاصه یه زره ای بخاری زدم هوای ماشین گرم شه دوتایی در سکوت بودیم و به سقف ماشین خیره شده بودیم که کیانا سکوت رو شکست و گفت:
امشب چه شبی بود وقتی اومدی واقعن خوشحال شدم ممنونم ازت وقتی اون دفعه به کسی نگفتی فهمیدم قابل اعتماد ترین کسی هستی که می تونه همه چیم رو بدونه ممنونم ازت
حرف هاش برام آرامش بخش بود ولی حسابی داغ شده بودم و ضربان قلبم بالا رفته بود توی افکارم غوطه ور شده بودم و تو حرف های کیانا غرق نمی دونستم اون در مورد من چی فکر می کرد مثل یه برادر یه دوست نمی دونم بعد چند دقیقه نفساش آروم شد و نظم دار هدس زدم خوابش برده دیگه با خیال راحت بهش نگاه می کردم چه صورت زیبایی داشت بدن کم نقص و زیبایی داشت پاهاش کشیده ولی نه لاغر نه تپل متوسط نفهمیدم چی شد ولی خوابم برد. ساعت تقریبا 4 صبح بود که با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدیم کیانا انقدر ترسیده بود صدای قلبش میومد بابام بود نگران شده بود گفتم هیچی خوبیم و منم الان تو حیاط بیمارستان هستم و خوبه بد نیست و اینها از ماشین اومده بودم بیرون و داشتم قدم می زدم عادت دارم وقتی حرف می زنم با تلفن راه می رم تلفن رو قطع کردم گفتم خوبی چرا ترسیدی بد جور ترسیده بود تو داشبورد اب بود یه زره اب خورد داشتم قدم می زدم خوابم نمی برد در عق
ب رو باز کردم یه سیگار از تو کیفم برداشتم و پک می زدم به سیگار و قدم می زدم کیانا داشت با گوشیش ور می رفت زیر نور چراغی که دود سیگار ازش گذر نمی کنه تصویر زیبایی بود چند قدم اون ور تر روی نیمکت پارک نشستم و داشتم به خودم و اینده و اینها فکر می کردم که یک دفعه کیانا نشست کنارم روی نیمکت و رشته ی افکارم پاره شد با تعجب پرسید تو هم سیگار می کشی؟؟ اصلا بهت نمیاد. پاکت کنارم رو برداشت و یه نخ بیرون اورد و روشن کرد یه پک سنگین زد به سیگار با تعنه بهش گفتم پس همه فن حریفی با خنده ی تلخی گفت دیگه کار روزگار به ما ربطی نداره فضای عجیبی شده بود بهش گفتم دیگه نمیشناسمت کیانا هم من عوض شدم تو هم که بیشتر از من عوض شدی خنده ی تلخی کرد گفت جدی ولی من ترو خوب میشناسم از ثانیه به ثانیه حرکاتت می تونم بفهمم چی تو سرت می گذره حتی یه احساس در مورد من که داری باهاش می جنگی.
هر دو مون حالت طبیعی رو گذرونده بودیم راست میگن از یه ساعتی بعد شب آدم حرف هاش رو راحت تر می زنه حرف هاش از ته ته قلبش هستن به نظرم واقعن درست می گن.
کیانا رفت توی ماشین و سیگار رو لب پنجره گذاشته بود سیگار دوم تموم نشده بود که بارون گرفت به ساعت نگاه کردم ۴ و ربع بود انگار ثانیه ها هم حال گذر نداشتن قدم های اهسته تا ماشین برداشتم کیانا بد جور تو فکر بود و به ماشین جلویی خیره شده بود
ماشین پر شده بود از دود سیگار هامون سکوت سنگینی بود کیانا بدون برگشتن بهم گفت:
-می دونم سر شب چی تو فکرت می گذشت
+چطور چیز مهمی نبود
-حسی که تو چند ساعتیه داری من چند ساله دارم حالا می فهمی چه حس بدیه
+چرا هیچ وقت چیزی بهم نگفتی؟
-ترسیدم اون دفعه هم که با اون دختره دیدمت قلبم درد گرفت و شکست تحمل دیدن کسی که با تو باشه رو نداشتم حالا یه چیزی می خام ازت بپرسم
-جانم؟
+هستی!؟
-برای چی؟
+برای یه کاری با هم
+تا تهش هستم.
بدون وقفه بدنش روی خودم احساس می کردم
لب های داغ و زیباش قفل شده بود به لبم لبم رو می مکید یه دستم رو انداختم دور گردنش و دست دیگم پشت گردنش بود بدنش داغ داغ بود لب گرفتنمون طولانی شد ولی خیلی برام کوتاه بود دستم رو بردم زیر تی شرت و بدن ظریف و بدون یه تار موش رو نوازش می کردم کم کم دستم رو رسوندم به کرستش برگشت و به پشت خوابید روی من، باسنش چقدر نرم بود شهوت همه وجودمون رو فرا گرفته بود و رفتارمون دست خودموم نبود زیر نور زرد چراغ برق بدنش می درخشید دقیقا کونش روی کیرم بود و گرماش به وجودم وارد می شد دستم رو به کرستش رسونده بودم و خیلی اروم بردم زیر کرست سینه های نسبتا بزرگی داشت خیلی نرم بودن و حس حال باور نکردنی بود به گردنش بوسه های ریز می زدم کیانا داشت به ارومی با یه دست زیپ شلوارم رو باز می کرد سرش رو چرخوند و یه نگاهی کردم بهش چشماش خمار خمار بود اروم دستش رو به کیفش رسوند و یه کرم دست و صورت بهم داد زیپ شلوارم رو باز کردم و شلوار کیانا رو آروم دادم پایین دستم به کون نرمش خورد که شرت لای اون گیر کرده بود شرتش رو با ارامش کنار زدم داشتیم لب می گرفتیم فضا حیلی کوچیک بود و جای تکون خوردن نداشتیم یه زره از کرم روی دستم زدم و دستم رو کیرم رسوندم و حسابی چرب کردم کیرم رو گذاشتم بین چاک کونش و بالا و پایین می کردم با دستام سینه هاش رو گرفته بودم و خودم رو بالا پایین سر می دادم کیرم بین لمبر های کونش پایین و بالا می رفت چقدر نرم بودن کیرم سفت سفت شده بود که لبش رو کنار گوشم اورد و اروم گفت سریع تر پارسا، با دست چپ سینه اش رو فشار می دادم و توی دستم جا به جا می کردم دست راستم رو بردم زیر کونش و سعی کردم انگ
هر دو مون حالت طبیعی رو گذرونده بودیم راست میگن از یه ساعتی بعد شب آدم حرف هاش رو راحت تر می زنه حرف هاش از ته ته قلبش هستن به نظرم واقعن درست می گن.
کیانا رفت توی ماشین و سیگار رو لب پنجره گذاشته بود سیگار دوم تموم نشده بود که بارون گرفت به ساعت نگاه کردم ۴ و ربع بود انگار ثانیه ها هم حال گذر نداشتن قدم های اهسته تا ماشین برداشتم کیانا بد جور تو فکر بود و به ماشین جلویی خیره شده بود
ماشین پر شده بود از دود سیگار هامون سکوت سنگینی بود کیانا بدون برگشتن بهم گفت:
-می دونم سر شب چی تو فکرت می گذشت
+چطور چیز مهمی نبود
-حسی که تو چند ساعتیه داری من چند ساله دارم حالا می فهمی چه حس بدیه
+چرا هیچ وقت چیزی بهم نگفتی؟
-ترسیدم اون دفعه هم که با اون دختره دیدمت قلبم درد گرفت و شکست تحمل دیدن کسی که با تو باشه رو نداشتم حالا یه چیزی می خام ازت بپرسم
-جانم؟
+هستی!؟
-برای چی؟
+برای یه کاری با هم
+تا تهش هستم.
بدون وقفه بدنش روی خودم احساس می کردم
لب های داغ و زیباش قفل شده بود به لبم لبم رو می مکید یه دستم رو انداختم دور گردنش و دست دیگم پشت گردنش بود بدنش داغ داغ بود لب گرفتنمون طولانی شد ولی خیلی برام کوتاه بود دستم رو بردم زیر تی شرت و بدن ظریف و بدون یه تار موش رو نوازش می کردم کم کم دستم رو رسوندم به کرستش برگشت و به پشت خوابید روی من، باسنش چقدر نرم بود شهوت همه وجودمون رو فرا گرفته بود و رفتارمون دست خودموم نبود زیر نور زرد چراغ برق بدنش می درخشید دقیقا کونش روی کیرم بود و گرماش به وجودم وارد می شد دستم رو به کرستش رسونده بودم و خیلی اروم بردم زیر کرست سینه های نسبتا بزرگی داشت خیلی نرم بودن و حس حال باور نکردنی بود به گردنش بوسه های ریز می زدم کیانا داشت به ارومی با یه دست زیپ شلوارم رو باز می کرد سرش رو چرخوند و یه نگاهی کردم بهش چشماش خمار خمار بود اروم دستش رو به کیفش رسوند و یه کرم دست و صورت بهم داد زیپ شلوارم رو باز کردم و شلوار کیانا رو آروم دادم پایین دستم به کون نرمش خورد که شرت لای اون گیر کرده بود شرتش رو با ارامش کنار زدم داشتیم لب می گرفتیم فضا حیلی کوچیک بود و جای تکون خوردن نداشتیم یه زره از کرم روی دستم زدم و دستم رو کیرم رسوندم و حسابی چرب کردم کیرم رو گذاشتم بین چاک کونش و بالا و پایین می کردم با دستام سینه هاش رو گرفته بودم و خودم رو بالا پایین سر می دادم کیرم بین لمبر های کونش پایین و بالا می رفت چقدر نرم بودن کیرم سفت سفت شده بود که لبش رو کنار گوشم اورد و اروم گفت سریع تر پارسا، با دست چپ سینه اش رو فشار می دادم و توی دستم جا به جا می کردم دست راستم رو بردم زیر کونش و سعی کردم انگ
شتم رو در سوراخ کونش فشار بدم اروم اروم سوراخ کونش رو باز کردم و با دو انگشت داشتم می چرخوندم کیرم خیلی کلفت نبود ولی بلند بود اروم کیرم رو گذاشتم دم سوراخ کونش و با یه فشار آروم هل دادم تو یه اه کوچیک و خفیف کشید خیلی حشری شده بودم اروم کیرم رو بالا پایین می کردم تا جا باز کنه ولی انقدر تنگ بود که نمی شد کیانا خیلی درد داشت ولی هیچی نمی گفت و فقط چشم هایش رو روی هم فشار می داد
بعد از چند دقیقه دیگه تقریبا جا باز کرده بود منم تلمبه هام رو سریع تر می کردم کیانا اه و ناله اش تبدیل به جیغ شده بود و با دستش داشت با کسش بازی می کرد صدای برخورد بدن هامون به هم ماشین رو پر کرده بود تلمبه هام سریع و سریع می شد تا یه جیغ کوچیک زد و لرزید فهمیدم ارضا شده ولی من هنوز ارضا نشده بودم سریف تلمبه زدم تا چند ثانیه بعد ارضا شدم و ابم رو ریختم توی کونش چند ثانیه بی حرکت بودیم سریع با یه دستم دستمال برداشتم و بهش دادم و خودم هم تمیز کردم از ماشیم بیرون اودیم و خودمون رو درست کردیم کیانا رفت دستشوویی که نزدیک اونجا بود نشستم تو ماشین و تو فکر بودم ما چیکار کردیم اصلا چی شد یک دفعه. با صدای در از افکارم دست کشیدم کیانا اومد هر دومون یخ کرده بودیم ماشین ماشین رو روشن کردم تا بخاری روشن بشه، بدون هیچ حرفی اومد این طرف و مثل دفعه قبل روی من خوابید یه لب ازش گرفتم و دوتایی چشمامون رو بستیم دستش رو انداخته بود پشت گردنم خیلی اروم بعد از یه ربع ماشین رو خاموش کردم چون گرم شده بودیم توی همین حال خوابموم برد
نور افتاب توش چشمم افتاده بود و اذیت می کرد کیانا هنوز خواب بود دنبال موبایلم گشتم با دستم اروم موبایلم رو از صندلی کناری ماشین برداشتم تنم خواب رفته بود بد جور ساعت ۸ و نیم بود، یه بوس از لپش گرفتم و کیانا هم بیدار شد تا چشماش رو باز کرد چشم تو چشم شدیم گفتم به به سلام صبح بخیر مثل همیشه یه خنده ریز توی چهره اش پدیدار شد برگشت و پشتش به من شد منم اروم پشتی صندلی رو اوردم بالا و هر دو به حالت نشسته شدیم گفت بدنم خواب رفته گفتم اره تن منم خواب رفته دوتایی اومدیم از ماشین بیرون و اب به دست و صورتمون زدیم، کیانا داشت توی کیف کوله ام دنبال مانتو اش می گشت بالاخره مانتو رو پیدا کرد یه ماتو شیک جلو باز بود با بلیز قرمز زیرش قشنگ شده بود ماشین رو روشن کردم و راه افتادم کیانا با تعجب پرسید حالا کجا میری؟ گفتم وایسا جای بدی نمیریم یه رستوران خوب سراغ داشتم که صبحانه عالی داشت رفتیم و اونجا یه صبحانه خوردیم همونجا تصمیم گرفتیم از علاقه مون به هم به خوانواده ها بگیم اون روز یکی از روز های بزرگ زندگی هر دو ما بود ما به خوانواده هایمان گفتیم اولش خیلی استقبال نکردن مخصوصا پدران ولی بعد از چندین ماه تلاش و صحبت و رفت آمد الان یک ماه و سه هفته هست که با هم نامزد هستیم و امیدوارم هر چه زود تر عروسی رو برگذار کنیم
ممنون از دوستانی که وقت گرانبهای خود را صرف خواندن داستانم کردند
نوشته: پــــارســـــــا
@dastankadhi
بعد از چند دقیقه دیگه تقریبا جا باز کرده بود منم تلمبه هام رو سریع تر می کردم کیانا اه و ناله اش تبدیل به جیغ شده بود و با دستش داشت با کسش بازی می کرد صدای برخورد بدن هامون به هم ماشین رو پر کرده بود تلمبه هام سریع و سریع می شد تا یه جیغ کوچیک زد و لرزید فهمیدم ارضا شده ولی من هنوز ارضا نشده بودم سریف تلمبه زدم تا چند ثانیه بعد ارضا شدم و ابم رو ریختم توی کونش چند ثانیه بی حرکت بودیم سریع با یه دستم دستمال برداشتم و بهش دادم و خودم هم تمیز کردم از ماشیم بیرون اودیم و خودمون رو درست کردیم کیانا رفت دستشوویی که نزدیک اونجا بود نشستم تو ماشین و تو فکر بودم ما چیکار کردیم اصلا چی شد یک دفعه. با صدای در از افکارم دست کشیدم کیانا اومد هر دومون یخ کرده بودیم ماشین ماشین رو روشن کردم تا بخاری روشن بشه، بدون هیچ حرفی اومد این طرف و مثل دفعه قبل روی من خوابید یه لب ازش گرفتم و دوتایی چشمامون رو بستیم دستش رو انداخته بود پشت گردنم خیلی اروم بعد از یه ربع ماشین رو خاموش کردم چون گرم شده بودیم توی همین حال خوابموم برد
نور افتاب توش چشمم افتاده بود و اذیت می کرد کیانا هنوز خواب بود دنبال موبایلم گشتم با دستم اروم موبایلم رو از صندلی کناری ماشین برداشتم تنم خواب رفته بود بد جور ساعت ۸ و نیم بود، یه بوس از لپش گرفتم و کیانا هم بیدار شد تا چشماش رو باز کرد چشم تو چشم شدیم گفتم به به سلام صبح بخیر مثل همیشه یه خنده ریز توی چهره اش پدیدار شد برگشت و پشتش به من شد منم اروم پشتی صندلی رو اوردم بالا و هر دو به حالت نشسته شدیم گفت بدنم خواب رفته گفتم اره تن منم خواب رفته دوتایی اومدیم از ماشین بیرون و اب به دست و صورتمون زدیم، کیانا داشت توی کیف کوله ام دنبال مانتو اش می گشت بالاخره مانتو رو پیدا کرد یه ماتو شیک جلو باز بود با بلیز قرمز زیرش قشنگ شده بود ماشین رو روشن کردم و راه افتادم کیانا با تعجب پرسید حالا کجا میری؟ گفتم وایسا جای بدی نمیریم یه رستوران خوب سراغ داشتم که صبحانه عالی داشت رفتیم و اونجا یه صبحانه خوردیم همونجا تصمیم گرفتیم از علاقه مون به هم به خوانواده ها بگیم اون روز یکی از روز های بزرگ زندگی هر دو ما بود ما به خوانواده هایمان گفتیم اولش خیلی استقبال نکردن مخصوصا پدران ولی بعد از چندین ماه تلاش و صحبت و رفت آمد الان یک ماه و سه هفته هست که با هم نامزد هستیم و امیدوارم هر چه زود تر عروسی رو برگذار کنیم
ممنون از دوستانی که وقت گرانبهای خود را صرف خواندن داستانم کردند
نوشته: پــــارســـــــا
@dastankadhi
کیانا دختر عموی سکسی
1401/03/21
#دختر_عمو
سلام دوستان میخوام براتون یک خاطره تلخی که بعد از چند وقت شیرین شد رو بنویسم یک مقدار طولانی ولی ارزش خوندن داره
این داستان مربوط به ۵ سال پیش که من (محمد رضا )۲۲ سلام بود دختر عموم (کیانا)۲۵ سالش
ما ساکن سعادت اباد تهران بودیم و خانواده عموم توی اپارتمان مادر بزرگم تو پاسداران زندگی میکردند
من و دختر عموم تا اون روز کاملا مثل یک خواهر برادر بودیم با هم بیرون میرفتیم شب ها خونه هم میخوابیدیم و … کارایی که خواهر برادر های عادی با هم میکنن
هفته دوم اذر بود که عموم و زن عموم با پدر مادر من رفتن شمال ویلای ما برای تفریح و من شب رفته بودم خومه مادر بزرگم .
