میگفتن تو جنده کی هستی
مامانمم میگفت من جنده قدرتم من زن قدرتم
هروقت خواستی بیا کصمو جر بده قدرت جونم
میدونستم مجبوره اینارو بگه ولی حس شهوتی بهم میداد
سه نفری خشن کص و کونشو جر دادن و بعد نیم ساعت کارشون تموم شد
زود فرار کردم از خونه
ظهر برگشتم خونه درحالیکه مدرسه نرفته بودم
مامانم حال روحیش خوب بود ولی لنگ لنگان راه میرفت
اون مردتیکه قدرت به عکسایی که ازش گرفته بود مامانمو هر وقت دلش میخاست جرش میداد
هروقتم میکنتش عکساشو از تلگرام میفرسته برا من
دیشب به مامانم گفتم این مردتیکه قدرت مزاحمت نمیشه که؟؟
بهم گفت مردتیکه چیه عزیزم ن آقا قدرت مزاحمم نمیشه دیگ
رابطمون بهتر شده یکی مزاحمم شد توی خیابون باهاش دعوا کرد
الان هوامو داره
فردا شد و ظهر مامانم رفت حموم و یکساعت طول کشید بیاد بیرون
اومد و ناهارو خوردیم و یه تیپ سکسی زد و گفت میرم مغازه شاید دیر وقت اومدم امشب عروس دارم
دیگه حالش خوبه
قدرت پیام داد بهم که ساعت ۷ عصر رفیقم خلیل قراره کص و کون مامانتو آبیاری کنه عزیزم
خلاصه این مردتیکه قدرت زندگیمونو خراب کرده و مامانمم برا حفظ آبروش شده جنده اون و هرکاری میگه میکنه
نوشته: نیما
@dastankadhi
مامانمم میگفت من جنده قدرتم من زن قدرتم
هروقت خواستی بیا کصمو جر بده قدرت جونم
میدونستم مجبوره اینارو بگه ولی حس شهوتی بهم میداد
سه نفری خشن کص و کونشو جر دادن و بعد نیم ساعت کارشون تموم شد
زود فرار کردم از خونه
ظهر برگشتم خونه درحالیکه مدرسه نرفته بودم
مامانم حال روحیش خوب بود ولی لنگ لنگان راه میرفت
اون مردتیکه قدرت به عکسایی که ازش گرفته بود مامانمو هر وقت دلش میخاست جرش میداد
هروقتم میکنتش عکساشو از تلگرام میفرسته برا من
دیشب به مامانم گفتم این مردتیکه قدرت مزاحمت نمیشه که؟؟
بهم گفت مردتیکه چیه عزیزم ن آقا قدرت مزاحمم نمیشه دیگ
رابطمون بهتر شده یکی مزاحمم شد توی خیابون باهاش دعوا کرد
الان هوامو داره
فردا شد و ظهر مامانم رفت حموم و یکساعت طول کشید بیاد بیرون
اومد و ناهارو خوردیم و یه تیپ سکسی زد و گفت میرم مغازه شاید دیر وقت اومدم امشب عروس دارم
دیگه حالش خوبه
قدرت پیام داد بهم که ساعت ۷ عصر رفیقم خلیل قراره کص و کون مامانتو آبیاری کنه عزیزم
خلاصه این مردتیکه قدرت زندگیمونو خراب کرده و مامانمم برا حفظ آبروش شده جنده اون و هرکاری میگه میکنه
نوشته: نیما
@dastankadhi
جاده ای به تجاوز
1400/09/12
#تجاوز #سکس_گروهی
با تمام توانی که تو پاهام بود میدویدم، نفسم به سختی در میومد و قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد، کاملا شوکه بودم، به زمین و زمان فحش میدادم، چرا انقدر نا امن شده این خیابونا ! بعد از امروز دیگه حال روحی من چی میخواد بشه ، هروز باید با ترس از خونه بیام بیرون، به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و بدون توجه به هیچ چیزی سوار پرایدی که جلوم ترمز کرد شدم، صدام در نمیومد راننده پرسید چی شده خانوم؟؟ با دست اشاره کردم که راه بیوفته ، نفسم که یکم سرجاش اومد و قلبم آروم گرفت صدام به سختی از حنجره ام خارج شد و گفتم لطفا منو تا خیابون ایران زمین برسونید، راننده نگاهی به پسر کنار دستش کرد و شونه بالا انداخت ، تا اون لحظه متوجه نشده بودم دو نفر تو ماشین هستن، پسر کنار راننده برگشت سمت منو گفت چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم دوتا آدم بی شرف میخواستن کیفمو بدزدن و با چاقو تهدیدم کردن ، فقط شانس اوردم ۳ نفر از اون کوچه رد شدن و صدای منو شنیدن و اومدن سمتم باهاشون درگیر شدن ، منم نفهمیدم دیگه چجوری تا خیابون دویدم ، خیلی ممنون که منو سوار کردین، راننده گفت چه ادمای دیوثی پیدا میشنا ، از حرفش و لحن صداش خوشم نیومد ، دوباره گفت خوشگلی این دردسرارم داره دیگه ،مگه نه هادی جون؟ پسری که حالا متوجه شدم اسمش هادیه گفت : داش رضا حق دارن دیگه بنده خداها این سرو وضع رو میبینن خون به مغزشون نمیرسه، هنوز حالم جا نیومده بود که با این حرفا بدنم یخ کرد ؛ گفتم ممنون که کمکم کردین منو لطفا همینجا پیاده کنین، رضا گفت شما که گفتی میری ایران زمین عزیزم، متوجه شدم قضیه چیه و شروع کردم به التماس کردن ، خواهش میکنم بذارین پیاده بشم من کل کیفم و کارت بانکیم مال شما التماس میکنم منو پیاده کنین من حالم خیلی بده، هادی گفت اوووف چه دست و دلباز ، همیشه انقدر لارژی؟ ما که چیزی نخواستیم ازت خانوم خانوما داری بذل و بخشش می کنی! گفتم تورو به هرچی میپرستین بزارین برم خواهش میکنم شماها مگه خواهر مادر ندارین؟ رضا گفت هادی تو خواهر داری؟ هادی گفت نه داداش، رضا گفت پس خارتو گاییدم و با شدت شروع کردن به خندیدن ، دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد ، چند بار این کارو کردم ولی اتفاقی نیوفتاد متوجه شدم قفل در هم درومده و جاش خالیه، دلم میخواست همونجا بمیرم، صدای گریه هام کل فضای ماشین رو گرفته بود با شدت جیغ میزدم ، هادی برگشت و با پشت دست زد تو دهنم و گفت خفه شو دیگه جنده خانم تا همینجا کص و کونتو یکی نکردم، خودتو کص میکنی از خونه میای بیرون توقع داری کیر نیاد سمتت؟ تو اگه کونت نمیخارید این جوری نمیگشتی که چاک کص تپلت از رو شلوار بزنه بیرون ، معلومه که هوس کیر کرده اون چوچولت، دیگه حرفاشو نمیشنیدم ، چشمام داشت سیاهی میرفت حتی نا نداشتم تقلا کنم، ترمز کرد و ماشین ایستاد هادی درو باز کرد و پیاده شد و تو یک چشم بر هم زدن صندلی عقب کنار من نشست، میدونستم التماس کردن رحم به قلب اینا نمیاره ، از شدت ترس دندون هام مدام به هم میخورد و حتی دیگه اشکم از چشمام نمیومد، فقط منتظر بودم ببینم چه سرنوشتی قراره برام رقم بخوره ، هادی یه دست روی پام کشید و گفت جووون چه بدنی هم داری ، اگه داد و فریاد راه نندازی و الکی تقلا نکنی قول میدم همه چیز به خوبی تموم بشه ، رضا خندید و گفت دختر خوبیه هادی اذیت نمیکنه مشخصه حرف گوش کنه.
[ ] شیشه های ماشین کاملا دودی بود و هیچی از بیرون مشخص نبود به همین خاطر نمیتونستم از کسی کمک بخوام، وارد یه جاده خاکی و ناهموار شدیم و ماشین به شدت تکون میخورد ، احساس میکردم هر
1400/09/12
#تجاوز #سکس_گروهی
با تمام توانی که تو پاهام بود میدویدم، نفسم به سختی در میومد و قلبم داشت از سینه ام بیرون میزد، کاملا شوکه بودم، به زمین و زمان فحش میدادم، چرا انقدر نا امن شده این خیابونا ! بعد از امروز دیگه حال روحی من چی میخواد بشه ، هروز باید با ترس از خونه بیام بیرون، به خیابون اصلی که رسیدم دست بلند کردم و بدون توجه به هیچ چیزی سوار پرایدی که جلوم ترمز کرد شدم، صدام در نمیومد راننده پرسید چی شده خانوم؟؟ با دست اشاره کردم که راه بیوفته ، نفسم که یکم سرجاش اومد و قلبم آروم گرفت صدام به سختی از حنجره ام خارج شد و گفتم لطفا منو تا خیابون ایران زمین برسونید، راننده نگاهی به پسر کنار دستش کرد و شونه بالا انداخت ، تا اون لحظه متوجه نشده بودم دو نفر تو ماشین هستن، پسر کنار راننده برگشت سمت منو گفت چی شده ؟ چه اتفاقی افتاده؟ بدون اینکه نگاهش کنم گفتم دوتا آدم بی شرف میخواستن کیفمو بدزدن و با چاقو تهدیدم کردن ، فقط شانس اوردم ۳ نفر از اون کوچه رد شدن و صدای منو شنیدن و اومدن سمتم باهاشون درگیر شدن ، منم نفهمیدم دیگه چجوری تا خیابون دویدم ، خیلی ممنون که منو سوار کردین، راننده گفت چه ادمای دیوثی پیدا میشنا ، از حرفش و لحن صداش خوشم نیومد ، دوباره گفت خوشگلی این دردسرارم داره دیگه ،مگه نه هادی جون؟ پسری که حالا متوجه شدم اسمش هادیه گفت : داش رضا حق دارن دیگه بنده خداها این سرو وضع رو میبینن خون به مغزشون نمیرسه، هنوز حالم جا نیومده بود که با این حرفا بدنم یخ کرد ؛ گفتم ممنون که کمکم کردین منو لطفا همینجا پیاده کنین، رضا گفت شما که گفتی میری ایران زمین عزیزم، متوجه شدم قضیه چیه و شروع کردم به التماس کردن ، خواهش میکنم بذارین پیاده بشم من کل کیفم و کارت بانکیم مال شما التماس میکنم منو پیاده کنین من حالم خیلی بده، هادی گفت اوووف چه دست و دلباز ، همیشه انقدر لارژی؟ ما که چیزی نخواستیم ازت خانوم خانوما داری بذل و بخشش می کنی! گفتم تورو به هرچی میپرستین بزارین برم خواهش میکنم شماها مگه خواهر مادر ندارین؟ رضا گفت هادی تو خواهر داری؟ هادی گفت نه داداش، رضا گفت پس خارتو گاییدم و با شدت شروع کردن به خندیدن ، دستگیره درو گرفتم و کشیدم ولی باز نشد ، چند بار این کارو کردم ولی اتفاقی نیوفتاد متوجه شدم قفل در هم درومده و جاش خالیه، دلم میخواست همونجا بمیرم، صدای گریه هام کل فضای ماشین رو گرفته بود با شدت جیغ میزدم ، هادی برگشت و با پشت دست زد تو دهنم و گفت خفه شو دیگه جنده خانم تا همینجا کص و کونتو یکی نکردم، خودتو کص میکنی از خونه میای بیرون توقع داری کیر نیاد سمتت؟ تو اگه کونت نمیخارید این جوری نمیگشتی که چاک کص تپلت از رو شلوار بزنه بیرون ، معلومه که هوس کیر کرده اون چوچولت، دیگه حرفاشو نمیشنیدم ، چشمام داشت سیاهی میرفت حتی نا نداشتم تقلا کنم، ترمز کرد و ماشین ایستاد هادی درو باز کرد و پیاده شد و تو یک چشم بر هم زدن صندلی عقب کنار من نشست، میدونستم التماس کردن رحم به قلب اینا نمیاره ، از شدت ترس دندون هام مدام به هم میخورد و حتی دیگه اشکم از چشمام نمیومد، فقط منتظر بودم ببینم چه سرنوشتی قراره برام رقم بخوره ، هادی یه دست روی پام کشید و گفت جووون چه بدنی هم داری ، اگه داد و فریاد راه نندازی و الکی تقلا نکنی قول میدم همه چیز به خوبی تموم بشه ، رضا خندید و گفت دختر خوبیه هادی اذیت نمیکنه مشخصه حرف گوش کنه.
[ ] شیشه های ماشین کاملا دودی بود و هیچی از بیرون مشخص نبود به همین خاطر نمیتونستم از کسی کمک بخوام، وارد یه جاده خاکی و ناهموار شدیم و ماشین به شدت تکون میخورد ، احساس میکردم هر
لحظه ممکنه تمام محتویات معده ام رو کف ماشین بالا بیارم، حدود پانزده دقیقه ای مسیر خاکی رو طی کردیم تا بالاخره ماشین رو نگه داشت، رضا سریع پیاده شد و صدای باز شدن در آهنی به گوشم رسید ، از شدت تاریکی هیچ چیز مشخص نبود و نمیدیدم کجا اومدیم، رضا مجدد سوار ماشین شد و شروع به حرکت کرد، کمی جلوتر نگه داشت و ماشین رو خاموش کرد ، با ریموت قفل درهای عقب رو باز کرد و هادی گفت پیاده شو ، اینجا صدات به جز ما به کسی نمیرسه پس خودتو و حنجره ات رو خسته نکن، از ماشین پیاده شدم هوا کمی خنک بود و بوی بدی شبیه به روغن سوخته به مشامم میرسید ، یه سوله بود که بخاطر تاریکی نمیتونستم تشخیص بدم برای چه کاریه ، هادی بازوم رو محکم گرفته بود و مثل پر من رو با خودش میکشید ، وارد یه اتاقک شدیم و رضا کلید رو زد و یه مهتابی با تاخیر روشن شد ، تازه میتونستم قیافه این دوتا حیوون صفت رو ببینم.
[ ] هادی حدودا ۱۰ سانتی از رضا بلندتر بود و تقریبا ۱۸۵ سانت قد داشت ، بازو های درشت و هیکل ورزشکاری که مشخص بود مدت زیادی بدن سازی کار کرده روی گردنش یه تتوی تاج بود و یه حرف M روی ساعد دست چپش تتو شده بود چشمای مشکی و یه بینی که مشخص بود قبلا شکسته ، رضا جسه کوچیکتری داشت و مدل موهاش مثل هادی بود و روی سرش بالای گوشش جای قدیمی چاقو کاملا واضح بود، هادی به من نزدیک تر شد و گفت راحت باش لباستو در بیار جمع خودمونیه، ناخوداگاه اشک هام سرازیر شد ، شل شدم و روی دوتا زانوم نشستم و ضجه زدم ، رضا داشت تی شرتش رو در میاورد ، به قدری ترسیده بودم که چند قطره ادرارم شرتمو خیس کرد، هادی گفت اه دیگه حوصلمو داری سر میبری بس کن دیگه ، انقدر قضیه رو سخت نکن و با یه حرکت بلندم کرد و مانتومو کشید و از تنم دراورد ، یقه پیراهنمو گرفت و جر داد سوتیینم مشخص شد ، دستامو به حالت ضربدری روی سینه هام گذاشتم ، مچ دستامو گرفت و رضا اومد پشتم و سوتینم رو باز کرد ، حالا سینه هام کامل دیده میشد و از پشت دو تا سینه هامو با دستاش گرفت و فشار داد ، دستاشو اورد پایینو و دکمه های شلوارمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین و گفت جووون چه کونی ، مگه میشه از این کون گذشت و شروع کرد به مالیدن باسنم و چندتا ضربه محکم زد ، هادی همینطور که مچ دستامو گرفته بود کامل دستامو باز کرد و سرش رو اورد جلوی سینه هام و نوک سینه ام رو کرد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن ، گریه ام بند نمیومد حس تنفر تمام وجودمو گرفته بود تو اون لحظه فقط از خدا میخواستم بمیرم و نبینم چه اتفاقی قراره بیوفته، گرچه مطمئن بودم این لاشخورا از جنازم هم نمیگذشتن، هیچ نیرویی تو پاهام نبود و باعث شد بیوفتم زمین ، رضا همچنان پشت من بود و کمرم رو لیس میزد و همزمان باسنمو مالش میداد، هادی شلوارشو دراورد و شورتشو کشید پایین، چشام دیگه سیاهی میرفت ، کیرشو گرفته بود تو دستشو میمالید با اینکه هنوز بلند نشده بود ولی خیلی بزرگ بود و رنگ پوستش تقریبا سیاه بود ، کیرشو اورد جلوی دهنمو مالید روی لبم و میگفت باز کن اون دهنو، لاشی ، حالت تهوع داشتم و مدام سرمو تکون میدادم و اونم همچنان کارشو ادامه میداد، حالا دیگه کیرشو به تمام صورتم میمالید ، چشمامو بسته بودم و با شدت لبامو رو هم فشار میدادم که دهنم باز نشه، تصور اینکه کیرش بره تو دهنم حالمو بدتر میکرد، تو همین فکر بودم که کیر رضا از زیر وارد شورتم شد و مالیده میشد رو لپ باسنم ، چند بار که این کارو کرد شورتمو تا بالای زانوم کشید پایین و کیرشو گذاشت لای باسنم ، هادی هم دیگه تخماشو داشت میمالید به صورتم ، دیگه نمیتونستم تکون بخورم و کاملا دراز کش
[ ] هادی حدودا ۱۰ سانتی از رضا بلندتر بود و تقریبا ۱۸۵ سانت قد داشت ، بازو های درشت و هیکل ورزشکاری که مشخص بود مدت زیادی بدن سازی کار کرده روی گردنش یه تتوی تاج بود و یه حرف M روی ساعد دست چپش تتو شده بود چشمای مشکی و یه بینی که مشخص بود قبلا شکسته ، رضا جسه کوچیکتری داشت و مدل موهاش مثل هادی بود و روی سرش بالای گوشش جای قدیمی چاقو کاملا واضح بود، هادی به من نزدیک تر شد و گفت راحت باش لباستو در بیار جمع خودمونیه، ناخوداگاه اشک هام سرازیر شد ، شل شدم و روی دوتا زانوم نشستم و ضجه زدم ، رضا داشت تی شرتش رو در میاورد ، به قدری ترسیده بودم که چند قطره ادرارم شرتمو خیس کرد، هادی گفت اه دیگه حوصلمو داری سر میبری بس کن دیگه ، انقدر قضیه رو سخت نکن و با یه حرکت بلندم کرد و مانتومو کشید و از تنم دراورد ، یقه پیراهنمو گرفت و جر داد سوتیینم مشخص شد ، دستامو به حالت ضربدری روی سینه هام گذاشتم ، مچ دستامو گرفت و رضا اومد پشتم و سوتینم رو باز کرد ، حالا سینه هام کامل دیده میشد و از پشت دو تا سینه هامو با دستاش گرفت و فشار داد ، دستاشو اورد پایینو و دکمه های شلوارمو باز کرد و شلوارمو کشید پایین و گفت جووون چه کونی ، مگه میشه از این کون گذشت و شروع کرد به مالیدن باسنم و چندتا ضربه محکم زد ، هادی همینطور که مچ دستامو گرفته بود کامل دستامو باز کرد و سرش رو اورد جلوی سینه هام و نوک سینه ام رو کرد تو دهنش و شروع کرد به میک زدن ، گریه ام بند نمیومد حس تنفر تمام وجودمو گرفته بود تو اون لحظه فقط از خدا میخواستم بمیرم و نبینم چه اتفاقی قراره بیوفته، گرچه مطمئن بودم این لاشخورا از جنازم هم نمیگذشتن، هیچ نیرویی تو پاهام نبود و باعث شد بیوفتم زمین ، رضا همچنان پشت من بود و کمرم رو لیس میزد و همزمان باسنمو مالش میداد، هادی شلوارشو دراورد و شورتشو کشید پایین، چشام دیگه سیاهی میرفت ، کیرشو گرفته بود تو دستشو میمالید با اینکه هنوز بلند نشده بود ولی خیلی بزرگ بود و رنگ پوستش تقریبا سیاه بود ، کیرشو اورد جلوی دهنمو مالید روی لبم و میگفت باز کن اون دهنو، لاشی ، حالت تهوع داشتم و مدام سرمو تکون میدادم و اونم همچنان کارشو ادامه میداد، حالا دیگه کیرشو به تمام صورتم میمالید ، چشمامو بسته بودم و با شدت لبامو رو هم فشار میدادم که دهنم باز نشه، تصور اینکه کیرش بره تو دهنم حالمو بدتر میکرد، تو همین فکر بودم که کیر رضا از زیر وارد شورتم شد و مالیده میشد رو لپ باسنم ، چند بار که این کارو کرد شورتمو تا بالای زانوم کشید پایین و کیرشو گذاشت لای باسنم ، هادی هم دیگه تخماشو داشت میمالید به صورتم ، دیگه نمیتونستم تکون بخورم و کاملا دراز کش
روی زمین بودم، رضا کیرشو نزدیک کصم کرد و کلاهکش رو میمالید روش و با یه حرکت کل کیرشو وارد کصم کرد که کاملا خشک بود و از شدت درد عربده کشیدم اونم بی توجه به فریاد های من تلمبه میزد ، داشتم جر میخوردم ، بعد از تقریبا ده دقیقه کیرشو کشید بیرون و من رو برگردوند و جاشو با هادی عوض کرد هادی روی جفت زانوهاش نشست و یه تف انداخت روی کصم و با کیرش مالید روش و آروم کیرشو فرستاد تو و شروع کرد به تلمبه زدن ، رضا اومد جلوم و سینه هامو گرفت و چسبوند به هم، سینه هام بزرگ بود و سال پیش جراحی کردم که بیارمشون بالاتر، کیرشو گذاشت لای سینه هامو عقب جلو میکرد و هادی هم همین کارو با کصم میکرد ، گذر زمان رو متوجه نمیشدم فقط صدای ناله های رضا بیشتر و بیشتر شد و همینطور که کیرش لای سینه هام بود آبش ریخت بیرون و تا چونمو و گردنم پرت شد تا اینکه سینه هامو ول کرد و پخش زمین شد، ولی هادی همچنان به کردن ادامه میداد، با دستاش رون های پام رو گرفته بود و محکم فشار میداد ، واقعا نمیتونستم مقاومت کنم حالا دیگه آروم و بی صدا اشک میریختم که بازوم رو گرفت و به روی سینه خوابوند رو زمین ، با دو دست لای کونم رو باز کرد و روی سوراخ کونم دست میکشید ، فهمیدم چه گهی میخواد بخوره و حتی فکرشم دیوونم میکرد، سکس مقعدی، چیزی که بیزار بودم ازش نه اینکه تجربه اش کرده باشم کلا از این نوع سکس متنفر بودم و شنیده بودم درد وحشتناکی داره، پس تمام توانمو جمع کردم و شروع کردم به جیغ کشیدن و داد زدن اونم با یه دستش موهامو گرفت و کشید عقب سرمو و با دست دیگه جلوی دهنمو گرفت و گفت ببین جنده خانوم سروصدا راه ننداز الکی شلوغ بازی نکن وگرنه تا صبح از کون میگامت که نتونی دیگه راه بری پس خفه خون بگیر و لال شو، تمام انرژیم رو جمع کردم و با شدت زیادی دستشو گاز گرفتم طوری که طعم خون رو زیر زبونم متوجه شدم، دستشو کشید و چنان عربده ای زد که مشخص بود خیلی دردش گرفته ، یه سیلی زد تو گوشم و گفت وحشیه جنده درستت میکنم، و بدون معطلی کیرشو گذاشت رو سوراخ کونم و شروع کرد فشار دادن با درد توصیف ناپذیری تا کلاهک کیرش رفت داخل و حالا کم کم داشت تلمبه میزد، از شدت درد داشتم بی هوش می شدم انگار چشمام سیاهی میرفت ، یاد روزی افتادم که داشتم از پله های دانشگاه پایین میومدم که پام پیچ خورد و از ۶ تا پله غلت خوردم و دستم شکست فکر میکردم بدترین درد دنیا شکستگی استخوانه تا الان که درد بدتری رو داشتم تحمل میکردم، خیلی وحشی شده بود و ظاهرا میخواست تلافی کنه، رضا که تا اون موقع پهن زمین بود نیم خیز شد و گفت داداش تنها تنها ؟ منم تو صف وایستادم ها ، هادی که حالا صدای اه و ناله هاش بالا رفته بود و سرعت تلمبه هاش بیشتر شده بود محکم میکوبید رو کونم و بی حرکت شد ، کاملا خالی شدن آبش تو کونم رو احساس کردم ، اونم ارضاء شد بالاخره و خودش رو انداخت رو زمین، راست میگفت که کاری میکنه نتونم راه برم ، بی حس شده بودم و کنترلی رو پاهام نداشتم حالم داشت از خودم بهم میخورد، چجوری میتونن انقدر پست فرت و کثیف باشن ، اگه کسی با ناموس خودشون این کارو بکنه چه حالی میشن؟ من به اونا پناه بردم تا از دست یه حرومزاده دیگه راحت بشم ولی دست دوتا تخم حروم بی همه چیز افتادم ، پس کجاست غیرتشون ؟ چرا جامعه ما اینجوری شده که یه دختر از ترسش نمیتونه حتی تنها تو خیابون قدم بزنه، فکر میکردم هر مردی من رو تو اون وضعیت با اون حال و ترسی که تو وجودم بود ببینه رگ غیرتش بزنه بیرون و میرفت دنبال طرف، دوست داشتم به عالم و آدم فحش بدم ، خدا من چه بدی کردم که تاوانش باید این میشد؟ من ح
تی بر خلاف خیلی از دوستام هرگز حتی پسری رو سرکار نذاشتم یا بخوام با احساساتشون بازی کنم ، همیشه سعی میکردم خوب باشم و دل نشکونم ، اما الان دل خودم هزار تیکه شده بود و تو کل این اتاق پخش شده بود ، واقعا میتونستم برسم خونه؟ اصلا میتونستم از فردا به زندگی عادی برگردم؟ این روز رو میشد از ذهنم پاک کنم؟ هرگز، این تجاوز تا عمر دارم میشد جزوی از زندگی من، رضا بلند و شد که بیاد سمت من که هادی بهش گفت بکش بیرون دیگه داستان خطری شده الان ، حتما ننه باباش به پلیس خبر دادن ، رضا گفت به عقل جنم نمیرسه اینجا کسی بخواد بیاد، ولی باشه بریم بهتره.
