قعا غیر از بوسیدن و مالش دادن و ساک زدن ماریا، راهی برای سکس جدی و با لذت نبود . و دوباره به روستا برمیگشتم.
بعد مدتها در روستا، یک روزکه مهمان خانه باباخان بودم، متوجه حضور پسری با تیپ و قیافه ای متفاوت در خانه آنها شدم . پسری حدود ۲۳ تا ۲۴ ساله ، سفید و تپل با قدی حدود ۱۸۰ و وزن ۸۵ کیلو . خیلی شیک و زیبا که تصور میکردی واقعا خدا در خلقتش سنگ تمام گذاشته و اگر دختر بود ، حتما صدها خواستگار داشت .
پس از احوال پرسی، گفت که تازه لیسانس گرفته و بخاطر اینکه سربازی نرود ، به روستا و عشایر آمده تا مدتی در خانه اقوام زندگی کند.
پسری فوق العاده تو دل برو و زیبا که لباسی تقریبا تنگ پوشیده ، دارای باسنی برجسته و بزرگ ودستانش بیشتر شبیه دست دختران، لب هایی گوشتی و گردن سفیدی داشت .
باهاش گرم صحبت شدم وبهش پیشنهاد دادم که روزها به مدرسه بیاید تا هم بیکاری اذیتش نکند و هم کمکی به من در اداره دو مدرسه ادغام شده ،نموده باشد .
حتی پیشنهاد دادم که در قبال کمک به من در اداره مدرسه ، ماهانه مبلغی از جیب خودم بهش بدم .چون من اضافه تدریس مدرسه ماریا را هم از آموزش وپرورش دریافت میکردم.
(( توصیح اینکه واقعا مناطق عشایری با کمبود معلم روبرو هست و آموزش و پرورش خیلی به کسی که اونجا تدریس دارد. توجه میکند ))
اسم این پسر زیبا " سپهر " بود .سپهر از پیشنهادم خیلی استقبال کرد ، بخصوص که من بسیار مهربانانه و با خوش اخلاقی باهاش صحبت کردم . از فردا سپهر به مدرسه اومد . و بصورت موقت برخی کارهای مدرسه را برایم انجام میداد.
تمام روز و گاهی شب ها تا وقت خواب باهم بودیم . و در چادر مدرسه کنارم بود .
کم کم صمیمیت بین من و سپهر بیشتر شد. . خجالتش کمتر شد.
وقت لباس عوض کردن ، ران های سفید و گوشتی سپهر ، حشرم را بالا می برد . بعضی اوقات دستی به ران و بازو و باسنش می کشیدم و از او تعریف میکردم .
کم کم باب شوخی های دستی و لمسی اضافه شد و خیلی باهم راحت شدیم . جوک های زیر نافی میگفتیم و مثبت ۱۸ حرف میزدیم . مثلا یه بار گفتم:
سپهر : مطمئنی خدا در خلقت تو اشتباه نکرده و تو باید دختر بودی؟
بچه های دوران دبیرستان اذیتت نمیکردند؟
کم کم احساسم به سپهر ، تغییر کرد .و متوجه شدم که سپهر از حرفها و شوخی های من خوشحال میشه.
خودش هم این موضوع را احساس میکرد . یکروز بعد از تعطیلی کلاس ها و خوردن شام در خانه یکی از اهالی و بازگشت به مدرسه ، در حالیکه ابرهای بهاری ، در آستانه ی سیراب کردن زمین تشنه بودند و صدای خش خش باران بر چادر مدرسه ، سمفونی زیبایی ساخته بود ، من وسپهر کنار هم دراز کشیده بودیم . کم کم بهش نزدیک شدم . در حالیکه پشتش به من بود و پتویی روی خودش داشت ، به بهانه سرما ، زیر پتویش رفتم و از پشت بغلش کردم،
هیچ تکانی نخورد. و خودش را به خواب زد. من هم اورا در بغل گرفتم . هر دو پایش را بین پاهایم قرار دادم و
کیرم را به باسنش چسپاندم و دستم در گردنش انداختم. خیلی آرام و آهسته با دستم سینه اش را مالش دادم.
وقتی سکوتش را دیدم ، جراتم بیشتر شد .و کامل بغلش گرفتم.
با زبانم گوشش را میخوردم ، گردنش را لیس زدم. کم کم صدای نفسش تغییر کرد ، باسنش را عقب تر داد .خیلی آرام و حرفه ای ادامه دادم و دست دیگرم را به کیرش رساندم ، کمربند شلوار تنگ وچسبانش را باز کردم و دستم را داخل شورتش بردم . کیرش را آرام مالش دادم ، سیخ سیخ شده بود اما کوچک و ظریف بود.
تغییر حالتش را احساس کردم خیلی بلند، نفس نفس میزد و باسنش را بیشتر به کیرم فشار داد.
صورتش سرخ شده بود . سرش را به سمت خودم چرخاندم و لب های گوشتی
بعد مدتها در روستا، یک روزکه مهمان خانه باباخان بودم، متوجه حضور پسری با تیپ و قیافه ای متفاوت در خانه آنها شدم . پسری حدود ۲۳ تا ۲۴ ساله ، سفید و تپل با قدی حدود ۱۸۰ و وزن ۸۵ کیلو . خیلی شیک و زیبا که تصور میکردی واقعا خدا در خلقتش سنگ تمام گذاشته و اگر دختر بود ، حتما صدها خواستگار داشت .
پس از احوال پرسی، گفت که تازه لیسانس گرفته و بخاطر اینکه سربازی نرود ، به روستا و عشایر آمده تا مدتی در خانه اقوام زندگی کند.
پسری فوق العاده تو دل برو و زیبا که لباسی تقریبا تنگ پوشیده ، دارای باسنی برجسته و بزرگ ودستانش بیشتر شبیه دست دختران، لب هایی گوشتی و گردن سفیدی داشت .
باهاش گرم صحبت شدم وبهش پیشنهاد دادم که روزها به مدرسه بیاید تا هم بیکاری اذیتش نکند و هم کمکی به من در اداره دو مدرسه ادغام شده ،نموده باشد .
حتی پیشنهاد دادم که در قبال کمک به من در اداره مدرسه ، ماهانه مبلغی از جیب خودم بهش بدم .چون من اضافه تدریس مدرسه ماریا را هم از آموزش وپرورش دریافت میکردم.
(( توصیح اینکه واقعا مناطق عشایری با کمبود معلم روبرو هست و آموزش و پرورش خیلی به کسی که اونجا تدریس دارد. توجه میکند ))
اسم این پسر زیبا " سپهر " بود .سپهر از پیشنهادم خیلی استقبال کرد ، بخصوص که من بسیار مهربانانه و با خوش اخلاقی باهاش صحبت کردم . از فردا سپهر به مدرسه اومد . و بصورت موقت برخی کارهای مدرسه را برایم انجام میداد.
تمام روز و گاهی شب ها تا وقت خواب باهم بودیم . و در چادر مدرسه کنارم بود .
کم کم صمیمیت بین من و سپهر بیشتر شد. . خجالتش کمتر شد.
وقت لباس عوض کردن ، ران های سفید و گوشتی سپهر ، حشرم را بالا می برد . بعضی اوقات دستی به ران و بازو و باسنش می کشیدم و از او تعریف میکردم .
کم کم باب شوخی های دستی و لمسی اضافه شد و خیلی باهم راحت شدیم . جوک های زیر نافی میگفتیم و مثبت ۱۸ حرف میزدیم . مثلا یه بار گفتم:
سپهر : مطمئنی خدا در خلقت تو اشتباه نکرده و تو باید دختر بودی؟
بچه های دوران دبیرستان اذیتت نمیکردند؟
کم کم احساسم به سپهر ، تغییر کرد .و متوجه شدم که سپهر از حرفها و شوخی های من خوشحال میشه.
خودش هم این موضوع را احساس میکرد . یکروز بعد از تعطیلی کلاس ها و خوردن شام در خانه یکی از اهالی و بازگشت به مدرسه ، در حالیکه ابرهای بهاری ، در آستانه ی سیراب کردن زمین تشنه بودند و صدای خش خش باران بر چادر مدرسه ، سمفونی زیبایی ساخته بود ، من وسپهر کنار هم دراز کشیده بودیم . کم کم بهش نزدیک شدم . در حالیکه پشتش به من بود و پتویی روی خودش داشت ، به بهانه سرما ، زیر پتویش رفتم و از پشت بغلش کردم،
هیچ تکانی نخورد. و خودش را به خواب زد. من هم اورا در بغل گرفتم . هر دو پایش را بین پاهایم قرار دادم و
کیرم را به باسنش چسپاندم و دستم در گردنش انداختم. خیلی آرام و آهسته با دستم سینه اش را مالش دادم.
وقتی سکوتش را دیدم ، جراتم بیشتر شد .و کامل بغلش گرفتم.
با زبانم گوشش را میخوردم ، گردنش را لیس زدم. کم کم صدای نفسش تغییر کرد ، باسنش را عقب تر داد .خیلی آرام و حرفه ای ادامه دادم و دست دیگرم را به کیرش رساندم ، کمربند شلوار تنگ وچسبانش را باز کردم و دستم را داخل شورتش بردم . کیرش را آرام مالش دادم ، سیخ سیخ شده بود اما کوچک و ظریف بود.
تغییر حالتش را احساس کردم خیلی بلند، نفس نفس میزد و باسنش را بیشتر به کیرم فشار داد.
صورتش سرخ شده بود . سرش را به سمت خودم چرخاندم و لب های گوشتی
و زیبایش را بوسیدم.
لبم را با لب هایش گرفت . زبانم را در دهانش فرو کردم. زبانم را مکید .
هیچ حرفی نمیزد .
در همان حالت شلوارش را تا زانو پايين کشیدم .
خدای من باور کردن اینکه این باسن یک پسر است خیلی سخت بود . حتی از باسن ماریا نرم تر و سفید تر بود .
شورتش به رنگ صورتی و با گلهای زیبابی آراسته شده بود .
به نظر من ، سپهر فقط اسمش پسرانه بود .وگرنه هیچی از یه دختر ۲۳ ساله کم نداشت. در این حالت چرخی زد و بر روی شکمش خوابید .من هم متکایی را زیر شکمش گذاشتم. باسنش کامل بالا آمد . خیلی چشم نواز و دلربا بود .
از پشت بر روی او دراز کشیدم . و کیرم را در بین پاهاش قرار دادم و گردنش را لیس زدم . خفیف ناله میکرد. و خودش را به متکا فشار میداد. .
با باسنش بازی میکردم و آرام ضربه می زدم، آب دهان را رو سوراخ سفید و بی مو کونش ریختم و با انگشتم دور سوراخش را مالش دادم . خیلی از اینکار لذت میبرد. و با چرخش کونش ،منو تشویق به ادامه کارم میکرد. تا اینکه انگشتم وارد سوراخش شد ، خودش را سفت کرد اما ادامه دادم و انگشت دوم را هم واردش کردم . دیگه عملا با صدای بلند نفس میکشید. دستش را به کیرم رساند و با کیرم بازی میکرد.
با صدایی آرام گفت . محسن جان تحمل ندارم زودتر شروع کن،
دوباره آب دهانم را دور سوراخش ریختم و سر کیرم را بر سوراخ کونش گذاشتم و آرام فشار دادم . بیشتر از آنچه فکر میکردم ، کونش تنگ بود .با ورود سر کیرم به سوراخش ، ناله ی بلندی کرد و دستم را که حالا جلو صورتش بود ، گاز شدیدی گرفت و خودش را جلو کشید. کاملا بر او مسلط بودم و اجازه حرکت بهش ندادم . ضمن گاز گرفتن دستم ،با هر دو دستش ران هایم را گرفته بود تا فشار بیشتری وارد نکنم . تمام بدنش می لرزید و عرق کرده بود . احساس کردم دندان هایش دستم را زخم کرده ، اجازه هیچ حرکتی بهم نمیداد.
مث اینکه با چند لایه کش بزرگ ، سر کیرم را بسته باشند .
آرام سینه اش را مالش میدادم و با زبانم گوش و گردنش را میخوردم.
بلاخره یه کم آرام شد و خودش را شل کرد .اندکی فشارکیرم را بیشتر کردم ویک سانت دیگردر کون زیبا و دخترانه اش فرو کردم ، بازهم دستم را شدید گاز گرفت ،هیچ حرفی نمیزد . با یک دستش ، ساق کیرم را هر لحظه اندازه میگرفت تا ببیند چقدر دیگر باقی مانده است . حدود ده دقیقه طول کشید تا بلاخره کیرم کامل وارد کونش شد و بیضه هام به باسنش چسبید و آی بلندی کشید .
سکوت شب و صدای نم نم باران بر چادر و پسرکی که زیر یار می نالید، و صدای گاه و بیگاه سگ های عشایر ،من و سپهر را به اوج لذت می رساند .
در گوشش حرفهای عاشقانه زدم و از زیبایی و دخترانه بودن بدنش گفتم .
سپهر عزیزم، باسن ات از پنبه نرم تر است. هیج دختری بدنی مث تو نداره ،
کاش دختر بودی تا زن من میشدی ،
سپهر تو زن من هستی.
سپهر کیر محسن کامل تو کونت هست .
سپهر ۱۸ سانت از بدنم در بدن تو فرو رفته .
مرتب می بوسیدمش و یواش یواش تلمبه زدن را شروع کردم .بیرون آمدن کیرم از کون تنگ و زیبایش و دوباره فرو رفتنش ، صحنه ی بسیار قشنگی بود . سوراخ کونش دور کیرم حلقه زده بود . او هم باسنش را زیر کیرم حرکت میداد و بالا وپایین میکرد. دردش کم شده بود و لذت میبرد.
دیگه دستم را گاز نمیگرفت. ومن تا آخر در کونش فرو میکردم . و ۱۸ سانت کیرم در بدنش جا خوش کرده بود. لذتش غیر قابل توصیف بود .
بلاخره بدنش خسته شد، و خواست که تغییر پوزیشن بدهم.
از روش بلند شدم و گفتم حالت چهار دست وپا قرار بگیرد. . دور سوراخ کونش قرمز شده بود . کمی براش مالش دادم و دوباره کیرم را بر سوراخش گذاشتم . اینبار راحت تر
لبم را با لب هایش گرفت . زبانم را در دهانش فرو کردم. زبانم را مکید .
هیچ حرفی نمیزد .
در همان حالت شلوارش را تا زانو پايين کشیدم .
خدای من باور کردن اینکه این باسن یک پسر است خیلی سخت بود . حتی از باسن ماریا نرم تر و سفید تر بود .
شورتش به رنگ صورتی و با گلهای زیبابی آراسته شده بود .
به نظر من ، سپهر فقط اسمش پسرانه بود .وگرنه هیچی از یه دختر ۲۳ ساله کم نداشت. در این حالت چرخی زد و بر روی شکمش خوابید .من هم متکایی را زیر شکمش گذاشتم. باسنش کامل بالا آمد . خیلی چشم نواز و دلربا بود .
از پشت بر روی او دراز کشیدم . و کیرم را در بین پاهاش قرار دادم و گردنش را لیس زدم . خفیف ناله میکرد. و خودش را به متکا فشار میداد. .
با باسنش بازی میکردم و آرام ضربه می زدم، آب دهان را رو سوراخ سفید و بی مو کونش ریختم و با انگشتم دور سوراخش را مالش دادم . خیلی از اینکار لذت میبرد. و با چرخش کونش ،منو تشویق به ادامه کارم میکرد. تا اینکه انگشتم وارد سوراخش شد ، خودش را سفت کرد اما ادامه دادم و انگشت دوم را هم واردش کردم . دیگه عملا با صدای بلند نفس میکشید. دستش را به کیرم رساند و با کیرم بازی میکرد.
با صدایی آرام گفت . محسن جان تحمل ندارم زودتر شروع کن،
دوباره آب دهانم را دور سوراخش ریختم و سر کیرم را بر سوراخ کونش گذاشتم و آرام فشار دادم . بیشتر از آنچه فکر میکردم ، کونش تنگ بود .با ورود سر کیرم به سوراخش ، ناله ی بلندی کرد و دستم را که حالا جلو صورتش بود ، گاز شدیدی گرفت و خودش را جلو کشید. کاملا بر او مسلط بودم و اجازه حرکت بهش ندادم . ضمن گاز گرفتن دستم ،با هر دو دستش ران هایم را گرفته بود تا فشار بیشتری وارد نکنم . تمام بدنش می لرزید و عرق کرده بود . احساس کردم دندان هایش دستم را زخم کرده ، اجازه هیچ حرکتی بهم نمیداد.
مث اینکه با چند لایه کش بزرگ ، سر کیرم را بسته باشند .
آرام سینه اش را مالش میدادم و با زبانم گوش و گردنش را میخوردم.
بلاخره یه کم آرام شد و خودش را شل کرد .اندکی فشارکیرم را بیشتر کردم ویک سانت دیگردر کون زیبا و دخترانه اش فرو کردم ، بازهم دستم را شدید گاز گرفت ،هیچ حرفی نمیزد . با یک دستش ، ساق کیرم را هر لحظه اندازه میگرفت تا ببیند چقدر دیگر باقی مانده است . حدود ده دقیقه طول کشید تا بلاخره کیرم کامل وارد کونش شد و بیضه هام به باسنش چسبید و آی بلندی کشید .
سکوت شب و صدای نم نم باران بر چادر و پسرکی که زیر یار می نالید، و صدای گاه و بیگاه سگ های عشایر ،من و سپهر را به اوج لذت می رساند .
در گوشش حرفهای عاشقانه زدم و از زیبایی و دخترانه بودن بدنش گفتم .
سپهر عزیزم، باسن ات از پنبه نرم تر است. هیج دختری بدنی مث تو نداره ،
کاش دختر بودی تا زن من میشدی ،
سپهر تو زن من هستی.
سپهر کیر محسن کامل تو کونت هست .
سپهر ۱۸ سانت از بدنم در بدن تو فرو رفته .
مرتب می بوسیدمش و یواش یواش تلمبه زدن را شروع کردم .بیرون آمدن کیرم از کون تنگ و زیبایش و دوباره فرو رفتنش ، صحنه ی بسیار قشنگی بود . سوراخ کونش دور کیرم حلقه زده بود . او هم باسنش را زیر کیرم حرکت میداد و بالا وپایین میکرد. دردش کم شده بود و لذت میبرد.
دیگه دستم را گاز نمیگرفت. ومن تا آخر در کونش فرو میکردم . و ۱۸ سانت کیرم در بدنش جا خوش کرده بود. لذتش غیر قابل توصیف بود .
بلاخره بدنش خسته شد، و خواست که تغییر پوزیشن بدهم.
از روش بلند شدم و گفتم حالت چهار دست وپا قرار بگیرد. . دور سوراخ کونش قرمز شده بود . کمی براش مالش دادم و دوباره کیرم را بر سوراخش گذاشتم . اینبار راحت تر
واردش شدم . و تلمبه زدم. بدنش هیچ فرقی با بدن ماریا نداشت . و اگر کیرش نبود ، فکر میکردم که ماریا زیرم خوابیده است. و حتی بعضی لحظات فکر میکردم که دارم یک دختر را از کون میکنم.