ظهر بود که مادر بزرگم کلید خونه عموم رو داد به من و گفت برو برام پیاز بیار میخوام غدا درست کنم . گفتم مگه دختر عمو خونه نیست گفت نه رفته دانشگاه .
رفتم طبقه بالا که دیدم در روی هم و کامل بسته نشده گفتم شاید دختر عموم یادش رفته درب رو ببنده رفتم تو که دیدم دختر عموم لخته و دست و پاش و دهنش بسته س و داره گریه میکنه
رفتم براش لباس اوردم و دست و پاش رو باز کردم و پرسیدم چی شده ؟چرا اینطوری بودی تو ؟مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
گفت در خونه رو باز کردم برم که یک دفعه دو تا مرد اومدن تو و بعد از اینکه کلی من رو زدن بهم
دیگه چیزی نگفت هر پرسیدم فقط گریه میکرد .
من چون داشتم روانشاسی میخوندم فهمیدم چی شده و باهاش صحبت کردم و ارومش کردم برای مادر بزرگ م پیاز بردم و بدون ایکنه چیزی بهش بگم با دختر عموم رفتیم اداره پلیس و اونجا به خاطر شهرت جفتمون که یکی بود خودم رو برادرش معرفی کردم بعد از اینکه کار های پزشک قانونی انجام شد رفتیم برای چهره نگاری
دوست صمیمی من که فرمانده کل اون اداره بود تو تمام مراحل ثبت شکایت همراه ما بود
یک هفته گذشت دوستم به من تلفن زد که بیاین اون دونفر رو پیدا کردیم با دخخر عمون رفتیم و دختر عموم تایید کرد که همون دو نفر بودم
شب همون روز پدر مادر و عمو و زن عموم از شمال برگشتن من شب رو خونه مادر بزرگم موندم تا با عموم و زن عموم در مورد اون موضوع صحبت کن و بهشون بگم چه اتفاقی افتاده
برای عموم و زن عموم ماجرا رو تعریف کردیم و تمام مدارک پزشکی و ثبت شکایت رو بهشون نشون دادم هیچی نگفتن و دختر عموم سریع دویید رفت تو اتاق فهمیدم که دوباره رفته گریه کنه به عموم گفتم من میرم پیش کیانا
رفتم تو اتاق داشت مثل ابر بهار گریه میکرد بغلش کردم و شروع کردم به ناز کردن صورتش و دلداری دادن بهش بعد از حدود دو ساعت اروم شد و بهش قرص های ارام بخشی که دکتر داده بود دادم و خوابید
از اتاق اومد بیرون و دیدم هنوز عموم بیداره و فقط داره برگه ها رو میخونه
رفتم پیشش و بهش گفتم عمو باید بیشتر هواستون به کیانا باشه الان تو بد دوره روانی ممکنه حتی فکر به خود کشی بکنه
عموم با س
صدایی که بغض زیادی توش بود گفت چکار میتونم بکنم برای دخترک بیچارم که تو این سن دختر بودنش رو از دست داده
کمی با عموم صحبت کردم و بهش گفتم تو این مدت یک مقدار بیشتر باهاش بیرون و تفریح مسافرت میریم و میرم تا از ذهنش پاک بشه
عموم گفت دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی تو این چند روز گفتم نه عمو جان وظیفم بود
نزدیک به دو ماه بود که هر روز با کیانا بیرون بودم یا با اکیپ دوستانه بیرون بودیم
یک روز که ناهار با کیانا رفتیم خونه ما (این رو هم اضافه کنم که هیچ کس به جز من کیانا و عموم و زن عموم از این اتفاق خبر نداشت)
که بعد از سلام و اجوال پرسی مادر پرسید خبری گفتم چرا با چشم یه اشاره به کیانا کرد و گفت خیلی بیشتر از قبل با همین نکنه خواهر بردار کودکی عاشق هم ش
1401/03/21
#دختر_عمو
سلام دوستان میخوام براتون یک خاطره تلخی که بعد از چند وقت شیرین شد رو بنویسم یک مقدار طولانی ولی ارزش خوندن داره
این داستان مربوط به ۵ سال پیش که من (محمد رضا )۲۲ سلام بود دختر عموم (کیانا)۲۵ سالش
ما ساکن سعادت اباد تهران بودیم و خانواده عموم توی اپارتمان مادر بزرگم تو پاسداران زندگی میکردند
من و دختر عموم تا اون روز کاملا مثل یک خواهر برادر بودیم با هم بیرون میرفتیم شب ها خونه هم میخوابیدیم و … کارایی که خواهر برادر های عادی با هم میکنن
هفته دوم اذر بود که عموم و زن عموم با پدر مادر من رفتن شمال ویلای ما برای تفریح و من شب رفته بودم خومه مادر بزرگم .
ظهر بود که مادر بزرگم کلید خونه عموم رو داد به من و گفت برو برام پیاز بیار میخوام غدا درست کنم . گفتم مگه دختر عمو خونه نیست گفت نه رفته دانشگاه .
رفتم طبقه بالا که دیدم در روی هم و کامل بسته نشده گفتم شاید دختر عموم یادش رفته درب رو ببنده رفتم تو که دیدم دختر عموم لخته و دست و پاش و دهنش بسته س و داره گریه میکنه
رفتم براش لباس اوردم و دست و پاش رو باز کردم و پرسیدم چی شده ؟چرا اینطوری بودی تو ؟مگه الان نباید دانشگاه باشی؟
گفت در خونه رو باز کردم برم که یک دفعه دو تا مرد اومدن تو و بعد از اینکه کلی من رو زدن بهم
دیگه چیزی نگفت هر پرسیدم فقط گریه میکرد .
من چون داشتم روانشاسی میخوندم فهمیدم چی شده و باهاش صحبت کردم و ارومش کردم برای مادر بزرگ م پیاز بردم و بدون ایکنه چیزی بهش بگم با دختر عموم رفتیم اداره پلیس و اونجا به خاطر شهرت جفتمون که یکی بود خودم رو برادرش معرفی کردم بعد از اینکه کار های پزشک قانونی انجام شد رفتیم برای چهره نگاری
دوست صمیمی من که فرمانده کل اون اداره بود تو تمام مراحل ثبت شکایت همراه ما بود
یک هفته گذشت دوستم به من تلفن زد که بیاین اون دونفر رو پیدا کردیم با دخخر عمون رفتیم و دختر عموم تایید کرد که همون دو نفر بودم
شب همون روز پدر مادر و عمو و زن عموم از شمال برگشتن من شب رو خونه مادر بزرگم موندم تا با عموم و زن عموم در مورد اون موضوع صحبت کن و بهشون بگم چه اتفاقی افتاده
برای عموم و زن عموم ماجرا رو تعریف کردیم و تمام مدارک پزشکی و ثبت شکایت رو بهشون نشون دادم هیچی نگفتن و دختر عموم سریع دویید رفت تو اتاق فهمیدم که دوباره رفته گریه کنه به عموم گفتم من میرم پیش کیانا
رفتم تو اتاق داشت مثل ابر بهار گریه میکرد بغلش کردم و شروع کردم به ناز کردن صورتش و دلداری دادن بهش بعد از حدود دو ساعت اروم شد و بهش قرص های ارام بخشی که دکتر داده بود دادم و خوابید
از اتاق اومد بیرون و دیدم هنوز عموم بیداره و فقط داره برگه ها رو میخونه
رفتم پیشش و بهش گفتم عمو باید بیشتر هواستون به کیانا باشه الان تو بد دوره روانی ممکنه حتی فکر به خود کشی بکنه
عموم با س
صدایی که بغض زیادی توش بود گفت چکار میتونم بکنم برای دخترک بیچارم که تو این سن دختر بودنش رو از دست داده
کمی با عموم صحبت کردم و بهش گفتم تو این مدت یک مقدار بیشتر باهاش بیرون و تفریح مسافرت میریم و میرم تا از ذهنش پاک بشه
عموم گفت دستت درد نکنه خیلی زحمت کشیدی تو این چند روز گفتم نه عمو جان وظیفم بود
نزدیک به دو ماه بود که هر روز با کیانا بیرون بودم یا با اکیپ دوستانه بیرون بودیم
یک روز که ناهار با کیانا رفتیم خونه ما (این رو هم اضافه کنم که هیچ کس به جز من کیانا و عموم و زن عموم از این اتفاق خبر نداشت)
که بعد از سلام و اجوال پرسی مادر پرسید خبری گفتم چرا با چشم یه اشاره به کیانا کرد و گفت خیلی بیشتر از قبل با همین نکنه خواهر بردار کودکی عاشق هم ش
دن و من قرار خوشگل ترین عروس خانواده رو داشته باشم که یک دفعه اشک تو چشمای کینا حلقه شد به سمت اتاق من دویید مادرم پرسید چی شده گفتم بعدا برات میگم
زود فتم تو اتاق پیش کیانا و ارومش کردم
که خودش بهم گفت بهتره به زن عموم هم بگیم چی شده که یه وقت فکر نکنه بینمون خبری
بهش گفتم باشه منتهی میخوای خودت بهش بگی یا من بهش یگم وقتی نبودی بود گفت نه همین الان بریم بهش بگیم
اومدیم تو حال و کیانا همه چیز رو به مادرم گفت
مادرم هم کلی دلداریش داد
دو سه روز بود که کیانا با خانوده مادرش رفته بود مسافرت که من به طور خیلی عجیبی دلم دلم براش تنگ شده قبلا هیچ وقت همچین حسی نداشتم تو نبود کسی حتی خود کیانا
بعد از یک هفته که بر گشتن من سریع رفتن خونشون و نکته حالب این بود که کیانا تا من رو دید سریع من رو محکم بغل کرد کاری که تا به حال انجام نداده بود شب خونشون موندم اما از شدت فکر رد خیال خوابم نمیبرد
داشتم با خودم فکر میکردم که نکنه اون هم مثل من همون حس عجیب رو داره و ……
دو سه روز گذشت بود ک هکینا به من زنگ زد و بعد از کلی صحبت برای اولین بار تو این چند سال گفت میای بریم شمال
بهش گفتم بهت خبر میدم و گوشی قطع کردم
کاملا هنگ کرده بودم که چه اتفهقی داره میوفته مغز تند تند میگفت واد فاک
بهش گفتن من تا اخر هفنه امتحان دارم بزار هفته بعد بریم قبول کرد
روز چهار شنبه بود که نهار خونه مادر یزرگم دعوت بودیم سر سفره که کنار من نشست و شروع کردیم به غذا خوردن داشتم غذا می خوردم که یک دفعه حس کردم داره تو گوشم میگخ عشقم یکم نوشابه برام میریزی ۱۱براش نوشابه ریختم و چیزی نگفتم و حس کردم که من اشتباه شنیدم چون خیلی اروم گفت
بعد از ناهار صدام کرد و گفت میتونی من رو تا خونه دوستم ببری میخوایم با هم بریم خرید گفتم باشه میخوای لباس بخری؟
گفت اره
پرسیدم مگه مراسمی تو این مدت داریم؟؟(چون هفته قبلش باهم رفتیم کلی لباس خرید)
گفت نه یک سری لباس دیگه میخوام بخرم رسوندمش در خونه دوستش ب بهش گفتم پول که نمیخوای گفت نه .وقتی از ماشین پیاده شد دوباره گفت عشقم مراقب خودت باش
منم بهش گفتن تو هم همینطور .