[ ] مثل جنازه دست و پامو گرفتن و انداختنم صندلی عقب و حرکت کردن، تمام حس های بد تو وجود من وارد شده بودن، حالم از خودمم بهم میخورد ، ماشین ایستاد و درب عقب باز شد و هادی پاهامو کشید و پرتم کرد رو زمین و کارت دانشجوییم رو نشون داد و گفت بخوای دهنتو باز کنی میدونم چجوری پیدات کنم و اون موقع دیگه نمیذارم مثل امروز بهت خوش بگذره، سوار شد و رفتن، حتی نتونستم پلاک ماشین رو ببینم و حفظش کنم، اگه اون لحظه میمردم واقعا راضی بودم ، روی یه زمین خاکی افتاده بودم که تقریبا ۲۰۰ متر جلوتر یه جاده ای بود و مشخص بود ماشین رد میشه اونجا، با بدبختی و جون کندن خودمو رسوندم کنار جاده، با خودم گفتم مگه میشه به کسی اطمینان کنم دوباره؟ گوشیم رو هم برداشته بودن ، چاره ای جز اطمینان کردن نداشتم حداقل الان هرکی من رو تو این وضعیت میدید حتما دلش به رحم میومد.
[ ] نور چراغ یه ماشین که نمیدیدم چی هست بهم نزدیک میشد میترسیدم دستم رو بلند کنم و تقاضای کمک کنم،ماشین بهم نزدیک شد و کنار من ترمز کرد، یه مرد از ماشین پیاده شد و دوید سمتم ، شدیدا ترسیده بود که دیدم درب سمت کنار راننده هم باز شد و یه خانوم پیاده شد و داد زد یا خدااااا، حالا یه مقدار از ترسم کم شده بود یکم خیالم راحت شد، خانومه اومد کنارم و سرم رو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش، چه حس خوبی بود چقدر به این آغوش محتاج بودم ، چقدر دلم مادرم رو میخواست ولی مطمئن بودم اگه من رو تو این وضعیت میدید بلافاصله سکته میکرد .
[ ] بهم گفت چی شده عزیزم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تصادف کردی؟ اقایی که حتی چهرشم ندیده بودم گفت دختر جان حالت خوبه؟ میتونی حرف بزنی ؟ ناهید تکونش نده شاید جاییش شکسته باشه باید زنگ بزنیم اورژانس، خانومی که حالا فهمیدم اسمش ناهیده گفت علی چرا چرت و پرت میگی، آمبولانس تا بخواد بیاد و برسه اینجا این بنده خدا جونش درومده ، زود بیا کمک کن بذاریمش تو ماشین طفل معصوم رو، با کمک هم و به سختی دراز کشیدم رو صندلی عقب ، انقدر لش بودم که فکر کنم وزنم بیشتر شده بود ، دیگه هیچی یادم نیست تا زمانی که چشمام رو باز کردم و چشم های خیس مادرم رو روبروم دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم و راحت چشمام رو بستم.
امیدوارم لذت برده باشید ، این داستان یکی از هزاران اتفاق هایی هست که برای دختران سرزمینمون پیش میاد و واقعا تلخ و ترسناکه و ما بی خبر از حس و حال اونا راحت از کنارشون رد میشیم و شاید متلکی هم بهشون بندازیم، حتی خیلی هاشون از ترس آبرو باید این کابوس رو مثل راز تو دلشون نگه دارن و صداشون رو کسی نشنوه، به امید روزی که همه دخترا بدون ترس و دلهره بتونن تو جامعه باشن.
نوشته: شاهین
@dastankadhi
[ ] مثل جنازه دست و پامو گرفتن و انداختنم صندلی عقب و حرکت کردن، تمام حس های بد تو وجود من وارد شده بودن، حالم از خودمم بهم میخورد ، ماشین ایستاد و درب عقب باز شد و هادی پاهامو کشید و پرتم کرد رو زمین و کارت دانشجوییم رو نشون داد و گفت بخوای دهنتو باز کنی میدونم چجوری پیدات کنم و اون موقع دیگه نمیذارم مثل امروز بهت خوش بگذره، سوار شد و رفتن، حتی نتونستم پلاک ماشین رو ببینم و حفظش کنم، اگه اون لحظه میمردم واقعا راضی بودم ، روی یه زمین خاکی افتاده بودم که تقریبا ۲۰۰ متر جلوتر یه جاده ای بود و مشخص بود ماشین رد میشه اونجا، با بدبختی و جون کندن خودمو رسوندم کنار جاده، با خودم گفتم مگه میشه به کسی اطمینان کنم دوباره؟ گوشیم رو هم برداشته بودن ، چاره ای جز اطمینان کردن نداشتم حداقل الان هرکی من رو تو این وضعیت میدید حتما دلش به رحم میومد.
[ ] نور چراغ یه ماشین که نمیدیدم چی هست بهم نزدیک میشد میترسیدم دستم رو بلند کنم و تقاضای کمک کنم،ماشین بهم نزدیک شد و کنار من ترمز کرد، یه مرد از ماشین پیاده شد و دوید سمتم ، شدیدا ترسیده بود که دیدم درب سمت کنار راننده هم باز شد و یه خانوم پیاده شد و داد زد یا خدااااا، حالا یه مقدار از ترسم کم شده بود یکم خیالم راحت شد، خانومه اومد کنارم و سرم رو بلند کرد و گذاشت رو سینه اش، چه حس خوبی بود چقدر به این آغوش محتاج بودم ، چقدر دلم مادرم رو میخواست ولی مطمئن بودم اگه من رو تو این وضعیت میدید بلافاصله سکته میکرد .
[ ] بهم گفت چی شده عزیزم چه اتفاقی برات افتاده ؟ تصادف کردی؟ اقایی که حتی چهرشم ندیده بودم گفت دختر جان حالت خوبه؟ میتونی حرف بزنی ؟ ناهید تکونش نده شاید جاییش شکسته باشه باید زنگ بزنیم اورژانس، خانومی که حالا فهمیدم اسمش ناهیده گفت علی چرا چرت و پرت میگی، آمبولانس تا بخواد بیاد و برسه اینجا این بنده خدا جونش درومده ، زود بیا کمک کن بذاریمش تو ماشین طفل معصوم رو، با کمک هم و به سختی دراز کشیدم رو صندلی عقب ، انقدر لش بودم که فکر کنم وزنم بیشتر شده بود ، دیگه هیچی یادم نیست تا زمانی که چشمام رو باز کردم و چشم های خیس مادرم رو روبروم دیدم، ناخودآگاه لبخند زدم و راحت چشمام رو بستم.
امیدوارم لذت برده باشید ، این داستان یکی از هزاران اتفاق هایی هست که برای دختران سرزمینمون پیش میاد و واقعا تلخ و ترسناکه و ما بی خبر از حس و حال اونا راحت از کنارشون رد میشیم و شاید متلکی هم بهشون بندازیم، حتی خیلی هاشون از ترس آبرو باید این کابوس رو مثل راز تو دلشون نگه دارن و صداشون رو کسی نشنوه، به امید روزی که همه دخترا بدون ترس و دلهره بتونن تو جامعه باشن.
نوشته: شاهین
@dastankadhi
نازنین خواهر نازنین
1400/09/13
#خواهر #تابو
سلام من امیرم۱۶سالم بود اون موقع مثل الان نبود گوشی نت اینا باشه دوستیا مخفی بود فیلم های پورن تو سی دی باید میخریدی یا تو مدرسه از دوستات می گرفتی اونم به نوبت خلاصه بدبختی خودشون داشت.پدرم کامیون داشت همیشه خدا خونه نبود کامیونش رو خیلی بیشتر از ماها دوست داشت.خواهر بزرگم مینا ازدواج کرده بود شوهرش افسر نیروی دریایی خونشون بندر عباس و تو خونه من و مامانم مونا خواهر کوچیکم که دوسال از من کوچیکتره.مونا دختر خوبی بود سربه زیر چادری و درس خون اما نسبت به سنش هیکل بزرگی داشت سینه های بزرگش با اینکه همیشه حتی تو خونه لباس پوشیده می پوشید خودنمایی میکرد. من اصلا به سکس یا حال کردن با خواهرم فکر نکرده بودم که یک روز تو مدرسه زنگ تفریح چیزی شنیدم که زندگیمو کلا عوض کرد هادی و آرش از سکس خواهر برادری حرف میزدن که پدرمادرشون فهمیده بودن و تا حد کشت زده بودن دختره خودکشی کرده بود اما نمرده بود بعد اینکه دختره حالش بهتر میشه با برادرش از بیمارستان فرار میکنه و حالا همه جا پرشده بود اونم تو شهر ما که شهر بزرگی نبود تو غرب کشور و هر خبری میشد سریعا به گوش همه میرسید.اون روز دیگه نتونستم درس بخونم فکرم همش درگیر بود مگه میشه برادروخواهر چطور تونستن از طرفی یک حس لذت بخش زمانی که به مونا فکر میکردم به سراغم میومد از اون روز به بعد دیگه به مونا بیشتر توجه میکردم به حرکاتش اندامش.اون سال امتحان های خرداد دادیم تموم شد وارد تابستون شدیم پنج تیر ماه بود سر ظهر رفته بودم استخر طبق عادت تابستانه از استخر که اومدم خونه دیدم پدرم اومده رفتم سلام کردم اما با اینکه مدتی بود ندیده بودمش جواب خوبی نداد باسر جوابمو داد یهو دیدم مامانم از اتاق اومد از چشماش معلوم بود گریه کرده پرسیدم چی شده گفتن دامادمون تصادف کرده و پای چپش از دوجا شکسته مینا تو شهر غریب تنهاست میریم چند روز بمونیم اونجا حواست به خونه باشه تا برگردیم و مثل همه مادرا نکات ایمنی رو هزار بار تاکید کرد بر انجام دادنش.خیلی ناراحت بودم تو دلم گفتم خدایا چی میشد مونا نمی رفت باهم میموندیم تو خونه که صدای پدرم بلند شد زن زود باش باید به قطار برسیم تعجب کردم مگه با کامیون نمیخواستن برن پرسیدم پدرم گفت که بار داره برای تبریز مادرت رو میبرم تهران راه آهن با قطار میره گفتم میره مگه مونا نمیاد که مادرم حرف بابامو قطع کرد گفت کجا بیاد پس برای تو کی غذا درست کنه تر وخشکت کنه دعوا نکنین کسی رو میارین خونه تو کونم عروسی شد بلخره راه افتادن و من با عشقم چند روز تنها تنها بودم و حتما دیگه باید کاری میکردم رفتم بیرون قرض گرفتم تاخیری ترامادول سیدنافیل با کلی خوراکی که مونا دوست داشت اومدم خونه گفتم حاضر شو شام بریم بیرون از مهربانی من تعجب کرده بود گفتم باید خوش بگذرونیم از خوشحالی ذوق زده شده بود رفت حاضر شد اومد سر تا پا نگاش کردم گفتم خجالتی نمیکشی با تعجب گفت چرا گفت اینجوری میخوای بیای گفت چه جوری گفتم چادر بنداز اون ور کمی آرایش کن خوشکل شو تیپ بزن از حرفام تعجب کرده بود گفتم مونا من پیش مامان اینا چیزی نمی گفتم اما دوست دارم تیپ بزنی خلاصه تیپ خفنی زد مانتو کوتاه خودم برداشتم رژ رو براش غلیظ کردم سویچ ماشین بابام مخفی میکرد ولی من جاشو بلد بودم آوردم بیرون رفتیم تو شهر ما جای دنج هست روستا تبدیل کردن به مکان گردشگری رفتیم رستوران شام خوردیم بلند شدیم کمی دور زدیم تو جنگل دیدم مونا میترسه دستاشو گرفتم گفتم من اینجام رفتیم کنار رود خونه یهو گفت امیر امشب کلا عوض شدی گفتم نشدم پیش مامان اینا چی بگم وگرنه من دوست دارم آزاد
1400/09/13
#خواهر #تابو
سلام من امیرم۱۶سالم بود اون موقع مثل الان نبود گوشی نت اینا باشه دوستیا مخفی بود فیلم های پورن تو سی دی باید میخریدی یا تو مدرسه از دوستات می گرفتی اونم به نوبت خلاصه بدبختی خودشون داشت.پدرم کامیون داشت همیشه خدا خونه نبود کامیونش رو خیلی بیشتر از ماها دوست داشت.خواهر بزرگم مینا ازدواج کرده بود شوهرش افسر نیروی دریایی خونشون بندر عباس و تو خونه من و مامانم مونا خواهر کوچیکم که دوسال از من کوچیکتره.مونا دختر خوبی بود سربه زیر چادری و درس خون اما نسبت به سنش هیکل بزرگی داشت سینه های بزرگش با اینکه همیشه حتی تو خونه لباس پوشیده می پوشید خودنمایی میکرد. من اصلا به سکس یا حال کردن با خواهرم فکر نکرده بودم که یک روز تو مدرسه زنگ تفریح چیزی شنیدم که زندگیمو کلا عوض کرد هادی و آرش از سکس خواهر برادری حرف میزدن که پدرمادرشون فهمیده بودن و تا حد کشت زده بودن دختره خودکشی کرده بود اما نمرده بود بعد اینکه دختره حالش بهتر میشه با برادرش از بیمارستان فرار میکنه و حالا همه جا پرشده بود اونم تو شهر ما که شهر بزرگی نبود تو غرب کشور و هر خبری میشد سریعا به گوش همه میرسید.اون روز دیگه نتونستم درس بخونم فکرم همش درگیر بود مگه میشه برادروخواهر چطور تونستن از طرفی یک حس لذت بخش زمانی که به مونا فکر میکردم به سراغم میومد از اون روز به بعد دیگه به مونا بیشتر توجه میکردم به حرکاتش اندامش.اون سال امتحان های خرداد دادیم تموم شد وارد تابستون شدیم پنج تیر ماه بود سر ظهر رفته بودم استخر طبق عادت تابستانه از استخر که اومدم خونه دیدم پدرم اومده رفتم سلام کردم اما با اینکه مدتی بود ندیده بودمش جواب خوبی نداد باسر جوابمو داد یهو دیدم مامانم از اتاق اومد از چشماش معلوم بود گریه کرده پرسیدم چی شده گفتن دامادمون تصادف کرده و پای چپش از دوجا شکسته مینا تو شهر غریب تنهاست میریم چند روز بمونیم اونجا حواست به خونه باشه تا برگردیم و مثل همه مادرا نکات ایمنی رو هزار بار تاکید کرد بر انجام دادنش.خیلی ناراحت بودم تو دلم گفتم خدایا چی میشد مونا نمی رفت باهم میموندیم تو خونه که صدای پدرم بلند شد زن زود باش باید به قطار برسیم تعجب کردم مگه با کامیون نمیخواستن برن پرسیدم پدرم گفت که بار داره برای تبریز مادرت رو میبرم تهران راه آهن با قطار میره گفتم میره مگه مونا نمیاد که مادرم حرف بابامو قطع کرد گفت کجا بیاد پس برای تو کی غذا درست کنه تر وخشکت کنه دعوا نکنین کسی رو میارین خونه تو کونم عروسی شد بلخره راه افتادن و من با عشقم چند روز تنها تنها بودم و حتما دیگه باید کاری میکردم رفتم بیرون قرض گرفتم تاخیری ترامادول سیدنافیل با کلی خوراکی که مونا دوست داشت اومدم خونه گفتم حاضر شو شام بریم بیرون از مهربانی من تعجب کرده بود گفتم باید خوش بگذرونیم از خوشحالی ذوق زده شده بود رفت حاضر شد اومد سر تا پا نگاش کردم گفتم خجالتی نمیکشی با تعجب گفت چرا گفت اینجوری میخوای بیای گفت چه جوری گفتم چادر بنداز اون ور کمی آرایش کن خوشکل شو تیپ بزن از حرفام تعجب کرده بود گفتم مونا من پیش مامان اینا چیزی نمی گفتم اما دوست دارم تیپ بزنی خلاصه تیپ خفنی زد مانتو کوتاه خودم برداشتم رژ رو براش غلیظ کردم سویچ ماشین بابام مخفی میکرد ولی من جاشو بلد بودم آوردم بیرون رفتیم تو شهر ما جای دنج هست روستا تبدیل کردن به مکان گردشگری رفتیم رستوران شام خوردیم بلند شدیم کمی دور زدیم تو جنگل دیدم مونا میترسه دستاشو گرفتم گفتم من اینجام رفتیم کنار رود خونه یهو گفت امیر امشب کلا عوض شدی گفتم نشدم پیش مامان اینا چی بگم وگرنه من دوست دارم آزاد
باشی تیپ بزنی با دوستات بدی بیرون گفت امیر سوال بپرسم دوست دختر نداری از این سوالش تعجب کردم اخه تا حالا این چیزا بین ما نبود گفتم نه گفتم دروغ نگو گفتم دارم گفت کیه گفتم روبروم نشسته صورتش سرخ شد و بی مزه بهم گفت گفتم داشتم میاوردم اینجا ولی خب دوس ندارم تورو دوس دارم از حرفام تعجب کرده بود همینطور که نشسته بودیم حس کردیم دو نفر دارن نزدیک میشن دیدم دختر پسر تقریبا هم سن خودمون بعد سلام احوالپرسی اینا پسره پرسید دوستین یا نامزدین یا همسرین من گفتم کدومش بهمون میاد گفت نامزد دختره گفت نه دوستن گفتم خانوم راست گفت دوستیم با این حرفم دیدم مونا اخم همراه با تعجب از حرفای امشب به من کرد بعدش دوتا گفتن ازشون عکس بندازیم باk750بعدش به ما گفتن شما نمیندازین من گوشیم که نوکیا۶۶۰۰بود دادم به پسره چون اونا تو بغل هم شکل های مختلف انداخته بودن منم مونا رو بغل کردم بعد دست انداختم کمرش و آخرش بغلش کردم طوری که سینه هاش چسبید به بدنم حس گرفته بودم لحظه خوشی بود مونا گفت بریم سرده بعد شاید بابا به تلفن خونه زنگ بزنه برگشتنی جاده اونجا چون رو کوهه باید خیلی آروم بیای که به مونا گفتم خوش گذشت گفت بد نبود گفتم به من که خیلییی ولی دلم نمی خواست امشب رو از دست بدم باید کاری میکردم از طرفی دلم هم میخواست مونا خودش هم راضی باشه نقشه های مختلف می کشیدم یهو دستاشو گرفتم در حین رانندگی نگاه متعجب به من کرد گفت امیر مشروب خوردی گفتم ته چطور گفت جوری هستی گفتم چه عیبی داره دست آبجیمو بگیرم عیبی داره گفت خب نه گفتم حالا من بپرسم گفتم دوست پسر داری که خیلیی بدش اومد دستشو کشید گفت داری از آبجیت می پرسی غیرت هم که نیس الحمدالله منم دیدم داره بد میشه سریع جمش کردم گفتم نه انتظار داشتم مثل من جواب بدی بگی تو گفت برو دیونه کاش با مامان میرفتم موندم با تو دیونه رسیدیم خونه خونه ما جوری بود که حیاط بزرگی پشت خونه داشت یعنی اول خونه بعد از خونه میرفتی حیاط اتاق من هم انتهای حیاط بود اونجا انباری بود من درستش کردم شد اتاق خودم گفتم مونا نمی ترسی که من بدم اتاق خودم مطمئن بودم میترسه از تنهایی ولی خواستم خودش بگه گفت امیر امشب کلا بی غیرت شدیا نمیدونی من میترسم گفتم پس بیا اتاق من درارو قفل کردم چراغا خاموش کردم منتظر شدم لباس عوض کنه دیدم با تاب و شلوارک بعد ی چادر هم پیچید به خودش رفتیم تو اتاق نمیدونستم از کجا باید شروع کنم سیگنال های داده بودم بهش امشب منم قرض هایی که خریده بودم خورده بودم کیرم وحشتناک بزرگ شده بود بعد بهش گفتم روت بگیر اون ور لباس عوض کنم شلوارک داشتم شورت رو کلا درآوردم اونو پوشیدم تی شرت هم درآوردم کلا لخت فقط ی شلوارک گفتم میتونی برگردی نگاه کرد گوشه لبش لبخندی زد گفت راحتی سرما نخوری ی وقت گفتم نه عزیزم سردم شد میام بغل تو گفت امیر بخدا امشب ازت میترسم منم نشستم کنارش چون ترامادول خورده بودم حسابی نعشه بودم فاز حرف زدن گفتم ببین مونا ما باید همو درک کنیم دوست پسر دوست دختر درد سر داره پسر فقط برای سکس میخواد دختر برای پول هیچ اتفاقی من رفته باید راز دار باشیم از این حرفا فقط سکوت کرده بود چیزی نمی گفت احساس میکردم داره خوشش میاد بعد گفتم مونا میشه راحت باشم گفت تو دیگه راحتی از حد گذروندی گفتم ببین تو صدرصد فیلم پورن دیدی گفت نخیر ندیدم گفتم خودم ی بار از تو کتاب هات سه تا سی دی پیدا کردم سه هاشون هم پورن بودن تا اینو گفتم از خجالت سرخ سرخ شد گفت واس دوستاش بوده گفتم عیبی نداره باید ببینی تا چشمات باز بشن بعد فرصت مناسب دیدم پریدم تو کامپیوتر گذاشتم گفتم بب
ین اولش نگاه نمی کرد بعد آروم آروم چشم دوخت به صفحه کامپیوتر بعد یک رب بیست دقیه حس کردم دیگه خوشش اومده لپاش گل انداخت صداش گرفت یهو خودش چادرو از دور کمرش باز کرد دیگه خیالم راحت شد خودش هم پایه اس داشتم به آرزوم می رسیدم همینطور که نشسته بود دست انداختم دور کمرش و گردنش شروع کردم بوسیدن وای چه داغ بود بعد دیدم فوری دستش و گذاشت رو پاهام من دستمو گذاشتم رو دستش بازی دادم بعد دست بردم تابش رو دادم بالا دیگه مثل وحشیا شده بودم از طرفی حول بودم از طرفی باور نمی کردم سکس کرده بودم اما با جنده پولی با دوستام که همش عجله ایی بود لخت شد نداشت شورت در بیارم منم اصرار نکردم تا اینجا که اومده بود خودش کلی بود سینه های سایز۸۰ درشت تپل نوک قهوایی روشن خوابوندمش سینه هاش کردم تو ذهنم بعد گردنش بعد لاله گوشش صداش بلند شده بود شلوارک درآوردم همینطور مات و مبهوت به کیرم زل زده بود خندید گفت وای چقد بزرگه دستاشو گرفتم دستشو گذاشتم روی کیرم اول چندبار فشار داد وبالا پایین کرد بعد گذاشت تو دهنش ناشی بود چند بار گاز گرفت ولی حرفه ای شد بعد روغن بادام داشتم تو اتاقم درازکشید کلا بدنش رو روغن مالی کردم ماساژ دادن دست بردم شورت درآوردم نگاهی کرد گفتم تو فقط چشماتو ببند گفت حواست باشه اونجا گفتم هست اینقد لیز کردم حس عجیبی گرفته بود یهو گفت من اونو میخوام گفتم چی رو اسمشو بگو گفت کیر کیر کیر خوشگلتو دراز کشید پاهاش انداختم رو شونه هام آروم گذاشتم روی سوراخ کونش با هزار بدبختی روغن زدن ماساژ دادن انگشت کردن بلخره سرش فرستادم داخل صدای جیغش کل اتاق برداشت بعد دیگه روون تر رفت طوری که نصف کیر بیست سانتی تو کونش بود داشت لذت میبرد همش میگفت محکم تر همزمان داشتم چوچولش رو با انگشتم ماساژ میدادم ی کوس تپل بی مو فابریک بعد جیغ محکمی کشید گفت دربیار دیدم ارضا شد اومد بغلم کرد بعدش لباس پوشیدیم رفتیم تو خونه حموم دونفری. مامانم ۱۲روز بعد اومد تو این مدت بکارتش هم زدم با دوستش هم سه نفری سکس کردیم که داستان های اینارو تو سری بعد نازنین خواهر نازنین ۲و۳وشایدم ۴بگم.از اینکه زیاد شد و احیانا غلط املایی داشت ببخشید.