بعد چند دقیقه از این حالت هم خسته شد . گفتم که حالا به پشت دراز بکشد .در این حالت چشم تو چشم بودیم . مث یه دختر نوجوان خجالتی چشماش را می بست .
هر دو پایش را بلند کردم و بر دوشم گذاشتم .سوراخ کونش مقابل کیرم بود . اول دستم را با آب دهانم خیس کردم و با کیرش بازی کردم. کیرش سیخ شده بود و نبض میزد.
سپهر با چشمان بسته با دستش سر کیرم را لمس کرد و کمی آب دهان خودش بهش زد و سپس به سمت کونش هدایت کرد .دوباره کیرم را در سوراخش فشار دادم.
اینبار تا آخر در کونش فرو رفت. کونش کامل خیس بود . ناله ی بلندی کشید و خودش را جمع کرد .
در حالیکه کیرم کامل در کونش فرو میرفت ، با کیرش بازی میکردم .
سپهر علنا ناله میکرد و لذت میبرد و میگفت تندتر بزن
. آی آی آی محسن آقا تندتر بزن …
آقا معلم فشار بده .
و من هم در اوج لذت تلمبه میزدم .
هر دو دستش را در گردنم انداخت و منو بخودش فشار میداد و زبانش را در دهانم فرو می برد.
ناگهان بدنش منقبض شد و آب کیرش بیرون پاشید و ارضا شد. سوراخ کونش دور کیرم تنگ تر شد . و بیحال در بغلم افتاد . من هم شدت تلمبه هام را بیشتر کردم و در حالیکه سپهر ناله میکرد، داخل کونش ارضا شدم . و تا آخرین قطره آبم را درون کونش خالی کردم.
هر دو بیحال بودیم وهنوز کیرم درون کونش بود ، وقتی ساعت را نگاه کردم .متوجه شدم بالغ بر یکساعت سکس کردیم .
بلاخره از روش بلند شدم بدن من و سپهر کاملا خیس عرق بود…چند دستمال کاغذی بهش دادم تا رو سوراخش بگذارد . دیدم واقعا توان بلند شدن و حرکت کردن ندارد. بغلش کردم و بلند شد ولی تعادل نداشت و کمی گشاد راه میرفت.
گفتم سپهر جان عزیزم ،
من که خیلی لذت بردم ، توچی ؟ او هم یا سر تایید کرد .گقتم سپهر جان ، امروز روزی یادگار و ماندگار برای من وتو خواهد بود نظرت چیه ؟
گفت من از روزیکه دیدمت منتظر این روز بودم .
این کونرا ۲۳ سال محافظت کردم و دست کسی بهش نرسید ، این حس و علاقه ام به همجنس در وجودم بود ولی به کسی اعتماد نداشتم و سرکوبش کردم .
اما در برابر تو نتوانستم مقاومت کنم . تولیاقتش را داری و امروز پرده و به اصطلاح صفر کونم به بهترین شکل و بهترین روش و در آرامش کامل باز کردی . من امروز رسما و قلبا و با عشق، زن تو شدم . و امیدوارم لیاقت تو را داشته باشم .
گفتم ممنونم سپهر جان . تو خیلی خوبی . من اولین بار است با همجنس خودم سکس دارم. هرگز فکر نمیکردم اینقدر لذت بخش باشد.
گفت ،
اما یه چیز دیگه هم هست .
گفتم بگو .
در حالیکه سرپایی لب هام را می مکید و دستش رو کیرم بود گفت :
من داداش ماریا هستم .!!!
من و ماریا خیلی به هم شباهت داریم.
برای لحظاتی از این همه شباهت یکه خوردم. مگه میشه این دختر وپسر . اینقدر شباهت بدنی داشته باشند.؟؟؟
تمام حس و حالم تغییر کرد ،
هاج و واج فقط نگاهش کردم …
نوشته: محسن
@dastankadhi
بعد چند دقیقه از این حالت هم خسته شد . گفتم که حالا به پشت دراز بکشد .در این حالت چشم تو چشم بودیم . مث یه دختر نوجوان خجالتی چشماش را می بست .
هر دو پایش را بلند کردم و بر دوشم گذاشتم .سوراخ کونش مقابل کیرم بود . اول دستم را با آب دهانم خیس کردم و با کیرش بازی کردم. کیرش سیخ شده بود و نبض میزد.
سپهر با چشمان بسته با دستش سر کیرم را لمس کرد و کمی آب دهان خودش بهش زد و سپس به سمت کونش هدایت کرد .دوباره کیرم را در سوراخش فشار دادم.
اینبار تا آخر در کونش فرو رفت. کونش کامل خیس بود . ناله ی بلندی کشید و خودش را جمع کرد .
در حالیکه کیرم کامل در کونش فرو میرفت ، با کیرش بازی میکردم .
سپهر علنا ناله میکرد و لذت میبرد و میگفت تندتر بزن
. آی آی آی محسن آقا تندتر بزن …
آقا معلم فشار بده .
و من هم در اوج لذت تلمبه میزدم .
هر دو دستش را در گردنم انداخت و منو بخودش فشار میداد و زبانش را در دهانم فرو می برد.
ناگهان بدنش منقبض شد و آب کیرش بیرون پاشید و ارضا شد. سوراخ کونش دور کیرم تنگ تر شد . و بیحال در بغلم افتاد . من هم شدت تلمبه هام را بیشتر کردم و در حالیکه سپهر ناله میکرد، داخل کونش ارضا شدم . و تا آخرین قطره آبم را درون کونش خالی کردم.
هر دو بیحال بودیم وهنوز کیرم درون کونش بود ، وقتی ساعت را نگاه کردم .متوجه شدم بالغ بر یکساعت سکس کردیم .
بلاخره از روش بلند شدم بدن من و سپهر کاملا خیس عرق بود…چند دستمال کاغذی بهش دادم تا رو سوراخش بگذارد . دیدم واقعا توان بلند شدن و حرکت کردن ندارد. بغلش کردم و بلند شد ولی تعادل نداشت و کمی گشاد راه میرفت.
گفتم سپهر جان عزیزم ،
من که خیلی لذت بردم ، توچی ؟ او هم یا سر تایید کرد .گقتم سپهر جان ، امروز روزی یادگار و ماندگار برای من وتو خواهد بود نظرت چیه ؟
گفت من از روزیکه دیدمت منتظر این روز بودم .
این کونرا ۲۳ سال محافظت کردم و دست کسی بهش نرسید ، این حس و علاقه ام به همجنس در وجودم بود ولی به کسی اعتماد نداشتم و سرکوبش کردم .
اما در برابر تو نتوانستم مقاومت کنم . تولیاقتش را داری و امروز پرده و به اصطلاح صفر کونم به بهترین شکل و بهترین روش و در آرامش کامل باز کردی . من امروز رسما و قلبا و با عشق، زن تو شدم . و امیدوارم لیاقت تو را داشته باشم .
گفتم ممنونم سپهر جان . تو خیلی خوبی . من اولین بار است با همجنس خودم سکس دارم. هرگز فکر نمیکردم اینقدر لذت بخش باشد.
گفت ،
اما یه چیز دیگه هم هست .
گفتم بگو .
در حالیکه سرپایی لب هام را می مکید و دستش رو کیرم بود گفت :
من داداش ماریا هستم .!!!
من و ماریا خیلی به هم شباهت داریم.
برای لحظاتی از این همه شباهت یکه خوردم. مگه میشه این دختر وپسر . اینقدر شباهت بدنی داشته باشند.؟؟؟
تمام حس و حالم تغییر کرد ،
هاج و واج فقط نگاهش کردم …
نوشته: محسن
@dastankadhi
فرانک عشق گمشده من
1401/02/12
#عاشقی #دختر_همسایه
روایت من برمی گرده به تقریبا 28 سال پیش. یک پسر بچه دوم دبستانی. تو محله ای که زندگی می کردیم، خونه ای که مستاجر بودیم دوبلکس بود که با خونه مجاوری دوقلو بود. ما دو تا برادر (برادرم 2 سال از من بزرگتر بود) بودیم، اونا یه خواهر و برادر به اسم های فرانک و فرهاد. فرانک 2، 3 سالی از من بزرگتر بود، و فرهاد همبازی برادر من بود. پدر فرانک راننده بود. آشپزخونه این دو خونه واقع در همکف مجاور پشت حیاط بود. حیاط جلو نداشتیم. حموم هم واقع در پشت حیاط بود، که مادرهامون برای شستن لباس ها میرفتن دم حوض پشت حیاط یا تو حموم. برادرهامون اکثر اوقات میرفتن محله مجاور یا کوچه پشتی خونمون بازی می کردن. منم کارم این بود که با دوچرخه تو محل هی جلو خونمون رژه میرفتم تا فرانک بیاد پشت پنجره و واسم عشوه و ناز بیاد. یه غروبی که سرگرم قهرمان بازی با دوچرخه برای جلب توجه فرانک بودم، بهم اشاره کرد که برم تو خونشون. مادرش پشت حیاط یا تو آشپزخونه بود، دقیقا یادم نیست. قلبم از حلقم داشت میزد بیرون. دوچرخم ول کردم تو محل و از در رفتم داخل، فرانک از پله ها بدو اومد پایین و منم دمپایی به بغل آروم آروم باهاش از پله ها رفتم بالا، تو همون اتاقی که همیشه از پشت پنجره برام خاطره سازی می کرد. وایستادیم روبروی هم. موهای سیاه بلندی داشت. بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبام. اول بلوز خودش درآورد و بعد بلوز منو. شلوار خودش کشید پایین و بعد شلوار من. هنوز که هنوزه بعد این همه سال هنوز میتونم صدای تاب تاب کردن قلبم رو بشنوم. آروم شرت خودش کشید پایین و بعد شرت من. دستم رو گذاشت رو کصش و گفت میدونی اسمه این چیه؟ از پسر بچه های بزرگتر محل اسمش شنیده بودم، اما گفتم نه چیه؟ گفت بهش میگن ملا(). من که یه چیز دیگه شنیده بودم اما به روش نیووردم. شروع کرد به مالوندن آلت من و گفت حتما دیگه میدونی به این میگن دودول. گفتم آره. دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من. بعد پشت کرد بهم و چهار دست پا قوز کرد و گفت بیا دودولت بچسبون به کونم و سفت کمرم بغل کن. در حال عشقبازی بودیم که یهو برق کل محل رفت و هوا هم تاریک شده بود، من از ترس دمپاییم زدم زیر بغلم و زدم به چاک. از فردا با انگیزه تمام وقتی میومد پشت پنجره، شروع می کردم به تک چرخ زدن و کلی هنر نمایی با دوچرخه. یه روز در حالیکه سرم به طرف فرانک بود و رکاب میزدم، تا سرم رو برگردوندم روبرو با دماغ رفتم تو دل تیربرق و دماغم شکست. هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال دماغم گز گز میکنه و شده حساسترین جای بدنم. یه چند باری دوباره دزدکی رفتم پیش فرانک و فرانک شده بود معلم سکس من. یه روز نحس که با دوچرخه اومدم تو محل، دیدم خاور باباش جلوی درشون و دارن اسباب کشی میکنن و از اون شهر رفتن. چند ماه بعدش هم ما رفتیم. من انقدر حافظه ضعیفی دارم که گاهی اوقات خاطره چند ماه پیشم هم یادم نمیاد. اما فرانک و خاطره اش، خاطره نیست، زنده هست، مثه روز. اولین عشق من که دیگه هیچوقت پیداش نکردم و هنوز چشم به راهشم. هر دفعه که میرم شهرمون به پدر و مادرم و خانوادم سر بزنم، میرم اون محل و شروع میکنم به خیره شدن به خونه رویاهای هر شب من، اما آخرین باری که رفته بودم، تنها نقطه امیدم رو، هر دوتا خونه دوقلو رو خراب کرده بودند و جاش یه آپارتمان آسمون خراش رفتن بالا. قلبم گرفت…
نوشته: فرود
@dastankadhi
1401/02/12
#عاشقی #دختر_همسایه
روایت من برمی گرده به تقریبا 28 سال پیش. یک پسر بچه دوم دبستانی. تو محله ای که زندگی می کردیم، خونه ای که مستاجر بودیم دوبلکس بود که با خونه مجاوری دوقلو بود. ما دو تا برادر (برادرم 2 سال از من بزرگتر بود) بودیم، اونا یه خواهر و برادر به اسم های فرانک و فرهاد. فرانک 2، 3 سالی از من بزرگتر بود، و فرهاد همبازی برادر من بود. پدر فرانک راننده بود. آشپزخونه این دو خونه واقع در همکف مجاور پشت حیاط بود. حیاط جلو نداشتیم. حموم هم واقع در پشت حیاط بود، که مادرهامون برای شستن لباس ها میرفتن دم حوض پشت حیاط یا تو حموم. برادرهامون اکثر اوقات میرفتن محله مجاور یا کوچه پشتی خونمون بازی می کردن. منم کارم این بود که با دوچرخه تو محل هی جلو خونمون رژه میرفتم تا فرانک بیاد پشت پنجره و واسم عشوه و ناز بیاد. یه غروبی که سرگرم قهرمان بازی با دوچرخه برای جلب توجه فرانک بودم، بهم اشاره کرد که برم تو خونشون. مادرش پشت حیاط یا تو آشپزخونه بود، دقیقا یادم نیست. قلبم از حلقم داشت میزد بیرون. دوچرخم ول کردم تو محل و از در رفتم داخل، فرانک از پله ها بدو اومد پایین و منم دمپایی به بغل آروم آروم باهاش از پله ها رفتم بالا، تو همون اتاقی که همیشه از پشت پنجره برام خاطره سازی می کرد. وایستادیم روبروی هم. موهای سیاه بلندی داشت. بغلم کرد و شروع کرد به بوسیدن لبام. اول بلوز خودش درآورد و بعد بلوز منو. شلوار خودش کشید پایین و بعد شلوار من. هنوز که هنوزه بعد این همه سال هنوز میتونم صدای تاب تاب کردن قلبم رو بشنوم. آروم شرت خودش کشید پایین و بعد شرت من. دستم رو گذاشت رو کصش و گفت میدونی اسمه این چیه؟ از پسر بچه های بزرگتر محل اسمش شنیده بودم، اما گفتم نه چیه؟ گفت بهش میگن ملا(). من که یه چیز دیگه شنیده بودم اما به روش نیووردم. شروع کرد به مالوندن آلت من و گفت حتما دیگه میدونی به این میگن دودول. گفتم آره. دوباره شروع کرد به لب گرفتن از من. بعد پشت کرد بهم و چهار دست پا قوز کرد و گفت بیا دودولت بچسبون به کونم و سفت کمرم بغل کن. در حال عشقبازی بودیم که یهو برق کل محل رفت و هوا هم تاریک شده بود، من از ترس دمپاییم زدم زیر بغلم و زدم به چاک. از فردا با انگیزه تمام وقتی میومد پشت پنجره، شروع می کردم به تک چرخ زدن و کلی هنر نمایی با دوچرخه. یه روز در حالیکه سرم به طرف فرانک بود و رکاب میزدم، تا سرم رو برگردوندم روبرو با دماغ رفتم تو دل تیربرق و دماغم شکست. هنوز که هنوزه بعد اینهمه سال دماغم گز گز میکنه و شده حساسترین جای بدنم. یه چند باری دوباره دزدکی رفتم پیش فرانک و فرانک شده بود معلم سکس من. یه روز نحس که با دوچرخه اومدم تو محل، دیدم خاور باباش جلوی درشون و دارن اسباب کشی میکنن و از اون شهر رفتن. چند ماه بعدش هم ما رفتیم. من انقدر حافظه ضعیفی دارم که گاهی اوقات خاطره چند ماه پیشم هم یادم نمیاد. اما فرانک و خاطره اش، خاطره نیست، زنده هست، مثه روز. اولین عشق من که دیگه هیچوقت پیداش نکردم و هنوز چشم به راهشم. هر دفعه که میرم شهرمون به پدر و مادرم و خانوادم سر بزنم، میرم اون محل و شروع میکنم به خیره شدن به خونه رویاهای هر شب من، اما آخرین باری که رفته بودم، تنها نقطه امیدم رو، هر دوتا خونه دوقلو رو خراب کرده بودند و جاش یه آپارتمان آسمون خراش رفتن بالا. قلبم گرفت…
نوشته: فرود
@dastankadhi
هشتاد کیلو شهوت خالص (۱)
1401/02/13
#زن_شوهردار
واسه کسایی که تا بحال جز جق و دید زدن سابقه ی سکسی انچنانی نداشتن سکس با دوست دختر یا زن متاهل و خیانت و این حرفا کمی عجیب به نظر میاد.ولی خب واقعیت همیشه با ذهن بقیه قرار نیس سازگار باشه
من رضام.زهرا خانم داستان ما هم همسر ی بنده خدایی بود.زهرا از تریپ دخترایی بود ک خودشونو خیلی لوس میکنن ناز میکنن برا همه و از همه دلبری میکنن.از نظر هیکل هم یک کلمه بگم یک کوس تمام عیار.سینه ها نزدیک ۹۰ قد بلند کون گنده رون ها تو پر.همه چی تموم به معنای واقعی.شوهر زهرا پسر بدی نبود خیلی مودب با شخصیت با وقار.اما خب.چه کنیم.سیب سرخ دست چلاق افتاده بود.بعدها شنیدم بخاطر همین لوس بازیا و اداهاش چند بار خواسته بوده طلاقش بده ولی خب قسمت نبوده.
من اولش نظر چندانی روی زهرا نداشتم.اما جرقه همه چی از روزی زده شد ک یکی از همکارهای ما در مورد زهرا باهام حرف زد.یکی از دخترایی که قبلا با زهرا تو دانشگاه هم کلاس بود از گذشته اش برای همکارمون گفته بود که دوران دانشجویی وضعش خیلی خراب بوده و دختر خیلی شیطونی بوده و خلاصه مخلص کلوم از اون کلوچه های خوشمزه روزگاره.همکارم اولاش نمیخواست لو بده بینشون چیزی اتفاق افتاده یا نه اما کم کم که صحبت کردیم سه چهار روز بعد، مشخص شد چندماهی که زهرا همکارمون شده بود کم کم روشون به هم وا شده و زهرا عزیزم مرد من صداش میکنه و گاهی از لباس هایی که میخره براش عکس میده و حسابی رفیق شدن.رفاقت این دو تا جایی پیش رفت ک دگ همکارمون زهرا رو صدا زد اتاقش و دعواش کرد و گفت ک اگر کمی بیشتر جلو بریم باید واسه بچه هامون اسم انتخاب کنیم.دوزاریم افتاد که دوستمون یک مار رو داخل غار بده ولی میترسه.