روز یکشنبه بود که بهش زنگ زدم گفتم کیانا من امتحانام تمون شده به کیا زنگ بزنم بریم شمال که گفت نمیخواد خودم زنگ میزنم لوک ویلا رو ه مبراشون میفرستم خودشون بیان فعلا من و خودت امروز بریم
ساعت چهار رفتیم سمت چالوس تو تمام مسیر کیانا سرش رو شونه من بود و اهنگ های عاشقانه میزاشت
تقریبا بعد از سه ساعت رسیدیم نمک اب رود و رفتیم تو ویلا
من طبق عادتی نه داشتم بعد از خالی کردم ماشین و چیدن وسایل تو ویلا رفتم تو استخر که دیدم ویانا هم بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه با یه لگ و یه استین حلقه ای ست صورتی اومد تو محیط استخر
ازش پرسیدم میخوای اینطوری بیای تو اب که گفت نه فقط اومدم عشقم و نگاه کنم بهش گفت مچه خبر شده تتد تند داری من رو عشقم صدا میکنی و اهنگ های عاشقونه گوش میدی
گفت هیچی
بعد ازش پرسیدم به کیا زنگ ردی و کی میرسن ؟
گفت هیچ کس فقط من عشقم اینجاییم بسه دیگه نیست
چشمام گرد شده بود هیچ وقت دو نفری شمال نرفته بودیم
بعد پرسید شراب یا تکیلا (چون تو ویلا یه بار داریم از انواع مشروب ها و قبلا هم با هم مشروب و … خورده بودیم )
بهش گفتم هیچکدوم اول شام بعد خواب بعد از نیم ساعت از استخر اومدم بیرون دوش گرفتم و غذا سفارش دادم
غذا که خوردیم رفتم بخوابم که دیدم اومد تو اتاق پیش من اولش فکر کردم کارم داره و بعد که دیدم اومد تو تخت فهمیدم میخواد پیش من بخوابه
خوایدیم صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم دیدم نیست ترسیدم و با خودم گفتم
زود فتم تو اتاق پیش کیانا و ارومش کردم
که خودش بهم گفت بهتره به زن عموم هم بگیم چی شده که یه وقت فکر نکنه بینمون خبری
بهش گفتم باشه منتهی میخوای خودت بهش بگی یا من بهش یگم وقتی نبودی بود گفت نه همین الان بریم بهش بگیم
اومدیم تو حال و کیانا همه چیز رو به مادرم گفت
مادرم هم کلی دلداریش داد
دو سه روز بود که کیانا با خانوده مادرش رفته بود مسافرت که من به طور خیلی عجیبی دلم دلم براش تنگ شده قبلا هیچ وقت همچین حسی نداشتم تو نبود کسی حتی خود کیانا
بعد از یک هفته که بر گشتن من سریع رفتن خونشون و نکته حالب این بود که کیانا تا من رو دید سریع من رو محکم بغل کرد کاری که تا به حال انجام نداده بود شب خونشون موندم اما از شدت فکر رد خیال خوابم نمیبرد
داشتم با خودم فکر میکردم که نکنه اون هم مثل من همون حس عجیب رو داره و ……
دو سه روز گذشت بود ک هکینا به من زنگ زد و بعد از کلی صحبت برای اولین بار تو این چند سال گفت میای بریم شمال
بهش گفتم بهت خبر میدم و گوشی قطع کردم
کاملا هنگ کرده بودم که چه اتفهقی داره میوفته مغز تند تند میگفت واد فاک
بهش گفتن من تا اخر هفنه امتحان دارم بزار هفته بعد بریم قبول کرد
روز چهار شنبه بود که نهار خونه مادر یزرگم دعوت بودیم سر سفره که کنار من نشست و شروع کردیم به غذا خوردن داشتم غذا می خوردم که یک دفعه حس کردم داره تو گوشم میگخ عشقم یکم نوشابه برام میریزی ۱۱براش نوشابه ریختم و چیزی نگفتم و حس کردم که من اشتباه شنیدم چون خیلی اروم گفت
بعد از ناهار صدام کرد و گفت میتونی من رو تا خونه دوستم ببری میخوایم با هم بریم خرید گفتم باشه میخوای لباس بخری؟
گفت اره
پرسیدم مگه مراسمی تو این مدت داریم؟؟(چون هفته قبلش باهم رفتیم کلی لباس خرید)
گفت نه یک سری لباس دیگه میخوام بخرم رسوندمش در خونه دوستش ب بهش گفتم پول که نمیخوای گفت نه .وقتی از ماشین پیاده شد دوباره گفت عشقم مراقب خودت باش
منم بهش گفتن تو هم همینطور .
روز یکشنبه بود که بهش زنگ زدم گفتم کیانا من امتحانام تمون شده به کیا زنگ بزنم بریم شمال که گفت نمیخواد خودم زنگ میزنم لوک ویلا رو ه مبراشون میفرستم خودشون بیان فعلا من و خودت امروز بریم
ساعت چهار رفتیم سمت چالوس تو تمام مسیر کیانا سرش رو شونه من بود و اهنگ های عاشقانه میزاشت
تقریبا بعد از سه ساعت رسیدیم نمک اب رود و رفتیم تو ویلا
من طبق عادتی نه داشتم بعد از خالی کردم ماشین و چیدن وسایل تو ویلا رفتم تو استخر که دیدم ویانا هم بعد از تقریبا ۱۰ دقیقه با یه لگ و یه استین حلقه ای ست صورتی اومد تو محیط استخر
ازش پرسیدم میخوای اینطوری بیای تو اب که گفت نه فقط اومدم عشقم و نگاه کنم بهش گفت مچه خبر شده تتد تند داری من رو عشقم صدا میکنی و اهنگ های عاشقونه گوش میدی
گفت هیچی
بعد ازش پرسیدم به کیا زنگ ردی و کی میرسن ؟
گفت هیچ کس فقط من عشقم اینجاییم بسه دیگه نیست
چشمام گرد شده بود هیچ وقت دو نفری شمال نرفته بودیم
بعد پرسید شراب یا تکیلا (چون تو ویلا یه بار داریم از انواع مشروب ها و قبلا هم با هم مشروب و … خورده بودیم )
بهش گفتم هیچکدوم اول شام بعد خواب بعد از نیم ساعت از استخر اومدم بیرون دوش گرفتم و غذا سفارش دادم
غذا که خوردیم رفتم بخوابم که دیدم اومد تو اتاق پیش من اولش فکر کردم کارم داره و بعد که دیدم اومد تو تخت فهمیدم میخواد پیش من بخوابه
خوایدیم صبح حدود ساعت ۸ بیدار شدم دیدم نیست ترسیدم و با خودم گفتم
دیدی با تو اومد مسافرت الان اگه بلایی سرش بیاد میخوای چی جواب بدی و جواب دل خودتو چی
که دیدم داره صدام میزنه خیلام راحت شد رفتم دیدم صبحونه درست کرده به چه خوشکلی بزرگی
صبحونه رو که خوریدم گفت بریم لب ساحل قدم بزنیم رفتیم و برای ناهار اکبر جوجه گرفتیم و اومدیم ویلا ناهار که خوریدم رفت واز توی بار شراب اورد بهش گفتم من نمیخورم
گفت اگه نخوری قهر میکنم تنها برمیگردم تهران میدونست قهر کردن ش نقطه ضعفمه
شراب که خوردیم گفت بریم استخر
با تعجب پرسیدم با هم؟؟؟؟؟؟
گفت اره مگه قبلا نرفتیم گفتم چرا
(منظورش از قبلا وقت هایی بود که با خانواده میومدم )
گفت تو برو من چند دیقه دیگه میام بهش گفتم باشه فقط وقتی اومدی ارایشت رو پاک کن اب رو رنگی نکنه
رفتن تو استخر وقتی اومد یه پیرهن لی تنش بود و یه بطری دیگه شراب دستش بهش گفتم با این میخوای بیای تو اب گفت نه یه لحظه صبر کن یه پیک شراب ریخت داد به من گفت نخور یدونه دیگه هم گذاشت زمین و ازشون یه عکس گرفت
بعد که پیرهنش رو دراود 🤤🤤🤤🤤 به جای اینکه ماید پوشیده یه شرت و سوتین ست پوشیده بود که سینه های گرد بزرگش که فکر کن از ۸۵ بزرگ تر بود خیلی نما داشت
من برای اولین بار بود که رو دختر عموم راست کردم
یهو با خنده گفت چیه به کحا نگاه میکنی
گفتم هیچی اومد تو اب بعد از کلی شنا و بازی حدود چهار ساعت تو اب بودیم و حتی شیشه دوم شراب رو هم خورده بودی من دیگه دیدم فایده ای نداری همین طور باشه هیچ کدوم پا پیش نمیزاریم
(دیگه مطمئن شده بودن اونم عاشقم شده)
رفتم و یواش لب ش رو بوس کردم
چیزی نگفت از استخر رفت بیرون فقط پرسید شام چی میخوری بهش گفتم بزار الان میام سفارش میدم رفتم
داشتم با خودم فکر میکردم بد کاری کردم نکردم چون ازش لب نگرفته بودم فقط یه بوس کوچولو کردم
از استخر اومد بیرون دیدم یه بلیز استین کوتاه با یه شلوار گشاد پوشیده و اخم کرده هیچی نگفتم
رفتم دوش گرفتم اومدم پرسیدم شام چی میخوری گفت هیچی مطمین شدم ناراحتش کردم هیچ چیز دیگه نگفتم و رفتم که بخوابم دیدم تو اتاق هم نیومد رفته بود اتاق مهمون خوابیده بود تا صبح نخوابیدم و تند تند بهش سر میزدم که یوقت کاری نکنه صبح زود تر ازش رفت میز صبحونه رو چیدم صداش کردم دیدم جواب نمیده رفتم تو اتاقش بیدارش کردم یک لحظه ترسید و پتو پیچید دور خودش ازش معزرت خواهی کردم و گفتم ببخشید بابت دیروز تو اب یک دفعه دیدم بلند شد رفت پایین شروع کرد به صبحونه خوردن یک کلمه هم حرف نزد
گفتم کیانا جان ببخشید که گفت خفه شو
ندونستم چی بگم صبحونه م که خوردم رفتن خوابیدم ظهر بود برای ناهار اومدم دیدم غذا رو گازه و کیانا نیست تو رفتم دیدم تو استخر هم نبود به گوشیش زنگ زدم با یه لحن عصبی گفت چکار داری
پرسیدم کجایی
گفت به تو ربطی نداره ولی دارم میام ویلا
قطع کرد
اومد تو ویلا بدون یک کلگه حرف رفت تو اتاقش و در رو بست گفتم شاید بخوا لباس عوض کنه بعد از یک ربع رفتم صداش کردم در رو که باز کرد با همون لباسی که دیروز اومد تو استخر پرید بغلم و شروع کرد ازم لب گرفتم بعد از دو دقه لب گرفتن ولم کرد و گفت حسابی ترسیدی ها و زد زیر خنده
پرسیدم صبح کجا رفتی
گفتم مگه نگفتم به تو چه ربطی داره
گفت برو پایین الان میام رفتم پایین یه لباس رو اون لباس هاش پوشیده بود و اومد غدا کشید وقتی خوردیم گفت بریم تو استخر اما همه چیز با دیروز فرق میکرد تا رفتیم تو اب شرع کردیم از همه لب گرفتن بعد از کلی لب گرفتن و اب بازی های مثل کشتی از استخر اومدیم بیرون من رفتم حموم اومدم بیرون دیدم کیانا یدونه دکلته ابی سرمه ای مخمل پوشیده و یه گیلاسی شراب
که دیدم داره صدام میزنه خیلام راحت شد رفتم دیدم صبحونه درست کرده به چه خوشکلی بزرگی
صبحونه رو که خوریدم گفت بریم لب ساحل قدم بزنیم رفتیم و برای ناهار اکبر جوجه گرفتیم و اومدیم ویلا ناهار که خوریدم رفت واز توی بار شراب اورد بهش گفتم من نمیخورم
گفت اگه نخوری قهر میکنم تنها برمیگردم تهران میدونست قهر کردن ش نقطه ضعفمه
شراب که خوردیم گفت بریم استخر
با تعجب پرسیدم با هم؟؟؟؟؟؟
گفت اره مگه قبلا نرفتیم گفتم چرا
(منظورش از قبلا وقت هایی بود که با خانواده میومدم )
گفت تو برو من چند دیقه دیگه میام بهش گفتم باشه فقط وقتی اومدی ارایشت رو پاک کن اب رو رنگی نکنه
رفتن تو استخر وقتی اومد یه پیرهن لی تنش بود و یه بطری دیگه شراب دستش بهش گفتم با این میخوای بیای تو اب گفت نه یه لحظه صبر کن یه پیک شراب ریخت داد به من گفت نخور یدونه دیگه هم گذاشت زمین و ازشون یه عکس گرفت
بعد که پیرهنش رو دراود 🤤🤤🤤🤤 به جای اینکه ماید پوشیده یه شرت و سوتین ست پوشیده بود که سینه های گرد بزرگش که فکر کن از ۸۵ بزرگ تر بود خیلی نما داشت
من برای اولین بار بود که رو دختر عموم راست کردم
یهو با خنده گفت چیه به کحا نگاه میکنی
گفتم هیچی اومد تو اب بعد از کلی شنا و بازی حدود چهار ساعت تو اب بودیم و حتی شیشه دوم شراب رو هم خورده بودی من دیگه دیدم فایده ای نداری همین طور باشه هیچ کدوم پا پیش نمیزاریم
(دیگه مطمئن شده بودن اونم عاشقم شده)
رفتم و یواش لب ش رو بوس کردم
چیزی نگفت از استخر رفت بیرون فقط پرسید شام چی میخوری بهش گفتم بزار الان میام سفارش میدم رفتم
داشتم با خودم فکر میکردم بد کاری کردم نکردم چون ازش لب نگرفته بودم فقط یه بوس کوچولو کردم
از استخر اومد بیرون دیدم یه بلیز استین کوتاه با یه شلوار گشاد پوشیده و اخم کرده هیچی نگفتم
رفتم دوش گرفتم اومدم پرسیدم شام چی میخوری گفت هیچی مطمین شدم ناراحتش کردم هیچ چیز دیگه نگفتم و رفتم که بخوابم دیدم تو اتاق هم نیومد رفته بود اتاق مهمون خوابیده بود تا صبح نخوابیدم و تند تند بهش سر میزدم که یوقت کاری نکنه صبح زود تر ازش رفت میز صبحونه رو چیدم صداش کردم دیدم جواب نمیده رفتم تو اتاقش بیدارش کردم یک لحظه ترسید و پتو پیچید دور خودش ازش معزرت خواهی کردم و گفتم ببخشید بابت دیروز تو اب یک دفعه دیدم بلند شد رفت پایین شروع کرد به صبحونه خوردن یک کلمه هم حرف نزد
گفتم کیانا جان ببخشید که گفت خفه شو
ندونستم چی بگم صبحونه م که خوردم رفتن خوابیدم ظهر بود برای ناهار اومدم دیدم غذا رو گازه و کیانا نیست تو رفتم دیدم تو استخر هم نبود به گوشیش زنگ زدم با یه لحن عصبی گفت چکار داری
پرسیدم کجایی
گفت به تو ربطی نداره ولی دارم میام ویلا
قطع کرد
اومد تو ویلا بدون یک کلگه حرف رفت تو اتاقش و در رو بست گفتم شاید بخوا لباس عوض کنه بعد از یک ربع رفتم صداش کردم در رو که باز کرد با همون لباسی که دیروز اومد تو استخر پرید بغلم و شروع کرد ازم لب گرفتم بعد از دو دقه لب گرفتن ولم کرد و گفت حسابی ترسیدی ها و زد زیر خنده
پرسیدم صبح کجا رفتی
گفتم مگه نگفتم به تو چه ربطی داره
گفت برو پایین الان میام رفتم پایین یه لباس رو اون لباس هاش پوشیده بود و اومد غدا کشید وقتی خوردیم گفت بریم تو استخر اما همه چیز با دیروز فرق میکرد تا رفتیم تو اب شرع کردیم از همه لب گرفتن بعد از کلی لب گرفتن و اب بازی های مثل کشتی از استخر اومدیم بیرون من رفتم حموم اومدم بیرون دیدم کیانا یدونه دکلته ابی سرمه ای مخمل پوشیده و یه گیلاسی شراب
دست ش و داره میخوره یه اهنگ بی کلام ملایم هم داره بخش میشه
