خاطرات شینوبی (۱)
1400/11/11
#خاطرات_نوجوانی #دوست_دختر
قسمت اول: اولین دوست دختر
بذار از اول شروع کنیم از زمانی که من بدنم رو شناختم
پدر بالاسرمون نبود، مشغول داستانای خودش بود و گرفتاریهایی که داشت، مادرم خیلی هوامونو داشت، هر کاری تونست رو انجام داد تا ما بچه های خوبی باشیم که بودیم.
در مورد خودم بگم نه اهل مشروبم، نه سیگار و مخدر، نه خلاف… باشگاه میرفتم، درس میخوندم و از اینکارا…عادی زندگی میکردم
اما یه مشکلی همیشه بود… حشریتی که به بشریتم غلبه میکرد.
همش دستم به کیرم بود… موقعیت پیش میومد جق و بقل میکردم. تخیل خوبیم داشتم که باعث میشد ول کن نباشم و به دلیل کلی کمبود که توی زندگی داشتم به نظرم این تخیلات دنیای جذابی بود. خودم رو موفق میدیدم، پولدار، با دخترای خوشگل و زندگی خوب، متاهلی و زندگی مشترک عالی…
اما صادقانه بگم، میدونستم که امکان افتادن این اتفاقات خیلی کم بود، حداقل برای منی که توی این شرایط بودم خیلی دور از ذهن بود.
یه کم مشخصات ظاهری بگم؟
قدم حدود 177، وزن 80 چشم و مو مشکلی
بدی نیستم اما خیلی هم خوب نیستم
کسی از قیافه من بدش نمیاد، عاشقشم نمیشه
دبیرستان که تموم شد دیگه باید میرفتم سرکار
یه کار برام اکی شد که در کنار دانشگاه انجام بدم، خداییش خوب بود منم مثل خر کار میکردم. یه جوری کار میکردم که خودم پاره میشدم از خستگی
ولی فکر کن: صبح تا ظهر دانشگاه، بعد کار بعدش باشگاه و کلی کار دیگه
جوون بودم، انرژیم زیاد بود و به همه اینکارا میرسیدم.
برام تجربه جدید بود، کلی دختر و پسر کنار هم، راحت بودن توی هم میلولیدن و کار میکردن
منم سعی میکردم آدم باشم و با کسی کار نداشته باشم
اصلا انقدر نبودم که کلی طول کشید بقیه بفهمن من هستم چون زیاد نمیرفتم شرکت، کارامو میکردم و میرفتم. از همون موقع ها هم زیاد از توی جمع و حضور زیاد خوشم نمیومد.
اونجا چند دختر کار میکردن که من از یکیشون خوشم اومد اما بدون فکر…
چرا میگم بدون فکر؟ چون اصلا نفهمیدم که از من بزرگتره…
بذار بگم چی شد تا کامل در جریان باشی… من که دارم میگم، بذار کامل بگم.
در ورودی شرکت میخورد به یه سالن بزرگ که توش نمونه جنسا بود برای بازدید مشتریا،
یه میز بزرگ ته سالن بود و چندتا دختر اونجا بودن که جواب اینارو بدن یا کمک کنن.
دفعه اول که من وارد شدم رفتم سراغشون و گفتم من با آقای فلانی کار دارم، ساعت ناهاریشون بود و با چشم و ابرو نشون داد مزاحم شدم اما زنگ زد مدیر بخش اومد و منو برد بالا راجع به کار حرف زدیم. هر چی گفت، گفتم باشه چون پول میخواستم.
چند دفعه رفتم و اومدم دیدم این دختره بد اخلاق نیست اتفاقا با همه اکیه، چه خنده باحالی هم داره.
چندبا برای مشتری هام کمک خواستم خیلی خوب هم انجام داد.
توی شرکت اوضاع خوب بود، ظرف چند ماه حقوقم چند برابر شد و پورسانت هم بهش اضافه شد، دم عید هم کلی هدیه و پاداش باحال دادن که واقعا عالی بود. به همین خاطر یواش یواش بقیه منو به اسم شناختن.
یه روز سالن پایین بودم که همین دختره اومد کمی با هم حرف زدیم، نمیدونم چی شد شرط بندی کردیم
روز بعدش معلوم شد که اون برده. یادمه چهارشنبه بود بهش گفتم حالا چی میخوای و اینا… گفت هیچی…
گفتم یه ناهار مهمونت کنم؟
گفتی: کی؟!
گفتم فردا، بعد از کار.
گفت: باشه اما ناهار نه، بریم سینما
من خوشحال اما به روی خودم نیاوردم، فقط یه مشکل وجود داشت من تا حالا با دختر بیرون نرفته بودم
اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم
خلاصه رفتیم سینما و تموم شد.
تا یه مسیری باهاش رفتم و خداحافظی کردیم.
چند شب بعدش، من دیر از شرکت زدم بیرون. دیدم اونم داره میره
گفتم با هم بریم؟ اکی داد.
چند شب باهم رفتیم تا بهش
1400/11/11
#خاطرات_نوجوانی #دوست_دختر
قسمت اول: اولین دوست دختر
بذار از اول شروع کنیم از زمانی که من بدنم رو شناختم
پدر بالاسرمون نبود، مشغول داستانای خودش بود و گرفتاریهایی که داشت، مادرم خیلی هوامونو داشت، هر کاری تونست رو انجام داد تا ما بچه های خوبی باشیم که بودیم.
در مورد خودم بگم نه اهل مشروبم، نه سیگار و مخدر، نه خلاف… باشگاه میرفتم، درس میخوندم و از اینکارا…عادی زندگی میکردم
اما یه مشکلی همیشه بود… حشریتی که به بشریتم غلبه میکرد.
همش دستم به کیرم بود… موقعیت پیش میومد جق و بقل میکردم. تخیل خوبیم داشتم که باعث میشد ول کن نباشم و به دلیل کلی کمبود که توی زندگی داشتم به نظرم این تخیلات دنیای جذابی بود. خودم رو موفق میدیدم، پولدار، با دخترای خوشگل و زندگی خوب، متاهلی و زندگی مشترک عالی…
اما صادقانه بگم، میدونستم که امکان افتادن این اتفاقات خیلی کم بود، حداقل برای منی که توی این شرایط بودم خیلی دور از ذهن بود.
یه کم مشخصات ظاهری بگم؟
قدم حدود 177، وزن 80 چشم و مو مشکلی
بدی نیستم اما خیلی هم خوب نیستم
کسی از قیافه من بدش نمیاد، عاشقشم نمیشه
دبیرستان که تموم شد دیگه باید میرفتم سرکار
یه کار برام اکی شد که در کنار دانشگاه انجام بدم، خداییش خوب بود منم مثل خر کار میکردم. یه جوری کار میکردم که خودم پاره میشدم از خستگی
ولی فکر کن: صبح تا ظهر دانشگاه، بعد کار بعدش باشگاه و کلی کار دیگه
جوون بودم، انرژیم زیاد بود و به همه اینکارا میرسیدم.
برام تجربه جدید بود، کلی دختر و پسر کنار هم، راحت بودن توی هم میلولیدن و کار میکردن
منم سعی میکردم آدم باشم و با کسی کار نداشته باشم
اصلا انقدر نبودم که کلی طول کشید بقیه بفهمن من هستم چون زیاد نمیرفتم شرکت، کارامو میکردم و میرفتم. از همون موقع ها هم زیاد از توی جمع و حضور زیاد خوشم نمیومد.
اونجا چند دختر کار میکردن که من از یکیشون خوشم اومد اما بدون فکر…
چرا میگم بدون فکر؟ چون اصلا نفهمیدم که از من بزرگتره…
بذار بگم چی شد تا کامل در جریان باشی… من که دارم میگم، بذار کامل بگم.
در ورودی شرکت میخورد به یه سالن بزرگ که توش نمونه جنسا بود برای بازدید مشتریا،
یه میز بزرگ ته سالن بود و چندتا دختر اونجا بودن که جواب اینارو بدن یا کمک کنن.
دفعه اول که من وارد شدم رفتم سراغشون و گفتم من با آقای فلانی کار دارم، ساعت ناهاریشون بود و با چشم و ابرو نشون داد مزاحم شدم اما زنگ زد مدیر بخش اومد و منو برد بالا راجع به کار حرف زدیم. هر چی گفت، گفتم باشه چون پول میخواستم.
چند دفعه رفتم و اومدم دیدم این دختره بد اخلاق نیست اتفاقا با همه اکیه، چه خنده باحالی هم داره.
چندبا برای مشتری هام کمک خواستم خیلی خوب هم انجام داد.
توی شرکت اوضاع خوب بود، ظرف چند ماه حقوقم چند برابر شد و پورسانت هم بهش اضافه شد، دم عید هم کلی هدیه و پاداش باحال دادن که واقعا عالی بود. به همین خاطر یواش یواش بقیه منو به اسم شناختن.
یه روز سالن پایین بودم که همین دختره اومد کمی با هم حرف زدیم، نمیدونم چی شد شرط بندی کردیم
روز بعدش معلوم شد که اون برده. یادمه چهارشنبه بود بهش گفتم حالا چی میخوای و اینا… گفت هیچی…
گفتم یه ناهار مهمونت کنم؟
گفتی: کی؟!
گفتم فردا، بعد از کار.
گفت: باشه اما ناهار نه، بریم سینما
من خوشحال اما به روی خودم نیاوردم، فقط یه مشکل وجود داشت من تا حالا با دختر بیرون نرفته بودم
اصلا نمیدونستم چیکار باید بکنم
خلاصه رفتیم سینما و تموم شد.
تا یه مسیری باهاش رفتم و خداحافظی کردیم.
چند شب بعدش، من دیر از شرکت زدم بیرون. دیدم اونم داره میره
گفتم با هم بریم؟ اکی داد.
چند شب باهم رفتیم تا بهش
گفتم با من دوست میشی؟
یهو زد زیر گریه…
آقا منو میگی، کپ کردم… پیش خودم گفتم: ریدم… مگه اینطوری نیست که یا قبول میکنه یا رد میکنه… نهایتا باید فحش میداد چرا گریه میکنه؟!
تا یه مسیری باهاش رفتم و هیچی نگفتم…
گفت تو منو نمیشناسی من مشکل دارم
نمیتونم با تو دوست بشم
منم هنوز توو کپ بودم، امایه ربع اصرار کردم که بگو بابا مشکل چیه؟
تهش گفت من از تو بزرگترم…
گفتم همین؟!!! بابا سکته کردم… مگه چندسال بزرگتری؟
گفت تو چند سالته؟ گفتم 18
گفتم من 26 سالمه یعنی 8 سال بزرگترم
یهو سیم پیچی سوزوندم
گفتم نه بابا بهت نمیخوره خدایی، اما این مگه مشکلی داره؟
گفت این یکیشه، اصلش اینه که من ازدواج کردم و جدا شدم
این داستان خیلی جدیه نمیخوام با کسی باشم
آقا من یه جوری سورپرایز شده بود که قدرت حرف نداشتم، اما دیگه اومدم بودم و باید تمومش میکردم
گفتم باشه، من پیشنهادم رو دادم و با این داستان مشکلی ندارم
تو فکر کن، اگه دوست داشتی با هم باشیم من مشکلی ندارم، من با خودت حال کردم چیکار به بقیه داستان دارم.
گفت باشه و رفت.
منو میگی، مثل خر تو گل گیر کرده بودم که تهش چی میشه، داستان نشه واسم. کارم به چخ نره
ولی به خودم گفتم این تهش میگه نه. بی خیال شدم و رفتم
آقا بعد سه چهار روز گفت من فکر کردم.
منم گفتم خب چی شد؟ گفت قبوله
پشمام ریخت
من همیشه همینم، یه کاری میکنم به یکی پیشنهاد میدم بعدش توش میمونم
یعنی طرف قبول میکنه به گه خودن میفتم.
خلاصه داف شرکت شد دوست دختر من، با 8 سال اختلاف سنی و مطلقه.
اما بدون اینکه کسی بدونه، چون قدیمیا خیلی دنبال این بودن ترتیب دخترا رو بدن و نتونسته بودن.
واسه اینکه طولانی نشه تا اینجارو داشته باشین تا بریم برا ادامه، اما قبلش یه چیزی بگم:
من چون اهل حرف زدن نیستم احساس کردم اینجا میشه یه حرفایی رو زد، به همین خاطر تصمیم گرفتم از اولی شروع کنم تا آخرین دوست دخترم.
از دوستی تا سکس و تموم شدنش، دیگه سعی میکنم پشت هم بنویسم تا زیاد وقفه نیفته.
دم شما گرم
نوشته: shibi
@dastankadhi
یهو زد زیر گریه…
آقا منو میگی، کپ کردم… پیش خودم گفتم: ریدم… مگه اینطوری نیست که یا قبول میکنه یا رد میکنه… نهایتا باید فحش میداد چرا گریه میکنه؟!
تا یه مسیری باهاش رفتم و هیچی نگفتم…
گفت تو منو نمیشناسی من مشکل دارم
نمیتونم با تو دوست بشم
منم هنوز توو کپ بودم، امایه ربع اصرار کردم که بگو بابا مشکل چیه؟
تهش گفت من از تو بزرگترم…
گفتم همین؟!!! بابا سکته کردم… مگه چندسال بزرگتری؟
گفت تو چند سالته؟ گفتم 18
گفتم من 26 سالمه یعنی 8 سال بزرگترم
یهو سیم پیچی سوزوندم
گفتم نه بابا بهت نمیخوره خدایی، اما این مگه مشکلی داره؟
گفت این یکیشه، اصلش اینه که من ازدواج کردم و جدا شدم
این داستان خیلی جدیه نمیخوام با کسی باشم
آقا من یه جوری سورپرایز شده بود که قدرت حرف نداشتم، اما دیگه اومدم بودم و باید تمومش میکردم
گفتم باشه، من پیشنهادم رو دادم و با این داستان مشکلی ندارم
تو فکر کن، اگه دوست داشتی با هم باشیم من مشکلی ندارم، من با خودت حال کردم چیکار به بقیه داستان دارم.
گفت باشه و رفت.
منو میگی، مثل خر تو گل گیر کرده بودم که تهش چی میشه، داستان نشه واسم. کارم به چخ نره
ولی به خودم گفتم این تهش میگه نه. بی خیال شدم و رفتم
آقا بعد سه چهار روز گفت من فکر کردم.
منم گفتم خب چی شد؟ گفت قبوله
پشمام ریخت
من همیشه همینم، یه کاری میکنم به یکی پیشنهاد میدم بعدش توش میمونم
یعنی طرف قبول میکنه به گه خودن میفتم.
خلاصه داف شرکت شد دوست دختر من، با 8 سال اختلاف سنی و مطلقه.
اما بدون اینکه کسی بدونه، چون قدیمیا خیلی دنبال این بودن ترتیب دخترا رو بدن و نتونسته بودن.
واسه اینکه طولانی نشه تا اینجارو داشته باشین تا بریم برا ادامه، اما قبلش یه چیزی بگم:
من چون اهل حرف زدن نیستم احساس کردم اینجا میشه یه حرفایی رو زد، به همین خاطر تصمیم گرفتم از اولی شروع کنم تا آخرین دوست دخترم.
از دوستی تا سکس و تموم شدنش، دیگه سعی میکنم پشت هم بنویسم تا زیاد وقفه نیفته.
دم شما گرم
نوشته: shibi
@dastankadhi
تــکــســو (۱)
1400/02/12
#اروتیک #بی_دی_اس_ام #عاشقی
نشستم لب صندلی ماشین. جورابام و از داخل کیفم در آوردم. زیاد در تیر رس بقیه نبودم. تند تند جوراب های شیشه ای رو پوشیدم ، پوستم فوق العاده سفید بود و حسابی زیر این جوراب ها تضاد قشنگی ایجاد میکرد.کت حریر و از داخل کیف در آوردم. شالم رو برداشتم.مانتو رو هم درآوردم و کت رو روی پیراهن دکلته قرمز اندامیم پوشیدم.
آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم. فوق العاده شده بودم. موهای بلوندم رو اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم. لخت لخت شده بود. جلوش و هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم. خیلی بهم می اومد. آرایشمم کامل و بدون نقص بود.
همه چی این باغ خوب بود به جز اینکه قسمتی واسه پرو لباس براش نذاشته بودن .
واسه همین مجبور بودم توی ماشینش لباسامو عوض کنم ، حالا خوبه داخلش بزرگ بود.
از ماشین که پیاده شدم تکیه دادم به درش و مشغول دید زدن منظره رو به روم شدم. دخترا با لباس هر چی سکسی تر با پسرا مشغول رقص و بگو بخند بودن.
هنوزم مشغول بود.
بالاخره از دختر پلنگ روبه روش دست کشید بهم نگاه کرد ، وقتی خیالش راحت شد که دکلته رو خالی نپوشیدم باز نگاش رو ازم گرفت و مشغول لاس زدنش شد.
کاش باهم اشتی بودیم تا بهش میگفتم ازم تو این حالت عکس بگیره.
یه دختر بلوند با لباس سکسی قرمز که تکیه داده به یه ماشین قرمز رنگ.
پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من. با دقت نگاش کردم. دوتا لیوان شربت دستش بود. البته لیوان که نه، جام. یکی از دوستای کیان بود. توی تولدم باهاش آشنا شده بودم. اسمش… فکر کنم مهرداد بود. با لبخند گفت:
– سلام توسکا. چرا تنهایی؟! بیا بین ما.
و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم.
خیلی تشنه بودم. بدون این که به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر کیان.
یکی دیگه باید به فکر تشنگی من باشه تو این گرما،
کاش خیالشو از لباس راحت نمیکردم تا بیشتر بچزونمش
گرچه تا همین جاشم میدونم عواقب بدی در انتظارمه،
که یهو آتیش گرفتم. داد کیان هم در اومد، ولی دیر:
– نــه، توسکـــــا.
ولی دیگه من اون زهر و خورده بودم. فرهاد خندید و رو به کیان که سریع خودش و رسونده بود گفت:
– چی کارش داری کیان؟! یه کم روشن فکر باش.
کیان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:
_من به اندازه کافی روشن فکر هستم ، نمیخواستم توسکا توی این مهمونی مشروب بخوره ، تو اکیپ اینا رو نمیشناسی که چیجوری ان؟؟
مهرداد با پته پته گفت:
_من فکر کردم توسکا داره غریبی میکنه تو هم که نبودی گفتم یکم یخش باز بشه.
خم شده بودم و دستم و گذاشته بودم روی معده ام. بد چیزی بود لامصب. همه وجودم و به آتیش کشید.
مهرداد با یه عذرخواهی از پیشمون رفت .
کیان کمرمو گرفت پرسید:
_حالت خوبه توسکا؟؟
اخم کردم و گفتم:
– به تو ربطی نداره.
– به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟
– به خودم.
با خشونت کمرمو ول کرد و با یه بدرک رفت.
نشستم سر جای قبلیم.
همه مشغول بودن و از همه اکتیو تر کیان خان !! حسابی این رفتاراش رفته بود تو مخم
خودش واسم دکلته قرمز مجلسی خریده بود خودشم تحمل نداشت توی مهمونی بپوشمش !! منم که بدم نمیومد یکم غیرتشو قلقلک بدم … حالا باید این رفتار هاشم تحمل کنم انگار علاوه بر سادیسم مازوخیسم هم داشتم !!
کم کم سرم داشت سنگین میشد ولی نه اونقدر که نفهمم دور و برم چی میگذره. حسابی داغ کرده بودم انگار درجه بدنم لحظه به لحظه داشت میرفت بالا.
پسرای دور و برم و میدیدم که حسابی داشتن با نگاهاشون ترتیبم رو میدادن. همشون منتظر یه فرصت بودن تا سمتم بیان.
چشم دوختم بهش. لعنتی از همیشه جذاب تر شده بود ی
1400/02/12
#اروتیک #بی_دی_اس_ام #عاشقی
نشستم لب صندلی ماشین. جورابام و از داخل کیفم در آوردم. زیاد در تیر رس بقیه نبودم. تند تند جوراب های شیشه ای رو پوشیدم ، پوستم فوق العاده سفید بود و حسابی زیر این جوراب ها تضاد قشنگی ایجاد میکرد.کت حریر و از داخل کیف در آوردم. شالم رو برداشتم.مانتو رو هم درآوردم و کت رو روی پیراهن دکلته قرمز اندامیم پوشیدم.
آخرین نگاه و توی آینه به خودم انداختم. فوق العاده شده بودم. موهای بلوندم رو اتو کشیده بودم و تا کمرم رسونده بودم. لخت لخت شده بود. جلوش و هم مثل برج ایفل گنبد کرده بودم روی سرم. خیلی بهم می اومد. آرایشمم کامل و بدون نقص بود.
همه چی این باغ خوب بود به جز اینکه قسمتی واسه پرو لباس براش نذاشته بودن .
واسه همین مجبور بودم توی ماشینش لباسامو عوض کنم ، حالا خوبه داخلش بزرگ بود.
