داستانکده شبانه
15.6K subscribers
108 photos
9 videos
192 links
Download Telegram
خواهرم دنیای من
1401/02/13

#خواهر #تابو

نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو می‌برد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به‌ نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
وب نبود،
دلم نیومد ناراحت ببینمش، وارد اتاق خوابش شدم و ازش اجازه خواستم بشینم روی تختش
_بفرما میعاد جان
رفتم و تکیه دادم به تاج رختخوابش و شروع کردم به عذرخواهی بابت حرفام
_درک میکنم میعاد جان، میدونم که چی میگی، باشه قبول میکنم و از اکبر طلاق میگیرم ولی بهم قول بده که هیچ وقت محتاج پول نشم، منم قول میدم اصلاً شوهر نکنم
+دنیا جان من دقیقا برعکس اینو میگم اولآ من که پول کرایه آژانسمو تو میدی، دوم هم من میگم باید به فکر خودت باشی که از تنهایی در بیای
_یعنی ازم میخوای خیانت کنم؟!
+شاید تو اسمشو خیانت بزاری ولی من میگم این حق توئه که جواب خیانتش رو بدی
_هی داداش تو هم دلت خوشه، به نظرت ی غریبه دلش برا من میسوزه؟ اونم بعد از لذت خودش یا جیبمو میزنه یا ولم میکنه و داغمو بیشتر میکنه،
+کی گفته هر کسی آرزوی داشتن یکی مثل تو توی زندگیشه، مطمئن باش کسی تو رو از دست نمیده
_آره داداش مثل اکبر
با این حرفش دهنمو بست و چیزی برای گفتن نداشتم ولی سعی کردم کم نیارم
+بخدا اون مرتیکه لیاقت نداره وگرنه هیچ مردی چنین خریتی نمیکنه
_داداش قربونت برم منوتو ساده ایم اینجور فک میکنیم مردم گرگ شدن و همه رو میش میبینن
مجبور شدم احساسی تر کنم فضا رو، دراز کشیدم کنارش و دستمو حلقه کردم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم به خدااینجور نیست قول میدم ی خوبشو برات پیدا میکنم،
_به روح مامان اشتباه میکنی، حتی خودت هم باشی به کسی که خودشو بی قید و شرط در اختیارت بزاره خیانت میکنی
+آبجی این چه حرفیه؟ تو دیگه خیلی بد بینی، نمیدونم کی تو زندگیت بوده که اینجور بدبین شدی، کاش برادرت نبودم تا وفا رو نشونت میدادم،
_آره چون دوسم داری و داداشمی مطمئنم تو ازم سو استفاده نمیکنی ولی مطمئنم حتی خودت از همسر آیندت سو استفاده میکنی
وای این حجم از بدبینی که دنیا داشت
+پس اینجور که تو میگی این همه آدم خوشبخت که هست خواهر برادرن
_نه ولی دوست پسر دوست دختری نیستن که به شوهرشون خیانت میکنن
+پس هیچ جوره حاضر نیستی خودتو تامین کنی
_چرا حاضرم ولی یکم سخته
خوشحال شدم اینو می‌شنیدم گفتم چجوری؟!
_اون داستان بود که توی گروه فرستادی؟
+کدومش؟
_اون که با زنداییش تنها شده بود و شوهرش مثل شوهر من عسلویه کار می‌کرد
+پونزده پونزده رو میگی؟
_آره همون
بارها خونده بودمش داستان محارم بود، حفظش بودم
+خوب؟
_خوب،
متوجه منظورش نبودم چون اکبر خواهر زاده ای نداشت، ولی شاید منظورش من بودم که کنارش بودم،
هر چقدر اسرار کردم منظورشو نگفت و قسمم داد بحث رو عوض کنم،
شب بخیر گفتم و اتاق رو ترک کردم،
یک ساعت بعد بود ی داستان از داستانهای محارم خواهر و برادر از شهوانی کپی کردم و توی همون گروه گذاشتم، نیم ساعت بعد صدای آلارم گوشیم دراومد، دنیا استیکر لایک رو برا مطلبم گذاشته بود، دیگه نتونستم طاقت بیارم مثل ابر بهار گریه میکردم و در عین حال خوشحال از رابطه ای که دنیا رو خوشحال می‌کرد، نمیدونستم چکار کنم، زیر لایکش نوشتم اگه خواسته تو مرگ باشه من می‌پذیرم، نوشت اومدی چراغها رو خاموش کن،
حدس میزدم باید در خاموشی کامل این کار انجام بگیره ولی وقتی چراغهای هال رو خاموش کردم و با تپش قلب و چشمای اشکبار وارد اتاق شدم و دستم سمت کلید چراغ اتاق خواب رفت با روی گشاده و خندون ازم خواست چراغ رو روشن نگه دارم، من که نه پای حرکت داشتم نه چشم دیدن دنیا رو،.
در اتاق رو بستم و رفتم سمت تختخواب،با شوق به استقبالم اومد و همین که دراز کشیدم روم خیمه زد و صورتمو از اشک پاک کرد،
_چرا گریه کردی، مگه خوشحالی منو نخواستی؟
با سرم بله رو گفتم
+پس چیه بیا خوشحالم کن
خیلی
راحت نیست قبول کردن این پیشنهاد،
سرمو برگردوندم سمت دنیا و خنده ای از اجبار بهش تحویل دادم که منجر به بوسیدن لب هم شد، دستای دنیا شروع کرد به چرخیدن روی سینم و شکمم و در انتها رفت روی کیرم، شوکه شدم، نمیخواستم اول من تحریک بشم و میخواستم لذت رو دنیا ببره، دستمو مستقیم زیر تاپش بردم و آنی به روی سینه هاش رسوندم که خبری از سوتین نبود، برای اینکه دستش به کیرم نرسه و تحرک نشم، بلند شدم و نشستم روی روناش و تاپش رو با سوتینش بالا زدم و مشغول خوردنشون شدم مزه رنگ و حجم سینهاش برام مهم نبود، حداقل فعلأ نبود، میخواستم بهترین باشم وصدای لذت‌های دنیا این رو میگفت،
حجم بزرگی از سینهاشو توی دهن میکردم و چنگ میزدم، خوردن رو به ناف کشوندم و هر چقدر پایین تر میرفتم کمی شلوار خوابش با شورتش رو پایین میدادم، باید موی بیشتری میدیدم ولی انگشت شمار موهای نرمی بالای چوچولش داشت که هر کدوم یک سانتی میشد، شلوار و شورتش رو تا زانو پایین دادم و جفت پاهاشو بالا و خیمه زدم روی کُسش، نمیخواستم چشم تو چشم بشیم، حتی جملاتی رو که می‌گفت رو نمیخواستم بشنوم،تا دو دقیقه فقط به شکل لب بازی ازش میخوردم، دنیا تحریک شده بود ولی کافی نبود تصمیم گرفتم که اونی رو که ازم انتظار داشت رو انجام بدم، اول شلوار و شورتش رو کامل در آوردم و بعد رفتم بین پاهاش و شروع کردم به خوردن و زبون زدن و بعد انگشت میانیمو دادم داخل و بازیش میدادم، هنوز در من علائمی از لذت نبود بجز کیرم که برای راست شدن اجازه نمی‌خواست، اینقدر ادامه دادم که به نقطه اوج رسید و آنی شروع به داد زدن و لرزیدن کرد و دست و دهنمو پر از آب کرد، ارگاسم سنگینی داشت و تا چندین ثانیه صداش بالا نیومد، اگه ناراحت نمیشد میخواستم برم بیرون، ولی میدونستم نمیزاره،
چشماش باز شد و نگاهم کرد و گفت بیا بغلم عزیز دل آجی،
کلمه آجی اینجا دیگه بی معنی بود، رفتم و کنارش دراز کشیدم، شروع کرد به نوازش صورت و بوسیدنم، انرژی برای بلند شدن نداشت و داشت ریکاوری می‌کرد، ی کم بعد بلند شد و نشست روی شکمم و تاپ و سوتینش رو درآورد و هر کدوم رو به گوشه ای پرت میداد، شروع کرد به روضه خوندم،
_هان چته؟ چرا سرسنگین شدی؟ حالا که من شادم چرا ناراحتی؟ مگه شادی منو نمیخواستی؟ مگه نمیخواستی منو زیر پای یکی بندازی؟ خوب از خودت بهتر کیه؟ اصلاً میدونی چرا اکبر ماهی چهار پنج روز میاد خونه؟ معلومه که نمیدونی، با من هماهنگ میکنه و دقیقا موقع پریودم میاد خونه که یا از کون منو بکنه یا براش ساک بزنم، حالا فهمیدی که چرا همیشه ماتم گرفته ام، حالا هم که شادم تو میخوای سر سنگین بشی،
+نه اینجوری نیست دنیا، من مشکلی ندارم
_میدونم بخاطر من هر کاری میکنی، ولی ازت میخوام فک کنی زنتم و همه چیز ازم بخوای کُسمو بکن و جرم بده، راضیم کن تا قبول کنم برات ساک بزنم و آبتو قورت بدم، اسرار کن که از کون بکنیم، هر چی دوست داری رو از من بخواه، شیطنت کن توی جمع یواشکی انگشتم کن، خلاصه اگه میخوای من خوش باشم منو با شیطنتت خوشحال کن،
حالا که فکر میکردم همه چیز با از دست دادن خواهر برادری بدست میومد، میخواستم سریع موضع عوض کنم و چیزی بگم که فضا عوض بشه و شاد بشیم،
نگاه خریدارانه ای به سینه هاش کردم و با خنده گفتم یعنی میگی من زن اکبر رو جر بدم و اکبر بشه کُس کش من؟ گل از رخ دنیا شکوفت و خندید آره طوری زنشو بکن که هیچ وقت کسی نکرده باشه،
_حالا این لباساتو در بیار و تا زمانی که توی این خونه هستی نپوششون،
از روم بلند شد، منم با اینکه هنوز رغبتی نداشتم سعی کردم وانمود کنم که خیلی خوشحالم، توی کمتر از چند ثانیه
کامل لخت شدم خواستم درازش کنم که گفت بزار برات بخورم،
دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم و لبخندی از اجبار به لبام زدم، کنارم زانو زد و موهاشو کنار انداخت و دستاش رو دور کیرم حلقه کرد و گفت حیف نیست این کیر توی شلوار بمونه و با خنده گفت اگه این کیر بره توی کونم دیگه کیر اکبر باید به پهنا بره که دردم بگیره وشروع کرد به زبون کشیدن روی سر کیرم و کلاهک کیرم که سرخ و سیاه و بزرگ شده بود رو به زور توی دهنش جا داد و میمکید، صحنه زیبایی بود باید از یاد می‌بردم که دنیا داره برام ساک میزنه،
+دنیا کُس خوشکلتو بزار توی دهنم میخوام بووخورمش،
_چشم عشقم
پوزیشن 69گرفتیم و تا حد جنون کُس لزجشو خوردم و اونم کیرمو می‌خورد، میدونستم به کم قانع نیست و باید قبل از ارضا بکنم
+دنیا بسه دیگه میخوام این کُسو جر بدم،
کیرمو از دهنش درآورد و گفت جووونم آره باید جرش بدی
از روم بلند شد و به بغل افتاد، رفتم بین پاهاش و با توجه به تعریفی که از کیرم کرده بود میدونستم کار سختی در پیش دارم، کلاهک کیرمو جلوی دهانه کُسش گذاشتم و هول دادم داخل، هنوز چیزی از کلاهک نرفته بود که گفت میعاد یواش،
ممکن نبود کُس ی زن متاهل اینقدر تنگ باشه، اینقدر طول کشید جا کردن کیرم که به ارگاسم نزدیک شدم،
+دارم ارضا میشم، کجا بریزم عشقم؟
شاید کلمه عشقم بهش انرژی داد که بلند شه، بلند شد و نشست و گفت توی دهنم،
ولی کیرمو دستش گرفت و دهنشو باز کرد و با فاصله بیست سانتی از کیرم دهنشو باز نگه داشت و برام جق میزد با ارضا شدنم از موی سر تا سینه و رون و تشک همه رو خیس منی کرد،
هر لحظه از شبانه روز رو باید آماده سکس میبودم و همه چیز خوب بود بجز رابطه خواهر برادری که دیگه وجود نداشت
نوشته: میعاد