گذشت و منم جز یه مورد خیلی جزئی هیچ تصویری از بدن این حوری خوشگل نداشتم.اونم صب داشتم با سرعت وارد یکی از اتاق های اداره میشدم نگو زهرا نشسته رو صندل یقه مانتوشو وا کرده داره بند سوتین اش رو درست میکنه.زهرا بعد چند ماه از اداره ما رفت شهر دگ و ما موندیم تو کف.خوشبختانه بعد ۵ ماه منو هم به اداره زهرا خانم تو اون شهر انتقال دادن چون نیرو کم داشتن و منم نیروی مازاد محسوب میشدم تو شهر خودمون.رفتم و جابجا شدم و بالاخره زهرا خانم رو بعد چندماه دیدم و شروع به کار کردیم.روزها پشت سرهم خیلی عادی سپری میشد ولی چون زهرا تو این شهر تنها بود مث همه همکارها ی صمیمیت خیلی عادی شکل گرفته بود بین ما.منم طبق عادت همیشگیم خیلی سر به سر خانما میزاشتم بلکه یکیشون ی نخ بده.تا که یک روز زهرا ایستاده بود وسط اداره جلو ی کمدی کار میکرد من رد شدنی دیدم مقنعه اش کج شده گفتم خانم… مقنعه ات کج شده یهو با لبخند برگشت گف میشه درست کنی.مغزم سوتی رو که باید میکشید کشید.چه میکردم.با خجالت ساختگی نزدیکش شدگ که مثلا ناخواسته دارم انجام میدم این کار رو و مقنعه شو با دستم صاف کردم دستمو از زیر گردنش تا ته مقنعه اش ک وسطای کمرش بود کشیدم چن بار که مثلا دارم مقنعه شو صاف میکنم.این اتفاق خاصی نبود اما خب واسه ی من بهترین سوژه جق بود حداقل برای چند روز.همچنان زهرا خانم میومد و میرفت با بدن توپر و گوشتی اش دل از همه میبرد.گذشت تا یک شب بهترین اتفاق عمر من افتاد.هردو شیفت کاری شب بودیم و کلا ۴ نفر بودیم که تایم خواب ما دونفر از ساعت ۳ شب بود تا ۸ صب.و تایم خواب اون یکی دونفر هم از ۱۲ شب تا ۳ صبح.من داخل سالن اصلی مشغول کار بودم زهرا خانمم داخل اتاق استراحت خانم ها.اون شب از ۴ نفر تنها خانم همین زهرا بود و بقیه اقا بودن.من داشتم همه چیو جمع جور میکردم که برم بخوابم که صدای زهرا اومد که آقای … میشه چند لحظه بیا
1401/02/13
#زن_شوهردار
واسه کسایی که تا بحال جز جق و دید زدن سابقه ی سکسی انچنانی نداشتن سکس با دوست دختر یا زن متاهل و خیانت و این حرفا کمی عجیب به نظر میاد.ولی خب واقعیت همیشه با ذهن بقیه قرار نیس سازگار باشه
من رضام.زهرا خانم داستان ما هم همسر ی بنده خدایی بود.زهرا از تریپ دخترایی بود ک خودشونو خیلی لوس میکنن ناز میکنن برا همه و از همه دلبری میکنن.از نظر هیکل هم یک کلمه بگم یک کوس تمام عیار.سینه ها نزدیک ۹۰ قد بلند کون گنده رون ها تو پر.همه چی تموم به معنای واقعی.شوهر زهرا پسر بدی نبود خیلی مودب با شخصیت با وقار.اما خب.چه کنیم.سیب سرخ دست چلاق افتاده بود.بعدها شنیدم بخاطر همین لوس بازیا و اداهاش چند بار خواسته بوده طلاقش بده ولی خب قسمت نبوده.
من اولش نظر چندانی روی زهرا نداشتم.اما جرقه همه چی از روزی زده شد ک یکی از همکارهای ما در مورد زهرا باهام حرف زد.یکی از دخترایی که قبلا با زهرا تو دانشگاه هم کلاس بود از گذشته اش برای همکارمون گفته بود که دوران دانشجویی وضعش خیلی خراب بوده و دختر خیلی شیطونی بوده و خلاصه مخلص کلوم از اون کلوچه های خوشمزه روزگاره.همکارم اولاش نمیخواست لو بده بینشون چیزی اتفاق افتاده یا نه اما کم کم که صحبت کردیم سه چهار روز بعد، مشخص شد چندماهی که زهرا همکارمون شده بود کم کم روشون به هم وا شده و زهرا عزیزم مرد من صداش میکنه و گاهی از لباس هایی که میخره براش عکس میده و حسابی رفیق شدن.رفاقت این دو تا جایی پیش رفت ک دگ همکارمون زهرا رو صدا زد اتاقش و دعواش کرد و گفت ک اگر کمی بیشتر جلو بریم باید واسه بچه هامون اسم انتخاب کنیم.دوزاریم افتاد که دوستمون یک مار رو داخل غار بده ولی میترسه.
گذشت و منم جز یه مورد خیلی جزئی هیچ تصویری از بدن این حوری خوشگل نداشتم.اونم صب داشتم با سرعت وارد یکی از اتاق های اداره میشدم نگو زهرا نشسته رو صندل یقه مانتوشو وا کرده داره بند سوتین اش رو درست میکنه.زهرا بعد چند ماه از اداره ما رفت شهر دگ و ما موندیم تو کف.خوشبختانه بعد ۵ ماه منو هم به اداره زهرا خانم تو اون شهر انتقال دادن چون نیرو کم داشتن و منم نیروی مازاد محسوب میشدم تو شهر خودمون.رفتم و جابجا شدم و بالاخره زهرا خانم رو بعد چندماه دیدم و شروع به کار کردیم.روزها پشت سرهم خیلی عادی سپری میشد ولی چون زهرا تو این شهر تنها بود مث همه همکارها ی صمیمیت خیلی عادی شکل گرفته بود بین ما.منم طبق عادت همیشگیم خیلی سر به سر خانما میزاشتم بلکه یکیشون ی نخ بده.تا که یک روز زهرا ایستاده بود وسط اداره جلو ی کمدی کار میکرد من رد شدنی دیدم مقنعه اش کج شده گفتم خانم… مقنعه ات کج شده یهو با لبخند برگشت گف میشه درست کنی.مغزم سوتی رو که باید میکشید کشید.چه میکردم.با خجالت ساختگی نزدیکش شدگ که مثلا ناخواسته دارم انجام میدم این کار رو و مقنعه شو با دستم صاف کردم دستمو از زیر گردنش تا ته مقنعه اش ک وسطای کمرش بود کشیدم چن بار که مثلا دارم مقنعه شو صاف میکنم.این اتفاق خاصی نبود اما خب واسه ی من بهترین سوژه جق بود حداقل برای چند روز.همچنان زهرا خانم میومد و میرفت با بدن توپر و گوشتی اش دل از همه میبرد.گذشت تا یک شب بهترین اتفاق عمر من افتاد.هردو شیفت کاری شب بودیم و کلا ۴ نفر بودیم که تایم خواب ما دونفر از ساعت ۳ شب بود تا ۸ صب.و تایم خواب اون یکی دونفر هم از ۱۲ شب تا ۳ صبح.من داخل سالن اصلی مشغول کار بودم زهرا خانمم داخل اتاق استراحت خانم ها.اون شب از ۴ نفر تنها خانم همین زهرا بود و بقیه اقا بودن.من داشتم همه چیو جمع جور میکردم که برم بخوابم که صدای زهرا اومد که آقای … میشه چند لحظه بیا
ین.بلند شدم و رفتم سمت اتاق خانم ها.بخاطر بودن دوربین های مدار بسته طبیعتا تو اون محیط نمیشد کاری کرد و خیلی راحت لو میرفتیم.رفتم اتاق خانم دم در وایسادم و در زدم گفت بفرمایید.رفتم داخل و دیدم روی یکی از تخت خواب ها نشسته و یه پت روی سر خودص و بدنش کشیده که مثلا حجاب نداره من راحت برم تو.رفتم تو و دیدم که با ترس گوشه اتاقو نشون میده.دیدم که یک عدد موش خوشکل زحمت کشیدن و دارن پیاده روی میکنن.اروم رفتم بگیرمش که موش فهمید قراره چ بلایی سرش بیاد مث رعد برق در رفت درست سمت تخت زهرا جون و از قفسه کنار تخت رفت بالا.و این جا بود که شد آنچه شد.زهرا پتو رو انداخت و جیغ زنان دوید سمت دیگه ی اتاق.کار ناتمام یک سال ما رو یه موش ناقابل تموم کرد.زهرا خانم ی تاپ تنش بود و ی شلوارک ساده و اماده خوابیدن بود.ولی از دست تقدیر بی خبر بود.موش از قفسه تخت بالا رفت و از رو دیوار درست رفت سمت گوشه ای ک زهرا وایساده بود و خانم باز جیغ زنان دوید سمت من و اون چیزی که میدیدم لرزش یک جفت ممه های ۹۰ و کون گنده و رون های توپر بود.خدا خدا میکردم موشه همچنان قدرت نمایی کنه و من از صحنه ها لذت ببرم.
…
این داستان ادامه دارد
نوشته: حاج رضا
@dastankadhi
…
این داستان ادامه دارد
نوشته: حاج رضا
@dastankadhi
خواهرم دنیای من
1401/02/13
#خواهر #تابو
نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو میبرد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
1401/02/13
#خواهر #تابو
نمیتونستم خودمو گول بزنم، جلوی چشمام جوونی خواهرم داشت تباه میشد، شوهر خواهرم ی آدم عیاش بود که به بهانه کارش ماهی چهار روز هم به خونه نمیومد، در صورتی که خیلی راحت میتونست شعبه کیش رو به شریکش میداد یا خونش رو میبرد کیش،
شروع کردم به تخریب اکبر پیش دنیا و خواهش میکردم که طلاق بگیره، ولی اونطرف قضیه فقر خانواده پدری بود که دنیا ازش فراری بود،،
تصمیم سختی در پیش بود، در هر صورت توی پیشونی ما تباهی نوشته شده بود،
درک چیز بدیه و من کاملأ درک میکردم که مشکل دنیا نبود آغوش مردونه بود و باید فکری میکردم، از صمیم دل دوست داشتم دنیا رو با مردی آشنا کنم تا تأمینش کنه، ولی با کی، زیاد با دنیای مجازی آشنا نبودم، برای تحریک دنیا توی بیست روزی که به اومدن اکبر مونده بود مثلأ فکر بکری به سرم زد، یک گروه تلگرام با آیدی جدید ساختم و ده دوازده تا دختر ناشناس و دنیا رو به گروه اضافه کردم، ده تا فیلم پورن و چهار تا مطلب سکسی شهوانی انداختم توی گروه، دنیا توی اتاق خوابش بود و من توی هال، دو سه تا از آیدی ها لفت داد ولی دنیا آنلاین شد و همه مطالب رو دیده بود،
صبح که از خواب بیدار شدم، رفتم سر وقت گوشی دیدم هنوز لفت نداده،
دنیا توی هال نشسته بود و صدای تلویزیون رو کم کرده بود، هنوز زیر پتو بودم، بلند شدم با گوشی رفتم سمت دستشوئی، اونجا چند تا فیلم دیگه اضافه کردم، تا شب بجز دنیا کسی توی گروه نموند، منم مرتب فیلم و مطلب اضافه میکردم، شب کنار تلویزیون نشسته بودم دنیا اومد کنارم نشست و سرشو توی گوشی برد و وارد تلگرام شد که چندتا فیلم و عکس تازه دید، رو به من کرد و گفت جریان این گروه چیه؟!
نمیدونستم در مورد چی حرف میزنه گفتم کدوم گروه؟ گفت همین که منو اضاف کردی و فیلم میفرستی؟
سرخ شدم، گوشی رو از دستش گرفتم و دیدم اسمم بالای فایل ها نوشته، (با اینکه آیدی جدید ساخته بودم ولی با شماره دنیا رو اضافه کرده بودم) چیزی برای انکار نبود فقط باید توجیه میکردم،
+گفتم شاید با این مطالب ی کم از تنهایی در بیای (عجب چرتی گفتم)
با تعجب گفت فک میکنی من با اینا از تنهایی در میام
+خوب من درک میکنم که تو تنهایی و مطمئنن اکبر اونجا برا خودش حتماً کسی رو داره و این تویی که داری زجر میکشی
_آره خوب ولی چه ربطی به این کلیپ ها داره؟! به نظر تو من با اینا از تنهایی در میام!!
متوجه شدم تر زدم و دارم بیشتر خرابش میکنم، خودمو مظلوم کردم و گفتم ببخشید همش فک میکنم باید ی طوری تو رو از تنهایی در بیارم
_تو؟!!!
+منظورم اینه اگه شده خودم طلاقت رو بگیرم و شوهرت بدم
_میعاد میشه دیگه کاری با اکبر نداشته باشی، چون نمیخوام دوباره به اون خونه برگردم، همین که صاحب خونه ای هر ماه نمیاد بالا سرم و فوشم بده برای چندرغاز پول برام کافیه
+ولی…
_ولی چی؟
+ولی تو هم انسانی و به یک مرد کنارت احتیاج داری
_من مرد دارم خوبشم دارم، یکیش اکبر یکیش هم تو
داشتم به انسان بودنش شک میکردم، آخه چطور ممکنه بیست چند روز رو بدون سکس تحمل کنه!!!
+ولی من که شوهرت نیستم، منظورم از مرد کسیه که کنارت باشه که نیازهاتو سرکوب نکنی
از رک بودنم هم خودم هم دنیا متعجب بودیم
_ممنون که به فکرمی ولی ترجیح میدم تنها باشم تا اینکه فقر و بدبختی بکشم
+دارم به حس داشتنت شک میکنم، این چه طرز تفکره؟
انگار که خبر عزیزی بهش بدن با هق هق گریه بلند شد و رفت توی اتاقش، از گوهی که خورده بودم پشیمون شدم، دنیا روی سرم خراب شد، سرمو توی لاک خودم کردم و به فکر رفتم، چرا چرا چرا؟
کاری ازم بر نمیومد فقط باید ناظر تباهی دنیا بودم،
چند شبانه روز گذشت و هنوز هم میونمون خ
وب نبود،
دلم نیومد ناراحت ببینمش، وارد اتاق خوابش شدم و ازش اجازه خواستم بشینم روی تختش
_بفرما میعاد جان
رفتم و تکیه دادم به تاج رختخوابش و شروع کردم به عذرخواهی بابت حرفام
_درک میکنم میعاد جان، میدونم که چی میگی، باشه قبول میکنم و از اکبر طلاق میگیرم ولی بهم قول بده که هیچ وقت محتاج پول نشم، منم قول میدم اصلاً شوهر نکنم
+دنیا جان من دقیقا برعکس اینو میگم اولآ من که پول کرایه آژانسمو تو میدی، دوم هم من میگم باید به فکر خودت باشی که از تنهایی در بیای
_یعنی ازم میخوای خیانت کنم؟!
+شاید تو اسمشو خیانت بزاری ولی من میگم این حق توئه که جواب خیانتش رو بدی
_هی داداش تو هم دلت خوشه، به نظرت ی غریبه دلش برا من میسوزه؟ اونم بعد از لذت خودش یا جیبمو میزنه یا ولم میکنه و داغمو بیشتر میکنه،
+کی گفته هر کسی آرزوی داشتن یکی مثل تو توی زندگیشه، مطمئن باش کسی تو رو از دست نمیده
_آره داداش مثل اکبر
با این حرفش دهنمو بست و چیزی برای گفتن نداشتم ولی سعی کردم کم نیارم
+بخدا اون مرتیکه لیاقت نداره وگرنه هیچ مردی چنین خریتی نمیکنه
_داداش قربونت برم منوتو ساده ایم اینجور فک میکنیم مردم گرگ شدن و همه رو میش میبینن
مجبور شدم احساسی تر کنم فضا رو، دراز کشیدم کنارش و دستمو حلقه کردم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم به خدااینجور نیست قول میدم ی خوبشو برات پیدا میکنم،
_به روح مامان اشتباه میکنی، حتی خودت هم باشی به کسی که خودشو بی قید و شرط در اختیارت بزاره خیانت میکنی
+آبجی این چه حرفیه؟ تو دیگه خیلی بد بینی، نمیدونم کی تو زندگیت بوده که اینجور بدبین شدی، کاش برادرت نبودم تا وفا رو نشونت میدادم،
_آره چون دوسم داری و داداشمی مطمئنم تو ازم سو استفاده نمیکنی ولی مطمئنم حتی خودت از همسر آیندت سو استفاده میکنی
وای این حجم از بدبینی که دنیا داشت
+پس اینجور که تو میگی این همه آدم خوشبخت که هست خواهر برادرن
_نه ولی دوست پسر دوست دختری نیستن که به شوهرشون خیانت میکنن
+پس هیچ جوره حاضر نیستی خودتو تامین کنی
_چرا حاضرم ولی یکم سخته
خوشحال شدم اینو میشنیدم گفتم چجوری؟!
_اون داستان بود که توی گروه فرستادی؟
+کدومش؟
_اون که با زنداییش تنها شده بود و شوهرش مثل شوهر من عسلویه کار میکرد
+پونزده پونزده رو میگی؟
_آره همون
بارها خونده بودمش داستان محارم بود، حفظش بودم
+خوب؟
_خوب،
متوجه منظورش نبودم چون اکبر خواهر زاده ای نداشت، ولی شاید منظورش من بودم که کنارش بودم،
هر چقدر اسرار کردم منظورشو نگفت و قسمم داد بحث رو عوض کنم،
شب بخیر گفتم و اتاق رو ترک کردم،
یک ساعت بعد بود ی داستان از داستانهای محارم خواهر و برادر از شهوانی کپی کردم و توی همون گروه گذاشتم، نیم ساعت بعد صدای آلارم گوشیم دراومد، دنیا استیکر لایک رو برا مطلبم گذاشته بود، دیگه نتونستم طاقت بیارم مثل ابر بهار گریه میکردم و در عین حال خوشحال از رابطه ای که دنیا رو خوشحال میکرد، نمیدونستم چکار کنم، زیر لایکش نوشتم اگه خواسته تو مرگ باشه من میپذیرم، نوشت اومدی چراغها رو خاموش کن،
حدس میزدم باید در خاموشی کامل این کار انجام بگیره ولی وقتی چراغهای هال رو خاموش کردم و با تپش قلب و چشمای اشکبار وارد اتاق شدم و دستم سمت کلید چراغ اتاق خواب رفت با روی گشاده و خندون ازم خواست چراغ رو روشن نگه دارم، من که نه پای حرکت داشتم نه چشم دیدن دنیا رو،.
در اتاق رو بستم و رفتم سمت تختخواب،با شوق به استقبالم اومد و همین که دراز کشیدم روم خیمه زد و صورتمو از اشک پاک کرد،
_چرا گریه کردی، مگه خوشحالی منو نخواستی؟
با سرم بله رو گفتم
+پس چیه بیا خوشحالم کن
خیلی
دلم نیومد ناراحت ببینمش، وارد اتاق خوابش شدم و ازش اجازه خواستم بشینم روی تختش
_بفرما میعاد جان
رفتم و تکیه دادم به تاج رختخوابش و شروع کردم به عذرخواهی بابت حرفام
_درک میکنم میعاد جان، میدونم که چی میگی، باشه قبول میکنم و از اکبر طلاق میگیرم ولی بهم قول بده که هیچ وقت محتاج پول نشم، منم قول میدم اصلاً شوهر نکنم
+دنیا جان من دقیقا برعکس اینو میگم اولآ من که پول کرایه آژانسمو تو میدی، دوم هم من میگم باید به فکر خودت باشی که از تنهایی در بیای
_یعنی ازم میخوای خیانت کنم؟!