از ماشین که پیاده شدم تکیه دادم به درش و مشغول دید زدن منظره رو به روم شدم. دخترا با لباس هر چی سکسی تر با پسرا مشغول رقص و بگو بخند بودن.
هنوزم مشغول بود.
بالاخره از دختر پلنگ روبه روش دست کشید بهم نگاه کرد ، وقتی خیالش راحت شد که دکلته رو خالی نپوشیدم باز نگاش رو ازم گرفت و مشغول لاس زدنش شد.
کاش باهم اشتی بودیم تا بهش میگفتم ازم تو این حالت عکس بگیره.
یه دختر بلوند با لباس سکسی قرمز که تکیه داده به یه ماشین قرمز رنگ.
پسری از جمع جدا شد و اومد به سمت من. با دقت نگاش کردم. دوتا لیوان شربت دستش بود. البته لیوان که نه، جام. یکی از دوستای کیان بود. توی تولدم باهاش آشنا شده بودم. اسمش… فکر کنم مهرداد بود. با لبخند گفت:
– سلام توسکا. چرا تنهایی؟! بیا بین ما.
و یکی از شربت ها رو گرفت به طرفم.
خیلی تشنه بودم. بدون این که به رنگ سرخ شربت ها شک کنم یکی از جام ها رو گرفتم و لاجرعه سر کشیدم. داشتم به این فکر می کردم که خاک بر سر کیان.
یکی دیگه باید به فکر تشنگی من باشه تو این گرما،
کاش خیالشو از لباس راحت نمیکردم تا بیشتر بچزونمش
گرچه تا همین جاشم میدونم عواقب بدی در انتظارمه،
که یهو آتیش گرفتم. داد کیان هم در اومد، ولی دیر:
– نــه، توسکـــــا.
ولی دیگه من اون زهر و خورده بودم. فرهاد خندید و رو به کیان که سریع خودش و رسونده بود گفت:
– چی کارش داری کیان؟! یه کم روشن فکر باش.
کیان دست منو گرفت و رو به فرهاد گفت:
_من به اندازه کافی روشن فکر هستم ، نمیخواستم توسکا توی این مهمونی مشروب بخوره ، تو اکیپ اینا رو نمیشناسی که چیجوری ان؟؟
مهرداد با پته پته گفت:
_من فکر کردم توسکا داره غریبی میکنه تو هم که نبودی گفتم یکم یخش باز بشه.
خم شده بودم و دستم و گذاشته بودم روی معده ام. بد چیزی بود لامصب. همه وجودم و به آتیش کشید.
مهرداد با یه عذرخواهی از پیشمون رفت .
کیان کمرمو گرفت پرسید:
_حالت خوبه توسکا؟؟
اخم کردم و گفتم:
– به تو ربطی نداره.
– به من ربط نداره پس به کی ربط داره؟
– به خودم.
با خشونت کمرمو ول کرد و با یه بدرک رفت.
نشستم سر جای قبلیم.
همه مشغول بودن و از همه اکتیو تر کیان خان !! حسابی این رفتاراش رفته بود تو مخم
خودش واسم دکلته قرمز مجلسی خریده بود خودشم تحمل نداشت توی مهمونی بپوشمش !! منم که بدم نمیومد یکم غیرتشو قلقلک بدم … حالا باید این رفتار هاشم تحمل کنم انگار علاوه بر سادیسم مازوخیسم هم داشتم !!
کم کم سرم داشت سنگین میشد ولی نه اونقدر که نفهمم دور و برم چی میگذره. حسابی داغ کرده بودم انگار درجه بدنم لحظه به لحظه داشت میرفت بالا.
پسرای دور و برم و میدیدم که حسابی داشتن با نگاهاشون ترتیبم رو میدادن. همشون منتظر یه فرصت بودن تا سمتم بیان.
چشم دوختم بهش. لعنتی از همیشه جذاب تر شده بود ی
ه پیرهن تنگ مشکی تنش بود. یه کروات باریک شل قرمز رنگ هم دور گردنش بود. شلوارشم مشکی و تنگ بود. تیپت تو حلقم!
دختر روبه روش که اونم حسابی مست بود دست انداخت دور گردنش و میخندید.
انقدری این کاراش حرصم میداد که بدون در نظر گرفتن عواقب بعدش کتمو از تنم دراوردم
و با نهایت سخاوت سینه ها گردن سفیدمو در اختیار پسرا گذاشتم .
حالا که تو سرت گرمه بزار منم با این دید زدن های پسرای اطرافم لذت ببرم.
پاهای کشیدم رو با حالت سکسی روی هم قرار دادم و کمی خم شدم روی میز تا سینه هام بیشتر توی نمایش باشن.
سرم سنگین بود و از اینکه شهوت رو توی چشم های اطرافیانم میدیدم لذت میبردم.
منو که دید چشماش رو از تعجب باز کرد . چند دقیقه با عصانیت بهم زل زد و پوزخند روی لبش نشست و سعی کرد نگاهشو بی تفاوت کنه دست دختره رو که از گردنش اویزون شده بود گرفت و باهم رفتن تو پیست رقص.
یه اهنگ ملایم گذاشته بودن و پیست کاملا تاریک بود و فقط یه رقص نور ملایم داشت.
خوب میدونست چیجوری انگشت بزاره رو نقطه ضعف هام.
لعنتی باید این کارشو تلافی کنم.
پاشدم سرم یکم گیج میرفت با این حال خودمو به پیست رقص رسوندم دخترا و پسرا بیشتر به جای رقص توی هم دیگه میلولیدن.
خواستم برم دست یکی از پسرای اونجا برای رقص بگیرم که از پشت بغلم کرد .
برگشتم سمتش بوی ادکلن تلخش رو از همیشه بیشتر دوست داشتم.
لب هاشو اروم به گوشم نزدیک کرد و با صدای هر چی بم تر گفت :
امشب از همیشه بیشتر خود واقعیتی.یه جنده به تمام معنا. یه جنده رو هم که باید در حد پاره کردن گایید.
با اینکه تحقیرم میکرد ولی نمیدونم چرا کسم از این جملاتش حسابی خیس شد .
مشروب روم حالا اثر کامل گذاشته بود با چشمای از همیشه خمار ترم زل زدم بهش و گفتم : جووون تو فقط پارم کن .
بی اراده روی پاشنه پا بلند شدم و زیر گردنش رو بوسیدم. رفتارام انگار دست خودم نبود، ولی چه خوب که دست خودم نبود. اگه اراده داشتم غرورم نمی ذاشت هر کاری که دوست دارم بکنم ولی حالا راحت هر کاری دوست داشتم می کردم. فشار دست کیان بیشتر شد. دستش نوازش گونه رو کمرم می رفت و می یومد.
انگار فهمید حالم خیلی خرابه ، دستشو برد زیر پیرهنم و با انگشتاش به ارومی از روی شورت،روی شیار کسم کشید. نگاهش خونسرد بود و پوزخند محوی روی لبش داشت . یه چنگ محکم از کسم زد که ناخاسته نفس عمیق کشیدم.پوزخندش غلیظ تر شد
_اووووف جنده خانم چه ابی هم راه انداخته .
مستانه خندیدم و دستمو حلقه کردم دور گردنش انگار برام مهم نبود کجاییم ، یکم خودمو کشیدم بالا و لباشو بوسیدم. فهمید که از خوردن لبای شیرینش سیر نمیشم.
خیس بودن کسم و اب گرفتن طولانی روش تاثیر گذاشته بود .
نمی دونم چقدر گذشت که یه دفعه خودش و از من جدا کرد. مچ دستم و گرفت و کشید. چراغا هنوز خاموش بود. توی جمعیت منو برد سمت ماشین. در جلو رو باز کرد و هلم داد توی ماشین. نمی دونستم چش شده، ولی اعتراض هم نمی کردم. همه تو حال خودشون بودن و کسی متوجه ما نبود. پاش و روی پدال گاز فشرد و سریع از باغ خارج شد. هنوز داشتم نفس نفس می زدم. یه کم دویده بودم ولی انگار خیلی دویده بودم. با سرعت پیچید توی کوچه متروکه ای که پشت باغ قرار داشت و بن بست بود. مطمئن بود سال تا ماه گذر کسی به این جا نمیفته. توی تاریکی زل زدیم به هم. می دونستم چی می خواد. اونم می دونست من چی می خوام. اومد جلو. با خشونت لبامو میبوسید لب پایینمو گاز میگرفت منم زبونشو میک میزدم .
بعد اینکه حسابی از خوردن لبام سیر شد . در گوشم گفت:
-بریم عقب راحت تریم.
از بین دوتا صندلی جلو رفتم عقب ماشین
لباس و سوتین مشکیمو باز کرد
دختر روبه روش که اونم حسابی مست بود دست انداخت دور گردنش و میخندید.
انقدری این کاراش حرصم میداد که بدون در نظر گرفتن عواقب بعدش کتمو از تنم دراوردم
و با نهایت سخاوت سینه ها گردن سفیدمو در اختیار پسرا گذاشتم .
حالا که تو سرت گرمه بزار منم با این دید زدن های پسرای اطرافم لذت ببرم.
پاهای کشیدم رو با حالت سکسی روی هم قرار دادم و کمی خم شدم روی میز تا سینه هام بیشتر توی نمایش باشن.
سرم سنگین بود و از اینکه شهوت رو توی چشم های اطرافیانم میدیدم لذت میبردم.
منو که دید چشماش رو از تعجب باز کرد . چند دقیقه با عصانیت بهم زل زد و پوزخند روی لبش نشست و سعی کرد نگاهشو بی تفاوت کنه دست دختره رو که از گردنش اویزون شده بود گرفت و باهم رفتن تو پیست رقص.
یه اهنگ ملایم گذاشته بودن و پیست کاملا تاریک بود و فقط یه رقص نور ملایم داشت.
خوب میدونست چیجوری انگشت بزاره رو نقطه ضعف هام.
لعنتی باید این کارشو تلافی کنم.
پاشدم سرم یکم گیج میرفت با این حال خودمو به پیست رقص رسوندم دخترا و پسرا بیشتر به جای رقص توی هم دیگه میلولیدن.
خواستم برم دست یکی از پسرای اونجا برای رقص بگیرم که از پشت بغلم کرد .
برگشتم سمتش بوی ادکلن تلخش رو از همیشه بیشتر دوست داشتم.
لب هاشو اروم به گوشم نزدیک کرد و با صدای هر چی بم تر گفت :
امشب از همیشه بیشتر خود واقعیتی.یه جنده به تمام معنا. یه جنده رو هم که باید در حد پاره کردن گایید.
با اینکه تحقیرم میکرد ولی نمیدونم چرا کسم از این جملاتش حسابی خیس شد .
مشروب روم حالا اثر کامل گذاشته بود با چشمای از همیشه خمار ترم زل زدم بهش و گفتم : جووون تو فقط پارم کن .
بی اراده روی پاشنه پا بلند شدم و زیر گردنش رو بوسیدم. رفتارام انگار دست خودم نبود، ولی چه خوب که دست خودم نبود. اگه اراده داشتم غرورم نمی ذاشت هر کاری که دوست دارم بکنم ولی حالا راحت هر کاری دوست داشتم می کردم. فشار دست کیان بیشتر شد. دستش نوازش گونه رو کمرم می رفت و می یومد.
انگار فهمید حالم خیلی خرابه ، دستشو برد زیر پیرهنم و با انگشتاش به ارومی از روی شورت،روی شیار کسم کشید. نگاهش خونسرد بود و پوزخند محوی روی لبش داشت . یه چنگ محکم از کسم زد که ناخاسته نفس عمیق کشیدم.پوزخندش غلیظ تر شد
_اووووف جنده خانم چه ابی هم راه انداخته .
مستانه خندیدم و دستمو حلقه کردم دور گردنش انگار برام مهم نبود کجاییم ، یکم خودمو کشیدم بالا و لباشو بوسیدم. فهمید که از خوردن لبای شیرینش سیر نمیشم.
خیس بودن کسم و اب گرفتن طولانی روش تاثیر گذاشته بود .
نمی دونم چقدر گذشت که یه دفعه خودش و از من جدا کرد. مچ دستم و گرفت و کشید. چراغا هنوز خاموش بود. توی جمعیت منو برد سمت ماشین. در جلو رو باز کرد و هلم داد توی ماشین. نمی دونستم چش شده، ولی اعتراض هم نمی کردم. همه تو حال خودشون بودن و کسی متوجه ما نبود. پاش و روی پدال گاز فشرد و سریع از باغ خارج شد. هنوز داشتم نفس نفس می زدم. یه کم دویده بودم ولی انگار خیلی دویده بودم. با سرعت پیچید توی کوچه متروکه ای که پشت باغ قرار داشت و بن بست بود. مطمئن بود سال تا ماه گذر کسی به این جا نمیفته. توی تاریکی زل زدیم به هم. می دونستم چی می خواد. اونم می دونست من چی می خوام. اومد جلو. با خشونت لبامو میبوسید لب پایینمو گاز میگرفت منم زبونشو میک میزدم .
بعد اینکه حسابی از خوردن لبام سیر شد . در گوشم گفت:
-بریم عقب راحت تریم.
از بین دوتا صندلی جلو رفتم عقب ماشین
لباس و سوتین مشکیمو باز کرد
ضا شد تمام ابشو خالی کرد روی شیکم و کسم .هر دوتامون نفس نفس میزدیم .کیان شلوارشو کشید بالا و از داشبورد ماشین دستمال کاغذی اورد و مشغول پاک کردن اب کیرش از روی شیکمم شد و همزمان
با لبخند نگام کرد و بهم گفت:
امشب خیلی عصبانیم کردی جنده سکسی من، حالا حالا ها باهات کار دارم …
نوشته: جودی ابوت
@dastankadhi
با لبخند نگام کرد و بهم گفت:
امشب خیلی عصبانیم کردی جنده سکسی من، حالا حالا ها باهات کار دارم …
نوشته: جودی ابوت
@dastankadhi
داستان
#اقای_رییس
من مونا هستم 24 سالمه، خاطره من برمی گرده به 18 سالگیم، اولین سکسی که داشتم با رئیسم بود که جزو بدترین خاطراتمه، رئیسم تقریبا 34 سالش بود،اولین باری که پا مو تو دفترش گذاشتم برقو تو چشاش دیدم ، چند تا سوال ازم پرسیدو بعدش گفت که استخدامی منم داشتم از خوشحالی بال در م یآوردم، 1 ماه از کار کردنم تو اون شرکت می گذشت که یه روز بهم زنگ زدو گفت می خواد باهام دردو دل کنه منم قبول کردم چند بار باهم صحبت کردیم تا اینکه ازم خواست برم خونش گفت که خیلی احساس تنهایی می کنم فقط می خوام که کنارم باشی و از این صحبتا، منم قبول کردم ، اولین باری که رفتم خونش برای جلب اطمینان من اصلا کاری باهام نداشت ، فقط قلیون کشیدیمو گفتیم و خندیدیم، بار دوم که رفتم خونش اومد سمتم کمکم کرد تا مانتومو در بیارم نگاهش یه جوری شده بود یهو نگاهم افتاد به کیرش که از زیر شلوارش قلمبه شده بود راستش خیلی ترسیده بودم ، رفت سمت اتاق خواب لباساشو عوض کرد یه شلوارک تنش کردو اومد رو کاناپه کنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم شروع کرد به بوسیدنم مقاومت کردم اما زورم بهش نمیرسید دستشو برد سمته سینه هام همزمان ازم لب می گرفت راستش دروغ چرا خودمم حشری شده بودم دلو زدم به دریا و باهاش همراهی کردم، شرتمو از تنم در آورد بعد سوتینمو باز کرد شروع کرد به مالیدنو مکیدن سینه هام ، منم بدم نمیومد داشتم حال می کردم بعد شلوارمو در آوردو شروع کرد به خوردن کوسم ، شلوارکشو از تنش در آورد نمی دونین چه کیره گنده ای داشت :O بهم پیشنهاد داد که براش ساک بزنم گفتم نمی تونم گفت چشماتو ببندی می تونی گفت درست اسمش بده ولی خوراکش خوبه :D ، راستم می گفت شروع کردم ساک زدن ، بعدش گفت برگرد گفتم نهههههههههه از پشت اصلا گفت خیالت راحت یه جوری می کنم که دردت نیاد چشمتون روز بد نبیهه او ن روز انقدر داد زدم که هنوز صدای خودم تو گوشمه، کارشو کردو دوتایی رفتیم حموم یه دوش گرفتیم. یه هفته بعد از اوکراین بهم زنگ زد گفت که هیچ وقت سکس با من رو فرا موش نمی کنه ....ومن دیگه هیچ وقت ندیدمش
مرسی که خوندین
نوشته: مونا
#پایان
@dastankadhi
#اقای_رییس
من مونا هستم 24 سالمه، خاطره من برمی گرده به 18 سالگیم، اولین سکسی که داشتم با رئیسم بود که جزو بدترین خاطراتمه، رئیسم تقریبا 34 سالش بود،اولین باری که پا مو تو دفترش گذاشتم برقو تو چشاش دیدم ، چند تا سوال ازم پرسیدو بعدش گفت که استخدامی منم داشتم از خوشحالی بال در م یآوردم، 1 ماه از کار کردنم تو اون شرکت می گذشت که یه روز بهم زنگ زدو گفت می خواد باهام دردو دل کنه منم قبول کردم چند بار باهم صحبت کردیم تا اینکه ازم خواست برم خونش گفت که خیلی احساس تنهایی می کنم فقط می خوام که کنارم باشی و از این صحبتا، منم قبول کردم ، اولین باری که رفتم خونش برای جلب اطمینان من اصلا کاری باهام نداشت ، فقط قلیون کشیدیمو گفتیم و خندیدیم، بار دوم که رفتم خونش اومد سمتم کمکم کرد تا مانتومو در بیارم نگاهش یه جوری شده بود یهو نگاهم افتاد به کیرش که از زیر شلوارش قلمبه شده بود راستش خیلی ترسیده بودم ، رفت سمت اتاق خواب لباساشو عوض کرد یه شلوارک تنش کردو اومد رو کاناپه کنارم نشست دستشو انداخت دور گردنم شروع کرد به بوسیدنم مقاومت کردم اما زورم بهش نمیرسید دستشو برد سمته سینه هام همزمان ازم لب می گرفت راستش دروغ چرا خودمم حشری شده بودم دلو زدم به دریا و باهاش همراهی کردم، شرتمو از تنم در آورد بعد سوتینمو باز کرد شروع کرد به مالیدنو مکیدن سینه هام ، منم بدم نمیومد داشتم حال می کردم بعد شلوارمو در آوردو شروع کرد به خوردن کوسم ، شلوارکشو از تنش در آورد نمی دونین چه کیره گنده ای داشت :O بهم پیشنهاد داد که براش ساک بزنم گفتم نمی تونم گفت چشماتو ببندی می تونی گفت درست اسمش بده ولی خوراکش خوبه :D ، راستم می گفت شروع کردم ساک زدن ، بعدش گفت برگرد گفتم نهههههههههه از پشت اصلا گفت خیالت راحت یه جوری می کنم که دردت نیاد چشمتون روز بد نبیهه او ن روز انقدر داد زدم که هنوز صدای خودم تو گوشمه، کارشو کردو دوتایی رفتیم حموم یه دوش گرفتیم. یه هفته بعد از اوکراین بهم زنگ زد گفت که هیچ وقت سکس با من رو فرا موش نمی کنه ....ومن دیگه هیچ وقت ندیدمش
مرسی که خوندین
نوشته: مونا
#پایان
@dastankadhi
سلام من خیلی وقته که میام اینجا و داستانهای اینجا رو میخونم و بیشتر داستانهایی که با خواهرزن هستش رو دوس دارم من چهارتا خواهرزن دارم سه تاشون از من بزرگن و یکیش کوچیکه
آخ این کوچیکه دل منو از همون اول برده باخودم میگم ای کاش می رفتم خاستگاری ائن کوچیکه البته وقتی من زن گرفتم خواهرزن کوچیکه 10 سالش بود و زنم 17 سالش بود
بگذریم…
خواهر زنم العان عروسی کرده یه شوهر بی غیرت و لا ابالی نمیدونم چرا دختر خوشگل نصیب پسرای زشت . ومفنگی میشه از اول زندگیشون همیشه تو دعوان
یه شب با شوهرش خونه مابودن عجب تیکه ای شده لا مصب هلوییه واسه خودش ولی کمی افسرده شده به خاطر اذیتای شوهر الدنگش
داشتم می گفتم خونه مابودن و منم حواسم به اون بود البته طوری که زنم و شوهرش نفهمن بدجوری راست کرده بودم خلاصه که هیچی نتونستم بکنم و رفتن
منم که شق درد داشت میکشتم گفتم بزار عوضشو از زنم در بیام
زنم یه خانوم خوشگل مو مشکی با قد 165 و وزن 70 و سینه و باسن برجسته اس همه چی تمومه خدایی تو سکسم هیچی برام کم نمیزاره خودمم 178 قدمه 72 وزنمه موها جو گندمی و 32 سالمه کارم مشاور املاکه و کارمم خدا رو شکر خوبه
تو دامادها از همه سرم و همه رو سرم قسم میخورن یه کیر 22 سلنتی هم دارم که قابل شما رو نداره قطرشم 5 سانته خلاصه سالاریه برا خودش به جز همسرم هم با کسی سکس نکردم یه پسر 9 ساله هم دارم خلاصه بعد رفتن خواهزن خوشگلم که الهی فداش بشم و شوهرش ملنگش به خانومم گفتم لیلا جون بد جوری شق کردم دلم سکس میخواد اونم گفت نکنه خواهرم حشریت کرده آخه دیدم چطوری زیر چشمی داشتی میخوردیش میخوای ردیف کنم بکنیش منم خجالت کشیدم و گفتم تا توهستی کس دیگه رو میخوام چیکار میدونستم میخواد ازم آتو بگیره وگرنه کسی نیس که کیرشو با کسی قسمت کنه گفتم جا ها رو بنداز که دارم میمیرم خواستم از فکر خواهرش دربیارمش که بهم شک نکنه