نوشته: امیر
@dastankadhi
نوشته: امیر
@dastankadhi
خاطره ای از همسر سابقم
1400/09/13
#همسر
من دو ساله که از زنم جداشدم به دلیل یه سری مسائل واین خاطره واسه اون زمانه ما توی سکس خیلی راحت بودیم باهم و همه چیز رو به هم میگفتیم زنم بدنش خیلی خوب بود و قیافه خوشگلی داشت بهترین جاشم کونش بود یه کون تپل و تقریبا سفت کمرش کمی باریک بود و بدنش سفید سینه های سایز ۷۰ داشت جوری که من همش دوس داشتم وقتی تو خونه ایم کونش دم دستم باشه و باهاش ور برم و بازی کنم
توی خونه اکثرا شلوار پاش بود و چون زیاد لختی نمیگشت این بیشتر حشریم میکررد.خیلی دوس داشتم وقتی داره کاراشو انجام میده توی آشپز خونه یا جای دیگه توی خونه برم و شلوارو شورتشو بکشم پایین و کون قلمبشو ببینم و با دستم دو طرفشو باز کنم و سوراخشو لیس بزنم.
خیلی هم این کارو میکردم.
ما خونمون حیاط دارو ویلایی بود ینی مزاحم نداشتیم بعضی وقتا باهم نقش بازی میکردیم مثلا بهش زنگ میزدم که دارم میام خونه میام از پشت پنجره دید میزنمت و بعدش میام تو و میکنمت.
یبار رفتم خونه قبلشم هماهنگ کردم که نترسه دیدم یه سارافون پوشیده زیرشم یه شرت فقط داره مثلا کاراشو میکنه حسابی تماشاش کردم کونش زیر لباس باهام حرف میزد جوری که انگار واقعا دارم یه قرییبه رو دید میزنم خط شورتش و برجستگیه کونش دیوونم میکرد و کیرم داشت میترکید رفتم تو خونه و رفتم سمتش از پشت چسبیدم بهش اونم یکم فیلم بازی کرد که مثلا ولم کن الان شوهرم میاد و اینا دستمو بردم رو کونش از رو لباس مالیدم گفتم کاریت ندارم زود کارم تموم میشه یکم گردنشو خوردم لباسشو کشیدم بالا دستمو گذاشتم رو کونش با بند شورتش با انگشتام ور رفتم یکم و نشستم پشتش و شروع کردم به خوردن کونش خودشو خم کرد که زبونم راحت تر به سوراخش برسه منم حسابی خوردمش.پا شدم و سرشو گرفتم بردم سمت کیرم و کردم توی دهنش یکم تلمبه زدم توی دهنش بعد بلندش کردم و خمش کردم دستشو گذاشت روی اوپن و خم شد کیرمو کردم توی کسش همونجور که تقریبا لباس تنمون بود واقعا اون زمانایی که نقش بازی میکردیم حس میکردیم واقعا داریم با یکی دیگه سکس میکنیم و کلی لذت میبردیم .ببخشید من بلد نیستم چطور داستان رو آب و تاب بدم بازم اگه شد مینویسم
نوشته: سامان
@linkdoneshrzad
1400/09/13
#همسر
من دو ساله که از زنم جداشدم به دلیل یه سری مسائل واین خاطره واسه اون زمانه ما توی سکس خیلی راحت بودیم باهم و همه چیز رو به هم میگفتیم زنم بدنش خیلی خوب بود و قیافه خوشگلی داشت بهترین جاشم کونش بود یه کون تپل و تقریبا سفت کمرش کمی باریک بود و بدنش سفید سینه های سایز ۷۰ داشت جوری که من همش دوس داشتم وقتی تو خونه ایم کونش دم دستم باشه و باهاش ور برم و بازی کنم
توی خونه اکثرا شلوار پاش بود و چون زیاد لختی نمیگشت این بیشتر حشریم میکررد.خیلی دوس داشتم وقتی داره کاراشو انجام میده توی آشپز خونه یا جای دیگه توی خونه برم و شلوارو شورتشو بکشم پایین و کون قلمبشو ببینم و با دستم دو طرفشو باز کنم و سوراخشو لیس بزنم.
خیلی هم این کارو میکردم.
ما خونمون حیاط دارو ویلایی بود ینی مزاحم نداشتیم بعضی وقتا باهم نقش بازی میکردیم مثلا بهش زنگ میزدم که دارم میام خونه میام از پشت پنجره دید میزنمت و بعدش میام تو و میکنمت.
یبار رفتم خونه قبلشم هماهنگ کردم که نترسه دیدم یه سارافون پوشیده زیرشم یه شرت فقط داره مثلا کاراشو میکنه حسابی تماشاش کردم کونش زیر لباس باهام حرف میزد جوری که انگار واقعا دارم یه قرییبه رو دید میزنم خط شورتش و برجستگیه کونش دیوونم میکرد و کیرم داشت میترکید رفتم تو خونه و رفتم سمتش از پشت چسبیدم بهش اونم یکم فیلم بازی کرد که مثلا ولم کن الان شوهرم میاد و اینا دستمو بردم رو کونش از رو لباس مالیدم گفتم کاریت ندارم زود کارم تموم میشه یکم گردنشو خوردم لباسشو کشیدم بالا دستمو گذاشتم رو کونش با بند شورتش با انگشتام ور رفتم یکم و نشستم پشتش و شروع کردم به خوردن کونش خودشو خم کرد که زبونم راحت تر به سوراخش برسه منم حسابی خوردمش.پا شدم و سرشو گرفتم بردم سمت کیرم و کردم توی دهنش یکم تلمبه زدم توی دهنش بعد بلندش کردم و خمش کردم دستشو گذاشت روی اوپن و خم شد کیرمو کردم توی کسش همونجور که تقریبا لباس تنمون بود واقعا اون زمانایی که نقش بازی میکردیم حس میکردیم واقعا داریم با یکی دیگه سکس میکنیم و کلی لذت میبردیم .ببخشید من بلد نیستم چطور داستان رو آب و تاب بدم بازم اگه شد مینویسم
نوشته: سامان
@linkdoneshrzad
تجاوز
سلام من سیلین ۱۷ ساله ام من تو خونه یی زندگی میکنم ک طبق پایینش داییم ک دو دختر یه پسر ۲۲ ساله داره هست
پسر داییم مثه داداشم میموند باهاش خیلی صمیمی نبودم ولی اون همش زیر نظر داشت منو همش نگام میکرد منم نمیفهمیدم معنای نگا کردناش تا یه روز ک فرداش تولدم بود اومد خونه مون منو مامانم تنها بودیم مامانم رفته بود نماز بخونه
زکریا یه نامه داد دستم گفت بی صدا بخونش و. رفت منم هنگ کرده بودم ک چی نوشته تو این کاغذ وقتی بازش کردم کلی ابراز علاقه کرده بود
من تو خانواده مذهبی ب دنیا آمدم برام جدید بود و ترسناک فشارم پایین رفته بود استرس داشتم خدامیدونه چه حالی داشتم من ک هفده سال زکریا رو داداشم میدونستم حالا چطوری میتونست بگه عاشقتم خلاصه فرداش مامانم اینا رفته بودن برای خرید و کیک این چیزا واسه تولدم خونه داییم هم نبودن نمیدونم کجا رفته بودن
خونه مون یه زیر زمین واسه لازم بی مصرف داشتیم رفتم تو زیر زمین چهار پایه برداشتم ک یهو دیدم زکریا دم در ایستاده منو دید میزنه سرمو پایین کردم کلی خجالت کشیدم چون تیشرت کوتاه و شلوار پوشیده بودم شال هم نداشتم رفتم نزدیک گفتم برو کنار میخوام برم
گفت کجا خوشگله ؟
اخم کردم کردم و گفتم برو اونور اومد نزدیک گفت اگ نرم چیکار میکنی ای اون میومد جلو من میرفتم عقب خیلی ترسیده بودم چسپیدم ب دیوار اون اومد جوری ک نفس هاش میخورد ب صورتم کم کم داشت اشکم در میومد ک لباشو چسپوند ب لبام شوک زده بودم داشت لبامو میخورد تقلا کردم میخواستم فرار کنم نذاشت بلند داد میزدم ولم کن عوضی آشغال منو چسپوند تو بغل اش گفت میدونستی خیلی سکسی هستی رفت درو قفل کرد از ترس و شوک نمیدونستم چیکار کنم عقلم قد نمیداد ک چیکار کنم فقط گریه میکردم و راز میزدم التماس میکردم ک تورو خدا بذار برم منو انداخت رو مبل خرابه گفت آخه مگه میشه ازت بگذرم جوجو
اون لحظه از خودم نفرت داشتم ک چرا نمیتونم خودمو نجات بدم اومد رومبل پاهامو دراز کرد
سلام من سیلین ۱۷ ساله ام من تو خونه یی زندگی میکنم ک طبق پایینش داییم ک دو دختر یه پسر ۲۲ ساله داره هست
پسر داییم مثه داداشم میموند باهاش خیلی صمیمی نبودم ولی اون همش زیر نظر داشت منو همش نگام میکرد منم نمیفهمیدم معنای نگا کردناش تا یه روز ک فرداش تولدم بود اومد خونه مون منو مامانم تنها بودیم مامانم رفته بود نماز بخونه
زکریا یه نامه داد دستم گفت بی صدا بخونش و. رفت منم هنگ کرده بودم ک چی نوشته تو این کاغذ وقتی بازش کردم کلی ابراز علاقه کرده بود
من تو خانواده مذهبی ب دنیا آمدم برام جدید بود و ترسناک فشارم پایین رفته بود استرس داشتم خدامیدونه چه حالی داشتم من ک هفده سال زکریا رو داداشم میدونستم حالا چطوری میتونست بگه عاشقتم خلاصه فرداش مامانم اینا رفته بودن برای خرید و کیک این چیزا واسه تولدم خونه داییم هم نبودن نمیدونم کجا رفته بودن
خونه مون یه زیر زمین واسه لازم بی مصرف داشتیم رفتم تو زیر زمین چهار پایه برداشتم ک یهو دیدم زکریا دم در ایستاده منو دید میزنه سرمو پایین کردم کلی خجالت کشیدم چون تیشرت کوتاه و شلوار پوشیده بودم شال هم نداشتم رفتم نزدیک گفتم برو کنار میخوام برم
گفت کجا خوشگله ؟
اخم کردم کردم و گفتم برو اونور اومد نزدیک گفت اگ نرم چیکار میکنی ای اون میومد جلو من میرفتم عقب خیلی ترسیده بودم چسپیدم ب دیوار اون اومد جوری ک نفس هاش میخورد ب صورتم کم کم داشت اشکم در میومد ک لباشو چسپوند ب لبام شوک زده بودم داشت لبامو میخورد تقلا کردم میخواستم فرار کنم نذاشت بلند داد میزدم ولم کن عوضی آشغال منو چسپوند تو بغل اش گفت میدونستی خیلی سکسی هستی رفت درو قفل کرد از ترس و شوک نمیدونستم چیکار کنم عقلم قد نمیداد ک چیکار کنم فقط گریه میکردم و راز میزدم التماس میکردم ک تورو خدا بذار برم منو انداخت رو مبل خرابه گفت آخه مگه میشه ازت بگذرم جوجو
اون لحظه از خودم نفرت داشتم ک چرا نمیتونم خودمو نجات بدم اومد رومبل پاهامو دراز کرد
خیانت مادرزنم را به چشم دیدم
1400/09/14
#مادرزن_ #خیانت
پامو که بیرون گذاشتم سکندری خوردم و نزدیک بود سرنگون بشم. چشمام بزور باز میشد و گیج و منگ بودم. پامو روی پله اولی گذاشتم که بند کفشمو ببندم ولی تعادلمو نتونستم حفظ کنم و کله پا شدم. شروع به خندیدن به خودم کردم. سرمو برگردوندم ببینم حسین آقا این صحنه رو دیده یانه؟ پدر زنم پشت فرمون نشسته بود و توی بحر خودش بود و متوجه نشده بود. بارش برف شب قبل یک پرده پاک و سفید روی همه چیز کشیده بود. حسین آقا دوباره بوق زد. اینبار طولانی و عصبی. شب قبلش همگی خونه پدرزنم بودیم و دیروقت خوابیده بودیم. منتظر باجناقم محسن بودیم که باهم به شرکت بریم. نمیدونم محسن چرا اینقدر کشش میداد. از شیشه در نگاه کردم دیدم داره کاپشنشو میپوشه. پروانه خانم مادرزنم پشت سرش اومد و چترشو بهش رسوند.
محسن دستشو دراز کرد که چتر رو بگیره ولی مادر زنم صورتشو جلو آورد و محسن بوسه آبداری روی لبهاش گذاشت. دستهای محسن دور کمر مادرزنم رفت و همو بغل کردند. لب تو لب شدن و دستهای محسن لمبرهای بزرگ کون مادر زنم را چنگ میزد. مادر زنم به طبقه بالا اشاره کرد. جایی که آیدا و یلدا زنهای من و محسن خواب بودند. محسن را از آغوشش پس زد و رفت داخل. بطرف ماشین حرکت کردم. بالاخره محسن بیرون اومد. همیکنه چشمش به من افتاد گفت حمید چته انگار حالت بده. سرما خوردی؟ علیرغم اینکه صبح زود و سردی بود غرق عرق شده بودم. بدنم بی اختیار میلرزید و نمیتونستم حرف بزنم.
نفهمیدم طول کوچه و خیابون را کی طی کردیم. نگاه کردم دیدم داخل اتوبان هستیم. محسن جلو نشسته بود و با پدرزنم بحثشون در مورد دلار گرم بود. نگاهی از پشت سر به پدر زنم انداختم. انگار بار اول بود میدیدمش.
موهاش ریخته بود و تک تک موی باقیمانده سفید شده بودند. این مرد مهربان که در زندگی آزارش به مورچه نرسیده بود با خون دل یک شرکت کوچک درست کرده بود و من و محسن را زیر بال و پرش گرفته بود. موقع خرید خانه هم عین یک پدر دلسوز بجای پسر نداشته هرچه در توان داشت مضایقه نکرد.
اگر قبلا کسی بهم میگفت مادرزنت خیانت میکند یا هنوز حس شهوتش را دارد دو روز بهش میخندیدم ولی چیزی که صبح و در کمتر از یک دقیقه دیده بودم همه تصوراتم را تغییر داد.
دو ماه بعدی را صرف این کردم که از وجود یک رابطه ممنوعه بین باجناقم و مادرزنم اطمینان پیدا کنم و کاملا مطمئن شدم یک رابطه جدی و طولانی بین آنها وجود دارد.
عصر پنجشنبه بود در راه فرودگاه بودیم. .پدر زنم جلو نشسته بود و آیدا و یلدا صندلی عقب بودند. طبق معمول آروم و محتاط رانندگی میکردم. حسین آقا برای فروش زمین موروثی به شهرستان میرفت و دخترها هم برای سرزدن به اقوام باهاش میرفتند. من و محسن هم قرار بود امانتدار حسین آقا در کنترل روال کار شرکت باشیم.
همان لحظه که خبر این مسافرت را شنیدم فهمیدم کسانی پشت صحنه این سفر را اینگونه طراحی کرده اند تا آزدانه کثافت کاری کنند.
وقتی به خونه رسیدم اول پیتزا سفارش دادم. بعد لبتاپ را روشن کردم و یه آهنگ پلی کردم. سیگارم را روشن کردم و روی راحتی دراز کشیدم. هروقت زنم خانه نبود داخل خونه سیگار میکشیدم. گوشیم زنگ خورد. نوشته بود مامان پروانه. جواب دادم دعوتم کرد برای شام. گفتم مرسی خسته هستم و پیتزا سفارش داده ام. گفت بیا دیگه محسن هم میاد. خواستم بگم مزاحم نمیشم ولی تشکر کردم و قطع کردم. اسم مخاطب را از مامان پروانه به مادرزن تغییر دادم.
