داستانکده شبانه
16K subscribers
101 photos
9 videos
181 links
Download Telegram
ﺕ. ﮔﻔﺘﻢ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﻧﺎﺩﺭ ﺭﯾﺨﺘﻪ ﺗﻮ ﮐﺲ ﺯﻧﻢ ﻣﻨﻢ ﺑﺎﯾﺪ ﺑﺮﯾﺰﻡ ﻭﺍﺳﻪ ﻫﻤﯿﻦ ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺭﺿﺎ ﺷﺪﻡ ﻫﻤﻪ ﺍﺑﻤﻮ ﺭﯾﺨﺘﻢ ﺗﻮ ﮐﺲ ﺷﯿﻼ و منم دراز کشیدم روش. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿﭻ ﻭﻗﺖ آنا ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﻧﮑﺮﺩ ﻭ ﯾﻪ ﭼﻨﺪ ﺑﺎﺭﻩ ﺩﯾﮕﻪ ﺑﺎ ﻫﻢ ﺳﮑﺲ ﺿﺮﺑﺪﺭﯼ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ.
ﺍﻣﯿﺪﻭﺍﺭﻡ ﺧﻮﺷﺘﻮﻥ ﺍﻭﻣﺪﻩ ﺑﺎﺷﻪ.
ﺑﺒﺨﺸﯿﺪ ﺍﮔﻪ ﺑﺪ ﺑﻮﺩ.
#پایان

نوشته:

@dastankadhi
تنها همدمم
1400/08/19

#عاشقی #خاطرات_نوجوانی

سلام. این داستان برمیگرده به ۱۰سال پیش زمانی که ۱۸سالم بود وبرای اولین بار تو عمرم به قول قدیمیا عاشق شدم
صبح یه روز سرد زمستونی طبق معمول منتظر اتوبوس بودم که برم دبیرستان. طبق معمول اتوبوس تاخیرداشت. با ۱ربع تاخیراومد سوارشدم. همیشه عادت داشتم سرموبه شیشه تکیه بدم وبیرون روتماشاکنم. ۴ تا ایستگاه مونده به جایی که میخواستم پیاده شم . دیدم یه دختری تقریبا هم سن خودم سوارشد قدش حدود ۱۷۰ بود رنگ چشماش ابی بود وظاهرش تمیز و آراسته بود. همینجور تو کفش بودم که دیدم ۲ تا ایستگاه از ایستگاهی که باید پیاده میشدم گذشته و من اصلا متوجه نشدم. چون همش محو تماشای اون دختره شده بودم. سریع پیاده شدم رفتم اونور خیابون دوباره سوار اتوبوس شدم برگشتم به سمت ایستگاه مدرسه. اون روز تو کل ساعت کلاس هام حواسم به اون دختره بود. هیچی از صحبت های معلم ها متوجه نمیشدم. زنگ آخر که زدن سریع باعجله برگشتم خونه. موقع ناهار که شد نگاهم به بشقاب بود فقط . باصدای هوی پسر حواست کجاست پدرم به خودم اومدم یه لبخند زدم گفتم هیچی بابا هیچی . ولی خودمم میدونستم دروغ میگم حواسم به اون دختره بود. بعدناهار رفتم خوابیدم توخواب مدام چهره ای اون دختره جلو چشمام بودبیدارشدم تکالیفمو انجام دادم و یکم کتابامو خوندم گذشت تا صبح شدشوق داشتم دوباره چهره ای زیبای اون دختره رو ببینم سریع لباس هامو پوشیدم رفتم سمت ایستگاه اتوبوس . همش از شیشه بیرون رو نگاه میکردم که اون دختره روببینم درست مثل دیروز همون ایستگاهی که دختره سوارشد دوباره دیدمش. فهمیدم که باهم هم مسیرهستیم. اون روزم مثل روز قبل گذشت تا شب شد قبل خواب همیشه چهره ای اون دختره روتصورمیکردم . اره عاشق شدم تاحالا ازهیچکس مثل این دختره خوشم نیومده بود تصمیم گرفتم هرجور شده امارشو بگیرم فرداپنجشنبه بود به بهونه ای دل درد مدرسه روپیچوندم . نزدیکای ظهر بود که یادم اومد الانه مدرسه شون تعطیل بشه سریع حاظر شدم رفتم جلوی درمدرسه شون وایستادم همینجور که منتظربودم ببینمش چشمم بهش افتاد دنبالش بافاصله راه افتادم یکم که ازمدرسه دورشد رفتم جلوش بهش گفتم میتونم وقتتون روبگیرم گفت مزاحم نشو وگرنه جیغ میزنم منم چون تجربه ای نداشتم سریع دور شدم. برگشتم خونه حالم خوب نبود ناهار نخوردم مادرم ازم پرسید چیزی شده. گفتم هیچی گفت میدونم چیزیت شده چندروزه حواست سرجاش نیست اتفاقی افتاده نترس به بابات نمیگم. گفتم قول میدی گفت اره گفتم مامان حقیقت. ولش گفت خودتو لوس نکن بگو گفتم قول میدی دعوام نکنی گفت اره گفتم عاشق شدم. ماتش برد گفت چی بعدخندید گفت خودتومسخره کن گفتم مامان شوخی نمیکنم من عاشق شدم. گفت شوخی بسه زود بخواب گفتم مامان گفت به بابات میگم گفتم قول دادی گفت مسخره. گفتم مامان عاشق شدم گفت چرا چرت میگی برفرض محال که باورکنم. درستو تموم کردی . سربازیتو رفتی. شغل داری. بگیربخواب کم چرت بگو گفتم اخه مامان تروخدا با بابا صحبت کن گفت نه بابات بفهمه سرتو میبره. گفتم نمیخوام باید به بابا بگی گفت حالا بخواب تاببینم چی میشه. تا صبح بیدار بودم مدام توفکربودم که خدایا مادرم به بابام میگه. اگه بابام عصبانی بشه چی . باخودم گفتم ولش هرچی میخواد بشه بشه. توهمین فکرابودم که خوابم برد. صبح شد که مادرم اومد بالاسرم گفت نمیخوای پاشی ظهر شده. سرمیزصبحونه دیدم بابام چپ چپ نگام میکنه بعد چند دقیقه گفت استغفرالله بچه بودیم جلوی پدرمادرمون پامونو دراز نمیکردیم حالا یه الف بچه میگه عاشق شدم خجالت هم نمیکشه . گفتم خوچیکارکنم عاشق شدم . بعد گفت عاشق شدی آره گفتم آره بعدیه سیلی محکم زد توگو
شم منم به نشونه اعتراض قهرکردم سریع رفتم تواتاقم ودروبستم تا موقع شام مادرم در زد گفت بیا شام گفتم نمیخوام گفت بچه بازی درنیارحالا پدرته یکی زده توگوشت گفتم نمیخوام. گفت باشه . بعد چند دقیقه دیدم پدرم باظرف غذااومد تو گفت میدونم زیاده روی کردم پسرم منو ببخش ولی توهنوز بچه ای نه درست تموم شده نه سربازی رفتی نه کار داری . گفتم اخه چیکارکنم گفت درستو تموم کن . سربازیتو برو. کارپیدا کن منو مادرت برات یه دختر خوب پیدامیکنیم . گفتم تااون موقع اون ازدواج میکنه گفت بکنه مگه قعطی دختراومده . تا درستو تموم نکنی سربازی نری کارپیدا نکنی حق نداری بگی زن میخوام. . . . گذشت تا اینکه افسرده شدم دیپلم رو که گرفتم باپایین ترین نمرات اونم تو شهریور . رفتم سربازی برگشتم تو تراشکاری داییم مشغول به کارشدم دیگه باهیچکس زیاد حرف نمیزدم کلا یه ادم بی روح شدم فقط صبح برم سرکار شب برگردم خونه. هرچی پدر ومادرم میگفتن بیا زن بگیر من میپیچوندمشون. مگه یه آدم چندبار عاشق میشه . الان هم تنها همدمم شده تصورکردن همون چهره ی که ۱۰سال پیش دیدمش و باهاش توخیالم صحبت کردن…
ببخشید طولانی شد اگه غلط املایی داشتم ببخشید
اگه داستان محتوای سکس نداشت ببخشید این تجربه واقعی زندگی خودم بود بایکم تغیرات.
نوشته ....