@dastankadhi
خاله خانم ها
1401/02/14

#اقوام #زن_میانسال

قبلنا می گفتند بعضی پیر زنا بد حشرند باورم نمی شد ولی با این داستان و اتفاق که براخودم افتادم دونستم که واقعا راست راسته.وااین جریانو نوشتم تا یکم دوستان هم سرگرم بشن.و بخندندخونه مادر خانمم جمع بودیم برا عروسی نوه دختریش یعنی دختر خواهر خانمم.هی هرکی یه طرفی وول میخورد و کاری انجام میداد .میخواستم برم چند تایی وسایل از بازار بگیرم .به خانمم گفتم کاری نداری چیزی نمی خوای .گفت نه ولی امدنی برو خاله ها رو بیار زنگ می زنم حاضر بشن معطلت نکنن.با درخواست زنم کیرم یه نبضی زد .نمی دونم چه خصلتی عاشق پیرزنام اونم کی؟خاله های خانمم فاطی ‌واکرم گوشت نرمه خالص تپل وحشری فاطی سبزه و اکرم سفید کس دارند به بزرگی کف دست .همیشه موقع کردن زنم اونارو می گفتم. اونم میگفت باشه فقط بریز تموم کن هرچی دارم ریخت بیرون. بهرحال رفتم چندتا بکس اب میوه و بقیه وسایلو گرفتم وخواستم برم دنبال خاله ها .رو راست قصد کردنشون رو نداشتم هم بزرگ تر از من بودندواکرم شوهر داشت وفاطی بیوه بود و بهرحال غیر ممکن بود و جور در نمی اومد…ولی ازشوخی باهاشون بدم نمی اومد بعضی موقع یه شیطونی هایی می کردم ووقتی باهم بودیم عمدا کیرمو سبخ می کردم و از زیر شورتم در می اوردم بیرون وزیر شلوارم معلوم میشدویه اینطور کارایی وتقریبا باهم ندار بودیم. هردوتاشون شصت سال رو رد کردن.همیشه سر به سر زنم می زارند که چطور میکنم و بساطم گندس یا نه .خاله اکرم ینگی زنم بود تو شب زفافش و از بس زد به در که زود باشین .ماهم تو پنچ دقیقه تمومش کردیم وبه شوخی به زنم گفتم مگه دستم به خالت نرسه کوس کونشو یکی می کنم نذاشت یه کیف درست حسابی بکنیم.زنم گفت تونستی برو بکن خاله فاطی هم اضافش .یه قطره ای هست به اسپانیش فلای حشری کننده زن هست .ازرو کنجکاوی گرفته بودمش وبعضی وقتا زنم کونشو نمی داد و دلم کون میخواست قبلش میدادم زنم .موقع کردن دیگه فرمون دست زنم بود خودش نوبتی دوتا سوراخشو پر می کرد.یدف یه فکر شیطونی زد سرم که قطره بدم خاله ها بخورند ببینم چیکار می کنند نه اینکه بخوام بکنم.رفتم خونه و قطرهه رو برداشتم چندقطره ای ریختم تو دوتاابمیوه و رفتم در خانه خاله فاطی. زنگو زدم سرشو از پنجره هم کف اورد بیرون منو دید تعجب کرد.اومد جلو در سلام و احوال پرسی .وگفتم خاله حاضر نیستید مگه پرسید کجا گفتم خونه مادر جون مگه ثریا زنگ نزد .گفت بیا تو حالا به من که نگفته شاید به اکرم گفته رفتیم تو .یه دوسه تایی ابمیوه و کیک هم بردم توزنگ زد به خواهرش اونم گفت اره به ممن گفته منم یادم رفت بهت بگم .به اکرم گفت پس بیا اینجا باهم بریم من یه دوش بگیرم .پشت تلفن نمیدونم اکرم چی بهش گفت اونم خندید گفت خب حالا توهم وقت گیر اوردی .منم یه ابمیوه دادم فاطی گفتم برا عروسی گرفتم ببین خوش طعمه.عمدا هم نیشو زدم تا بخوره خودم هم یکی باز کردم. گفت بزار یه چایی میوه ای بیارم تا اکرم بیاد منم قبول نکردم گفتم این اب میوس دیگه .گفتم خاله بخور تا گرم نشده گرفت دهنش شروع کرد میک زدن .باهر مکش کیر منم سیخ میشد خوردن ابمیوه تموم شدگفتم خاله من دیگه جایی نمیرم یه استراحتی بکنم .شما حاضر شو تا خاله اکرم هم بیاد.گفت اون دیر میاد تو یه استراحتی بکن تا منم یه دوشی بگیرم تو هم جا پسر منی زودتر نگفتن که اماده باشم .گفتم مشکلی نیست خاله عجله نکن عروسی فرداست برا فردا وسایلو میخوان.تابستونم بود هوا گرم یه بالشو وملافه داد بهم گفت اتاق گرمه همون تو هال دراز شو .رفت اتاق وسایل حاضر کنه یا بیاره یکم طولش داد .منم میدونستم چیکار کردم کیرم بد سیخ شده بود.ملافه رو نکشیدم کیرمم هم مث
ل علم عثمان سیخ شلوارمو زده بالا.دیدم اومد بیرون چشمامو بستم اومد بالا سرم .اروم صدام کرد .منم جواب ندادم چشمش افتاد به خیمه کیرم از زیر ساعد دستم دزدکی نگاه می کردم لب پایینشو گاز می گرفت دستشو برد لاپاش .یکم مالید رفت سمت حموم فکر کردم تموم شد ورفت حموم جقشو بزنه. بعد دوسه دقیقه صدار جیغش دراومد .هراسون رفتم پشت در گفتم خاله چی شد ؟بریده بریده با تت وپت گفتم گفتم زمین نننمی تونم بلند بشم .یکم درو باز کردم گفتم چیکار کنم بیام کمکت .گفت نه شرمنده لباس ندارم .زحمتی نیست حوله پشت درو بده بهم .حوله رو دادم گفتم زنگ بزنم به بچه ها ویا خاله.گفت ننه نه می ترسن فکر می کنن چی شده صبر کن خودم الان بلند میشم .یکم صبر کردم .دکباره صداش کردم گفتم خاله تونستی گفت نه خاله جون حولمو تنم کردم زحمتی نیست یه دستمو بگیر بلند شم.در باز کردم .دیدم به بغل نشسته کف حموم و حوله رو پوشیده یکم انداخته رو پاش ولی از زانو پایین بیرون صافو صاف تپل مپل.گفتم دستتو بده تا دستشو داد جلو حوله یکم باز شده ممه هاش یکم معلوم شد ولی زودی پوشوند
نوشته: کوس کن