+شاید تو اسمشو خیانت بزاری ولی من میگم این حق توئه که جواب خیانتش رو بدی
_هی داداش تو هم دلت خوشه، به نظرت ی غریبه دلش برا من میسوزه؟ اونم بعد از لذت خودش یا جیبمو میزنه یا ولم میکنه و داغمو بیشتر میکنه،
+کی گفته هر کسی آرزوی داشتن یکی مثل تو توی زندگیشه، مطمئن باش کسی تو رو از دست نمیده
_آره داداش مثل اکبر
با این حرفش دهنمو بست و چیزی برای گفتن نداشتم ولی سعی کردم کم نیارم
+بخدا اون مرتیکه لیاقت نداره وگرنه هیچ مردی چنین خریتی نمیکنه
_داداش قربونت برم منوتو ساده ایم اینجور فک میکنیم مردم گرگ شدن و همه رو میش میبینن
مجبور شدم احساسی تر کنم فضا رو، دراز کشیدم کنارش و دستمو حلقه کردم دور گردنش و بوسش کردم و گفتم به خدااینجور نیست قول میدم ی خوبشو برات پیدا میکنم،
_به روح مامان اشتباه میکنی، حتی خودت هم باشی به کسی که خودشو بی قید و شرط در اختیارت بزاره خیانت میکنی
+آبجی این چه حرفیه؟ تو دیگه خیلی بد بینی، نمیدونم کی تو زندگیت بوده که اینجور بدبین شدی، کاش برادرت نبودم تا وفا رو نشونت میدادم،
_آره چون دوسم داری و داداشمی مطمئنم تو ازم سو استفاده نمیکنی ولی مطمئنم حتی خودت از همسر آیندت سو استفاده میکنی
وای این حجم از بدبینی که دنیا داشت
+پس اینجور که تو میگی این همه آدم خوشبخت که هست خواهر برادرن
_نه ولی دوست پسر دوست دختری نیستن که به شوهرشون خیانت میکنن
+پس هیچ جوره حاضر نیستی خودتو تامین کنی
_چرا حاضرم ولی یکم سخته
خوشحال شدم اینو میشنیدم گفتم چجوری؟!
_اون داستان بود که توی گروه فرستادی؟
+کدومش؟
_اون که با زنداییش تنها شده بود و شوهرش مثل شوهر من عسلویه کار میکرد
+پونزده پونزده رو میگی؟
_آره همون
بارها خونده بودمش داستان محارم بود، حفظش بودم
+خوب؟
_خوب،
متوجه منظورش نبودم چون اکبر خواهر زاده ای نداشت، ولی شاید منظورش من بودم که کنارش بودم،
هر چقدر اسرار کردم منظورشو نگفت و قسمم داد بحث رو عوض کنم،
شب بخیر گفتم و اتاق رو ترک کردم،
یک ساعت بعد بود ی داستان از داستانهای محارم خواهر و برادر از شهوانی کپی کردم و توی همون گروه گذاشتم، نیم ساعت بعد صدای آلارم گوشیم دراومد، دنیا استیکر لایک رو برا مطلبم گذاشته بود، دیگه نتونستم طاقت بیارم مثل ابر بهار گریه میکردم و در عین حال خوشحال از رابطه ای که دنیا رو خوشحال میکرد، نمیدونستم چکار کنم، زیر لایکش نوشتم اگه خواسته تو مرگ باشه من میپذیرم، نوشت اومدی چراغها رو خاموش کن،
حدس میزدم باید در خاموشی کامل این کار انجام بگیره ولی وقتی چراغهای هال رو خاموش کردم و با تپش قلب و چشمای اشکبار وارد اتاق شدم و دستم سمت کلید چراغ اتاق خواب رفت با روی گشاده و خندون ازم خواست چراغ رو روشن نگه دارم، من که نه پای حرکت داشتم نه چشم دیدن دنیا رو،.
در اتاق رو بستم و رفتم سمت تختخواب،با شوق به استقبالم اومد و همین که دراز کشیدم روم خیمه زد و صورتمو از اشک پاک کرد،
_چرا گریه کردی، مگه خوشحالی منو نخواستی؟
با سرم بله رو گفتم
+پس چیه بیا خوشحالم کن
خیلی
راحت نیست قبول کردن این پیشنهاد،
سرمو برگردوندم سمت دنیا و خنده ای از اجبار بهش تحویل دادم که منجر به بوسیدن لب هم شد، دستای دنیا شروع کرد به چرخیدن روی سینم و شکمم و در انتها رفت روی کیرم، شوکه شدم، نمیخواستم اول من تحریک بشم و میخواستم لذت رو دنیا ببره، دستمو مستقیم زیر تاپش بردم و آنی به روی سینه هاش رسوندم که خبری از سوتین نبود، برای اینکه دستش به کیرم نرسه و تحرک نشم، بلند شدم و نشستم روی روناش و تاپش رو با سوتینش بالا زدم و مشغول خوردنشون شدم مزه رنگ و حجم سینهاش برام مهم نبود، حداقل فعلأ نبود، میخواستم بهترین باشم وصدای لذتهای دنیا این رو میگفت،
حجم بزرگی از سینهاشو توی دهن میکردم و چنگ میزدم، خوردن رو به ناف کشوندم و هر چقدر پایین تر میرفتم کمی شلوار خوابش با شورتش رو پایین میدادم، باید موی بیشتری میدیدم ولی انگشت شمار موهای نرمی بالای چوچولش داشت که هر کدوم یک سانتی میشد، شلوار و شورتش رو تا زانو پایین دادم و جفت پاهاشو بالا و خیمه زدم روی کُسش، نمیخواستم چشم تو چشم بشیم، حتی جملاتی رو که میگفت رو نمیخواستم بشنوم،تا دو دقیقه فقط به شکل لب بازی ازش میخوردم، دنیا تحریک شده بود ولی کافی نبود تصمیم گرفتم که اونی رو که ازم انتظار داشت رو انجام بدم، اول شلوار و شورتش رو کامل در آوردم و بعد رفتم بین پاهاش و شروع کردم به خوردن و زبون زدن و بعد انگشت میانیمو دادم داخل و بازیش میدادم، هنوز در من علائمی از لذت نبود بجز کیرم که برای راست شدن اجازه نمیخواست، اینقدر ادامه دادم که به نقطه اوج رسید و آنی شروع به داد زدن و لرزیدن کرد و دست و دهنمو پر از آب کرد، ارگاسم سنگینی داشت و تا چندین ثانیه صداش بالا نیومد، اگه ناراحت نمیشد میخواستم برم بیرون، ولی میدونستم نمیزاره،
چشماش باز شد و نگاهم کرد و گفت بیا بغلم عزیز دل آجی،
کلمه آجی اینجا دیگه بی معنی بود، رفتم و کنارش دراز کشیدم، شروع کرد به نوازش صورت و بوسیدنم، انرژی برای بلند شدن نداشت و داشت ریکاوری میکرد، ی کم بعد بلند شد و نشست روی شکمم و تاپ و سوتینش رو درآورد و هر کدوم رو به گوشه ای پرت میداد، شروع کرد به روضه خوندم،
_هان چته؟ چرا سرسنگین شدی؟ حالا که من شادم چرا ناراحتی؟ مگه شادی منو نمیخواستی؟ مگه نمیخواستی منو زیر پای یکی بندازی؟ خوب از خودت بهتر کیه؟ اصلاً میدونی چرا اکبر ماهی چهار پنج روز میاد خونه؟ معلومه که نمیدونی، با من هماهنگ میکنه و دقیقا موقع پریودم میاد خونه که یا از کون منو بکنه یا براش ساک بزنم، حالا فهمیدی که چرا همیشه ماتم گرفته ام، حالا هم که شادم تو میخوای سر سنگین بشی،
+نه اینجوری نیست دنیا، من مشکلی ندارم
_میدونم بخاطر من هر کاری میکنی، ولی ازت میخوام فک کنی زنتم و همه چیز ازم بخوای کُسمو بکن و جرم بده، راضیم کن تا قبول کنم برات ساک بزنم و آبتو قورت بدم، اسرار کن که از کون بکنیم، هر چی دوست داری رو از من بخواه، شیطنت کن توی جمع یواشکی انگشتم کن، خلاصه اگه میخوای من خوش باشم منو با شیطنتت خوشحال کن،
حالا که فکر میکردم همه چیز با از دست دادن خواهر برادری بدست میومد، میخواستم سریع موضع عوض کنم و چیزی بگم که فضا عوض بشه و شاد بشیم،
نگاه خریدارانه ای به سینه هاش کردم و با خنده گفتم یعنی میگی من زن اکبر رو جر بدم و اکبر بشه کُس کش من؟ گل از رخ دنیا شکوفت و خندید آره طوری زنشو بکن که هیچ وقت کسی نکرده باشه،
_حالا این لباساتو در بیار و تا زمانی که توی این خونه هستی نپوششون،
از روم بلند شد، منم با اینکه هنوز رغبتی نداشتم سعی کردم وانمود کنم که خیلی خوشحالم، توی کمتر از چند ثانیه
سرمو برگردوندم سمت دنیا و خنده ای از اجبار بهش تحویل دادم که منجر به بوسیدن لب هم شد، دستای دنیا شروع کرد به چرخیدن روی سینم و شکمم و در انتها رفت روی کیرم، شوکه شدم، نمیخواستم اول من تحریک بشم و میخواستم لذت رو دنیا ببره، دستمو مستقیم زیر تاپش بردم و آنی به روی سینه هاش رسوندم که خبری از سوتین نبود، برای اینکه دستش به کیرم نرسه و تحرک نشم، بلند شدم و نشستم روی روناش و تاپش رو با سوتینش بالا زدم و مشغول خوردنشون شدم مزه رنگ و حجم سینهاش برام مهم نبود، حداقل فعلأ نبود، میخواستم بهترین باشم وصدای لذتهای دنیا این رو میگفت،
حجم بزرگی از سینهاشو توی دهن میکردم و چنگ میزدم، خوردن رو به ناف کشوندم و هر چقدر پایین تر میرفتم کمی شلوار خوابش با شورتش رو پایین میدادم، باید موی بیشتری میدیدم ولی انگشت شمار موهای نرمی بالای چوچولش داشت که هر کدوم یک سانتی میشد، شلوار و شورتش رو تا زانو پایین دادم و جفت پاهاشو بالا و خیمه زدم روی کُسش، نمیخواستم چشم تو چشم بشیم، حتی جملاتی رو که میگفت رو نمیخواستم بشنوم،تا دو دقیقه فقط به شکل لب بازی ازش میخوردم، دنیا تحریک شده بود ولی کافی نبود تصمیم گرفتم که اونی رو که ازم انتظار داشت رو انجام بدم، اول شلوار و شورتش رو کامل در آوردم و بعد رفتم بین پاهاش و شروع کردم به خوردن و زبون زدن و بعد انگشت میانیمو دادم داخل و بازیش میدادم، هنوز در من علائمی از لذت نبود بجز کیرم که برای راست شدن اجازه نمیخواست، اینقدر ادامه دادم که به نقطه اوج رسید و آنی شروع به داد زدن و لرزیدن کرد و دست و دهنمو پر از آب کرد، ارگاسم سنگینی داشت و تا چندین ثانیه صداش بالا نیومد، اگه ناراحت نمیشد میخواستم برم بیرون، ولی میدونستم نمیزاره،
چشماش باز شد و نگاهم کرد و گفت بیا بغلم عزیز دل آجی،
کلمه آجی اینجا دیگه بی معنی بود، رفتم و کنارش دراز کشیدم، شروع کرد به نوازش صورت و بوسیدنم، انرژی برای بلند شدن نداشت و داشت ریکاوری میکرد، ی کم بعد بلند شد و نشست روی شکمم و تاپ و سوتینش رو درآورد و هر کدوم رو به گوشه ای پرت میداد، شروع کرد به روضه خوندم،
_هان چته؟ چرا سرسنگین شدی؟ حالا که من شادم چرا ناراحتی؟ مگه شادی منو نمیخواستی؟ مگه نمیخواستی منو زیر پای یکی بندازی؟ خوب از خودت بهتر کیه؟ اصلاً میدونی چرا اکبر ماهی چهار پنج روز میاد خونه؟ معلومه که نمیدونی، با من هماهنگ میکنه و دقیقا موقع پریودم میاد خونه که یا از کون منو بکنه یا براش ساک بزنم، حالا فهمیدی که چرا همیشه ماتم گرفته ام، حالا هم که شادم تو میخوای سر سنگین بشی،
+نه اینجوری نیست دنیا، من مشکلی ندارم
_میدونم بخاطر من هر کاری میکنی، ولی ازت میخوام فک کنی زنتم و همه چیز ازم بخوای کُسمو بکن و جرم بده، راضیم کن تا قبول کنم برات ساک بزنم و آبتو قورت بدم، اسرار کن که از کون بکنیم، هر چی دوست داری رو از من بخواه، شیطنت کن توی جمع یواشکی انگشتم کن، خلاصه اگه میخوای من خوش باشم منو با شیطنتت خوشحال کن،
حالا که فکر میکردم همه چیز با از دست دادن خواهر برادری بدست میومد، میخواستم سریع موضع عوض کنم و چیزی بگم که فضا عوض بشه و شاد بشیم،
نگاه خریدارانه ای به سینه هاش کردم و با خنده گفتم یعنی میگی من زن اکبر رو جر بدم و اکبر بشه کُس کش من؟ گل از رخ دنیا شکوفت و خندید آره طوری زنشو بکن که هیچ وقت کسی نکرده باشه،
_حالا این لباساتو در بیار و تا زمانی که توی این خونه هستی نپوششون،
از روم بلند شد، منم با اینکه هنوز رغبتی نداشتم سعی کردم وانمود کنم که خیلی خوشحالم، توی کمتر از چند ثانیه
کامل لخت شدم خواستم درازش کنم که گفت بزار برات بخورم،
دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم و لبخندی از اجبار به لبام زدم، کنارم زانو زد و موهاشو کنار انداخت و دستاش رو دور کیرم حلقه کرد و گفت حیف نیست این کیر توی شلوار بمونه و با خنده گفت اگه این کیر بره توی کونم دیگه کیر اکبر باید به پهنا بره که دردم بگیره وشروع کرد به زبون کشیدن روی سر کیرم و کلاهک کیرم که سرخ و سیاه و بزرگ شده بود رو به زور توی دهنش جا داد و میمکید، صحنه زیبایی بود باید از یاد میبردم که دنیا داره برام ساک میزنه،
+دنیا کُس خوشکلتو بزار توی دهنم میخوام بووخورمش،
_چشم عشقم
پوزیشن 69گرفتیم و تا حد جنون کُس لزجشو خوردم و اونم کیرمو میخورد، میدونستم به کم قانع نیست و باید قبل از ارضا بکنم
+دنیا بسه دیگه میخوام این کُسو جر بدم،
کیرمو از دهنش درآورد و گفت جووونم آره باید جرش بدی
از روم بلند شد و به بغل افتاد، رفتم بین پاهاش و با توجه به تعریفی که از کیرم کرده بود میدونستم کار سختی در پیش دارم، کلاهک کیرمو جلوی دهانه کُسش گذاشتم و هول دادم داخل، هنوز چیزی از کلاهک نرفته بود که گفت میعاد یواش،
ممکن نبود کُس ی زن متاهل اینقدر تنگ باشه، اینقدر طول کشید جا کردن کیرم که به ارگاسم نزدیک شدم،
+دارم ارضا میشم، کجا بریزم عشقم؟
شاید کلمه عشقم بهش انرژی داد که بلند شه، بلند شد و نشست و گفت توی دهنم،
ولی کیرمو دستش گرفت و دهنشو باز کرد و با فاصله بیست سانتی از کیرم دهنشو باز نگه داشت و برام جق میزد با ارضا شدنم از موی سر تا سینه و رون و تشک همه رو خیس منی کرد،
هر لحظه از شبانه روز رو باید آماده سکس میبودم و همه چیز خوب بود بجز رابطه خواهر برادری که دیگه وجود نداشت
نوشته: میعاد
@dastankadhi
دراز کشیدم و دستامو زیر سرم گذاشتم و لبخندی از اجبار به لبام زدم، کنارم زانو زد و موهاشو کنار انداخت و دستاش رو دور کیرم حلقه کرد و گفت حیف نیست این کیر توی شلوار بمونه و با خنده گفت اگه این کیر بره توی کونم دیگه کیر اکبر باید به پهنا بره که دردم بگیره وشروع کرد به زبون کشیدن روی سر کیرم و کلاهک کیرم که سرخ و سیاه و بزرگ شده بود رو به زور توی دهنش جا داد و میمکید، صحنه زیبایی بود باید از یاد میبردم که دنیا داره برام ساک میزنه،
+دنیا کُس خوشکلتو بزار توی دهنم میخوام بووخورمش،
_چشم عشقم
پوزیشن 69گرفتیم و تا حد جنون کُس لزجشو خوردم و اونم کیرمو میخورد، میدونستم به کم قانع نیست و باید قبل از ارضا بکنم
+دنیا بسه دیگه میخوام این کُسو جر بدم،
کیرمو از دهنش درآورد و گفت جووونم آره باید جرش بدی
از روم بلند شد و به بغل افتاد، رفتم بین پاهاش و با توجه به تعریفی که از کیرم کرده بود میدونستم کار سختی در پیش دارم، کلاهک کیرمو جلوی دهانه کُسش گذاشتم و هول دادم داخل، هنوز چیزی از کلاهک نرفته بود که گفت میعاد یواش،
ممکن نبود کُس ی زن متاهل اینقدر تنگ باشه، اینقدر طول کشید جا کردن کیرم که به ارگاسم نزدیک شدم،
+دارم ارضا میشم، کجا بریزم عشقم؟
شاید کلمه عشقم بهش انرژی داد که بلند شه، بلند شد و نشست و گفت توی دهنم،
ولی کیرمو دستش گرفت و دهنشو باز کرد و با فاصله بیست سانتی از کیرم دهنشو باز نگه داشت و برام جق میزد با ارضا شدنم از موی سر تا سینه و رون و تشک همه رو خیس منی کرد،
هر لحظه از شبانه روز رو باید آماده سکس میبودم و همه چیز خوب بود بجز رابطه خواهر برادری که دیگه وجود نداشت
نوشته: میعاد
@dastankadhi
خاله خانم ها
1401/02/14
#اقوام #زن_میانسال