بعد شام آرام و قرار نداشتم .برام سوال بود آیا باجناق و مادرزنم ارتباط جنسی هم دارند یا نه. دسته کلید زنم که کلید خونه مامانش هم داخلش بود را برداشتم و زدم بیرون. علیرغم بارش
1400/09/14
#مادرزن_ #خیانت
پامو که بیرون گذاشتم سکندری خوردم و نزدیک بود سرنگون بشم. چشمام بزور باز میشد و گیج و منگ بودم. پامو روی پله اولی گذاشتم که بند کفشمو ببندم ولی تعادلمو نتونستم حفظ کنم و کله پا شدم. شروع به خندیدن به خودم کردم. سرمو برگردوندم ببینم حسین آقا این صحنه رو دیده یانه؟ پدر زنم پشت فرمون نشسته بود و توی بحر خودش بود و متوجه نشده بود. بارش برف شب قبل یک پرده پاک و سفید روی همه چیز کشیده بود. حسین آقا دوباره بوق زد. اینبار طولانی و عصبی. شب قبلش همگی خونه پدرزنم بودیم و دیروقت خوابیده بودیم. منتظر باجناقم محسن بودیم که باهم به شرکت بریم. نمیدونم محسن چرا اینقدر کشش میداد. از شیشه در نگاه کردم دیدم داره کاپشنشو میپوشه. پروانه خانم مادرزنم پشت سرش اومد و چترشو بهش رسوند.
محسن دستشو دراز کرد که چتر رو بگیره ولی مادر زنم صورتشو جلو آورد و محسن بوسه آبداری روی لبهاش گذاشت. دستهای محسن دور کمر مادرزنم رفت و همو بغل کردند. لب تو لب شدن و دستهای محسن لمبرهای بزرگ کون مادر زنم را چنگ میزد. مادر زنم به طبقه بالا اشاره کرد. جایی که آیدا و یلدا زنهای من و محسن خواب بودند. محسن را از آغوشش پس زد و رفت داخل. بطرف ماشین حرکت کردم. بالاخره محسن بیرون اومد. همیکنه چشمش به من افتاد گفت حمید چته انگار حالت بده. سرما خوردی؟ علیرغم اینکه صبح زود و سردی بود غرق عرق شده بودم. بدنم بی اختیار میلرزید و نمیتونستم حرف بزنم.
نفهمیدم طول کوچه و خیابون را کی طی کردیم. نگاه کردم دیدم داخل اتوبان هستیم. محسن جلو نشسته بود و با پدرزنم بحثشون در مورد دلار گرم بود. نگاهی از پشت سر به پدر زنم انداختم. انگار بار اول بود میدیدمش.
موهاش ریخته بود و تک تک موی باقیمانده سفید شده بودند. این مرد مهربان که در زندگی آزارش به مورچه نرسیده بود با خون دل یک شرکت کوچک درست کرده بود و من و محسن را زیر بال و پرش گرفته بود. موقع خرید خانه هم عین یک پدر دلسوز بجای پسر نداشته هرچه در توان داشت مضایقه نکرد.
اگر قبلا کسی بهم میگفت مادرزنت خیانت میکند یا هنوز حس شهوتش را دارد دو روز بهش میخندیدم ولی چیزی که صبح و در کمتر از یک دقیقه دیده بودم همه تصوراتم را تغییر داد.
دو ماه بعدی را صرف این کردم که از وجود یک رابطه ممنوعه بین باجناقم و مادرزنم اطمینان پیدا کنم و کاملا مطمئن شدم یک رابطه جدی و طولانی بین آنها وجود دارد.
عصر پنجشنبه بود در راه فرودگاه بودیم. .پدر زنم جلو نشسته بود و آیدا و یلدا صندلی عقب بودند. طبق معمول آروم و محتاط رانندگی میکردم. حسین آقا برای فروش زمین موروثی به شهرستان میرفت و دخترها هم برای سرزدن به اقوام باهاش میرفتند. من و محسن هم قرار بود امانتدار حسین آقا در کنترل روال کار شرکت باشیم.
همان لحظه که خبر این مسافرت را شنیدم فهمیدم کسانی پشت صحنه این سفر را اینگونه طراحی کرده اند تا آزدانه کثافت کاری کنند.
وقتی به خونه رسیدم اول پیتزا سفارش دادم. بعد لبتاپ را روشن کردم و یه آهنگ پلی کردم. سیگارم را روشن کردم و روی راحتی دراز کشیدم. هروقت زنم خانه نبود داخل خونه سیگار میکشیدم. گوشیم زنگ خورد. نوشته بود مامان پروانه. جواب دادم دعوتم کرد برای شام. گفتم مرسی خسته هستم و پیتزا سفارش داده ام. گفت بیا دیگه محسن هم میاد. خواستم بگم مزاحم نمیشم ولی تشکر کردم و قطع کردم. اسم مخاطب را از مامان پروانه به مادرزن تغییر دادم.
بعد شام آرام و قرار نداشتم .برام سوال بود آیا باجناق و مادرزنم ارتباط جنسی هم دارند یا نه. دسته کلید زنم که کلید خونه مامانش هم داخلش بود را برداشتم و زدم بیرون. علیرغم بارش
باران و تاریکی هوا بازار شب عید شلوغ بود و خیابانها و پاساژها لبریز از مردم بود.
صدمتری خانه پدرزن پارک کردم و بطرف خونه حرکت کردم. چراغ خونه خاموش بود ولی چراغ طبقه پایین روشن بود. طبقه پایین انباری و خیاطی بود و اوقات بیکاری مادرزنم اونجا سپری میشد. اونجا رو فرش کرده بودند و من هم در تابستان چون خنک بود چندباری اونجا خوابیده بودم. کلید را انداختم و عین دزد وارد خونه شدم. کفشها را در جاکفشی قایم کردم و وارد شدم. از پله ها با احتیاط پایین رفتم . همه جا تاریک بود ولی چراغ خیاط خونه روشن بود. یک کمد چوبی قدیمی وسط راهرو بود. باخودم گفتم اگر چیزی پیش اومد پشت کمد قایم میشم. با احتیاط به در نزدیک شدم و چشمم را روی سوراخ کلید گذاشتم. محسن روی تخت دراز کشیده بود و تنها یک شورت سیاه تنش بود. طبق معمول باگوشی پابجی بازی میکرد. مادرزنم روی صندلی میز آرایش نشسته بود و داشت به خودش میرسید.
تا حالا مادرزنمو اینجوری ندیده بودم . خبری از آن آرامش و نجابت و شرم همیشگی در صورتش نبود.حمام رفته بود و خودشو خوشگل کرده بود. یک ساتن سفید تنش بود که تا روی زانوش میرسید. سینه های بزرگ و سفیدش نیمه معلوم بود. پاهای چاق و سفیدش برق میزدند و لب های سرخش پر از عطش بودند.
بطری ودکا کنار دست محسن بود و گاهی لبی ترمیکرد. حرومزاده جوری ودکا را سرمیکشید انگار داشت پیپسی میخورد. یک لیوان از همان نوشیدنی کنار دست مادرزنم بود. مادرزنم یه جرعه خورد و صورتش درهم رفت. گفت محسن جان این زهرماری اذیتم میکنه نمیتونم بخورم. محسن گفت همشو باید بخوری یه قطره تو لیوان بمونه لیوان رو میکنم تو کونت. مادرزنم گفت پس دیگه اصلا جاندارم و دوتایی زدند زیر خنده. مادرزنم به محسن گیر داده بود و عین دختربچه ها سرش غر میزد که یکماهه کاری با من نکردی و به من بی توجه شدی و...
محسن هم جواب داد این دو روز کس و کونتو یکی میکنم.
پروانه خانم دوباره گیر داد من با دو روز سیر نمیشم.
محسن گفت مگه جنده خیابونی هستی. پروانه هم گفت جنده روزی یبار کسش میخاره مال من همیشه خارش داره.
محسن گفت دوست داری یه تیربرقو بکنم تو کونت.
مادرزنم با عشوه گفت تیر برق رو بکنی تو کونم آخرش میگم پس بقیش کو؟ دوباره زدند زیر خنده. خنده های شیطانی و شهوانی . الکل و شهوت دیوونشون کرده بود.
مادر زنم به محسن گفت که کیرشو نشون بده چون دلش براش تنگ شده بود. محسن ولی غرق بازی بود و توجهی نکرد. مادرزنم گفت پس توهم عین من لای پات کس داری.
این حرف پروانه کار خودش رو کرد و محسن از جاش بلند شد. کنار میز آرایش رفت و شورتش را پایین کشید. دهن پروانه رو باز کرد و تا دسته کرد تو دهنش. حرومزاده عجیب کیری داشت. برای همین مادرزنم اینجوری اسیرش شده بود. ابتدای کیرش باریک بود ولی هرچه پایین تر میرفت کلفت تر میشد. چنین کیر کلفت و درازی را حتی توی پورن هم ندیده بودم. کیرشو از دهن پروانه درآورد. پروانه گفت کیرت تو دهنم.محسن دوباره فرو کرد تو دهنش. حسابی دهنشو داشت میگایید. پروانه بزور سرشو از بین پاهای محسن جدا کرد. ماتیکش همه جای صورتش پخش شده بود. گفت محسن خجالت بکش این کارا چیه میکنی من مادرزنتم و عین مادرت میمونم. بعد زد زیر خنده. محسن یه تف گنده انداخت وسط پیشونی پروانه و گفت تو فقط یه جنده هستی. بهترین جنده دنیا. بعد کیرشو روی پیشونی پروانه گذاشت و فشارش داد. پروانه سرکیر محسن رو بوسید و گفت اون روزی که برای اولین بار کیرتو دیدم که داشتی دخترمو میگاییدی از اون روز عاشق و گرفتار این کیر شدم و کیرشو غرق بوسه کرد.
مادرزنم گفت محسن جان تو نامحرمی چشاتو
صدمتری خانه پدرزن پارک کردم و بطرف خونه حرکت کردم. چراغ خونه خاموش بود ولی چراغ طبقه پایین روشن بود. طبقه پایین انباری و خیاطی بود و اوقات بیکاری مادرزنم اونجا سپری میشد. اونجا رو فرش کرده بودند و من هم در تابستان چون خنک بود چندباری اونجا خوابیده بودم. کلید را انداختم و عین دزد وارد خونه شدم. کفشها را در جاکفشی قایم کردم و وارد شدم. از پله ها با احتیاط پایین رفتم . همه جا تاریک بود ولی چراغ خیاط خونه روشن بود. یک کمد چوبی قدیمی وسط راهرو بود. باخودم گفتم اگر چیزی پیش اومد پشت کمد قایم میشم. با احتیاط به در نزدیک شدم و چشمم را روی سوراخ کلید گذاشتم. محسن روی تخت دراز کشیده بود و تنها یک شورت سیاه تنش بود. طبق معمول باگوشی پابجی بازی میکرد. مادرزنم روی صندلی میز آرایش نشسته بود و داشت به خودش میرسید.
تا حالا مادرزنمو اینجوری ندیده بودم . خبری از آن آرامش و نجابت و شرم همیشگی در صورتش نبود.حمام رفته بود و خودشو خوشگل کرده بود. یک ساتن سفید تنش بود که تا روی زانوش میرسید. سینه های بزرگ و سفیدش نیمه معلوم بود. پاهای چاق و سفیدش برق میزدند و لب های سرخش پر از عطش بودند.
بطری ودکا کنار دست محسن بود و گاهی لبی ترمیکرد. حرومزاده جوری ودکا را سرمیکشید انگار داشت پیپسی میخورد. یک لیوان از همان نوشیدنی کنار دست مادرزنم بود. مادرزنم یه جرعه خورد و صورتش درهم رفت. گفت محسن جان این زهرماری اذیتم میکنه نمیتونم بخورم. محسن گفت همشو باید بخوری یه قطره تو لیوان بمونه لیوان رو میکنم تو کونت. مادرزنم گفت پس دیگه اصلا جاندارم و دوتایی زدند زیر خنده. مادرزنم به محسن گیر داده بود و عین دختربچه ها سرش غر میزد که یکماهه کاری با من نکردی و به من بی توجه شدی و...
محسن هم جواب داد این دو روز کس و کونتو یکی میکنم.
پروانه خانم دوباره گیر داد من با دو روز سیر نمیشم.
محسن گفت مگه جنده خیابونی هستی. پروانه هم گفت جنده روزی یبار کسش میخاره مال من همیشه خارش داره.
محسن گفت دوست داری یه تیربرقو بکنم تو کونت.
مادرزنم با عشوه گفت تیر برق رو بکنی تو کونم آخرش میگم پس بقیش کو؟ دوباره زدند زیر خنده. خنده های شیطانی و شهوانی . الکل و شهوت دیوونشون کرده بود.
مادر زنم به محسن گفت که کیرشو نشون بده چون دلش براش تنگ شده بود. محسن ولی غرق بازی بود و توجهی نکرد. مادرزنم گفت پس توهم عین من لای پات کس داری.
این حرف پروانه کار خودش رو کرد و محسن از جاش بلند شد. کنار میز آرایش رفت و شورتش را پایین کشید. دهن پروانه رو باز کرد و تا دسته کرد تو دهنش. حرومزاده عجیب کیری داشت. برای همین مادرزنم اینجوری اسیرش شده بود. ابتدای کیرش باریک بود ولی هرچه پایین تر میرفت کلفت تر میشد. چنین کیر کلفت و درازی را حتی توی پورن هم ندیده بودم. کیرشو از دهن پروانه درآورد. پروانه گفت کیرت تو دهنم.محسن دوباره فرو کرد تو دهنش. حسابی دهنشو داشت میگایید. پروانه بزور سرشو از بین پاهای محسن جدا کرد. ماتیکش همه جای صورتش پخش شده بود. گفت محسن خجالت بکش این کارا چیه میکنی من مادرزنتم و عین مادرت میمونم. بعد زد زیر خنده. محسن یه تف گنده انداخت وسط پیشونی پروانه و گفت تو فقط یه جنده هستی. بهترین جنده دنیا. بعد کیرشو روی پیشونی پروانه گذاشت و فشارش داد. پروانه سرکیر محسن رو بوسید و گفت اون روزی که برای اولین بار کیرتو دیدم که داشتی دخترمو میگاییدی از اون روز عاشق و گرفتار این کیر شدم و کیرشو غرق بوسه کرد.
مادرزنم گفت محسن جان تو نامحرمی چشاتو
ببند میخام لباسمو دربیارم و دوباره زد زیر خنده. محسن چشاشو بست. مادر زنم برهنه شد. بدن سفید و چاقش خیلی خواستنی بود. دو تا ممه بزرگ و سفت خودنمایی میکردند و یه کس تپل بین پاهای چاق و کوتاهش میدرخشید.
یه بدن زنانه کامل. پوست سفید و بدون لکه اش بی نقص بود. کیرم شروع به راست کردن کرد. پروانه روی صندلی نشسته بود و محسن جلوش زانو زد. خیلی آروم و ریلکس با زبون نوک سینه هایش را لیس میزد و تحریک میکرد. در چنین تایمی من هم سکس میکردم و هم دوش گرفته بودم ولی محسن لامصب خیلی حرفه ای و خونسرد و تازه داشت بدن پروانه را لیس میزد. لیسیدن کس پروانه سبب شد آه و ناله اش بلند شود. محسن سرشو بلند کرد و تو چشمای پروانه خیره شد. گفت عزیز دلم این کس خوشگل تنها دلخوشی من توی این دنیای تخمیه. پروانه گفت همش مال خودته قربونت برم و سر محسن را بین پاهاش فشار داد. محسن باظرافت و احتیاط زبون روی چوچولش میکشید و با دست ممه هاشو مالش میداد.
پروانه حشری شده بود و التماس میکرد که دیگر طاقت ندارد. محسن ولی همچنان لیسیدن پروانه را ادامه میداد.
مادرزن از جاش بلند شد و بطرف تخت حرکت کرد. لمبرهای بزرگ کونش شروع به لرزیدن و خودنمایی کردند.
دستهاشو روی تخت گذاشت و کس و کونشو برای محسن قمبل کرد.
محسن با دست چند تا درکونی آروم به پروانه زد و کم کم شدت ضربه ها را بیشتر کرد. صدای باسن پروانه در اتاق پیچیده بود و با هر ضربه موجی تو کونش ایجاد میشد.
محسن انگار تحریک شده بود. صورتشو نزدیک کونش برد و چند تا تف بزررگ انداخت بین پاهاش. یه انگشتشو تو کسش و یه انگشت را تو کونش فرو کرد و شروع به عقب و جلو کردن کرد. صداای پروانه به جیغ های شهوتناک تبدیل شد و کاملا مشخص بود از شدت لذت از خودبیخود شده بود. برای کیر محسن التماس میکرد و قربون صدقه کیرش میرفت. ناگهان پاهاش شروع به لرزیدن کرد و چشاشو بست و یه جیغ بلند کشید. محسن دیوونه شد و کیرشو از پشت فرستاد تو کسش.
صدای شالاپ شلوپ کس خیسش تو اتاق پیچیده بود.
لامصب محسن انگار داشت منچ بازی میکرد چون با دقت و آرامش کارش رو میکرد و کم کم شدت ضربه هاش رو تو کسش بیشتر میکرد.
پروانه دوباره اوج گرفته بود و آه و ناله اش بلند شده بود که محسن کیرشو از کسش در آورد . پروانه جلوی محسن زانو زد و شروع به خوردن کیرش کرد. چنان با ولع و اشتها کیرشو میلیسد که به محسن حسادتم شد. سکس کردن یک مهارت بود و محسن کارش را بلد بود. هیکل درشت و مردونه و کیر بزرگ و کمر سفتش تمام چیزی بود که یک زن شهوتی مثل پروانه نیاز داشت.
اینبار پروانه روی تخت دراز کشید و پاهاش رو باز کرد.
کیرداماد دوباره وارد کسش شد و شروع به نالیدن کرد.
پاهای پروانه را گرفته بود و کسشو تلمبه میزد. تماشای کیر محسن بین پاهای چاق مادرزنم منو هم دیوونه کرد و به پشت کمد چوبی رفتم. بمحض اینکه کیرمو درآوردم بدون دست زدن آبم بافشار پاچید بیرون. خودمو جمع و جور کردم و دوباره چشممو تو سوارخ گذاشتم. سکسشون به اوج رسیده بود و هردو فریادهای شهوتناک میکشیدند و تخت از شدت ضربات به لرزه اومده بود. محسن داد زد دارم میام و پروانه فریاد زد بریز تو کسم.
محسن توی بغل مادرزنش بود و با بوسیدن از هم تشکر میکردند. پله ها رو بالا آمدم و زدم بیرون. شهوت جهنمی پروانه آتشم زده بود. با اتفاقی که چند ماه بعد بین من و پروانه پیش اومد تازه فهمیدم این شهوت بی حد وحصر است.
نوشته: حمید 28
@dastankadhi
یه بدن زنانه کامل. پوست سفید و بدون لکه اش بی نقص بود. کیرم شروع به راست کردن کرد. پروانه روی صندلی نشسته بود و محسن جلوش زانو زد. خیلی آروم و ریلکس با زبون نوک سینه هایش را لیس میزد و تحریک میکرد. در چنین تایمی من هم سکس میکردم و هم دوش گرفته بودم ولی محسن لامصب خیلی حرفه ای و خونسرد و تازه داشت بدن پروانه را لیس میزد. لیسیدن کس پروانه سبب شد آه و ناله اش بلند شود. محسن سرشو بلند کرد و تو چشمای پروانه خیره شد. گفت عزیز دلم این کس خوشگل تنها دلخوشی من توی این دنیای تخمیه. پروانه گفت همش مال خودته قربونت برم و سر محسن را بین پاهاش فشار داد. محسن باظرافت و احتیاط زبون روی چوچولش میکشید و با دست ممه هاشو مالش میداد.
پروانه حشری شده بود و التماس میکرد که دیگر طاقت ندارد. محسن ولی همچنان لیسیدن پروانه را ادامه میداد.
مادرزن از جاش بلند شد و بطرف تخت حرکت کرد. لمبرهای بزرگ کونش شروع به لرزیدن و خودنمایی کردند.
دستهاشو روی تخت گذاشت و کس و کونشو برای محسن قمبل کرد.
محسن با دست چند تا درکونی آروم به پروانه زد و کم کم شدت ضربه ها را بیشتر کرد. صدای باسن پروانه در اتاق پیچیده بود و با هر ضربه موجی تو کونش ایجاد میشد.
محسن انگار تحریک شده بود. صورتشو نزدیک کونش برد و چند تا تف بزررگ انداخت بین پاهاش. یه انگشتشو تو کسش و یه انگشت را تو کونش فرو کرد و شروع به عقب و جلو کردن کرد. صداای پروانه به جیغ های شهوتناک تبدیل شد و کاملا مشخص بود از شدت لذت از خودبیخود شده بود. برای کیر محسن التماس میکرد و قربون صدقه کیرش میرفت. ناگهان پاهاش شروع به لرزیدن کرد و چشاشو بست و یه جیغ بلند کشید. محسن دیوونه شد و کیرشو از پشت فرستاد تو کسش.
صدای شالاپ شلوپ کس خیسش تو اتاق پیچیده بود.
لامصب محسن انگار داشت منچ بازی میکرد چون با دقت و آرامش کارش رو میکرد و کم کم شدت ضربه هاش رو تو کسش بیشتر میکرد.
پروانه دوباره اوج گرفته بود و آه و ناله اش بلند شده بود که محسن کیرشو از کسش در آورد . پروانه جلوی محسن زانو زد و شروع به خوردن کیرش کرد. چنان با ولع و اشتها کیرشو میلیسد که به محسن حسادتم شد. سکس کردن یک مهارت بود و محسن کارش را بلد بود. هیکل درشت و مردونه و کیر بزرگ و کمر سفتش تمام چیزی بود که یک زن شهوتی مثل پروانه نیاز داشت.
اینبار پروانه روی تخت دراز کشید و پاهاش رو باز کرد.
کیرداماد دوباره وارد کسش شد و شروع به نالیدن کرد.
پاهای پروانه را گرفته بود و کسشو تلمبه میزد. تماشای کیر محسن بین پاهای چاق مادرزنم منو هم دیوونه کرد و به پشت کمد چوبی رفتم. بمحض اینکه کیرمو درآوردم بدون دست زدن آبم بافشار پاچید بیرون. خودمو جمع و جور کردم و دوباره چشممو تو سوارخ گذاشتم. سکسشون به اوج رسیده بود و هردو فریادهای شهوتناک میکشیدند و تخت از شدت ضربات به لرزه اومده بود. محسن داد زد دارم میام و پروانه فریاد زد بریز تو کسم.