@dastankadhi
انتقام و پشیمانی (۱)
1400/08/20

#مرد_متاهل #انتقام #زن_شوهردار

شده گاهی بخاطر اتفاقات گذشته هم حس خوش آیند و رضایت داشته باشین و هم پشیمون. میخام تجربه خودمو تو این نوشته واستون بگم. نمیدونم شبیه داستانه یا خاطره یا هر چیز دیگه. ولی به ذهنم رسید اینو واستون بگم شاید بتونه به بعضیا کمک کنه.ممکنه حرف دل خیلیا باشه. و شاید هم بعضیاتون ردش کنید. امکان داره واسه لذت بخونید عیب نداره بخونید ولی پیشنهاد میکنم تجربه منو تکرار نکنید و درس عبرتی واستون بشه.
نه لفظ قلم و تحریر مینویسم و نه محاوره. یجوری که راحت باشین و لپ کلامو بهتر درک کنید و به اصل موضوع فکر کنید. نظراتتون واسم ارزندس به شرطی که واسه تمسخر و متلک یا مچ گیری نباشه.
اولین باری که با داستان و قصه سکسی آشنا شدم دوران تحصیلی راهنمائی یعنی ۲۰سال پیش بود. یادمه یه پرونده فحشا و فساد تو یکی از مجله های ایران که هفتگی چاپ میشد . اونوقتا روزنامه میومد تو کتابفروشی محلمون و صفحه حوادثش برای ما مهم بود که گاهی میگرفتیم و بین بچه ها دست بدست میشد. داستان از این قرار بود که یه پسر ۱۸ ساله از دوستش توی مدرسه یه نوار vhs فیلم سکسی که مال ویدئوهای قدیمی بود میگیره و روزی که مطمئن بوده تو خونشون هیچکس نیست میشینه میبینه. غافل از اینکه خواهر ۱۶سالش توی خونه بوده و از توی اتاقش شاهد تحریک و خودارضایی برادرش بوده و کم کم خودش هم برانگیخته میشه و با داداش خودش گلاویز میشن و بعد از مدتی عوامل مدرسه دخترانه متوجه میشن که دختره رفتارش غیر عادی و در نتیجه مشخص میشه باردار هست. و از اونجا پرونده به جریان می افته و قضایای بعدش که نمیخام بهش بپردازم. بعد از خوندن اون موضوع رفته رفته برای ذهن کنجکاو و نو بلوغ من اینجور داستانها جالب شد تا اینکه یکی از همکلاسی ها که دوسال از من بزرگتر بود یه کتابی بهم داد که قصه های شهوت آلود داشت ولی فهم و درکش برای من روان و صریح نبود. اما با جو اون زمان که نه ماهواره و نه موبایل و نه اینترنتی بود ،هیجان زیادی داشت. بعد از اون دیگه موردی واسم پیش نیومد تا سال ۹۲ که من ۲۸ سالم بود و حالا دیگه متاهل بودم و فصل جدید از نیازهای جنسی و شهوت و هیجانها بوجود اومده بود. بدنبال اون فضای مجازی و موبایل و نت و لاین و ویچت هم هر روز گسترده تر میشد و هر روز چیزای تازه تر و جدیدتر درباره همه موضوعات خصوصا سکس و شهوت که نیاز همه جانداران خصوصا آدما و بویژه جوانها اونم از نوع دهه شصتی ها. خلاصه اونوقتا گوشی لمسی تازه داشت فراگیر میشد و منم یکیشو داشتم که بقول بچه ها نفتی بود و برنامه لاینو روش نصب داشتم و تو چندتا گروه عضو بودم. یکی از اون گروها همه چیز توش بود تا اینکه یه نفر عضو شد که خوراکش فقط داستان و قصه های سکسی بود. اوایل محلی نمیزاشتم و از بس طولانی بود متنشون نمیخوندم. ولی وقتی یکی دوتاشو خوندم دیگه جذبش شدم و برام هیجان انگیز بود. تا اینکه از فرستندش پرسیدم که این متنارو از کجا میاری که بهم جواب داد از سایت های مختلف. زیاد حساس نشدم و بیخیال شدم. یروز از همون روزای اون سال یکی از همکارا که فرد تحصیل کرده ای بود و گرایشش بیشتر مذهبی بود داشتیم باهم گپ و گفت میکردیم و درباره گرانی و سختی ازدواج و معضلات اجتماعی و مخرب های روز حرف میزدم که توی حرفاش چند باری اسم سایت شهوانی رو آورد و گفت که این سایت جوانها رو بسمت این مسائل میبره. این اسم بگوش من آشنا بود و من کنجکاو شدم که این سایتو ببینم چی هست و محتویاتش درباره چیه. خصوصا از اسمش بیشتر کنجکاو شدم و شاید ترقیب شدم که حتما یه سری بهش بزنم ولی اونوقتا مث الان انواع فیلترشکن مث نقل و نبات فراوون نبود و ب
اید چندروزی میگشتی تا یه خوبشو پیدا کنی و معلوم نبود کار میداد یا نه. خلاصه با کمک تکنولوژی وی پی ان روی گوشی ، سایت شهوانی رو بالاخره پیدا کردم و هفته ای یبار شبهای جمعه وقت میشد چند دقیقه چرخی تو محیطش بزنم. تا اینکه برخوردم به قسمت داستانهای سکسی. کم کم کارم شده بود تو خلوت خودم خوندن داستان و مث همه شما آدم بودم و تحریک میشدم و بدم نمیومد مث دوران نوجوانی یه جقی هم بزنم ولی یجورایی کنترل میکردم و بی خیالش میشدم ولی در عوض تجربیات دیگرانو توی سکسم با خانومم استفاده میکردم و برای اونم خوب شده بود که هر روز چیزای جدیدتری یاد میگرفتم.