بهم گفت برو لباسی که باید بپوشی رو برات گذاشتم رو تخت رفتم دیدم یه کت شلوار هم رنگ لباس خودش برام گذاشته رو تخت کت شلوار رو که پوشیدم دستم رو کردم تو جیبش دیدم یه بسته کاندمه فهمیدم که قرار امشب اتش فشانی باشه از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم از یه لحاظ هم تعجب کرده بودم که کسی که مثل خواهرم بود چطور الان عاشقش شدم رفتم پایین شروع کردیم به رقصیدن کیانا کم کم لباس های من رو در می اورد تند تند میگفتم زن عمو عروست شدم منم شروع کردم به مالیدن اون سینه های گنده و نرمش بعد از حدود پنج دیقه ور رفتن با هم و لب گرفتن برگست گفت زیپ لباسم رو باز زیپ لباس ش رو باز کردم برگشت و شروع کرد به پایین اوردن لباس ش وقتی سینه ش رو دیم اصلا یه حالی شده صورتی خوش فرم بزرگ کلا که لباس ش رو دراورد طاقت نیاوردم گرفتمش بغل و بردم ت اتاق و شروع کردم به خوردن کس ش که یه زره هم مو نداشت بعد کیرم در اورد و شروع کرد به خوردن اصلا من تو بهشت بودم بعد از چند دیقه گفت کادو ت رو تو جیب لبایت دیدی گفتم نه گفت بیارش که الان بکارت میاد یدونه از کاندوم ها رو پوشیدم و کیرم رو یواش کردم تو کسش من تو بهشت بودم اون داشت تو بغلم ازخوشی ضعف میکرد بعد از ۱۰ دیقه تو بدنم لرزید و تمام دست پاش شل شد و فقط اه و ناله میکرد میگفت عروس ننت رو بکن من دیدن ارضا نمیشم برش گردوندم و کون قملش رو شروع کردم به خوردن بعد یواش یواش سوارخ کون صورتیش رو با انگشت باز کردن بعد کیرم و گذاشتم توش که یهو جیغ زد سریع لبم رو گذاشتم رو لبش و ازش لب گرفتم و به کارم ادامه دادم بعد از حدود ده دقیقه کونش گشاد شد وتونستم تلنبه بزنم بعد که حس کردم داره ابم میاد بهش گفتم و گفت بیارش بیرون کیرم در اوردم کاندومرو از روش در اورد و شرع کرد به ساک زدن ابم تو دهنش اومد و تا اخرش رو خورد و گفت چقدر اب خوش مزه ای بود مرسی عشقم از هم یه لب طولانی گرفتیم و بغل هم همونطور لخت خوابیدیم
وقت برگشتیم رفتم خاستگاریش و باهاش ازدواج کردم
الان هم این خاطره رو با هم براتون نوشتیم امید وارم خوشتون بیاد ۱۷/۰۳/۱۴۰۱
نوشته: Mamad
@dastankadhi
بهم گفت برو لباسی که باید بپوشی رو برات گذاشتم رو تخت رفتم دیدم یه کت شلوار هم رنگ لباس خودش برام گذاشته رو تخت کت شلوار رو که پوشیدم دستم رو کردم تو جیبش دیدم یه بسته کاندمه فهمیدم که قرار امشب اتش فشانی باشه از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم از یه لحاظ هم تعجب کرده بودم که کسی که مثل خواهرم بود چطور الان عاشقش شدم رفتم پایین شروع کردیم به رقصیدن کیانا کم کم لباس های من رو در می اورد تند تند میگفتم زن عمو عروست شدم منم شروع کردم به مالیدن اون سینه های گنده و نرمش بعد از حدود پنج دیقه ور رفتن با هم و لب گرفتن برگست گفت زیپ لباسم رو باز زیپ لباس ش رو باز کردم برگشت و شروع کرد به پایین اوردن لباس ش وقتی سینه ش رو دیم اصلا یه حالی شده صورتی خوش فرم بزرگ کلا که لباس ش رو دراورد طاقت نیاوردم گرفتمش بغل و بردم ت اتاق و شروع کردم به خوردن کس ش که یه زره هم مو نداشت بعد کیرم در اورد و شروع کرد به خوردن اصلا من تو بهشت بودم بعد از چند دیقه گفت کادو ت رو تو جیب لبایت دیدی گفتم نه گفت بیارش که الان بکارت میاد یدونه از کاندوم ها رو پوشیدم و کیرم رو یواش کردم تو کسش من تو بهشت بودم اون داشت تو بغلم ازخوشی ضعف میکرد بعد از ۱۰ دیقه تو بدنم لرزید و تمام دست پاش شل شد و فقط اه و ناله میکرد میگفت عروس ننت رو بکن من دیدن ارضا نمیشم برش گردوندم و کون قملش رو شروع کردم به خوردن بعد یواش یواش سوارخ کون صورتیش رو با انگشت باز کردن بعد کیرم و گذاشتم توش که یهو جیغ زد سریع لبم رو گذاشتم رو لبش و ازش لب گرفتم و به کارم ادامه دادم بعد از حدود ده دقیقه کونش گشاد شد وتونستم تلنبه بزنم بعد که حس کردم داره ابم میاد بهش گفتم و گفت بیارش بیرون کیرم در اوردم کاندومرو از روش در اورد و شرع کرد به ساک زدن ابم تو دهنش اومد و تا اخرش رو خورد و گفت چقدر اب خوش مزه ای بود مرسی عشقم از هم یه لب طولانی گرفتیم و بغل هم همونطور لخت خوابیدیم
وقت برگشتیم رفتم خاستگاریش و باهاش ازدواج کردم
الان هم این خاطره رو با هم براتون نوشتیم امید وارم خوشتون بیاد ۱۷/۰۳/۱۴۰۱
نوشته: Mamad
@dastankadhi
صاحبخونه جذاب (۱)
1401/03/22
#دانشجویی #میلف #صاحبخانه
با سلام به خواننده های عزیز امروز خرداد ماه ۱۴۰۱ هست و من میخوام خاطره ای چند وقت اخیر واسه من پیش اومده رو براتون تعریف کنم
من شاهین هستم ساکن کرمانشاه 19 سالمه چند سالی هست سایت شهوانی رو میشناسم ولی سکسی نداشتم که داستانشو اپلود بکنم خب بریم سر اصل مطلب
از همون بچگی درسخون و سرم به کار خودم بود دوست دختر و دوست های اجتماعی کم تا بیش داشتم جز لب گرفتن هم هیچکاری انجام نداده بودم قدم ۱۸۲ وزنم ۸۸ قیافه و اندام خاصی هم نداشتم و بشدت سرم درگیر درس و مدرسه بود و فقط برای کنکور تلاش میکردم و به شدت شهوتی و حشری بودم و چندین فیلم رو داشتم و هفتگی نگاه میکردمو و خودمو خالی میکردم و میچسپیدم به درس و کنکور
تا اینکه ما ورودی مهر ۱۴۰۰ یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم یک ترم رو مجازی خوندیم تا گذشت ترم بعد هم بهمن و اسفند مجازی برگزار شد تا اینکه بعد تعطیلات عید کانال های اطلاع رسانی دانشگاه گفتند کلاس ها حضوری میشه و ۲۱فروردین ماه به مجبور راهی تهران شدم
اصلا خیلی سخت بود اون روزهای اول واقعا خیلی سخت گذشت بگذریم
با پدرم به تهران رفتیم و دانشگاه گفتن که ظرفیت پر شده شما باید طی اون پیامکی که براتون اومد توی اون سایت ثبت نام میکردین (یک پیامک اومد واسم توی عید ولی من اصلا توجه نکردم و بیخیال شدم)
اون شب با کلی وسایل رفتیم مسافرخانه و خوابیدیم صبح زود پا شدیم دنبال خوابگاه های خصوصی بگردیم خوابگاه های خصوصی هم یا پر شده بودن یا ادم های خوبی در انها سکونت نداشتن و پدرم گفت باید دنبال خونه بگردیم حالا این ترم چیزیش نمونده این چند ماهو خونه میگیرم برات
رفتیم به مشاور املاک های نزدیک دانشگاه بعد از کلی گشت و گذار و دیدن خونه ها با قیمت های خیلی بالا و بالاخره یک جا پیدا شد که قیمتش مناسب بود و رفتیم که ببینیم با املاکیه رفتیم توی محله ی تئاتر شهر و تقریبا ولیعصر بود املاکیه کلید انداخت و رفتیم داخل خونه اوکی بود فقط یک مشکل داشت که مبله نبود املاکیه گفت یه گاز و یخچال با تخت و یه فرش از سمساری بگیر بعدا هم خواستی بری بازم به سمساری میفروشی گفت اگر پسندید که بریم به صابخونه که در پایین خونه تو مغازه هست اطلاع بدیم ما هم گفتیم مجبوریم دیگه جاهای دیگه قیمت ها واقعا بالا بود مجبور شدم قبول کنم و بهش گفتیم اوکیه در راه پایین اومدن بودیم املاکیه تماس گرفت خانم دولتخواهی ببخشید مزاحم شدم چند دقیقه ای تشریف بیارید جلو در رفتیم پایین روی مغازه نوشته بود زیبایی…(اسمشو نمیارم متاسفانه)سالن زیبایی زنانه بود با پرده پشت در سالن خودشو پوشونده بود در و باز کرد موهای بلوند ابروهای کشیده ارایش غلیظ لب های پروتز شده اندامش معلوم نبود خیلی جذاب بود واقعا صورتش با املاکیه سلام و احوال پرسی کردن و گفت مشتری های خونه هستن گفت هر دوشون هستن گفت خیر فقط واسه این اقا پسره که دانشجوه و خوابگاه گیرش نیومده گفت اوکی من یه ربع دیگه میام ما هم رفتیم دفتر املاکیه که خانوم بیان رفتیم نشستیم که خانم اومدن واای چی میدیدم اندام پر به نسبت چاق بود قدش هم کوتاه بود رون های درشت مانتو جلو باز ساپورت تنگ و نازک مچ پاشو انداخته بود بیرون هم تتو داشت هم پابند مچ پای سفید اصلا خیلی خوب بود خوش برخورد و خنده روی لبش بود و با املاکیه خیلی خوب خوش بش میکردن و چای اورد پاهاشو انداخت رو پا خانوم و شروع کرد به صبحت کردن گفت اینجا واسه زندگی کردن نه جای رفیق بازی و پارتی گرفتن گفتم من کلا سه ماه اینجا هستم و دانشجوم اینجام دوست و رفیقی ندارم گفت همه اولش اینو میگن گفتم خیر خانم من خودم تنها هستم و کسیو ندار
1401/03/22
#دانشجویی #میلف #صاحبخانه
با سلام به خواننده های عزیز امروز خرداد ماه ۱۴۰۱ هست و من میخوام خاطره ای چند وقت اخیر واسه من پیش اومده رو براتون تعریف کنم
من شاهین هستم ساکن کرمانشاه 19 سالمه چند سالی هست سایت شهوانی رو میشناسم ولی سکسی نداشتم که داستانشو اپلود بکنم خب بریم سر اصل مطلب
از همون بچگی درسخون و سرم به کار خودم بود دوست دختر و دوست های اجتماعی کم تا بیش داشتم جز لب گرفتن هم هیچکاری انجام نداده بودم قدم ۱۸۲ وزنم ۸۸ قیافه و اندام خاصی هم نداشتم و بشدت سرم درگیر درس و مدرسه بود و فقط برای کنکور تلاش میکردم و به شدت شهوتی و حشری بودم و چندین فیلم رو داشتم و هفتگی نگاه میکردمو و خودمو خالی میکردم و میچسپیدم به درس و کنکور
تا اینکه ما ورودی مهر ۱۴۰۰ یکی از دانشگاه های تهران قبول شدم یک ترم رو مجازی خوندیم تا گذشت ترم بعد هم بهمن و اسفند مجازی برگزار شد تا اینکه بعد تعطیلات عید کانال های اطلاع رسانی دانشگاه گفتند کلاس ها حضوری میشه و ۲۱فروردین ماه به مجبور راهی تهران شدم
اصلا خیلی سخت بود اون روزهای اول واقعا خیلی سخت گذشت بگذریم
با پدرم به تهران رفتیم و دانشگاه گفتن که ظرفیت پر شده شما باید طی اون پیامکی که براتون اومد توی اون سایت ثبت نام میکردین (یک پیامک اومد واسم توی عید ولی من اصلا توجه نکردم و بیخیال شدم)
اون شب با کلی وسایل رفتیم مسافرخانه و خوابیدیم صبح زود پا شدیم دنبال خوابگاه های خصوصی بگردیم خوابگاه های خصوصی هم یا پر شده بودن یا ادم های خوبی در انها سکونت نداشتن و پدرم گفت باید دنبال خونه بگردیم حالا این ترم چیزیش نمونده این چند ماهو خونه میگیرم برات
رفتیم به مشاور املاک های نزدیک دانشگاه بعد از کلی گشت و گذار و دیدن خونه ها با قیمت های خیلی بالا و بالاخره یک جا پیدا شد که قیمتش مناسب بود و رفتیم که ببینیم با املاکیه رفتیم توی محله ی تئاتر شهر و تقریبا ولیعصر بود املاکیه کلید انداخت و رفتیم داخل خونه اوکی بود فقط یک مشکل داشت که مبله نبود املاکیه گفت یه گاز و یخچال با تخت و یه فرش از سمساری بگیر بعدا هم خواستی بری بازم به سمساری میفروشی گفت اگر پسندید که بریم به صابخونه که در پایین خونه تو مغازه هست اطلاع بدیم ما هم گفتیم مجبوریم دیگه جاهای دیگه قیمت ها واقعا بالا بود مجبور شدم قبول کنم و بهش گفتیم اوکیه در راه پایین اومدن بودیم املاکیه تماس گرفت خانم دولتخواهی ببخشید مزاحم شدم چند دقیقه ای تشریف بیارید جلو در رفتیم پایین روی مغازه نوشته بود زیبایی…(اسمشو نمیارم متاسفانه)سالن زیبایی زنانه بود با پرده پشت در سالن خودشو پوشونده بود در و باز کرد موهای بلوند ابروهای کشیده ارایش غلیظ لب های پروتز شده اندامش معلوم نبود خیلی جذاب بود واقعا صورتش با املاکیه سلام و احوال پرسی کردن و گفت مشتری های خونه هستن گفت هر دوشون هستن گفت خیر فقط واسه این اقا پسره که دانشجوه و خوابگاه گیرش نیومده گفت اوکی من یه ربع دیگه میام ما هم رفتیم دفتر املاکیه که خانوم بیان رفتیم نشستیم که خانم اومدن واای چی میدیدم اندام پر به نسبت چاق بود قدش هم کوتاه بود رون های درشت مانتو جلو باز ساپورت تنگ و نازک مچ پاشو انداخته بود بیرون هم تتو داشت هم پابند مچ پای سفید اصلا خیلی خوب بود خوش برخورد و خنده روی لبش بود و با املاکیه خیلی خوب خوش بش میکردن و چای اورد پاهاشو انداخت رو پا خانوم و شروع کرد به صبحت کردن گفت اینجا واسه زندگی کردن نه جای رفیق بازی و پارتی گرفتن گفتم من کلا سه ماه اینجا هستم و دانشجوم اینجام دوست و رفیقی ندارم گفت همه اولش اینو میگن گفتم خیر خانم من خودم تنها هستم و کسیو ندار
م خلاصه ما بعد از قرارداد رهن و کرایه یک ماهو دادیم کلید به ما دادن و بیرون رفتیم خانم گفت بیزون وایسین میرسونمتون منم میرم سمت مغازه ما وایسادیم داشتن با املاکیه می خندیدن هیچی خلاصه ما سوار شدیم کلا ۱۰ دقیقه راه نبود تو راه پرسید چند سالته و ترم چندیو از کدوم شهریو و…… تا رسیدیم گفت من کلید خونه رو دارم هر روز صبح که میام کنتور برق رو باید از تو خونه شما روشن کنم و بعدازظهرا هم موقع رفتن از اینجا خاموش میکنم و باید بیام تو ورودی گفتم که اطلاع داشته باشید مام گفتیم اشکالی نداره خونه خودتونه و شمارشو داد گفت هر موقع مشکلی چیزی پیش اومد حتما باهام تماس بگیر و خداحافظی کردن رفتن تو مغازشون ماهم رفتیم داخل خونه با اینکه خسته بودیم با پدرم باید خونه رو تمیز میکردیم اون شب و خوابیدیم صبح پا شدیم به سمساری رفتیم و وسایل گرفتیم و موقع اوردن وسایل اومدن از ماشینشون پیاده شدن سلام و احوال پرسی کردیم رفتن داخل
با یک تیپ و استایل و ارایش دیگه واقعا هر مردی عاشقش میشد مدتی گذشت یهو با یه سینی شربت اورد بهمون داد و خوش رویی و خوش برخوردی ازش می بارید و در عوض باشخصیت و مغرور