محسن توی بغل مادرزنش بود و با بوسیدن از هم تشکر میکردند. پله ها رو بالا آمدم و زدم بیرون. شهوت جهنمی پروانه آتشم زده بود. با اتفاقی که چند ماه بعد بین من و پروانه پیش اومد تازه فهمیدم این شهوت بی حد وحصر است.
نوشته: حمید 28
@dastankadhi
اولین کیری که باسن من رو فتح کرد
1400/09/14
#گی #اولین_سکس
سلام خدمت دوستان عزیز و دوست داشتنی.
داستانی که میخوام واستون تعریف کنم مربوط میشه به اولین باری که کونم لذت کیر رفتن داخلش رو چشید. خب یه کم از خودم بگم نمیخوام مثل یه عده از افراد خودمو یه فرشته آسمونی و زیباترین و خوش استایل ترین شخص روی زمین معرفی کنم نه اینطورام نیس.من ۱۶۰سانت قدم و ۶۵کیلو هم وزنم با یه پوست سبزه سکسی(البّت از نظر خودم و چندتا از دوستام)چهره معمولی رو به خوب و یه باسن فوق العاده زیبا و حشری که هر کیری رو میبینه دوست داره تا خایه بکنه تو خودش
خب بریم سراصل داستان،من که یه آدم فوق حشری و سکسی هستم یه مدّتی میشد متوجه شده بودم دوس دارم لذت کون دادن و کیری رفتن تو سوراخش رو تجربه کنم.
وقتای که کسی خونمون نبود با بادمجون و این آخری ها هم که با یه دونه چوب واسه خودم یه دیلدو مرتب و باحال درست کرده بودم هروقت حشریتم بر بشریتم غلبه میکرد میرفتم اونو به دست میگرفتم و شروع میکردم خودمو آروم کردن هرچند هیچی هيچوقت مثل کیری واقعی و گوشتی و عضلانی آدم رو سیر نمیکنه و حشر آدمو نمیخوابونه.یه شب که کسی خونمون نبود و خونواده رفته بودن شهرستان واسه مراسم یکی از فامیلامون که تازه به فوت کرده بود منم نرفته بودم و این فرصت و بهترین فرصت واسه تجربه یه کون دادن و لذت چشیدن میدونستم واسه همین سرشب رفتم حموم یه دوش گرفتم و یه صفایی جانانه به باسن خوشگلم دادم و شیو کردم بیا و ببین خودم دوس داشتم همونجا خودم بکنم.اومدم بیرون لوسیون زدم و دیگه واقعا داشتم واسه کیری لح لح میزدم و یهو یاد یکی از دوستام افتادم که متوجه شده بودم رفته تو نخ منو و دوس داره منو بکنه آخه از نگاهای معنی دارش به باسنم میتونستم اینو بفهمم
واسه همین گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم و هنوز ۳تابوق نخورده بود که گوشی جواب داد و منم از دستی پشت گوشی صدام و داغ و حشری نشون دادم و اینو میدونستم متوجه شده بود آخه یه لحظه سکوت کرد وقتی بهش گفتم آریان میای خونمون کسی نیس تنهام حوصلم سررفته؟؟؟بعدچندلحظه سکوتش یهو برداشت گفت آره که میام عزیزم عشقم(واسه اولین باربود اینطوری باهام صحبت میکرد)بهش گفتم پس سر راه داری میای یه کم خوراکی بگیر بیکارنباشیم و اون فلش فیلماتم برداربیار که گفت فیلمای باحالم بیارم که با یه آره شهوتناک بهش جواب دادم و دیگه میدونست که امشب یه چیزیم شده
گوشی رو که قطع کردم رفتم یه شورت"لامبادا صورتی"که تازه خریده بودم و پوشیدم انقدر چسبناک و رو فرم بود که وقتی نگام به باسنم افتاد همونجا باورتون نمیشه آب اولیم اومد(همون آب سفید بی رنگ)
یه رکابی هم پوشیدم که یه کم بلند بود و رو باسنم میپوشوند واسه همین شلوار نپوشیدم
۱۰دقیقه بعدش دیدم دارن زنگ میزنن آیفون برداشتم دیدم آریان و در واسش بازکردم و اومد بالا در ورودی رو هم بازکردم جلو در منتظرش بودم تا بیاد
آریان اومد و من دید که شلوار پام نیست یه جوری شد و تعارف زدم اومد داخل و منم از قصد جلوش خم شدم مثلا کنترل بردارم یه چندثانیه مکث کردم که تا چشم آریان به شورتم و باسن تازه شیو شدم خورد طرز نفس کشیدنش عوض شد برگشتم دیدم چشاش رو باسنم قفل شده که یکی زدم رو سرش گفتم اوووووووو پسر حواست کجاست که اونم یهو به خودش اومد گفت به به امشب چی ساختی لامصب.منم از قصد گفتم واسه تو اینکارو کردم که اصلا توقع نداشت اینو بشنوه و زبونش بند اومد.
بهش گفتم حالا وقت زیا و بشینیم فیلماتو ببینیم که داشتم با عشوه و ناز میرفتم سمت اتاق تا چندتا بالشت بیارم و جلو تلویزیون درازبکشیم متوجه شدم داره از پشت منو برانداز میکنه و نفس کشیدنش هم دیگه کلا تغییر کر
1400/09/14
#گی #اولین_سکس
سلام خدمت دوستان عزیز و دوست داشتنی.
داستانی که میخوام واستون تعریف کنم مربوط میشه به اولین باری که کونم لذت کیر رفتن داخلش رو چشید. خب یه کم از خودم بگم نمیخوام مثل یه عده از افراد خودمو یه فرشته آسمونی و زیباترین و خوش استایل ترین شخص روی زمین معرفی کنم نه اینطورام نیس.من ۱۶۰سانت قدم و ۶۵کیلو هم وزنم با یه پوست سبزه سکسی(البّت از نظر خودم و چندتا از دوستام)چهره معمولی رو به خوب و یه باسن فوق العاده زیبا و حشری که هر کیری رو میبینه دوست داره تا خایه بکنه تو خودش
خب بریم سراصل داستان،من که یه آدم فوق حشری و سکسی هستم یه مدّتی میشد متوجه شده بودم دوس دارم لذت کون دادن و کیری رفتن تو سوراخش رو تجربه کنم.
وقتای که کسی خونمون نبود با بادمجون و این آخری ها هم که با یه دونه چوب واسه خودم یه دیلدو مرتب و باحال درست کرده بودم هروقت حشریتم بر بشریتم غلبه میکرد میرفتم اونو به دست میگرفتم و شروع میکردم خودمو آروم کردن هرچند هیچی هيچوقت مثل کیری واقعی و گوشتی و عضلانی آدم رو سیر نمیکنه و حشر آدمو نمیخوابونه.یه شب که کسی خونمون نبود و خونواده رفته بودن شهرستان واسه مراسم یکی از فامیلامون که تازه به فوت کرده بود منم نرفته بودم و این فرصت و بهترین فرصت واسه تجربه یه کون دادن و لذت چشیدن میدونستم واسه همین سرشب رفتم حموم یه دوش گرفتم و یه صفایی جانانه به باسن خوشگلم دادم و شیو کردم بیا و ببین خودم دوس داشتم همونجا خودم بکنم.اومدم بیرون لوسیون زدم و دیگه واقعا داشتم واسه کیری لح لح میزدم و یهو یاد یکی از دوستام افتادم که متوجه شده بودم رفته تو نخ منو و دوس داره منو بکنه آخه از نگاهای معنی دارش به باسنم میتونستم اینو بفهمم
واسه همین گوشی رو برداشتم و شمارشو گرفتم و هنوز ۳تابوق نخورده بود که گوشی جواب داد و منم از دستی پشت گوشی صدام و داغ و حشری نشون دادم و اینو میدونستم متوجه شده بود آخه یه لحظه سکوت کرد وقتی بهش گفتم آریان میای خونمون کسی نیس تنهام حوصلم سررفته؟؟؟بعدچندلحظه سکوتش یهو برداشت گفت آره که میام عزیزم عشقم(واسه اولین باربود اینطوری باهام صحبت میکرد)بهش گفتم پس سر راه داری میای یه کم خوراکی بگیر بیکارنباشیم و اون فلش فیلماتم برداربیار که گفت فیلمای باحالم بیارم که با یه آره شهوتناک بهش جواب دادم و دیگه میدونست که امشب یه چیزیم شده
گوشی رو که قطع کردم رفتم یه شورت"لامبادا صورتی"که تازه خریده بودم و پوشیدم انقدر چسبناک و رو فرم بود که وقتی نگام به باسنم افتاد همونجا باورتون نمیشه آب اولیم اومد(همون آب سفید بی رنگ)
یه رکابی هم پوشیدم که یه کم بلند بود و رو باسنم میپوشوند واسه همین شلوار نپوشیدم
۱۰دقیقه بعدش دیدم دارن زنگ میزنن آیفون برداشتم دیدم آریان و در واسش بازکردم و اومد بالا در ورودی رو هم بازکردم جلو در منتظرش بودم تا بیاد
آریان اومد و من دید که شلوار پام نیست یه جوری شد و تعارف زدم اومد داخل و منم از قصد جلوش خم شدم مثلا کنترل بردارم یه چندثانیه مکث کردم که تا چشم آریان به شورتم و باسن تازه شیو شدم خورد طرز نفس کشیدنش عوض شد برگشتم دیدم چشاش رو باسنم قفل شده که یکی زدم رو سرش گفتم اوووووووو پسر حواست کجاست که اونم یهو به خودش اومد گفت به به امشب چی ساختی لامصب.منم از قصد گفتم واسه تو اینکارو کردم که اصلا توقع نداشت اینو بشنوه و زبونش بند اومد.
بهش گفتم حالا وقت زیا و بشینیم فیلماتو ببینیم که داشتم با عشوه و ناز میرفتم سمت اتاق تا چندتا بالشت بیارم و جلو تلویزیون درازبکشیم متوجه شدم داره از پشت منو برانداز میکنه و نفس کشیدنش هم دیگه کلا تغییر کر
ده بود
بالشت هارو آوردم و بهش گفتم پاشو شلوارت رو دربیار راحت باش اونم بدون معطلی شلوارش درآورد و فقط شورت پاش بود یه شورت که پاچه هاش بلند بود
وقتی دراز کشیدیم توجهم به جلو شورتش بود و متوجه شده بودم داره کم کم سیخ میشه واسه همین منم خیلی خیلی نامردانه عمل کردم و رو شکم دراز کشیدم و یه بالشت کوچولو هم گذاشتم زیر شکمم.فیلمی که گذاشته بود دیگه نمیشد گفت نیمه سکسی بلکه تمام تمام سکسی بود و یه لحظه آریان برگشت بهم یه چیزی بگه که وقتی منو تو اون حالت دید دیگه از خود بیخود شده بو و یه ضربه با دستش زد رو باسنم که یه کم دردم اومد و مثلا از دروغ بهش گفتم این چه کاری بود کردی اصلا ازاین شوخیها نداشتیمآ گفته باشم،یهو بچه جا خورد و منم دلم بهش سوخت و آریان که روش برگردونده بود سمت تلویزیون منن آروم بدون اینکه متوجه بشه لباسم دادم بالا و آروم آروم شورتم تا زانو کشیدم پایین و بهش گفتم راستی آریان ماساژبلدی که دیدم جواب نمیده دوباره گفتم اوووووووی باتو بودما که همین که برگشت جوابمو بده چشاش ۴تاشد و آب دهنش یه لحظه خشک شد و بهش گفتم آریان باتوبودما میگم که ماساژبلدی که گفت اگه بلد نباشم هم امشب تمان سعی خودمو میکنم به بهترین شکل انجامش بدم و گفتم پس بیا یه ماساژ مارو مهمون کن که اونم با یه حرکت برق آسا پرید پشتم و رو پایین پاهام نشست
خب بچها باقی داستان باشه واسه یه وقت دیگه
نوشته: تنگ تنگ
@dastankadhi
بالشت هارو آوردم و بهش گفتم پاشو شلوارت رو دربیار راحت باش اونم بدون معطلی شلوارش درآورد و فقط شورت پاش بود یه شورت که پاچه هاش بلند بود
وقتی دراز کشیدیم توجهم به جلو شورتش بود و متوجه شده بودم داره کم کم سیخ میشه واسه همین منم خیلی خیلی نامردانه عمل کردم و رو شکم دراز کشیدم و یه بالشت کوچولو هم گذاشتم زیر شکمم.فیلمی که گذاشته بود دیگه نمیشد گفت نیمه سکسی بلکه تمام تمام سکسی بود و یه لحظه آریان برگشت بهم یه چیزی بگه که وقتی منو تو اون حالت دید دیگه از خود بیخود شده بو و یه ضربه با دستش زد رو باسنم که یه کم دردم اومد و مثلا از دروغ بهش گفتم این چه کاری بود کردی اصلا ازاین شوخیها نداشتیمآ گفته باشم،یهو بچه جا خورد و منم دلم بهش سوخت و آریان که روش برگردونده بود سمت تلویزیون منن آروم بدون اینکه متوجه بشه لباسم دادم بالا و آروم آروم شورتم تا زانو کشیدم پایین و بهش گفتم راستی آریان ماساژبلدی که دیدم جواب نمیده دوباره گفتم اوووووووی باتو بودما که همین که برگشت جوابمو بده چشاش ۴تاشد و آب دهنش یه لحظه خشک شد و بهش گفتم آریان باتوبودما میگم که ماساژبلدی که گفت اگه بلد نباشم هم امشب تمان سعی خودمو میکنم به بهترین شکل انجامش بدم و گفتم پس بیا یه ماساژ مارو مهمون کن که اونم با یه حرکت برق آسا پرید پشتم و رو پایین پاهام نشست
خب بچها باقی داستان باشه واسه یه وقت دیگه
نوشته: تنگ تنگ
@dastankadhi
حاج اکبر سپاهی و فاسقش
1400/09/14
#مرد_متاهل #خاطرات #بسیجی
اواسط سال 66 بود تازه وارد خدمت مقدس سربازی به قول اون روزها شده بودم و در یک پایگاه متعلق به سپاه در شرق تهران مشغول به خدمت بودم( البته پس از گذراندن دوره آموزش) که البته چند ماه بعد مطابق روال به جبهه های جنوب اعزام شدم، پایگاه ما در منطقه مسگرآباد که بچه های شرق تهران خوب می شناسن قرار داشت، فردی سپاهی و دغل که در عمرش پاشو توی جبهه نذاشته بود و تنها به واسطه اینکه برادر 16 ساله اش در جبهه شهید شده بود اونجا برای خودش خدایی میکرد مسئول ما بود، این شخص یعنی حاج اکبر آقا که معلوم نبود اصلا مکه رفته یا لقب حاجی را طبق تعارفات اون موقع کسب کرده، مسئول جمع آوری و تنظیم و تقسیم هدایای نقدی و جنسی امت بود که البته چند تا نیرو از جمله من زیر دستش در حال خدمت بودیم و شاهد دزدیهای کلان این فرد بودیم که به علت گاوبندی اون با دیگر مسئولان جرات جیک زدن و رو کردن دست این ملعون پست فطرت را هم نداشتیم.
بگذریم، موردی که میخوام بنویسم در ارتباط با دزدیهای مادی این شخص نیست و به کثافت جنسی این شخص و دوست دخترش خانم حسینی مربوط میشه که با وجود متاهل بودن این آقا باهاش ارتباط جنسی بی پروایی داشت که برای خودم بسیار تعجب برانگیز و غیر عادی بود!
این آقا یک دستیار خانم بسیجی داشت که با چادر و چاقچور و کلا اون پوشش خاص اوایل دهه شصت و دوران جنگ در محل کار حاضر میشد و ظاهرا خیلی اخمو و بد عنق و نچسب بود.
در اون دوران بیشترین کمک هایی که از طرف مردم به جبهه میشد از طرف زنهای خانه دار وطن دوستی بود که حتی طلاهای خودشون از قبیل النگو و انگشتر و … را تقدیم به پایگاههای سپاه و بسیج میکردند تا بلکه فرزندان و برادران و همسرانشان در جبهه کمک حالی داشته باشند، غافل از اینکه امثال این حاج اکبر آقا گلستانی با خانم حسینی ها هم از این کمک ها و اهدایی مردم میدزدند و هم اینکه در خلوت خودشون با خوشگذرانی و زنا بقول خودشون به ریششون میخندند!
مدتها بود که رفتارهای تابلو و دوگانه این خانم در زمانهایی که تصور میکرد کسی اطرافش نیست با حاج اکبر آقا منو به خودش جلب توجه کرده بود و پی برده بودم که این دو نفر سر وسری فراتر از ارتباط سازمانی باهم دارند، پایگاه در یک خانه مصادره شده قدیمی و بزرگ و متعلق به یکی از ثروتمندان دوره شاه قبلی قرار داشت که دارای اتاقها و اندرونی و بیرونی و انباری و کلا تشکیلات وسیعی بود قرار داشت، یکی از اتاقها که ظاهرا پذیرایی اصلی و بزرگ اندرونی ساختمان بود و با چند در کوچک و بزرگ در اضلاعش از اتاقهای کوچک و انباری و مطبخ( آشپزخانه) و… جدا میشد، محل اصلی ستاد برای جمع آوری کمکهای اهدایی مردم بود که بعد از ظهر برای سرشماری و آمار که صرفا در اختیار حاج اکبر بود قرار میگرفت، او با خانم حسینی آمار را گرفته و در یک دفتر دست نویس ثبت نموده و به فرماندهی تدارکات اصلی ارسال میکردند که البته هیچ نظارت اضافی هم بالای سرشون نبود و بارها خودم شاهد بودم که سربازان لوازم کم اهمیتی همانند تیغ صورت تراشی و چاقو را کش رفته و برای خودشان برداشته اند(بله مردم حتی تیغ صورت تراشی هم به رزمنگان اهدا میکردند با اینکه سپاه اسلام ریش نمیتراشید!) که البته قطعات طلا و جواهر دور از دسترس سربازان بود و حاج اکبر و خانم حسینی بهشون ناخنک میزدند!
حاج اکبر دارای زن و فرزند بود ولی خانم حسینی مجرد و یک بسیجی بود، روزی از روزها من در یکی از اتاقهای مجاور پذیرایی اصلی(محل چیدن اشیای اهدایی) در حال آماده باش بودم که البته اواخر ساعت اداری بود و قبل از آن توسط حاج اکبر به ماموریتی درون شهری اعزام شده بود
1400/09/14
#مرد_متاهل #خاطرات #بسیجی
اواسط سال 66 بود تازه وارد خدمت مقدس سربازی به قول اون روزها شده بودم و در یک پایگاه متعلق به سپاه در شرق تهران مشغول به خدمت بودم( البته پس از گذراندن دوره آموزش) که البته چند ماه بعد مطابق روال به جبهه های جنوب اعزام شدم، پایگاه ما در منطقه مسگرآباد که بچه های شرق تهران خوب می شناسن قرار داشت، فردی سپاهی و دغل که در عمرش پاشو توی جبهه نذاشته بود و تنها به واسطه اینکه برادر 16 ساله اش در جبهه شهید شده بود اونجا برای خودش خدایی میکرد مسئول ما بود، این شخص یعنی حاج اکبر آقا که معلوم نبود اصلا مکه رفته یا لقب حاجی را طبق تعارفات اون موقع کسب کرده، مسئول جمع آوری و تنظیم و تقسیم هدایای نقدی و جنسی امت بود که البته چند تا نیرو از جمله من زیر دستش در حال خدمت بودیم و شاهد دزدیهای کلان این فرد بودیم که به علت گاوبندی اون با دیگر مسئولان جرات جیک زدن و رو کردن دست این ملعون پست فطرت را هم نداشتیم.
بگذریم، موردی که میخوام بنویسم در ارتباط با دزدیهای مادی این شخص نیست و به کثافت جنسی این شخص و دوست دخترش خانم حسینی مربوط میشه که با وجود متاهل بودن این آقا باهاش ارتباط جنسی بی پروایی داشت که برای خودم بسیار تعجب برانگیز و غیر عادی بود!
این آقا یک دستیار خانم بسیجی داشت که با چادر و چاقچور و کلا اون پوشش خاص اوایل دهه شصت و دوران جنگ در محل کار حاضر میشد و ظاهرا خیلی اخمو و بد عنق و نچسب بود.
در اون دوران بیشترین کمک هایی که از طرف مردم به جبهه میشد از طرف زنهای خانه دار وطن دوستی بود که حتی طلاهای خودشون از قبیل النگو و انگشتر و … را تقدیم به پایگاههای سپاه و بسیج میکردند تا بلکه فرزندان و برادران و همسرانشان در جبهه کمک حالی داشته باشند، غافل از اینکه امثال این حاج اکبر آقا گلستانی با خانم حسینی ها هم از این کمک ها و اهدایی مردم میدزدند و هم اینکه در خلوت خودشون با خوشگذرانی و زنا بقول خودشون به ریششون میخندند!
مدتها بود که رفتارهای تابلو و دوگانه این خانم در زمانهایی که تصور میکرد کسی اطرافش نیست با حاج اکبر آقا منو به خودش جلب توجه کرده بود و پی برده بودم که این دو نفر سر وسری فراتر از ارتباط سازمانی باهم دارند، پایگاه در یک خانه مصادره شده قدیمی و بزرگ و متعلق به یکی از ثروتمندان دوره شاه قبلی قرار داشت که دارای اتاقها و اندرونی و بیرونی و انباری و کلا تشکیلات وسیعی بود قرار داشت، یکی از اتاقها که ظاهرا پذیرایی اصلی و بزرگ اندرونی ساختمان بود و با چند در کوچک و بزرگ در اضلاعش از اتاقهای کوچک و انباری و مطبخ( آشپزخانه) و… جدا میشد، محل اصلی ستاد برای جمع آوری کمکهای اهدایی مردم بود که بعد از ظهر برای سرشماری و آمار که صرفا در اختیار حاج اکبر بود قرار میگرفت، او با خانم حسینی آمار را گرفته و در یک دفتر دست نویس ثبت نموده و به فرماندهی تدارکات اصلی ارسال میکردند که البته هیچ نظارت اضافی هم بالای سرشون نبود و بارها خودم شاهد بودم که سربازان لوازم کم اهمیتی همانند تیغ صورت تراشی و چاقو را کش رفته و برای خودشان برداشته اند(بله مردم حتی تیغ صورت تراشی هم به رزمنگان اهدا میکردند با اینکه سپاه اسلام ریش نمیتراشید!) که البته قطعات طلا و جواهر دور از دسترس سربازان بود و حاج اکبر و خانم حسینی بهشون ناخنک میزدند!