ما تخت نداریم بهم گفت تو جاهارو بنداز تا من بیام زودی پرید حمومو بعدم آرایش و لباس تا بیاد یه نیم ساعتی طول کشید منم جحاهارو انداختم و لخت شدم و رفتم زیر پتو و با خودم مجسم میکردم که العان فاطی (خواهر زنم) میخواد باهام سکس کنه
خانوم اومد و دیدم همون ست مشکیا که دوس دارم رو پوشیده یه شرت لامبادای مشکی و سوتین مشکی که فقط چندتا نخن که به هم وصل شدن
اومد و از زیر پتو اومد بالا و ی راست رفت سر وقت کیرم …جان …کیرم رو گرفت دستش و یه دفعه کرد تو دهنش
گرمی دهنش که به کیرم خورد از خود بیخود شدم و گفتم جان فاطی جون بخور کیرمو که مال خودته یه دفعه سرشو آورد بالا و گفت :دیدی گفتم آبجیمو میخوای بیشعور من لیلام یه اخمی بهم کرد و گفت :عیبی نداره فکر کن من فاطی ام و میخوای منو بکنی قربون ابجیم برم که گیر یه نفهم افتاده کاش العان اینجا بود و دو نفری بهت میدادیم گفتم یعنی ناراحت نمیشی که من خواهرتو بگام گفتش العان سر حالم نمیدونم شاید بعدا ناراحت شم فعلا بیخیال بریم سر حالمون دوباره کیرمو دهن گرفت و منم هی فاطی رو صدا میزدم یه پنج دقیقه ای برام ساکید و اومد بالا شروع کرد ازم لب گرفتن بعد که دید حالم خیلی خرابه دور زد و کس و کونشو گذاشت تو دهنم و خودشم دوباره شروع کرد ساک زدن منم شروع کردم از بغل شرتش کس و کونشو خوردن وای داشتم میمردم از لذت بعد یه مدت رفت جلوتر و با کس نشست رو کیر شق من و تا ته کرد تو کسش و شروع کرد به تنازی
چه کیفی داد اونشب به تمام مدل های سکس گاییدمش و آخر سرم ابم رو ریختم تو کس تنگش
بعد سکسم دیگه چیزی راجع به خواهرش نگفت اما ته دلش میدونه که خیلی دلم میخواد خواهرشو بگام همیدونم شایدم یه روزی خواهرش این متنو بخونه و بدونه که چقدر دوستش دارم و خودش پا پیش بزاره فاطی جون دوستت دارم و دلم میخواد برای یه بارم که شده بغلت کنم و باهات یه سکس اساسی داشته باشم
ممنون که خوندین
@dastankadhi
آخ این کوچیکه دل منو از همون اول برده باخودم میگم ای کاش می رفتم خاستگاری ائن کوچیکه البته وقتی من زن گرفتم خواهرزن کوچیکه 10 سالش بود و زنم 17 سالش بود
بگذریم…
خواهر زنم العان عروسی کرده یه شوهر بی غیرت و لا ابالی نمیدونم چرا دختر خوشگل نصیب پسرای زشت . ومفنگی میشه از اول زندگیشون همیشه تو دعوان
یه شب با شوهرش خونه مابودن عجب تیکه ای شده لا مصب هلوییه واسه خودش ولی کمی افسرده شده به خاطر اذیتای شوهر الدنگش
داشتم می گفتم خونه مابودن و منم حواسم به اون بود البته طوری که زنم و شوهرش نفهمن بدجوری راست کرده بودم خلاصه که هیچی نتونستم بکنم و رفتن
منم که شق درد داشت میکشتم گفتم بزار عوضشو از زنم در بیام
زنم یه خانوم خوشگل مو مشکی با قد 165 و وزن 70 و سینه و باسن برجسته اس همه چی تمومه خدایی تو سکسم هیچی برام کم نمیزاره خودمم 178 قدمه 72 وزنمه موها جو گندمی و 32 سالمه کارم مشاور املاکه و کارمم خدا رو شکر خوبه
تو دامادها از همه سرم و همه رو سرم قسم میخورن یه کیر 22 سلنتی هم دارم که قابل شما رو نداره قطرشم 5 سانته خلاصه سالاریه برا خودش به جز همسرم هم با کسی سکس نکردم یه پسر 9 ساله هم دارم خلاصه بعد رفتن خواهزن خوشگلم که الهی فداش بشم و شوهرش ملنگش به خانومم گفتم لیلا جون بد جوری شق کردم دلم سکس میخواد اونم گفت نکنه خواهرم حشریت کرده آخه دیدم چطوری زیر چشمی داشتی میخوردیش میخوای ردیف کنم بکنیش منم خجالت کشیدم و گفتم تا توهستی کس دیگه رو میخوام چیکار میدونستم میخواد ازم آتو بگیره وگرنه کسی نیس که کیرشو با کسی قسمت کنه گفتم جا ها رو بنداز که دارم میمیرم خواستم از فکر خواهرش دربیارمش که بهم شک نکنه
ما تخت نداریم بهم گفت تو جاهارو بنداز تا من بیام زودی پرید حمومو بعدم آرایش و لباس تا بیاد یه نیم ساعتی طول کشید منم جحاهارو انداختم و لخت شدم و رفتم زیر پتو و با خودم مجسم میکردم که العان فاطی (خواهر زنم) میخواد باهام سکس کنه
خانوم اومد و دیدم همون ست مشکیا که دوس دارم رو پوشیده یه شرت لامبادای مشکی و سوتین مشکی که فقط چندتا نخن که به هم وصل شدن
اومد و از زیر پتو اومد بالا و ی راست رفت سر وقت کیرم …جان …کیرم رو گرفت دستش و یه دفعه کرد تو دهنش
گرمی دهنش که به کیرم خورد از خود بیخود شدم و گفتم جان فاطی جون بخور کیرمو که مال خودته یه دفعه سرشو آورد بالا و گفت :دیدی گفتم آبجیمو میخوای بیشعور من لیلام یه اخمی بهم کرد و گفت :عیبی نداره فکر کن من فاطی ام و میخوای منو بکنی قربون ابجیم برم که گیر یه نفهم افتاده کاش العان اینجا بود و دو نفری بهت میدادیم گفتم یعنی ناراحت نمیشی که من خواهرتو بگام گفتش العان سر حالم نمیدونم شاید بعدا ناراحت شم فعلا بیخیال بریم سر حالمون دوباره کیرمو دهن گرفت و منم هی فاطی رو صدا میزدم یه پنج دقیقه ای برام ساکید و اومد بالا شروع کرد ازم لب گرفتن بعد که دید حالم خیلی خرابه دور زد و کس و کونشو گذاشت تو دهنم و خودشم دوباره شروع کرد ساک زدن منم شروع کردم از بغل شرتش کس و کونشو خوردن وای داشتم میمردم از لذت بعد یه مدت رفت جلوتر و با کس نشست رو کیر شق من و تا ته کرد تو کسش و شروع کرد به تنازی
چه کیفی داد اونشب به تمام مدل های سکس گاییدمش و آخر سرم ابم رو ریختم تو کس تنگش
بعد سکسم دیگه چیزی راجع به خواهرش نگفت اما ته دلش میدونه که خیلی دلم میخواد خواهرشو بگام همیدونم شایدم یه روزی خواهرش این متنو بخونه و بدونه که چقدر دوستش دارم و خودش پا پیش بزاره فاطی جون دوستت دارم و دلم میخواد برای یه بارم که شده بغلت کنم و باهات یه سکس اساسی داشته باشم
ممنون که خوندین
@dastankadhi
از پیشنهاد به سارا تا کون سفید صفورا (۱)
1400/11/13
#همکلاسی #عاشقی #آنال
سلام دوستان وقت همگیتون بخیر
داستان کمی طولانیه ممکنه تو چند پارت روایت کنم.
14 سال پیش شمال دانشجو بودم. تیپ و قیافه ام خوب بود شاگرد اول کلاسم بود بخاطر همین زیاد تو کانون توجه بودم ولی اهل دختر بازی و وقت گذاشتن واسه این کوس کلک بازیا نبودم.
یه همکلاسی داشتم خیلی زیبا و ناز و مودب بود اهل شیراز بود جز خوشگلترین دخترای دانشگاه و اسمش سارا بود . من کم کم بهش علاقمند شده بودم و همش به این فکر میکردم چطوری باهاش این حسمو مطرح کنم و بهش پیشنهاد بدم. هرچی که میگذشت این حس علاقه و دوست داشتن بیشتر میشد. تا اینکه یه روز دل رو به دریا زدم و رفتم بهش گفتم. آقا اینم نه گذاشت و نه برداشت گفت آقای فلانی ببخشید من نامزد دارم و بزودی قراره عقد کنم، البته راست میگفت و این اتفاق هم چند ماه بعدش افتاد. من چنان شکست عشقی خوردم که خودمم باورم نمیشد اینقدر داغون بشم. خلاصه این قضیه پیشنهاد دادن من به سارا تو کلاس کم کم پیچید ، فکر میکنم یکی از دوستای صمیمی سارا که قضیه رو بهش گفته بود که نیما به من پیشنهاد داده اونم بازگو کرده بود و کم کم نقل محافل شده بود که نیما به سارا پبشنهاد داده و سارا قبول نکرده . منم داغون تر از قبل آش نخورده و دهن سوخته. خیلی پکر و تو خودم بودم. یه ماهی از این قضیه گذشته بود
لب ساحل نشسته بودم که یه اکیپ از دختر پسرای همکلاسی و هم دانشگاهی داشتن قدم میزدن و بگو بخند میکردن اومدن نشستن پیش من و سلام علیکی رد و بدل شد و به کسشعر گفتناشون ادامه دادن. من زیاد تو مودشون نبودم نه اینکه آدم یوبسی باشم ، اتفاقا سر زبون خوبی داشتم و گرم و اجتماعی بودم ولی بخاطر مسائلی که پیش اومده بود زیاد حال و حوصله نداشتم. هندزفری تو گوشم بود یه گوشی سونی اریکسون k750 داشتم اونموقع هنوز این گوشیای هوشمند نیومده بود و آهنگ الهه ناز معین رو گوش میدادم. یهو یه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم. دیدم صفورا که اصفهانی بود و همکلاسی خودم بود با لبخند بهم زل زده، منم یه لبخند زدم و دوباره به ساحل چشم دوختم ، هر از گاهی نگا میکردم و یکی از گوشیای هندزفری رو درآورده بودم و تو بحث بچه ها با جوابای کوتاه شرکت میکردم. این صفورا خانوم چت کرده بود رو من. از صفورا بگم یه دختر سفید و چش عسلی کمی تپل و تیپشم معمولی بود ، کون خوش فرمی داشت ولی سینه هاش کوچیک بود و به اندامش نمیخورد یه جورایی تو ذوق میزد.من پا شدم و از بچه ها خداحفظی کردم و اونام تازه حرفاشون گل انداخته بود و مشغول بودن. قدم زنان از بچه ها دور شدم صد متری نرفته بودم دیدم کسی صدام میزنه از پشت گفت نیما، آقا نیما برگشتم دیدم صفوراست، تعجب کردم آخه من کلا با همه دخترای کلاسمون رسمی بودم و هیچکیو به اسم کوچیک صدا نمیزدم حتی تو اکیپای دوستانه.
گفتم بفرمایید خانوم فلانی گفت وای این بچه ها چقده حرف میزنن حوصله منم سر رفت ، گفتم بیام با شما قدم بزنم. من باز تعجب کردم ولی سعی کردم حساس نشم. گفتم خواهش میکنم. چند دقیقه ای هم قدم شدیم و بحث درسا و تکالیف و اساتید رو کردیم، یهو سر و کله چندتا از این بسیجا پیدا شد، لباس پلنگی پوشیده بودن و کم سن و سال ۱۸ ساله میزدن ، یکیشونم یه مرد میانسال بود که لباس شخصی تنش بود معلوم بود چوپون گله اشونه. گفتن چه نسبتی دارید . گفتم هیچ
این صفورا هم بد جور رنگش پرید.
یکیشون گفت هیچ نسبتی ندارید اینجوری دست همو گرفتید دارید هر هر و کرکر میکنید؟
گفتم آقا چرا حرف الکی میزنی ایشون همکلاسی من هستن یه قدم هم فاصله امونه تو محیط عمومی این همه آدم اینجاست کجا دست همو گرفتیم داشتیم قدم میزدیم اینجا اتفاقی
1400/11/13
#همکلاسی #عاشقی #آنال
سلام دوستان وقت همگیتون بخیر
داستان کمی طولانیه ممکنه تو چند پارت روایت کنم.
14 سال پیش شمال دانشجو بودم. تیپ و قیافه ام خوب بود شاگرد اول کلاسم بود بخاطر همین زیاد تو کانون توجه بودم ولی اهل دختر بازی و وقت گذاشتن واسه این کوس کلک بازیا نبودم.
یه همکلاسی داشتم خیلی زیبا و ناز و مودب بود اهل شیراز بود جز خوشگلترین دخترای دانشگاه و اسمش سارا بود . من کم کم بهش علاقمند شده بودم و همش به این فکر میکردم چطوری باهاش این حسمو مطرح کنم و بهش پیشنهاد بدم. هرچی که میگذشت این حس علاقه و دوست داشتن بیشتر میشد. تا اینکه یه روز دل رو به دریا زدم و رفتم بهش گفتم. آقا اینم نه گذاشت و نه برداشت گفت آقای فلانی ببخشید من نامزد دارم و بزودی قراره عقد کنم، البته راست میگفت و این اتفاق هم چند ماه بعدش افتاد. من چنان شکست عشقی خوردم که خودمم باورم نمیشد اینقدر داغون بشم. خلاصه این قضیه پیشنهاد دادن من به سارا تو کلاس کم کم پیچید ، فکر میکنم یکی از دوستای صمیمی سارا که قضیه رو بهش گفته بود که نیما به من پیشنهاد داده اونم بازگو کرده بود و کم کم نقل محافل شده بود که نیما به سارا پبشنهاد داده و سارا قبول نکرده . منم داغون تر از قبل آش نخورده و دهن سوخته. خیلی پکر و تو خودم بودم. یه ماهی از این قضیه گذشته بود
لب ساحل نشسته بودم که یه اکیپ از دختر پسرای همکلاسی و هم دانشگاهی داشتن قدم میزدن و بگو بخند میکردن اومدن نشستن پیش من و سلام علیکی رد و بدل شد و به کسشعر گفتناشون ادامه دادن. من زیاد تو مودشون نبودم نه اینکه آدم یوبسی باشم ، اتفاقا سر زبون خوبی داشتم و گرم و اجتماعی بودم ولی بخاطر مسائلی که پیش اومده بود زیاد حال و حوصله نداشتم. هندزفری تو گوشم بود یه گوشی سونی اریکسون k750 داشتم اونموقع هنوز این گوشیای هوشمند نیومده بود و آهنگ الهه ناز معین رو گوش میدادم. یهو یه سنگینی نگاهو رو خودم حس کردم. دیدم صفورا که اصفهانی بود و همکلاسی خودم بود با لبخند بهم زل زده، منم یه لبخند زدم و دوباره به ساحل چشم دوختم ، هر از گاهی نگا میکردم و یکی از گوشیای هندزفری رو درآورده بودم و تو بحث بچه ها با جوابای کوتاه شرکت میکردم. این صفورا خانوم چت کرده بود رو من. از صفورا بگم یه دختر سفید و چش عسلی کمی تپل و تیپشم معمولی بود ، کون خوش فرمی داشت ولی سینه هاش کوچیک بود و به اندامش نمیخورد یه جورایی تو ذوق میزد.من پا شدم و از بچه ها خداحفظی کردم و اونام تازه حرفاشون گل انداخته بود و مشغول بودن. قدم زنان از بچه ها دور شدم صد متری نرفته بودم دیدم کسی صدام میزنه از پشت گفت نیما، آقا نیما برگشتم دیدم صفوراست، تعجب کردم آخه من کلا با همه دخترای کلاسمون رسمی بودم و هیچکیو به اسم کوچیک صدا نمیزدم حتی تو اکیپای دوستانه.
گفتم بفرمایید خانوم فلانی گفت وای این بچه ها چقده حرف میزنن حوصله منم سر رفت ، گفتم بیام با شما قدم بزنم. من باز تعجب کردم ولی سعی کردم حساس نشم. گفتم خواهش میکنم. چند دقیقه ای هم قدم شدیم و بحث درسا و تکالیف و اساتید رو کردیم، یهو سر و کله چندتا از این بسیجا پیدا شد، لباس پلنگی پوشیده بودن و کم سن و سال ۱۸ ساله میزدن ، یکیشونم یه مرد میانسال بود که لباس شخصی تنش بود معلوم بود چوپون گله اشونه. گفتن چه نسبتی دارید . گفتم هیچ
این صفورا هم بد جور رنگش پرید.
یکیشون گفت هیچ نسبتی ندارید اینجوری دست همو گرفتید دارید هر هر و کرکر میکنید؟
گفتم آقا چرا حرف الکی میزنی ایشون همکلاسی من هستن یه قدم هم فاصله امونه تو محیط عمومی این همه آدم اینجاست کجا دست همو گرفتیم داشتیم قدم میزدیم اینجا اتفاقی
همدیگه ارو دیدیم، ما در طول روز ۵ ، ۶ ساعت تو یه کلاس میشینیم فحش که نمیده آدم به آدم دور از ادبه با همدیگه در مورد اساتید و درس صحبت کردیم همین شما فامیلی آشنایی ببینید اینجا باهاش سلام علیک نمیکنید؟
تمام سعیمو میکردم که مودبانه حرف بزنم قضیه فیصله پیدا کنه شری درست نشه الکی هم دامن منو بگیره هم صفورا
بسیجیه گفت گوه زیادی نخور من مثل شما دانشجو های ولنگار نیستم هر غلطی دلم خواست بکنم. اینو که گفت
صفورا یهویی قرمز شد آمپرش چسبید بخاطر حرف بسیجیه گفت گوه رو تو خوردی و هفت جد و آبادت مرتیکه بیشعور حرف دهنتو بفهم که چیو به کی میگی. آقا یهو غلغله ای شد . بسیجیه شروع کرد فحاشی به صفورا و اونم جوابشو میداد بسیجیه دست بلند کرد که صفورا رو بزنه من ناخوداگاه دستشو گرفتم پیچوندم.و اون سه تای دیگه ریختن سرم.
اگه قصد دعوا و زدن داشتم ۴ تاشون رو لوله میکردم چون سن و سال زیادی نداشتن و میشد راحت از پسشون بر اومد من اونموقع ۲۵ سالم بود و چون ورزش هم میکردم رو فرم بودم ولی قصدم فقط فیصله دادن به این قضیه بود که الکی الکی گرفتار منکرات و دادگاه و حراست دانشگاه نشیم. خلاصه یکی دوتا چک و لقد از این جوجه بسیجیا خوردم که اون ریس پایگاهشون که گفتم لباس شخصی تنش بود یه بیسیمم دستش و تا الان هیچ واکنشی نداشت و با چند قدم فاصله وایساده بود و فقط نگاه میکرد اومد جلو و جدا کرد تو این حین اکیپ بچه ها که ده ، دوازده نفری میشدن و از دور با داد و بیدا صفورا متوجه قضیه شده بودنم رسیدن چندتا خانواده هم جمع شدن ، اون بچه بسیجیا میگفتن باید اینارو ببریم منکرات،خواستن گیر بدن به بچه ها هم که دیدن تعدادشون زیاده وخانواده جمع شد معلوم نبود کی به کیه بیخیال اونا شدن و کلید رو من و صفورا، که یه سره داد و بیدا میکرد و فحش میداد بهشون
به یکی از دخترا اشاره دادم اینو آروم کن، دخترا دور صفورا رو گرفتن ، اون وسط هرکی یه کوصی میگفت، من این ریس پایگاه رو کشیدم کنار گفتم آقا ببین چه الم شنگه ای به پا شده ول کن جا عزیزت خودت که میدونی ما نه کاری کردیم نه خلاف شرعی کردیم بذار بریم بخوابه این قضیه
گفت چرا دست این پسرو پیچوندی؟ گفتم بابا دستشو گرفتم نزنه تو گوش دختر مردم یه شر گنده درست بشه ، شما هم که چک و لقدتون رو به من زدین کوتاه بیا این بچه هارو ببر الان داستان میشه اینا میریزن سر همدیگه. گفت باید بیایید تعهد بدید منکرات بعد ولتون میکنم ، منم میدونستم بریم منکرات داستان گنده تر میشه و به صفورا میگن باید خانواده ات بیاد و دانشگاه خبر دار میشه و …
گفتم بیا مردونگی کن ول کن بریم چارتا حدیث و آیه براش آوردم ، جو هم هر لحظه متشنج تر میشد، این بابا کمی نرم شد و گفت کارت شناساییت رو بده گفتم همراهم نیست. اسم و مشخصاتمو و اسم دانشگاهمو پرسید منم الکی بهش اسم یه دانشگاه دیگه و یه یه فامیلیه دیگه گفتم، صدا زد نوچه هاشو و گفتن شما برید هیچیکی اینجا نمونه خودشونم راه افتادن
بچه ها هم زنونه مردونش کردن اکیپ پسرا اینور و اکیپ دخترا اونور راه افتادیم سمت خوابگاهمون.