خلاصه انواع و اقسام داستانها رو میخوندم تا اینکه عضو سایت شدم و شروع کردم به نظر دادن و پرس و جو از نویسنده های داستان و یکم کارآگاه بازی. آخه عمدتا نویسنده ها میخاستن یجورایی نوشتشونو خاطره خودشون جلوه بِدن و بگن که این متن صرفا یه داستان نیست و واقعیت داره و اتفاق افتاده واسشون. خب امکان داشت بعضیاشون با مقداری کم و زیاد راست بگن و بعضیاشونم زائیده شهوت فکرشون و بقول بچه ها فانتزیشون باشه. ولی به هر حال اون تاثیر خودشو رو ذهن خواننده میذاره و من هم استثنا از این قائده نبوده و هنوز هم نیستم. احتمال زیاد شما هم با من موافق باشین. داستانهایی که خونده بودم خیلی ذهن منو به خودش مشغول میکرد و گاهی بهش فکر میکردم. کم کم شروع کردم به مقایسه اون داستان ها با روابط خودم با خانمهایی که دور و برم بودن و باهاشون برخورد داشتم. توی فکر این بودم که ممکنه بشه با کدومشون میتونم پل بزنم و شاید بشه مخشو زد. تا اینکه یه چیزی به نظرم رسید. یادم افتاد به دختری بنام مهلا که عروس خانواده خالم بود و همسر پسر خالم بود. ایام نوجوانی دوستش داشتم و حس خاصی روش داشتم. اونموقع ها مهلا با سن کمش تازه عروس بود ولی هنوز حال و هوای بازی های نوجوانی و ارتباط با دیگران تو کلش بود. مهلا یه زن نسبتا کوتاه قد با یه بدن معمولی و رنگ پوست سفید و جذاب بود. مهلا خیلی بچه بود که با پسر خالم با اجبار پدرش ازدواج کرد. پدرش میخاست به خاطر اختلافات زیاد با زنش اول مهلا رو شوهر بده، بعدشم زنشو طلاق بده. واسه همین تو سن ۱۵ سالگی شوهرش داد به پسر خالم محسن. مهلا از خانواده شوهرش و پسر خالم اصلا راضی نبود ولی چاره نداشت با یه بچه به زندگیش ادامه بده. یادمه حتی از طرف داماد عروسی هم براش نگرفتند و خودشون یه جشن ساده و یه شام دادن به مهموناشون و آخرشب اومدن مهلا رو بردن. اونقدر ساده بود که حتی نفهمیده بود سرویس طلاش بدلی بوده و یروز که میخاسته تعویضش کنه طلا فروش بهش گفته بود این سرویس بدلیه و بدرد نمیخوره. بگذریم خلاصه وقتی ایام عید واسه دید و بازدید اومده بودن خونه مامانم، موقع رفتن که داشتم دم در بدرقشون میکردم شوهرش یعنی پسر خالم که دوران مجردی خیلی باهم رفیق بودیم و داستانهای زیادی داشتیم یه شوخی ای کرد درباره روابط زناشوئی و یادمه گفت تو این ایام زیاد خودتو خسته نکن روزا تعطیله شبا جون داشته باشی بری حموم. منم در جوابش گفتم همه که مث خودت نیستن آقا محسن که همزمان سه تایی خندیدیم. مهلا زیر چادر داشت میخندید و یواش گفت آی گفتی. واسه همین یاد مهلا افتادم و پیش خودم حدس زدم که بشه رو مخش کار کرد. از همونجا تو فکر فرو رفتم که چجوری میتونم باهاش رابطه برقرارکنم و یجوری مخشو بزنم.
چند روز بعد یه گوشی نو با یه خط ثابت به عنوان هدیه که بعد از ۴ سال خانمم باردار شده بود، واسه سیمین خریدم و داشتم. تو ایام بارداری، سیمین به خاطر سقطی که قبلا داشت همه حواسش به بچه تو شکمش بود
و واقعا نمیتونست به نیازهای من پاسخ بده و من هم توقعی ازش نداشتم. یروز که داشتم با گوشی قبلی سیمین کار میکردم، کنجکاو شدم به لیست مخاطبین هم یه سری بزنم. ناگهان اسم مهلا رو اونجا دیدم. از خانمم پرسیدم این مهلا کیه؟ گفت مهلا زن محسنه دیگه! چطور مگه؟ گفتم اگه شماره هاتو نمیخای پاکشون کنم؟ گفت نه نمیخام. منم بعضیاشو پاک کردم و تعدادیشو نگه داشتم و با همون سیم کارتی که مال خودم بود ولی دست خانمم بود گذاشتم تو ماشین. حدود یکی دو ماهی سیم کارت خاموش بود تا اینکه یروز وقتی گوشیو روشن کردم تو لاین چندتا پیام اومد. که یکیش مهلا بود. چند تا جک و لطیفه فرستاده بود که منم با چندتا استیکر جوابشو دادم. کم کم واسش جک و مطلب میفرستادم و گاهی جکهای مورد دار واسش میدادم. اولش استیکر تعجب داد و بعدا دیدم خودشم پایه هست و گاهی پستهای مثبت ۱۸ میفرستاد. تا اینکه این موردها زیاد و عادی شد. یبارم زنگ زد ولی جوابشو ندادم. چند ساعت بعد دوباره تماس گرفت بازم جواب ندادم. فرداش دوباره پیام و عکسای چرت و سکسی رد و بدل میکردیم که دوباره زنگ زد ولی گوشیو برنداشتم و مونده بودم که چی بگم و میترسیدم همه چیز به یک باره خراب شه و آبروم بره. به دهنم رسید فعلا دست به سرش کنم تا یه فرصت مناسب، پیام دادم بعدا زنگ میزنم.
چند روزی از پیام خبری نبود تا اینکه یه داستان سکسی واسش فرستادم.اونم خوشش اومد و دوباره شروع کرد چت و پیام. یواش یواش آمادش کردم و بحثو کشوندم به شوهرها و مردها فلانند و بهمانند و گفتم امیر همیشه از تو تعریف میکنه میگه که مهلا خانم واقعا زیباس و خوش اخلاق و مهربونه. گفت امیر آقا که لطف داره و از مهربونیشه. ولی مردا همشون سرتا پا یه کرباسن و همشون بدشون نمیاد با آدم بلاسن و اینا. خوب که راحت شد باهام بهش گفتم یه چیزی میخام بهت بگم که امیدوارم از دستم ناراحت نشی و راحت کنار بیای. گفت چیه گفتم بعدا واست میگم و گذاشتم حسابی هیجانی بشه و اسرار کنه. چندبار زنگ زد ولی جواب ندادم. دو ساعت بعد بهش پیام دادم که قول میدی صبور باشی و راز دار. گفت حتما. اونم کلی درد و دل کرده بود که قول گرفت منم واسه کسی چیزی نگم. بعد اینکه حسابی تعارف و اینا کردیم بهش گفتم که من امیرم و این خط خودمه که یه مدت دست سیمین بوده و بخاطر اینکه از قدیم دوستت داشتم و بهت علاقه داشتم نمیتونستم راحت بهت بگم و ترسیدم ناراحت بشی و مجبور شدم اینجوری پیش برم. و اگه از دستم ناراحتی دیگه پیام نمیدم و مزاحمت نمیشم. هیچ جوابی نداد و هر چی میگفتم فقط میخوند. حسابی ازش تعریف کردم و قربون صدقش رفتم و کلام آخر بهش گفتم که عاشقت بودم و هستم. دیگه پیام ندادم و اونم هیچ پیامی نداد تا دو روز بعد که زنگ زد منم با ترس و استرس دلو به دریا زدم و جواب دادم. بعد از احوالپرسی گفت امیر اینا چیه گفتی. گفتم حرف دلمو زدم و چون میدونم دختر صبور و فهمیده ای هستی امیدوارم عصبی و ناراحت نباشی از دستم و خواهش میکنم به سیمین چیزی نگو. الانم روم نمیشه بیشتر توضیح بدم و اگه مشکلی نیست کمتر حرف بزنیم و بیشتر چت کنیم. که قبول کرد و خداحافظی کرد. پیش خودم گفتم که همه چیز خراب شد و از دستم ناراحت شد. واسه همین زود خداحافظی کرد و قطع کرد. تا یه ساعت بعد پیامی نیومد. چندتا پست عاشقانه از تو گروها پیدا کردم و واسش فرستادم. فقط علامت سین میخورد و چیزی نمیگفت. تا اینکه کم کم شروع کرد با استیکر گل جواب دادن و بالاخره استیکر قلب فرستاد. یکی دو روز فقط با استیکر جواب میداد تا اینکه اونم پستای عاشقانه فرستاد. یواش یواش درد و دلش باز شد و شروع کرد از زندگی