حاج اکبر دارای زن و فرزند بود ولی خانم حسینی مجرد و یک بسیجی بود، روزی از روزها من در یکی از اتاقهای مجاور پذیرایی اصلی(محل چیدن اشیای اهدایی) در حال آماده باش بودم که البته اواخر ساعت اداری بود و قبل از آن توسط حاج اکبر به ماموریتی درون شهری اعزام شده بود
م که کارم زودتر از پایان ساعت اداری به سرانجام رسیده بود و با دستور فرمانده یگان به پایگاه برگشته بودم و هنگام برگشت من حاج اکبر در محل نبود و گویا از برگشتن من اطلاعی نداشت.
این اتاق کوچک که اغلب برای استراحت و آماده باش نیروهایی چون من استفاده میشد با یک در کوچک و همیشه قفل به اتاق دیگری راه داشت که در حال حاضر دفتر اداری حاج آقا در آن جا قرار داشت، من چشمهامو رو هم گذاشته بودم که ناگهان حس کردم نجوایی از اتاق مجاور به گوشم میرسه، حساس شدم، خودمو به در مابین دو اتاق از سر کنجکاوی (یا فضولی!) چسبوندم، حاج اکبر با صدایی شهوت ناک داشت قربون صدقه سینه های خانم حسینی میرفت، سریعا و با توجه به شایعات قبلی و شکهای قبلی خودم به اصطلاح دوزاریم افتاد که چه خبره!
حاج اکبر ظاهرا داشت با سینه ها ور میرفت و می گفت: خانمم اینارو کجا پروروندی؟ خانم حسینی هم با یه صدای نازی که تا حالا ازش نشنیده بودم جواب میداد برای حاجی خودم بزرگشون کردم که بخوره و بابت نعمات دعا کنه و بعدش هم هر دو میخندیدند، بعدش صدای ملچ و ملوچ خوردن سینه هاش و نجوای شهوت ناک و آخ و اوخ خانم حسینی با احسنت و فتابارک الله احسن والخالقین حاجی به گوشم رسید، چند دقیقه ای به این منوال گذشت و من هم با تعجب و هم با هیجان فراوان پیگیر سرانجام این موضوع بودم، یهو خانم حسینی گفت اکبرم، رباب خانم اگه بفهمه چی میگه؟ (ظاهرا همسر حاجی را میگفت) که حاجی جواب داد نمیفهمه و هر کسی جای خودشو داره ضمنا تو صیغه ی خودمی و بفهمه هم فقط ناراحت میشه که از حسودی طبیعی یه زنه!
چند دقیقه گذشت و من فقط صدای کنده شدن لباس و ماچ و بوسه و خورده شدن سینه و اینا به گوشم میرسید و بدجور شهوتیم میکرد و درعین حال هم میترسیدم که اگه بفهمند کونم گاییده است!
یهو حاجی با صدای شهوتی گفت: حوری جونم( تا اون روز اسم کوچک خانم حسینی رو نمیدونستم) جیگرم پاتو بده بالا که اکبر کوچیکه بدجور هوس دخول کرده، حوری جون هم گفت: اکبرم حوری کوچیکه هم خیلی مشتاقه بکن توش که داره میمیره بکن که بلکه یه حوری مثل خودم برام درست کنی…
حاجی دیگه داشت تلمبه میزد و صدای شالاپ و شلوپش از لای در داشت منو میکشت و منم روراست داشتم بشدت باهاش خشکه میزدم و …که یهو حاجی با صدای دو رگه و فریاد مانندی گفت: آخ حوری من اگه پسر بود اسمشو بذار محسن اگه هم دختر شد که زینب و هر دو شون ساکت شدند و من هم از ترس یخ کردم که مبادا بفهمند در اتاق مجاورم…
بله این داستان بارها تکرار شده بود و من تازه پی برده بودم که البته بعدها به جبهه های جنوب و جزایر اعزام شدم ولی هیچگاه این خاطره و اشخاص از ذهنم بیرون نرفتند و از اینکه امثال اینها داشتند در مرکز بقول خودشون کثافت کاری میکردند و جوانان جان میدادند رنج میکشیدم.
نوشته: نسل سوخته
@dastankadhi
این اتاق کوچک که اغلب برای استراحت و آماده باش نیروهایی چون من استفاده میشد با یک در کوچک و همیشه قفل به اتاق دیگری راه داشت که در حال حاضر دفتر اداری حاج آقا در آن جا قرار داشت، من چشمهامو رو هم گذاشته بودم که ناگهان حس کردم نجوایی از اتاق مجاور به گوشم میرسه، حساس شدم، خودمو به در مابین دو اتاق از سر کنجکاوی (یا فضولی!) چسبوندم، حاج اکبر با صدایی شهوت ناک داشت قربون صدقه سینه های خانم حسینی میرفت، سریعا و با توجه به شایعات قبلی و شکهای قبلی خودم به اصطلاح دوزاریم افتاد که چه خبره!
حاج اکبر ظاهرا داشت با سینه ها ور میرفت و می گفت: خانمم اینارو کجا پروروندی؟ خانم حسینی هم با یه صدای نازی که تا حالا ازش نشنیده بودم جواب میداد برای حاجی خودم بزرگشون کردم که بخوره و بابت نعمات دعا کنه و بعدش هم هر دو میخندیدند، بعدش صدای ملچ و ملوچ خوردن سینه هاش و نجوای شهوت ناک و آخ و اوخ خانم حسینی با احسنت و فتابارک الله احسن والخالقین حاجی به گوشم رسید، چند دقیقه ای به این منوال گذشت و من هم با تعجب و هم با هیجان فراوان پیگیر سرانجام این موضوع بودم، یهو خانم حسینی گفت اکبرم، رباب خانم اگه بفهمه چی میگه؟ (ظاهرا همسر حاجی را میگفت) که حاجی جواب داد نمیفهمه و هر کسی جای خودشو داره ضمنا تو صیغه ی خودمی و بفهمه هم فقط ناراحت میشه که از حسودی طبیعی یه زنه!
چند دقیقه گذشت و من فقط صدای کنده شدن لباس و ماچ و بوسه و خورده شدن سینه و اینا به گوشم میرسید و بدجور شهوتیم میکرد و درعین حال هم میترسیدم که اگه بفهمند کونم گاییده است!
یهو حاجی با صدای شهوتی گفت: حوری جونم( تا اون روز اسم کوچک خانم حسینی رو نمیدونستم) جیگرم پاتو بده بالا که اکبر کوچیکه بدجور هوس دخول کرده، حوری جون هم گفت: اکبرم حوری کوچیکه هم خیلی مشتاقه بکن توش که داره میمیره بکن که بلکه یه حوری مثل خودم برام درست کنی…
حاجی دیگه داشت تلمبه میزد و صدای شالاپ و شلوپش از لای در داشت منو میکشت و منم روراست داشتم بشدت باهاش خشکه میزدم و …که یهو حاجی با صدای دو رگه و فریاد مانندی گفت: آخ حوری من اگه پسر بود اسمشو بذار محسن اگه هم دختر شد که زینب و هر دو شون ساکت شدند و من هم از ترس یخ کردم که مبادا بفهمند در اتاق مجاورم…
بله این داستان بارها تکرار شده بود و من تازه پی برده بودم که البته بعدها به جبهه های جنوب و جزایر اعزام شدم ولی هیچگاه این خاطره و اشخاص از ذهنم بیرون نرفتند و از اینکه امثال اینها داشتند در مرکز بقول خودشون کثافت کاری میکردند و جوانان جان میدادند رنج میکشیدم.
نوشته: نسل سوخته
@dastankadhi
ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﮕﯽ ﻭ ﺑﮑﺎﺭﺕ
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﻻﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﯾﮏ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﮔﺎﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯﺵ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﭼﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﻫﻤﻨﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﺘﺶ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ، ﺳﺮ ﺭﺍﺵ ﻭﺍﯼ ﻣﯿﺴﺘﺎﺩ، ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ، ﺳﻮﺯ ﻭ ﮔﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﺗﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﮕﯽ ﯾﺎﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﭙﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ، ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯼ ﺁﺩﺍﺏ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺳﻮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ، ﮐﻼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺧﻂ ﻧﺎﻣﺮﯾﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻫﻢ ﮐﻼﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻐﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ، ﺗﻨﻢ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﺁﺭﻩ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻢ . ﺍﺻﻐﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺟﻨﺴﯽ ﻣﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ . ﻣﻠﻐﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﯿﺠﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﮕﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﻠﻔﺘﮕﯽ . ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻞ ﻧﺸﺪ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻤﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﮐﻠﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﻞ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﻪ ... ﺣﺎﻻ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﻭﻥ ﮐﻠﯿﺪ، ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺭ ﮔﻨﺞ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻪ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪﯾﻢ ... ﭼﻔﺖ ﻭ ﺟﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ . ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻭﻥ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺩﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﻭﻧﻦ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ، ﺗﻬﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻻﺑﺪ ﺣﺲ ﺑﯽ ﮐﻔﺎﯾﺘﯽ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ؟ ﻣﻦ ﻧﻪ ﻓﺎﻧﺘﺰﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺗﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ... ﮐﻢ ﮐﻢ ﺣﺘﯽ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻨﻪ، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻦ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﻬﺎ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﺭﯾﻦ ... ﻭ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻪ ... ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﻧﺸﺪ، ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺷﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺩﺭﺩ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ . ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﮔﻪ ﺣﺪ ﺍﻗﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺷﮑﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺨﻮﻧﯽ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯽ ...
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﺑﯿﻦ ﺟﺴﻢ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺧﻄﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﺗﻤﻨﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺟﺴﻤﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﯿﺰﻡ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ - ﻻ ﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ - ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﭼﻢ ﻭ ﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺟﺴﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻡ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺟﻨﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﺻﻐﺮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﻼﻕ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺍﺭﮔﺎﺳﻢ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺍﻃﺎﻕ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭘﺎﺭﺱ، ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺪ ﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﺵ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ “ ﺯﻥ ” ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ : ﺗﻨﻬا
#پایان
@dastankadhi
ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻣﺜﻞ ﺍﻻﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﺗﻮﯼ ﺩﺑﯿﺮﺳﺘﺎﻥ ﻣﺎ ﻓﻘﻂ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺷﺖ ﻭ ﺍﻭﻧﻢ ﯾﮏ ﺟﻮﺭﺍﯾﯽ ﮔﺎﻭ ﭘﯿﺸﻮﻧﯽ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ ﮐﻪ ﺑﭽﻪ ﺩﺭﺱ ﺧﻮﻥ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯﺵ ﺣﺪﺍﮐﺜﺮ ﻓﺎﺻﻠﻪ ﻣﻤﮑﻦ ﺭﺍ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ ﭼﻮﻥ ﺣﺘﯽ ﻫﻤﻨﺸﯿﻨﯽ ﺑﺎ ﯾﮏ ﻫﻤﭽﯿﻦ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺑﺎﻋﺚ ﺑﺪﻧﺎﻣﯽ ﺑﻮﺩ .
ﺯﻣﻮﻧﻪ ﻓﺮﻕ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺍﮔﻪ ﭘﺴﺮﯼ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺷﻤﺎﺭﻩ ﺗﻠﻔﻦ ﺑﺪﻩ ﺑﺎﯾﺪ ﮐﻠﯽ ﻣﻨﺘﺶ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﺸﯿﺪ، ﺳﺮ ﺭﺍﺵ ﻭﺍﯼ ﻣﯿﺴﺘﺎﺩ، ﻧﺎﻣﻪ ﻋﺎﺷﻘﺎﻧﻪ ﻣﯽ ﻧﻮﺷﺖ، ﺳﻮﺯ ﻭ ﮔﺪﺍﺯﯼ ﺩﺍﺷﺖ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﻋﺸﻖ ﻭ ﻋﺎﺷﻘﯽ، ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ ﮐﻪ ﺯﺭﺗﯽ ﺑﻪ ﯾﮑﯽ ﺑﮕﯽ ﯾﺎﻟﻠﻪ ﻭ ﺑﭙﺮﯼ ﺗﻮ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻭ ﺑﻌﺪﺷﻢ ﺧﺪﺍﺣﺎﻓﻆ، ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯼ ﺁﺩﺍﺏ ﻭ ﺗﺮﺗﯿﺒﯽ ﺩﺍﺷﺖ، ﺭﺳﻢ ﻭ ﺭﺳﻮﻣﯽ ﺩﺍﺷﺖ . ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺑﺰﺭﮒ ﺷﺪﯾﻢ . ﻭﻗﺘﯽ ﻫﻢ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﭘﺴﺮﻫﺎ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ ﻣﯽ ﻧﺸﺴﺘﻦ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺍ ﯾﮏ ﻃﺮﻑ، ﮐﻼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﯾﮏ ﺧﻂ ﻧﺎﻣﺮﯾﯽ ﺑﯿﻦ ﻣﻮﻥ ﺑﻮﺩ، ﻣﻌﻤﻮﻻ ﻫﻢ ﮐﻼﻡ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﻭﻗﺘﻬﺎ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯾﻢ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ ﺑﺎﺷﯿﻢ . ﻣﻨﻢ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎ ﻭﻗﺎﺭ ﺑﻮﺩﻡ . ﮔﻔﺘﻢ ﮐﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻧﺒﻮﺩ .
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺍﺻﻐﺮ ﺑﻮﺩ . ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻢ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﻣﻦ ﺭﻭ ﺑﻮﺳﯿﺪ، ﺗﻨﻢ ﺭﻭ ﻟﻤﺲ ﮐﺮﺩ، ﺑﺎﻫﺎﻡ ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ، ﺁﺭﻩ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﺭﻭ ﻣﯿﮕﻢ . ﺍﺻﻐﺮ ﻣﺮﺩ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺟﻨﺴﯽ ﻣﺎ ﻣﺰﺧﺮﻑ ﺍﺯ ﺁﺏ ﺩﺭ ﺍﻭﻣﺪ . ﻣﻠﻐﻤﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﮔﯿﺠﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﮕﯽ ﻭ ﺩﺳﺖ ﭘﺎﭼﻠﻔﺘﮕﯽ . ﻫﯿﭻ ﭼﯿﺰ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻫﻢ ﺗﻮﺵ ﻧﺒﻮﺩ . ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺑﺪﺗﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﺸﮑﻞ ﻣﺎ ﻫﺮﮔﺰ ﺣﻞ ﻧﺸﺪ . ﺭﺍﺳﺘﺶ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻫﯿﭻ ﮐﺪﻭﻣﻤﻮﻥ ﻧﺒﻮﺩ . ﻗﺮﺍﺭ ﻧﺒﻮﺩ ﻫﺮ ﻣﺮﺩﯼ ﺑﺎ ﻫﺮ ﺯﻧﯽ ﺟﻔﺖ ﺑﺸﻪ ﺍﻣﺎ ﻫﯿﭻ ﮐﯽ ﺍﯾﻦ ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺳﺎﺩﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣﺎ ﻧﮕﻔﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﺣﻘﯿﻘﺖ ﺍﯾﻦ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺜﻞ ﮐﻠﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﻗﻔﻞ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﻪ ... ﺣﺎﻻ ﻣﻤﮑﻨﻪ ﺍﻭﻥ ﮐﻠﯿﺪ، ﮐﻠﯿﺪ ﺩﺭ ﮔﻨﺞ ﺑﺎﺷﻪ ﻭﻟﯽ ﺩﺭ ﺍﻧﺒﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﺑﺎﺯ ﻧﮑﻨﻪ … ﻣﺎ ﻫﻢ ﺩﻭﺭ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﻣﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪﯾﻢ ﻭ ﻧﻤﯽ ﭼﺮﺧﯿﺪﯾﻢ ... ﭼﻔﺖ ﻭ ﺟﻮﺭ ﻧﻤﯽ ﺷﺪﯾﻢ . ﻣﻦ ﻣﺮﺩ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ، ﺍﻭﻥ ﺯﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﺍﯼ ﺭﻭ ﻧﭽﺸﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﻣﺎ ﺑﻪ ﺍﻧﺪﺍﺯﻩ ﯼ ﺩﻭ ﮐﻮﺩﮎ ﮐﻪ ﺑﺨﻮﺍﻥ ﯾﮏ ﻫﻮﺍﭘﯿﻤﺎ ﺭﻭ ﺑﺮﻭﻧﻦ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺑﻮﺩﯾﻢ .
ﻋﺸﻖ ﺑﺎﺯﯼ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ، ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ، ﺗﻬﺶ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ ﺣﺲ ﻧﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻥ ﻻﺑﺪ ﺣﺲ ﺑﯽ ﮐﻔﺎﯾﺘﯽ ﻣﯽ ﻣﻮﻧﺪ . ﻣﻦ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﻢ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩﺵ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﻢ ﺍﻣﺎ ﻣﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﮐﻪ ﺭﺍﺣﺖ ﺩﺭ ﻣﻮﺭﺩ ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺣﺮﻑ ﺑﺰﻧﯿﻢ . ﺗﺎﺯﻩ ﭼﯽ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﯽ ﮔﻔﺘﻢ؟ ﻣﻦ ﻧﻪ ﻓﺎﻧﺘﺰﯼ ﻫﺎ ﻭ ﺭﺍﺯﻫﺎﯼ ﺗﻦ ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺭﻭ ﻣﯽ ﺷﻨﺎﺧﺘﻢ ﻭ ﻧﻪ ﺣﺘﯽ ﻣﺎﻝ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﻭ ... ﮐﻢ ﮐﻢ ﺣﺘﯽ ﺷﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﺍﺷﮑﺎﻝ ﺍﺯ ﻣﻦ ﺑﺎﺷﻪ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﺍﺵ ﺗﻘﺼﯿﺮ ﻣﻨﻪ، ﮐﻪ ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯾﻦ، ﺷﺎﯾﺪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﺯﻧﻬﺎ ﺍﻭﻥ ﺟﻮﺭﯾﻦ ... ﻭ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﮔﺬﺷﺖ .
ﺳﺎﻟﻬﺎ ﮔﺬﺷﺖ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﺎﺷﻪ ... ﻣﺎ ﺁﺩﻣﻬﺎﯼ ﺧﻮﺑﯽ ﺑﻮﺩﯾﻢ، ﺍﻣﺎ ﻧﺸﺪ، ﺑﻪ ﺟﺎﺵ ﺷﺪ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺳﺮﺩ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺩﺭﺩ، ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﻭ ﮔﺮﯾﻪ ﻫﺎﯼ ﺷﺒﺎﻧﻪ . ﺍﻻﻥ ﮐﻪ ﻓﮑﺮﺵ ﺭﻭ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻣﯽ ﺑﯿﻨﻢ ﺍﮔﻪ ﺣﺪ ﺍﻗﻞ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﻗﺪﺭ ﺑﯽ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺒﻮﺩ ﺍﻭﻥ ﻣﺎﺟﺮﺍ ﺷﮑﻞ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻣﯽ ﮔﺮﻓﺖ . ﺣﺪﺍﻗﻞ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﺩﺭﮐﯽ ﮐﻪ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﺍﺭﻡ ﺭﺍ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﻫﺮﮔﺰ ﺑﺎ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﺴﺖ ﻣﺮﺍ ﺑﻪ ﺍﻭﺝ ﺑﺮﺳﺎﻧﺪ ﻧﻤﯽ ﻣﻮﻧﺪﻡ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻥ ﻣﻮﻗﻊ ﻫﯿﭽﯽ ﻧﻤﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﻢ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﮐﺘﺎﺏ ﺑﺨﻮﻧﯽ، ﺍﯾﻦ ﭼﯿﺰﻫﺎ ﺭﻭ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺎ ﮔﻮﺷﺖ ﻭ ﭘﻮﺳﺘﺖ ﻟﻤﺲ ﮐﻨﯽ ...
ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻫﯿﭻ ﮐﺲ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺭﻩ ﻭ ﻣﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﺍﯼ ﻧﺪﺍﺷﺘﻢ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﺎﻋﺚ ﺷﺪ ﺑﻔﻬﻤﻢ ﺑﯿﻦ ﺟﺴﻢ ﻭ ﺭﻭﺡ ﺧﻄﯽ ﻧﯿﺴﺖ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺡ ﻣﺮﺍ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ ﺗﻤﻨﺎﯼ ﺗﻨﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻓﻬﻤﺪ، ﮐﺴﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﻢ ﺭﺍ ﻟﻤﺲ ﻧﮑﺮﺩﻩ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺟﺴﻤﻢ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺩﺭﮎ ﮐﻨﺪ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﺸﺎﻥ ﺩﺍﺩ ﮐﻪ ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎ ﮐﺴﯽ ﻣﯽ ﺁﻣﯿﺰﻡ ﻧﻪ ﻓﻘﻂ ﺗﻨﻢ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﯼ ﻭﺟﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﮔﺬﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﺮﺍﯼ ﻫﻤﯿﻦ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩﻥ ﺍﺯ ﺗﻦ ﺁﺩﻣﯽ ﮐﻪ ﺭﻭﺣﺶ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺪﺍﺭﻡ - ﻻ ﺍﻗﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﻣﻦ - ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻬﻢ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ ﺗﺎ ﭼﻢ ﻭ ﺧﻢ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺡ ﻭ ﺟﺴﻢ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﻧﺸﻨﺎﺳﻢ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺷﺮﻣﮕﯿﻦ ﺑﺎﺷﻢ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﻧﻢ ﺍﺯ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺒﺮﻡ . ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻫﺎﯼ ﺑﻌﺪﯼ ﺑﻮﺩ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻓﻬﻤﺎﻧﺪ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺟﻨﺴﯽ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﻋﺎﻟﯽ ﺗﺮﯾﻦ ﻭ ﻟﻄﯿﻒ ﺗﺮﯾﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺭﻫﺎ ﺷﺪﻥ ﺑﺎﺷﺪ .