تو راه بچه ها جریان رو پرسیدن گفتم اینجوری بوده داستان
یه کم فحش و لیچار دادیم دلمون خنک بشه که نشد .
بچه ها کم کم از اون حال و هوای عصبی دراومدن شروع کردن به شوخی و مسخره بازی
محسن هم اتاقم بود تو خوابگاه گفت فردا دخترای کلاسمون چه بزمی بگیرن از داستان عشق و عاشقی نیما و صفورا …
دمش گرم دیدی صفورا چیکار میکرد برات میخواست اون بسبجیارو جر بده . از کی با هم اوکی شدین کلک چرا نگفتی؟
گفتم محسن بیخیال تو رفیق منی از حال و روزم خبر داری اینجوری میگی
تمام سعیمو میکردم که مودبانه حرف بزنم قضیه فیصله پیدا کنه شری درست نشه الکی هم دامن منو بگیره هم صفورا
بسیجیه گفت گوه زیادی نخور من مثل شما دانشجو های ولنگار نیستم هر غلطی دلم خواست بکنم. اینو که گفت
صفورا یهویی قرمز شد آمپرش چسبید بخاطر حرف بسیجیه گفت گوه رو تو خوردی و هفت جد و آبادت مرتیکه بیشعور حرف دهنتو بفهم که چیو به کی میگی. آقا یهو غلغله ای شد . بسیجیه شروع کرد فحاشی به صفورا و اونم جوابشو میداد بسیجیه دست بلند کرد که صفورا رو بزنه من ناخوداگاه دستشو گرفتم پیچوندم.و اون سه تای دیگه ریختن سرم.
اگه قصد دعوا و زدن داشتم ۴ تاشون رو لوله میکردم چون سن و سال زیادی نداشتن و میشد راحت از پسشون بر اومد من اونموقع ۲۵ سالم بود و چون ورزش هم میکردم رو فرم بودم ولی قصدم فقط فیصله دادن به این قضیه بود که الکی الکی گرفتار منکرات و دادگاه و حراست دانشگاه نشیم. خلاصه یکی دوتا چک و لقد از این جوجه بسیجیا خوردم که اون ریس پایگاهشون که گفتم لباس شخصی تنش بود یه بیسیمم دستش و تا الان هیچ واکنشی نداشت و با چند قدم فاصله وایساده بود و فقط نگاه میکرد اومد جلو و جدا کرد تو این حین اکیپ بچه ها که ده ، دوازده نفری میشدن و از دور با داد و بیدا صفورا متوجه قضیه شده بودنم رسیدن چندتا خانواده هم جمع شدن ، اون بچه بسیجیا میگفتن باید اینارو ببریم منکرات،خواستن گیر بدن به بچه ها هم که دیدن تعدادشون زیاده وخانواده جمع شد معلوم نبود کی به کیه بیخیال اونا شدن و کلید رو من و صفورا، که یه سره داد و بیدا میکرد و فحش میداد بهشون
به یکی از دخترا اشاره دادم اینو آروم کن، دخترا دور صفورا رو گرفتن ، اون وسط هرکی یه کوصی میگفت، من این ریس پایگاه رو کشیدم کنار گفتم آقا ببین چه الم شنگه ای به پا شده ول کن جا عزیزت خودت که میدونی ما نه کاری کردیم نه خلاف شرعی کردیم بذار بریم بخوابه این قضیه
گفت چرا دست این پسرو پیچوندی؟ گفتم بابا دستشو گرفتم نزنه تو گوش دختر مردم یه شر گنده درست بشه ، شما هم که چک و لقدتون رو به من زدین کوتاه بیا این بچه هارو ببر الان داستان میشه اینا میریزن سر همدیگه. گفت باید بیایید تعهد بدید منکرات بعد ولتون میکنم ، منم میدونستم بریم منکرات داستان گنده تر میشه و به صفورا میگن باید خانواده ات بیاد و دانشگاه خبر دار میشه و …
گفتم بیا مردونگی کن ول کن بریم چارتا حدیث و آیه براش آوردم ، جو هم هر لحظه متشنج تر میشد، این بابا کمی نرم شد و گفت کارت شناساییت رو بده گفتم همراهم نیست. اسم و مشخصاتمو و اسم دانشگاهمو پرسید منم الکی بهش اسم یه دانشگاه دیگه و یه یه فامیلیه دیگه گفتم، صدا زد نوچه هاشو و گفتن شما برید هیچیکی اینجا نمونه خودشونم راه افتادن
بچه ها هم زنونه مردونش کردن اکیپ پسرا اینور و اکیپ دخترا اونور راه افتادیم سمت خوابگاهمون.
تو راه بچه ها جریان رو پرسیدن گفتم اینجوری بوده داستان
یه کم فحش و لیچار دادیم دلمون خنک بشه که نشد .
بچه ها کم کم از اون حال و هوای عصبی دراومدن شروع کردن به شوخی و مسخره بازی
محسن هم اتاقم بود تو خوابگاه گفت فردا دخترای کلاسمون چه بزمی بگیرن از داستان عشق و عاشقی نیما و صفورا …
دمش گرم دیدی صفورا چیکار میکرد برات میخواست اون بسبجیارو جر بده . از کی با هم اوکی شدین کلک چرا نگفتی؟
گفتم محسن بیخیال تو رفیق منی از حال و روزم خبر داری اینجوری میگی
از بقیه چه انتظاری داشته باشم؟
محسن گفت نمیخواستم ناراحتت کنم داداش ولی وقتی دیدم صفورا هی پشت سر هم به بسیجیه میگه به نیما میگی گوه خوردی بی شرف خودت گوه خوردی
حرومزاده ها دیدید چطوری نیمامو زدن؟ و … فکر کردم حتما مدتیه با هم دوست شدین پس.
راستش من تو اون لحظات بجز استارت اولیه که صفورا شروع کرد تو جواب فحاشی اون پسره به فحاشی کردن و بعدش که فیزیکی شد دعوا زیاد توجه به حرفاش نکرده بودم الان که محسنم میگفت یادم نمیومد
اونموقع تمام فکر و ذکرم خاتمه دادن به اون ماجرا بود.
گفتم بیخیال اون بنده خدا هم ترسیده بود هم عصبانی بود یه چی گفته تو اون هیری ویری حالا یا تو اشتباه شنیدی یا اون اشتباه کرده.
ولی هم فکرم مشغول رفتار و حرکات صفورا شد و هم حرفای محسن.
ادامه دارد…
نوشته: برلین
@dastankadhi
محسن گفت نمیخواستم ناراحتت کنم داداش ولی وقتی دیدم صفورا هی پشت سر هم به بسیجیه میگه به نیما میگی گوه خوردی بی شرف خودت گوه خوردی
حرومزاده ها دیدید چطوری نیمامو زدن؟ و … فکر کردم حتما مدتیه با هم دوست شدین پس.
راستش من تو اون لحظات بجز استارت اولیه که صفورا شروع کرد تو جواب فحاشی اون پسره به فحاشی کردن و بعدش که فیزیکی شد دعوا زیاد توجه به حرفاش نکرده بودم الان که محسنم میگفت یادم نمیومد
اونموقع تمام فکر و ذکرم خاتمه دادن به اون ماجرا بود.
گفتم بیخیال اون بنده خدا هم ترسیده بود هم عصبانی بود یه چی گفته تو اون هیری ویری حالا یا تو اشتباه شنیدی یا اون اشتباه کرده.
ولی هم فکرم مشغول رفتار و حرکات صفورا شد و هم حرفای محسن.
ادامه دارد…
نوشته: برلین
@dastankadhi
شیرین
1400/11/14
#اجتماعی #لز #مدوزا
در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جا
1400/11/14
#اجتماعی #لز #مدوزا
در کوچه باغی که درختهای سر در هم فرو برده درست کرده بودن از من دور می شد. عبور نور از پیرهن گلداری که تنش بود سایه اندامش رو به رخم می کشید. به طرفم برگشت. لبخندش به چشمم نشست. دختر ناشناسی به همراهی دعوتم می کرد؟
درسم که تموم شد فقط یک هدف داشتم: بیرون زدن دنبال بختی که به صورت دختری رویایی گاه و بیگاه منو به طرف خودش می کشوند. باید از خونواده ای که دست و پام رو می بست کنده می شدم؟ به کمک برادرم که تو کار لوازم آرایش بود رفتم سراغ فروش اینترنتی اینجور چیزا.
توی کاری غرق شدم که هدفش زیبایی بود. بعد از مدتی در جریان کار با دختری شهرستانی آشنا شدم. اولش یه مشتری ساده بود. رژ گونه ای که سفارش داده بود براش فرستادم. پیام داد: عزیزم رژ به دستم رسید، صورتحسابش کو؟
روال این بود که اول پول به حساب بریزن بعد جنس رو بفرستیم. جواب دادم: دوست عزیز، خیلی ساده یادم رفت، ولی بهت اعتماد دارم. دوباره که خرید داشتی حساب می کنیم.
این طوری دوست شدیم. مشاور خانواده بود و زندگی مجردی بخور و نمیری داشت. سنش کمی بیشتر از من بود، ولی سرشار از انرژی و نشاط. وقتی از کار کم درامدم شکوه می کردم می گفت: غر نزن، دنیا بهت غر می زنه ها!
عکسهامون رو که مبادله کردیم شیفته گرمایی شدم که تو نگاهش بود. با وجود کمر درد مزمن هیچوقت نمی نالید. شیرین همون دختر گوچه باغ من بود؟
هر وقت دلتنگی می کردم می گفت: باز چی شده گنجشک اشی مشی، بارون خیست کرده نمی تونی بپری؟
بعد از این که آرومم می کرد می گفتم: کاش خواهرم بودی یا جای یکی از همسایه ها.
+دنیا رو چه دیدی، شاید یه روزی همخونه شدیم.
اونم کانال داشت و کارش مثل من کم رونق چون ترجیح داده بود روی پای خودش باشه. مهربون بود و با روحیه. آگهی همدیگه رو توی کانالامون گذاشتیم.
وقتی فهمیدم مجبور شده طلاهاشو بفروشه دلم گرفت. این که اگه بی پولیش ادامه پیدا کنه چی به سرش میاد نگرانم کرده بود. برادرم که در جریان دوستی ما بود پیشنهاد کرد در مورد بازار لوازم بهداشتی و آرایشی و قیمت مغازه تو شهرش پرس و جو کنه شاید بشه کاری راه انداخت.
پشتکار بالاخره جواب داد. یه مغازه کوچیک گرفتیم. بخشی از سرمایه مال برادرم بود که اونو با جنس پر کرد. گردوندنش با شیرین بود. منم وردستش!
روز موعود با چند کارتن جنس به مقصد رسیدم. شیرین تو ترمینال منتظرم بود. چقدر ریزه میزه! مثل عاشقا دویدیم طرف هم. همدیگه رو طوری بغل کردیم انگار هزار سال از هم دور بودیم. با تاکسی راهی مغازه شدیم. تمام مدت دست شیرین تو دستم بود. زل زده بودم بهش تا از محبتش سیراب شم. دستم رو به تناوب فشار می داد و بهش ناخن می کشید. یه حالی داشت این کارش.
مغازه رو برق انداخته بود. چیدن جنس ها رو گذاشتیم واسه بعد. رفتیم خونه ش. کوچیک بود با اثاث مختصر ولی مرتب و دلچسب. عصرونه و شام رو یکجا خوردیم و زدیم بیرون. به خودم جرئت دادم بپرسم چرا تنها زندگی می کنه.
-کی گفته من تنهام؟ چند روز که پیشم باشی می بینی سرم چه شلوغه. نکنه منظورت شوهره؟ خب، کسی رو پیدا نکردم کنارش احساس استقلال کنم. وضع مالیم خیلی تعریف نداره ولی رو پای خودمم. اگه واسه حفظ استقلال مجبور شم کنار خیابون وایسم راضی ترم تا افسارم دست کسی باشه.
+به روحیه ت حسودیم می شه، ولی سختت نیست؟
-سخت وقتیه که با خودت مثل برده رفتار کنی. باید بهای آزادی رو پرداخت، هرچی که باشه. زندگی اگه آزادی رو ازش حذف کنی دیگه به چه درد می خوره؟
این حرفا رو از خیلی ها شنیده بودم. فرق شیرین این بود که بهش عمل می کرد.
بخشی از کم پولیش مربوط می شد به کمردرد مزمنش که اجازه نمی داد جا
یی استخدام شه. این نگرانم می کرد. دلم نمی خواست وضع جسمیش با سر پا وایسادن تو مغازه بدتر شه.
موقع برگشتن راجع به مشکلات تنها زندگی کردن از جمله سکس صحبت کردیم. با هم موافق بودیم که جنبه عاطفی یا روحی سکس از جنبه جسمیش خیلی مهم تره. بعد دوتایی با هم گفتیم: البته جنبه جسمیش هم… و زدیم زیر خنده.
دست در دست تو راهی می رفتیم که نمی دونستیم به کجا می رسه. به محض ورود با لباس روی تخت ولو شد.
+لعنتی، باز کمر و پام گرفت. باید یه قرص بخورم.
-دوش آب گرم هم خوبه، پدرم که همیشه از کمر درد می نالید اینو می گفت.
+دردم که آروم شد با هم دوش می گیریم. باید تو مصرف گاز و آب صرفه جویی کنیم.
تو حموم خیلی راحت لخت شدیم. انگار دفعه هزارمه که با هم حموم می کنیم. اندامش معمولی بود با سینه های معمولی. بدنش برام خوشایند بود، مثل شخصیتش ساده و بی تکلف. دلم می خواست لمسش کنم، بغلش کنم ولی روم نمی شد.
گفت: با این تن و بدن سکسی چطور بی شوهر موندی؟
+یادم ننداز، خودم می دونم چقدر بی عرضه م. می خوام کمرت و پات رو صابون بزنم نرم شه. همینجا ماساژت بدم؟
-فقط مواظب باش زیادی بهم خوش نگذره.
بدنشو لیف کشیدم.
+چه کیفی داره یکی آدمو بشوره!
شروع کرد به زمزمه “یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره…”
صداش تو حموم می پیچید و منو می برد به عالم هپروت. شروع کردم به ماساژ پشتش. تماس دستم با پوست نرمی که لرزه های آوازش رو بهم انتقال می داد حس غریبی داشت. کوچیک بودن جثه اش باعث می شد حس مادری رو داشته باشم که بچه شو تیمار می کنه. سرگرم پاهاش که شدم ماهیچه های سفتش زیر دستم یه حس دیگه داشتم. چشمه ای زیر دلم جوشید.
سعی کردم حواسمو پرت کنم ولی اون حس جایی نرفت. دستام سست شده بود. شیرین ساکت بود. صدای نفس خودمو می شنیدم. پوستش برق می زد و مثل آهنربا جاذبه داشت. دستامو دور پای چپش حلقه کردم. از بالا به پائین و برعکس ماساژ دادم تا جریان خونش بیشتر بشه. بالای رونش دستام بهم نمی رسید، دستام سُرید و خورد وسط پاهاش.
+ووی، چکار می کنی دختر، چرتم پاره شد؟
-ببخش عزیزم، دستم لیز خورد.
+برق گرفتم.
خندیدم: برق خوب یا بد؟
+بزار نوبت من بشه، برقی ازت بپرونم …
خندیدیم. ماساژ دادنش کیف داشت. ادامه دادم تا گفت کافیه. زدم به باسنش: انعام ما فراموش نشه! یه بوس کوچولو گذاشت گوشه لبم. دستامو دور گردنش حلقه کردم چسبیدم بهش: مرسی ازانعام.
با دستاش دو طرف سرم رو گرفت کمی از خودش دورم کرد. زل زد به چشمام. فکر کردم داره افکار سکسی منو می خونه. نوک سینه هام رو پوستش لغزید. با حس برق گرفتگی.
+منم برق گرفت!
-دختر هیز، یه چیزیت می شه انگار. الان پوستتو می کنم!
با لیف افتاد به جونم. تماس دستش با داخل رونام حالمو خرابتر کرد. خودمو سپرده بودم بهش. لیفِ کشی بالاتنه باعث شد نوک سینه هام بزنه بیرون. حتمی متوجه شد. خودش چه حسی داشت؟ نوک سینه های اونم بزرگتر شده بود. لیف رو گذاشت کنار و با دست ادامه داد. همه جا می رفت، روی سینه ها، زیر بغل، وسط پاها و حتا لای باسنم، ولی هیچ جا مکث نمی کرد یا فشار بیشتری نمی داد. من در حال لذت جنسی بودم. اونو نمی دونم. خدا خدا می کردم متوجه ترشحات پائین تنه م نشه. آخر سر زد به باسنم: دفعه دیگه منو اینجوری بشور.
+انعام نمی خوای؟
-مزدمو از تن و بدنت گرفتم، اندامی به این خوش تراشی نسابیده بودم. فکر نمی کردم بدن یه زن برام جذاب باشه. منحرف شدم؟
+چه انحرافی! حسِ همدلیه.
با هم رفتیم زیر دوش. آب ولرم کف صابون و افکار مزاحم رو از وجودم می شست. به خودم جرئت دادم و شروع کردم به لمس بدنش، هر جایی که می خواستم. با کف دس
موقع برگشتن راجع به مشکلات تنها زندگی کردن از جمله سکس صحبت کردیم. با هم موافق بودیم که جنبه عاطفی یا روحی سکس از جنبه جسمیش خیلی مهم تره. بعد دوتایی با هم گفتیم: البته جنبه جسمیش هم… و زدیم زیر خنده.
دست در دست تو راهی می رفتیم که نمی دونستیم به کجا می رسه. به محض ورود با لباس روی تخت ولو شد.
+لعنتی، باز کمر و پام گرفت. باید یه قرص بخورم.
-دوش آب گرم هم خوبه، پدرم که همیشه از کمر درد می نالید اینو می گفت.
+دردم که آروم شد با هم دوش می گیریم. باید تو مصرف گاز و آب صرفه جویی کنیم.
تو حموم خیلی راحت لخت شدیم. انگار دفعه هزارمه که با هم حموم می کنیم. اندامش معمولی بود با سینه های معمولی. بدنش برام خوشایند بود، مثل شخصیتش ساده و بی تکلف. دلم می خواست لمسش کنم، بغلش کنم ولی روم نمی شد.
گفت: با این تن و بدن سکسی چطور بی شوهر موندی؟
+یادم ننداز، خودم می دونم چقدر بی عرضه م. می خوام کمرت و پات رو صابون بزنم نرم شه. همینجا ماساژت بدم؟
-فقط مواظب باش زیادی بهم خوش نگذره.
بدنشو لیف کشیدم.
+چه کیفی داره یکی آدمو بشوره!
شروع کرد به زمزمه “یک حمومی من بسازم چل ستون چل پنجره…”
صداش تو حموم می پیچید و منو می برد به عالم هپروت. شروع کردم به ماساژ پشتش. تماس دستم با پوست نرمی که لرزه های آوازش رو بهم انتقال می داد حس غریبی داشت. کوچیک بودن جثه اش باعث می شد حس مادری رو داشته باشم که بچه شو تیمار می کنه. سرگرم پاهاش که شدم ماهیچه های سفتش زیر دستم یه حس دیگه داشتم. چشمه ای زیر دلم جوشید.
سعی کردم حواسمو پرت کنم ولی اون حس جایی نرفت. دستام سست شده بود. شیرین ساکت بود. صدای نفس خودمو می شنیدم. پوستش برق می زد و مثل آهنربا جاذبه داشت. دستامو دور پای چپش حلقه کردم. از بالا به پائین و برعکس ماساژ دادم تا جریان خونش بیشتر بشه. بالای رونش دستام بهم نمی رسید، دستام سُرید و خورد وسط پاهاش.
+ووی، چکار می کنی دختر، چرتم پاره شد؟
-ببخش عزیزم، دستم لیز خورد.
+برق گرفتم.