ما ظهر بود که کار خونه گذاشتن یخچال و گاز و تخت و فرش اینا و چیدن وسایل خودم کارش تموم شد و پدرم گفت من دیگه میرم ترمینال که برم شهرستان چهارشنبه بود و دیگه تا شنبه کلاس نداشتم اون سه روز چقد سخت بهم گذشت سخت و نمیگذشت خلاصه گذشت و به درس مشغول بودم و همچنان شهوتی و حشری تر از قبل پروفایل های خانم دولتخواهی رو نگاه کردم چقدر جذاب و دیدنی عکس هاش واقعا عالی بود نصیب هر مردی میشد نهایت لذتو بهش میداد از قیافه و هیکلش پیدا بود
به دانشگاه رفتیمو کلا هممون بیشتر درسخون بودیم هم دختر و هم پسر و منم هم با خودم میگفتم باید حتما تو این سه ماه تهران هستم خونه دارم باید حتما با یکی اوکی میشدم و سکس میکردم نمیدونستم چیکار کنم توی اینستا چرخ زدم شماره چند تارو پیدا کزدم زنگ هم زدم ادرس هم دادن گفتن بیا تهرانپارس ولی اصلا جراتشو نداشتم برم حقیقتا
هرزگاهی خانم دولتخواهی با شوق و ذوق زیاد میدیدیم ولی خب کاری از دستم بر نمی اومد از زن های سن بالا و میلف خوشم می اومد ولی تا حالا دوست نبودم نمیدونستم چطور مخ رو بزنم
پدرم بنر داده بود طراحی کنن در خصوص کارش که تولیدات عسل و روغن محلی رب انار و… هست فایلشو برام ارسال کرد و من معمولا تبلیغ های خودمون برای تمامی مخاطب هام میفرستم همه مخاطب هامو زدم ارسال کردم و به دانشگاه رفتم
شب انلاین شدم و دیدم یه سری سین زدن یه سری گفتن پر رزق و روزی یه سری هم مثل خانم دولتخواهی جواب داد چه خوب برای خودتونه؟ منم جواب دادم بله گفت من هم رب انار میخوام چون واسه چربی سوزی عالی هم عسل میخوام خرید کنم ازتون منم نزاشتم به بابام پیام بده برای خرید گفتم من خودم هفته بعد عید فطره میرم برگشتنی واستون میارم گفت خوبه و خداحافظی کردیم و پیامی ندادم تا شب عید فطر که من سوار اتوبوس شدم برگردم به شهرمون پیام عید فطر فرستادم براش و اونم تبریک گفت و گفت برگشتید امروز خونه نبودید گفتم بله چند روز تعطیلات هست طاقت نمی اوردم گفت خوش بگذره سفارش منم یادت نره
تعطیلات تموم شد و من با یک کیلو عسل اعلا و رب انار خوب برگشتم ساعت های شش صبح بود رسیدم تهران و تو مترو گفتم بابد هر طوری شده بکشونمش تو خونه موقع اومدن که بیاد کنتور رو روشن فرصته من رسیدم خونه منتظر بودم بیاد کلید انداخت روی در اومد منم رفتم سلام و احوال پرسی زیاد و گفتم عسل و رب انار و اوردم واستون بفرمایین بالا گفت بیارید پایین من باید
با یک تیپ و استایل و ارایش دیگه واقعا هر مردی عاشقش میشد مدتی گذشت یهو با یه سینی شربت اورد بهمون داد و خوش رویی و خوش برخوردی ازش می بارید و در عوض باشخصیت و مغرور
ما ظهر بود که کار خونه گذاشتن یخچال و گاز و تخت و فرش اینا و چیدن وسایل خودم کارش تموم شد و پدرم گفت من دیگه میرم ترمینال که برم شهرستان چهارشنبه بود و دیگه تا شنبه کلاس نداشتم اون سه روز چقد سخت بهم گذشت سخت و نمیگذشت خلاصه گذشت و به درس مشغول بودم و همچنان شهوتی و حشری تر از قبل پروفایل های خانم دولتخواهی رو نگاه کردم چقدر جذاب و دیدنی عکس هاش واقعا عالی بود نصیب هر مردی میشد نهایت لذتو بهش میداد از قیافه و هیکلش پیدا بود
به دانشگاه رفتیمو کلا هممون بیشتر درسخون بودیم هم دختر و هم پسر و منم هم با خودم میگفتم باید حتما تو این سه ماه تهران هستم خونه دارم باید حتما با یکی اوکی میشدم و سکس میکردم نمیدونستم چیکار کنم توی اینستا چرخ زدم شماره چند تارو پیدا کزدم زنگ هم زدم ادرس هم دادن گفتن بیا تهرانپارس ولی اصلا جراتشو نداشتم برم حقیقتا
هرزگاهی خانم دولتخواهی با شوق و ذوق زیاد میدیدیم ولی خب کاری از دستم بر نمی اومد از زن های سن بالا و میلف خوشم می اومد ولی تا حالا دوست نبودم نمیدونستم چطور مخ رو بزنم
پدرم بنر داده بود طراحی کنن در خصوص کارش که تولیدات عسل و روغن محلی رب انار و… هست فایلشو برام ارسال کرد و من معمولا تبلیغ های خودمون برای تمامی مخاطب هام میفرستم همه مخاطب هامو زدم ارسال کردم و به دانشگاه رفتم
شب انلاین شدم و دیدم یه سری سین زدن یه سری گفتن پر رزق و روزی یه سری هم مثل خانم دولتخواهی جواب داد چه خوب برای خودتونه؟ منم جواب دادم بله گفت من هم رب انار میخوام چون واسه چربی سوزی عالی هم عسل میخوام خرید کنم ازتون منم نزاشتم به بابام پیام بده برای خرید گفتم من خودم هفته بعد عید فطره میرم برگشتنی واستون میارم گفت خوبه و خداحافظی کردیم و پیامی ندادم تا شب عید فطر که من سوار اتوبوس شدم برگردم به شهرمون پیام عید فطر فرستادم براش و اونم تبریک گفت و گفت برگشتید امروز خونه نبودید گفتم بله چند روز تعطیلات هست طاقت نمی اوردم گفت خوش بگذره سفارش منم یادت نره
تعطیلات تموم شد و من با یک کیلو عسل اعلا و رب انار خوب برگشتم ساعت های شش صبح بود رسیدم تهران و تو مترو گفتم بابد هر طوری شده بکشونمش تو خونه موقع اومدن که بیاد کنتور رو روشن فرصته من رسیدم خونه منتظر بودم بیاد کلید انداخت روی در اومد منم رفتم سلام و احوال پرسی زیاد و گفتم عسل و رب انار و اوردم واستون بفرمایین بالا گفت بیارید پایین من باید
مغازه رو باز کنم گفتم بیاین زوده هنوز ساعت ۸و نیمه گفت باشه در و بست و اومد بالا صبحانه رو روی زمین چیده بودم گفتم بفرمایین گفت نه من هر روز با شاگردام تو مغازه میخوریم گفتم یه لقمه چیزی نمیشه که اومدن جلو با لحن خوش روی گفت واقعا عسله چقد خوشمزه هستش.
ادامه شو قسمت بعد مینویسم براتون (خواستم با جزئیات بنویسم که کامل باشه ببخشید بابت طولانی شدن)
نوشته: شاهین
@dastankadhi
ادامه شو قسمت بعد مینویسم براتون (خواستم با جزئیات بنویسم که کامل باشه ببخشید بابت طولانی شدن)
نوشته: شاهین
@dastankadhi
سکس عجیب با خاله (۲)
1401/03/22
#سیسی #خاله #شیمیل
...قسمت قبل
سلام خوب قسمت قبل داستان رو میتونید در سایت ببینید من با اونایی که فوش دادن کار ندارم ولی از کسایی که حمایت کردن بسیار ممنونم .
.
خوب بعد اون ماجرا من کونم بد جر خورده بود و حتی دستشویی رفتن برام سخت بود حدود دوهفته ریحون ،نگینم خیلی کاریم نداشتن چون میدونستم زیاده روی کردن هم اونا هم من این دوهفته فقط کس لیسی ریحون میکردمو برا نگین ساک میزدم خوب سخت بود چون من فقط از کون دیگه ارضا میشدم و دودولمم که همیشه تو چستیتی بود دیگه ،خلاصه یه شب خیلی بهم فشار اومد دیگه رفتم دیدم ریحون ،نگین هیچ کدوم نیستن تو این دوهفته شیوه هم نکرده بودم سریع رفتم حموم و همون مقدار کمم زدم لخت کونمم حسابی تمیز کردم اومدم بیرون نگین برگشته بود اما خاله ریحون نه نگین تا منو دید یه جون گفت اومدم سراغم منم مقاومتی نداشتم اونم مراقب بود اول با انگشت هم چرب کردش با وازیلین هم کم کم سوراخمو باز کرد ولی تا کیرش رفت تو یه لرزشی کل بدنمو گرفت همون لحظه ریحون اومد تو خونه اولش ترسید اومد طرف ما که دید من حالم میزون نیست انگار ارضا شدم ولی آبم نیومده بود جفتشون تعجب کرده بودن ریحون اومد گفت: خوبی عزیزم ها تو الان مثل یه زن ارضاء شدی 😂 فکر میکردم بعد اون شب دیگه دوست نداری کون بدی حتی میخواستم چستیتی تو باز کنم😅.
بعدشم یکی زد رو کونمو به نگین گفت این دختر خوب بکن تا من بیام نگینم دوباره شروع کرد منم آبم یواش یواش از سر دودولمم میومد پایین تا ریحون اومد ریحون خوابید رو منو نگین یه تلمبه تو من میزد یکی تو کس خاله ریحون صدا هممون در اومده بود که من ارضا شدم.
یه دفعه زنگ خونه زده شد من که حتی حال نداشتم بعد دوهفته اون همه آب ازم خالی شده بود یه دفعه نگینو ریحون سریع افتادن جمع کردن من و وسایل با هم میگفتن خاک تو سرت بچه با من بودن مثلا 😅
مثل این که یکی از رفیقاشونو با دوست پسرش دعوت کرده بودن ولی منو که دیده بودن یادشون رفته خلاصه نگین منو برداشت برد تو اتاق دونفره و همونجوری لخت رو تخت ول کرد منم که حتی نمیتونستم پتو بکشم رو خودم ولی درو بست نگین .خلاصه شراره با دوست پسرش حامد اومدن تو خونه شنیده بودم نگین تو کف حامده چون خیلی بچه خوشگله ولی خوب من تا حالا ندیده بودمشون .خلاصه اون دوتا اومدن داخل نگینو ریحون هر دوتا لباس راحتی پوشیده بودن البته اینارو همرو بعد فهمیدم چون اون لحظه بیهوش بودم اینارم ریحون بهم گفته.خلاصه یه بیست دقیقه که حرف میزنن شراره حوصلش سر میره ریحون نگینم میرم آشپزخونه تا به چیزی درست کنن شراره بلند میشه خودرو ببینه که یه دفعه میاد تو اتاق دونفره تا منو میبینه اول تعجب میکنه ولی یواش میره حامدو صدا میکنه جوری که نگینو ریحون نفهمن حامد میاد تا چستیتی منو میبینه یه جون میگه یه دستی بهش میکشه یه دستم به کونم میزنه منم ناخودآگاه گفتم .ریحون نکن دیگه نمیتونم درد میکنه سوراخم که حامدو شراره میزنن زیر خنده نگینو ریحون سریع خودشونو میرسونن و منم که از صدا خندشون فقط چشمم باز کردم و حامدو دیدم واقعا عجب چیزی بود موهای بور ،چشما آبی ،بدن سفید. و بی مو ولی خوب از ترس چیزی نگفتم ولی ریحون ،نگین کلی با شراره ،حامد دعوا کردن که شراره گفت اول فکر کردم دوست پسرتونه ولی انگار کونیتونه😂 که ریحون ناراحت شد گفت :شراره حرف دهنتو بفهم اون عزیز ترین کسمه فهمیدی خلاصه حامدو نگین جلوشونو گرفتن و نگینم ماجرا من رو براشون گفت حامد و شراره ام فقط میخندیدن البته بیشتر شراره.
ادامه دارد …
نوشته: علیرضا
@dastankadhi
1401/03/22
#سیسی #خاله #شیمیل
...قسمت قبل
سلام خوب قسمت قبل داستان رو میتونید در سایت ببینید من با اونایی که فوش دادن کار ندارم ولی از کسایی که حمایت کردن بسیار ممنونم .
.
خوب بعد اون ماجرا من کونم بد جر خورده بود و حتی دستشویی رفتن برام سخت بود حدود دوهفته ریحون ،نگینم خیلی کاریم نداشتن چون میدونستم زیاده روی کردن هم اونا هم من این دوهفته فقط کس لیسی ریحون میکردمو برا نگین ساک میزدم خوب سخت بود چون من فقط از کون دیگه ارضا میشدم و دودولمم که همیشه تو چستیتی بود دیگه ،خلاصه یه شب خیلی بهم فشار اومد دیگه رفتم دیدم ریحون ،نگین هیچ کدوم نیستن تو این دوهفته شیوه هم نکرده بودم سریع رفتم حموم و همون مقدار کمم زدم لخت کونمم حسابی تمیز کردم اومدم بیرون نگین برگشته بود اما خاله ریحون نه نگین تا منو دید یه جون گفت اومدم سراغم منم مقاومتی نداشتم اونم مراقب بود اول با انگشت هم چرب کردش با وازیلین هم کم کم سوراخمو باز کرد ولی تا کیرش رفت تو یه لرزشی کل بدنمو گرفت همون لحظه ریحون اومد تو خونه اولش ترسید اومد طرف ما که دید من حالم میزون نیست انگار ارضا شدم ولی آبم نیومده بود جفتشون تعجب کرده بودن ریحون اومد گفت: خوبی عزیزم ها تو الان مثل یه زن ارضاء شدی 😂 فکر میکردم بعد اون شب دیگه دوست نداری کون بدی حتی میخواستم چستیتی تو باز کنم😅.
بعدشم یکی زد رو کونمو به نگین گفت این دختر خوب بکن تا من بیام نگینم دوباره شروع کرد منم آبم یواش یواش از سر دودولمم میومد پایین تا ریحون اومد ریحون خوابید رو منو نگین یه تلمبه تو من میزد یکی تو کس خاله ریحون صدا هممون در اومده بود که من ارضا شدم.
یه دفعه زنگ خونه زده شد من که حتی حال نداشتم بعد دوهفته اون همه آب ازم خالی شده بود یه دفعه نگینو ریحون سریع افتادن جمع کردن من و وسایل با هم میگفتن خاک تو سرت بچه با من بودن مثلا 😅
مثل این که یکی از رفیقاشونو با دوست پسرش دعوت کرده بودن ولی منو که دیده بودن یادشون رفته خلاصه نگین منو برداشت برد تو اتاق دونفره و همونجوری لخت رو تخت ول کرد منم که حتی نمیتونستم پتو بکشم رو خودم ولی درو بست نگین .خلاصه شراره با دوست پسرش حامد اومدن تو خونه شنیده بودم نگین تو کف حامده چون خیلی بچه خوشگله ولی خوب من تا حالا ندیده بودمشون .خلاصه اون دوتا اومدن داخل نگینو ریحون هر دوتا لباس راحتی پوشیده بودن البته اینارو همرو بعد فهمیدم چون اون لحظه بیهوش بودم اینارم ریحون بهم گفته.خلاصه یه بیست دقیقه که حرف میزنن شراره حوصلش سر میره ریحون نگینم میرم آشپزخونه تا به چیزی درست کنن شراره بلند میشه خودرو ببینه که یه دفعه میاد تو اتاق دونفره تا منو میبینه اول تعجب میکنه ولی یواش میره حامدو صدا میکنه جوری که نگینو ریحون نفهمن حامد میاد تا چستیتی منو میبینه یه جون میگه یه دستی بهش میکشه یه دستم به کونم میزنه منم ناخودآگاه گفتم .ریحون نکن دیگه نمیتونم درد میکنه سوراخم که حامدو شراره میزنن زیر خنده نگینو ریحون سریع خودشونو میرسونن و منم که از صدا خندشون فقط چشمم باز کردم و حامدو دیدم واقعا عجب چیزی بود موهای بور ،چشما آبی ،بدن سفید. و بی مو ولی خوب از ترس چیزی نگفتم ولی ریحون ،نگین کلی با شراره ،حامد دعوا کردن که شراره گفت اول فکر کردم دوست پسرتونه ولی انگار کونیتونه😂 که ریحون ناراحت شد گفت :شراره حرف دهنتو بفهم اون عزیز ترین کسمه فهمیدی خلاصه حامدو نگین جلوشونو گرفتن و نگینم ماجرا من رو براشون گفت حامد و شراره ام فقط میخندیدن البته بیشتر شراره.