ﺍﺻﻐﺮ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﻣﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﻦ ﺑﻮﺩ ﺍﻣﺎ ﻣﻦ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﭼﻨﺪ ﻣﺎﻩ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻃﻼﻕ، ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﯼ ﺍﺭﮔﺎﺳﻢ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ ﺷﻮﻫﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﯿﺰﺩﻩ ﺳﺎﻝ ﺷﻮﻫﺮ ﺩﺍﺭﯼ، ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺗﻮﯼ ﺍﻃﺎﻕ ﮐﻮﭼﮑﯽ ﺗﻮﯼ ﯾﮏ ﺧﻮﻧﻪ ﯼ ﻗﺪﯾﻤﯽ ﺗﻪ ﺗﻬﺮﺍﻥ ﭘﺎﺭﺱ، ﮐﻒ ﺯﻣﯿﻦ ﺭﻭﯼ ﺷﻤﺪ ﻫﺎﯼ ﺳﻔﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﻮﯼ ﺻﺎﺑﻮﻥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩ ﺗﻮﯼ ﺑﻐﻞ ﻣﺮﺩﯼ ﮐﻪ ﺩﺳﺘﻬﺎﺵ ﺑﺎ ﻧﻮﺍﺯﺵ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﻮﺩ ﺗﺒﺪﯾﻞ ﺑﻪ ﯾﮏ “ ﺯﻥ ” ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ . ﺍﺷﮏ ﻫﺎﻡ ﺑﻨﺪ ﻧﻤﯽ ﺍﻭﻣﺪ ﻭ ﺧﻮﺩﻡ ﻫﻢ ﻧﻤﯽ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﭼﺮﺍ ﺩﺍﺭﻡ ﮔﺮﯾﻪ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﻭ ﻓﻬﻤﯿﺪ؛ ﺳﺮﻡ ﺭﻭ ﺭﻭﯼ ﺷﻮﻧﻪ ﺍﺵ ﻓﺸﺎﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ : ﮔﺮﯾﻪ ﮐﻦ .
ﻧﻮﺷﺘﻪ : ﺗﻨﻬا
#پایان
@dastankadhi
عاطفه در بوتیڪ
ﺍﺳﻤﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﺴﻨﻪ 23 ﺳﺎﻟﻤﻪ ، ﻭﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ 10 ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯﺧﺪﻣﺖ ﻣﻘﺪﺱ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﻫﺸﺖ ﺭﻭﺯﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻌﺪﺑﺎﺍﺳﺮﺍﺭﺯﯾﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﻫﻤﺶ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﺯﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺑﻮﺩ ، ﺍﺳﻤﺸﻢ ﺳﻌﯿﺪﻩ ، ﺳﻌﯿﺪ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﮐﺎﺭﮐﻨﯿﻢ ، ﺍﻭﻥ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭﮐﺎﺭﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﺎﺭﺵ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺍﺳﭙﺮﺕ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎﺩﻣﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﻓﺮﻭﺷﻨﺪﮔﯽ ﮐﻦ ، ﻣﻨﻢ ﺍﺻﻼﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﺑﻮﻧﻢ ﻣﺎﺭﺭﻭﺍﺯﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪﻩ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﻗﻠﻘﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺳﺘﻢ ، ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺳﻌﯿﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺎﻫﺎﺭﺑﮕﯿﺮﻩ ﻣﻨﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻮﺱ ﻣﻮﺵ ﭼﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺗﺎﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﺍﻑ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﺑﻌﺪﺵ . ﯼ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺍﺧﻞ ، ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﺟﯿﻦ ﺧﺮﯾﺪﻭﻣﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭﻭﭘﺮﻭﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﮑﯽ ﺍﺯﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺭﻓﺘﺶ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻧﺦ ﻣﻦ . ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺘﺸﻮ ﻣﺨﺸﻮﮐﺎﺭﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺸﻮ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻗﺎﭘﯿﺪ ، ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻣﯿﺲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ، ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ 2 ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺧﻮﺩﻡ ﮐﻮﭼﯿﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﮑﻨﻤﺶ ...
7 ﻣﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﻣﺨﺶ ﺗﯿﺮﯾﭗ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻣﺎﺩﺭﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺧﻼﻗﺸﻢ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ، ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﻗﻬﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﺑﻌﺪﺍﺯﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﺸﮏ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺮﻭﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺩﻣﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻮﺍﺯﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﭼﯿﺰﺍ ، ﺍﻭﻧﻢ ﮔﺮﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻮﺭﻓﺖ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮﮐﺎﺭ ،، ﮐﻪ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪﺍﺯﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﮕﺬﺭﻡ ، ﺑﺎﺷﻪ ، ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﻧﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻮﺩﺩﻭﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻﺵ ، ﺧﻼﺻﻠﻪ ﺑﺎﮐﻠﯽ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﻌﺪﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺩﺑﻮﺩﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﻟﺒﻤﻮﺑﻪ ﻟﺒﺎﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ . ﮔﻔﺖ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺷﯽ؟ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻣﻮﻭﻭﻧﺬﺍﺷﺖ ﺣﺮﻓﻢ ﺗﻤﻮﻡ . ﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻠﻮﺗﺮﻟﺐ ﺩﺍﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﻗﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺻﯿﻔﻪ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﻏﯿﺮﺍﺯﺷﺮﺗﺸﻮ ، ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﻋﺮﺽ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﺭﻭﺗﺨﺘﻮﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺭﻭﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﮔﺮﺩﻧﺸﻮﺧﻮﺭﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﻮﺳﺶ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ، ﺍﺯﺵ ﯾﻪ ﻟﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﺮﻓﺘﻤﻮﺭﻓﺘﻢ ﺳﯿﻨﻬﺎﺷﻮﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺗﺎﭘﺮﺗﻐﺎﻝ ﺑﻮﺩﻣﯿﮏ ﺯﺩﻡ ﺍﻩ ﻭ ﻧﺎﻟﺶ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻩ ، ﯼ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﮐﺴﺶ ﺑﻮﺩﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺭﺿﺎﺷﺪﻩ ، ﺷﺮﺗﺸﻮﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻣﻮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﮐﻮﺳﺸﻮﻟﯿﺲ ﺯﺩﻡ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩﮐﻮﺱ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺩﻣﺰﻩ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻧﺎﻟﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻠﻨﺪﻣﯿﺸﺪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﺑﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺠﻨﺒﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﻣﯿﻮﻭﺭﺩﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻮﺑﺘﻪ ﺗﻮﻋﻪ ﮐﯿﺮﻣﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﻔﯿﺪﺷﺪﮔﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻣﺎﺍ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﯿﺮﻣﻦ 17 ﺳﺎﻧﺘﻪ ، ﯾﻪ ﭼﯿﺰﻩ ﮐﻼﺳﯿﮏ ،، ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻮﺭﺩﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺯﯾﺮﺷﮑﻤﺶ ﯾﻪ ﺑﺎﻟﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻮﻧﺶ ﺍﻭﻣﺪﺑﺎﻻ ، ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺭﻧﮕﻪ ﮐﻮﻧﺶ ﻣﺜﻠﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻬﻢ ﻣﺤﺴﻦ ﺗﺮﻭﺧﺪﺍﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ، ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻘﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻧﺘﺮﺱ ! ﺗﻒ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺳﺮﮐﯿﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ ﺩﻣﻪ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﺍﺭﻭﻡ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩﻡ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩﮐﻠﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﻗﺮﻣﺰﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﺶ ﯾﻪ ﮐﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻣﻨﻢ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﮐﯿﺮﻡ ، ﮐﻠﺸﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻣﻪ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩﻡ ﺳﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﺩﯾﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺯﯾﺎﺩﺷﺪ ، ﯼ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﯼ ﻓﺸﺎﺭﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩﻡ 3 ﺳﺎﻧﺖ ﺩﯾﮕﺶ ﺭﻓﺖ ﻟﺒﺎﺷﻮﺑﻬﻢ ﺑﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺩﮐﺸﯿﺪﺩﺳﺘﻤﻮﮔﺮﻓﺖ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﺭﺩﺩﺍﺷﺖ ﺩﺳﺘﻤﻮﻓﺸﺎﺭﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﺗﺎﺩﺳﺘﻪ ﺍﺭﻭﻡ ﻓﺮﻭﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮﮐﺮﺩﻡ ﺟﺎﺑﺎﺯﮐﻨﻪ ﺑﻌﺪﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﺣﺪﻭﺩ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺮﺩﻣﺶ ﺍﺑﻢ ﺍﻭﻣﺪﺧﺎﻟﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﮐﻮﻧﺶ ، ﮐﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺯﻭﺩﺟﻤﻊ ﻭﺟﻮﺭﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯﺧﻮﻧﻪ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﺑﻌﺪﻫﺎﺑﺎﺯﻡ ﺳﮑﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ، ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺮﻩ . ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺮﻡ ﺩﻭﻣﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺶ ، ﻣﻨﻢ ﺗﻮﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ.
،،پایاݧ،،
@dastankadhi
ﺍﺳﻤﻪ ﻣﻦ ﻣﺤﺴﻨﻪ 23 ﺳﺎﻟﻤﻪ ، ﻭﺍﯾﻦ ﻣﻮﺿﻮﻉ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻘﺮﯾﺒﺎ 10 ﻣﺎﻩ ﭘﯿﺸﻪ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺗﺎﺯﻩ ﺍﺯﺧﺪﻣﺖ ﻣﻘﺪﺱ ﺳﺮﺑﺎﺯﯼ ﺧﻼﺹ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ، ﻧﺰﺩﯾﮑﺎﯼ ﻫﺸﺖ ﺭﻭﺯﺧﻮﻧﻪ ﺑﻮﺩﻡ ﺑﻌﺪﺑﺎﺍﺳﺮﺍﺭﺯﯾﺎﺩﻩ ﺑﺮﺍﺩﺭﻡ ﮐﻪ ﺍﺯﻡ ﻫﻤﺶ ﯾﻪ ﺳﺎﻝ ﺍﺯﻡ ﺑﺰﺭﮔﺘﺮﺑﻮﺩ ، ﺍﺳﻤﺸﻢ ﺳﻌﯿﺪﻩ ، ﺳﻌﯿﺪ ﻗﻔﻞ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻣﻦ ﮐﻪ ﺑﯿﺎﻡ ﭘﯿﺸﺶ ﮐﻪ ﺑﺎﻫﻢ ﮐﺎﺭﮐﻨﯿﻢ ، ﺍﻭﻥ ﺗﻮﯼ ﺑﺎﺯﺍﺭﮐﺎﺭﻣﯿﮑﺮﺩﯾﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺍﺟﺎﺭﻩ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ . ﮐﺎﺭﺵ ﭘﻮﺷﺎﮎ ﺍﺳﭙﺮﺕ ﻣﺮﺩﻭﻧﻪ ﺑﻮﺩﺑﻪ ﻣﻨﻢ ﮔﻔﺘﻪ ﺑﯿﺎﺩﻣﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻭﺍﯾﺴﺎﻓﺮﻭﺷﻨﺪﮔﯽ ﮐﻦ ، ﻣﻨﻢ ﺍﺻﻼﺗﺠﺮﺑﻪ ﺗﻮﯼ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭﻧﺪﺍﺷﺘﻢ ، ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺯﺑﻮﻧﻢ ﻣﺎﺭﺭﻭﺍﺯﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﻣﯿﮑﺸﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺑﻌﺪﻩ ﭼﻨﺪﻭﻗﺖ ﻗﻠﻘﻪ ﮐﺎﺭ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺳﺘﻢ ، ﻓﮑﺮﮐﻨﻢ ﭘﻨﺠﺸﻨﺒﻪ ﺑﻮﺩﺩﺍﺩﺍﺷﻢ ﺳﻌﯿﺪ ﺭﻓﺖ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻧﺎﻫﺎﺭﺑﮕﯿﺮﻩ ﻣﻨﻢ ﺗﻮﯼ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﮐﻮﺱ ﻣﻮﺵ ﭼﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ ﺑﻌﺪ ﺩﻭﺗﺎﺩﺧﺘﺮﺧﺎﻧﻮﻡ ﺩﺍﻑ ﺍﻭﻣﺪﻥ ﺗﻮﺑﻌﺪﺵ . ﯼ ﭘﺴﺮﻩ ﻫﻢ ﺑﺎﻫﺎﺷﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﺍﺧﻞ ، ﺧﻼﺻﻪ ﭘﺴﺮﻩ ﯼ ﺷﻠﻮﺍﺭﺟﯿﻦ ﺧﺮﯾﺪﻭﻣﻮﻗﻌﯽ ﺩﺍﺷﺖ ﺷﻠﻮﺍﺭﻭﭘﺮﻭﻑ ﻣﯿﮑﺮﺩﯾﮑﯽ ﺍﺯﺍﻭﻥ ﺩﺧﺘﺮﺍﺭﻓﺘﺶ ﭘﯿﺶ ﭘﺴﺮﻩ ﺩﺍﺷﺖ ﺻﺤﺒﺖ ﻣﯿﮑﺮﺩ ، ﺍﯾﻦ ﯾﮑﯽ ﺩﺧﺘﺮﻩ ﻫﻢ ﮐﻼ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺗﻮﻧﺦ ﻣﻦ . ﺩﯾﺪﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺪ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﻪ ﺭﻓﺘﻢ ﺳﻤﺘﺸﻮ ﻣﺨﺸﻮﮐﺎﺭﮔﺮﻓﺘﻢ ، ﮐﺎﺭﺕ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺭﻭ ﺩﺍﺩﻡ ﺑﻬﺸﻮ ﺍﻭﻧﻢ ﺍﺯﺧﺪﺍﺧﻮﺍﺳﺘﻪ ﮐﺎﺭﺗﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺘﻢ ﻗﺎﭘﯿﺪ ، ﮐﻪ ﭘﺸﺘﺶ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﻡ ، ﺧﻮﺍﺳﺘﻦ ﺑﺮﻥ ﻫﻤﻮﻧﺠﺎ ﻣﯿﺲ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ، ﺧﻼﺻﻪ ﻣﻦ ﺧﻮﺷﻢ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺍﺳﻤﺶ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺑﻮﺩ 2 ﺳﺎﻝ ﺍﺯﺧﻮﺩﻡ ﮐﻮﭼﯿﮑﺘﺮ ﺑﻮﺩ ﻓﻘﻂ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺑﮑﻨﻤﺶ ...
7 ﻣﺎﻩ ﺭﻓﺘﻢ ﺗﻮﻣﺨﺶ ﺗﯿﺮﯾﭗ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﺎﺣﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺭﻓﺘﻢ ﺑﺎﻣﺎﺩﺭﺵ ﺻﺤﺒﺖ ﮐﺮﺩﻡ ، ﺍﺧﻼﻗﺸﻢ ﻃﻮﺭﯼ ﺑﻮﺩﮐﻪ ﺯﯾﺎﺩ ﺭﺍﻩ ﻧﻤﯿﺪﺍﺩ ، ﺭﺍﺑﻄﻤﻮﻥ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﺎﻫﻢ ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﺣﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﻌﻀﯽ ﻣﻮﻗﻬﺎ ﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ، ﺑﻌﺪﺍﺯﺍﯾﻦ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺧﺸﮏ ﺩﯾﮕﻪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﻡ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺘﻢ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺮﻭﺑﻬﺶ ﺑﮕﻢ ، ﯾﻪ ﺭﻭﺯﺩﻣﻪ ﭘﺎﺭﮎ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺗﻮﺑﻪ ﻣﻦ ﺗﻮﺟﻪ ﻧﻤﯿﮑﻨﯿﻮﺍﺯﺍﯾﻦ ﺟﻮﺭﭼﯿﺰﺍ ، ﺍﻭﻧﻢ ﮔﺮﯾﺶ ﮔﺮﻓﺘﻮﺭﻓﺖ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺩﺍﺷﺘﻢ ﺍﺯﻫﻤﻮﻧﺠﺎﻣﯿﺮﻓﺘﻢ ﺳﺮﮐﺎﺭ ،، ﮐﻪ ﻋﺎﻃﻔﻪ ﺩﻭﺳﺎﻋﺖ ﺑﻌﺪﺍﺯﺍﻭﻥ ﻗﻀﯿﻪ ﮐﻪ ﻧﮕﺬﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩﺯﻧﮓ ﺯﺩ ، ﮔﻔﺖ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﻢ ﺍﺯﺕ ﺑﮕﺬﺭﻡ ، ﺑﺎﺷﻪ ، ﻣﻨﻢ ﮐﻪ ﺗﻮﯼ ﮐﻮﻧﻢ ﻋﺮﻭﺳﯽ ﺑﻮﺩﺩﻭﺩﻗﯿﻘﻪ ﺩﯾﮕﺶ ﺑﺎﻫﺎﺵ ﻗﺮﺍﺭﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺑﺮﺩﻣﺶ ﺧﻮﻧﻪ ﻣﺎﺩﺭﺑﺰﺭﮔﻢ ﮐﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻﺵ ، ﺧﻼﺻﻠﻪ ﺑﺎﮐﻠﯽ ﻣﮑﺎﻓﺎﺕ ﺭﻓﺘﯿﻢ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﺎﻻ ﺑﻌﺪﻋﺎﻃﻔﻪ ﺭﻭﺑﻐﻠﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺩﺳﺘﺎﺵ ﺳﺮﺩﺑﻮﺩﻧﮕﺎﺵ ﮐﺮﺩﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﻟﺒﻤﻮﺑﻪ ﻟﺒﺎﺵ ﻧﺰﺩﯾﮏ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻪ . ﮔﻔﺖ ﻗﻮﻝ ﻣﯿﺪﯼ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎﻫﺎﻡ ﺑﺎﺷﯽ؟ﮔﻔﺘﻢ ﺍﺭﻩ ﺍﯾﻦ ﭼﻪ ﺣﺮﻓﯿﻪ ﻋﺰﯾﺰﻣﻮﻭﻭﻧﺬﺍﺷﺖ ﺣﺮﻓﻢ ﺗﻤﻮﻡ . ﺷﻪ ﺧﻮﺩﺵ ﺟﻠﻮﺗﺮﻟﺐ ﺩﺍﺩﯾﮑﯽ ﺩﻭﺩﻗﯿﻘﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﺍﺣﺴﺎﺳﺶ ﻗﯿﺮﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺻﯿﻔﻪ ﺍﺭﻭﻡ ﺍﺭﻭﻡ ﺗﻤﺎﻡ ﻟﺒﺎﺳﺎﺷﻮﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻡ ﺑﻪ ﻏﯿﺮﺍﺯﺷﺮﺗﺸﻮ ، ﺧﺠﺎﻟﺖ ﮐﺸﯿﺪﺑﻌﺪﺵ ﺧﻮﺩﻡ ﺩﺭﻋﺮﺽ ﯾﮏ ﺛﺎﻧﯿﻪ ﻟﺨﺖ ﺷﺪﻡ ﺧﻮﺍﺑﻮﻧﺪﻣﺶ ﺭﻭﺗﺨﺘﻮﺍﻓﺘﺎﺩﻡ ﺭﻭﺵ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﮐﻨﺎﺭﮔﺮﺩﻧﺸﻮﺧﻮﺭﺩﻡ ﺩﺳﺘﻤﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭ ﮐﻮﺳﺶ ﻣﯿﻤﺎﻟﯿﺪﻡ ، ﺍﺯﺵ ﯾﻪ ﻟﺐ ﺩﯾﮕﻪ ﮔﺮﻓﺘﻤﻮﺭﻓﺘﻢ ﺳﯿﻨﻬﺎﺷﻮﮐﻪ ﻣﺜﻞ ﺩﻭﺗﺎﭘﺮﺗﻐﺎﻝ ﺑﻮﺩﻣﯿﮏ ﺯﺩﻡ ﺍﻩ ﻭ ﻧﺎﻟﺶ ﺩﺭﺍﻭﻣﺪﻩ ، ﯼ ﺩﻓﻌﻪ ﺩﯾﺪﻡ ﺩﺳﺘﻢ ﮐﻪ ﺭﻭﮐﺴﺶ ﺑﻮﺩﺧﯿﺲ ﺷﺪﻩ ﻓﻬﻤﯿﺪﻡ ﺍﺭﺿﺎﺷﺪﻩ ، ﺷﺮﺗﺸﻮﺩﺭﺍﻭﺭﺩﻣﻮﺩﺍﺷﺘﻢ ﺩﯾﻮﻧﻪ ﻣﯿﺸﺪﻡ ﺑﯽ ﺍﺧﺘﯿﺎﺭﮐﻮﺳﺸﻮﻟﯿﺲ ﺯﺩﻡ ، ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭﻡ ﺑﻮﺩﮐﻮﺱ ﻣﯿﺨﻮﺭﺩﻡ ، ﻭﻟﯽ ﺧﯿﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﺩﺍﺩﻣﺰﻩ ﺧﻮﺑﯽ ﺩﺍﺷﺖ ، ﻧﺎﻟﻬﺶ ﺩﺍﺷﺖ ﺑﻠﻨﺪﻣﯿﺸﺪ ﻣﯿﺘﺮﺳﯿﺪﻡ ﺑﻪ ﮔﺎﺑﺮﻡ ﺧﯿﻠﯽ ﺑﯿﺠﻨﺒﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﺩﺭﻣﯿﻮﻭﺭﺩﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﻧﻮﺑﺘﻪ ﺗﻮﻋﻪ ﮐﯿﺮﻣﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺭﻭﺻﻮﺭﺗﺶ ﺩﯾﺪﻡ ﺭﻧﮕﺶ ﺳﻔﯿﺪﺷﺪﮔﻔﺖ ﺯﯾﺎﺩﻧﻤﯿﺨﻮﺭﻣﺎﺍ ، ﮔﻔﺘﻢ ﺑﺎﺷﻪ ﮐﯿﺮﻣﻦ 17 ﺳﺎﻧﺘﻪ ، ﯾﻪ ﭼﯿﺰﻩ ﮐﻼﺳﯿﮏ ،، ﺧﻼﺻﻪ ﺧﻮﺭﺩﻧﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺯﯾﺮﺷﮑﻤﺶ ﯾﻪ ﺑﺎﻟﺶ ﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﮐﻮﻧﺶ ﺍﻭﻣﺪﺑﺎﻻ ، ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺻﻮﺭﺗﯽ ﺭﻧﮕﻪ ﮐﻮﻧﺶ ﻣﺜﻠﻪ ﻏﻨﭽﻪ ﺯﺩ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﻬﻢ ﻣﺤﺴﻦ ﺗﺮﻭﺧﺪﺍﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺵ ، ﮔﻔﺘﻢ ﻋﺸﻘﻪ ﻣﻦ ﭼﯿﺰﯾﺖ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﻧﺘﺮﺱ ! ﺗﻒ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻢ ﺳﺮﮐﯿﺮﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻤﺶ ﺩﻣﻪ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﺍﺭﻭﻡ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩﻡ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﺧﯿﻠﯽ ﺗﻨﮓ ﺑﻮﺩﮐﻠﻪ ﮐﯿﺮﻡ ﻗﺮﻣﺰﺷﺪﻩ ﺑﻮﺩﺭﻓﺖ ﺑﺮﺍﻡ ﺍﺯﺗﻮﯼ ﮐﯿﻔﺶ ﯾﻪ ﮐﺮﻡ ﺑﻬﻢ ﺩﺍﺩﻣﻨﻢ ﺧﺎﻟﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺭﻭﮐﯿﺮﻡ ، ﮐﻠﺸﻮﮔﺬﺍﺷﺘﻢ ﺩﻣﻪ ﺳﻮﺭﺍﺧﺶ ﻓﺸﺎﺭﺩﺍﺩﻡ ﺳﺮﺵ ﺭﻓﺖ ﺗﻮﺩﯾﺪﻡ ﺻﺪﺍﯼ ﻧﻔﺲ ﮐﺸﯿﺪﻧﺶ ﺯﯾﺎﺩﺷﺪ ، ﯼ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﮐﻪ ﮔﺬﺷﺖ ﯼ ﻓﺸﺎﺭﺩﯾﮕﻪ ﺩﺍﺩﻡ 3 ﺳﺎﻧﺖ ﺩﯾﮕﺶ ﺭﻓﺖ ﻟﺒﺎﺷﻮﺑﻬﻢ ﺑﺴﺖ ﺗﻮﯼ ﺧﻮﺩﺵ ﺩﺍﺩﮐﺸﯿﺪﺩﺳﺘﻤﻮﮔﺮﻓﺖ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺘﻢ ﺍﮔﻪ ﺩﺭﺩﺩﺍﺷﺖ ﺩﺳﺘﻤﻮﻓﺸﺎﺭﺑﺪﻩ ، ﻣﻨﻢ ﺗﺎﺩﺳﺘﻪ ﺍﺭﻭﻡ ﻓﺮﻭﮐﺮﺩﻡ ﭼﻨﺪﻟﺤﻈﻪ ﺻﺒﺮﮐﺮﺩﻡ ﺟﺎﺑﺎﺯﮐﻨﻪ ﺑﻌﺪﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻠﻤﺒﻪ ﺯﺩﻡ ﺍﻭﻧﻢ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺩﺍﺷﺖ ﺣﺎﻝ ﻣﯿﮑﺮﺩﺣﺪﻭﺩ 20 ﺩﻗﯿﻘﻪ ﮐﺮﺩﻣﺶ ﺍﺑﻢ ﺍﻭﻣﺪﺧﺎﻟﯿﺶ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮﮐﻮﻧﺶ ، ﮐﻠﯽ ﺣﺎﻝ ﮐﺮﺩ ، ﺧﻼﺻﻪ ﺯﻭﺩﺟﻤﻊ ﻭﺟﻮﺭﮐﺮﺩﯾﻢ ﺍﺯﺧﻮﻧﻪ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﯿﺮﻭﻥ ، ﺑﻌﺪﻫﺎﺑﺎﺯﻡ ﺳﮑﺲ ﮐﺮﺩﻡ ﺑﺎﻫﺎﺵ ، ﺍﻻﻧﻢ ﺩﺍﺭﻩ ﺩﺍﻧﺸﮕﺎﻩ ﻣﯿﺮﻩ . ﺑﻬﻢ ﮔﻔﺖ ﺗﺮﻡ ﺩﻭﻣﺶ ﺗﻤﻮﻡ ﺷﺪ ﺑﺮﻡ ﺧﻮﺍﺳﺘﮕﺎﺭﯾﺶ ، ﻣﻨﻢ ﺗﻮﺩﻟﻢ ﮔﻔﺘﻢ ﻭﺍﯾﺴﺎ ﺍﻻﻥ ﻣﯿﺎﻡ.