خندیدم: برق خوب یا بد؟
+بزار نوبت من بشه، برقی ازت بپرونم …
خندیدیم. ماساژ دادنش کیف داشت. ادامه دادم تا گفت کافیه. زدم به باسنش: انعام ما فراموش نشه! یه بوس کوچولو گذاشت گوشه لبم. دستامو دور گردنش حلقه کردم چسبیدم بهش: مرسی ازانعام.
با دستاش دو طرف سرم رو گرفت کمی از خودش دورم کرد. زل زد به چشمام. فکر کردم داره افکار سکسی منو می خونه. نوک سینه هام رو پوستش لغزید. با حس برق گرفتگی.
+منم برق گرفت!
-دختر هیز، یه چیزیت می شه انگار. الان پوستتو می کنم!
با لیف افتاد به جونم. تماس دستش با داخل رونام حالمو خرابتر کرد. خودمو سپرده بودم بهش. لیفِ کشی بالاتنه باعث شد نوک سینه هام بزنه بیرون. حتمی متوجه شد. خودش چه حسی داشت؟ نوک سینه های اونم بزرگتر شده بود. لیف رو گذاشت کنار و با دست ادامه داد. همه جا می رفت، روی سینه ها، زیر بغل، وسط پاها و حتا لای باسنم، ولی هیچ جا مکث نمی کرد یا فشار بیشتری نمی داد. من در حال لذت جنسی بودم. اونو نمی دونم. خدا خدا می کردم متوجه ترشحات پائین تنه م نشه. آخر سر زد به باسنم: دفعه دیگه منو اینجوری بشور.
+انعام نمی خوای؟
-مزدمو از تن و بدنت گرفتم، اندامی به این خوش تراشی نسابیده بودم. فکر نمی کردم بدن یه زن برام جذاب باشه. منحرف شدم؟
+چه انحرافی! حسِ همدلیه.
با هم رفتیم زیر دوش. آب ولرم کف صابون و افکار مزاحم رو از وجودم می شست. به خودم جرئت دادم و شروع کردم به لمس بدنش، هر جایی که می خواستم. با کف دس
ت سینه هاشو اونقدر نوازش کردم تا نوکشون حسابی بیرون زد. وقت مکیدنشون بود. با این که تحریک شده بودم برای ارضای خودم نبود. دلم می خواست شیرین لذت ببره. این که توسط من به حسی برسه خوشحالم می کرد. انگار خودم ارضا می شدم. لای پاهاش رو نوازش کردم تا حسش اوج بگیره. دو دقیقه نکشید که با لرزش بدن جوابمو داد، و با بوسه ای که لبام توش گم شد.
از حموم که بیرون اومدیم می دونستم واسه همیشه پیش شیرین می مونم. مگه این که اون نخواد. واسه جواب نمی تونستم صبر کنم.
+اگه بخوام پیشت بمونم…
-از خدامه عزیزم.
+دلواپسم کارمون نگیره.
شب کنار هم خوابیدیم. ولی حواسم به لوازم آرایش بود و فکرم پریشون. وول می خوردم.
+هی، حالت خوبه؟ اگه شکلات می خوای بگو! فکر کنم از عهدش بر بیام.
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود ولی تو فازش نبودم . شاید اگه ارضا می شدم آروم می شدم و راحت می خوابیدم ولی نمی خواستم بی جنبه باشم. گفتم: اگه بگم از شکلات خوشم نمیاد دروغ گفتم، ولی باشه واسه یه وقت دیگه، بهتره خودش پیش بیاد. من فقط می ترسم کارمون نگیره.
بی خود نگرانی. ما زورمون رو می زنیم، مطمئنم موفق می شیم، اگر هم نشدیم می ریم سراغ یه کار دیگه.
+مثلا" کنار خیابون؟
-انگار از این ایده زیادی خوشت اومده ها؟ خیلی ساده ای. یه ماه هم دوام نمیاری. دفعه دیگه که واسه مشاوره رفتم ندامتگاه با خودم می برمت با چشم خودت ببینی کنار خیابون چه عاقبتی داره.
-با همه این حرفا حاضرم برم کنار خیابون ولی هنوز با هم باشیم.
+اگه این فکر خیالتو راحت می کنه اشکال نداره، می تونی رو منم حساب کنی. کنار خیابون به اندازه هر دومون جا هست!
از تجسم خودم و شیرین کنار خیابون خنده م گرفت.
+فکر کن تو پیرهن صورتی پوشیده باشی منم رژ کالباسی زده باشم…
اونم به خنده افتاد. همدلی شیرین و این که در هر حالی پشتم هست آرومم کرد. از ته دل می خندیدم و با متکا تو سر و کله هم می زدیم.
+پیرهن قرمزی!
-رژ کالباسی!
خیس عرق شدیم. دوباره دوش گرفتیم، دیگه خواب از سرمون پریده بود. تا دیروقت راجع به کار حرف زدیم. دلم قرص شد. مثل سنگ تو بغلش خوابیدم با آرامشی که هیچوقت تجربه نکرده بودم.
از فرداش دنبال کار سگ دو زدیم و این در و اون در تا کارمون گرفت. رمز موفقیتمون، غیر از پشتکارِ همدلانه، عرضه جنس خوب بود با قیمت مناسب.
یک ماه گذشت. شبا طوری خسته بودیم که نای پرحرفی یا کار دیگه نداشتیم. زنگ تفریح مون حمومی بود که با هم می رفتیم.
یه آخر هفته برگشتم تهران برای حساب و کتاب با برادرم، آوردن وسایل.
بدون هدر دادن وقت برگشتم پیش شیرین. کار مشاوره ش رو نباید ول می کرد. با کمر دردش نباید توی مغازه سر پا می موند.
یه دفعه باهاش به ندامتگاه زنان رفتم. با وجود احتیاج، برای این کارش پول نمی گرفت. گفتن پول و طلا با خودمون نبریم داخل که ندزدن. خندم گرفت، هیچ کدوم چیزی نداشتیم که ارزش دزدیدن داشته باشه.
تو زندونی ها همه جور زنی بود. یکی شوهرش رو کشته بود. وقتی پرسیدیم چرا؟ زنی که کنارش نشسته بود و جرمش تن فروشی بود گفت: خوب کاری کرده! شوهر دیوثی که بخواد غریبه ها رو بیاره با زنش بخوابن تا به موادش برسه حقش همینه، شیرت حلال! اگه یه وقت از اون دنیا برگشت خودم دوباره می کشمش!
وقتی بیرون اومدیم مخم تاب برداشته بود. شوخيِ کنار خیابون وایسادن برام شد طنز سیاه. به شیرین گفتم: اگه دست من بود همه شون رو ول می کردم برن پی کارشون.
+منم فقط سعی می کنم بهشون روحیه بدم کارشون به جاهای ناجورتر نکشه.
یه دفعه هم رفتیم مرکزی که از دختر بچه های بی سرپرست نگهداری می کردن. شیرین اونجا هم رایگان مشاوره می داد.
از حموم که بیرون اومدیم می دونستم واسه همیشه پیش شیرین می مونم. مگه این که اون نخواد. واسه جواب نمی تونستم صبر کنم.
+اگه بخوام پیشت بمونم…
-از خدامه عزیزم.
+دلواپسم کارمون نگیره.
شب کنار هم خوابیدیم. ولی حواسم به لوازم آرایش بود و فکرم پریشون. وول می خوردم.
+هی، حالت خوبه؟ اگه شکلات می خوای بگو! فکر کنم از عهدش بر بیام.
پیشنهاد وسوسه انگیزی بود ولی تو فازش نبودم . شاید اگه ارضا می شدم آروم می شدم و راحت می خوابیدم ولی نمی خواستم بی جنبه باشم. گفتم: اگه بگم از شکلات خوشم نمیاد دروغ گفتم، ولی باشه واسه یه وقت دیگه، بهتره خودش پیش بیاد. من فقط می ترسم کارمون نگیره.
بی خود نگرانی. ما زورمون رو می زنیم، مطمئنم موفق می شیم، اگر هم نشدیم می ریم سراغ یه کار دیگه.
+مثلا" کنار خیابون؟
-انگار از این ایده زیادی خوشت اومده ها؟ خیلی ساده ای. یه ماه هم دوام نمیاری. دفعه دیگه که واسه مشاوره رفتم ندامتگاه با خودم می برمت با چشم خودت ببینی کنار خیابون چه عاقبتی داره.
-با همه این حرفا حاضرم برم کنار خیابون ولی هنوز با هم باشیم.
+اگه این فکر خیالتو راحت می کنه اشکال نداره، می تونی رو منم حساب کنی. کنار خیابون به اندازه هر دومون جا هست!
از تجسم خودم و شیرین کنار خیابون خنده م گرفت.
+فکر کن تو پیرهن صورتی پوشیده باشی منم رژ کالباسی زده باشم…
اونم به خنده افتاد. همدلی شیرین و این که در هر حالی پشتم هست آرومم کرد. از ته دل می خندیدم و با متکا تو سر و کله هم می زدیم.
+پیرهن قرمزی!
-رژ کالباسی!
خیس عرق شدیم. دوباره دوش گرفتیم، دیگه خواب از سرمون پریده بود. تا دیروقت راجع به کار حرف زدیم. دلم قرص شد. مثل سنگ تو بغلش خوابیدم با آرامشی که هیچوقت تجربه نکرده بودم.
از فرداش دنبال کار سگ دو زدیم و این در و اون در تا کارمون گرفت. رمز موفقیتمون، غیر از پشتکارِ همدلانه، عرضه جنس خوب بود با قیمت مناسب.
یک ماه گذشت. شبا طوری خسته بودیم که نای پرحرفی یا کار دیگه نداشتیم. زنگ تفریح مون حمومی بود که با هم می رفتیم.
یه آخر هفته برگشتم تهران برای حساب و کتاب با برادرم، آوردن وسایل.
بدون هدر دادن وقت برگشتم پیش شیرین. کار مشاوره ش رو نباید ول می کرد. با کمر دردش نباید توی مغازه سر پا می موند.
یه دفعه باهاش به ندامتگاه زنان رفتم. با وجود احتیاج، برای این کارش پول نمی گرفت. گفتن پول و طلا با خودمون نبریم داخل که ندزدن. خندم گرفت، هیچ کدوم چیزی نداشتیم که ارزش دزدیدن داشته باشه.
تو زندونی ها همه جور زنی بود. یکی شوهرش رو کشته بود. وقتی پرسیدیم چرا؟ زنی که کنارش نشسته بود و جرمش تن فروشی بود گفت: خوب کاری کرده! شوهر دیوثی که بخواد غریبه ها رو بیاره با زنش بخوابن تا به موادش برسه حقش همینه، شیرت حلال! اگه یه وقت از اون دنیا برگشت خودم دوباره می کشمش!
وقتی بیرون اومدیم مخم تاب برداشته بود. شوخيِ کنار خیابون وایسادن برام شد طنز سیاه. به شیرین گفتم: اگه دست من بود همه شون رو ول می کردم برن پی کارشون.
+منم فقط سعی می کنم بهشون روحیه بدم کارشون به جاهای ناجورتر نکشه.
یه دفعه هم رفتیم مرکزی که از دختر بچه های بی سرپرست نگهداری می کردن. شیرین اونجا هم رایگان مشاوره می داد.
از در وارد نشده بچه ها با جیغ و هوار از سر و کولش بالا رفتن. محیط شادی به نظر می رسید، البته تا وقتی که از سابقه یتیمی و گرسنگی شون ندونی یا ندونی بعضی از اونا سالها پیش از بلوغ از طریق بردگی جنسی با سکس آشنا شدن. با این حال دلم هوس بچه کرد.
شیرین واسه سرپرستيِ یه بچه اقدام کرده بود. بهم نشونش داد. چهار سالش بود، با موهای فرفری و سابقه ای دلخراش که نگم بهتره. اینقدر ناز بود که می خواستی مثل آدامس بجویش.
دوستی من و شیرین به نهایتش رسیده بود. یه جور توافق نانوشته سریشِ تموم نشدنیِ این رابطه بود. مطمئنم هیچ رابطه ای، همجنس گرا یا غیر اون، بدون این توافق نه لذتی داره و نه دوامی. اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرایی زنا تمایل به این نوع سکسه. رابطه عمیق بین اونا به خاطر همدلیه. بدون همدلی اگه سکسی هم وسط بیاد گمون نکنم این لطفی که من می گم داشته باشه.
سکس رمزیه که همیشه فقط نصفش پیش تو هست، باید ببینی نصفه دیگه ش پیش کیه. از شما چه پنهون با این که سکس من و شیرین هر از گاهی بود ولی کیفی داشت که نپرس.
وقتی مریم، به جمعمون اضافه شد زندگیمون شیرین تر شد. خونه پر شد از خنده های دختر بچه ای که حالا واسه خودش ماوایی داشت. ما هم دیگه هیچی کم نداشتیم، هیچی. واقعا" هیچی.
البته یه کم پول از هوا می رسید خیلی بهتر بود!
نوشته: مدوزا
@dastankadhi
شیرین واسه سرپرستيِ یه بچه اقدام کرده بود. بهم نشونش داد. چهار سالش بود، با موهای فرفری و سابقه ای دلخراش که نگم بهتره. اینقدر ناز بود که می خواستی مثل آدامس بجویش.
دوستی من و شیرین به نهایتش رسیده بود. یه جور توافق نانوشته سریشِ تموم نشدنیِ این رابطه بود. مطمئنم هیچ رابطه ای، همجنس گرا یا غیر اون، بدون این توافق نه لذتی داره و نه دوامی. اشتباهه اگه فکر کنی علت همجنس گرایی زنا تمایل به این نوع سکسه. رابطه عمیق بین اونا به خاطر همدلیه. بدون همدلی اگه سکسی هم وسط بیاد گمون نکنم این لطفی که من می گم داشته باشه.
سکس رمزیه که همیشه فقط نصفش پیش تو هست، باید ببینی نصفه دیگه ش پیش کیه. از شما چه پنهون با این که سکس من و شیرین هر از گاهی بود ولی کیفی داشت که نپرس.
وقتی مریم، به جمعمون اضافه شد زندگیمون شیرین تر شد. خونه پر شد از خنده های دختر بچه ای که حالا واسه خودش ماوایی داشت. ما هم دیگه هیچی کم نداشتیم، هیچی. واقعا" هیچی.
البته یه کم پول از هوا می رسید خیلی بهتر بود!
نوشته: مدوزا
@dastankadhi
خواهر زن نازم تینا
1400/11/14
#خواهرزن
سلام میخوام داستان خودم رو تعریف کنم من نیما هستم ۳۶ سالمه و ورزشکار و از زنم از خوشگلی چیزی کم نداره و حدود ۶ ساله که ازدواج کردیم که یک خواهر زن ناز دارم به اسم تینا که دو سال از زنم کوچکتره و ۲۷ سالشه و متاهل هستش که شوهرش کارمند پتروشیمی عسلویه هستش و هر دو ماه یکبار میاد و خواهر خانمم با خانمم خیلی راحت هستش و همیشه با هم در زمینه رابطه هاشون تعریف میکنند و چیزی که از خانمم شنیدم تینا خیلی هات تشریف دارن و همیشه به خانمم ( مهشید ) میگه خوشبحالت که نیما همیشه کنارته و هر موقع که دوست دارین رابطه دارین ولی من هر چند ماه یکبار رابطه دارم و دوست دارم مثل تو هر هفته رابطه داشته باشم . خلاصه سرتون رو به درد نیارم تینا خانم این چند مدتی که شوهرش عسلویه بودش همیشه خونه ما بودش و توی خونه هم لباس های راحتی میپوشید و این امر برای ما چیزی عادی بودش و همیشه من و مهشید صبحا میرفتیم سرکار و تینا میموند خونه ما . یکبار که رفته بودم سرکار و از قضا اون روز برای به مسئله ای مجبور شدم زود برگردم خونه و همین که رفتم تو خونه ای دل غافل یه صدایی از داخل اتاق تینا میومد که این صدا منو کنجکاوک میکرد که برم دنبال صدا آهسته در اتاق باز کردم که تینا متوجه نشه دیدم یه فیلم گذاشته و داره با کسش ور میره منم سریع از اتاق اومدم بیرون تا متوجه من نشه رفتم سر کاناپه نشستم و با تلویزیون ور رفتم بعد از بیست دقیقه تینا خانم از اتاق اومدم بیرون و تا منو دید تعجب کرد و گفتم کی اومدی گفتم یه ده دقیقه پیش اومدم و بهش گفتم خوش گذشته بدون ما و گفت نه اصلا اومد نشست روی مبل و گفتش نیما الان مهشید نیست یه چیزی میخوام بهت بگم گفتم باشه بگو و گفتش ببین میدونی چقدر سخته دوری از رضا الان حدود ۴ ماهه که حسابی اونجا کار زیاده نتونسته بیاد و من موقعی که خونه نیستین خودم رو راحت میکنم بهش گفتم خب میخوای بهت حال بدم بدون اینکه مهشید بفهمه گفت من از خدامه ولی این قضیه بین خودمون باشه گفتم باشه و سریع اومد پیشم و بغلش کردم و شروع کردیم لب همو خوردن و بعد از اون از بس که چند مدتی رابطه نداشته سریع کیرمو از شلوارم درش آوردم و با یه ولع میخوردش و منم سینه هاشو درآوردم و میخوردمش و بعد از اون بردمش داخل اتاق و روی تخت جفتمون دراز کشیدن و لباساشو در آوردم و شروع کردم به خوردن کسش که سفید و خوش طعم بودش و همینه که دیدم از کسش داره آب جاری میشه و منم کیرمو در آوردم و گذاشتمش روی کسش و بهش میمالوندم و بعد از اون ته کیرمو گذاشتم توی کسش که خیلی کس نازی داشتش و بعد تلمبه زدن گفتش کیرمو درآورد و حالت داگی شدش و گفت این مدلی خیلی دوست دارم و خوشبحال مهشید که همچین کیری همیشه درکنارشه و تو حالت داگی چند دقیقه از رو کسش کردم و در همین حال دیدم ارضا شد و گفتم دیگه نوبت منه سریع خوابوندمش و کیرمو دوباره گذاشتم برای کس نازش و هی تلمبه زدم دیدم ابم نزدیکه گفتم کجا بریزمش گفت بریز رو شکمم و رو شکمش ریختم ابمو و ابمو رو شکمش پخش کرد و بهم گفت مرسی نیما جان دوست دارم این قضیه بین خودمون باشه و رابطه شما خراب نشه و منم بهش قول دادم قضیه بین خودمون باشه و بعد از این قضیه هر موقع که تینا جون میخواست بدون اینکه مهشید بفهمه کس نازشو میکردم و تقریبا هر ماهی دو بار میکنمش . مرسی از اینکه به داستان من توجه کردیم و اگه ایرادی دیدین از نظر قصه گویی چون اولین بارمه دارم داستانمو دارم تعریف میکنم و اگه باز دوست داشتین داستانهای دیگه ای که با تینا جون انجام دادم براتون تعریف کنم بگین که سریع بعد تعریف کنم
نوشته: نیما
@dastankadhi
1400/11/14
#خواهرزن
سلام میخوام داستان خودم رو تعریف کنم من نیما هستم ۳۶ سالمه و ورزشکار و از زنم از خوشگلی چیزی کم نداره و حدود ۶ ساله که ازدواج کردیم که یک خواهر زن ناز دارم به اسم تینا که دو سال از زنم کوچکتره و ۲۷ سالشه و متاهل هستش که شوهرش کارمند پتروشیمی عسلویه هستش و هر دو ماه یکبار میاد و خواهر خانمم با خانمم خیلی راحت هستش و همیشه با هم در زمینه رابطه هاشون تعریف میکنند و چیزی که از خانمم شنیدم تینا خیلی هات تشریف دارن و همیشه به خانمم ( مهشید ) میگه خوشبحالت که نیما همیشه کنارته و هر موقع که دوست دارین رابطه دارین ولی من هر چند ماه یکبار رابطه دارم و دوست دارم مثل تو هر هفته رابطه داشته باشم . خلاصه سرتون رو به درد نیارم تینا خانم این چند مدتی که شوهرش عسلویه بودش همیشه خونه ما بودش و توی خونه هم لباس های راحتی میپوشید و این امر برای ما چیزی عادی بودش و همیشه من و مهشید صبحا میرفتیم سرکار و تینا میموند خونه ما . یکبار که رفته بودم سرکار و از قضا اون روز برای به مسئله ای مجبور شدم زود برگردم خونه و همین که رفتم تو خونه ای دل غافل یه صدایی از داخل اتاق تینا میومد که این صدا منو کنجکاوک میکرد که برم دنبال صدا آهسته در اتاق باز کردم که تینا متوجه نشه دیدم یه فیلم گذاشته و داره با کسش ور میره منم سریع از اتاق اومدم بیرون تا متوجه من نشه رفتم سر کاناپه نشستم و با تلویزیون ور رفتم بعد از بیست دقیقه تینا خانم از اتاق اومدم بیرون و تا منو دید تعجب کرد و گفتم کی اومدی گفتم یه ده دقیقه پیش اومدم و بهش گفتم خوش گذشته بدون ما و گفت نه اصلا اومد نشست روی مبل و گفتش نیما الان مهشید نیست یه چیزی میخوام بهت بگم گفتم باشه بگو و گفتش ببین میدونی چقدر سخته دوری از رضا الان حدود ۴ ماهه که حسابی اونجا کار زیاده نتونسته بیاد و من موقعی که خونه نیستین خودم رو راحت میکنم بهش گفتم خب میخوای بهت حال بدم بدون اینکه مهشید بفهمه گفت من از خدامه ولی این قضیه بین خودمون باشه گفتم باشه و سریع اومد پیشم و بغلش کردم و شروع کردیم لب همو خوردن و بعد از اون از بس که چند مدتی رابطه نداشته سریع کیرمو از شلوارم درش آوردم و با یه ولع میخوردش و منم سینه هاشو درآوردم و میخوردمش و بعد از اون بردمش داخل اتاق و روی تخت جفتمون دراز کشیدن و لباساشو در آوردم و شروع کردم به خوردن کسش که سفید و خوش طعم بودش و همینه که دیدم از کسش داره آب جاری میشه و منم کیرمو در آوردم و گذاشتمش روی کسش و بهش میمالوندم و بعد از اون ته کیرمو گذاشتم توی کسش که خیلی کس نازی داشتش و بعد تلمبه زدن گفتش کیرمو درآورد و حالت داگی شدش و گفت این مدلی خیلی دوست دارم و خوشبحال مهشید که همچین کیری همیشه درکنارشه و تو حالت داگی چند دقیقه از رو کسش کردم و در همین حال دیدم ارضا شد و گفتم دیگه نوبت منه سریع خوابوندمش و کیرمو دوباره گذاشتم برای کس نازش و هی تلمبه زدم دیدم ابم نزدیکه گفتم کجا بریزمش گفت بریز رو شکمم و رو شکمش ریختم ابمو و ابمو رو شکمش پخش کرد و بهم گفت مرسی نیما جان دوست دارم این قضیه بین خودمون باشه و رابطه شما خراب نشه و منم بهش قول دادم قضیه بین خودمون باشه و بعد از این قضیه هر موقع که تینا جون میخواست بدون اینکه مهشید بفهمه کس نازشو میکردم و تقریبا هر ماهی دو بار میکنمش . مرسی از اینکه به داستان من توجه کردیم و اگه ایرادی دیدین از نظر قصه گویی چون اولین بارمه دارم داستانمو دارم تعریف میکنم و اگه باز دوست داشتین داستانهای دیگه ای که با تینا جون انجام دادم براتون تعریف کنم بگین که سریع بعد تعریف کنم