ادامه دارد …
نوشته: علیرضا
@dastankadhi
سرود خیانت
1401/03/22
#خیانت #عاشقی
برای «فرهاد» آمدن به دادگاه خانواده مثل یک خواب آشفته بود. از روزی که عاشق «لاله» شد تا همین دو سال پیش، حتی یک لحظه هم به این روزها فکر نکرده بود، چه رسد به اینکه مجبور به پرداخت مهریه 2500 سکهای باشد یا خانهاش را از دست بدهد.
فرهاد در گوشه ای از شعبه 368 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید مینوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند میکرد و از پنجره به بیرون زُل میزد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانهاش را به رخ میکشید. به نظر میرسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشتهاش را ورق میزند…
ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان میکرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری میکرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سالها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقهمندیاش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنهای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست میکرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسماش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیلهایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.
چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جملهای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل میبرید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه…نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول میدهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد…»
اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی میکردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بلهبرون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقهاش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقهاش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمیاش شد رفتن به کلاسهای زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمیگذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه…
در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی کاغذ سفید لایحه را سیاه میکرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله میگذشت و به یاد میآورد که در آن سالها چند بار
1401/03/22
#خیانت #عاشقی
برای «فرهاد» آمدن به دادگاه خانواده مثل یک خواب آشفته بود. از روزی که عاشق «لاله» شد تا همین دو سال پیش، حتی یک لحظه هم به این روزها فکر نکرده بود، چه رسد به اینکه مجبور به پرداخت مهریه 2500 سکهای باشد یا خانهاش را از دست بدهد.
فرهاد در گوشه ای از شعبه 368 دادگاه خانواده نشسته بود و مطالبی را روی کاغذ سفید مینوشت تا به عنوان لایحه به پرونده دادخواست مهریه همسرش اضافه کند. هنگام نوشتن گاهی سرش را بلند میکرد و از پنجره به بیرون زُل میزد، چهره و اندامی درشت داشت که قامت مردانهاش را به رخ میکشید. به نظر میرسید با آن نگاه اندیشناکش توجهی به آسمان دودآلود تهران ندارد و به جای آن گذشتهاش را ورق میزند…
ماجرا از 23 سال پیش شروع شد. در یک روز بهاری که ترنم باران، زیبایی شهر را دو چندان میکرد دختران خوابگاه دانشجویی پشت پنجره جمع شده بودند. در همان جا و همان لحظات فرهاد داشت نجاری میکرد که یکی از دخترها نظرش را جلب کرد. دختری که بشدت شبیه خواهرش بود و سالها پیش به خارج از کشور مهاجرت کرده بود. بهانه و فرصتی پیدا کرد و پنهان از دیگران موضوع علاقهمندیاش را مطرح کرد، اما دختر اهمیتی نداد و رفت. ولی فرهاد از فکر این دختر جوان بیرون نرفت. با گذشت زمان همه چیز فراموش شد اما سه ماه بعد در حال نصب سفارش چوبی یک آپارتمان بود که ناگهان با دیدن صحنهای خشکش زد؛ همان دختر دانشجو را دید که در آشپزخانه داشت شربت درست میکرد. چند دقیقه بعد معلوم شد که اسماش «لاله» است و اهل شهرستان که آمده به فامیلهایش سر بزند. فرهاد تا پایان کار فکر کرد و قبل از رفتن موضوع خواستگاری را پیش کشید.
چند روز بعد نخستین دیدارشان در پارک نزدیک خوابگاه اتفاق افتاد، فرهاد یک دسته گل سرخ به دست داشت و نخستین جملهای که لاله به زبان آورد این بود: «شما همیشه برای دخترها گل میبرید؟» و فرهاد جواب داده بود: «نه…نخستین بار است، اما اگر با من ازدواج کنی قول میدهم همیشه یک دسته گل توی خانه مان باشد…»
اما لاله قول ازدواج به فرهاد نداد و همه چیز را به موافقت پدر و مادرش موکول کرد که صدها کیلومتر دورتر از تهران زندگی میکردند. همان هفته فرهاد به خواستگاری رفت، اما پدر لاله داشتن کارت پایان خدمت را پیش کشید. فرهاد دو سال در آرزوی ازدواج با این دختر ماند و دلش به چند تماس تلفنی خوش بود تا اینکه کارت پایان خدمتش را به پدر لاله نشان داد ولی خانواده لاله بهانه آوردند که «کار درست و حسابی نداری.» دو سال دیگر هم گذشت تا یک شرکت تولید مبل راه انداخت، اما باز هم پدر دختر شرط خرید خانه شخصی را مطرح کرد و سه سال هم طول کشید تا صاحب یک خانه بزرگ شود. بعد گفتند که باید یک خودروی گرانقیمت برای لاله بخری، بالاخره آنقدر بین تهران و شهرستان رفت و آمد کرد و واسطه فرستاد تا به ازدواج آنها راضی شدند. هفت سال از نخستین دیدار فرهاد و لاله گذشته بود که روز «بلهبرون» رسید. در شرط جدید، مهریه 2000 سکه طلا به میان آمد ولی فرهاد همچنان پافشاری کرد و حتی پیشنهاد داد با 2500 سکه دختر مورد علاقهاش را عقد کند. یک مراسم مجلل ترتیب داد و سرانجام زندگی مشترک فرهاد عاشق با دختر مورد علاقهاش آغاز شد. لاله کارش در آزمایشگاه را ترک کرد و سرگرمیاش شد رفتن به کلاسهای زبان و نقاشی و شنا؛ حتی سفرهای داخلی و خارجی آنها به راه بود و فرهاد نمیگذاشت آب در دل همسرش تکان بخورد، تا اینکه…
در لحظاتی که فرهاد در مقابل قاضی کاغذ سفید لایحه را سیاه میکرد، 14 سال از زندگی مشترکش با لاله میگذشت و به یاد میآورد که در آن سالها چند بار
دلش شکسته بود، اما به روی خودش نیاورده بود. نخستین بار بر سر موضوع بچه دار شدن با هم اختلاف پیدا کرده بودند. سال سوم زندگیشان بود که لاله آب پاکی را روی دست شوهرش ریخت و اعلام کرد باید شوهرش را خوب بشناسد تا بچه دار شوند و بهتر است تا 10 سال دیگر حرفش را نزنند. فرهاد روی قولش در مورد گلهای سرخ هم باقی ماند و تا سال هفتم همیشه با دسته گلهای سرخ به خانه میآمد، اما یک سفر کاری باعث وقفه در خرید گلهای سرخ و بهانه مشاجره جدیدی بین آنها شد.
سال دهم ازدواج بود که لاله بتدریج دچار بیماری افسردگی شد و دو سال زیر نظر مشاور قرار گرفت. در دوازدهمین سالگرد ازدواج آنها بود که لاله از حال رفت و خیلی زود معلوم شد اقدام به خودکشی کرده است. فرهاد همان شب پس از رساندن لاله به بیمارستان و بازگشت به منزل وصیتنامهای از همسرش پیدا کرد. لاله نوشته بود بعد از مرگش چمدان سیاه بزرگی را به دست خواهرش برسانند. فرهاد برای نخستین بار از روی کنجکاوی محتویات چمدان را بررسی کرد و از دانستن واقعیتی تلخ سرش گیج رفت و روی پیشانیاش عرق نشست، تا صبح در گوشهای کز کرد و به فکر رفت. او فهمیده بود که همسرش به مرد جوانی دل بسته و صدها سطر به یاد او نوشته است، فرهاد حتی پیامکهای عاشقانهای را در گوشی موبایلش شناسایی کرد، هر چند سند و شاهدی درباره این آشنایی پنهان پیدا نکرد. با آنکه فرهاد نسبت به همسرش دلچرکین شده بود چند روز بعد از مرخص شدن لاله از او خواست به زندگی دوران عاشقانهشان برگردند و همه اشتباههای یکدیگر را ببخشند. در مقابل لاله همه چیز را انکار کرد و در مورد خواندن دفترچه شخصیاش به شوهرش اعتراض کرد، کار به مشاجره کشید و فرهاد برای نخستین بار دست روی همسرش بلند کرد، انگار عشق از آنها رو برگردانده و تبدیل به نفرت شده بود. بتدریج افسردگی لاله بیشتر شد و با کمک وکیلش مهریه 2500 سکهای را به اجرا گذاشت و خانه را هم مصادره کرد، بعد هم به خاطر ضرب و جرح توسط شوهر و نپرداختن اجرتالمثل به دادگاه شکایت کرد و در نهایت هم دادخواست طلاق داد.
در آن روز دودآلود و پر ترافیک شهر، فرهاد در دادگاه خانواده با دلی شکسته، در پایان عشقی نافرجام و الزام به پرداخت مهریهای سنگین تنها مانده بود. چند دقیقه بعد قاضی لایحه او را در مورد تمکین نکردن همسرش تحویل گرفت و لای پرونده گذاشت. فرهاد قبل از خروج رو به قاضی کرد و گفت: «انگار همه این ماجراها در خواب گذشته است، کاش میشد کسی بیدارم میکرد…»
ادامه دارد…
نوشته: مانلی
@dastankadhi
سال دهم ازدواج بود که لاله بتدریج دچار بیماری افسردگی شد و دو سال زیر نظر مشاور قرار گرفت. در دوازدهمین سالگرد ازدواج آنها بود که لاله از حال رفت و خیلی زود معلوم شد اقدام به خودکشی کرده است. فرهاد همان شب پس از رساندن لاله به بیمارستان و بازگشت به منزل وصیتنامهای از همسرش پیدا کرد. لاله نوشته بود بعد از مرگش چمدان سیاه بزرگی را به دست خواهرش برسانند. فرهاد برای نخستین بار از روی کنجکاوی محتویات چمدان را بررسی کرد و از دانستن واقعیتی تلخ سرش گیج رفت و روی پیشانیاش عرق نشست، تا صبح در گوشهای کز کرد و به فکر رفت. او فهمیده بود که همسرش به مرد جوانی دل بسته و صدها سطر به یاد او نوشته است، فرهاد حتی پیامکهای عاشقانهای را در گوشی موبایلش شناسایی کرد، هر چند سند و شاهدی درباره این آشنایی پنهان پیدا نکرد. با آنکه فرهاد نسبت به همسرش دلچرکین شده بود چند روز بعد از مرخص شدن لاله از او خواست به زندگی دوران عاشقانهشان برگردند و همه اشتباههای یکدیگر را ببخشند. در مقابل لاله همه چیز را انکار کرد و در مورد خواندن دفترچه شخصیاش به شوهرش اعتراض کرد، کار به مشاجره کشید و فرهاد برای نخستین بار دست روی همسرش بلند کرد، انگار عشق از آنها رو برگردانده و تبدیل به نفرت شده بود. بتدریج افسردگی لاله بیشتر شد و با کمک وکیلش مهریه 2500 سکهای را به اجرا گذاشت و خانه را هم مصادره کرد، بعد هم به خاطر ضرب و جرح توسط شوهر و نپرداختن اجرتالمثل به دادگاه شکایت کرد و در نهایت هم دادخواست طلاق داد.
در آن روز دودآلود و پر ترافیک شهر، فرهاد در دادگاه خانواده با دلی شکسته، در پایان عشقی نافرجام و الزام به پرداخت مهریهای سنگین تنها مانده بود. چند دقیقه بعد قاضی لایحه او را در مورد تمکین نکردن همسرش تحویل گرفت و لای پرونده گذاشت. فرهاد قبل از خروج رو به قاضی کرد و گفت: «انگار همه این ماجراها در خواب گذشته است، کاش میشد کسی بیدارم میکرد…»
ادامه دارد…
نوشته: مانلی
@dastankadhi
سه روز پیش با آبجیم طبیعی شدم
1400/04/24
سلام من میلادم30 ابجیمم سمیرا22 از مشهد
چند روز پیش باهاش طبیعی شدم یعنی رمون تو رو هم باز شد الان تعریف میکنم چجوری.
مامان و بابام دو روز کار داشتن رفتن روستا
منم نشسته بودم تلویزیون نگا میکردم یهو دیدم آبجیم از اتاقش با یه لباس مجلسی کوتا خیلی تابلو اومد بیرون.
منم خشکم زده بود تا حالا فقط با شلوار و تیشرت توخونه بوده…
اومد جلوم گفت بیزحمت ازم یه عکس بگیر میخام مدل لباسمو برا دوستم بفرستم.
اون لباسشو برا عروسی دختر داییم خریده بود ولی من تنش ندیده بودم.
خیلی تابلو سرخ شدم و دستپاچه شدم،گوشام قرمز شده بود.
من شلوارک پام بود بدون شورت اونقدر تابلو کیرم راست کرده بود نمیتونستم از جام پاشم.
یه لحظه دیدم چشمش به کیرم افتاد زیر لب یواش خندش گرفته بود منم بیشتر قرمز شدم.
یه چندتا عکس گرفتم ، دیدم کاراش ضایس هی خم میشه به طرفم چاک سینش تابلو بود.
فهمیدم که شورتم نداره دیگه یه لحظه نزدیک بود ابم بیاد گوشیو سریع دادم بهش گفتمببین خوبه؟
منم رفتم سمت یخچال یکم اب بخورم سریع کیرمو دادم زیر کش شلوارکم تابلو نباشه.
اونم نگاه کرد عکسارو گفت یه دوتا ه از پشتش بگیر. ÷شت لباسشم مثل یقه باز بود.
وقتی پشتش بهم بود الکی گفتم تکون نخور تار میشه داشتم سریع کیرمو میمالیدم.
بعد یهو به خودم گفتم خاک تو سرت تابلوعه داره نخ میده دیگه شورتم نداره بر همین منم مث خر میترسیدم و
همونجوری که پشتش بهم بود از پشت گوشیو اوردم جلوش گفتم خوبه؟
بهش خورده بودم ولی کیرمو جرات نکردم بزنم بهش
داغ داغ بودم.گفت مرسی خیلیخوشگل گرفتی منم بغلش کردم دستام رو سینه هاش بود ، دفعه اول بود دستم به سینه هاش خورد
خیلی حال میداد منم گردنشو بوس کردم گفتم با این لباس چقد خوشگلی تو
یهو دیدم خودشو داد عقب خورد به کیرم
باورم نمیشد یکدفعه با دستش کیرمو گرفت تومشتش
منم خشکم زده بود
برگشت رو به کیرمم تو دستش
چشاش پر اب بود تابلو حشری بود
منو سمت مبل هل داد منم افتادم رو مبل کیرمو یکم مالید یهو ابم با فشار تو شلوار پاشید
اینقد خجالت کشیدم نمیدونستم کجا فرار کنم
اونم گفت خجالت نکش من یهو سرد شدم
ولو شدم رو مبل به سمت عقب سقفو نگا میکردم
دیدم رفت دسامال کاغذیو آورد شلوارکمو کسید دراورد کیرم هنوز شق بود
خشکش کرد
همونجوری کون لخت بودم دیدم واستاد دامنشو داد بالا اومد جلو دهنم منم از خدا خاسته ترسم ریخته بود کسشو خوردم
با دستامم کونشو میمالیدم
هیچ مویی نداشت کسشم شور مزه بود یهو دیدم لرزید و نشست رو زمین
چند دقیقه دوتامون ساکت ساکت بودیم
من رفتم حموم بعدش رفتم خوابیدم
شبشم بابام اینا اومدن امروزم هنوز باورم نمیشه باهاش طبیعی شدم
همش به هم نیگا میکنیم زیر زیریکی میخندیم
هر موقع میرم تو اتاقش مثلا کار دارم هی انگشتش میکنم اونم دست میزنه به کیرم
تا بعد ببینم چه برنامه ای میشه بریزیم
ممنون
نوشته: میلاد
@dastankadhi
1400/04/24
سلام من میلادم30 ابجیمم سمیرا22 از مشهد
چند روز پیش باهاش طبیعی شدم یعنی رمون تو رو هم باز شد الان تعریف میکنم چجوری.