قبلنا می گفتند بعضی پیر زنا بد حشرند باورم نمی شد ولی با این داستان و اتفاق که براخودم افتادم دونستم که واقعا راست راسته.وااین جریانو نوشتم تا یکم دوستان هم سرگرم بشن.و بخندندخونه مادر خانمم جمع بودیم برا عروسی نوه دختریش یعنی دختر خواهر خانمم.هی هرکی یه طرفی وول میخورد و کاری انجام میداد .میخواستم برم چند تایی وسایل از بازار بگیرم .به خانمم گفتم کاری نداری چیزی نمی خوای .گفت نه ولی امدنی برو خاله ها رو بیار زنگ می زنم حاضر بشن معطلت نکنن.با درخواست زنم کیرم یه نبضی زد .نمی دونم چه خصلتی عاشق پیرزنام اونم کی؟خاله های خانمم فاطی واکرم گوشت نرمه خالص تپل وحشری فاطی سبزه و اکرم سفید کس دارند به بزرگی کف دست .همیشه موقع کردن زنم اونارو می گفتم. اونم میگفت باشه فقط بریز تموم کن هرچی دارم ریخت بیرون. بهرحال رفتم چندتا بکس اب میوه و بقیه وسایلو گرفتم وخواستم برم دنبال خاله ها .رو راست قصد کردنشون رو نداشتم هم بزرگ تر از من بودندواکرم شوهر داشت وفاطی بیوه بود و بهرحال غیر ممکن بود و جور در نمی اومد…ولی ازشوخی باهاشون بدم نمی اومد بعضی موقع یه شیطونی هایی می کردم ووقتی باهم بودیم عمدا کیرمو سبخ می کردم و از زیر شورتم در می اوردم بیرون وزیر شلوارم معلوم میشدویه اینطور کارایی وتقریبا باهم ندار بودیم. هردوتاشون شصت سال رو رد کردن.همیشه سر به سر زنم می زارند که چطور میکنم و بساطم گندس یا نه .خاله اکرم ینگی زنم بود تو شب زفافش و از بس زد به در که زود باشین .ماهم تو پنچ دقیقه تمومش کردیم وبه شوخی به زنم گفتم مگه دستم به خالت نرسه کوس کونشو یکی می کنم نذاشت یه کیف درست حسابی بکنیم.زنم گفت تونستی برو بکن خاله فاطی هم اضافش .یه قطره ای هست به اسپانیش فلای حشری کننده زن هست .ازرو کنجکاوی گرفته بودمش وبعضی وقتا زنم کونشو نمی داد و دلم کون میخواست قبلش میدادم زنم .موقع کردن دیگه فرمون دست زنم بود خودش نوبتی دوتا سوراخشو پر می کرد.یدف یه فکر شیطونی زد سرم که قطره بدم خاله ها بخورند ببینم چیکار می کنند نه اینکه بخوام بکنم.رفتم خونه و قطرهه رو برداشتم چندقطره ای ریختم تو دوتاابمیوه و رفتم در خانه خاله فاطی. زنگو زدم سرشو از پنجره هم کف اورد بیرون منو دید تعجب کرد.اومد جلو در سلام و احوال پرسی .وگفتم خاله حاضر نیستید مگه پرسید کجا گفتم خونه مادر جون مگه ثریا زنگ نزد .گفت بیا تو حالا به من که نگفته شاید به اکرم گفته رفتیم تو .یه دوسه تایی ابمیوه و کیک هم بردم توزنگ زد به خواهرش اونم گفت اره به ممن گفته منم یادم رفت بهت بگم .به اکرم گفت پس بیا اینجا باهم بریم من یه دوش بگیرم .پشت تلفن نمیدونم اکرم چی بهش گفت اونم خندید گفت خب حالا توهم وقت گیر اوردی .منم یه ابمیوه دادم فاطی گفتم برا عروسی گرفتم ببین خوش طعمه.عمدا هم نیشو زدم تا بخوره خودم هم یکی باز کردم. گفت بزار یه چایی میوه ای بیارم تا اکرم بیاد منم قبول نکردم گفتم این اب میوس دیگه .گفتم خاله بخور تا گرم نشده گرفت دهنش شروع کرد میک زدن .باهر مکش کیر منم سیخ میشد خوردن ابمیوه تموم شدگفتم خاله من دیگه جایی نمیرم یه استراحتی بکنم .شما حاضر شو تا خاله اکرم هم بیاد.گفت اون دیر میاد تو یه استراحتی بکن تا منم یه دوشی بگیرم تو هم جا پسر منی زودتر نگفتن که اماده باشم .گفتم مشکلی نیست خاله عجله نکن عروسی فرداست برا فردا وسایلو میخوان.تابستونم بود هوا گرم یه بالشو وملافه داد بهم گفت اتاق گرمه همون تو هال دراز شو .رفت اتاق وسایل حاضر کنه یا بیاره یکم طولش داد .منم میدونستم چیکار کردم کیرم بد سیخ شده بود.ملافه رو نکشیدم کیرمم هم مث
1401/02/14
#اقوام #زن_میانسال
قبلنا می گفتند بعضی پیر زنا بد حشرند باورم نمی شد ولی با این داستان و اتفاق که براخودم افتادم دونستم که واقعا راست راسته.وااین جریانو نوشتم تا یکم دوستان هم سرگرم بشن.و بخندندخونه مادر خانمم جمع بودیم برا عروسی نوه دختریش یعنی دختر خواهر خانمم.هی هرکی یه طرفی وول میخورد و کاری انجام میداد .میخواستم برم چند تایی وسایل از بازار بگیرم .به خانمم گفتم کاری نداری چیزی نمی خوای .گفت نه ولی امدنی برو خاله ها رو بیار زنگ می زنم حاضر بشن معطلت نکنن.با درخواست زنم کیرم یه نبضی زد .نمی دونم چه خصلتی عاشق پیرزنام اونم کی؟خاله های خانمم فاطی واکرم گوشت نرمه خالص تپل وحشری فاطی سبزه و اکرم سفید کس دارند به بزرگی کف دست .همیشه موقع کردن زنم اونارو می گفتم. اونم میگفت باشه فقط بریز تموم کن هرچی دارم ریخت بیرون. بهرحال رفتم چندتا بکس اب میوه و بقیه وسایلو گرفتم وخواستم برم دنبال خاله ها .رو راست قصد کردنشون رو نداشتم هم بزرگ تر از من بودندواکرم شوهر داشت وفاطی بیوه بود و بهرحال غیر ممکن بود و جور در نمی اومد…ولی ازشوخی باهاشون بدم نمی اومد بعضی موقع یه شیطونی هایی می کردم ووقتی باهم بودیم عمدا کیرمو سبخ می کردم و از زیر شورتم در می اوردم بیرون وزیر شلوارم معلوم میشدویه اینطور کارایی وتقریبا باهم ندار بودیم. هردوتاشون شصت سال رو رد کردن.همیشه سر به سر زنم می زارند که چطور میکنم و بساطم گندس یا نه .خاله اکرم ینگی زنم بود تو شب زفافش و از بس زد به در که زود باشین .ماهم تو پنچ دقیقه تمومش کردیم وبه شوخی به زنم گفتم مگه دستم به خالت نرسه کوس کونشو یکی می کنم نذاشت یه کیف درست حسابی بکنیم.زنم گفت تونستی برو بکن خاله فاطی هم اضافش .یه قطره ای هست به اسپانیش فلای حشری کننده زن هست .ازرو کنجکاوی گرفته بودمش وبعضی وقتا زنم کونشو نمی داد و دلم کون میخواست قبلش میدادم زنم .موقع کردن دیگه فرمون دست زنم بود خودش نوبتی دوتا سوراخشو پر می کرد.یدف یه فکر شیطونی زد سرم که قطره بدم خاله ها بخورند ببینم چیکار می کنند نه اینکه بخوام بکنم.رفتم خونه و قطرهه رو برداشتم چندقطره ای ریختم تو دوتاابمیوه و رفتم در خانه خاله فاطی. زنگو زدم سرشو از پنجره هم کف اورد بیرون منو دید تعجب کرد.اومد جلو در سلام و احوال پرسی .وگفتم خاله حاضر نیستید مگه پرسید کجا گفتم خونه مادر جون مگه ثریا زنگ نزد .گفت بیا تو حالا به من که نگفته شاید به اکرم گفته رفتیم تو .یه دوسه تایی ابمیوه و کیک هم بردم توزنگ زد به خواهرش اونم گفت اره به ممن گفته منم یادم رفت بهت بگم .به اکرم گفت پس بیا اینجا باهم بریم من یه دوش بگیرم .پشت تلفن نمیدونم اکرم چی بهش گفت اونم خندید گفت خب حالا توهم وقت گیر اوردی .منم یه ابمیوه دادم فاطی گفتم برا عروسی گرفتم ببین خوش طعمه.عمدا هم نیشو زدم تا بخوره خودم هم یکی باز کردم. گفت بزار یه چایی میوه ای بیارم تا اکرم بیاد منم قبول نکردم گفتم این اب میوس دیگه .گفتم خاله بخور تا گرم نشده گرفت دهنش شروع کرد میک زدن .باهر مکش کیر منم سیخ میشد خوردن ابمیوه تموم شدگفتم خاله من دیگه جایی نمیرم یه استراحتی بکنم .شما حاضر شو تا خاله اکرم هم بیاد.گفت اون دیر میاد تو یه استراحتی بکن تا منم یه دوشی بگیرم تو هم جا پسر منی زودتر نگفتن که اماده باشم .گفتم مشکلی نیست خاله عجله نکن عروسی فرداست برا فردا وسایلو میخوان.تابستونم بود هوا گرم یه بالشو وملافه داد بهم گفت اتاق گرمه همون تو هال دراز شو .رفت اتاق وسایل حاضر کنه یا بیاره یکم طولش داد .منم میدونستم چیکار کردم کیرم بد سیخ شده بود.ملافه رو نکشیدم کیرمم هم مث
ل علم عثمان سیخ شلوارمو زده بالا.دیدم اومد بیرون چشمامو بستم اومد بالا سرم .اروم صدام کرد .منم جواب ندادم چشمش افتاد به خیمه کیرم از زیر ساعد دستم دزدکی نگاه می کردم لب پایینشو گاز می گرفت دستشو برد لاپاش .یکم مالید رفت سمت حموم فکر کردم تموم شد ورفت حموم جقشو بزنه. بعد دوسه دقیقه صدار جیغش دراومد .هراسون رفتم پشت در گفتم خاله چی شد ؟بریده بریده با تت وپت گفتم گفتم زمین نننمی تونم بلند بشم .یکم درو باز کردم گفتم چیکار کنم بیام کمکت .گفت نه شرمنده لباس ندارم .زحمتی نیست حوله پشت درو بده بهم .حوله رو دادم گفتم زنگ بزنم به بچه ها ویا خاله.گفت ننه نه می ترسن فکر می کنن چی شده صبر کن خودم الان بلند میشم .یکم صبر کردم .دکباره صداش کردم گفتم خاله تونستی گفت نه خاله جون حولمو تنم کردم زحمتی نیست یه دستمو بگیر بلند شم.در باز کردم .دیدم به بغل نشسته کف حموم و حوله رو پوشیده یکم انداخته رو پاش ولی از زانو پایین بیرون صافو صاف تپل مپل.گفتم دستتو بده تا دستشو داد جلو حوله یکم باز شده ممه هاش یکم معلوم شد ولی زودی پوشوند
نوشته: کوس کن
@dastankadhi
نوشته: کوس کن
@dastankadhi
به من نگو زندایی
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
1401/02/14
#خیانت #زندایی #تابو
محتوای این داستان "تابو شکنی"است و چنانچه با عقاید شما مغایرت دارد از خواندن آن صرف نظر کنید!
هنوز سکسمون شروع نشده بود که مهدی ارضا شد و کیرش شل شد و از کصم بیرون اومد.
بهش گفتم: این چه وضعشه که گفت: دیگه چقدر میخوای سکس کنیم خب بسه نیم ساعته داریم سکس میکنیم.
منم با عصبانیت گفتم: ببخشید که بیست و پنج دقیقه فقط با کیرت ور رفتم که از جاش بلند شه.
بلند شدم و به حموم رفتم، مهدی واقعا داشت صبرمو لبریز میکرد و حوصلم رو سر میبرد.
با خودم میگفتم پیرمردا هم اینطوری نیستن و شوهر من با ۳۳ سال سن نمیتونه یه ربع منو بکنه درست و حسابی و من همیشه باید حسرت به دل بمونم.
از حموم بیرون اومدم و داشتم خودمو خشک میکردم که وارد اتاق شد و گفت: راستی فردا شب همه جمع میشیم خونه مامان اینا قراره پسر منصوره خواهرم از شیراز بیاد.
منم گفتم: این که یک ماه نیست ازدواج کرده رفته سر خونه زندگیش میخواد بیاد چیکار؟
مهدی درحالی که دراز میکشید رو تخت جواب داد: نمیدونم حتما منصوره گیر داده بهشون که بیان.
فرداشب یه شلوار مام استایل و یه مانتوی مشکی پوشیدم و آرایش ملایمی هم کردم و با مهدی به خونه مادرش رفتیم که همه اونجا جمع بودن.
خواهر زاده مهدی یعنی میلاد که بیست و چهار پنج سالی داشت تازه ازدواج کرده بود و حالا با خانومش اومده بودن که سر بزنن.
میلاد یه پسر قدبلند با موهای لخت و مشکی بود، یادم میاد کراش خیلی از فک و فامیل مهدی بود و آخر سر یه دختر شیرازی رو تو مجازی پیدا کرد و باهاش ازدواج کرد.
نمیدونم عاشق چیه اون دختر شده بود، یه دختر سبزه با قد کوتاه و لاغر، که اصلا به میلاد نمیخورد.
اون شب از میلاد و زنش برای فردا شب دعوت گرفتیم و بعلت صمیمیت بین مهدی و میلاد دعوت ما زودتر از بقیه دعوتها پذیرفته شد.
من نمیتونستم چشم از میلاد بردارم بس که خوشتیپ و جذاب بود این لعنتی، نگاهش میکردی قند تو دلت آب میشد.
دوران مجردیش شاید زیاد به چشمم نمیومد و الان واقعا ازش خوشم اومده بود.
فرداشب کلی تدارک دیدم و غذا و سالاد و ژله و هرچیزی که ذهنم قد میداد درست کردم، بعدش نوبت خودم بود.
دوش گرفتم و یه تونیک شلوار یاسی پوشیدم و آرایش غلیظتری کردم.
میلاد و زنش قبل از تاریکی هوا اومدن، به گرمی ازشون استقبال کردیم.
میلاد کم پیش میومد که به من بگه زندایی و گاه صدام میزد ژیلا خانوم.
منم دوست نداشتم زندایی خطابم کنه چون اختلاف سنیمون کم بود.
شام خوردیم و کلی شوخی و خنده و با اصرار شب رو پیش ما موندن، کم کم داشت از معاشرت با میلاد خوشم میومد و مهدی هم عکس العملی نشون نمیداد و من هم به بهانه های مختلف لاس میزدم با میلاد.
صبح مهدی سرکار رفت و من بیدار شدم و لباس سکسی تری به تن کردم و برای میلاد و زنش صبحانه حاضر کردم و اونا هم بیدار شدن و کنارهم صبحانه خوردیم و رفتن.
کم کم نگاه های میلاد هم به من از نگاه عادی به نگاه های سکسی تغییر میکرد.
سه روز از اومدن میلاد و زنش میگذشت و صمیمیت بین ما داشت با سرعت باور نکردنی بیشتر میشد، همش در تماس بودیم تا اینکه میلاد زنگ زد به مهدی و گفت: قراره بریم لواسان خونه داداش هانیه(زنش)و حتما شما هم بیایید و خوش میگذره و میاییم دنبالتون و این حرفها…
مهدی با اکراه قبول کرد و فرداش دنبالمون اومدن و باهم به لواسان رفتیم.
من یه لگ چرم و مانتوی آبی تیره پوشیده بودم و حسابی سکسی به نظر میرسیدم.
رسیدیم لواسان و چند دقیقه نگذشته بود که گوشی مهدی زنگ خورد، از محل کارش بود و ازش خواستن سریع به اونجا بره و هرچقد گفت که شیفتش رو جابجا کرده و گفت دوره و اومده مهمونی افاقه نکرد و میلاد
گفت که میرسونتش و مهدی رفت.
من موندم و ناهار رو باهاشون خوردم و قرار بود تا غروب بمونم که مهدی با اسنپی چیزی بیاد و شب باهم برگردیم.
ساعت دو و نیم سه بود که رفتم میلاد رو صدا زدم:
اومد و گفت: جانم ژیلا خانوم.
گفتم: میشه منو برسونی خونه؟کمی حالم جا نیست و نمیتونم تا شب بمونم و مهدی هم دوباره نیاد تا اینجا.
اولش گفت: نه باید بمونی و این صحبتها و من راضیش کردم برسونه منو و رفتیم جلو نشستم و روشن کرد راه افتادیم.
زنش هم گفت: من میمونم تو زندایی رو برسون برگردون.
تو راه ازش تعریف و تمجید کردم،
خوشبحال هانیه با این همسرش و تو تکی و خیلی برام عزیزی و …
میلاد هم انگار حال میکرد من ازش تعریف میکردم.
اون هم کم نذاشت و میگفت:شما هم بهترین زندایی من هستی و خاطرت عزیزه برام و …
رسیدیم و گفتم: ببخشید زحمتت دادم.
گفت: نه خواهش میکنم.
گفتم: تا نیای بالا و موهیتوی مخصوص ژیلا رو نخوری که نمیذارم بری.
گفت: نه دیر میشه و …
گفتم: باشه اصراری نیست
که دیدم خندید و گفت: حالا یه چند دقیقه رو بخاطر خوردن موهیتو مهمونت میشم.
بالا رفتیم و بهش گفتم: کمی صبر کن لباسام رو عوض کنم الان میام برات درست میکنم.
به اتاق رفتم مانتوم رو درآوردم و یه تاپ سفید پوشیدم که سینه های گندم رو بهتر نمایش میداد و از بغلش بندهای سوتین قرمزم بیرون زده بود، شال و جوراب هامم درآوردم و ولی دیدم لگ چرم تو پام خودش سکسیه کاری بهش نداشتم.
به عواقب کارم فکر نمیکردم و بدجور وسوسه شده بودم!
بیرون اومدم که میلاد با دیدن من انگار برق از سرش پرید، چشماش بیرون زده بود و منو نگاه میکرد.
منم لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم و موهیتو رو آماده کردم و آوردم.
میلاد انگار با دیدن من تو اون وضعیت اسم خودشم یادش رفته بود چه برسه موهیتو!
لیوان رو بهش دادم و گفتم: حواست کجاس خوشتیپ؟
گفت: جان هیچی همینجام.
روبروش نشستم و پامو رو پام انداختم و گفتم: نه بعید میدونم، حواست بدجور پرته.
گفت: راستش تو دلم به داییم غبطه میخوردم بخاطر داشتن یه همسر به این زیبایی.
خندیدم و گفتم: زن خودتم خوشگله عزیزم من که دیگه پیر شدم.
گفت: نه بابا این چه حرفیه شما شاداب و سرزنده ای.