و گذشته تلخی که شوهرش براش درست کرده بود گلایه کرد. منم چند وقتی شدم سنگ صبورش و دلداریش میدادم و در شروع و پایان قربون صدقش میرفتم و بیشتر کلمات محبت آمیز بکار میبردم. ازش خواستم عکس خودشو واسم بفرسته. اولش مخالفت گرد ولی بعدا از عکسای حجاب دار شروع کرد تا به مرور با تیپ و لباسای مختلف واسم میفرستاد و منم حسابی ازش تعریف میکردم. معلوم بود حسابی تشنه محبته و کمتر شوهرش بهش حرفای عاشقانه زده و توجه کرده. تا مدتی که دیگه چت روزانه عادت شده بود و روزی نبود که چت یا تلفنی با هم حرف نزنیم. از همه چیز واسم میگفت حتی سکس کردن با محسن. ولی اسمشو نمیاورد و میگفت اون. تا اینکه واسه مراسم ترحیم یکی از اقوام از شهری که زندگی میکردن و حدود ۷۰ کیلومتر با ما فاصله داشت اومدن و بعد از مراسم ختم سر مزار ،توی مسجد یه مراسمی بود که آخرش با شام پذیرایی میکردن و خلاصه ۳ ساعتی طول میکشید. چندباری مهلا رو گذرا دیدمش و چشم تو چشم شدیم. و وقتی توی مجلس نشسته بودم باهم چت میکردیم تا اینکه یه پیشنهادی داد که چشمام گرد شد و حسابی تعجب کردم. بهم گفت میتونی بیای تو کوچه پشتی، آخر کوچه باهم حرف بزنیم؟ منم با تعجب گفتم آخه …! گفت بچمو میزارم پیش خواهر شوهرم و بهش میگم میرم دستشوئی ، سریع بیا چند دقیقه ببینمت. منم پاشدم از لابلای جمعیت سریع کفشامو پوشیدم و رفتم تو کوچه پشتی که خیلی خلوت و تاریک و ساکت و آروم بود و هیچکس از اونجا رد نمیشد. وقتی رفتم تا منتظرش بمونم، دیدم زیر سر در یکی از خونه ها تو نور کمی که از چراغ برق افتاده بود ایستاده بود. وقتی نزدیکش شدم چند باری اطرافمو نگاه کردم و با استرس و هیجان شدیدی که باعث شده بود به قلبم به شدت بزنه بهش سلام کردم. جواب سلامم رو داد و اشاره کر که بیا کنارم تا از سر کوچه دید نداشته باشه و کسی ما رو نبینه. اونجایی که ایستاده بود به نظر یه خونه متروکه میومد که کسی داخلش تردد نداشت. وقتی نزدیکش شدم با فاصله نیم متری دستمو دراز کردم بهم دست داد ولی دستمو رها نکرد و یک دقیقه ساکت تو چشمای هم نگاه کردیم. بعدش همزمان با من که دست چپمو بالا آوردم تا بزارم روی شونه چپش ،دستمو رها کرد و با اون چادر عربی که مث همیشه سرش بود اومد تو بغلم و محکم چسبیدیم بهم و با نفس عمیقی در گوشم گفت امیر چی میگی تو. منم یه مکث ۱۰ ثانیه کردم و گفتم میخامت. چند دقیقه ای تو بغل هم بدونه اینکه حرفی بزنیم یا تو صورت هم نگاهی بکنیم بودیم و کم کم شروع کردم با دوتا دست پشت کمرشو نوازش کردن. اونم دوتا دستش دو طرف پهلوهام بود و آروم فشار میداد. وقتی صورتمو عقب کشیدم و تو نور کم کوچه بهش نگاه کردم دیدم چشماش خیسه و بخاطر هیجان بوجد اومده بود و یه گُر گرفتگی خاصی تو وجودش بود که منم دست کمی از اون نداشتم. همونجور که ذُل زده بودیم بهم دیگه لبامون رفت روی هم و یه لب طولانی از هم گرفتیم. در ادامه لب بازی و خوردنمون شروع شد و داشتیم هر دومون داغ میشدیم. لحظه ای به عقب برگشت تا پشت سر رو نگاهی بکنه، از پشت بغلش کردم. اونم آروم خودشو داد عقب و کامل تو بغلم جا داد. همونجوری از روی لباس دستمو حرکت دادم و سینشو گرفتم و کمی مالیدم و با دست دیگم شکمشو ناز میکردم و گاهی تا بین پاهاش دستمو میکشیدم. خودشو شل کرده بود تو بغلم و کم کم نفساش تند شد. در گوشش یه عالمه قربون صدقش رفتم و ازش تعریف کردم. هرم نفسام به گوشش میخورد و مث اکثر زنها نقطه قوت شهوتش لاله های گوشش بود. کم کم بیشتر منو به عقب فشار میداد و به جلو خم میشد. چادرش افتاده بود روی شونه هاش و چرخید و از جلو چسبید باز تو بغلم و م
علوم بود حسابی داغ شده و اگه اون لحظه ازش رابطه میخاستم مخالفتی نمیکرد. با دو دست بدنم رو چنگ زد و همزمان پاهاشو روی هم فشار داد. من احساس کردم دیگه حرکتی نمیکنه و داره تو بغلم شل میشه و اگه اون لحظه محکم نگرفته بودمش و ولش میکردم، محکم می افتاد روی زمین. همونجور تو همون حالت نگهش داشتم و صبر کردم تا چیزی بگه ولی ساکت بود. یه لحظه ترس برم داشت که نکنه بلائی سرش اومد. ولی از نفس عمیقی که کشید و تکون کوچیکی که به خودش داد متوجه شدم که دچار ضعف شده. خیلی آروم به دیوار پشت سرش تکیه کرد و من بعد از اینکه توی صورتش نگاه کردم متوجه افروختگی صورتش شدم و از تیره شدن دور چشمش و قرمزی ملیح چهرش متوجه شدم که مهلا خیلی زود اورگاسم شده …
ادامه در قسمت بعد
نوشته: امیر