@dastankadhi
به من نگو زندایی
1401/02/14

#خیانت #زندایی #تابو

محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش‌ بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید‌ رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش‌ خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی‌، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش‌ نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش‌ غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
گفت که میرسونتش و مهدی‌ رفت.
من موندم و ناهار رو باهاشون خوردم و قرار بود تا غروب بمونم که مهدی با اسنپی چیزی بیاد و شب باهم برگردیم.
ساعت دو و نیم سه بود که رفتم میلاد رو صدا زدم:
اومد و گفت: جانم ژیلا خانوم.
گفتم: میشه منو برسونی خونه؟کمی حالم جا نیست و نمیتونم تا شب بمونم و مهدی هم دوباره نیاد تا اینجا.
اولش گفت: نه باید بمونی و این صحبتها و من راضیش کردم برسونه منو و رفتیم جلو نشستم و روشن کرد راه افتادیم.
زنش هم گفت: من میمونم تو زندایی رو برسون برگردون.
تو راه ازش تعریف و تمجید کردم،
خوشبحال هانیه با این همسرش و تو تکی و خیلی برام عزیزی و …
میلاد هم انگار حال میکرد من ازش تعریف میکردم.
اون هم کم نذاشت و میگفت:شما هم بهترین زندایی من هستی و خاطرت عزیزه برام و …
رسیدیم و گفتم: ببخشید زحمتت دادم.
گفت: نه خواهش میکنم.
گفتم: تا نیای بالا و موهیتوی مخصوص ژیلا رو نخوری که نمیذارم بری.
گفت: نه دیر میشه و …
گفتم: باشه اصراری نیست
که دیدم خندید و گفت: حالا یه چند دقیقه رو بخاطر خوردن موهیتو مهمونت میشم.
بالا رفتیم و بهش گفتم: کمی صبر کن لباسام رو عوض کنم الان میام برات درست میکنم.
به اتاق رفتم مانتوم رو درآوردم و یه تاپ سفید پوشیدم که سینه های گندم رو بهتر نمایش‌ میداد و از بغلش بندهای‌ سوتین قرمزم بیرون زده بود، شال و جوراب هامم درآوردم و ولی دیدم لگ چرم تو پام خودش سکسیه کاری بهش نداشتم.
به عواقب کارم فکر نمیکردم و بدجور وسوسه شده بودم!
بیرون اومدم که میلاد با دیدن من انگار برق از سرش‌ پرید، چشماش بیرون زده بود و منو نگاه میکرد.
منم لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم و موهیتو رو آماده کردم و آوردم.
میلاد انگار با دیدن من تو اون وضعیت اسم خودشم یادش رفته بود چه برسه موهیتو!
لیوان رو بهش دادم و گفتم: حواست کجاس خوشتیپ؟
گفت: جان هیچی همینجام.
روبروش نشستم و پامو رو پام انداختم و گفتم: نه بعید میدونم، حواست بدجور پرته.
گفت: راستش تو دلم به داییم غبطه میخوردم بخاطر داشتن یه همسر به این زیبایی.
خندیدم و گفتم: زن خودتم خوشگله عزیزم من که دیگه پیر شدم.
گفت: نه بابا این چه حرفیه شما شاداب و سرزنده ای.
خورد و بلند شد گفت: عالی بود زندایی.
گفتم: زندایی نگو بدم میاد، حس میکنم هفتاد سالمه.
خندید و گفت: همین الان خودت گفتی‌ پیر‌ شدم.
گفتم: حالا من یه چیزی گفتم.
درحالی که چاک سینه هامو نظاره میکرد گفت: شما در هر حال زیبایی.
بلند شدم و به طرفش‌ رفتم و صدامو کمی سکسی کردم و گفتم:‌ راستشو بگو زیباتر از زنت؟
میلاد که پیشونیش عرق کرده بود گفت: از همه زیباتری.
گفتم: دوست داری این زیبایی رو کامل ببینی؟
گفت: نیکی و پرسش؟
یه قدم عقب رفتم و تاپم رو درآوردم و میلاد که فکر میکرد داره خواب میبینه فقط نگاهم میکرد.
سوتینم رو باز کردم و سینه های ۸۵ رو بیرون انداختم که میلاد دهنش از تعجب باز مونده بود.
گفتم: چطوره؟
گفت:‌ تو فوق العاده ای‌ ژیلا جوون.
یه قدم به جلو برداشت که گفتم: نه سرجات بمون قرار شد فقط نگاه کنی.
میلاد که ضدحال خورده بود بی حرکت موند و من لگ چرم رو از پام بیرون کشیدم و پاهای سفید و حجیمم رو بیرون انداختم.
حالا فقط یه شورت پام بود.
میلاد با چشماش التماس میکرد و من بهش گفتم: خوب نگاه کن و برو.
میلاد گفت: این که نامردیه من با این حال خراب بشینم پشت ماشین صد در صد تصادف میکنم.
منم خندیدم و گفتم: فقط چون نمیخوام تصادف کنی باشه بیا نزدیک.
میلاد اومد و با دستاش سینه های من رو گرفت و من آهی کشیدم و لبهای میلاد در کسری از ثانیه لب های منو جذب خودش کرد.
سینه هام رو با دستاش می
مالید و لبهامو با لبهاش میخورد و زبونم رو تو دهنش میکشید و لبهامو وحشیانه مک میزد.
یکی از دستاش از سینه من جدا شد و رفت زیر شورتم و انگشتش رفت لای کصم.
بدنم لرزید و دستشو با دست فشار دادم سمت کصم و میلاد انگشتش رو توی کصم کرده بود و لب و زبونم رو میخورد.
لبهامو ازش جدا کردم و آخ بلندی گفتم و میلاد به سراغ گردنم رفت.
زبون داغش رو روی گردنم میکشید و انگشتش توی کصم در حرکت بود و من آه میکشیدم، به لاله گوشم رسید و لاله گوشم رو هم با لبهاش خورد و سرعت مالیدن کصم رو بیشتر کرد.
خورد و ادامه داد تا به گلو و کم کم به سینه هام رسید.
گفت: خوشبحال مهدی یه همچین گوشتی‌ رو سیخ میزنه.
سینه هامو با دست تو دهنش جا دادم و نوک سینمو بین لبهاش گرفت و زبونشو دور سینم میچرخوند و نوک سینم رو مک میزد.
حالا دست خودم جایگزین دست میلاد شده بود و خودم کصمو میمالیدم و اونم سینه هامو میخورد.
آه های من هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
من رو روی کاناپه پشت سرم انداخت و پاهامو داد بالا و شورتمو بیرون کشید و بعدش پاهامو باز کرد و گفت: به این میگن کص و سرشو بین پاهام برد و زبونش مثل یه انگشت تو سوراخ کصم رفت.
من که دیوونه شده بودم و ناله هام بلند بود سرشو با دست به کصم چسبوندم و میلاد هم زبونشو تند تند تو سوراخ کصم میکرد و بیرون کشید و لای کصم مالید و چوچوله ام رو هم بی نصیب نذاشت.
با دست دوطرف کصمو باز کرد و فضای صورتی رنگ لای کصم رو با زبونش شروع به لیسیدن کرد و انگشتشم تو کصم گذاشت و من قربون صدقش میرفتم و آه میکشیدم.
کمی سوراخ کونمو زبون زد و باز به کصم برگشت و کصمو از پایین تا بالا زبون میکشید و منم میگفتم: جوون کص زنداییتو بخور آره.
میلاد بلند شد و تو چشم بهم زدنی لخت شد و گفت: مهدی نیاد
من درحالی که بلند شدم و زانو زدم جلوی کیرش گفتم: نه فعلا سرکاره، و کیرشو که دوبرابر کیر مهدی بود به دست گرفتم و یه تف روش انداختم و کمی مالیدمش و سرشو تو دهنم کردم که میلاد بلند آه کشید.
به سختی میتونستم تو دهنم نصف بیشترشو جا بدم و آروم تو دهنم عقب جلوش میکردم و تهشو با دست گرفته بودم و هدایتش میکردم تو دهنم و اون یکی دستم داشت خایه های میلاد رو میمالید.
کیرشو بیرون میکشیدم و دوباره تو دهنم میکردم و آب دهنم رو روش میپاشیدم.
زبونمو رو کیرش کشیدم تا خایه هاش و خایه هاشو تو دهنم کردم و کیرش روی صورتم بود و کمی که خایه هاشو خوردم دوباره زبونمو رو کیرش کشیدم تا به کلاهکش رسید زبونم و دوباره کیرش رو تو دهنم کردم.
بلند شد و رو کاناپه داگی استایل شدم و کونمو بالا دادم و گفتم: زود باش کصمو بگا با کیر کلفتت.
میلاد پشت سرم اومد و کیرشو که خیس از آب دهنم بود به کصم میمالید و من میگفتم: بکن دیگه عوضی بکن دیگه.
میلاد کیرشو به لبه های کصم میمالید و من التماس میکردم که توش بذاره و بالاخره میلاد کیر کلفتش رو توی کص داغ و تشنه کیرم فرستاد.
آهی عمیق کشیدم و میلاد دستاشو رو باسنم گذاشت و آروم شروع به عقب جلو کرد.
کیرش که میچسبید تو کصم از حال میرفتم.
آه میکشیدم و میگفتم: جوونم کصمو سیر کن اره زندایی رو بکن.
میلاد هم که هر از گاهی یه اسپنک رو کون گنده من میزد گفت: به قربون کصت.
دو سه دقیقه ای آروم کرد و کم کم تلمبه هاش سرعت گرفت و آه و ناله من بلندتر.
کیرشو محکم تو کصم میکوبید و من غرق در لذت آه میکشیدم.
جوری داشت میکرد منو که تخم هاش به کصم میخورد.
صدای تماس بدن هامون باهم فضای خونه رو پر کرده بود و لا به لاش آه های شهوتناک منم شنیده میشد.
کیرشو بیرون کشید و سرشو لای کونم برد و وحشیانه کصمو لیس میزد و زبونش رو تو ک
صم جا میداد و به چوچوله ام میمالید تا اینکه من رو به مرز ارضا رسوند و کیر کلفتش رو دوباره تو کصم جا داد و داد من رو بلند کرد.
لبه های کونمو با دستاش گرفته بود و وحشیانه تلمبه میزد و من جیغ میزدم تا اینکه لرزیدم و ارضا شدم و میلاد کیرشو بیرون کشید.
گفتم: آخ کاش داییت بود و میدید چطور زنشو جر میدی و ارضا میکنی تا یاد بگیره.
میلاد خندید و گفت برگرد پاهاتو باز کن.
اینکار رو انجام دادم و پاهام رو شونه های میلاد رفت و کیرشو با دست کمی لای کصم مالید و تو کصم گذاشت و گفت: اوووف.
من هم گفتم: وای جون دلم.
شروع به تلمبه زدن کرد و کیرشو با شدت تو کص خیسم میکوبید و من با دل و جون ناله میکردم.
سکسمون تو اون پوزیشن زیاد طول نکشید که کیرش رو درآورد و رو مبل نشست و گفت بدو سوار شو.
منم پاهامو اینطرف و اونطرفش گذاشتم و کیرشو با دست گرفتم و آروم نشستم و کیرش تا خایه تو کصم رفت و گفتم: واای‌ پاره شدم کصکش آخ زن جندتم اینجوری میکنی
گفت:‌ منم میخوام پارت کنم زندایی جنده من.
آروم رو کیرش بالا پایین میشدم و اونم سینه هامو میمالید و میخورد و کیرش تو کصم میچسبید.
من ثابت موندم و خودش شروع به تلمبه زدن کرد و چند دقیقه گذشت گفت: آخ داره میاد زندایی جوون داره میاد
منم بلند شدم و بین پاهاش رفتم و دهنمو باز کردم و تندتند کیرشو میمالید من هم خایه هاشو میمالیدم که آبش با فشار تو دهن و صورتم پاشیده شد.
با اینکه اهل خوردن آب نبودم ولی از شدت شهوت تمام آبشو قورت دادم و کمی کیر نیمه جونش رو ساک زدم و بلند شدم گفتم: حالا دیگه به من نگو زندایی!
نوشته: ...
@dastankadhi
مرا نیاز عشق می افتد
1401/02/15