خورد و بلند شد گفت: عالی بود زندایی.
گفتم: زندایی نگو بدم میاد، حس میکنم هفتاد سالمه.
خندید و گفت: همین الان خودت گفتی پیر شدم.
گفتم: حالا من یه چیزی گفتم.
درحالی که چاک سینه هامو نظاره میکرد گفت: شما در هر حال زیبایی.
بلند شدم و به طرفش رفتم و صدامو کمی سکسی کردم و گفتم: راستشو بگو زیباتر از زنت؟
میلاد که پیشونیش عرق کرده بود گفت: از همه زیباتری.
گفتم: دوست داری این زیبایی رو کامل ببینی؟
گفت: نیکی و پرسش؟
یه قدم عقب رفتم و تاپم رو درآوردم و میلاد که فکر میکرد داره خواب میبینه فقط نگاهم میکرد.
سوتینم رو باز کردم و سینه های ۸۵ رو بیرون انداختم که میلاد دهنش از تعجب باز مونده بود.
گفتم: چطوره؟
گفت: تو فوق العاده ای ژیلا جوون.
یه قدم به جلو برداشت که گفتم: نه سرجات بمون قرار شد فقط نگاه کنی.
میلاد که ضدحال خورده بود بی حرکت موند و من لگ چرم رو از پام بیرون کشیدم و پاهای سفید و حجیمم رو بیرون انداختم.
حالا فقط یه شورت پام بود.
میلاد با چشماش التماس میکرد و من بهش گفتم: خوب نگاه کن و برو.
میلاد گفت: این که نامردیه من با این حال خراب بشینم پشت ماشین صد در صد تصادف میکنم.
منم خندیدم و گفتم: فقط چون نمیخوام تصادف کنی باشه بیا نزدیک.
میلاد اومد و با دستاش سینه های من رو گرفت و من آهی کشیدم و لبهای میلاد در کسری از ثانیه لب های منو جذب خودش کرد.
سینه هام رو با دستاش می
من موندم و ناهار رو باهاشون خوردم و قرار بود تا غروب بمونم که مهدی با اسنپی چیزی بیاد و شب باهم برگردیم.
ساعت دو و نیم سه بود که رفتم میلاد رو صدا زدم:
اومد و گفت: جانم ژیلا خانوم.
گفتم: میشه منو برسونی خونه؟کمی حالم جا نیست و نمیتونم تا شب بمونم و مهدی هم دوباره نیاد تا اینجا.
اولش گفت: نه باید بمونی و این صحبتها و من راضیش کردم برسونه منو و رفتیم جلو نشستم و روشن کرد راه افتادیم.
زنش هم گفت: من میمونم تو زندایی رو برسون برگردون.
تو راه ازش تعریف و تمجید کردم،
خوشبحال هانیه با این همسرش و تو تکی و خیلی برام عزیزی و …
میلاد هم انگار حال میکرد من ازش تعریف میکردم.
اون هم کم نذاشت و میگفت:شما هم بهترین زندایی من هستی و خاطرت عزیزه برام و …
رسیدیم و گفتم: ببخشید زحمتت دادم.
گفت: نه خواهش میکنم.
گفتم: تا نیای بالا و موهیتوی مخصوص ژیلا رو نخوری که نمیذارم بری.
گفت: نه دیر میشه و …
گفتم: باشه اصراری نیست
که دیدم خندید و گفت: حالا یه چند دقیقه رو بخاطر خوردن موهیتو مهمونت میشم.
بالا رفتیم و بهش گفتم: کمی صبر کن لباسام رو عوض کنم الان میام برات درست میکنم.
به اتاق رفتم مانتوم رو درآوردم و یه تاپ سفید پوشیدم که سینه های گندم رو بهتر نمایش میداد و از بغلش بندهای سوتین قرمزم بیرون زده بود، شال و جوراب هامم درآوردم و ولی دیدم لگ چرم تو پام خودش سکسیه کاری بهش نداشتم.
به عواقب کارم فکر نمیکردم و بدجور وسوسه شده بودم!
بیرون اومدم که میلاد با دیدن من انگار برق از سرش پرید، چشماش بیرون زده بود و منو نگاه میکرد.
منم لبخندی زدم و به آشپزخونه رفتم و موهیتو رو آماده کردم و آوردم.
میلاد انگار با دیدن من تو اون وضعیت اسم خودشم یادش رفته بود چه برسه موهیتو!
لیوان رو بهش دادم و گفتم: حواست کجاس خوشتیپ؟
گفت: جان هیچی همینجام.
روبروش نشستم و پامو رو پام انداختم و گفتم: نه بعید میدونم، حواست بدجور پرته.
گفت: راستش تو دلم به داییم غبطه میخوردم بخاطر داشتن یه همسر به این زیبایی.
خندیدم و گفتم: زن خودتم خوشگله عزیزم من که دیگه پیر شدم.
گفت: نه بابا این چه حرفیه شما شاداب و سرزنده ای.
خورد و بلند شد گفت: عالی بود زندایی.
گفتم: زندایی نگو بدم میاد، حس میکنم هفتاد سالمه.
خندید و گفت: همین الان خودت گفتی پیر شدم.
گفتم: حالا من یه چیزی گفتم.
درحالی که چاک سینه هامو نظاره میکرد گفت: شما در هر حال زیبایی.
بلند شدم و به طرفش رفتم و صدامو کمی سکسی کردم و گفتم: راستشو بگو زیباتر از زنت؟
میلاد که پیشونیش عرق کرده بود گفت: از همه زیباتری.
گفتم: دوست داری این زیبایی رو کامل ببینی؟
گفت: نیکی و پرسش؟
یه قدم عقب رفتم و تاپم رو درآوردم و میلاد که فکر میکرد داره خواب میبینه فقط نگاهم میکرد.
سوتینم رو باز کردم و سینه های ۸۵ رو بیرون انداختم که میلاد دهنش از تعجب باز مونده بود.
گفتم: چطوره؟
گفت: تو فوق العاده ای ژیلا جوون.
یه قدم به جلو برداشت که گفتم: نه سرجات بمون قرار شد فقط نگاه کنی.
میلاد که ضدحال خورده بود بی حرکت موند و من لگ چرم رو از پام بیرون کشیدم و پاهای سفید و حجیمم رو بیرون انداختم.
حالا فقط یه شورت پام بود.
میلاد با چشماش التماس میکرد و من بهش گفتم: خوب نگاه کن و برو.
میلاد گفت: این که نامردیه من با این حال خراب بشینم پشت ماشین صد در صد تصادف میکنم.
منم خندیدم و گفتم: فقط چون نمیخوام تصادف کنی باشه بیا نزدیک.
میلاد اومد و با دستاش سینه های من رو گرفت و من آهی کشیدم و لبهای میلاد در کسری از ثانیه لب های منو جذب خودش کرد.
سینه هام رو با دستاش می
مالید و لبهامو با لبهاش میخورد و زبونم رو تو دهنش میکشید و لبهامو وحشیانه مک میزد.
یکی از دستاش از سینه من جدا شد و رفت زیر شورتم و انگشتش رفت لای کصم.
بدنم لرزید و دستشو با دست فشار دادم سمت کصم و میلاد انگشتش رو توی کصم کرده بود و لب و زبونم رو میخورد.
لبهامو ازش جدا کردم و آخ بلندی گفتم و میلاد به سراغ گردنم رفت.
زبون داغش رو روی گردنم میکشید و انگشتش توی کصم در حرکت بود و من آه میکشیدم، به لاله گوشم رسید و لاله گوشم رو هم با لبهاش خورد و سرعت مالیدن کصم رو بیشتر کرد.
خورد و ادامه داد تا به گلو و کم کم به سینه هام رسید.
گفت: خوشبحال مهدی یه همچین گوشتی رو سیخ میزنه.
سینه هامو با دست تو دهنش جا دادم و نوک سینمو بین لبهاش گرفت و زبونشو دور سینم میچرخوند و نوک سینم رو مک میزد.
حالا دست خودم جایگزین دست میلاد شده بود و خودم کصمو میمالیدم و اونم سینه هامو میخورد.
آه های من هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
من رو روی کاناپه پشت سرم انداخت و پاهامو داد بالا و شورتمو بیرون کشید و بعدش پاهامو باز کرد و گفت: به این میگن کص و سرشو بین پاهام برد و زبونش مثل یه انگشت تو سوراخ کصم رفت.
من که دیوونه شده بودم و ناله هام بلند بود سرشو با دست به کصم چسبوندم و میلاد هم زبونشو تند تند تو سوراخ کصم میکرد و بیرون کشید و لای کصم مالید و چوچوله ام رو هم بی نصیب نذاشت.
با دست دوطرف کصمو باز کرد و فضای صورتی رنگ لای کصم رو با زبونش شروع به لیسیدن کرد و انگشتشم تو کصم گذاشت و من قربون صدقش میرفتم و آه میکشیدم.
کمی سوراخ کونمو زبون زد و باز به کصم برگشت و کصمو از پایین تا بالا زبون میکشید و منم میگفتم: جوون کص زنداییتو بخور آره.
میلاد بلند شد و تو چشم بهم زدنی لخت شد و گفت: مهدی نیاد
من درحالی که بلند شدم و زانو زدم جلوی کیرش گفتم: نه فعلا سرکاره، و کیرشو که دوبرابر کیر مهدی بود به دست گرفتم و یه تف روش انداختم و کمی مالیدمش و سرشو تو دهنم کردم که میلاد بلند آه کشید.
به سختی میتونستم تو دهنم نصف بیشترشو جا بدم و آروم تو دهنم عقب جلوش میکردم و تهشو با دست گرفته بودم و هدایتش میکردم تو دهنم و اون یکی دستم داشت خایه های میلاد رو میمالید.
کیرشو بیرون میکشیدم و دوباره تو دهنم میکردم و آب دهنم رو روش میپاشیدم.
زبونمو رو کیرش کشیدم تا خایه هاش و خایه هاشو تو دهنم کردم و کیرش روی صورتم بود و کمی که خایه هاشو خوردم دوباره زبونمو رو کیرش کشیدم تا به کلاهکش رسید زبونم و دوباره کیرش رو تو دهنم کردم.
بلند شد و رو کاناپه داگی استایل شدم و کونمو بالا دادم و گفتم: زود باش کصمو بگا با کیر کلفتت.
میلاد پشت سرم اومد و کیرشو که خیس از آب دهنم بود به کصم میمالید و من میگفتم: بکن دیگه عوضی بکن دیگه.
میلاد کیرشو به لبه های کصم میمالید و من التماس میکردم که توش بذاره و بالاخره میلاد کیر کلفتش رو توی کص داغ و تشنه کیرم فرستاد.
آهی عمیق کشیدم و میلاد دستاشو رو باسنم گذاشت و آروم شروع به عقب جلو کرد.
کیرش که میچسبید تو کصم از حال میرفتم.
آه میکشیدم و میگفتم: جوونم کصمو سیر کن اره زندایی رو بکن.
میلاد هم که هر از گاهی یه اسپنک رو کون گنده من میزد گفت: به قربون کصت.
دو سه دقیقه ای آروم کرد و کم کم تلمبه هاش سرعت گرفت و آه و ناله من بلندتر.
کیرشو محکم تو کصم میکوبید و من غرق در لذت آه میکشیدم.
جوری داشت میکرد منو که تخم هاش به کصم میخورد.
صدای تماس بدن هامون باهم فضای خونه رو پر کرده بود و لا به لاش آه های شهوتناک منم شنیده میشد.
کیرشو بیرون کشید و سرشو لای کونم برد و وحشیانه کصمو لیس میزد و زبونش رو تو ک
یکی از دستاش از سینه من جدا شد و رفت زیر شورتم و انگشتش رفت لای کصم.
بدنم لرزید و دستشو با دست فشار دادم سمت کصم و میلاد انگشتش رو توی کصم کرده بود و لب و زبونم رو میخورد.
لبهامو ازش جدا کردم و آخ بلندی گفتم و میلاد به سراغ گردنم رفت.
زبون داغش رو روی گردنم میکشید و انگشتش توی کصم در حرکت بود و من آه میکشیدم، به لاله گوشم رسید و لاله گوشم رو هم با لبهاش خورد و سرعت مالیدن کصم رو بیشتر کرد.
خورد و ادامه داد تا به گلو و کم کم به سینه هام رسید.
گفت: خوشبحال مهدی یه همچین گوشتی رو سیخ میزنه.
سینه هامو با دست تو دهنش جا دادم و نوک سینمو بین لبهاش گرفت و زبونشو دور سینم میچرخوند و نوک سینم رو مک میزد.
حالا دست خودم جایگزین دست میلاد شده بود و خودم کصمو میمالیدم و اونم سینه هامو میخورد.
آه های من هر لحظه بلندتر از قبل میشد.
من رو روی کاناپه پشت سرم انداخت و پاهامو داد بالا و شورتمو بیرون کشید و بعدش پاهامو باز کرد و گفت: به این میگن کص و سرشو بین پاهام برد و زبونش مثل یه انگشت تو سوراخ کصم رفت.
من که دیوونه شده بودم و ناله هام بلند بود سرشو با دست به کصم چسبوندم و میلاد هم زبونشو تند تند تو سوراخ کصم میکرد و بیرون کشید و لای کصم مالید و چوچوله ام رو هم بی نصیب نذاشت.
با دست دوطرف کصمو باز کرد و فضای صورتی رنگ لای کصم رو با زبونش شروع به لیسیدن کرد و انگشتشم تو کصم گذاشت و من قربون صدقش میرفتم و آه میکشیدم.
کمی سوراخ کونمو زبون زد و باز به کصم برگشت و کصمو از پایین تا بالا زبون میکشید و منم میگفتم: جوون کص زنداییتو بخور آره.
میلاد بلند شد و تو چشم بهم زدنی لخت شد و گفت: مهدی نیاد
من درحالی که بلند شدم و زانو زدم جلوی کیرش گفتم: نه فعلا سرکاره، و کیرشو که دوبرابر کیر مهدی بود به دست گرفتم و یه تف روش انداختم و کمی مالیدمش و سرشو تو دهنم کردم که میلاد بلند آه کشید.
به سختی میتونستم تو دهنم نصف بیشترشو جا بدم و آروم تو دهنم عقب جلوش میکردم و تهشو با دست گرفته بودم و هدایتش میکردم تو دهنم و اون یکی دستم داشت خایه های میلاد رو میمالید.
کیرشو بیرون میکشیدم و دوباره تو دهنم میکردم و آب دهنم رو روش میپاشیدم.
زبونمو رو کیرش کشیدم تا خایه هاش و خایه هاشو تو دهنم کردم و کیرش روی صورتم بود و کمی که خایه هاشو خوردم دوباره زبونمو رو کیرش کشیدم تا به کلاهکش رسید زبونم و دوباره کیرش رو تو دهنم کردم.
بلند شد و رو کاناپه داگی استایل شدم و کونمو بالا دادم و گفتم: زود باش کصمو بگا با کیر کلفتت.
میلاد پشت سرم اومد و کیرشو که خیس از آب دهنم بود به کصم میمالید و من میگفتم: بکن دیگه عوضی بکن دیگه.
میلاد کیرشو به لبه های کصم میمالید و من التماس میکردم که توش بذاره و بالاخره میلاد کیر کلفتش رو توی کص داغ و تشنه کیرم فرستاد.
آهی عمیق کشیدم و میلاد دستاشو رو باسنم گذاشت و آروم شروع به عقب جلو کرد.
کیرش که میچسبید تو کصم از حال میرفتم.
آه میکشیدم و میگفتم: جوونم کصمو سیر کن اره زندایی رو بکن.
میلاد هم که هر از گاهی یه اسپنک رو کون گنده من میزد گفت: به قربون کصت.
دو سه دقیقه ای آروم کرد و کم کم تلمبه هاش سرعت گرفت و آه و ناله من بلندتر.
کیرشو محکم تو کصم میکوبید و من غرق در لذت آه میکشیدم.
جوری داشت میکرد منو که تخم هاش به کصم میخورد.
صدای تماس بدن هامون باهم فضای خونه رو پر کرده بود و لا به لاش آه های شهوتناک منم شنیده میشد.
کیرشو بیرون کشید و سرشو لای کونم برد و وحشیانه کصمو لیس میزد و زبونش رو تو ک
صم جا میداد و به چوچوله ام میمالید تا اینکه من رو به مرز ارضا رسوند و کیر کلفتش رو دوباره تو کصم جا داد و داد من رو بلند کرد.
لبه های کونمو با دستاش گرفته بود و وحشیانه تلمبه میزد و من جیغ میزدم تا اینکه لرزیدم و ارضا شدم و میلاد کیرشو بیرون کشید.
گفتم: آخ کاش داییت بود و میدید چطور زنشو جر میدی و ارضا میکنی تا یاد بگیره.
میلاد خندید و گفت برگرد پاهاتو باز کن.
اینکار رو انجام دادم و پاهام رو شونه های میلاد رفت و کیرشو با دست کمی لای کصم مالید و تو کصم گذاشت و گفت: اوووف.
من هم گفتم: وای جون دلم.
شروع به تلمبه زدن کرد و کیرشو با شدت تو کص خیسم میکوبید و من با دل و جون ناله میکردم.
سکسمون تو اون پوزیشن زیاد طول نکشید که کیرش رو درآورد و رو مبل نشست و گفت بدو سوار شو.
منم پاهامو اینطرف و اونطرفش گذاشتم و کیرشو با دست گرفتم و آروم نشستم و کیرش تا خایه تو کصم رفت و گفتم: واای پاره شدم کصکش آخ زن جندتم اینجوری میکنی
گفت: منم میخوام پارت کنم زندایی جنده من.
آروم رو کیرش بالا پایین میشدم و اونم سینه هامو میمالید و میخورد و کیرش تو کصم میچسبید.
من ثابت موندم و خودش شروع به تلمبه زدن کرد و چند دقیقه گذشت گفت: آخ داره میاد زندایی جوون داره میاد
منم بلند شدم و بین پاهاش رفتم و دهنمو باز کردم و تندتند کیرشو میمالید من هم خایه هاشو میمالیدم که آبش با فشار تو دهن و صورتم پاشیده شد.
با اینکه اهل خوردن آب نبودم ولی از شدت شهوت تمام آبشو قورت دادم و کمی کیر نیمه جونش رو ساک زدم و بلند شدم گفتم: حالا دیگه به من نگو زندایی!
نوشته: ...
@dastankadhi
لبه های کونمو با دستاش گرفته بود و وحشیانه تلمبه میزد و من جیغ میزدم تا اینکه لرزیدم و ارضا شدم و میلاد کیرشو بیرون کشید.
گفتم: آخ کاش داییت بود و میدید چطور زنشو جر میدی و ارضا میکنی تا یاد بگیره.
میلاد خندید و گفت برگرد پاهاتو باز کن.
اینکار رو انجام دادم و پاهام رو شونه های میلاد رفت و کیرشو با دست کمی لای کصم مالید و تو کصم گذاشت و گفت: اوووف.
من هم گفتم: وای جون دلم.