نوشته: نیما
@dastankadhi
دخترخاله گلی
1400/05/21
#دختر_خاله #آنال
سلام خدمت دوستان عزیزداستان سکسی من ودخترخاله …اسم من محمد موقع داستانم ۲۱سال داشتم با کیری ۲۰سانتی… اسم دختر خالم گلی ۱۶ساله وتپل و کون بزرگ … اسمها مستعار هستن…سال ۹۰خدمت بودم یه شب دخترخاله بهم اس داد احوال پرسی دیگه ما هم شروع کردیم چت کردن پیام بهم داد گفت محمد دوست دارم لباتو بخورم منم شوکه شدم گفتم داری سرکارم میذاری یا راست میگی خدایی که گفت بخدا جدی میگم عاشقتم میخوام باهم باشیم منم قبول کردم دیگه کم کم شروع کردیم حرفای عشق وعاشقی این حرفا کع رومون از هم باز شد پیامهامون سکسی شد ما هم داخل خدمت تو کف حسابی دختر خاله هم هر شب منو هوسی میکرد ۱۰روزی گدشت منم مجبور شدم مرخصی بگیرم برم رفتم یه روز خونه موندم رفتم خونه خاله اینا رسیدم دختر خاله هم خوشحال از اومدن من ظهر نهار خوردیم بعداظهر خواب بودم که دخترخالم اومد روم دراز کشید گفتم پاشو یکی میبینه گفت نترس همه رفتن بیرون لب تو لب شدیم بدجور لبامو میخورد اومد پایین شلوار کشید پایین کیرمو گذاشت دهنش خورد منم بیکار نموندم گفتم بچرخ منم کستو بلیسم تا ۱۰دقیقه ای برا هم خوردیم بعدش لخت شدیم منم از پشت گذاشتم لاپاش یه دقیقه ای لاپا زدم گفت از عقب میخوام اولش گفت درد داره منم اصرار کردم که اروم میزنم قبول کردم رفت کرم اورد اول زدم سوراخش با دست بازش کردم خوب بعد زدم رو کیرم گذاشتم دم سوراخ کونش وای چ کونی داشت فداش بشم الان که میگم راست کرده براش اروم گذاشتم سوراخش اروم زدم داخل یه کم که رفت درد گرفت چون کیرم۲۰سانت کلفت بود میگفت الان پاره میشم درش بیار منم معطل نکردم تا اخر کردم توش که خواست فرار کنه گرفتمش گفتم وایسا الان جا باز میکنه یه دقیقه ای همونجور گذاشتمش بعد شروع کردم عقب وجلو تلمبه زدن ۲۰دقیق از عقب میکردمش که التماس میکرد ابت بیا دیگه گفتم بریزم داخلش گفت من دیگه حواسم نبود تا قطره اخرش رو خالی کردم تو کونش ۵دقیقه روش خوابیدم کیرمم داخلش بود پاشدیم چندتا بوسش کردم قوربون بلاش رفتم چون کونش بدجور بازش شده بود واسه بار اول بود…
نوشته: محمد
@dastankadhi
1400/05/21
#دختر_خاله #آنال
سلام خدمت دوستان عزیزداستان سکسی من ودخترخاله …اسم من محمد موقع داستانم ۲۱سال داشتم با کیری ۲۰سانتی… اسم دختر خالم گلی ۱۶ساله وتپل و کون بزرگ … اسمها مستعار هستن…سال ۹۰خدمت بودم یه شب دخترخاله بهم اس داد احوال پرسی دیگه ما هم شروع کردیم چت کردن پیام بهم داد گفت محمد دوست دارم لباتو بخورم منم شوکه شدم گفتم داری سرکارم میذاری یا راست میگی خدایی که گفت بخدا جدی میگم عاشقتم میخوام باهم باشیم منم قبول کردم دیگه کم کم شروع کردیم حرفای عشق وعاشقی این حرفا کع رومون از هم باز شد پیامهامون سکسی شد ما هم داخل خدمت تو کف حسابی دختر خاله هم هر شب منو هوسی میکرد ۱۰روزی گدشت منم مجبور شدم مرخصی بگیرم برم رفتم یه روز خونه موندم رفتم خونه خاله اینا رسیدم دختر خاله هم خوشحال از اومدن من ظهر نهار خوردیم بعداظهر خواب بودم که دخترخالم اومد روم دراز کشید گفتم پاشو یکی میبینه گفت نترس همه رفتن بیرون لب تو لب شدیم بدجور لبامو میخورد اومد پایین شلوار کشید پایین کیرمو گذاشت دهنش خورد منم بیکار نموندم گفتم بچرخ منم کستو بلیسم تا ۱۰دقیقه ای برا هم خوردیم بعدش لخت شدیم منم از پشت گذاشتم لاپاش یه دقیقه ای لاپا زدم گفت از عقب میخوام اولش گفت درد داره منم اصرار کردم که اروم میزنم قبول کردم رفت کرم اورد اول زدم سوراخش با دست بازش کردم خوب بعد زدم رو کیرم گذاشتم دم سوراخ کونش وای چ کونی داشت فداش بشم الان که میگم راست کرده براش اروم گذاشتم سوراخش اروم زدم داخل یه کم که رفت درد گرفت چون کیرم۲۰سانت کلفت بود میگفت الان پاره میشم درش بیار منم معطل نکردم تا اخر کردم توش که خواست فرار کنه گرفتمش گفتم وایسا الان جا باز میکنه یه دقیقه ای همونجور گذاشتمش بعد شروع کردم عقب وجلو تلمبه زدن ۲۰دقیق از عقب میکردمش که التماس میکرد ابت بیا دیگه گفتم بریزم داخلش گفت من دیگه حواسم نبود تا قطره اخرش رو خالی کردم تو کونش ۵دقیقه روش خوابیدم کیرمم داخلش بود پاشدیم چندتا بوسش کردم قوربون بلاش رفتم چون کونش بدجور بازش شده بود واسه بار اول بود…
نوشته: محمد
@dastankadhi
خواهر زاده خوشگلم دریا
1398/5/10
ﻋﺼﺮ ﺑﻮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻬﻤﻮﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ 6 ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎ . ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﻬﺮﺁﺑﺎﺩ ﺳﻮﯾﯿﭽﻮ ﺯﺩﻣﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻟﻮﻭﻭﻭ ﺳﻼﺍﺍﻡ ﺧﺎﺍﺍﺍﻧﻮﻭﻭﻡ ﺩﺭﯾﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ
ﺳﻼﻣﺘﯿﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺩﺭﯾﺎ : ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ
ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ : ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺪﺑﺎﺷﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﺧﺮﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﮊﯾﻨﻮﺱ ﺍﯾﻨﺎ
ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ . ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺷﻨﺒﻪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺳﻄﺢ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮﻧﻢ
ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺧﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺘﻮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻧﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻓﻮﻟﻪ ﮐﻤﮑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ( ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ
_ ( ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﻤﯿﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻣﺸﺐ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺍﻣﺮ ﺭﻓﻊ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﮐﻨﯿﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﻻﻥ
ﺩﺭﯾﺎ : ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺴﺘﻢ
ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻣﺒﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﭘﺮﻩ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻣﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﺮﮐﺲ ﺟﺎﯾﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻟﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺸﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮ ﻗﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﻪ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ( ﺑﺎ ﺣﺮﺹ )
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺎ 18 ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﻻﻏﺮﻩ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﺜﻪ ﺑﺮﻑ ﻣﻮﻫﺎﺷﻢ ﻣﯿﺪﻩ ﺗﻮ ﭼﺸﺶ ﻭ ﭼﺸﺎﯾﻪ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺷﮑﻞ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﯾﻪ ﻗﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺳﺘﺎﯾﻠﺶ ﺗﻮ ﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﯿﻠﻮﺭ ﺳﻮﯾﻔﺖ ﻫﺴﺘﺶ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺁﺭﯾﺎﺷﻬﺮ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻭﯾﻼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺷﻤﯿﻢ ﻋﺸﻘﻮ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﭘﺎﺳﺘﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺗﻮ ﺭﺧﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﻤﯿﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﻨﯽ ﺁﺧﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻫﻤﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮﯾﻪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ 29 ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺗﺮﺷﯿﺪﻡ ﺁﺭﻩ؟ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﮔﯿﻮ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻣﯽ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﻮﻫﻮ ﺧﻨﺪﺵ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺟﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﻭﺍﮊﻧﻢ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮔﻔﺖ ﻭﺍ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﻮ ﻣﺎﻣﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺎﺷﻮ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺩﺭﺁﺭ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﯾﻪ ﺷﺮﺕ ﺍﺳﺘﺮﺝ ﺯﺭﺩ ﭘﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﭘﺎﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﮑﺜﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﻭﻭﯾﯿﯿﯿﯽ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﮐﺲ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﺜﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﭼﻮﭼﻮﻝ ﺗﭙﻞ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﺴﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺼﻮﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ﺣﺴﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺴﻢ ﺑﻬﺶ ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﺴﺘﺶ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﮑﻮ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻣﻮ ﮐﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﺸﺴﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﭼﺸﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﺎﯾﻨﺶ ﮐﻨﻢ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﭼﻮﭼﻮﻟﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭼﻮﭼﻮﻟﺶ ﯾﻪ ﭼﻮﭼﻮﻟﻪ ﻧﺮﻡ ﻭ ﺩﺍﻍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺸﺮﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﻤﺪ ﺗﺤﺮﯾﮑﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﺴﺸﻮ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺣﻠﻘﻮﯼ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﭘﺮﺩﺵ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻧﺮﻣﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﻣﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺤﺮﯾﮑﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ 18 ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺧﻮﺏ ﯾﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺣﻠﻘﻮﯼ ﭼﯿﻪ ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎ ﻓﯿﻠﻤﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﻤﯿﻪ ﺟﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻦ ﺳﮑﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻫﻬﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ ﺳﻤﯿﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﺴﺶ ﻭ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﮐﺴﺶ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺎﺵ ﺩﺍﻍ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﮏ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻭ ﺯﺑﻮﻧﻤﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻟﻨﻘﺪ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺩﺭﺩﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻃﻔﻠﯽ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﺮﺩﻧﺸﻮ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﺩﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﻻﻟﻪ ﮔﻮﺷﺸﻮ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻣﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﻤﯿﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﻭ ﮐﺴﻤﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﯾﻪ ﻧﺎﺯﺵ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﺷﻠﻮﺍﺭﻣﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮐﺴﻤﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﺮﺕ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﻧﺮﻣﻢ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺨﻮﻭﺭﺵ ﺷﺮﺗﻤﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﺲ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﻭ ﺗﭙﻠﻮ ﻗﺮﻣﺰﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺟﻠﻮﺵ ﺑﻮﯼ ﺳﮑﺴﯽ ﮐﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﮐﺴﻢ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﯼ ﺳﮑﺴﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﭼﻨﺘﺎ ﺑﻮﺳﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﯿﺪﻥ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺳﻤﻮﻧﺎ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻟﺬﺕ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﺑﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ
1398/5/10
ﻋﺼﺮ ﺑﻮﺩ ﺧﺴﺘﻪ ﺍﺯ ﻓﺮﻭﺩﮔﺎﻩ ﺑﺎ ﻫﻤﻮﻥ ﻟﺒﺎﺱ ﻣﻬﻤﻮﻧﺪﺍﺭﯼ ﻣﯿﻮﻣﺪﻡ ﺧﻮﻧﻪ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯ 6 ﺗﺎ ﭘﺮﻭﺍﺯ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﻫﺎ . ﺗﻮ ﭘﺎﺭﮐﯿﻨﮓ ﻣﻬﺮﺁﺑﺎﺩ ﺳﻮﯾﯿﭽﻮ ﺯﺩﻣﻮ ﻧﺸﺴﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺯﻧﮓ ﺯﺩ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺟﻮﺍﺑﺸﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺍﻟﻮﻭﻭﻭ ﺳﻼﺍﺍﻡ ﺧﺎﺍﺍﺍﻧﻮﻭﻭﻡ ﺩﺭﯾﺎ : ﺳﻼﻡ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﻮﺑﯽ ﭼﻪ ﺧﺒﺮ
ﺳﻼﻣﺘﯿﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺗﻮ ﺧﻮﺑﯽ ﭼﻄﻮﺭﯼ ﺩﺭﯾﺎ : ﺧﻮﺑﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﺕ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺧﯿﻠﯽ
ﻗﺮﺑﻮﻧﺖ ﺑﺮﻡ ﻣﻨﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻣﺎﻣﺎﻧﺖ ﺧﻮﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ : ﻣﮕﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﺑﺪﺑﺎﺷﻪ ﻃﺒﻖ ﻣﻌﻤﻮﻝ ﺷﻤﺎﻝ ﺁﺧﺮﻫﻔﺘﻪ ﺑﺎ ﮊﯾﻨﻮﺱ ﺍﯾﻨﺎ
ﺗﻮ ﭼﺮﺍ ﻧﺮﻓﺘﯽ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﺎﻟﻪ . ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺷﻨﺒﻪ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﺳﻄﺢ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﻡ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﻤﻮﻧﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﺑﺨﻮﻧﻢ
ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺧﺎﻟﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﺯﺑﺎﻧﺘﻮ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﻣﯿﺪﯼ ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺭﻩ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻧﻢ ﻣﻬﻤﺎﻧﺪﺍﺭﻩ ﻭ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻓﻮﻟﻪ ﮐﻤﮑﻢ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺩﯾﮕﻪ ( ﺑﺎ ﺧﻨﺪﻩ
_ ( ﭘﺲ ﻣﯿﮕﯽ ﮐﺎﺭﺕ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺳﻤﯿﻪ ﺧﺎﻧﻢ ﺩﺭﯾﺎ : ﺁﺭﻩ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺯﻧﮓ ﺯﺩﻡ ﺑﮕﻢ ﺑﯿﺎﯼ ﺍﻣﺸﺐ ﭘﯿﺸﻢ ﻫﻢ ﭘﯿﺸﻢ ﺑﻤﻮﻧﯽ ﺗﻨﻬﺎﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﻫﻢ ﮔﺮﺍﻣﺮ ﺭﻓﻊ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﮐﻨﯿﻢ ﮔﻔﺘﻢ : ﺧﺐ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﮐﺠﺎﯾﯽ ﺍﻻﻥ