#عاشقی #دوست_دختر

هرگز در طول عمرم نه تن فروشی کردم و نه خریدار تنی بودم. هرگز به دیده هوس نظاره گر زنی نبودم و هرگز گوش و چشم و حواسم معطوف به دلفریبی های زنانه نبوده.
زیبایی و جذابیت برایم از منظر اخلاق و درک انسانی اهمیت داشته نه جلوه های ظاهری. به قول زنده یاد احمد شاملو: آنگاه که سیمین تنی را به سکه سمی توان خرید؛ دریغا دریغ مرا نیاز عشق می افتد…دارای اهمیت بوده و سکس را بخشی از کلیت رابطه انسانی دونسته ام نه هدف آن.
در این سایت و داستان های آن که روایت شده بعضا با لودگی ها یا رفتارهای غیر اخلاقی در روابط مواجه بودم و در بسیاری مواقع با خیانت ها و بی وفایی ها. شاید روایت واقعی که دارم هم به جهت انسانی میتواند اخلاقگرا باشد و هم اینکه جنبه های سکسی ان جذاب و در کنار این دو چیزی که از همه مهمتر هست نوع نگاه به سکس از جنبه انسانی ان است.
موضوع برمی گرده به بهمن ماه سال 1390 که در ان زمان من 44 ساله بودم و به دعوت یکی از دوستان در مهمانی گودبای پارتی شرکت کردم. از انجایی که متاهل نبودم و نیستم محدودیت زمانی نداشتم و مشکلی نبود که دیر برگردم خانه. مهمانی متشکل از حدود 20 نفر بود که در این بین جدا از خودم که بماند در چه موقعیت اجتماعی و حرفه ای هستم، یکی از بنام ترین عکاسان حرفه ای کشور به همراه همسرش که نقاش بودند. دو نفر از اساتید بزرگ و بین المللی ورزشی به همراه همسر، یکی از گالری داران بنام کشور به همراه همسر و دو فرزندش. دو نفر از موسیقیدانان برجسته کشور به همراه همسر ، و چن خانم و آقای مجرد که مثل بنده دعوت شده بودند و هریک در حوزه تخصصی از چهره های نسبتا محبوبی بودند.
در این مهمانی با یکی از ان خانم های مجرد که حدود 40 ساله بود اشنا شدم و پیرامون فلسفه و منطق با هم گفتگو کردیم. این اشنایی منجر شد تلفن تماس هم را داشته باشیم و سپس بابت دریافت و ارسال مطالب ایمیل هم را رد و بدل کردیم. شاید حدود 3-4 ماه به صورت تلفنی یا ایملی در تماس بودیم تا اینکه برای اولین بار قرار گذاشتیم…اواخر بهار سال 1391 در کافه ای که سعادت اباد بود. این اتفاق تقریبا هفته ای دو بار رخ میداد و از حال و احوال شخصی هم اگاه شدیم. با روحیات هم و نوع نگاهمون به زندگی و…پس از حدود 6 ماه از اشنایی ما حتی با هم دست نداده بودیم و همو لمس نکرده بودیم و صرفا هم صحبتی و اشنایی بین ما بود.
در این حدفاصل متوجه شدم همسر ایشان خلبان بوده که 2 ساله از جدایی انها میگذره و ایشان فرزند دختری دارند که همراه پدرش در اتریش زندگی میکنند و ایشان هم به تنهایی در تهران مشغول امور تخصصی خود هستند. تا حدی شرایط مشابهی داشتیم الا اینکه منزل ایشان در شمالی ترین نقطه تهران بود و منزل بنده در منتهی علیه غرب تهران. ولی محل کار ما تا حدودی نزدیک هم ودر مرکز شهر بودیم.
در اوایل پاییز از ایشان دعوت کردم برای شام منزل بنده تشریف بیاورند و ایشان هم پذیرفت. محیطی ارام و خودم شام پختم. تا دیروقت با هم موسیقی گوش دادیم ، صحبت کردیم و فیلم دیدیم و در نهایت حتی بدون لمس دستان هم با اهدا کتابی به ایشان از هم خداحافظی کردیم و ایشان به منزل خودشون برگشتن. اما برای اولین بار ذهنم معطوف به نوع پوشش و ارایش و اندام ایشان شد. قدی در حدود 170 با وزنی شاید حدود 65 . پوستی شفاف اما تا حدی گندمی که لباسی بسیار شیک و سرسنگین پوشیده بود با ارایشی خیلی ملایم و موهایی که به رنگ مشکی خالص بود. من هم پیرهنی استین کوتاه چهارخانه ریز ابی و سفید با کراواتی سرمه ای دارای رگه های خیلی ریز روشن و شلواری سفید کتان که تنم بود.
دو بار مجدد در طول هفته کافه
قرار داشتیم تا اینکه در اوایل ابان ماه مرا دعوت کرد به شام در منزل شخصیش.
دسته گلی با جعبه شیرینی گرفتم به همراه دوره تاریخ تمدن ویل دورانت برایش هدیه بردم. حدود ساعت 9 شب رسیدم بن بست پیاله در انتهای خیابان مژده نیاوران. وارد برج مسکونی شدم و به محض اینکه درب اسانسور باز شد دیدم جلو در با دامنی فیروزه ای و پیرهنی صورتی بسیار زیبا ایستاده و دستش را دراز کرد و برای اولین بار با هم دست دادیم و منو دعوت به داخل کرد.
منم شلواری جین سرمه ای تیره با پیرهن سفید و کاپشنی بلند بارانی سرمه ای و کراواتی سرمه ای که تنم بود وارد شدم.
گفتگو کردیم، شام خوردیم و سپس حدود 11 شب موسیقی ملایم و کلاسیکی از باخ گذاشت. روبروی من نشسته بود و با هم گفتگو میکردیم و حس کردم در دنیای ما اتفاقی افتاده: میل به وصل. گویی هر دو به جایی رسیده بودیم که میدانستیم در شرف این نیاز هستیم و من در سرخی گونه ها و حرکات بدنش در حین نشستن و نوع لحن و سخنش اینو حس میکردم. خیلی سخت بود که پا پیش بزارم و چیزی که به ذهنم رسید این بود که دعوتش کنم همراه با موسیقی ملایم والس آرامی با هم داشته باشیم.
جام نوشیدنی را روی میز گذاشتم. با التهابی باور نکردنی بلند شدم. دستمو دراز کردم سمتش و بهش گفتم: مالی والسی آرام با هم داشته باشیم؟
لبخندی زد و دستمو گرفت و در حالی که از جایش بلند میشد ، بهم گفت: با کمال میل و بسیار هم عالیه.
دستش که در دستم بود کشیدم به سمت خودم، بردم سمت فضای باز هال و در حالی که دست دیگرم را روی شونه اش گذاشتم شروع کردیم با هم حرکت کردن. آرام و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه یک دستش را در دستم و دست دیگرش را کنار پهلوی من گرفت . بوی عطر ادوکولون ، همراه با بوی لیکولی که هر دو نوشیده بودیم امیخته شد با بوی عودی که گوشه حال در حال سوختن بود. سرش را نزدیک سینه ام اورد و خیلی اروم تن ما با هم مماس شد. زمزمه ای در گوشش کردم و بهش گفتم: دوستت دارم!
نگاهی به من کرد…چشمانش سرشار از خواهش و تمنا بود و وقتی دیدم نگاهش از روی چشمانم بر روی لبانم دایم سر می خورد حس کردم باید لبهایش را ببوسم. صورتم را نزدیک و لبانم را به سمت لبانش بردم و او بدون معطلی لبانش را بر لبانم گذاشت و همزمان دستم را از کتفش به سمت شونه ها و سپس کمر و باسنش بردم و او را به خود فشار دادم و او نیز دستش را دور گردن و موهایم حلقه کرد و سرم را به صورتش بیشتر فشرد. لبان ما بی وقفه لبان هم را میبوسید و یک نفس در حالی که زبان هم را میک میزدیم طعم شیرین و تلخی زبان هم را میچشیدیم . تحریک شده بودم و به خوبی سفتی و برجستگی کیرم را روی رانش حس میکرد و خود را به ان میکشید و من باسنش را نوازش می کردم و دست بردم بین چاک باسنش و از بالا به پایین و برعکس حرکت میدادم و یک نفس لب از لب بر نمیداشتیم.