@dastankadhi
به چشم خواهر می دیدمش (۱)
1400/08/21

#خواهرزن #تابو

همیشه به چشم خواهر می دیدمش اینکه رابطه ای بین ما باشه حتی به ذهن خودمم نمی رسید وقتی تازه عقد کرده بودم فقط ۱۳سال سن داشت و یه دختر ناز و خوشگل ،.
رابطه من و همسرم همیشه خوب بود و عاشق هم بودیم سالها گذشت و مهسا خواهر زنم ۱۸سالش شد،من اسمم امیره ۲۶سال سن دارم خودم تو سن کم ازدواج کردم بابام و عموهام از سی سال پیش یه کارخونه تولیدی کیک و کلوچه دارن و همه بچه هاشونم اونجا مشغولن و منم یکی از اونا…
پاییز داشت به سمت روزای سردش میرفت منم طبق معمول سرم تو اینستا گرم بود که استوری مهسارو دیدم یه استوری عاشقانه بود و دستش تو دست یه پسر گره زده بودن خندم گرفت چون بچگیشو دیده بودم و باخودم گفتم بذار سربه سرش بذارم یه ریپلای نوشتم به به مبارکه خانوم خانوما فرستادم
دو دقیقه جواب اومد بابا عکس مال کس دیگه اس خواستم مثلا جلو دوستام کم نیارم،،میدونستم دروغ میگه بعد اون روز متوجه شدم منو از فالوراش دروآورده و این حرصمو در آورد.خونه پدر زن من از خونه های سازمانی راه آهن تبریزه یه حیاط پر از درخت و گل و باغچه ،جمعه ها با باجناق بزرگه و برادر خانمم اونجا جمع میشیم واسه عشق و حال.
داشتیم کباب دود میکردیم که خانومم گفت برو نوشابه بخر بیا .اون شهرک هم فقط یه دونه مغازه داره راه افتادم نزدیکای مغازه بودم یه موتوری اومد نزدیک نزدیک دیدم مهسا پشتش نشسته جالبه به خانوادش گفته بود الان کلاس زبانه ،،بهشون توجه نکردم رفتم مغازع موقع برگشت دیدم مهسا جلو دره اومد جلو گفت سن الله آغاجانا دئمه منی اولدورر یعنی به آغا جونم نگو منو میکشه داشتم میخندیدم بهش گفتم خرج داره گفت چی گفتم مونده به مرام تو میتونی یه بوس کنی و تموم بشه دستاشو گرفتم رفتیم پشت دیوار گفتم چن وقته باهمین
_والله شش ماهی میشه بهش میگم بیا خواستگاریم ولی گوش نمیده
+خب دردش چیه ؟چرا نمیاد؟
_میگه پول ندارم حلقه و مراسم برات بگیرم
+بااونش کاری ندارم یه بوس کن بریم دیرشد
یهو لباشو گذاشت رو لبام یه بوس زد و راه افتاد رفت یه چن ثانیه خشکم زد شاید عذاب وجدان گرفتم تا حالا با دخترای زیادی بودم ولی بعد ازدواج واقعا به همسرم متعهد بودم
اون روز کلا تو خودم نبودم ، شب دیدم دایرکت اومده برام
سلام امیرآقا بابت امروز معذرت دیدم حالت خوب نبود خواستم عذرخواهی کنم …
منم یه دونه نوشتم ممنون
…پایان بخش اول…
از وقتی امیر با خواهرم ازدواج کرد همیشه آرزو داشتم بایکی مثل امیر ازدواج کنم یه پسر قد بلند چهارشونه که همه خانواده از همون اول از اخلاق و خصوصیاتش تعریف میکردن،،من دختر حاج محمد از کارمندای با سابقه راه آهن تبریزم کل زندگیمو تو خونه های سازمانی زندانی بودم همه دوستام از دور دوراشون با دوست پسراشون میگفتن منم از ترس بابام حق نداشتم مستقیم به صورت یه پسری نگاه کنم و همه فانتزیای سکسی من تو رویام با امیر شوهرخواهرم بود یکم عذاب وجدان میگرفتم ولی مجبور بودم نیازمو برطرف کنم،، وقتی تازه وارد ۱۸ سالگی شده بودم واقعا به یه همدم نیاز داشتم همیشه پسرایی بودم که دوربرم بودن ولی هیچکدوم لایق نبودن تا اینکه یه روز وقتی از مدرسه میخواستیم سوار اتوبوس بشیم یه موتوری با سرویس ما تصادف کرد همه پیاده شدیم یه پسر قدبلند و خوش چهره داشت از درد به خودش می پیچید زنگ زدن آمبولانس تو همون حال گوشیشو گرفت سمت من گفت به بابام زنگ بزن منم دستپاچه گوشیشو گرفتم صفحه اش شکسته بود گفتم بااین نمیشه شماره باباتو بگو باهمون حال تو آه و ناله هاش بلاخره با گوشی خودم با باباش تماس گرفتم و دادم به راننده تا باهاش حرف بزنه،،یه چن روزی گذشت یه پیام از واتساپم اومد
سلام خوب هستین
خواستم بابت اون روز ازتون تشکر کنم لطف بزرگی کردین
منم تو جواب گفتم
+سلام شرمنده به جا نیاوردم
_همون بدبخت که زدین ناکارش کردین
+ما زدیم یا خودتون
_به هر حال خواستم یه تشکری بکنم
+خواهش میکنم تو اون لحظه وظیفه خودم دونستم
_حالمم خوبه نگرانم نباش
یه استیکر خنده براش فرستادم و بحثمون ادامه یافت و کار به جاهایی کشید که دور از انتظار بود یه روز وقتی داشتم از کلاس زبان میومدم بهش گفتم نیاد چون ممکنه کسی مارو ببینه و آبرومون بره ولی گوش نکرد و مث همیشه منو سوار موتورش کرد و بعد چن تا دور تو کوچه خیابونا سمت خونه راه افتاد حس بدی داشتم چون امروز جمعه بود و همه تو خونه آغاجون جمع بودن جلو شهرک گفتم پیادم کن ولی گوش نداد وقتی داشتیم کوچه سومو تموم میکردیم امیر مارو دید خواستم صورتمو بگیرم ولی کار از کار گذشته بود جلو در منتظرش بودم باید جلوشو میگرفتم وگرنه آبروم میرفت وقتی رسید یه درخواست عجیب داشت که شاید کل فانتزیام توش خلاصه میشد اون ازم بوس میخواست باورم نمیشد که داشتم به آرزوم می رسیدم منو کشید برد پشت دیوار بعد یه گفتگوی کوتاه یه بوس از لباش زدمو رفتم قند تو دلم آب شده بود حسش خیلی بهتر از رویاهام بود …
ولی اون روز کلا امیر تو خودش نبود شاید داشت شوخی میکرد و من جدی گرفتم و یه حس شیطانی میگفت بهش پیام بدم شاید سر صحبتم بگیره باهاش
+سلام امیرآقا بابت امروز معذرت دیدم حالت خوب نبود خواستم یه عذر خواهی بکنم
_ سلام ممنون
چقدر سرد و بی عاطفه من خوش خیال فک میکردم میتونم چن کلمه بحرفم
اون روز حتی جواب سالار دوست پسرمم ندادم و با چشمای گریون خوابیدم
به راستی من عاشق امیر بودم و شاید شباهت سالار به امیر باعث شد تا جذبش بشم…
امیدوارم لذت برده باشین اگه این داستانو دوست داشتین با لایکاتون دلگرمی بدین تا قسمتهای بعدیش که سکسی تره براتون بنویسم
نوشته: شاه سیک