شروع به تلمبه زدن کرد و کیرشو با شدت تو کص خیسم میکوبید و من با دل و جون ناله میکردم.
سکسمون تو اون پوزیشن زیاد طول نکشید که کیرش رو درآورد و رو مبل نشست و گفت بدو سوار شو.
منم پاهامو اینطرف و اونطرفش گذاشتم و کیرشو با دست گرفتم و آروم نشستم و کیرش تا خایه تو کصم رفت و گفتم: واای پاره شدم کصکش آخ زن جندتم اینجوری میکنی
گفت: منم میخوام پارت کنم زندایی جنده من.
آروم رو کیرش بالا پایین میشدم و اونم سینه هامو میمالید و میخورد و کیرش تو کصم میچسبید.
من ثابت موندم و خودش شروع به تلمبه زدن کرد و چند دقیقه گذشت گفت: آخ داره میاد زندایی جوون داره میاد
منم بلند شدم و بین پاهاش رفتم و دهنمو باز کردم و تندتند کیرشو میمالید من هم خایه هاشو میمالیدم که آبش با فشار تو دهن و صورتم پاشیده شد.
با اینکه اهل خوردن آب نبودم ولی از شدت شهوت تمام آبشو قورت دادم و کمی کیر نیمه جونش رو ساک زدم و بلند شدم گفتم: حالا دیگه به من نگو زندایی!
نوشته: ...
@dastankadhi
مرا نیاز عشق می افتد
1401/02/15
#عاشقی #دوست_دختر
هرگز در طول عمرم نه تن فروشی کردم و نه خریدار تنی بودم. هرگز به دیده هوس نظاره گر زنی نبودم و هرگز گوش و چشم و حواسم معطوف به دلفریبی های زنانه نبوده.
زیبایی و جذابیت برایم از منظر اخلاق و درک انسانی اهمیت داشته نه جلوه های ظاهری. به قول زنده یاد احمد شاملو: آنگاه که سیمین تنی را به سکه سمی توان خرید؛ دریغا دریغ مرا نیاز عشق می افتد…دارای اهمیت بوده و سکس را بخشی از کلیت رابطه انسانی دونسته ام نه هدف آن.
در این سایت و داستان های آن که روایت شده بعضا با لودگی ها یا رفتارهای غیر اخلاقی در روابط مواجه بودم و در بسیاری مواقع با خیانت ها و بی وفایی ها. شاید روایت واقعی که دارم هم به جهت انسانی میتواند اخلاقگرا باشد و هم اینکه جنبه های سکسی ان جذاب و در کنار این دو چیزی که از همه مهمتر هست نوع نگاه به سکس از جنبه انسانی ان است.
موضوع برمی گرده به بهمن ماه سال 1390 که در ان زمان من 44 ساله بودم و به دعوت یکی از دوستان در مهمانی گودبای پارتی شرکت کردم. از انجایی که متاهل نبودم و نیستم محدودیت زمانی نداشتم و مشکلی نبود که دیر برگردم خانه. مهمانی متشکل از حدود 20 نفر بود که در این بین جدا از خودم که بماند در چه موقعیت اجتماعی و حرفه ای هستم، یکی از بنام ترین عکاسان حرفه ای کشور به همراه همسرش که نقاش بودند. دو نفر از اساتید بزرگ و بین المللی ورزشی به همراه همسر، یکی از گالری داران بنام کشور به همراه همسر و دو فرزندش. دو نفر از موسیقیدانان برجسته کشور به همراه همسر ، و چن خانم و آقای مجرد که مثل بنده دعوت شده بودند و هریک در حوزه تخصصی از چهره های نسبتا محبوبی بودند.
در این مهمانی با یکی از ان خانم های مجرد که حدود 40 ساله بود اشنا شدم و پیرامون فلسفه و منطق با هم گفتگو کردیم. این اشنایی منجر شد تلفن تماس هم را داشته باشیم و سپس بابت دریافت و ارسال مطالب ایمیل هم را رد و بدل کردیم. شاید حدود 3-4 ماه به صورت تلفنی یا ایملی در تماس بودیم تا اینکه برای اولین بار قرار گذاشتیم…اواخر بهار سال 1391 در کافه ای که سعادت اباد بود. این اتفاق تقریبا هفته ای دو بار رخ میداد و از حال و احوال شخصی هم اگاه شدیم. با روحیات هم و نوع نگاهمون به زندگی و…پس از حدود 6 ماه از اشنایی ما حتی با هم دست نداده بودیم و همو لمس نکرده بودیم و صرفا هم صحبتی و اشنایی بین ما بود.
در این حدفاصل متوجه شدم همسر ایشان خلبان بوده که 2 ساله از جدایی انها میگذره و ایشان فرزند دختری دارند که همراه پدرش در اتریش زندگی میکنند و ایشان هم به تنهایی در تهران مشغول امور تخصصی خود هستند. تا حدی شرایط مشابهی داشتیم الا اینکه منزل ایشان در شمالی ترین نقطه تهران بود و منزل بنده در منتهی علیه غرب تهران. ولی محل کار ما تا حدودی نزدیک هم ودر مرکز شهر بودیم.
در اوایل پاییز از ایشان دعوت کردم برای شام منزل بنده تشریف بیاورند و ایشان هم پذیرفت. محیطی ارام و خودم شام پختم. تا دیروقت با هم موسیقی گوش دادیم ، صحبت کردیم و فیلم دیدیم و در نهایت حتی بدون لمس دستان هم با اهدا کتابی به ایشان از هم خداحافظی کردیم و ایشان به منزل خودشون برگشتن. اما برای اولین بار ذهنم معطوف به نوع پوشش و ارایش و اندام ایشان شد. قدی در حدود 170 با وزنی شاید حدود 65 . پوستی شفاف اما تا حدی گندمی که لباسی بسیار شیک و سرسنگین پوشیده بود با ارایشی خیلی ملایم و موهایی که به رنگ مشکی خالص بود. من هم پیرهنی استین کوتاه چهارخانه ریز ابی و سفید با کراواتی سرمه ای دارای رگه های خیلی ریز روشن و شلواری سفید کتان که تنم بود.
دو بار مجدد در طول هفته کافه
1401/02/15
#عاشقی #دوست_دختر
هرگز در طول عمرم نه تن فروشی کردم و نه خریدار تنی بودم. هرگز به دیده هوس نظاره گر زنی نبودم و هرگز گوش و چشم و حواسم معطوف به دلفریبی های زنانه نبوده.
زیبایی و جذابیت برایم از منظر اخلاق و درک انسانی اهمیت داشته نه جلوه های ظاهری. به قول زنده یاد احمد شاملو: آنگاه که سیمین تنی را به سکه سمی توان خرید؛ دریغا دریغ مرا نیاز عشق می افتد…دارای اهمیت بوده و سکس را بخشی از کلیت رابطه انسانی دونسته ام نه هدف آن.
در این سایت و داستان های آن که روایت شده بعضا با لودگی ها یا رفتارهای غیر اخلاقی در روابط مواجه بودم و در بسیاری مواقع با خیانت ها و بی وفایی ها. شاید روایت واقعی که دارم هم به جهت انسانی میتواند اخلاقگرا باشد و هم اینکه جنبه های سکسی ان جذاب و در کنار این دو چیزی که از همه مهمتر هست نوع نگاه به سکس از جنبه انسانی ان است.
موضوع برمی گرده به بهمن ماه سال 1390 که در ان زمان من 44 ساله بودم و به دعوت یکی از دوستان در مهمانی گودبای پارتی شرکت کردم. از انجایی که متاهل نبودم و نیستم محدودیت زمانی نداشتم و مشکلی نبود که دیر برگردم خانه. مهمانی متشکل از حدود 20 نفر بود که در این بین جدا از خودم که بماند در چه موقعیت اجتماعی و حرفه ای هستم، یکی از بنام ترین عکاسان حرفه ای کشور به همراه همسرش که نقاش بودند. دو نفر از اساتید بزرگ و بین المللی ورزشی به همراه همسر، یکی از گالری داران بنام کشور به همراه همسر و دو فرزندش. دو نفر از موسیقیدانان برجسته کشور به همراه همسر ، و چن خانم و آقای مجرد که مثل بنده دعوت شده بودند و هریک در حوزه تخصصی از چهره های نسبتا محبوبی بودند.
در این مهمانی با یکی از ان خانم های مجرد که حدود 40 ساله بود اشنا شدم و پیرامون فلسفه و منطق با هم گفتگو کردیم. این اشنایی منجر شد تلفن تماس هم را داشته باشیم و سپس بابت دریافت و ارسال مطالب ایمیل هم را رد و بدل کردیم. شاید حدود 3-4 ماه به صورت تلفنی یا ایملی در تماس بودیم تا اینکه برای اولین بار قرار گذاشتیم…اواخر بهار سال 1391 در کافه ای که سعادت اباد بود. این اتفاق تقریبا هفته ای دو بار رخ میداد و از حال و احوال شخصی هم اگاه شدیم. با روحیات هم و نوع نگاهمون به زندگی و…پس از حدود 6 ماه از اشنایی ما حتی با هم دست نداده بودیم و همو لمس نکرده بودیم و صرفا هم صحبتی و اشنایی بین ما بود.
در این حدفاصل متوجه شدم همسر ایشان خلبان بوده که 2 ساله از جدایی انها میگذره و ایشان فرزند دختری دارند که همراه پدرش در اتریش زندگی میکنند و ایشان هم به تنهایی در تهران مشغول امور تخصصی خود هستند. تا حدی شرایط مشابهی داشتیم الا اینکه منزل ایشان در شمالی ترین نقطه تهران بود و منزل بنده در منتهی علیه غرب تهران. ولی محل کار ما تا حدودی نزدیک هم ودر مرکز شهر بودیم.
در اوایل پاییز از ایشان دعوت کردم برای شام منزل بنده تشریف بیاورند و ایشان هم پذیرفت. محیطی ارام و خودم شام پختم. تا دیروقت با هم موسیقی گوش دادیم ، صحبت کردیم و فیلم دیدیم و در نهایت حتی بدون لمس دستان هم با اهدا کتابی به ایشان از هم خداحافظی کردیم و ایشان به منزل خودشون برگشتن. اما برای اولین بار ذهنم معطوف به نوع پوشش و ارایش و اندام ایشان شد. قدی در حدود 170 با وزنی شاید حدود 65 . پوستی شفاف اما تا حدی گندمی که لباسی بسیار شیک و سرسنگین پوشیده بود با ارایشی خیلی ملایم و موهایی که به رنگ مشکی خالص بود. من هم پیرهنی استین کوتاه چهارخانه ریز ابی و سفید با کراواتی سرمه ای دارای رگه های خیلی ریز روشن و شلواری سفید کتان که تنم بود.
دو بار مجدد در طول هفته کافه
قرار داشتیم تا اینکه در اوایل ابان ماه مرا دعوت کرد به شام در منزل شخصیش.
دسته گلی با جعبه شیرینی گرفتم به همراه دوره تاریخ تمدن ویل دورانت برایش هدیه بردم. حدود ساعت 9 شب رسیدم بن بست پیاله در انتهای خیابان مژده نیاوران. وارد برج مسکونی شدم و به محض اینکه درب اسانسور باز شد دیدم جلو در با دامنی فیروزه ای و پیرهنی صورتی بسیار زیبا ایستاده و دستش را دراز کرد و برای اولین بار با هم دست دادیم و منو دعوت به داخل کرد.
منم شلواری جین سرمه ای تیره با پیرهن سفید و کاپشنی بلند بارانی سرمه ای و کراواتی سرمه ای که تنم بود وارد شدم.
گفتگو کردیم، شام خوردیم و سپس حدود 11 شب موسیقی ملایم و کلاسیکی از باخ گذاشت. روبروی من نشسته بود و با هم گفتگو میکردیم و حس کردم در دنیای ما اتفاقی افتاده: میل به وصل. گویی هر دو به جایی رسیده بودیم که میدانستیم در شرف این نیاز هستیم و من در سرخی گونه ها و حرکات بدنش در حین نشستن و نوع لحن و سخنش اینو حس میکردم. خیلی سخت بود که پا پیش بزارم و چیزی که به ذهنم رسید این بود که دعوتش کنم همراه با موسیقی ملایم والس آرامی با هم داشته باشیم.
جام نوشیدنی را روی میز گذاشتم. با التهابی باور نکردنی بلند شدم. دستمو دراز کردم سمتش و بهش گفتم: مالی والسی آرام با هم داشته باشیم؟
لبخندی زد و دستمو گرفت و در حالی که از جایش بلند میشد ، بهم گفت: با کمال میل و بسیار هم عالیه.
دستش که در دستم بود کشیدم به سمت خودم، بردم سمت فضای باز هال و در حالی که دست دیگرم را روی شونه اش گذاشتم شروع کردیم با هم حرکت کردن. آرام و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه یک دستش را در دستم و دست دیگرش را کنار پهلوی من گرفت . بوی عطر ادوکولون ، همراه با بوی لیکولی که هر دو نوشیده بودیم امیخته شد با بوی عودی که گوشه حال در حال سوختن بود. سرش را نزدیک سینه ام اورد و خیلی اروم تن ما با هم مماس شد. زمزمه ای در گوشش کردم و بهش گفتم: دوستت دارم!
نگاهی به من کرد…چشمانش سرشار از خواهش و تمنا بود و وقتی دیدم نگاهش از روی چشمانم بر روی لبانم دایم سر می خورد حس کردم باید لبهایش را ببوسم. صورتم را نزدیک و لبانم را به سمت لبانش بردم و او بدون معطلی لبانش را بر لبانم گذاشت و همزمان دستم را از کتفش به سمت شونه ها و سپس کمر و باسنش بردم و او را به خود فشار دادم و او نیز دستش را دور گردن و موهایم حلقه کرد و سرم را به صورتش بیشتر فشرد. لبان ما بی وقفه لبان هم را میبوسید و یک نفس در حالی که زبان هم را میک میزدیم طعم شیرین و تلخی زبان هم را میچشیدیم . تحریک شده بودم و به خوبی سفتی و برجستگی کیرم را روی رانش حس میکرد و خود را به ان میکشید و من باسنش را نوازش می کردم و دست بردم بین چاک باسنش و از بالا به پایین و برعکس حرکت میدادم و یک نفس لب از لب بر نمیداشتیم.
شاید ده دقیقه یا بیشترادامه داشت و دستمو از دستش خارج کردم و در حالی که بوسه قطع نمیشد و دست دیگرم بر روی باسنش بود بردم سمت سینه های برجسته و بسیار زیبایش. وقتی شروع کردم به نوازش و مالیدن انها دیگه مست شده بود و یهو با شتابی ناخواسته برش گردوندم…کیرمو به باسنش چسبوندم و د حالی کمر میزد و باسنش را به کیرم میکشید با یه دست سینه هایش را میمالیدم و با دست دیگر از روی دامنش کصش را لمس کردم. دیوانه شده بودم. کصی برجسته و سفت و ازروی دامن حس کردم خیس خالیه!!
دستمو بردم زیر دامن و داخل شورتش و شروع کردم انگشت کردن. آه و ناله می کرد و دستشو برد روی کیرم و شروع کرد به فشار دادنش. سرش را برگردوند و باز در همان حالت لبهای همو می خوردیم. دیگه تاب نیاو
دسته گلی با جعبه شیرینی گرفتم به همراه دوره تاریخ تمدن ویل دورانت برایش هدیه بردم. حدود ساعت 9 شب رسیدم بن بست پیاله در انتهای خیابان مژده نیاوران. وارد برج مسکونی شدم و به محض اینکه درب اسانسور باز شد دیدم جلو در با دامنی فیروزه ای و پیرهنی صورتی بسیار زیبا ایستاده و دستش را دراز کرد و برای اولین بار با هم دست دادیم و منو دعوت به داخل کرد.
منم شلواری جین سرمه ای تیره با پیرهن سفید و کاپشنی بلند بارانی سرمه ای و کراواتی سرمه ای که تنم بود وارد شدم.
گفتگو کردیم، شام خوردیم و سپس حدود 11 شب موسیقی ملایم و کلاسیکی از باخ گذاشت. روبروی من نشسته بود و با هم گفتگو میکردیم و حس کردم در دنیای ما اتفاقی افتاده: میل به وصل. گویی هر دو به جایی رسیده بودیم که میدانستیم در شرف این نیاز هستیم و من در سرخی گونه ها و حرکات بدنش در حین نشستن و نوع لحن و سخنش اینو حس میکردم. خیلی سخت بود که پا پیش بزارم و چیزی که به ذهنم رسید این بود که دعوتش کنم همراه با موسیقی ملایم والس آرامی با هم داشته باشیم.
جام نوشیدنی را روی میز گذاشتم. با التهابی باور نکردنی بلند شدم. دستمو دراز کردم سمتش و بهش گفتم: مالی والسی آرام با هم داشته باشیم؟
لبخندی زد و دستمو گرفت و در حالی که از جایش بلند میشد ، بهم گفت: با کمال میل و بسیار هم عالیه.
دستش که در دستم بود کشیدم به سمت خودم، بردم سمت فضای باز هال و در حالی که دست دیگرم را روی شونه اش گذاشتم شروع کردیم با هم حرکت کردن. آرام و بدون اینکه به صورتم نگاه کنه یک دستش را در دستم و دست دیگرش را کنار پهلوی من گرفت . بوی عطر ادوکولون ، همراه با بوی لیکولی که هر دو نوشیده بودیم امیخته شد با بوی عودی که گوشه حال در حال سوختن بود. سرش را نزدیک سینه ام اورد و خیلی اروم تن ما با هم مماس شد. زمزمه ای در گوشش کردم و بهش گفتم: دوستت دارم!
نگاهی به من کرد…چشمانش سرشار از خواهش و تمنا بود و وقتی دیدم نگاهش از روی چشمانم بر روی لبانم دایم سر می خورد حس کردم باید لبهایش را ببوسم. صورتم را نزدیک و لبانم را به سمت لبانش بردم و او بدون معطلی لبانش را بر لبانم گذاشت و همزمان دستم را از کتفش به سمت شونه ها و سپس کمر و باسنش بردم و او را به خود فشار دادم و او نیز دستش را دور گردن و موهایم حلقه کرد و سرم را به صورتش بیشتر فشرد. لبان ما بی وقفه لبان هم را میبوسید و یک نفس در حالی که زبان هم را میک میزدیم طعم شیرین و تلخی زبان هم را میچشیدیم . تحریک شده بودم و به خوبی سفتی و برجستگی کیرم را روی رانش حس میکرد و خود را به ان میکشید و من باسنش را نوازش می کردم و دست بردم بین چاک باسنش و از بالا به پایین و برعکس حرکت میدادم و یک نفس لب از لب بر نمیداشتیم.
شاید ده دقیقه یا بیشترادامه داشت و دستمو از دستش خارج کردم و در حالی که بوسه قطع نمیشد و دست دیگرم بر روی باسنش بود بردم سمت سینه های برجسته و بسیار زیبایش. وقتی شروع کردم به نوازش و مالیدن انها دیگه مست شده بود و یهو با شتابی ناخواسته برش گردوندم…کیرمو به باسنش چسبوندم و د حالی کمر میزد و باسنش را به کیرم میکشید با یه دست سینه هایش را میمالیدم و با دست دیگر از روی دامنش کصش را لمس کردم. دیوانه شده بودم. کصی برجسته و سفت و ازروی دامن حس کردم خیس خالیه!!