شاید ده دقیقه یا بیشترادامه داشت و دستمو از دستش خارج کردم و در حالی که بوسه قطع نمیشد و دست دیگرم بر روی باسنش بود بردم سمت سینه های برجسته و بسیار زیبایش. وقتی شروع کردم به نوازش و مالیدن انها دیگه مست شده بود و یهو با شتابی ناخواسته برش گردوندم…کیرمو به باسنش چسبوندم و د حالی کمر میزد و باسنش را به کیرم میکشید با یه دست سینه هایش را میمالیدم و با دست دیگر از روی دامنش کصش را لمس کردم. دیوانه شده بودم. کصی برجسته و سفت و ازروی دامن حس کردم خیس خالیه!!
دستمو بردم زیر دامن و داخل شورتش و شروع کردم انگشت کردن. آه و ناله می کرد و دستشو برد روی کیرم و شروع کرد به فشار دادنش. سرش را برگردوند و باز در همان حالت لبهای همو می خوردیم. دیگه تاب نیاو
ردم. بلندش کردم و بردم سمت اتاق خواب…پرتش کردم رو تخت. هاج و واج مونده بود…تا به خودش بیاد وحشیانه لباس هایش را کندم تا حدی که بند پیرهنش پاره شد. سوتینش را به یک باره از تنش خارج کردم و شورتشو کشیدم بیرون. وههههههههههههه چه صحنه ای؟!!!
متحیر دراز کشیده بود و سرخ سرخ شده بود. جلویش ایستادم…گویی باید نفس بگیرم و تاخیری در انزال خودم ایجاد می کردم که به سختی تحریک شده بودم. کراوات را باز کردم… پیرهنمو در اوردم…زیر پیراهنی را…بعد شلوارمو کشیدم پایین…شورتمو در اوردم و کیر 17 سانتی نسبتا ضخیم خودمو در دست گرفتم و جلو او حرکتش دادم…امدم سمتش…نشستم روی سینه اش و سر کیرمو داخل دهنش کردم…مثل وحشی هایی که دنیایی از عطش هستند شروع کرد به ساک زدن. دراز کشیدم…سرش را اورد روی شکمم و با دستش تخمهای منو میمالید و از سر کیر تا خایهها را میلیسید و میک میزد و دیووونه وار ساک میزد…خایه هام را میکرد داخل دهنش و میک میزد در حالی که دادم می رفت هوا…در همون حال ازش خواستم برعکس بشه کصشو بزاره روی صورتم.
در حالی که او ساک میزد من همزمان کصشو وحشیانه میلیسیدم و زبون توش میکردم و همزمان اول با یه انگشت…بعد دو انگشت و در اوج لذت با سه انگشتی که یک انگشتم هم همزمان در سوراخ باسنش بود میکردم و میلیسیدم. . دیگه خودش طاقت نیاورد. رو به من برگشت و خودش کیرمو در دست گرفت و نشست روش و در حالی که سینه هایش را میمالیدم و میخوردمو میک میزدم شروع کردم به تلمبه زدن داخل کوصش و او هم دیوونه وار کمر میزد و خودشو عقب و جلو میکشید و لبهایمان بر روی هم و مستانه زبون همو میک میزدیم. تناوبی بود در خوردن سینه هایش و لبانش و این ادامه داشت و همزمان که کیرم داخل کوصش بود با دست راستم انگشتم را داخل سوراخ باسنش کرده بودم.
احساس کردم میخوام انزال بشم و به فوریت او را از روی خورد پرت کردم کنار و اون رعشه گرفته بود. بهم گفت ارگاسم شده و طی این مدت هم دو بار ارگاسم شده. شاید حدود 2-3 دقیقه همو نوازش می کردیم و بوسه ارام داشتیم که دمرش کردم و خوابیدم روش…اول کیرمو در لای پاهایش و باسنش میکشیدم و بعد بالشی زیر شکمش گذاشتم و باسنش امد بالا…کیرمو کردم داخل کوصش و شروع کردم تلمبه زدن و همزمان انگشتمو داخل سوراخ کونش می کردم . دو دستی پهنه باسنش را گرفته بود و به کنارها میکشید و من با شدت بیشتر تقه میزدم. بعد لب تخت دولا شد و من ایستادم…کیرمو اول کردم تو کوصش…محکم کوبیدم که جیغ زد…بعد اروم ولی با شتاب مممتد …بعد چند دقیقه کشیدم بیرون و سر کیرمو گذاشتم روی سوراخ باسنش…داد زد نه…گفت: از پشت نه. ولی تا امد ادامه بده سر کیرمو کردم تو کونش…خودشو جمع کرد و امد پایین که نده…محکم گرفتمش و کیرمو تا ته کردم توکونش که جیغش رفت هوا وبرای اولین بار بهم فحش داد: داد زد کثافت عوضی نامرد!!
ولی کار از کار گذشته بود و در حالی که بهش میگفتم : از کوص و کون میکنمت و میگامت عشق من تو کونش تقه میزدم و از لای پاهاش دستمو بردم با دو انگشت تو کوصش میکردم و با دست دیگه ام موهاشو چنگ زده بودم و سمت خودم میکشیدمش. بعد مدت کوتاهی خودش باسنشو عقب جلو میبرد و انگار و گویی او بود که داشت بهم کون میداد نه اینکه من بکنمش. در همین حین دیگه نتونستم طاقت بیارم و ابم ریخت. تا بکشم بیرون هم ابم داخل کونش ریخت و هم بیرون روی باسن و کمرش.
فوری برگشت و در حالی که ایستاده بودم اول با دستش اب کیرمو پاک کرد و تا کیرم بخوابه شروع کرد به ساک زدن.
بعد نیم ساعتی روی تخت دراز کشیدیم و همو نوازش می کردیم تا اینکه متوجه شدم او خوابیده!!
نمیدونستم چیکار کنم.
ساعت نزدیک 1 صبح بود. پتو را کشیدم روی تنش و بلند شدم لباس پوشیدم و برم. اما پشیمون شدم. لباس دراوردم و امدم کنارش خوابیدم.
در حالی که نوازشش می کردم خودمم خوابم برد.
بعد در خواب و بیدار حس کردم کیرمو یکی داره میماله…دیدم او دستش رو کیرمه و داره باهاش بازی میکنه…منم خواب آلو بودم. اما ساعتو دیدم حدود 5 صبحه.
سرشو برد پایین و شروع کرد ساک زدن. اونقدر خورد که کیرم شق شد. منم همزمان داشتم انگشتش می کردم.
طاق باز خوابوندمش و امدم روش. پاهاشو باز کرده بود و دور کمرم حلقه کرده بود و من مثل وحشی ها فقط دیووونه وار تو کوصش تقه میزدم و اصلا حس نمیکردم چیزیو…انگار سر شده بودم…جیغ میکشد بسته اما من اصلا نمیفهمیدم میتونم ارضا بشم یا نه…خسته بدنی شده بودم و نفسم بند امده بود اما کیرم نمی خوابید. اخر امدم کنار و در حالی که نفس نفس میزدم اون شروع کرد به ساک زدن.
کمی اروم گرفتم و دوباره امدم روش…کیرمو چپ و راست…بالا و پایین میکوبیدم تو کوصش…دیدم اینطوری نمیشه…انگار که رکاب دوچرخه میزنم شروع کردم به گاییدنش در حالی که دایم پاهامو مثل رکاب زدن حرکت میدادم و باز هم ابم نیامد.
دیگه ذله شده بود و نذاشت بکنم. شروع کرد با دست کیرمو فشار دادن و بازی کردن و اونقدر ساک زد تا ابم امد.
بعد این اتفاق هر دو دوش گرفتیم که باز هم در زیر دوش با هم نوازش هایی همراه با خنده و شوخی داشتیم و بعد صبحانه خوردیمو هر دو رفتیم سمت محل کار.
این رابطه ما تا زمستان سال 1395 ادامه داشت که او برای همیشه ایران را ترک و مهاجرت کرد و دیگه در تماس و ارتباط نیستیم.
نوشته: بابک