مامان و بابام دو روز کار داشتن رفتن روستا
منم نشسته بودم تلویزیون نگا میکردم یهو دیدم آبجیم از اتاقش با یه لباس مجلسی کوتا خیلی تابلو اومد بیرون.
منم خشکم زده بود تا حالا فقط با شلوار و تیشرت توخونه بوده…
اومد جلوم گفت بیزحمت ازم یه عکس بگیر میخام مدل لباسمو برا دوستم بفرستم.
اون لباسشو برا عروسی دختر داییم خریده بود ولی من تنش ندیده بودم.
خیلی تابلو سرخ شدم و دستپاچه شدم،گوشام قرمز شده بود.
من شلوارک پام بود بدون شورت اونقدر تابلو کیرم راست کرده بود نمیتونستم از جام پاشم.
یه لحظه دیدم چشمش به کیرم افتاد زیر لب یواش خندش گرفته بود منم بیشتر قرمز شدم.
یه چندتا عکس گرفتم ، دیدم کاراش ضایس هی خم میشه به طرفم چاک سینش تابلو بود.
فهمیدم که شورتم نداره دیگه یه لحظه نزدیک بود ابم بیاد گوشیو سریع دادم بهش گفتمببین خوبه؟
منم رفتم سمت یخچال یکم اب بخورم سریع کیرمو دادم زیر کش شلوارکم تابلو نباشه.
اونم نگاه کرد عکسارو گفت یه دوتا ه از پشتش بگیر. ÷شت لباسشم مثل یقه باز بود.
وقتی پشتش بهم بود الکی گفتم تکون نخور تار میشه داشتم سریع کیرمو میمالیدم.
بعد یهو به خودم گفتم خاک تو سرت تابلوعه داره نخ میده دیگه شورتم نداره بر همین منم مث خر میترسیدم و
همونجوری که پشتش بهم بود از پشت گوشیو اوردم جلوش گفتم خوبه؟
بهش خورده بودم ولی کیرمو جرات نکردم بزنم بهش
داغ داغ بودم.گفت مرسی خیلیخوشگل گرفتی منم بغلش کردم دستام رو سینه هاش بود ، دفعه اول بود دستم به سینه هاش خورد
خیلی حال میداد منم گردنشو بوس کردم گفتم با این لباس چقد خوشگلی تو
یهو دیدم خودشو داد عقب خورد به کیرم
باورم نمیشد یکدفعه با دستش کیرمو گرفت تومشتش
منم خشکم زده بود
برگشت رو به کیرمم تو دستش
چشاش پر اب بود تابلو حشری بود
منو سمت مبل هل داد منم افتادم رو مبل کیرمو یکم مالید یهو ابم با فشار تو شلوار پاشید
اینقد خجالت کشیدم نمیدونستم کجا فرار کنم
اونم گفت خجالت نکش من یهو سرد شدم
ولو شدم رو مبل به سمت عقب سقفو نگا میکردم
دیدم رفت دسامال کاغذیو آورد شلوارکمو کسید دراورد کیرم هنوز شق بود
خشکش کرد
همونجوری کون لخت بودم دیدم واستاد دامنشو داد بالا اومد جلو دهنم منم از خدا خاسته ترسم ریخته بود کسشو خوردم
با دستامم کونشو میمالیدم
هیچ مویی نداشت کسشم شور مزه بود یهو دیدم لرزید و نشست رو زمین
چند دقیقه دوتامون ساکت ساکت بودیم
من رفتم حموم بعدش رفتم خوابیدم
شبشم بابام اینا اومدن امروزم هنوز باورم نمیشه باهاش طبیعی شدم
همش به هم نیگا میکنیم زیر زیریکی میخندیم
هر موقع میرم تو اتاقش مثلا کار دارم هی انگشتش میکنم اونم دست میزنه به کیرم
تا بعد ببینم چه برنامه ای میشه بریزیم
ممنون
نوشته: میلاد
@dastankadhi
اولین سکس در ویلا
1400/04/25
سلام من دفعه اولمه که دارم داستان مینویسم پس ممنون میشم زیاد گیر ندید
سلام اسم من عرشیا و 16سالمه تعریف از خودم نباشه بدن خوبی دارم و عاشق اینم که چند نفر بریزم سرم اینقدر منو بگان تا دلو رودم بریزه بیرون این داستانی که میخام براتون بنویسم برای حدوداً یه سه ماه پیشه یه روز همینطوری داشتم داخل داستانی سایت میگشتم گفتم این سایت که خوبه امنم هست اومدم یه اکانت برای خودم دیگه بعدش گذشت تا چند روز اومدم رفتم داخل سایت دیدم خیلی داخل سایت پیام اومده همشونم درخواست گایدن بنده رو داشتن منم حشرم زد بالا بینشون گشتم دیدم یکیشون خوش تیپه رفتم بیوشو خوندم دیدم پولدارم هست جواب پیامشو دادم بعدشم رفتیم داخل تلگرام با گپ زدیم بلاخره باهم صحبت کردیم گفت اسمش محمد 18سالشه و کیرشم گفت 15سانته منم با خودم گفتم که دفعه اول زیاد به کونم فشار نیارم بلاخره یه چند روز گذشت قرار گذاشتیم برای دو شنبه گفت من یه ویلا دارم می برمت اونجا رفتم سر قرار سوار ماشینش شدم . تمام مدت فکر میکردم یه پسر رشته و عکس دیگران برداشته اما با دیدنش خیلی حال کردم خیلی خوشتیپ بود بدنشم رو فرم از منم یه پنج شیش سانت بلند تر بود بلاخره سوار ماشینش شدم تا سوار شدم گازشو گرفت با تمام سرعت داشت گاز میداد خیلی حرف زد داخل مسیر و هی قربون صدقم میرفت منم از خدام بود بعد از یه ربع رسیدیم خونش سریع پارک کرد ماشینی اومد در خونه رو باز کرد منو فرستاد بالا منم وارد خونش شدم منو به سمت اتاقش فرستاد اتاقش بزرگ بود کافشنمو در آوردم تا اینکه دید من کافشنمو در آوردم چسبید بهم لبشو گذاشت رو لبم یه جور لب گرفت که فکر کردم که داره دلو رودم و میکشه بالا بدنمو میمالید خیلی داشتم تو اون حالت حال میکردم یهو ولم کرد گفت لباستو درار من لباسمو در آوردم اونم همینطور از روی شلوار دیدم کیرش راست شده اول فکر میکردم کوچیکه بعد برگشت به سمت پشت به من ایستاد شلوارشو در اورد منم لباسو شلوارمو در اورد با شورت نشستم وسط اتاق اونم بعد از اینکه شلوارشو در اورد برگشت ترفم . یهو حیرت زده شدم اون داخل تلگرام گفته بود کیرش 15سانت بیشتر نیست قبل از اینکه من حرفی بزنم کلمو آورد نزدیک درجا کیرشو کرد تو دهنم کیرش خیلی بزرگ بود حدودا 20.22سانت میشد کیرش از لحاظ قطرم نگم براتون انگار دهنم تا آخر جر داده باشن اول سر کیرشو گذاشت دهنم یکم یکم برای ساک زدم بعد کیرشو از تو دهنم در اورد منو رو شکم خابوند زمین بعد نشست روم دیدم یه جعبه در اورد یه چیزی ازش در اورد فهمیدم که کاندوم با خودم گفتم بهتر با کاندوم بهتره کاندومو گزاشت روی کیرش بعدشم یه کیف کناره بود آورد و روغن بچه از داخل اون کیف در اورد اولین بار که دیدم دیدم کامل پر بود در روغن باز کرد دیگه همه جا پاشید روغنو رو کیرش رو کونم مخصوصاً رو کونم خیلی ریخت بعد گذاشت کنار شروع کرد مالیدن کونم بعد از یکی دو دقیقه کیرش که احساس میکردم خیلی بزرگ شده رو گذاشت رو سوراخم من چون یک هفته بود باهم صحبت میکردیم بیشتر جق میزدم تو این یه هفته که با اون آشنا شدم گفتم به کونم اصلا دست نزنم تنگ بمونه که بیشتر حال کنم با خودم فکر نمیکردم گیره یه آدم کر کلفتی مثل این بیوفتم خاب برسیم به خود داستان سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کون تنگم که حسابی روغن مالیده بود بعد دستاشو از زیر دستام رد کردو گذاشت بالای سرم بعدش بهم گفت آماده هستی منم تا میخاستم بگم آره کیرشو تا ته کرد توم اول چون کونم خوب باز نشده بود کیرش تا آخر نرفت توم اما با این حال اینقدر کیرش گنده بود که احساس کردم از وسط جر خوردم خیلی کونم درد میکرد جور
1400/04/25
سلام من دفعه اولمه که دارم داستان مینویسم پس ممنون میشم زیاد گیر ندید
سلام اسم من عرشیا و 16سالمه تعریف از خودم نباشه بدن خوبی دارم و عاشق اینم که چند نفر بریزم سرم اینقدر منو بگان تا دلو رودم بریزه بیرون این داستانی که میخام براتون بنویسم برای حدوداً یه سه ماه پیشه یه روز همینطوری داشتم داخل داستانی سایت میگشتم گفتم این سایت که خوبه امنم هست اومدم یه اکانت برای خودم دیگه بعدش گذشت تا چند روز اومدم رفتم داخل سایت دیدم خیلی داخل سایت پیام اومده همشونم درخواست گایدن بنده رو داشتن منم حشرم زد بالا بینشون گشتم دیدم یکیشون خوش تیپه رفتم بیوشو خوندم دیدم پولدارم هست جواب پیامشو دادم بعدشم رفتیم داخل تلگرام با گپ زدیم بلاخره باهم صحبت کردیم گفت اسمش محمد 18سالشه و کیرشم گفت 15سانته منم با خودم گفتم که دفعه اول زیاد به کونم فشار نیارم بلاخره یه چند روز گذشت قرار گذاشتیم برای دو شنبه گفت من یه ویلا دارم می برمت اونجا رفتم سر قرار سوار ماشینش شدم . تمام مدت فکر میکردم یه پسر رشته و عکس دیگران برداشته اما با دیدنش خیلی حال کردم خیلی خوشتیپ بود بدنشم رو فرم از منم یه پنج شیش سانت بلند تر بود بلاخره سوار ماشینش شدم تا سوار شدم گازشو گرفت با تمام سرعت داشت گاز میداد خیلی حرف زد داخل مسیر و هی قربون صدقم میرفت منم از خدام بود بعد از یه ربع رسیدیم خونش سریع پارک کرد ماشینی اومد در خونه رو باز کرد منو فرستاد بالا منم وارد خونش شدم منو به سمت اتاقش فرستاد اتاقش بزرگ بود کافشنمو در آوردم تا اینکه دید من کافشنمو در آوردم چسبید بهم لبشو گذاشت رو لبم یه جور لب گرفت که فکر کردم که داره دلو رودم و میکشه بالا بدنمو میمالید خیلی داشتم تو اون حالت حال میکردم یهو ولم کرد گفت لباستو درار من لباسمو در آوردم اونم همینطور از روی شلوار دیدم کیرش راست شده اول فکر میکردم کوچیکه بعد برگشت به سمت پشت به من ایستاد شلوارشو در اورد منم لباسو شلوارمو در اورد با شورت نشستم وسط اتاق اونم بعد از اینکه شلوارشو در اورد برگشت ترفم . یهو حیرت زده شدم اون داخل تلگرام گفته بود کیرش 15سانت بیشتر نیست قبل از اینکه من حرفی بزنم کلمو آورد نزدیک درجا کیرشو کرد تو دهنم کیرش خیلی بزرگ بود حدودا 20.22سانت میشد کیرش از لحاظ قطرم نگم براتون انگار دهنم تا آخر جر داده باشن اول سر کیرشو گذاشت دهنم یکم یکم برای ساک زدم بعد کیرشو از تو دهنم در اورد منو رو شکم خابوند زمین بعد نشست روم دیدم یه جعبه در اورد یه چیزی ازش در اورد فهمیدم که کاندوم با خودم گفتم بهتر با کاندوم بهتره کاندومو گزاشت روی کیرش بعدشم یه کیف کناره بود آورد و روغن بچه از داخل اون کیف در اورد اولین بار که دیدم دیدم کامل پر بود در روغن باز کرد دیگه همه جا پاشید روغنو رو کیرش رو کونم مخصوصاً رو کونم خیلی ریخت بعد گذاشت کنار شروع کرد مالیدن کونم بعد از یکی دو دقیقه کیرش که احساس میکردم خیلی بزرگ شده رو گذاشت رو سوراخم من چون یک هفته بود باهم صحبت میکردیم بیشتر جق میزدم تو این یه هفته که با اون آشنا شدم گفتم به کونم اصلا دست نزنم تنگ بمونه که بیشتر حال کنم با خودم فکر نمیکردم گیره یه آدم کر کلفتی مثل این بیوفتم خاب برسیم به خود داستان سر کیرشو گذاشت روی سوراخ کون تنگم که حسابی روغن مالیده بود بعد دستاشو از زیر دستام رد کردو گذاشت بالای سرم بعدش بهم گفت آماده هستی منم تا میخاستم بگم آره کیرشو تا ته کرد توم اول چون کونم خوب باز نشده بود کیرش تا آخر نرفت توم اما با این حال اینقدر کیرش گنده بود که احساس کردم از وسط جر خوردم خیلی کونم درد میکرد جور
ی درد میکرد که نمیتونستم حتی جوم بخورم نفسم بند اومده بود اونم داشت با تمام توان فشار میداد داخلم یکم دیگه فشار داد بعد یهو احساس کردم یه صدای تق محکم از توی کونم اومد خیلی ترسیدم فکر میکردم رودم پاره شده کیرشو سریع از تو کونم در اورد در دستش محکم زد روی کونم جوری که صداش داخل کل خونه پیچید بعدش گفت اینقدر تنگی که کاندوم پاره شد از دوباره یه کاندوم دیگه در اورد بعد رو آن بر داشت بعد یکم روغن مالید تا اومد ت یکمی جوم بخرم تا از زیرش در برم از دوباره منو گرفت ایندفعه دیگه حرفی نزد یهو تا ته کرد توم ایندفعه کیرش تا ته رفت توم اینقدر کیرش بزرگ بود و اینقدر درد داشتم که از درد نه میتونستم تکون بخورم نه میتونستم حرفی بزنم فقط میتونستم درد بکشم یه چند دقیقه کیرشو همینطوری توم نگه داشت بعد شروع کرد به تلمبه زدن کیرشو تا ته در میآورد بعد تا ته میکرد توم به جز اینکه خیلی حال میداد خیلی هم درد میگرفت دیدم که خیلی دردم داره میگیره بهش با التماس گفتم (داگی داگی لطفاً بگا)کیرشو در اورد گفت باشه عشقم منم چون فکر میکردم داگی کم تر درد داره داگی وایسادم اونم پاشود یکم روغن از دوباره مالید بعدش کیرشو کرد توم از دوباره منم چون از دوباره خیلی دردم گرفت دستور پام شل شدو افتادم اونم ول نکرد منو همینطوری یک سره داشت تلمبه میزد بعد از یه ربع گیدن یکم وایساد بعد کیرشو در اورد منو به پشت خابوند پاهامو محکم گرفت از بین دستش رد کرد بعد گذاشت روی شونش بعد کیرشو از دوباره کرد توم ایندفعه سریع تر تلمبه میزد منم از درد زیاد نمیتونستم تکون بخورم بعد از چند دقیقه بازم از داخل کونم یه صدای بلند تق شنیدم اما درد نمیزاشت چیزی بگم اونم بیخیال داشت تلمبه میزد بعد از چند دقیقه دیگه چیزی هست نمیکردم یه خورده که گذاشت بدنم لرزید بعدشم ابم اومد اونم یهو تا ته کیرشو کرد یه یکی دو دقیقه همینطوری موندش بعد کیرشو در اورد اونوقت فهمید که کاندوم پاره شده منم که دیگه حال نداشتم همینطوری رو زمین افتاده بودم ابمم ریخته بود روی شکمم بلندم کرد منم آروم بلند شدم اینقدر کونم درد میکرد که نمیتونستم درست راه برم منو برد تا دست شویی گفت خودتو تمیز کرد منم داخلمو تمیز کردن و آبشو سعی کردم پاک کنم اینقدر کونم درد میکرد که نمیتونستم انگشتمو بکنم توم خیلی درد داشتم از دست شویی در اومدم دیدم نیست سریع دویدم رفتم اتاق تا سریع لباسمو بپوشم در برم درو که باز کرد دیدم اونجاست دیدم داره با دست مال کیرشو پاک میکنه اومد جلو تر یه چند تا دستمال کند داد به من گفت ابتو از رو شکنت پاک کن منم گرفتم شروع کردم به پاک کردن ابم از رو خودم جای دستمال کاغذی رو گذاشت زمین خودش از اتاق رفت بیرون منم فرصتو قنیمت شمردم شروع کردم به لباس پوشیدن سریع شلوارشو شورتمو پوشیدم داشتم دکمه های لباسمو می بستم که اومد داخل گفت داری چی کار میکنی داشتیم تازه شروع میکردیم که منم بهش گفتم خیلی دیرم شده باید برم خونه یکم خواهش تمنا کرد گفت بمون منم برای بهانه آوردمو گفتم نمیتونمو از اینجور چیزا اونم راضی شد گفت دفعه بعدی بهتر میگایمت اونم سریع لباس شلوارشو پوشید بازم قبل از اینکه راه بیوفته منو یکم نشوند گفت یکم برام ساک بزنی اونم همینطوری که داشت لباسشو میپوشید براش ساک میزدم بعد از یه ربع الکی طول دادن راه افتادیم منو تا نصف راه رسوند منم میترسیدم بفهمه خونم کجا که نکنه یه بار بیاد برای باج گیر گفتم بقیه راه رو میرم بازم خواهش تمنا کردو گفت زیاد دور نشدیم بیا بازم بریم یکم دیگه حال کنیم منم دیگه سریع از ماشینش پیاده شدم خداحافظی کردم گفت
سکس عاشقانه با رفیقم حنا
1400/04/26
سلام !