@dastankadhi
سکس زیر کرسی
1400/08/21

#معلم #روستا_

سال ۷۴ وفتی از دانشگاه تربیت معلم فارغ‌التحصیل شدم به یه منطقه دور دست منتقل شدم خیلی برام سخت بود منی که تا حالا از خونواده ام دور نبودم باید در یه روستای دور دست خونه می گرفتم .رفتم اداره محل وبعد از طی مراحل اداری به من گفتند که باید بری فلان روستا و محل را از روی نقشه نشونم دادند .خلاصه روز بعد به سختی رسیدم اون روستا
توی اون روستا فقط من معلم مدرسه یودم و۱۲ تا دانش آموز از ۵ پایه داشتم .از شورای روستا پرسیدم من کجا بمونم گفت لازم نیست وسیله بیاری اینجا یه خانمی هست رفته شهر پیش بچه هاش وسپرده که خونه اش تا عید دست معلم روستا باشه. منم خونه را دیدم خوشم ا ومد حتی کرسی هم گذاشته بود بهر حال مشغول شدم .من یه جوان ۲۴ ساله دور وبرم پر دختر بود همه دختر های روستا دوست داشتن با من دست بشند .یه روز قبل ظهر دیدم مینی بوس روستای قبلی اومد داره مسافر پیاده میکند دیدم اه صاحب خونه ما هم هست .ظهر که رفتم خونه دیدم برگشته. احوالپرسی کردم گفتم حاج خانوم چی شد چرا برگشتی گفت اومدم یه سری به خونه و زندگیم بزنم گفتم‌پس من امشب میرم روستای بغل پیش دوستم گفت نه پسرم همین جا بمون.تا این که شب شد اونشب یه ابگوشت بار گذاشت و خوردیم وبعد من نشستم پای تلویریون واونم یه کم از بچه هاش گفت وخیلی از دخترش تعریف کرد و خوابید یه طرف کرسی من هم یه ساعت بعد خوابیدم طرف دیگه کرسی
اما که حوابم نمی برد اروم پام را بردم زدم به بدنش دیدم تکون نمی خوره
قلبم داشت از تو دهنم میزد بیرون کم کم با پام ونوک انگشتم از روی لباسش روی خط کوسش کشیدم دیدم تکون که نخورد کم کم خودم را نزدیکش کردم واز پشت چسبیدم بهش هیچی نمی گفت پیرهنش ره زدم بالا و کیرم گذاشتم در کونش بازم هیچی نگفت سر کیرم را تف زدم و گذاشتم در کونش داشتم فشار می دادم که ارضا شدم وخودم را جمع کردم و صبح افتاب نزده رفتم حموم روستا (حموم دم صبح وسر شب مال مردا بود طول روز برا زن ها بود(وقتی برگشتم دیدم صبحونه مفصل چیده عسل روغن سر شیر گردو گفتم چه خبره به طرز موذیانه ای گفت معلوم ضعیف شدی باید خودتت را تقویت کنی
ظهر وقتی برگشتم مرغ محلی گرفته بود وبرام پخته بود تا ناهار خوردم اومد بلند بشه از پشت گرفتم وخوابوندمش رو زمین پیرهنش را زدم بالا وکیرم ودر اوردم جلو صورتش گرفتم پاهاش را دادم بالا وکیر را کردم تو کوسش.خنده ام گرفته بود هم به زبون محلی به من فحش می داد هم ناله میکرد خلاصه یه شکم سیر کردمش .شب هج دوباره از کون کردمش. تا دوماه موند روستا تقریبا همه فهمیده بودند چون من صبح می رفتم حموم روستا هون طول روز خانمه تو این مدت خیلی سر حال وچاق شده بود ودر عوض من لاغر میشدم .داستان را برای دوستان تعریف کردم کلی خندیدند.یه روز گفتم اینقدز از دخترت تعریف می کنی یه روز بیارش ته ببینیمش گفت باشه اگه پنج شنبه حمعه می مونی میاد گفتم باشه این هفته می مونم .ا ونم رفت مخابرات زنگ زد به دخترش .پنج شنبه اومدن با شوهرش ویه بچه کوچک داشت .به دامادش گفتم من شب مدرسه می مونم شما راحت باشید گفت باشه منم میرم روستای بغل امشب خونه اقوامم .از پنجره مدرسه نگاه کردم که داره میره هول شدم رفتم پیش مادر و دختر .اسم دختر پرستو بود گفتم مادرت خیلی ه
ازت تعریف میکنه اونم یه دختر بود ۲۲ تا ۲۳ قد بلند و مو های خرمایی مادرش کم کم نوه را بغل کرد وگفت من بچه ات را می برم تا یه دو ساعتی هم نمیام شما مواظب اقا معلم باش .گفت چشم .رفتم کنارش نشستم دستش را گرفتم و سرم رو گذاشتم رو گردنش شروع کروم به مکیدن لاه گوشش اونم ناله می کرد وبه زبون محلی قربون صدقه من می رفت ک
م کم لباسش را در آوردم یه سکم سیر کردمش از عقب وجلو.نکته جالب این بود که مرتب بهم می گفت منو بزن .فحشم بده وتف کن تو صورتم از این‌کار لذت می برد .اینم داستام ما
نوشته: سعید