@dastankadhi
زير چادر زنم (٢ و پایانی)
1401/02/15

#بیغیرتی #همسر #خيانت

یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.
بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر
: یعنی چی نمیخوام ، نمیتونیم الان
من : چرا نمیتونیم ؟
سحر : چون نمیشه ، چون من الان زنشم ، تو صیغه گفتیم ٧ روز
من : بس کن این کوس شعرا رو سحر ! گفتیم که گفته باشیم ، یارو رسما ریده تو زندگیه ما
سحر : ساسان این چیزیه که خودت خواستی شروعش کنیم ، الانم لطفا تحمل کن که این ٥ روز بگذره بره راحت شیم
من: من غلط کردم سحر ، دیگه نمیخوام ادامش بدیم ، إحساس میکنم تو هم داری بازیم میدی
یهو شهرام در حموم رو باز کرد
شهرام : خانوم بیا شورتاتو شستم ، پهن کن
سحر یه لحظه سرخ شد ، پا شد رفت در حموم
سحر : عزیزم مهمون داریم
شهرام : کی ؟ داوود ؟
سحر : نه ، ساسان
شهرام : سلام ساسان جون ، خوش اومدی یکم منتظر بمون میام بیرون الان
بعدم درو بست و رفت دوباره تو ، سحر لباسارو برد تو اتاق و دوباره اومد پیش من
سحر : ساسان فقط ٥ روز مونده ، تحمل کن لطفا
فقط نگاش کردم ، کلی حرف داشتم که نزدم ، از چتاش که پاک کرده بود ، از حرفای شهرام که نمیدونستم باور کنم یا نه ، از صدای ناله های از روی لذتی که این دو سه روز ازش شنیده بودم ، واقعا نمیتونستم حرف بزنم ، زبونم قفل شده بود. فقط یکم نگاش کردم
من : داره بهت خوش میگذره ، نه ؟
سحر : این چه حرفیه ساسان ؟
پا شدم از اتاق اومدم بیرون ، فهمیده بودم تا گردن زیر لجن فرو رفتم ، یکی تو اون هتل بود که زندگیم رو از چنگم در آورده بود وبعد داشت قسطی در ازای خوابیدن با زنم بهم برمیگردوند ، زنمم این وسط حسابی داشت خوش میگذروند . فهمیدنش کار سختی نبود ولی من تا اون لحظه جلوی فهمیدن مقاومت میکردم .
تقریبا ساعت ١٢ یا ١ ظهر بود ، داشتم کم کم برای خوردن نهار آماده میشدم که شهرام به داخلی اتاقم زنگ زد
شهرام : سلام چطوری ، چرا رفتی پس؟
من : چطور مگه ؟
شهرام : صبحونه رو با هم میخوردیم خب … ببین پاسپورت سحر رو میخوام ، میگم داوود بیاد بگیره ازت
من: پاسپورت واسه چی ؟
شهرام : میخوام ببرمش دکتر
من : دکتر ؟ دکتر برای چی ؟؟؟
شهرام : هیچی ، میام دم اتاق بهت میگم خودم ، تو اسپورتش رو آماده کن
بعدم گوشی رو گذاشت ، دل تو دلم نبود ، داشتم دیوونه میشدم ، یعنی چش شده بود ؟ نا خودآگاه لباسمم پوشیدم، یکم بعد شهرام در اتاق رو زد ، درو باز کردم
من : سلام چی شده ؟
شهرام : هیچی بابا چرا غش و ضعف کردی ، یکم خونریزی داره از دیشب ، میخوایم بریم دکتر ببینه
من : خونریزی ؟! از کجا ؟؟
شهرام : از کجا ؟؟ از سوراخ کونش ، دیشب بالاخره گذاشت از کون بکنمش
ناخودآگاه دستم رفت سمت یغش ، یغش رو گرفتمو چسبوندمش به دیوار ،
من : چیکار کردی باهاش عوضی ؟؟
شهرام : آروم باش بچه ، چیز خاصی نیست ، یه خونریزی کوچیکه ،
من : خیلیی آشغالی شهرام ، خیلییی
بعدم یغش رو ول کردمو تکیه دادم به در
شهرام : الکی حال خودتو خراب میکنی ؟ من که همه تلاشم رو دارم میکنم که این حال رو با تو سهیم شم خودت نمیخوای
من : همون یکبار که با تو شریک شدم برای هفت پشتم کافیه
شهرام : پاسپورت رو بده سحر منتظره
من : پاسپورت دست من میمونه ، خودمم میام
شهرام یه لبخند به من زد و راه افتاد سمت اتاقشون ، منم یکم اینور و اونورو نگاه کردم رفتم سمت لابی هتل ، تقریبا ١٠ دقیقه بعد سر و کله سحر و شهرام پیدا شد ، انتظار داشتم بد راه بره اما خیلی انگار اذیت نبود و بر خلاف تصورم اثری از عصبانیت یا ناراحتی روی صورتش نبود ، از کنار من که رد میشد یه سلام سرد تحویلم داد و رفت . رفتیم سمت پارکینگ ، داوود اونجا جلوی پارکینگ منتظر توی ماشین نشسته بود ، تا مارو دید پاشد و در عقب رو برای شهرام و سحر و در جلو رو برای من باز کرد. إحساس میکردم داوود هربار با چشما
ش کلی منو شماتت میکنه .
توی بیمارستان شهرام پاسپورت رو ازم گرفت که بره نوبت بگیره ، چند دقیقه أی با سحر روی صندلی انتظار بیمارستان تنها شدم
من : خیلی خونریزی داری ؟
سحر که انگار خیلی علاقه أی به حرف زدن با من نداشت خیلی سرد بهم نگاه کرد
سحر : نه ، خیلی نیست ، نیازی به دکتر اومدن نبود شهرام إصرار کرد
من: داره اذیتت میکنه ؟
سحر : نه أصلا
یه پوزخندی زدمو گفتم ، خوش بحالت
شهرام با یه کاغذ توی دستش برگشت
شهرام : بلند شو عزیزم ، کسی تو اتاق دکتر نیست
اومدم منم برم تو که یهو سحر گفت
سحر : تو نیا لطفا
سر جام خشکم زد ، شهرامو سحر رفتن تو اتاق ، یعنی سحر اینقدر از من دور شده بود که حتی تو مطب دکترم نمیخواست من باشم ، یا شاید چیزی میخواست بگه که نمیخواست من بشنوم ، یه ١٠ دقیقه أی طول کشید که اومدن بیرون ، یه زن داشت سحر رو به یه سمت دیگه هدایت میکرد ، به شهرام گفتم چی شد ؟
شهرام : هیچی باید یه شستشوی کوچیک و یه بخیه بزنن
یهو سحر از ٤ ، ٥ متر جلوتر گفت
سحر : شهرام جان ، میای کمکم لباسامو عوض کنی؟
توی خیابونای امان داشتم بی هدف میچرخیدم ، باهاشون از بسمارستان برنگشته بودم هتل ، به عمرم اینجوری تحقیر نشده بودم ، نمیدونستم دنیا داره انتقام چی رو از من میگیره ! شاید باور نکنید اما همه چیز بسرعت در من تغییر کرد ، یادمه دقیقا ساعت ٣:٣٠ظهر جلوی یه شاورما فروشی توی یه کوچه خلوت وقتی داشتم آخرین گازها رو به شاورما میزدم یه لحظه مکث کردم ، و بعد تصمیم گرفتم و بعد به خوردن ادامه دادم. با خودم قرار گذاشتم که ورق رو برگردونم .
شب شام رو توی اتاقم خوردم ، بعد از اون شروع کردم به ویسکی خوردنو چرخیدن تو گالری عکسای گوشیم ، دونه دونه با عکساش خدافظی کردم ، تو همین وضعیت بودم که دوست پسرخالم بهم پیام داد که کاری رو که ازش خواسته بودم انجام داده ، لبخند تلخی روی صورتم نشست ، شب عجیبی بود ولی هر چی که بود گذشت .
صبح روز بعد حدود ساعت ٩ صبح پول هارو از صرافی که اونارو برام چینج کرده بود ، تحویل گرفتم ، طبق قرارمون همه پولای دبی رو بصورت نقدی توی امان دریافت کردم ، قدم بعدی این بود که برم هتل و منتظر دختر اکراینی بشم که برای این ٤ روز اجاره کرده بودم .
بی اندازه زن زیبایی بود ، قد بلند ، سینه های متوسط سربالا ، بدن کشیده و سفید و بی مو ، در یک کلام بی نظیر !
همون لحظه اول کل پول اون چهار روز رو گرفت ،
نمیدونم حس و حالم رو درک میکنید یا نه اما همه خشم و سرکوب و تحقیری که داشتمو شده بودم رو روی آنا پیاده کردم ، اونم فهمیده بود من حال عادی ندارم ، مثله زندونی که از زندون در اومده باشه میکردمش ، از نظر زیبایی و اندام ١٠ برابر زیباتر و رویایی تر از سحر بود .کیرمو که به آستانه انفجار رسیده بود از توی کسش بیرون کشیدمو گذاشتم توی دهنش و اونقدر آب تو دهنش ریختم که چشاش گرد شد ، اما وقتی اون نگاه خواهش بار من رو دید با یه لبخند فرستاد ته گلوشو بعد با اون چشمای معرکش یه نگاه بهم کرد و یه ماچ برام فرستاد.