بعد از مدت ها بالاخره موفق شد یواشکی بیاد خونه ی ما
آخه فقط ۱۴ سالش بود و خانواده ی خیلی سخت گیری داشت
منم اون روز خونه تنها بودم .
اول که اومد یکی دو ساعتی حرف زدیم …
همونطور که مشغول حرف و غر زدن و حسادت کردن بود بهش نزدیک شدم
و هودیشو از تنش در آوردم .
خیلی بامزه بود. بهش گفتم : حنا من خیلی دوست دارم … میشه ؟
خندید و با اکراه گفت : چیییییییی ؟؟؟
موهاشو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم میشه سینه هاتو ببینم؟؟؟؟
حنا خیلی حسود و انحصور طلب بود
از وقتی باهاش رفیق شده بودم همه ی اطرافینمو گذاشته بودم کنار
از طرفی چون چهار سال از من کوچیک تر بود هرچی میگفتم بدون فکر قبول میکرد .
وقتی گفتم میخام سینه هاتو ببینم خندید …
منم لبامو گذاشتم روی چشماش و سعی کردم قربون صدق برم . یه دستمو گذاشتم روی سینش از روی سوتین و یه دستمو گذاشتم دور گردنش
دیگه صدای حرفهاش قطع شد
فهمیدم بدنش شل شده .
یواش از جام بلند شدم و بهش گفتم بریم رو تخت .
میخندید فقط !
انگار نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد
نشوندمش لبه ی تخت و سوتینشو در آوردم
اولش یکم صداشو نازک کرد و جیغ کشید اما بعد با اخم من خودشو جمع و جور کرد.
نشستم رو زمین سرمو گذاشتم رو سینه اش
با زبونم نوک سینشو لیس زدم
خودشو عقب کشید و گفت الهام آجی …
گفتم دور صدات بگردم …
بزار کارمو بکنم .
بعد از چند ثانیه حس کردم خیلی تحریک شده
درازش کردم رو تخت و رو دستم خوابوندمش . دستمو گذاشتم رو سینه هاش و یواش یواش براش میمالوندم .
صدای آه و آه یواش ازش میومد …
بهش گفتم دوستم داری ؟
گفت مثل همیشه
گفتم پس شلوارتم …
حرفمو قطع کرد و گفت : هرچی تو بگی
شلوار و شورتشو در آوردم و خوب به کس کوچولوش نگاه کردم .
دیدم چشماش بدجوری بهم خیره شده …
خندیدم و انگشت وسطمو کشیدم رو لباش
بهم ثابت شده بود همه جورع دوستم داره که حاضر شده جلوی من لخت بشه .
پاهاشو بهم قفل کرده بود انگار خجالت میکشید . یکم لباشو بوسیدم و با شیطنت گفتم که یه تار موهاشم به کسی نمیدم
خیلی ذوق کرده بود . چون خیلی حسود بود و از اینکه من رفیق های دیگه ای هم دارم دلخور میشد
حاضر بود هرکاری بکنه تا مال من بشه .
پاهاشو باز کردم و انگشتمو کشیدم روش …
اول یه آه بلند کشید که صداش هم لرزید
خم شدم و لبامو گذاشتم رو کسش … یهو دیدم صداش در اومد گفت الهاممم آجی آھ آییی جون حنا دیگه اینو نه…
من …
من
آه الهاممممم ووییی
اوه
سرمو آوردم بالا گفتم چتهههههه خانم کوچولو
من که فقط دارم لیس میزنم
دستاشو گذاشت رو صورتش
فهمیدم دردش نگرفته فقط خجالت کشیده .
زبونمو روی چوچولش میچرخوندمو اونم کمرشو هی بلند و میکرد و یواش یواش صدای ناله اش به گوشم میرسید
زبونمو آروم بردم داخلش . اولش صداش قطع شد اما بعد یه آه بلند کشید و گفت خیلی میخوامت الهام .
خوشحال بودم که رفاقتو در حقش تمام کرده بودم باعث شده بودم به لذت برسه . از جام بلند شدم . انگشتمو گذاشتم روی چوچولش و باهاش بازی کردم . حنا چشاشو بسته بود و فقط با لبخند آه میکشید .
انگشت وسطمو گذاشتم روی سوراخش
و بردم داخل … دستمو چسبیده بود و نگاهش منتظر بود
دوست داشت سریع تر براش تلنبه بزنم
اما من عاشق نگاه مستش بودم و تا چند دقیقه انگشتمو تو کسش بدون حرکت نگه داشتم .
پاهاش باز بود و انگشت منم وسط کسش بود
با دستاش رو تختی رو چسبیده بود و نگاه منتظرش خیره شده بود به دستای من .
صداش کردم و گفتم . از لحظه ای که آبت بیاد دیگه فقط مال منی
حق حرف زدن با هیچ دختر و پسریو بدون اجازه من نداری .
رفیق کیلو چنده ؟ تا تهش عروسک منی ! خیلی میخوامت ماه کوچولو
خندید گفت
1400/04/26
سلام !
بعد از مدت ها بالاخره موفق شد یواشکی بیاد خونه ی ما
آخه فقط ۱۴ سالش بود و خانواده ی خیلی سخت گیری داشت
منم اون روز خونه تنها بودم .
اول که اومد یکی دو ساعتی حرف زدیم …
همونطور که مشغول حرف و غر زدن و حسادت کردن بود بهش نزدیک شدم
و هودیشو از تنش در آوردم .
خیلی بامزه بود. بهش گفتم : حنا من خیلی دوست دارم … میشه ؟
خندید و با اکراه گفت : چیییییییی ؟؟؟
موهاشو از جلوی صورتش کنار زدم و گفتم میشه سینه هاتو ببینم؟؟؟؟
حنا خیلی حسود و انحصور طلب بود
از وقتی باهاش رفیق شده بودم همه ی اطرافینمو گذاشته بودم کنار
از طرفی چون چهار سال از من کوچیک تر بود هرچی میگفتم بدون فکر قبول میکرد .
وقتی گفتم میخام سینه هاتو ببینم خندید …
منم لبامو گذاشتم روی چشماش و سعی کردم قربون صدق برم . یه دستمو گذاشتم روی سینش از روی سوتین و یه دستمو گذاشتم دور گردنش
دیگه صدای حرفهاش قطع شد
فهمیدم بدنش شل شده .
یواش از جام بلند شدم و بهش گفتم بریم رو تخت .
میخندید فقط !
انگار نمیدونست چه بلایی قراره سرش بیاد
نشوندمش لبه ی تخت و سوتینشو در آوردم
اولش یکم صداشو نازک کرد و جیغ کشید اما بعد با اخم من خودشو جمع و جور کرد.
نشستم رو زمین سرمو گذاشتم رو سینه اش
با زبونم نوک سینشو لیس زدم
خودشو عقب کشید و گفت الهام آجی …
گفتم دور صدات بگردم …
بزار کارمو بکنم .
بعد از چند ثانیه حس کردم خیلی تحریک شده
درازش کردم رو تخت و رو دستم خوابوندمش . دستمو گذاشتم رو سینه هاش و یواش یواش براش میمالوندم .
صدای آه و آه یواش ازش میومد …
بهش گفتم دوستم داری ؟
گفت مثل همیشه
گفتم پس شلوارتم …
حرفمو قطع کرد و گفت : هرچی تو بگی
شلوار و شورتشو در آوردم و خوب به کس کوچولوش نگاه کردم .
دیدم چشماش بدجوری بهم خیره شده …
خندیدم و انگشت وسطمو کشیدم رو لباش
بهم ثابت شده بود همه جورع دوستم داره که حاضر شده جلوی من لخت بشه .
پاهاشو بهم قفل کرده بود انگار خجالت میکشید . یکم لباشو بوسیدم و با شیطنت گفتم که یه تار موهاشم به کسی نمیدم
خیلی ذوق کرده بود . چون خیلی حسود بود و از اینکه من رفیق های دیگه ای هم دارم دلخور میشد
حاضر بود هرکاری بکنه تا مال من بشه .
پاهاشو باز کردم و انگشتمو کشیدم روش …
اول یه آه بلند کشید که صداش هم لرزید
خم شدم و لبامو گذاشتم رو کسش … یهو دیدم صداش در اومد گفت الهاممم آجی آھ آییی جون حنا دیگه اینو نه…
من …
من
آه الهاممممم ووییی
اوه
سرمو آوردم بالا گفتم چتهههههه خانم کوچولو
من که فقط دارم لیس میزنم
دستاشو گذاشت رو صورتش
فهمیدم دردش نگرفته فقط خجالت کشیده .
زبونمو روی چوچولش میچرخوندمو اونم کمرشو هی بلند و میکرد و یواش یواش صدای ناله اش به گوشم میرسید
زبونمو آروم بردم داخلش . اولش صداش قطع شد اما بعد یه آه بلند کشید و گفت خیلی میخوامت الهام .
خوشحال بودم که رفاقتو در حقش تمام کرده بودم باعث شده بودم به لذت برسه . از جام بلند شدم . انگشتمو گذاشتم روی چوچولش و باهاش بازی کردم . حنا چشاشو بسته بود و فقط با لبخند آه میکشید .
انگشت وسطمو گذاشتم روی سوراخش
و بردم داخل … دستمو چسبیده بود و نگاهش منتظر بود
دوست داشت سریع تر براش تلنبه بزنم
اما من عاشق نگاه مستش بودم و تا چند دقیقه انگشتمو تو کسش بدون حرکت نگه داشتم .
پاهاش باز بود و انگشت منم وسط کسش بود
با دستاش رو تختی رو چسبیده بود و نگاه منتظرش خیره شده بود به دستای من .
صداش کردم و گفتم . از لحظه ای که آبت بیاد دیگه فقط مال منی
حق حرف زدن با هیچ دختر و پسریو بدون اجازه من نداری .
رفیق کیلو چنده ؟ تا تهش عروسک منی ! خیلی میخوامت ماه کوچولو
خندید گفت
امشب یه کاری کردی دیوونت بشم
انگشتمو در آوردم و دوباره با شتاب بردم توو
هی ای کارو تکرار کردم دیدم دماغش قرمز شده ، فهمیدم داره گریه اش میگیره ولی چون میدونستم از شدت هیجان و لذت اینجوری شده توجهی نکردم .
انگشتمو تو کسش چرخوندم و آهش بلند تر شد
اصلا نمیگفت یواش فقط اه میکشید و چشماشو میبست
یکی دیگه از انگشتامم بردم تو و تند تند عقب جلو کردم … میخندید و آه میکشید . سرعتمو تند کردم
انقدر تند که دیگه صدای ضربه های دستمو کسش کل اتاقو پر کرده بود
چشماشو رو هم فشار میداد و به رو تختی چنگ میزد . دیوونه ی صدای ناله هاش شده بودم .
چند دقیقه بعد پاهاش لرزید و آبش ریخت …
خیلی بی حال شد و حتی چشم هاشم باز نکرد .
براش یه لیوان آب آوردم و یه نفس خورد . اما باز بی حال افتاد رو تخت و پاهاشم همونجوری باز بود .
از اینکه آبشو بخورم متنفر بودم اما دستمال کاغذی آوردم و کسشو تمیز کردم .
شورتشو پاش کردم و رفتم کنارش خوابیدم .
سینه هاش خیلی کوچولو بودن . یه ویشکون ریز از نوک سینه هاش گرفتم که باعث شد جیییغ بکشه و خودشو لوس کنه .
از اینکه موفق شده بودم سینه هاشو بمالونم خوشحال بودم
نوشته: الهام
@dastankadhi
انگشتمو در آوردم و دوباره با شتاب بردم توو
هی ای کارو تکرار کردم دیدم دماغش قرمز شده ، فهمیدم داره گریه اش میگیره ولی چون میدونستم از شدت هیجان و لذت اینجوری شده توجهی نکردم .
انگشتمو تو کسش چرخوندم و آهش بلند تر شد
اصلا نمیگفت یواش فقط اه میکشید و چشماشو میبست
یکی دیگه از انگشتامم بردم تو و تند تند عقب جلو کردم … میخندید و آه میکشید . سرعتمو تند کردم
انقدر تند که دیگه صدای ضربه های دستمو کسش کل اتاقو پر کرده بود
چشماشو رو هم فشار میداد و به رو تختی چنگ میزد . دیوونه ی صدای ناله هاش شده بودم .
چند دقیقه بعد پاهاش لرزید و آبش ریخت …
خیلی بی حال شد و حتی چشم هاشم باز نکرد .
براش یه لیوان آب آوردم و یه نفس خورد . اما باز بی حال افتاد رو تخت و پاهاشم همونجوری باز بود .
از اینکه آبشو بخورم متنفر بودم اما دستمال کاغذی آوردم و کسشو تمیز کردم .
شورتشو پاش کردم و رفتم کنارش خوابیدم .
سینه هاش خیلی کوچولو بودن . یه ویشکون ریز از نوک سینه هاش گرفتم که باعث شد جیییغ بکشه و خودشو لوس کنه .
از اینکه موفق شده بودم سینه هاشو بمالونم خوشحال بودم
نوشته: الهام
@dastankadhi