@dastankadhi
داستان



شیدا خانم خواهر زنم

#خواهرزن

سلام دوستان داستانی براتون تعریف میکنم که باهاش حال کنید
من زن وزندگیمو دوست دارم اسم من محسن اسم خانمم مریمه تقریبا ده ساله ازدواج کردیم زنمو دوست دارم یه خواهر زن دارم به نام شیدا دوسالی از خانمم کوچیکتره یادم رفت بگم منم یه سالی از خانمم بزرگترم چند سالی بود که ازدواجمون گدشته بود توجه ای بهش نمیکردم البته ناگفته نمونه اصلا قابل مقایسه با خانمم نیست خانمم خیلی خوشگل تره وخوش استیل تر این شیدا خانوم زیاد خوشگل نیست اما بانمکه تا ۳ سال پیش ما مستاجر بودیم طبقه بالامون خالی بود اومد پیش ما یه شوهر آشغال هم داره به اسم رامین آقا رامین معتاده وبیخود من همیشه باخودم فکر میکردم میگفتم این با جناق میتونه اینو بکنه یا نه تا اینکه از خود با جناقم سوال کردم دیدم اصلا مرد نمیشه دوماه یه بار هن به زور مرد میشه تا این که ما یه مغازه خدمات چاپ وبنر وطراحی داریم که اینم اونجا مشعول به کارش کردم با خودم کار میکردم دیگه خیلی تو روز با هم بودیم و وقتم آزاد بود تا ۲ سالی گذشت قرار شد خانمم با مادرش برن مشهد که شیدا خانم هم گفت منم میخوام برم تاگفت منم میخوام برم منم گفتم نه کسی در مغازه نیست من دست تنهام خلاصه نزاشتم بره خلاصه اینا رفتند ماهم تنها شدیم قرار شده بود یه هفته ای برگردن روزا سر کار بودیم شبا هم میرفتیم خونه تو اون تایمم شوهرش رفته بود شهرستان سر کار اینم تنها بود منم دخترم کلاس دومه شبا میومد پیش دخترم میخوابید شب اول اومد تو اتاق خواب تو خواب بود هر طوری با خودم کلنجار رفتم نتونستم فردا رفتیم سر کار دوباره شب هر کاری کردم نتونستم دوباره فرداش رفتیم سر کار یه بنر برامون اومدطراحی کنیم خواستم طراحیشو شروع کنم دیدم دیره بردمش خونه با سیستم خونه درستش میکنم
تا شام خوردیم رفتم سیستمو روشن کردم شروع کردم به طراحی خواهر زنمم رفته بود بچه رو بخوابونه اما نقششو کشیده بودم دیگه تمومش کرده بودم یه چنوتا تکس نوشته گذاشته بودم رفتم یه چرخی زدم تو اتاق خوابش دیدم بچه رو خوابونده بود دیدم داره با گوشیش ور میره صداش کردم گفتم یه چیزی بیار بخوریم رفت میوه اورد گفتم یه چاهی هم درست کن رفت سماور وروشن کرد صداش کردم اومد تو اتاق خواب خودمون گفتم اینا رو درست کت تا من برم چای ودرست کنم چند باری هی رفتم واومدم اونم داشت با کامپیوتر کار میکرد هرکاری میکردم از پشت بگیرمش جرات نمیکردم میگفتم الان داد میزنه هم بچه رو بیدار میکنه هم همسایه ها خبر دار میشن
خلاصه دوباره رفتم بیرون چشمم به فیوزای برق تو سالن خورد فیوز وزدم کلا برق خونه قطع شد سریع رفتم تو اتاق در جا گرفتمش بغل خیلی ترسیده بود محکم منو بعل کرده بود منم سریع لبامو گداشتم رو لباش خواست خودش وبکشه عقب سریع انداختمش رو تخت که پشت سرش بود اصلا حرف نمیزدیم کلا شوکه شده بود سریع با سینه هاش ور رفتم بازم اذیت میکرد نمیزاشت یه کم باسینهاش ور رفتم دستنو گذاشتم زیر شلوارش یه کم با کسش ور رفتم دیدم دیگه اون تقلا رو نمیکنه فقط خیلی یواش میگفت نکن خجالت بکش منم اصلا توجه نمیکردم مثل وحشی ها فقط سینه هاشو میخوردم سینه های کوچیکش وبایه دستم فقط کسشو میمالوندم کم کم کسش آب انداخته بود با دست خودم دسشتشو بردم سمت کیرم راست راست شده بود گرفتش گفت وای چقدر بزرگه دوبرابر مال شوهرمه مال من زیاد به نظر خودم بزرگ نیست فکر کنم مال اون خیلی کوچیکه خلاصه دیگه تخت وایساده بود خواستم برم برقا رو روشن کنم روم نشد گفتم اول بزار اول لختش کنم لباساشو درارم بعد برقا روروشن کنم لختش کردم رفتم فیوز وبزنم فیوز وزدم لتمپا روشن شده بود وارد اتاق شدم از یه طرف که همو دیدیم خجالت میکشیدم از یه طر ف خوشحال بودم هیکلی که چند سال زیر لباس نگاهش میکردم الان لخت جلوم بود خلاصه سریع لامپو خاموش کردم شب خواب وزدم یه نور رمانتیکی تو اتاق بودسریع لباسامو دراوردم لخت رفتم روتخت پیشش دراز شدم سینه هاشو تا جون داشتم میخوردم با یه دست هم فقط کوسشو میمالوندم
بلد بودم چطوری حشیریش کنم چون میدونستم این با جناق بی عرضه نتونسته بود یه حال خوبی بهش بده اصلا از سکس هیچی نمیدونست سینه هاشو خوردم تمام بدنش از گوش تا کف پا رو لیش میزدم آب کسش راه افتاده بود خواستم بهش بگم ساک برام بزنه دیدم برا بار اول نمیشه شاید بدش بیاد
رفتم وصط پاهاش سر گیرمو گرفته بودم به کسش میمالوندم دیدم داره صداش درمیاد منم با صدای آه اه.
اون بیشتر حشری میشدم کلاهکشو میکردم داخل نوک سینه هاشم میخوردم تا نصفه کردمش داخل دیدم یه کم دردش گرفت کم کم کردمش داخل خلاصه یواش یواش جاش کردم من عادت دارن تو سکس خیلی ضربتی میزنم یه بیست دقیقه ای یواش یواش میزدمش وقتی دیدم صدای ناله هاش بیشتر شدباتمام قدرت تلمبه میزدم تا لحظه ای که تموم کرد تلمبه زدم منم ریختمش توش چون میدونستم قرص جلو گیری میخوره تا بچه دار نشه منم با خیال راحت ریختمش توش
یواش بلند شدیم رفتیم خوابیدیم فردا صبح رومون نمیشد همو ببینیم اون زودتر بلند شده بود بچه رو فرستاده بود مدرسه یواش رفتم دیدم خودش تنها تو خوابه بچه هم رفته بود مدرسه رفتم زیر پتوش خندش گرفت گفت تو دیگه چقدر پر رویی منم خندیدم گفتم تازه پیدات کردم ولت میکنم تازه برا توهم بد نیست دیشب بد حالی بهت دادم ؟گفت بهترین سکس عمرم بود اون شوهر بی عرضم اصلا بلد نیست ونمیتونه این چند سال به خواهرم حسودیم میشده همیشه میگفتم خوش به حال خواهرم با این شوهرش با بدن ورزشکاریش منم به شوخی گفتم از الان شوهر دوتاتونم سریع لختش کردم یه دست دیگه کردمش تا اونا اومدن بالای ده بار سکس باهم کردیم دیگه خیلی با هم راحت تر شده بودیم خیلی کم پیش میاد تنها باشیم اما ماهی یکی دوبار باهم سکسو داریم چند باری دیگه خواستم باهاش سکس نکنم میگه من تازه مزه سکس وچشیدم اون بی عرضه که نمیتونه اگه باهام نباشی مجبورم برم با یکی دیگه
منم گفتم تا زنده هستم وجون دارم خودم ساپورتت میکنم
اینم داستان واقعی من نه دروغ ودغل


نوشته: کس کن
دََاَِسَََََتََََاَِنََـََََ🔥کََـَدََهَ
@dastankadhi
داستان

من و خانم دکتر لیلا


#خانم_دکتر #دوست_دختر

سلام..من امیر هستم.ساکن یکی ازشهرهای خوزستان. این داستان هم صدرصد واقعیه.بدون یک کلام دروغ و اغراق..تو اینستا زیاد فالور نداشتم پست هم کم میزارم اونم با اسم غیرواقعی چون کارم جوریه که ممکنه گیربهم بدن..
یه شب حدودهای۴صبح دیدم یکی پستی که گذاسته بودم لایک کرد.کنجکاو شدم تو دایرکتش پیام دادم.باهاش سلام احوال پرسی کردم..گفت اسمش لیلاست..چون خواب نمیرفته و بدخواب شده اینستاگردی میکرده..گفت خواب بد دیده وترسیده..منم کمی دلداریش دادم..گفت شوهرش شب کاره تاصبح نمیاد..کمی باهم حرف زدیم وبعدم خدافظی کرد و رفت..فرداش ظهر بهش پیام دادم...جوابمو داد..گفت که ... و مطب
داره..کم کم باهاش جورشدم که جرات کردم باهاش حرفهای سکسی بزنم ..بهش میگفتم که اگ پیشش بودم چیکارمیکردم اونم خیلی دوست داشت ..باهم حرف سکسی برنیم..بعدچند روز که بهم اعتمادپیدا کرد..ادرس و مشخصات مطبشو داد.منم هنوزمطمن نبودم که راست میگه و رفتم دیدم ادرس و مشخصاتش درسته..بعدیه هفته ای بهش گفتم که بهتره باهم سکس کنیم..اول قبول نمیکرد..اما بعد اصرار من..گفت که فردا شب منشیشو زودترمرخص میکنه..تو۹شب بیا..حقیقتش کمی ترسیده بودم..با خودم میگفتم نکنه تله ای باسه اخه خیلی سهل و آسون قبول کرده بود..