مثل یه قهرمان وقتی که رفته بود دوش بگیره لباسمو پوشیدمو رفتم پایین برای نهار، بر خلاف انتظارم سحر و شهرامم توی رستوران نشسته بودنو داشتن با بگو بخند نهار میخوردن ، با یه لبخند پیروزمندانه رفتم سر میزشون ، جفتشون تا منو دیدن یکم ساکت شدن
شهرام و سحر : سلام
من : سلام
شهرام : کجایی خبری نیست ازت
من : مشغول چرخیدن تو شهر ، به شما دوتا خوش میگذره ، راستی سحر سوراخ کونت بهتره؟
اینو گفتم جفتشون متعجب شدن ولی سحر بیشتر ، انتظار اینکه جلوی شهرام اینو ازش با این لحن بپرسم نداشت
سحر : آره بهترم
من : خ
ب خدارو شکر
همین موقع پیشخدمت اومد ازم در مورد إذا پرسید ، منم در جوابش گفتم صبر میکنم تا مهمونم بیاد و پیشخدمت رفت
شهرام با خنده : مهمونت ؟ مهمونت کیه دیگه ؟
من : یه دختر جذاب اکراینی
سحر که چشماش ٤ تا شده بود : واقعااا ؟!!
من : آره ، چرا اینقدر تعجب کردی ؟
شهرام : داری شوخی میکنی
من : نه بابا ، الان میاد میبینیدش
سحر : از کجا پیداش کردی ؟
من : چه فرقی میکنه ، از هرجا
تو همین گیر و دار آنا با لباس اسپورتی که آورده بود اومد توی رستوران براش یه دست تکون دادم ، تو اون لباس بی نظیر شده بود ، تا برسه سر میز شهرام و سحر با چشماشون خوردنش ، آنا اومد نزدیک من و شهرام به احترامش بلند شدیم اما سحر پا نشد
من : ایشون هم آنا ، ایشون هم شهرام و همسرشون سحر (البته به انگلیسی برای دوستان غلطگیر)
نشستیم سر میز ، پیشخدمت رو صدا زدم و سفارش دادیم هر دو ، سحر داشت از حسادت منفجر میشد اما چیزی نمیگفت ، شهرام ولی یه خنده احمقانه روی لبش بود ، به فارسی که میدونست دختره متوجه نمیشه ازم پرسید
شهرام با خنده : عوضی چقدر پول دادی واسه این ؟ از اون گروناست
من : هرچقدر داده باشم به اندازه هزینه أی که تو داری واسه هرشبی که سحرو میکنی به من پرداخت میکنی نیست !
خنده روی صورت شهرام خشک شد ، سحر هم چشماش از حدقه زد بیرون
سحر : این چه طرز حرف زدنه ؟!
من : چیز بدی گفتم مگه ؟
سحر چشماش به چشمام قفل شد ، چند ثانیه بهم نگاه کرد بعد بلند شد که بره
سحر : واقعا که
هیچی جوابش رو ندادم ، شهرامم بلند شد که بره ، با همون اعتماد بنفسی که منو باهاش تحقیر میکرد بهش گفتم
من : وایسا کارت دارم ، بشین
یه نگاه به دور شدن سحر کرد و دوباره نشست و به من نگاه کرد
من : یه پیشنهاد دارم برات
شهرام : چه پیشنهادی ؟
من : ٤ تا قسط دادی ، ٤ تا قسط مونده ، درسته ؟
شهرام : آره چطور ؟
من : ٤ تای دیگه رو نقد و یکجا بهم تحویل بده ، بعدم من از اینجا میرم ، تو میمونی و سحر
شهرام : یعنی چی ؟ یعنی کلا بیخیال سحر میشی ؟
من : کلا بیخیالش میشم ، اگه همشو یکجا بهم بدی
شهرام : قبوله ، فردا صبح همشو بهت تحویل میدم
بعد از نهار توی اتاق با آنا شروع کردیم به خوردن یه شراب گرون قیمت فرانسوی که به خدمتکار هتل سفارش داده بودم ، آنا هم حسابی حالش با این بریز و بپاشی که میکردم خوب بود ، یکمی گرم شده بودیم و کلا دائم با هم میخندیدیم ، گوشی موبایلش زنگ خورد ، با همون دامن کوتاهی که پاش بود رفت پشت شیشه بالکن ایستاد و شروع کرد به تلفن حرف زدن ، نمای بی نظیری بود از یه دختر اکراینی کشیده و قد بلند ، عین آدمی که مسخ شده بلند شدم رفتم سمتش ، دامنو شورتش رو با هم کشیدم پایین ، یه نگاه با محبت بهم کردو دوباره به حرف زدن مشغول شد ، نمای کوس کلوچه ایش از لای کونش بی اندازه حشری کننده بود ، ناخوداگاه جلوی کوسش زانو زدم و زبونم رو بهش نزدیک کردم ، کوسش مزه بهشت میداد ، داغ و خوشبو ، بدون کوچیکترین جزو اضافه ، شروع کردم به خوردن روی کوسش ، خیلی زود زبونمو بردن سمت سوراخو کم کم زبونمو میکردم توش . دیگه وقت کردنش بود
اونم تلفنش تموم شده بود و همش دست میکشید توی سرم ، پا شدم پشت سرش وایسادم ، کیرمو یکم لای کوسش بالا و پایین کردم و آروم کردم توش ، خیس و معرکه ، شروع کردم به تلمبه زدن ، بهترین کوسی بود که در عمرم کرده بودم . تازه تلمبه زدن رو شروع کرده بودم که تلفن اتاق زنگ خورد ، میدونستم یا شهرامه یا سحر ، گوشی رو تو همون وضعیت برداشتم
من : بله ؟
سحر : سلام
من : سلاام ،، هه ، جانم …
سحر : چرا اینجوری حرف میزنی؟
من : داارمم میکنممم …
سحر یکم سکوت کرد
،
من : کارتوو بگو ،، ااههه اووفف
سحر : تو واقعا قید منو زدی ؟
من : اااههه ،، آرههه ، چطوررر ، مگه خودت نمیخواستییی ؟
سحر : نه ، ما قرارمون ٧ روز بود
من : حالاا قرارمون تغییر کرددد … ااااهههه ، فعلاااا
گوشی رو قطع کردمو تلمبه هامو سریعتر کردم ، حسم ، حال گلادیاتوری بود که جلوی پادشاه یه شیرو زمین زده بود…
ساعت ١٠ صبح طبق قراری که آخر شب با شهرام گذاشته بودیم با آنا تو لابی منتظر نشسته بودیم تا شهرام بیاد ، داوود زودتر با یه چمدون اومد سمت ما و روبروی ما نشست
من : نمیاد خودش ؟
داوود : چرا داره میاد
یه نگاه کردم دیدم دوتایی دارن از پشت میان ، نزدیک شدن و روبروی ما نشستن ، به هم سلام کردیم
شهرام : دیدی پولارو ؟
من : نه هنوز
شهرام یه اشاره به داوود کرد ، داوود جلوی من کیف رو باز کرد و نشون داد
شهرام : ٣٠ هزار دلار نقد
سحر : به بقیه چی میخوای بگی ؟
من : حقیقتو
سحر : حقیقت چیه ؟ حقیقت اینه که تو زدی زیر قرارمون
من : قرارمون این بود که تو از اینکه زن اونی اینقدر لذت ببری ؟
سحر : خب معذرت میخوام
در جواب سحر سکوت کردم ، شهرام که سکوت منو دید فضا رو شکست
شهرام : خب تمومه ؟
من : نه
شهرام : چی مونده ؟
من : تو ٢ دلار دیگه به من بدهکاری
شهرام زد زیر خنده
شهرام : ٢ دلار ؟! ٢ دلار واسه چی ؟
من : بده بهت میگم
شهرام با حالت تمسخر دست کرد تو جیبش و یه اسکناس ٥ دلاری در آورد و داد به من ، منم اسکناس رو گرفتم و از توی جیبم شروع کردم به جمع کردن ٣ دلار که بتونم مابقیش رو برگردونم ، همینجور که ٣ دلارو با سکه جمع میکردم گفتم
من : تو ٦٠ هزرتا بهم بدهکار بودی برای پولی که ازم بالاکشیدی که همش رو پس دادی ، این ٢ دلار هم پولیه که بابت زنم ازت میگیرم ، اگه بیشتر می ارزید بیشتر میگرفتم
بقیه پول رو گذاشتم روی میز دست آنا رو گرفتم که از اون هتل بریم به یه هتل دیگه ، ٣ تا چیز هیچوقت یادم نمیره ، نگاه متعجب و پر از اشک سحر ، نگاه پر از حرص شهرام و نگاه تحسین برانگیز داوود برای اولین بار.
١٠ روز بعد البته سحر با خواهش و التماس خودش به زندگی برگشت ، روزی که برگشت ٣ تا شرط گذاشتم باهاش ، اول اینکه با کوچیکترین لغزش ازش جدا میشم ، دوم اینکه هیچوقت تا آخر عمر هیچ حرفی از اون سفر مزخرف دیگه به زبون نیاریم و سوم اینکه دوباره مثل قدیم بذاره از کون بکنمش .
تقریبا زندگی به روزای خوب خودش برگشته اما جای بخیه روی سوراخ کون سحر منو میبره تو خاطرات اون سفر که پر بود از لحظات تلخ و شیرین و البته داغ!
پایان.
نوشته: ساسی