ﺩﺭﯾﺎ : ﺧﻮﻧﻪ ﻫﺴﺘﻢ
ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﻣﯿﺎﻡ ﺩﻣﺒﺎﻟﺖ ﺗﻮ ﺑﯿﺎ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎ ﻫﻢ ﯾﺨﭽﺎﻝ ﭘﺮﻩ ﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮﯾﻢ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺗﻌﺎﺭﻑ ﮐﺮﺩﻭ ﺑﻌﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺩﻣﺒﺎﻟﺶ ﻣﯿﺪﻭﻧﯿﺪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻫﺮﮐﺲ ﺟﺎﯾﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﻮﺩ ﻗﺒﻮﻝ ﻧﻤﯿﮑﺮﺩﻡ ﻃﻔﻠﮑﯽ ﺑﺎﺑﺎﺵ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﭽﻪ ﺑﻮﺩﻩ ﻭﻟﺸﻮﻥ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺭﻓﺘﻪ ﺗﺮﮐﯿﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﺸﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﺶ ﻓﮑﺮ ﻗﺮ ﻭ ﻓﺮﺷﻪ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﻤﯿﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩ ( ﺑﺎ ﺣﺮﺹ )
ﺧﻼﺻﻪ ﺍﯾﻦ ﺑﭽﻪ ﺧﯿﻠﯽ ﮐﻤﺒﻮﺩ ﻋﺎﻃﻔﯽ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﻣﺎ ﺷﺎﻧﺴﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺯ ﻧﻈﺮ ﻇﺎﻫﺮﯼ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻢ ﻧﺪﺍﺭﻩ ﺑﺎ 18 ﺳﺎﻝ ﺳﻦ ﻻﻏﺮﻩ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺳﻔﯿﺪ ﻣﺜﻪ ﺑﺮﻑ ﻣﻮﻫﺎﺷﻢ ﻣﯿﺪﻩ ﺗﻮ ﭼﺸﺶ ﻭ ﭼﺸﺎﯾﻪ ﺁﺑﯽ ﺧﻮﺷﮑﻞ ﺑﺎ ﻟﺒﺎﯾﻪ ﻗﻠﻮﻩ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﻩ ﺍﺳﺘﺎﯾﻠﺶ ﺗﻮ ﻣﺎﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺗﯿﻠﻮﺭ ﺳﻮﯾﻔﺖ ﻫﺴﺘﺶ ﻋﺰﯾﺰﻡ . ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻦ ﺍﺯ ﺑﭽﮕﯽ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺑﭽﻪ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﻭﺳﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﻭﻧﻢ ﻫﻤﯿﻨﻄﻮﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺭﻓﺘﻢ ﺍﺯ ﺁﺯﺍﺩﯼ ﺁﺭﯾﺎﺷﻬﺮ ﺑﺮﺵ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻭ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﻦ ﺗﻮ ﺧﯿﺎﺑﻮﻥ ﻭﯾﻼ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺧﻮﻧﻪ ﻧﺸﺴﺘﯿﻢ ﻭ ﺳﺮﯾﺎﻝ ﺷﻤﯿﻢ ﻋﺸﻘﻮ ﺩﯾﺪﯾﻢ ﺑﻌﺪ ﺑﺮﺍﺵ ﭘﺎﺳﺘﺎ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﺮﺩﻣﻮ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ ﺟﺎ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﯿﻢ ﺳﺎﻋﺖ ﯾﮏ ﺑﻮﺩ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺗﻮ ﺭﺧﺖ ﺧﻮﺍﺏ ﺑﺎﻫﻢ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺗﻮ ﺣﺮﻓﺎﺵ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﻤﯿﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﻧﮑﻨﯽ ﺁﺧﻪ ﻓﮑﺮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﮔﻪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﻨﯽ ﺩﯾﮕﻪ ﮐﻤﺘﺮ ﻫﻤﻮ ﻣﯿﺒﯿﻨﯿﻢ ﺑﻪ ﺷﻮﺧﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺲ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﺗﻮﯾﻪ ﮐﻪ ﺍﻻﻥ 29 ﺳﺎﻟﻤﻪ ﻭ ﺗﺮﺷﯿﺪﻡ ﺁﺭﻩ؟ ﺧﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ ﻧﻪ ﺧﺎﻟﻪ ﺟﻮﻥ ﺧﯿﻠﯿﻢ ﺩﻟﺸﻮﻥ ﺑﺨﻮﺍﺩ ﺧﺎﻧﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﮔﯿﻮ ﺧﻮﺵ ﺍﻧﺪﺍﻣﯽ ﻗﻨﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﺁﺏ ﺷﺪ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﻣﺮﺳﯽ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﯾﻮﻫﻮ ﺧﻨﺪﺵ ﻗﻄﻊ ﺷﺪ ﺑﺎ ﻟﺤﻦ ﺟﺪﯼ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﻦ ﯾﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﺩﺍﺭﻡ ﻣﯿﺸﻪ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﭼﻪ ﻣﺸﮑﻠﯽ ﮔﻔﺖ ﻗﻮﻝ ﺑﺪﻩ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻢ ﻧﻤﯿﮕﯽ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﮕﻮ ﺩﯾﮕﻪ ﻧﺼﻒ ﺟﻮﻥ ﺷﺪﻡ ﺑﺎ ﺗﺮﺱ ﻭ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻣﻦ ﺩﺍﺧﻞ ﻭﺍﮊﻧﻢ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﺍﺗﻔﺎﻗﯽ ﻧﯿﻔﺘﺎﺩ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﭘﺮﺩﻩ ﻧﺪﺍﺭﻡ ﮔﻔﺖ ﻭﺍ ﮔﻔﺖ ﺧﺎﻟﻪ ﻣﯿﺸﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻢ ﮐﻨﯽ ﺗﻮ ﻣﺎﻣﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﺮﺩﯼ ﮔﻔﺘﻢ ﭘﺎﺷﻮ ﻟﺒﺎﺳﺘﻮ ﺩﺭﺁﺭ ﺷﻠﻮﺍﺭﺷﻮ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﯾﻪ ﺷﺮﺕ ﺍﺳﺘﺮﺝ ﺯﺭﺩ ﭘﺎﺵ ﺑﻮﺩ ﺍﻭﻧﻢ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮔﻔﺘﻢ ﺧﺎﻟﻪ ﭘﺎﻫﺎﺗﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﻦ ﺑﺒﯿﻨﻢ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻣﮑﺜﯽ ﻭ ﺑﺎ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﭘﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭﻭﻭﯾﯿﯿﯿﯽ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﭼﯽ ﻣﯿﺪﯾﺪﻡ ﯾﻪ ﮐﺲ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻣﺜﻪ ﮔﻞ ﺑﻪ ﭼﻮﭼﻮﻝ ﺗﭙﻞ ﻭ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺑﺎ ﻣﻮﻫﺎﯾﻪ ﺭﯾﺰ ﻃﻼﯾﯽ ﺭﻭ ﮐﺴﺶ ﺗﻮ ﺑﺎﻭﺭﻡ ﻧﻤﯿﺸﺪ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﺼﻮﺭﻡ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺩﺭﯾﺎ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺩﻭﺳﺘﺶ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻢ ﻟﻤﺴﺶ ﮐﻨﻢ ﺑﻐﻠﺶ ﮐﻨﻢ ﺣﺴﻪ ﻋﺠﯿﺒﯽ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺟﺎﻟﺐ ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ﺗﻤﺎﻡ ﺣﺴﻢ ﺑﻬﺶ ﺗﻮ ﭼﻨﺪ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻋﻮﺽ ﺷﺪ ﺗﻮ ﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻮﻥ ﺩﺭﯾﺎ ﮐﻮﭼﻮﻟﻮ ﻫﺴﺘﺶ ﮐﻪ ﻣﻦ ﭘﻮﺷﮑﻮ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﺮﺩﻣﻮ ﮐﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﺸﺴﺘﻢ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﭘﺎﻫﺎﺷﻮ ﺑﺎﺯ ﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﻭ ﭼﺸﺎﺷﻮ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺍﻭﻣﺪﻡ ﺩﺭﯾﺎ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺑﻮﺩ ﻣﻌﺎﯾﻨﺶ ﮐﻨﻢ ﺩﺳﺘﻤﻮ ﺑﺮﺩﻡ ﺳﻤﺘﺶ ﻭ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﭼﻮﭼﻮﻟﺶ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩﻥ ﺑﺎ ﭼﻮﭼﻮﻟﺶ ﯾﻪ ﭼﻮﭼﻮﻟﻪ ﻧﺮﻡ ﻭ ﺩﺍﻍ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﮐﺮﺩﻡ ﺣﺸﺮﯾﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﻪ ﺣﺲ ﺑﺪﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯ ﻋﻤﺪ ﺗﺤﺮﯾﮑﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﺴﺸﻮ ﺑﻪ ﺑﻬﻮﻧﻪ ﻣﻌﺎﯾﻨﻪ ﻋﻘﺐ ﺟﻠﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﻮﻥ ﺍﻭﻝ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﯾﺎ ﺣﺘﯽ ﻭﻗﺘﯽ ﮔﻔﺖ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺣﻠﻘﻮﯼ ﻫﺴﺘﺶ ﻭ ﭘﺮﺩﺵ ﻋﻘﺐ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺣﺪ ﻧﺮﻣﺎﻟﻪ ﺍﻣﺎ ﺍﺯ ﮐﺮﻣﻢ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺗﺤﺮﯾﮑﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺧﻮﺩﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﯾﻌﻨﯽ ﯾﻪ ﺩﺧﺘﺮ 18 ﺳﺎﻟﻪ ﺗﻮ ﯾﻪ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ ﺗﺤﺼﯿﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﺎ ﻭﺿﻊ ﻣﺎﻟﯽ ﻧﺴﺒﺘﺎ ﺧﻮﺏ ﯾﻨﯽ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻪ ﭘﺮﺩﻩ ﺣﻠﻘﻮﯼ ﭼﯿﻪ ﭘﺲ ﺣﺘﻤﺎ ﻓﯿﻠﻤﺶ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺩﻟﺶ ﺧﺎﻟﻪ ﺳﻤﯿﻪ ﺟﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﺨﻮﺍﺩ ﺁﺭﻭﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﺤﺮﯾﮏ ﺷﺪﯼ ﺩﺭﯾﺎ ﺑﺎ ﯾﻪ ﻟﺤﻦ ﺳﮑﺴﯽ ﮔﻔﺖ ﺍﻭﻫﻬﻮﻡ ﮔﻔﺘﻢ ﺩﻭﺳﺘﺪﺍﺭﯼ ﮔﻔﺖ ﺁﺭﻩ ﺳﻤﯿﻪ ﺟﻮﻥ ﺍﻧﮕﺸﺘﻤﻮ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﮐﺴﺶ ﻭ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﻢ ﮐﺴﺶ ﺧﯿﺲ ﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﻟﺒﺎﺵ ﺩﺍﻍ ﺑﻮﺩ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﮏ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﻭ ﺯﺑﻮﻧﻤﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻟﻨﻘﺪ ﻟﺒﺎﺷﻮ ﻣﺤﮑﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﺩﺭﺩﺵ ﻣﯿﻮﻣﺪ ﻭ ﻃﻔﻠﯽ ﻧﺎﻟﻪ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﮔﺮﺩﻧﺸﻮ ﻟﯿﺲ ﻣﯿﺰﺩﻣﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ﻻﻟﻪ ﮔﻮﺷﺸﻮ ﺗﺎ ﮔﺮﺩﻧﺶ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻣﻮ ﺩﺭﯾﺎ ﺁﺭﻭﻡ ﺁﻩ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻔﺖ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺳﻤﯿﻪ ﺩﺳﺘﺸﻮ ﺍﺯ ﺭﻭﯾﻪ ﺷﻠﻮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﻭ ﮐﺴﻤﻮ ﺑﺎ ﺍﻧﮕﺸﺘﺎﯾﻪ ﻧﺎﺯﺵ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﺷﻠﻮﺍﺭﻣﻮ ﮐﺸﯿﺪﻡ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻭ ﮐﺴﻤﻮ ﺍﺯ ﺭﻭ ﺷﺮﺕ ﺳﻔﯿﺪ ﻭ ﻧﺮﻣﻢ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻃﺎﻗﺘﻢ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺩﺳﺘﺎﻣﻮ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺗﻮ ﻣﻮﻫﺎﺵ ﮐﺸﯿﺪﻣﺶ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺻﻮﺭﺗﺸﻮ ﭼﺴﺒﻮﻧﺪﻡ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺨﻮﻭﺭﺵ ﺷﺮﺗﻤﻮ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﮐﺲ ﮔﻮﺷﺘﯽ ﻭ ﺗﭙﻠﻮ ﻗﺮﻣﺰﻡ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺟﻠﻮﺵ ﺑﻮﯼ ﺳﮑﺴﯽ ﮐﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺗﻮ ﺻﻮﺭﺗﺶ ﮐﺴﻢ ﻓﻮﻕ ﺍﻟﻌﺎﺩﻩ ﺑﻮﯼ ﺳﮑﺴﯽ ﻣﯿﺪﻩ ﺩﻣﺎﻏﺸﻮ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﻋﻤﯿﻖ ﺑﻮ ﮐﺸﯿﺪ ﭼﻨﺘﺎ ﺑﻮﺳﺶ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺑﻪ ﻟﯿﺴﯿﺪﻥ ﺯﺑﻮﻧﺶ ﮐﻪ ﺧﻮﺭﺩ ﺭﻭ ﮐﺴﻢ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮ ﺁﺳﻤﻮﻧﺎ ﺗﺎﺣﺎﻻ ﺍﻭﻧﻘﺪﺭ ﻟﺬﺕ ﻧﺒﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺯﺑﻮﻥ ﺧﯿﺲ ﻭ ﮔﺮﻡ ﺧﻮﺍﻫﺮ
ﺯﺍﺩﻩ ﺧﻮﺷﮑﻠﻢ ﺭﻭ ﭼﻮﭼﻮﻟﻢ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻮ ﮐﺴﻢ ﻭ ﺗﺮﺷﺤﺎﺕ ﮐﺴﻤﻮ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺣﺸﺮﯼ ﺑﻮﺩ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺭﯼ ﺗﻮ ﭼﺸﺎﻡ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﻦ ﺑﺎ ﭼﺸﺎﯾﻪ ﺁﺑﯽ ﻭ ﻧﺎﺯﺵ ﺑﻬﻢ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﻗﺮﺑﻮﻧﺶ ﺑﺮﻡ ﻫﺮﭼﯽ ﻣﯿﮕﻔﺘﻢ ﮔﻮﺵ ﻣﯿﺪﺍﺩ ﭘﺎﻫﺎﻣﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺎﻻ ﻭ ﮔﻔﺘﻢ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﻧﻤﻮ ﻟﯿﺲ ﺑﺰﻥ ﺯﺑﻮﻧﺸﻮ ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺗﻮ ﮐﻮﻧﻢ ﻭ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺍﺯ ﻓﺮﻁ ﻟﺬﺕ ﺟﯿﻎ ﻣﯿﺰﺩﻡ ﺁﻭﺭﺩﻣﺶ ﻭ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﮐﺴﻤﻮ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﺨﻮﺭﻩ ﺗﻦ ﺗﻦ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﺟﯿﻎ ﺯﺩﻡ ﻣﻦ ﮐﺴﺸﻮ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩ ﮐﺴﻤﻮ ﯾﻮﻫﻮ ﺟﯿﻐﻢ ﺭﻓﺖ ﻫﻮﺍ ﻭ ﺑﺎ ﻟﺬﺕ ﺗﻤﺎﻡ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﺪﻡ ﺑﻌﺪﻡ ﮐﺴﺸﻮ ﻣﺎﻟﯿﺪﻣﻮ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﻟﯿﺲ ﺯﺩﻡ ﺑﺮﺍﺵ ﺗﺎ ﺩﺭﯾﺎ ﻫﻢ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﺪ ﺗﺎ ﺻﺐ ﻟﺨﺖ ﺗﻮ ﺑﻐﻞ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﯾﻢ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻓﺮﺩﺍﺵ ﯾﻪ ﺫﺭﻩ ﺧﺠﺎﻟﺖ ﻣﯿﮑﺸﯿﺪ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻬﺮﺑﻮﻥ ﺗﺮ ﺷﺪﻡ ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺻﻤﯿﻤﯽ ﺗﺮ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﺗﺮ ﺷﺪﻩ ﭼﻬﺎﺭﺷﻨﺒﻪ ﻫﺎ ﻣﯿﺎﺩ ﭘﯿﺸﻢ ﻣﯿﻤﻮﻧﻪ ﺟﻤﻌﻪ ﺷﺐ ﻣﯿﺒﺮﻣﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻣﻦ ﺑﺎ ﺩﺭﯾﺎ ﻋﺸﻘﻮ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﺩﻧﯿﺎ ﻋﻮﺿﺶ ﻧﻤﯿﮑﻨﻢ .
نوشته: Mr
@dastankadhi
نوشته: Mr
@dastankadhi
خواهر زن داداش
1398/5/10
اسم من محمود25 سالمه این داستان پارسال اواخر مرداد هستش با خانواده رفته بودیم شمال که چند روزی انجا بودیم که برادرم زنگ زد وگفت که من و خانمم به همراه نازننین خواهر خانمم داریم میاییم ویلا شمال من حتی به فکرمم نمی رسید که با نازنین س.ک.س کنم از قضا برادرم با خانمش و خواهر خانمش شب رسیدند که من و خانواده به خوشامد گوی رفتیمو بعد به صرف شام رفتیمو از خستگی خوابیدند وصبح که بیدار شدند صبحانه بخورند و دوش بگیرند من یک لحظه چشمم از لبه در باز اتاق به باسن خوشکل نازنین تو اون شلوار استرز مشکی خورد که امد رد شد نظرممو جلب کرداینم بگم نازنین 23 سالشه بیشتر خوابیدم و بعد رفتم دست و صورتمو شستمو اومدم سر میز صبحانه تا منو دید سلام و علیک گرمی کردو ا حوالمو پرسیدو گفت شمال خوش می گذره منم بعد از احوال کردن گفتم بد نیست تفریحه دیگه ویاداوری کردم که اینجا افتاب سوزانی داره از ضد افتاب استفاده کن بقیه هم لب دریا بودنو من هم همراه نازنین بعد از صبحانه پیش اونا رفتیم یه چند روزی گذشت خیلی با هم صمیمی شدیم بعداز اون همه بازی های دست جمعی شبا وبا ماشینم بیرون بردنو فرووشگاهها رو تاب خوردن حسابی رومون تو روی هم باز شده بود و اون خیلی جلوی من و بقیه راحت لباس می پوشید من حس شهوتمو کنترل میکردم اخه هم خوشکل بود هم خوش هیکل وقد بلندو چشمای ابی مادرم خیلی دوست داشت اونو واسه من بگیره ولی من دوست دخترمو دوست داشتم خلاصه اونم با حرفای مادرم که می گفت عروسم میشی سعی می کرد خودشو بیشتر به من نزدیک کنه تا یه شب که با شلوارک جلوی من نشسته بود و مشغول بازی کردن پاسور بودیم من نمیدونستم چیکار بایدبکنم از یه طرف چشم به پاهای سفیدش می خورد منو طهری میکرد از یه طرف فرق کوسش که افتاده بود تو شلوارکش که چاهار زانو نشسته بود از این طرفم که بلای سینه های نازش از بلای تاپش دقت میکردی می شد دید خودمو هر جور که می شد کنترل میکردم که التم بلند نشه تو شلواره استرزم بفهمندابروم بره اصلا فکر کنم اومده بود شمال که مخ منو بزنه یه شب که نزدیکای ساعت 1 بود که من داشتم ماهواره نگاه می کردم نازنین اومدو گفت خوابم نمی بره میای بریم لب دریا یه چرخی بزنیم گفتم چرا که نه رفتیم بیرون من یه شلوار ساتن تابستونی سفید پوشیده بودم لب ساحل اون شهرک ساحلی که ماتوش ویلا داشتیم ک.سی نبوددستشوحلقه کرده بود دور دستم و خودشو چسبونده بوهمکه سینشو زیر بغلم حس می کردم التم رو شلوارم تابلو شده بود که متوجه شده بود نشستم لب یه سکوی و بغلم اومد وسرشو گذاشت رو شونهام وبم گفت من خیلی به تو وابسته شدم این چند روز و خیلی دوست دارم تو شوهرم بشی وبغلم کرد و منم گفتم منم بتو وابسته شدم لبهی سکو لباشو بوس کردم و رو مانتوش دستمو رو سینهاش گذاشتم اومد رو پاهام نشستو وسفت بغلش کردمو لب می گرفتیم گفتم بریم تو اتاق من جوری که کسی متوجه نشه رفتیم تو اتاقو درو قفل کردمو لامپش خاموش که کسی چیزی نفهمه شب خوابیو روشن کردمو رو تخت با یه لب روش دراز کشدم لباشو میخوردم مانتوشو در اوردموسینه هاشو رو تاپش مالیدمو تاپشو سوتینشو در اوردمو سینه هاشو مکیدم بدنش مثل برف تو تاریکی میدرخشید به صورتش نگاه کردم دیدم رضایت بخشه رفتم سراغ شلوارش که ست مانتوش ساتن سفید بود در اوردم یه شورت یاسی پاش بود اونم در اوردم چون فکر می کردم دختره با کوسش کاری نداشتم اوومد تی شرتمو شلووار رو شورتمو یه جا در اوردو تا التمو دید گفت رو شلوارت که بلند میشد فهمیدم خیلی کلفته یه نیش خندهای زدم گفت هیس و شروع کرد با التم بازیو با خواهش خورد یه 5 دقیقه بعد اومدم یکم کوسشو بخورم متوجه شدم باکره نیست خوشحال شدم بش گفتم گفت تو ژیملاستیک پاره شده پرونده پزشکی هم از ورزشگاه دارم راستو دروغشو نمیدونم کیرمو با کرم چرب کردمو لب کوسش اوردم مگه داخل میرفت تا بعد نیمساعت این پا اون پا کردن سرش داخل رفت جیقو دادش داشت بالامیرفت خودشو کنترل میکرد تا جا شد توش چند تا تلمبه به این کوس صورتی خوشگل زدم که با اه و ناله ارضاع شد و کیر منو لزج کرد بیشتر که تلمبه زدمو روش خوابیده بودمو لبا سینهاشم می خوردم در اوردم از پوشت بعد از20 دقیقه کرم مالیدنو و التمم با ابش لزج کردن تا یه زره رفت تو داشت گریش در می اومد تا جاش شد تو او منم تلمبه زدم و تاابم اومد رو باسن مامانیش خالی کردم و خیلی لذت برده بودم بعد نیم ساعت از بغل هم در اومدیمو با دستمال ابمو رو باسنش پاک کردمو لباساشو پوشیدو رفت خوابید فردا صبحش هم دیگه رو دیدیم هر دومون از هم تشکر کردیم س.ک.س ما تا اون چند روزی که شمال بود ادامه داشت.