دستمو بردم زیر دامن و داخل شورتش و شروع کردم انگشت کردن. آه و ناله می کرد و دستشو برد روی کیرم و شروع کرد به فشار دادنش. سرش را برگردوند و باز در همان حالت لبهای همو می خوردیم. دیگه تاب نیاو
ردم. بلندش کردم و بردم سمت اتاق خواب…پرتش کردم رو تخت. هاج و واج مونده بود…تا به خودش بیاد وحشیانه لباس هایش را کندم تا حدی که بند پیرهنش پاره شد. سوتینش را به یک باره از تنش خارج کردم و شورتشو کشیدم بیرون. وههههههههههههه چه صحنه ای؟!!!
متحیر دراز کشیده بود و سرخ سرخ شده بود. جلویش ایستادم…گویی باید نفس بگیرم و تاخیری در انزال خودم ایجاد می کردم که به سختی تحریک شده بودم. کراوات را باز کردم… پیرهنمو در اوردم…زیر پیراهنی را…بعد شلوارمو کشیدم پایین…شورتمو در اوردم و کیر 17 سانتی نسبتا ضخیم خودمو در دست گرفتم و جلو او حرکتش دادم…امدم سمتش…نشستم روی سینه اش و سر کیرمو داخل دهنش کردم…مثل وحشی هایی که دنیایی از عطش هستند شروع کرد به ساک زدن. دراز کشیدم…سرش را اورد روی شکمم و با دستش تخمهای منو میمالید و از سر کیر تا خایهها را میلیسید و میک میزد و دیووونه وار ساک میزد…خایه هام را میکرد داخل دهنش و میک میزد در حالی که دادم می رفت هوا…در همون حال ازش خواستم برعکس بشه کصشو بزاره روی صورتم.
در حالی که او ساک میزد من همزمان کصشو وحشیانه میلیسیدم و زبون توش میکردم و همزمان اول با یه انگشت…بعد دو انگشت و در اوج لذت با سه انگشتی که یک انگشتم هم همزمان در سوراخ باسنش بود میکردم و میلیسیدم. . دیگه خودش طاقت نیاورد. رو به من برگشت و خودش کیرمو در دست گرفت و نشست روش و در حالی که سینه هایش را میمالیدم و میخوردمو میک میزدم شروع کردم به تلمبه زدن داخل کوصش و او هم دیوونه وار کمر میزد و خودشو عقب و جلو میکشید و لبهایمان بر روی هم و مستانه زبون همو میک میزدیم. تناوبی بود در خوردن سینه هایش و لبانش و این ادامه داشت و همزمان که کیرم داخل کوصش بود با دست راستم انگشتم را داخل سوراخ باسنش کرده بودم.
احساس کردم میخوام انزال بشم و به فوریت او را از روی خورد پرت کردم کنار و اون رعشه گرفته بود. بهم گفت ارگاسم شده و طی این مدت هم دو بار ارگاسم شده. شاید حدود 2-3 دقیقه همو نوازش می کردیم و بوسه ارام داشتیم که دمرش کردم و خوابیدم روش…اول کیرمو در لای پاهایش و باسنش میکشیدم و بعد بالشی زیر شکمش گذاشتم و باسنش امد بالا…کیرمو کردم داخل کوصش و شروع کردم تلمبه زدن و همزمان انگشتمو داخل سوراخ کونش می کردم . دو دستی پهنه باسنش را گرفته بود و به کنارها میکشید و من با شدت بیشتر تقه میزدم. بعد لب تخت دولا شد و من ایستادم…کیرمو اول کردم تو کوصش…محکم کوبیدم که جیغ زد…بعد اروم ولی با شتاب مممتد …بعد چند دقیقه کشیدم بیرون و سر کیرمو گذاشتم روی سوراخ باسنش…داد زد نه…گفت: از پشت نه. ولی تا امد ادامه بده سر کیرمو کردم تو کونش…خودشو جمع کرد و امد پایین که نده…محکم گرفتمش و کیرمو تا ته کردم توکونش که جیغش رفت هوا وبرای اولین بار بهم فحش داد: داد زد کثافت عوضی نامرد!!
ولی کار از کار گذشته بود و در حالی که بهش میگفتم : از کوص و کون میکنمت و میگامت عشق من تو کونش تقه میزدم و از لای پاهاش دستمو بردم با دو انگشت تو کوصش میکردم و با دست دیگه ام موهاشو چنگ زده بودم و سمت خودم میکشیدمش. بعد مدت کوتاهی خودش باسنشو عقب جلو میبرد و انگار و گویی او بود که داشت بهم کون میداد نه اینکه من بکنمش. در همین حین دیگه نتونستم طاقت بیارم و ابم ریخت. تا بکشم بیرون هم ابم داخل کونش ریخت و هم بیرون روی باسن و کمرش.
فوری برگشت و در حالی که ایستاده بودم اول با دستش اب کیرمو پاک کرد و تا کیرم بخوابه شروع کرد به ساک زدن.
بعد نیم ساعتی روی تخت دراز کشیدیم و همو نوازش می کردیم تا اینکه متوجه شدم او خوابیده!!
نمیدونستم چیکار کنم.
متحیر دراز کشیده بود و سرخ سرخ شده بود. جلویش ایستادم…گویی باید نفس بگیرم و تاخیری در انزال خودم ایجاد می کردم که به سختی تحریک شده بودم. کراوات را باز کردم… پیرهنمو در اوردم…زیر پیراهنی را…بعد شلوارمو کشیدم پایین…شورتمو در اوردم و کیر 17 سانتی نسبتا ضخیم خودمو در دست گرفتم و جلو او حرکتش دادم…امدم سمتش…نشستم روی سینه اش و سر کیرمو داخل دهنش کردم…مثل وحشی هایی که دنیایی از عطش هستند شروع کرد به ساک زدن. دراز کشیدم…سرش را اورد روی شکمم و با دستش تخمهای منو میمالید و از سر کیر تا خایهها را میلیسید و میک میزد و دیووونه وار ساک میزد…خایه هام را میکرد داخل دهنش و میک میزد در حالی که دادم می رفت هوا…در همون حال ازش خواستم برعکس بشه کصشو بزاره روی صورتم.
در حالی که او ساک میزد من همزمان کصشو وحشیانه میلیسیدم و زبون توش میکردم و همزمان اول با یه انگشت…بعد دو انگشت و در اوج لذت با سه انگشتی که یک انگشتم هم همزمان در سوراخ باسنش بود میکردم و میلیسیدم. . دیگه خودش طاقت نیاورد. رو به من برگشت و خودش کیرمو در دست گرفت و نشست روش و در حالی که سینه هایش را میمالیدم و میخوردمو میک میزدم شروع کردم به تلمبه زدن داخل کوصش و او هم دیوونه وار کمر میزد و خودشو عقب و جلو میکشید و لبهایمان بر روی هم و مستانه زبون همو میک میزدیم. تناوبی بود در خوردن سینه هایش و لبانش و این ادامه داشت و همزمان که کیرم داخل کوصش بود با دست راستم انگشتم را داخل سوراخ باسنش کرده بودم.
احساس کردم میخوام انزال بشم و به فوریت او را از روی خورد پرت کردم کنار و اون رعشه گرفته بود. بهم گفت ارگاسم شده و طی این مدت هم دو بار ارگاسم شده. شاید حدود 2-3 دقیقه همو نوازش می کردیم و بوسه ارام داشتیم که دمرش کردم و خوابیدم روش…اول کیرمو در لای پاهایش و باسنش میکشیدم و بعد بالشی زیر شکمش گذاشتم و باسنش امد بالا…کیرمو کردم داخل کوصش و شروع کردم تلمبه زدن و همزمان انگشتمو داخل سوراخ کونش می کردم . دو دستی پهنه باسنش را گرفته بود و به کنارها میکشید و من با شدت بیشتر تقه میزدم. بعد لب تخت دولا شد و من ایستادم…کیرمو اول کردم تو کوصش…محکم کوبیدم که جیغ زد…بعد اروم ولی با شتاب مممتد …بعد چند دقیقه کشیدم بیرون و سر کیرمو گذاشتم روی سوراخ باسنش…داد زد نه…گفت: از پشت نه. ولی تا امد ادامه بده سر کیرمو کردم تو کونش…خودشو جمع کرد و امد پایین که نده…محکم گرفتمش و کیرمو تا ته کردم توکونش که جیغش رفت هوا وبرای اولین بار بهم فحش داد: داد زد کثافت عوضی نامرد!!
ولی کار از کار گذشته بود و در حالی که بهش میگفتم : از کوص و کون میکنمت و میگامت عشق من تو کونش تقه میزدم و از لای پاهاش دستمو بردم با دو انگشت تو کوصش میکردم و با دست دیگه ام موهاشو چنگ زده بودم و سمت خودم میکشیدمش. بعد مدت کوتاهی خودش باسنشو عقب جلو میبرد و انگار و گویی او بود که داشت بهم کون میداد نه اینکه من بکنمش. در همین حین دیگه نتونستم طاقت بیارم و ابم ریخت. تا بکشم بیرون هم ابم داخل کونش ریخت و هم بیرون روی باسن و کمرش.
فوری برگشت و در حالی که ایستاده بودم اول با دستش اب کیرمو پاک کرد و تا کیرم بخوابه شروع کرد به ساک زدن.
بعد نیم ساعتی روی تخت دراز کشیدیم و همو نوازش می کردیم تا اینکه متوجه شدم او خوابیده!!
نمیدونستم چیکار کنم.
ساعت نزدیک 1 صبح بود. پتو را کشیدم روی تنش و بلند شدم لباس پوشیدم و برم. اما پشیمون شدم. لباس دراوردم و امدم کنارش خوابیدم.
در حالی که نوازشش می کردم خودمم خوابم برد.
بعد در خواب و بیدار حس کردم کیرمو یکی داره میماله…دیدم او دستش رو کیرمه و داره باهاش بازی میکنه…منم خواب آلو بودم. اما ساعتو دیدم حدود 5 صبحه.
سرشو برد پایین و شروع کرد ساک زدن. اونقدر خورد که کیرم شق شد. منم همزمان داشتم انگشتش می کردم.
طاق باز خوابوندمش و امدم روش. پاهاشو باز کرده بود و دور کمرم حلقه کرده بود و من مثل وحشی ها فقط دیووونه وار تو کوصش تقه میزدم و اصلا حس نمیکردم چیزیو…انگار سر شده بودم…جیغ میکشد بسته اما من اصلا نمیفهمیدم میتونم ارضا بشم یا نه…خسته بدنی شده بودم و نفسم بند امده بود اما کیرم نمی خوابید. اخر امدم کنار و در حالی که نفس نفس میزدم اون شروع کرد به ساک زدن.
کمی اروم گرفتم و دوباره امدم روش…کیرمو چپ و راست…بالا و پایین میکوبیدم تو کوصش…دیدم اینطوری نمیشه…انگار که رکاب دوچرخه میزنم شروع کردم به گاییدنش در حالی که دایم پاهامو مثل رکاب زدن حرکت میدادم و باز هم ابم نیامد.
دیگه ذله شده بود و نذاشت بکنم. شروع کرد با دست کیرمو فشار دادن و بازی کردن و اونقدر ساک زد تا ابم امد.
بعد این اتفاق هر دو دوش گرفتیم که باز هم در زیر دوش با هم نوازش هایی همراه با خنده و شوخی داشتیم و بعد صبحانه خوردیمو هر دو رفتیم سمت محل کار.
این رابطه ما تا زمستان سال 1395 ادامه داشت که او برای همیشه ایران را ترک و مهاجرت کرد و دیگه در تماس و ارتباط نیستیم.
نوشته: بابک
@dastankadhi
در حالی که نوازشش می کردم خودمم خوابم برد.
بعد در خواب و بیدار حس کردم کیرمو یکی داره میماله…دیدم او دستش رو کیرمه و داره باهاش بازی میکنه…منم خواب آلو بودم. اما ساعتو دیدم حدود 5 صبحه.
سرشو برد پایین و شروع کرد ساک زدن. اونقدر خورد که کیرم شق شد. منم همزمان داشتم انگشتش می کردم.
طاق باز خوابوندمش و امدم روش. پاهاشو باز کرده بود و دور کمرم حلقه کرده بود و من مثل وحشی ها فقط دیووونه وار تو کوصش تقه میزدم و اصلا حس نمیکردم چیزیو…انگار سر شده بودم…جیغ میکشد بسته اما من اصلا نمیفهمیدم میتونم ارضا بشم یا نه…خسته بدنی شده بودم و نفسم بند امده بود اما کیرم نمی خوابید. اخر امدم کنار و در حالی که نفس نفس میزدم اون شروع کرد به ساک زدن.
کمی اروم گرفتم و دوباره امدم روش…کیرمو چپ و راست…بالا و پایین میکوبیدم تو کوصش…دیدم اینطوری نمیشه…انگار که رکاب دوچرخه میزنم شروع کردم به گاییدنش در حالی که دایم پاهامو مثل رکاب زدن حرکت میدادم و باز هم ابم نیامد.
دیگه ذله شده بود و نذاشت بکنم. شروع کرد با دست کیرمو فشار دادن و بازی کردن و اونقدر ساک زد تا ابم امد.
بعد این اتفاق هر دو دوش گرفتیم که باز هم در زیر دوش با هم نوازش هایی همراه با خنده و شوخی داشتیم و بعد صبحانه خوردیمو هر دو رفتیم سمت محل کار.
این رابطه ما تا زمستان سال 1395 ادامه داشت که او برای همیشه ایران را ترک و مهاجرت کرد و دیگه در تماس و ارتباط نیستیم.
نوشته: بابک
@dastankadhi
زير چادر زنم (٢ و پایانی)
1401/02/15
#بیغیرتی #همسر #خيانت
یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.
بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر
1401/02/15
#بیغیرتی #همسر #خيانت
یک توضیح ضروری : همه ما در اطرافمون پر از آدماییه که خوانش خودشون رو از دین دارن ، حتما میشناسیم کسانی رو که روزه میگیرن و عرق هم میخورن ، یا آدمایی که نماز میخونن ولی تو مراسمات و دور همی حجاب ندارن ، مسئله صیغه هم که اینقدر مهم شده برای دوستان صرفا به سحر کمک میکرد تا از عذاب وجدانش کم کنه والا حتما که در اصل با متن قانون شرع مغایرت داره. ضمنا هیچکدوم این اتفاقات در محضر یا دفترخونه اتفاق نیوفتادن که بخوان بدلیل غیر قانونی بودن از انجامش پرهیز کنن.
بعد از اون شام مزخرف از سر میز پاشدم و رفتم سمت اتاقم ، واقعا نمیفهمیدم چی شد که اینجوری شد ، کجای راه رو اشتباه رفتیم که این اتفاق افتاد ، میدونستم سحر یکم از این اتفاق هیجانزده شده اما بقیه حرفای شهرام کوش شعر محض بود ، کیرم از شدت راستی ١٠ سانت از خودم اومده بود جلوتر. نمیدونستم تو اون وضعیت باید باز جغ بزنم یا چیز دیگه ، تصمیم گرفتم ویسکی بخورم ، شروع کردم به خوردن یه نیم ساعتی خوردم که تلفن اتاق زنگ خورد ، گوشی رو برداشتم
ساسان : الو
دیدم کسی حرف نمیزنه ، اومدم قطع کنم دیدم از اونور خط صدای باز و بسته شدن در اومد ، بعدم صدای شهرام که گفت
شهرام : چقدر طول کشید ! خخخ
دیدم صدای سحر درحالی که داره نزدیک میشه از اون ته داره میاد
سحر : مسواک زدم دوباره
شهرام : تو که مسواک زده بودی ، چند بار مسواک میزنی خانوم؟
حتما بازی جدید شهرام بود ، میخواست من صداشونو بشنوم ، راستش دیگه تقریبا مطمعن بودم که از این بازی های شهرام دارم لذت میبرم ، فکر کنم اونم اینو فهمیده بود.
سحر : میگی خانوم یجوری میشم
شهرام : چرا ؟
سحر : خوبه دیگه ، اینکه زن شرعیتم الان باحاله
شهرام : واقعا ؟! خوب بهم بگو آدم با زن شرعیش چیکار میتونه بکنه
سحر : خخخ ، یه لحظه صبر کن ، خب مثلا میتونه اینجوری موهاشو باز ببینه
شهرام : خخخ حوله رو برداشتی سرما نخوری
سحر : نه خوبه هوا
شهرام : خب دیگه چی
سحر : خب مثلا دیگه میتونه اینجوری زنشو لخت ببینه
شهرام : واو !! هنوز برام سینه هات عادی نشده ، بی نظیرن ، خب دیگه چی؟
سحر : میتونه هر وقت خواست زنشو بکنه
شهرام : واقعا ؟ بکنه یعنی چی ؟
سحر : خب ! کردن یعنی اون کیرره کلفتتو بگیری دستت بیای پشت سر من فرو کنی تو سوراخای من
شهرام : میدونستی خیلی جنده أی؟
سحر : اره میدونستم ، نمیخوای زن جندتو بکنی ؟
شهرام : قمبل کن ببینم ، اااهههههه ، چرا این همیشه خیسه ؟ جوووون
سحر : اااهههه ، یواششش ، اهههههه ، چون عاشق کیره
اینقدر از لحن سحر ناراحت شدم که گوشی رو گذاشتم ، ناخودآگاه شروع کردم به گریه کردن ، نمیدونم کی و چجوری خوابم برد ، فرداش که از خواب بیدار شدم تصمیم گرفتم که برم و بازی رو تموم کنم ، نمیتونستم بذارم زندگیم اینجوری از دستم در بره ، ساعت حدود ٩ بود ، از اتاق زدم بیرون ، رفتم در اتاقشون در زدم ، سحر گوشه درو باز کرد .
سحر : سلام
من : سلام
سحر : چیزی شده ؟
من : چرا پشت در قایم شدی
سحر : چیزی سرم نیست
من : بس کن این مسخره بازیارو ، خودتم باورت شده انگار
سحر : چند لحظه صبر کن
در اتاق رو بست و یک دیقه بعد دوباره باز کرد ، چادر عربیش رو پوشیده بود ، ازم حجاب کامل گرفته بود
سحر : بیا تو
از در رفتم تو ، صدای شیر آب میومد فهمیدم شهرام حمومه ، روی کاناپه نشستم
من : انگار بدتم نیومده خیلی
سحر : از چی ؟
من : از این وضعیت ، از اینکه زن این عوضی باشی
سحر : این وضعیت موقتیه ساسان ، ما مجبوریم تا تهش بریم
من : نه مجبور نیستیم ، امروز قسط سومشم ریخت به حساب همینم برامون بسه ، من دیگه نمیخوام ادامه بدیم سحر
سحر