@dastankadhi
سن_بالای_حشری_مذهبی



سلام داستانی که می خوام تعریف کنم عین واقعیته باور کردن یا نکردنش به خودتون بستگی داره 
با خانومم بحثم شد از خونه زدم بیرون زمستان بود و جایی نداشتم برم برای همین اومدم دفتر کارم نشستم پای سیستم و گوشی تویکی از کانالهای صیغه یابی که تازه ایجاد شده بود عضو شدم فقط یه نفر همشهری من بود و باهاش ارتباط گرفتم توی تلگرام کلی صحبت کردیم و با هم آشنا شدیم گفت تو جای پسر من هستی من هم یه جورایی بهم برخورد گفتم من عاشق خانمهای سن بالا هستم و می تونم به خوبی ازشون پذیرایی کنم خلاصه صحبت به مسائل سکسی کشید و عکس ردوبدل کردیم وقتی عکسش را دیدم فهمیدم سنش واقعا بالاست و حدود 52 سال داره ولی استیل بدنیش و قد بلند و پوست سفیدش خودنمایی می کرد من هم کلی تو چت تحریکش کردم هر چی راجع به سکس با سن بالاها بود براش تعریف کردم و خوشش اومد و دیدم حسابی حشرش زده بالا 
اشرف گفت می تونی الان بیای خونه من . من هم با کلی ترس و استرس از جهت اینکه نکنه خفتم کنن دل را زدم به دریا و گفتم بله می تونم بیام 
آدرس را برام فرستاد من هم سریع راه افتادم ساعت حدود 1 نیمه شب بود که رسیدم در خونش تو تلگرام پیام دادم در را باز کن آیفون را زد و من رفتم داخل یه خونه دو طبقه بود دیدم اومد جلوی در با یک تاپ و شلوار لی چسبون قد بلندش و کس و کون خوش فرمش کیرم را سیخ کرد و خوش آمد گویی کرد و دست دادیم رفتم داخل 
خونه نسبت خوشگل و بزرگی بود شروع کرد به صحبت کردن که طبقه پایین پسرم زندگی می کنه که من یک دفعه جا خوردم و خایه هام فنگ شد که بالافاصله گفت ولی الان رفته مسافرت 
من هم نشستم روی مبلها و اون هم روبروی من نشست از زندگیش واسم تعریف کرد که شوهرش 12 ساله فوت شده و تو این 12 سال با یک نفر دوست شده و اون هم فقط دو سه بار سکس داشته و ولش کرده رفته بعدش بهم گفت که من بدون صیغه اصلا حاضر به سکس نیستم و اهل سکس غیر شرعی نیست من هم بلافاصله صیغه را خوندم واسش و قبلت را گفت و مهریه اش هم گفت می بخشم که بدی به یه فقیر چون رقمش خیلی بالا نبود فقط 20 هزار تومان مهریه تعیین کردیم در همون حین که صیغه را می خوندم شهوت را تو چشماش می دیدم 
بعد که صیغه را خوندیم من هنوز نشسته بودم که اشرف رفت توی اتاق و من را صدا کرد من گفتم بله گفت بیا اینجا خونه من را ببین من هم پاشدم رفتم سمت اتاق دیدم یه تخت تو اتاق هست به محض اینکه وارد اتاق شدم من را بغل کرد و لبهاش را گذاشت رو لبام من هم شروع کردم به خوردن لباش با دستام هم با باسنش بازی می کردم و سینه هاش را می میالیدم با یه هل کوچولو بهش فهموندم بخوابه روی تخت وقتی خوابید روی تخت من هم افتادم روش لباساش را درآوردم اون هم منو لخت کرد گفت چون یائسه هست می تونم راحت آبم را هم بریزم توش برای همین من با خیال راحت حال می کردم 
سینه هاش را دیدم یه کم شل بود ولی سفید و بزرگ بود کس و کونش هم باحال بود یه کم کسش شل بود ولی سفید و صورتی بود من هم با دست یه کم مالیدمش دیدم حشرش زده بالا 
شروع کرد به حرفهای سکسی زدن هی می گفت بکن توش - جرم بده - من مال توام تو باید این کس و کون را جر بدی من هم تا دسته فرو کرده بودم توش و تلمبه می زدم وقتی شدت تلمبه ها زیاد شد دیگه داشت فریاد می زد که جووون چه خوشگل می کنی این کس مال پاره شدنه تو باید پارم کنی من هم با حرفهاش بیشتر حشری می شدم و بیشتر تلمبه می زدم خلاصه دیگه دیدم ارضا شد و یه کم شل شد من هم دیگه آبم اومد و همش را تو کسش خالی کردم تا صبح که پیشش خوابیدم سه بار دیگه سکس کردیم و هر سه بار هم مثل بار اول لذت بخش بود 
تا دو سال تقریبا ماهی چهار پنج بار می رفتم و می کردمش تا این که ازدواج کرد.

#پایان
@dastankadhi
سکس_با_خواهرزن_اروپایی



سلام. من روزبه هستم.39 سالمه و 4ساله ازدواج کردم. یه خواهرزن دارم که الان 35 سالشه و مقیم فرانسه هست اونجا دکترای جغرافی میخونه. موقع عروسیمون نتونست بیاد و همیشه از طریق اسکایپ با خانمم صحبت میکنه منم یه سلامی میدمو زیاد درگیر نمیشم. تا اینکه 4ماه پیش خانمم داشت زایمان میکرد که از 1ماه قبلش گفته بود حتما واسه تولد بچه میاد. 1هفته مونده به زایمان اومد و خانواده خانمم تو شهرستانن و شیوا(خواهر زنم) دیگه اومد تهران واسه اینکه پیش خواهرش باشه. رفتم فرودگاه دنبالش..... وای..... عجب دافی!!!
خلاصه بعد کلی شق درد آوردمش خونه.2تا خواهر بعد سالها هم رو بغل کردن و بعد کلی گریه و این قضایا اتاقشو نشون دادیم و وسایلشو گذاشت و کلی سوغاتی و خرت وپرت واسه زنم سمیرا و بچه و خود من آورده بود.
فرداش برای معاینه نهایی خانممو بردم دکتر و به شیوا گفتم خونه باشه تا ما برگردیم. برگشتنی خانمم گفت شام بگیریم ببریم شامو خوردیم و خانمم زود خوابید. شیوا تو پذیرایی نشسته بود با یه دامن کوتاه و تاپ. پاشم انداخته بود رو پاش.... نشستم پیشش و از اینور اونور حرف میزدیم. بهم گفت که مدتهاست با یه پزشک ایرانی اونجا دوسته و باهم زندگی میکنن. یه دفعه از دهنم پرید باهم میخوابین؟؟؟ یه خنده مرموزی کرد و گفت روزبه از تو بعیده دوره این حرفا گذشته!
همینطوری که حرف میزدیم چشمم به سینه های درشتش قفل شد با لبخند با اشاره به سینه هاش گفتم : خوش بحال سعید (دوست پسرش)عجب حالی میکنه....
یه لبخند وقیحانه ای زد و دست کشید به سینه هاش و یه چشمک بهم پروند و گفت: اوف نمیدونی چه آتیشیه! پدرمو در میاره!
دیگه جرات پیدا کردم و دست کشیدم به سینه اش. خندید.... دیگه فهمیدم آخ جان پایه ست!!!!
صورنمو بردم جلو و یقه تاپشو دادم پایین و یه لیس زدم وسط سینه اش. خودش همکاری میکرد سینه هاشو از یقش کشیدم بیرون و کردم دهنم....چند بار میک زدم دیدم پاهاشو باز کرد. انگشتمو از کنار شورتش بردم توش و فرو کردم تو کسش.... دیگه هردومون هوا بودیم. ترسیدم زنم بیدار یشه.بهش گفتم: بکنمت؟؟؟؟ گفت باشه
گفتم برو اتاقت سمیرا رو خواب کنم بیام. شیوا رفت اتاقش و من رفتم اتاق خودمون. دیدم سمیرا از بس خسته ست خوابه خوابه.
فورا اومدم اتاق شیوا. تامن بیام لباساشو در آورده بود و خوابیده بود. گفتم وقت نیست واسه اضافه کاری ممکنه خواهرت بیدار بشه. زود باش پاهاتو باز کن کوستو بگام...
فورا پاهاشو باز کرد و منم با فشار تموم کردم تو کوسش و تا جایی که جون داشتم گاییدمش! گفتم زود برگرد عقب. برگشت و 4دست و پا شد فورا کردم تو کوسش و تلمبه میزدم دیدم آبم داره میاد گفتم چیکارش کنم آبمو ؟ گفت بریز توش قرص میخورم. گفتم پس برگرد از روبروبکنم. رو پشت خوابید و کردم تو کوسش و بازم گاییدمش و آبمو ریختم تو کوسش. فورا پاشدم رفتم شستم خودمو رفتم پیش زنم خوابیدم.
صبح بیدار شدیم با هر بهونه ای بود به بهانه آوردن وسایل بردمش پارکینگ و تو انباری بازم یه دست تمام گاییدمش.
همینطوری یک هفته تا روز زایمان خانمم من شیواو تو هرجا گیر میاوردم میگاییدمش... روز زایمان که شد بچه دنیا اومد و اونشب باید خانمم تو بیمارستان میموند. به مادرم گفتم شیوا اینروزا خیلی کار کرده شما همراه سمیرا بمون شیواو ببرم خونه. مامانم موند و اونشب تا فردا صبح من 5بار شیواو گاییدم.... از کوس از کون از دهن.... عجیب حال میداد. صبح بلند شدیم بریم بیمارستان تا خانممو مرخص کنیم.میدونستم که دیگه چون مامانم هم میاد دیگه نمیتونم بگامش ... همونجوری که جلو آینه خم شده بود گفشاشو بپوشه از پشت گرفتمش و شلوارشو کشیدم پایین . همونجا سرپا جلو آینه حسابی کوسشو گاییدم....
یه هفته گذشت شیوا گفت میخواد بره شهرستان و اقوامشو ببینه بهانه کردم خودم میبرمش.تقریبا تا شهرشون از تهران 8ساعت راه بود ما 12 ساعته رفتیم چون 2بار پیچیدم جاده فرعی و رفتیم جای خلوت و بازم گاییدمش.
خلاصه تا این خواهر زن ما ایران بود کمش روزی 2بار از کوس وکون میگاییدمش.... الان 1ماهه رفته و من موندم و فقط یه کوس زنم که به عشق شاه کوس خواهرش هرشب میکنمش!


نوشته: روزبه

#پایان
@dastankadhi