،،پایاݧ،،
@dastankadhi
فرحناز
چند وقتی بود كه یه همسایه جدید كه یه زن و شوهر جوون بودند اومده بودند تو ساختمنو ما ( طبقه بالای واحد ما ) زنه یه تیپ خاصی داشت شاید بشه گفت كمی بور با پوستی سفید باریك اندام و تقریباً شیك پوش. غالباً مانتو و شلوار چسبون یا به اصطلاح استرچ می پوشید و این قشنگی اندامشو بیشتر نشون میداد مخصوصاً دور كونشو كه با یه نگاه میتونستی بفهمی كه طرف شكم بزرگی نداره و سایز دور كونش از دور كمرش بیشتره. لهجه خاصی هم داشت و معلوم بود كه اهل شهر ما نیستند و تو لحن حرف زدنش نوعی شیرینی رو میتونستی حس كنی. خنده نمكین و قشنگی هم داشت اینو زمانی فهمیدم كه اومده بود دم در تا از مادرم یخ بگیره و اونجا با مادرم كمی خوش و بش كرده بود و سر مطلبی كه مادرم بهش گفت خنده اش گرفته بود شما رو نمیدونم چطورید ولی من معمولاً عادت دارم واسه بعضی از مردم كه اسمشونو نمیدونم یه اسم فرضی بذارم اسمی كه به چهرشون بخوره واسه این زنه هم اسم فرحنازو انتخاب كردم چون واقعاً به چهره نازش میومد كه اسمش فرحناز باشه. راستش رو بخواید از همون روزهای اول فرحناز چشممو گرفته بود اما دائماً به خودم نهیب میزدم كه پسر چشاتو درویش كن تا تو ساختومن آبرو ریزی نشه.
ماجرای آشنایی من و فرحناز از اونجا شروع شد كه یه روز كه واسه نهار از محل كارم به خونه می اومدم دو تا خیابون بالاتر از خونه مون فرحنازو دیدم كه منتظر تاكسیه منم بی معطلی جلو پاش ترمز كردم اول فكر كرد كه مزاحمم و روشو كرد اونطرف اما وقتی بهش گفتم كه كی هستم و ازش خواستم سوار بشه با كلی عذرخواهی از بابت اینكه منو نشناخته بود سوار ماشین شد. تو راه ازش پرسیدم كه اهل كجا هستند و تو شهر ما چكار می كنند. اونم سر درد دلش وا شد و گفت كه اهل ... هستند و به واسطه شغل شوهرش به شهر ما اومدن و تازه چند ماهه كه ازدواج كردن و از این صحبتها. بعد ازش پرسیدم كه از كجا میاد گفت كه تازه تو یه كلاس كامپیوتر ثبت نام كرده و از كلاس بر میگرده و چون شوهرش هر روز غروب از سركار برمیگرده و اونم توی این شهر غریبه و هیچ فامیل و دوست و آشنایی نداره واسه اینكه حوصله اش سر نره و بنحوی وقتشو پركنه تو كلاس كامپیوتر ثبت نام كرده و یه روز درمیون هم میره كلاس. منم از فرصت استفاده كردم و گفتم فلان دوست و همكلاس سابق من تو همون آموزشگاه مربی كامپیوتره شما كلاستون ساعت چند تا چنده كه بسپارم سفارشتو به مربیتون بكنه؟ اونم ساعت كلاسشو گفت و منم از این طریق فهمیدم كه معمولاً چه ساعتی به خونه برمیگرده. اون روز گذشت و من فرحنازو رسوندمش و وقتی ازم خداحافظی كرد نمیدونید تو دلم چه غم و غصه ای بپا شد كه نگو و نپرس هی بخودم می گفتم كاشكی یه ذره آرومتر رانندگی میكردم تا چند دقیقه بیشتر باهاش باشم و... خلاصه بعداز اونروز چندباری هم كه از سر كار می اومدم واسه نهار جلو آموزشگاهشون یه كمی آرومتر میرفتم تا شاید بازم ببینمش وقتی هم كه از آموزشگاهشون رد میشدم دائم چشمام به آئینه بود و میگفتم شاید حالا بیاد بیرون اما خیر هیچ خبری از فرحناز نبود كه نبود. بالاخره یه روز تصمیم گرفتم كه نیم ساعت پیش از اینكه آموزشگاهشون تعطیل بشه 50 متر مونده به آموزشگاه یه جای مناسب پارك كنم و منتظر فرحناز بمونم و بمحض اینكه دیدمش برم جلو پاش ترمز كنم و بازم سوارش كنم. تا ظهر كلی نقشه مو تو ذهنم مرور كردم و تمام كارهایی رو كه باید بكنم و حرفهایی رو كه باید بهش بگم تو ذهنم تمرین كردم تا ظهر نمیدونید بمن چی گذشت اما سرانجام اون لحظه ای رو كه انتظارشو می كشیدم رسید. با كلی امید و آرزو رفتم به محل موعود ( مثل اینكه اگه بخوام اینطوری ریز به ریز همه مسائل رو تعریف كنم داستان خیلی طولانی میشه پس باید كمی خلاصه تر بنویسم ) فرحناز تعطیل شد و من طبق نقشه رفتم سوارش كردم و اینطور وانمود كردم كه بازم اتفاقی دیدمش. خلاصه تو راه از هر دری صحبت میكرد بیچاره انگار كمبود حرف زدن داشت خوب بهش حق هم میدادم. توی راه طبق نقشه ای كه هزار بار مرورش كرده بودم موقع دنده عوض كردن دستمو كشیدم رو پاش یه ذره خودشو جمع كرد اما از چهره اش نمیشد بفهمی كه ناراحت شده یا نه واسه همین نقشه بعدیمو اجرا كردم و ازش پرسیدم با شوهرت چطور آشنا شدی؟ آیا با هم فامیل بودین یا بیرون با همدیگه آشنا شدید ؟ اولش نمی خواست بگه اما از اونجایی كه كمبود صحبت كردن داشت شروع كرد به تعریف كردن از اینكه شوهرش چطوری تو راه مدرسه شون باهاش دوست شده و ... منم واسه اینكه كمی بیشتر معطلش كنم یه جا پارك كردم و رفتم تو یه مغازه خرید كردم و در ضمن 2 تا بستنی لیوانی هم خریدم و به بهانه خورده بستنی كمی بیشتر معطل كردم و اونم از هر دری صحبت میكرد. ازش پرسیدم كه آیا غیر از شوهرش قبلاً دوست پسر دیگه ای هم داشته یا نه؟ اولش یه كمی سربالا جواب داد اما بعد گفت كه پیش از شوهرش چندین دوست پسر دیگه هم داشته. منم به
چند وقتی بود كه یه همسایه جدید كه یه زن و شوهر جوون بودند اومده بودند تو ساختمنو ما ( طبقه بالای واحد ما ) زنه یه تیپ خاصی داشت شاید بشه گفت كمی بور با پوستی سفید باریك اندام و تقریباً شیك پوش. غالباً مانتو و شلوار چسبون یا به اصطلاح استرچ می پوشید و این قشنگی اندامشو بیشتر نشون میداد مخصوصاً دور كونشو كه با یه نگاه میتونستی بفهمی كه طرف شكم بزرگی نداره و سایز دور كونش از دور كمرش بیشتره. لهجه خاصی هم داشت و معلوم بود كه اهل شهر ما نیستند و تو لحن حرف زدنش نوعی شیرینی رو میتونستی حس كنی. خنده نمكین و قشنگی هم داشت اینو زمانی فهمیدم كه اومده بود دم در تا از مادرم یخ بگیره و اونجا با مادرم كمی خوش و بش كرده بود و سر مطلبی كه مادرم بهش گفت خنده اش گرفته بود شما رو نمیدونم چطورید ولی من معمولاً عادت دارم واسه بعضی از مردم كه اسمشونو نمیدونم یه اسم فرضی بذارم اسمی كه به چهرشون بخوره واسه این زنه هم اسم فرحنازو انتخاب كردم چون واقعاً به چهره نازش میومد كه اسمش فرحناز باشه. راستش رو بخواید از همون روزهای اول فرحناز چشممو گرفته بود اما دائماً به خودم نهیب میزدم كه پسر چشاتو درویش كن تا تو ساختومن آبرو ریزی نشه.
ماجرای آشنایی من و فرحناز از اونجا شروع شد كه یه روز كه واسه نهار از محل كارم به خونه می اومدم دو تا خیابون بالاتر از خونه مون فرحنازو دیدم كه منتظر تاكسیه منم بی معطلی جلو پاش ترمز كردم اول فكر كرد كه مزاحمم و روشو كرد اونطرف اما وقتی بهش گفتم كه كی هستم و ازش خواستم سوار بشه با كلی عذرخواهی از بابت اینكه منو نشناخته بود سوار ماشین شد. تو راه ازش پرسیدم كه اهل كجا هستند و تو شهر ما چكار می كنند. اونم سر درد دلش وا شد و گفت كه اهل ... هستند و به واسطه شغل شوهرش به شهر ما اومدن و تازه چند ماهه كه ازدواج كردن و از این صحبتها. بعد ازش پرسیدم كه از كجا میاد گفت كه تازه تو یه كلاس كامپیوتر ثبت نام كرده و از كلاس بر میگرده و چون شوهرش هر روز غروب از سركار برمیگرده و اونم توی این شهر غریبه و هیچ فامیل و دوست و آشنایی نداره واسه اینكه حوصله اش سر نره و بنحوی وقتشو پركنه تو كلاس كامپیوتر ثبت نام كرده و یه روز درمیون هم میره كلاس. منم از فرصت استفاده كردم و گفتم فلان دوست و همكلاس سابق من تو همون آموزشگاه مربی كامپیوتره شما كلاستون ساعت چند تا چنده كه بسپارم سفارشتو به مربیتون بكنه؟ اونم ساعت كلاسشو گفت و منم از این طریق فهمیدم كه معمولاً چه ساعتی به خونه برمیگرده. اون روز گذشت و من فرحنازو رسوندمش و وقتی ازم خداحافظی كرد نمیدونید تو دلم چه غم و غصه ای بپا شد كه نگو و نپرس هی بخودم می گفتم كاشكی یه ذره آرومتر رانندگی میكردم تا چند دقیقه بیشتر باهاش باشم و... خلاصه بعداز اونروز چندباری هم كه از سر كار می اومدم واسه نهار جلو آموزشگاهشون یه كمی آرومتر میرفتم تا شاید بازم ببینمش وقتی هم كه از آموزشگاهشون رد میشدم دائم چشمام به آئینه بود و میگفتم شاید حالا بیاد بیرون اما خیر هیچ خبری از فرحناز نبود كه نبود. بالاخره یه روز تصمیم گرفتم كه نیم ساعت پیش از اینكه آموزشگاهشون تعطیل بشه 50 متر مونده به آموزشگاه یه جای مناسب پارك كنم و منتظر فرحناز بمونم و بمحض اینكه دیدمش برم جلو پاش ترمز كنم و بازم سوارش كنم. تا ظهر كلی نقشه مو تو ذهنم مرور كردم و تمام كارهایی رو كه باید بكنم و حرفهایی رو كه باید بهش بگم تو ذهنم تمرین كردم تا ظهر نمیدونید بمن چی گذشت اما سرانجام اون لحظه ای رو كه انتظارشو می كشیدم رسید. با كلی امید و آرزو رفتم به محل موعود ( مثل اینكه اگه بخوام اینطوری ریز به ریز همه مسائل رو تعریف كنم داستان خیلی طولانی میشه پس باید كمی خلاصه تر بنویسم ) فرحناز تعطیل شد و من طبق نقشه رفتم سوارش كردم و اینطور وانمود كردم كه بازم اتفاقی دیدمش. خلاصه تو راه از هر دری صحبت میكرد بیچاره انگار كمبود حرف زدن داشت خوب بهش حق هم میدادم. توی راه طبق نقشه ای كه هزار بار مرورش كرده بودم موقع دنده عوض كردن دستمو كشیدم رو پاش یه ذره خودشو جمع كرد اما از چهره اش نمیشد بفهمی كه ناراحت شده یا نه واسه همین نقشه بعدیمو اجرا كردم و ازش پرسیدم با شوهرت چطور آشنا شدی؟ آیا با هم فامیل بودین یا بیرون با همدیگه آشنا شدید ؟ اولش نمی خواست بگه اما از اونجایی كه كمبود صحبت كردن داشت شروع كرد به تعریف كردن از اینكه شوهرش چطوری تو راه مدرسه شون باهاش دوست شده و ... منم واسه اینكه كمی بیشتر معطلش كنم یه جا پارك كردم و رفتم تو یه مغازه خرید كردم و در ضمن 2 تا بستنی لیوانی هم خریدم و به بهانه خورده بستنی كمی بیشتر معطل كردم و اونم از هر دری صحبت میكرد. ازش پرسیدم كه آیا غیر از شوهرش قبلاً دوست پسر دیگه ای هم داشته یا نه؟ اولش یه كمی سربالا جواب داد اما بعد گفت كه پیش از شوهرش چندین دوست پسر دیگه هم داشته. منم به
روز بهش گفتم كه فرحناز نمیدونی چه غمی تو دلم نشسته؟ پرسید چرا؟ گفتم اگه یه روز تو حامله بشی من بدون تو میمیرم. جواب داد كه نگران نباش شوهرم بخاطر مسائل شغلیش و بخاطر اینكه تو شهر خودمون نیستیم گفته تا وقتی به شهر خودمون برنگشتیم بچه نمیخوام. این حرفو كه زد انگار تمام شادی دنیا رو بهم داده بود نمیدنید از ذوقم چطوری بوسش میكردم. مدتها بود كه دلم میخواست به فرحناز بگم وقتی رو دهنم نشسته تو دهنم بگوزه اما چون از اینكار خاطره تلخی داشتم و سوگلی قبلی مو بخاطر همین مطلب از دست داده بودم همیشه میترسیدم كه به فرحناز این حرفو بگم. تا فردای روزیكه فرحناز بهم گفت كه شوهرش نمیخواد حامله بشه از شادی شنیدن این خبرخوش واسش یه انگشتر طلا هدیه خریدم به قیمت 120000 تومن وقتی انگشتر طلا رو بهش هدیه دادم خیلی خوشحال و خیلی مهربون شد منم فرصتو غنیمت شمردم و ازش خواهش كردم كه رو دهنم بشینه و تو دهنم بگوزه. اولش قبول نمیكرد اما بعدش قبول كرد و نشست روی دهنم و كمی زور زد و به زیبایی هرچه تمامتر گوزید توی دهنم نمیدونید چه لذتی داشت چون خاطره چند سال قبل رو كه زهرا تو دهنم گوزیده بود رو واسم زنده كرد. خلاصه از اون روز ببعد این شد جزو برنامه های دائمی مون و هر دفعه كه من و فرحناز با هم هستیم فرحناز تو دهنم می گوزه. هر وقت هم كه توی محوطه حیاط یا بیرون با شوهرش می بینمش یاد گوزیدنش می افتم و حسابی شق می كنم و وقتی میام خونه با دیدن یكی از فیلمهامون حسابی ج...ق میزنم و كلی حال می كنم. الان كه دیگه راههای مختلف سكس رو با كون فرحناز امتحان كردم بعضی هاش اینطوری هستند:
1 . لای درز كونشو با خامه شیرینی پر میكنم و بعد شروع میكنم به لیسیدن خامه ها.
2. سیب رو خلالی می برم و اون خلال رو تا لبه فرو میكنم تو سوراخ كونش و با زبون و حتی مكیدن تو سوراخش خلال سیب رو می خورم.
3. یه روز یه كرم كاكائوی تیوپی فرمند خریدم و توی سوراخ كون فرحنازو پراز كاكائو كردم و بعد از توی سوراخش كاكائو خوردم این یكی اونقدر هیجان داشت كه در حین خوردن كاكائوها بدون اینكه دستی به کیرم بزنم از شدت لذت و هیجان خودبخود آبم ریخت.
الان هم كه مدت زیادی هست كه من و فرحناز با همدیگه رابطه داریم و در این مدت اونقدر بهش وابسطه شدم كه دیگه طاقت دوری شو ندارم. ایكاش شوهر نداشت تا خودم باهاش ازدواج میكردم چون احساس میكنم اون اینقدر مهربونه كه میتونه منو حسابی خوشبختم كنه.
پایان
@dastankadhi
1 . لای درز كونشو با خامه شیرینی پر میكنم و بعد شروع میكنم به لیسیدن خامه ها.
2. سیب رو خلالی می برم و اون خلال رو تا لبه فرو میكنم تو سوراخ كونش و با زبون و حتی مكیدن تو سوراخش خلال سیب رو می خورم.
3. یه روز یه كرم كاكائوی تیوپی فرمند خریدم و توی سوراخ كون فرحنازو پراز كاكائو كردم و بعد از توی سوراخش كاكائو خوردم این یكی اونقدر هیجان داشت كه در حین خوردن كاكائوها بدون اینكه دستی به کیرم بزنم از شدت لذت و هیجان خودبخود آبم ریخت.
الان هم كه مدت زیادی هست كه من و فرحناز با همدیگه رابطه داریم و در این مدت اونقدر بهش وابسطه شدم كه دیگه طاقت دوری شو ندارم. ایكاش شوهر نداشت تا خودم باهاش ازدواج میكردم چون احساس میكنم اون اینقدر مهربونه كه میتونه منو حسابی خوشبختم كنه.
پایان
@dastankadhi