پایان
@dastankadhi
1398/5/10
اسم من محمود25 سالمه این داستان پارسال اواخر مرداد هستش با خانواده رفته بودیم شمال که چند روزی انجا بودیم که برادرم زنگ زد وگفت که من و خانمم به همراه نازننین خواهر خانمم داریم میاییم ویلا شمال من حتی به فکرمم نمی رسید که با نازنین س.ک.س کنم از قضا برادرم با خانمش و خواهر خانمش شب رسیدند که من و خانواده به خوشامد گوی رفتیمو بعد به صرف شام رفتیمو از خستگی خوابیدند وصبح که بیدار شدند صبحانه بخورند و دوش بگیرند من یک لحظه چشمم از لبه در باز اتاق به باسن خوشکل نازنین تو اون شلوار استرز مشکی خورد که امد رد شد نظرممو جلب کرداینم بگم نازنین 23 سالشه بیشتر خوابیدم و بعد رفتم دست و صورتمو شستمو اومدم سر میز صبحانه تا منو دید سلام و علیک گرمی کردو ا حوالمو پرسیدو گفت شمال خوش می گذره منم بعد از احوال کردن گفتم بد نیست تفریحه دیگه ویاداوری کردم که اینجا افتاب سوزانی داره از ضد افتاب استفاده کن بقیه هم لب دریا بودنو من هم همراه نازنین بعد از صبحانه پیش اونا رفتیم یه چند روزی گذشت خیلی با هم صمیمی شدیم بعداز اون همه بازی های دست جمعی شبا وبا ماشینم بیرون بردنو فرووشگاهها رو تاب خوردن حسابی رومون تو روی هم باز شده بود و اون خیلی جلوی من و بقیه راحت لباس می پوشید من حس شهوتمو کنترل میکردم اخه هم خوشکل بود هم خوش هیکل وقد بلندو چشمای ابی مادرم خیلی دوست داشت اونو واسه من بگیره ولی من دوست دخترمو دوست داشتم خلاصه اونم با حرفای مادرم که می گفت عروسم میشی سعی می کرد خودشو بیشتر به من نزدیک کنه تا یه شب که با شلوارک جلوی من نشسته بود و مشغول بازی کردن پاسور بودیم من نمیدونستم چیکار بایدبکنم از یه طرف چشم به پاهای سفیدش می خورد منو طهری میکرد از یه طرف فرق کوسش که افتاده بود تو شلوارکش که چاهار زانو نشسته بود از این طرفم که بلای سینه های نازش از بلای تاپش دقت میکردی می شد دید خودمو هر جور که می شد کنترل میکردم که التم بلند نشه تو شلواره استرزم بفهمندابروم بره اصلا فکر کنم اومده بود شمال که مخ منو بزنه یه شب که نزدیکای ساعت 1 بود که من داشتم ماهواره نگاه می کردم نازنین اومدو گفت خوابم نمی بره میای بریم لب دریا یه چرخی بزنیم گفتم چرا که نه رفتیم بیرون من یه شلوار ساتن تابستونی سفید پوشیده بودم لب ساحل اون شهرک ساحلی که ماتوش ویلا داشتیم ک.سی نبوددستشوحلقه کرده بود دور دستم و خودشو چسبونده بوهمکه سینشو زیر بغلم حس می کردم التم رو شلوارم تابلو شده بود که متوجه شده بود نشستم لب یه سکوی و بغلم اومد وسرشو گذاشت رو شونهام وبم گفت من خیلی به تو وابسته شدم این چند روز و خیلی دوست دارم تو شوهرم بشی وبغلم کرد و منم گفتم منم بتو وابسته شدم لبهی سکو لباشو بوس کردم و رو مانتوش دستمو رو سینهاش گذاشتم اومد رو پاهام نشستو وسفت بغلش کردمو لب می گرفتیم گفتم بریم تو اتاق من جوری که کسی متوجه نشه رفتیم تو اتاقو درو قفل کردمو لامپش خاموش که کسی چیزی نفهمه شب خوابیو روشن کردمو رو تخت با یه لب روش دراز کشدم لباشو میخوردم مانتوشو در اوردموسینه هاشو رو تاپش مالیدمو تاپشو سوتینشو در اوردمو سینه هاشو مکیدم بدنش مثل برف تو تاریکی میدرخشید به صورتش نگاه کردم دیدم رضایت بخشه رفتم سراغ شلوارش که ست مانتوش ساتن سفید بود در اوردم یه شورت یاسی پاش بود اونم در اوردم چون فکر می کردم دختره با کوسش کاری نداشتم اوومد تی شرتمو شلووار رو شورتمو یه جا در اوردو تا التمو دید گفت رو شلوارت که بلند میشد فهمیدم خیلی کلفته یه نیش خندهای زدم گفت هیس و شروع کرد با التم بازیو با خواهش خورد یه 5 دقیقه بعد اومدم یکم کوسشو بخورم متوجه شدم باکره نیست خوشحال شدم بش گفتم گفت تو ژیملاستیک پاره شده پرونده پزشکی هم از ورزشگاه دارم راستو دروغشو نمیدونم کیرمو با کرم چرب کردمو لب کوسش اوردم مگه داخل میرفت تا بعد نیمساعت این پا اون پا کردن سرش داخل رفت جیقو دادش داشت بالامیرفت خودشو کنترل میکرد تا جا شد توش چند تا تلمبه به این کوس صورتی خوشگل زدم که با اه و ناله ارضاع شد و کیر منو لزج کرد بیشتر که تلمبه زدمو روش خوابیده بودمو لبا سینهاشم می خوردم در اوردم از پوشت بعد از20 دقیقه کرم مالیدنو و التمم با ابش لزج کردن تا یه زره رفت تو داشت گریش در می اومد تا جاش شد تو او منم تلمبه زدم و تاابم اومد رو باسن مامانیش خالی کردم و خیلی لذت برده بودم بعد نیم ساعت از بغل هم در اومدیمو با دستمال ابمو رو باسنش پاک کردمو لباساشو پوشیدو رفت خوابید فردا صبحش هم دیگه رو دیدیم هر دومون از هم تشکر کردیم س.ک.س ما تا اون چند روزی که شمال بود ادامه داشت.
پایان
@dastankadhi
لز
1398/5/11
میخوام اولین لزم و اینكه چجوري با رویا آشنا شدم رو براتون تعریف كنم ... اون موقع ها كه بیست سالم بود
یه دوستي داشتم به اسم نیلوفر ... هر وقت كه میخواستیم بریم بیرون یكي از دوستاش رو به اسم رویا همراه
خودش میاورد كه من اونجا با رویا آشنا شدم و كم كم با رویا دوست شدم ... و با هم كم كم صمیمي شدیم و به
خونه همدیگه میرفتیم ...
یه روز رویا اومده بود خونه ما و تو اتاقمون داشتیم حرف میزدیم كه مادرم اومد و گفت كه میخواد بره بیرون ...
وقتي كه رفت رویا به من گفت كه فیلم نگاه میكني ؟ منم گفتم آره ... وقتي فیلم رو گزاشت دیدم كه یه فیلم س.وپره
... من اولش خوشم نیومد و میخواستم خاموش كنم ولي رویا نزاشت و منم نشستم نگا كنم و كم كم خوشم اومد
و تا آخرش رو دیدم ... وقتي كه تموم شد رویا به من گفت میخواي با هم لز داشته باشیم ؟ گفتم یعني چي ؟
و رویا واسم توضیح داد كه لز چي هستش و پرسید حالا میخواي ؟ ... گفتم نه بزا واسه یه روز دیگه مادرم
الان میاد و قرار شد یه روز كه خونه ما خالي شد بهش بگم ...
هفته بعد پنجشنبه خونه ما خالي شد و من هم به رویا زنگ زدم كه بیاد و رویا بعد از بیست دقیقه اومد ...
در رو باز كردم و رویا اومد داخل و روي مبل نشست ... با هم یكم حرف زدیم و ازش پذیرایي كردم …
بعد از نیم ساعت رویا گفت شرو كنیم ؟ منم گفتم كه آره و با هم رفتیم تو اتاق خواب و رویا گفت كه
لباسهات رو در بیار و خودش هم شرو كرد لباساي خودش رو در آوردن ... من فقط شرت و سوتین داشتم
و رویا هم همینطور ... رویا اومد جلو و سوتین منو در آورد و منم مال اونو باز كردم ... یكم كه سینه هام
رو مالید رفت سوراغ شرتم و اونو در آورد و گفت این چیه ؟ (آخه كلي مو داشت) گفتم چیه؟
گفت اینجوري نمیشه بریم حموم تمیزش كنم و شرتش رو در آورد ...
وقتي كوسش رو دیدم خیلي كیف كردم ... سفید و بدون حتي یدونه مو ... رفتیم حموم و به من گفت كه
اطراف كوست رو خیس كن و منم با آب گرم كوسم رو خیس كردم ... گفت بشین روي زمین و منم نشستم …
رویا یه تیغ و صابون برداشت و كوسم رو كفي كرد و با تیغ موهاش رو زد و معلوم بود خیلي ماهره ...
و بعد از اون دور سوراخ كونم رو زد و بعد از اون زیر بغل هام رو زد ... و بهم گفت خودت رو بشور و
بیا بیرون و خودش رفت بیرون و منم یه دوش گرفتم و رفتم بیرون ... رو تخت نشسته بود و منم خودم رو
خشك كردم و رفتم پیش رویا نشستم رویا پاهام رو باز كرد و كوسم رو نگا كرد و آروم روش دست كشید و
گفت به به حالا شد ... یه نگاه به كوسم انداختم ... خیلی خوشكل شده بود . خودم كلي كیف كردم ... دستش رو
گذاشت روي پام و یكمي نوازش كرد و منو خوابوند روي تخت و ازم لب گرفت و حسابي همدیگه رو بوسیدیم
... بعد سینه هام رو مالید و شرو كرد به خوردن سینه هام ... اون موقع یه حالي شده بودم كه خیلي خوب بود
... سینه هام رو میمالید و میخورد ... بعد رفت سوراغ كوسم و هي میمالید و فشار میداد كم كم داخل دلم داشت
یه جوري میشد ... بعد شرو كرد به خوردن كوسم و یه كم كه كوسم رو خورد به نفس نفس افتادم و اونهم هي
میمالید و میخورد ... و من اون موقع دیگه حال خودم رو نمي فهمیدم و آه و ناله میكردم ... وقتي كوسم رو
زبون میزد خیلي حال میداد ... با یه دستش كوسم رو میمالید و با یه دست دیگش سینه هام رو ... سینه هام عین
سنگ شده بودن ... بعد از ۱۰ دقیقه كه میمالید و میخورد من یهویي بدنم گرم شد و احساس كردم توي دلم
یهویي خالي شد و رویا گفت ترشهاتت داره میاد ... و با دست مال كوسم رو پاك كرد ... من همینجور بي حال
افتاده بودم و میخواستم بلند شم ولي نتونستم اما حس خوبي داشتم و احساس راحتي میكردم ... رویا هم كنارم
نشسته بود و سینه هام رو میمالید ... بعد از ۱۰ دقیقه حالم اومد سر جاش ... بد جور عرق كرده بودم ... ازم
پرسید حالت جا اومد ؟منم گفتم آره ... گفت حالا تو باید منو ارضا كني ... گفتم بزا واسه یه روز دیگه ولي اون
قبول نكرد و گفت همین هالا ... منم مجبور شدم و قبول كردم ... ولي قبلش رفتم دستشویي و جیش كردم و
وقتي برگشتم دیدم رو تخت دراز كشیده و من هم رفتم سراغ سینه هاش و شرو كردم مالیدن و با سینه هاش
بازي كردم ... حسابي براش میمالیدم ... رویا گفت كه تا حالا كسي اینجوري واسم نمالیده كه حال كنم مثل اینكه
به كارت واردي ها ... منم شرو كردم سینه هاش رو خوردن و نوك سینشو مك میزدم ... رویا سینه هاي تپلي
داره ... بعد رفتم سراغ كوسش و كوسش رو مي میلیدم ... اولش نمیخواستم كوسش رو بخورم ... ولي با اصرار
رویا مجبور شدم بخورم ... اصلا دوست نداشتم بخورم ... اول با نوك زبونم یكم لیس زدم ... دیدم بدك نیست و
حال میده ... منم كم كم خوشم میومد و بیشتر میخوردم و لیس میزدم و سرعت خوردن و لیسیدنم رو بیشتر
میكردم ... رویا چشماش رو بسته بود و آه و ناله میكرد و می
1398/5/11
میخوام اولین لزم و اینكه چجوري با رویا آشنا شدم رو براتون تعریف كنم ... اون موقع ها كه بیست سالم بود
یه دوستي داشتم به اسم نیلوفر ... هر وقت كه میخواستیم بریم بیرون یكي از دوستاش رو به اسم رویا همراه
خودش میاورد كه من اونجا با رویا آشنا شدم و كم كم با رویا دوست شدم ... و با هم كم كم صمیمي شدیم و به
خونه همدیگه میرفتیم ...
یه روز رویا اومده بود خونه ما و تو اتاقمون داشتیم حرف میزدیم كه مادرم اومد و گفت كه میخواد بره بیرون ...
وقتي كه رفت رویا به من گفت كه فیلم نگاه میكني ؟ منم گفتم آره ... وقتي فیلم رو گزاشت دیدم كه یه فیلم س.وپره
... من اولش خوشم نیومد و میخواستم خاموش كنم ولي رویا نزاشت و منم نشستم نگا كنم و كم كم خوشم اومد
و تا آخرش رو دیدم ... وقتي كه تموم شد رویا به من گفت میخواي با هم لز داشته باشیم ؟ گفتم یعني چي ؟
و رویا واسم توضیح داد كه لز چي هستش و پرسید حالا میخواي ؟ ... گفتم نه بزا واسه یه روز دیگه مادرم
الان میاد و قرار شد یه روز كه خونه ما خالي شد بهش بگم ...
هفته بعد پنجشنبه خونه ما خالي شد و من هم به رویا زنگ زدم كه بیاد و رویا بعد از بیست دقیقه اومد ...
در رو باز كردم و رویا اومد داخل و روي مبل نشست ... با هم یكم حرف زدیم و ازش پذیرایي كردم …
بعد از نیم ساعت رویا گفت شرو كنیم ؟ منم گفتم كه آره و با هم رفتیم تو اتاق خواب و رویا گفت كه
لباسهات رو در بیار و خودش هم شرو كرد لباساي خودش رو در آوردن ... من فقط شرت و سوتین داشتم
و رویا هم همینطور ... رویا اومد جلو و سوتین منو در آورد و منم مال اونو باز كردم ... یكم كه سینه هام
رو مالید رفت سوراغ شرتم و اونو در آورد و گفت این چیه ؟ (آخه كلي مو داشت) گفتم چیه؟
گفت اینجوري نمیشه بریم حموم تمیزش كنم و شرتش رو در آورد ...
وقتي كوسش رو دیدم خیلي كیف كردم ... سفید و بدون حتي یدونه مو ... رفتیم حموم و به من گفت كه
اطراف كوست رو خیس كن و منم با آب گرم كوسم رو خیس كردم ... گفت بشین روي زمین و منم نشستم …
رویا یه تیغ و صابون برداشت و كوسم رو كفي كرد و با تیغ موهاش رو زد و معلوم بود خیلي ماهره ...
و بعد از اون دور سوراخ كونم رو زد و بعد از اون زیر بغل هام رو زد ... و بهم گفت خودت رو بشور و
بیا بیرون و خودش رفت بیرون و منم یه دوش گرفتم و رفتم بیرون ... رو تخت نشسته بود و منم خودم رو
خشك كردم و رفتم پیش رویا نشستم رویا پاهام رو باز كرد و كوسم رو نگا كرد و آروم روش دست كشید و
گفت به به حالا شد ... یه نگاه به كوسم انداختم ... خیلی خوشكل شده بود . خودم كلي كیف كردم ... دستش رو
گذاشت روي پام و یكمي نوازش كرد و منو خوابوند روي تخت و ازم لب گرفت و حسابي همدیگه رو بوسیدیم
... بعد سینه هام رو مالید و شرو كرد به خوردن سینه هام ... اون موقع یه حالي شده بودم كه خیلي خوب بود
... سینه هام رو میمالید و میخورد ... بعد رفت سوراغ كوسم و هي میمالید و فشار میداد كم كم داخل دلم داشت
یه جوري میشد ... بعد شرو كرد به خوردن كوسم و یه كم كه كوسم رو خورد به نفس نفس افتادم و اونهم هي
میمالید و میخورد ... و من اون موقع دیگه حال خودم رو نمي فهمیدم و آه و ناله میكردم ... وقتي كوسم رو
زبون میزد خیلي حال میداد ... با یه دستش كوسم رو میمالید و با یه دست دیگش سینه هام رو ... سینه هام عین
سنگ شده بودن ... بعد از ۱۰ دقیقه كه میمالید و میخورد من یهویي بدنم گرم شد و احساس كردم توي دلم
یهویي خالي شد و رویا گفت ترشهاتت داره میاد ... و با دست مال كوسم رو پاك كرد ... من همینجور بي حال
افتاده بودم و میخواستم بلند شم ولي نتونستم اما حس خوبي داشتم و احساس راحتي میكردم ... رویا هم كنارم
نشسته بود و سینه هام رو میمالید ... بعد از ۱۰ دقیقه حالم اومد سر جاش ... بد جور عرق كرده بودم ... ازم
پرسید حالت جا اومد ؟منم گفتم آره ... گفت حالا تو باید منو ارضا كني ... گفتم بزا واسه یه روز دیگه ولي اون
قبول نكرد و گفت همین هالا ... منم مجبور شدم و قبول كردم ... ولي قبلش رفتم دستشویي و جیش كردم و
وقتي برگشتم دیدم رو تخت دراز كشیده و من هم رفتم سراغ سینه هاش و شرو كردم مالیدن و با سینه هاش
بازي كردم ... حسابي براش میمالیدم ... رویا گفت كه تا حالا كسي اینجوري واسم نمالیده كه حال كنم مثل اینكه
به كارت واردي ها ... منم شرو كردم سینه هاش رو خوردن و نوك سینشو مك میزدم ... رویا سینه هاي تپلي
داره ... بعد رفتم سراغ كوسش و كوسش رو مي میلیدم ... اولش نمیخواستم كوسش رو بخورم ... ولي با اصرار
رویا مجبور شدم بخورم ... اصلا دوست نداشتم بخورم ... اول با نوك زبونم یكم لیس زدم ... دیدم بدك نیست و
حال میده ... منم كم كم خوشم میومد و بیشتر میخوردم و لیس میزدم و سرعت خوردن و لیسیدنم رو بیشتر
میكردم ... رویا چشماش رو بسته بود و آه و ناله میكرد و می
گفت بخور ... بمال ... تند تر و از این حرفها ...
از بس مالیده بودم كوسش سرخ شده بود ... حدود ۱۵ دقیقه میمالیدم و میخوردم كه دیدم ترشحاتش داره میاد منم
همینطور مالیدم ... حسابي خالي شده بود ... منم با دست ترشحاتش رو به بدنش میمالیدم ... یه ۵ دقیقه
همینطور روي تخت دراز كشیده بود ...
بعد بلند شد و منو بوسید و گفت تا حالا اینجوري ارضا نشده بودم ... بعدش به من گفت كه روي شكم دراز بكشم
... گفتم چیكار میخواهي بكني ؟ گفت كاري نمیخوام بكنم ... منم رو شكمم خوابیدم ... از كیفش یه قوطي
ژل آورد و به من گفت كونت رو بده بالا ... من اولش نمي خواستم ولي اینقدر اصرار كرد كه من راضي شدم و
كونم رو بالا آوردم و رویا یه كم به سوراخ كونم ژل زد و با انگشت به سوراخم میمالید و بعد انگشتش رو كرد
تو ... اولش یكم درد داشت ولي زود خوب شد و هال میداد ... انگشتش رو تو كونم عقب جولو میكرد ...
خیلي هال میداد بعد یهو با دو تا انگشت كرد تو كونم ... منم جیق كشیدم ... رویا گفت الان عادت میكني ...
كونم باز شده بود و خیلي هم لیز شده بود و درد نداشت ... وقتي عقب جلو میكرد من هال میكردم ... بعد از
دو سه دقیقه گفت كه میخوام سه تا انگشتم رو بكنم تو ... من ترسیدم و گفتم نه ... گفت درد نداره و به سه تا
از انگشتاش ژل مالید و كرد تو كونم ... اولش خیلي سوزش داشت ... ولي بعدش خیلي هال میداد ...
حس میكردم كونم حسابي باز شده ... بعد از 5 دقیقه این كار رو هم تموم كرد و رفت انگشتاش رو شست و برگشت
... گفت امروز خیلي روز خوبي بود ... و همدیگه رو بوسیدیم و لباسامون رو پوشیدیم .
پایان
@dastankadhi
از بس مالیده بودم كوسش سرخ شده بود ... حدود ۱۵ دقیقه میمالیدم و میخوردم كه دیدم ترشحاتش داره میاد منم
همینطور مالیدم ... حسابي خالي شده بود ... منم با دست ترشحاتش رو به بدنش میمالیدم ... یه ۵ دقیقه
همینطور روي تخت دراز كشیده بود ...
بعد بلند شد و منو بوسید و گفت تا حالا اینجوري ارضا نشده بودم ... بعدش به من گفت كه روي شكم دراز بكشم
... گفتم چیكار میخواهي بكني ؟ گفت كاري نمیخوام بكنم ... منم رو شكمم خوابیدم ... از كیفش یه قوطي
ژل آورد و به من گفت كونت رو بده بالا ... من اولش نمي خواستم ولي اینقدر اصرار كرد كه من راضي شدم و
كونم رو بالا آوردم و رویا یه كم به سوراخ كونم ژل زد و با انگشت به سوراخم میمالید و بعد انگشتش رو كرد
تو ... اولش یكم درد داشت ولي زود خوب شد و هال میداد ... انگشتش رو تو كونم عقب جولو میكرد ...
خیلي هال میداد بعد یهو با دو تا انگشت كرد تو كونم ... منم جیق كشیدم ... رویا گفت الان عادت میكني ...
كونم باز شده بود و خیلي هم لیز شده بود و درد نداشت ... وقتي عقب جلو میكرد من هال میكردم ... بعد از
دو سه دقیقه گفت كه میخوام سه تا انگشتم رو بكنم تو ... من ترسیدم و گفتم نه ... گفت درد نداره و به سه تا
از انگشتاش ژل مالید و كرد تو كونم ... اولش خیلي سوزش داشت ... ولي بعدش خیلي هال میداد ...
حس میكردم كونم حسابي باز شده ... بعد از 5 دقیقه این كار رو هم تموم كرد و رفت انگشتاش رو شست و برگشت
... گفت امروز خیلي روز خوبي بود ... و همدیگه رو بوسیدیم و لباسامون رو پوشیدیم .
پایان
@dastankadhi