بهرحال آنشب یه اسپری تاخیری گرفتم یه قرصم خوردم..قبلش رفتم حموم تیپ زدم رفتم سر قرار..مطبش طبقه چهارم ی مجتمع بود..گفته بود درب مطب باز میزاره برم تو..تا پشت درم دودل بودم نکنه برم توی کتک مفصل بخورم از شوهرش یا برادرش..اما دیگ دیرشده بود..رفتم داخل ..واقعا وقتی دیدمش همه ترسم ریخت..از عکساش خیلی بهتربود..با خنده اومد من بغل کرد و بوسید..منم بوسیدمش..چنددقه ای تو بغل هم فقط نوازش کردم..بعدس شروع به لب گرفتن کرده..دستام روی سینهاش کشیدم.شالشوو دروردم موهای خرماییشو بو کردم..بدن پر و سفیدی دشت صورتش مثل سحردولتشاهی بود..خیلی ک لب گرفتم مانتوشو دوردم..ازروسوتین شینهاشو خوردم..یدجوری حشری شده بود..اونم کیرموبادستاش میمالوند..لباساشودوردم اونم مال من..خابوندمش کف اتاق..شرتشودروردم..یه کس سفیدوتپل.اووووووووووف...شروع کردم به خوردن اونم موهاموچمگ میزد..جوری ک بزحمت صداشو میشد جلوشوگرفت دستم تودهنش بود..69شدیم اونم کیرموتاته گلوشو میخورد..بعدسینهاشوخوردم ک میکف..اه اه اه بخورررر..من بکن امیررر..سینهاش قرمزوشق شده بود..گفت بسه دیکه بکن توکوسم..منم کیرموتاته توکوسش کردم ک ی جیغ عالی کشید..انقدزتلمبه زدم ک اب کسش رون شده بود..بعدش بلندش کردمورومیزمطب ازپشت میزدم روکونش وتاته میکردم توکوسش..کون سفیذونرمش تکون نیخورد اونم انگشتاشوتودهنم نیکرد..براش لیسش میزدم..بعدسرپاهی ازبغل توکسش کردم ..کسش تن
گ وعالی وداغ بود..دوبارهخابوندمش دودستام بغلش گذاشتم حالت شناگرفتم بافشارتاته توکوسش میکردم که جیغش به هوارفت..یدفعه دیدم من محکم گرفتم تکون خوردارضاشد..میگف اووف اوووف بکون عزیزم مال خدته....دوسداری...دوسداری..منم سرمو تکون میدادم..کیرموتوکمرش میکشیدم..امانذاشت ازکون بکنم..گف دوس نداره درد داره..بعدش خابیدم اومدم روم تاته کیرم تو کسش میرفت ومیومد..منم کم کم داشتم ابم میمود ..کفتم لیلا جان کجابریزم هیجی نگف..منم محکم زدم زدم ابشو ریختم تو کوس داغش روش خابیدم..خیلی حال داد..بعدش پاشدم پیشونیش بوسیدم..کمی کنارهم بودیم..بعدم لباس پوشیدم..من اپل رفتم..بعدم اون
اومد..باماشین رسوندمش خونشون....اکه دوس داشتین قسمتهای بعدی سکسم بالیلا براتون بگم و اخرین بارم قصه گیر افتادنم توخونش بعدسکس باهش اومدن پلیس.......خوش باشید
ممنون ک خوندید
نوشته: امیر
دََاَِسَََََتََََاَِنََـََََ🔥کََـَدََهَ
@dastankadhi
داستان

شوهر خیانتکار و زن هم خیانتکار


#خیانت

اردیبهشت 95 بود که بعد یک سال و اندی رابطه بالاخره من و امید ازدواج کردیم در زمان دوستی امید بارها برام گفته بود که فلان دختر و فلان باهم دوست بوده ایم و خیلی از خاطرات سکسیش برام گفت و ان وقت فقط یه حسادت عاشقانه داشتم اما ندانستم یه روزی دمار از روزگارم در میاره ...
6 ماه اول زندگی مشترک با خیر و خوشی گذشت امید سیم کارتش را عوض کرد و سرگرم زندگیش شد یه بوتیک داشت که کفاف زندگی مارا میداد خودم را خیلی خوشبخت میدیدم از انجا که من و امید با رابطه عاشقانه به هم رسیده بودم و دانستم غیر از من با دخترهای زیادی دوست بوده است بنابراین اوایل زندگی خیلی حواسم بهش بود که فیلش یاد هندوستان نکند اما هیچ نقطه منفی ازش ندیدم و خیالم راهت بود که امید بهم وفادار است و ترک عادات قدیمی و کرده است اما 6 ماه که گذشت کم کم رفتار و روحیات امید عوض شد کمی بد اخلاق شده بود و همیشه تو فکر بود با خویش گفتم حتما درگیری با کسی داشته و زیاد اهمیت ندادم اما همینکه دیدم تا خانه میاد گوشیش و خاموش میکنه و من هم بخوام روشنش کنم پسوردش ندارم و بهم هم نمیده و با این بهانه که شب است و استراحت واجبه بذار گوشیم خاموش بشه اما چند شب که گذشت و یادش رفته بود خاموش کنه سر شام بودیم که مسیج براش امد رفتم که گوشی براش بیارم که سریع بلند شد و نذاشت بردارم و تا نگاه به گوشی کرد مسیج و نخوانده گوشیش خاموش کرد خیلی ناراحت شدم هرچه بهش گفتم گوشیت و روشن کن باید بدانم کی بود که اینقدر تورا بهم ریخت اما گوشی و باز نکرد و ان شب دعوای لفظی چند ساته کردیم و خوابیدم صبح برای مهیا کردن صبحانه بیدار نشدم و امید هم یه لیوان اب پرتقال خورد و رفت خیلی پریشان شدم و حالا تمام شادی این 6 ماه به عزا تبدیل شده است شروع به پیام دادن به امید کردم و ازش خواستم که بخاطر زندگیمان شده ازین بلا چه دختره چه زنه دور بشو نذار بهم بپاشیم اما امید بهانه اورد و هرگز اعتراف نکرد که طرف مونث بوده و دم از مذکر بودن طرف زد ... بعد هفته ای درگیری قانع شد گوشیش خاموش نمیکنه و چنین هم کرد و بیش از 10 روز گذشت اما خبری نبود و منم خیالم راهت شد تا اینکه یه روز با خواهر خانمم راهی بازار شدم و گفتم بریم امید و غافلگیر کنیم با عشق و صفا رفتم با بدبختی و غم برگشتم وارد پاساژ که شدیم به دم در بوتیک امید که رسیدم صدای خنده هاش دهها متر دورتر هم شنیده میشد داخل شدیم رنگ از رخسار امید پرید گوشی اصلی رو قفسه لباسها بود و یه گوشی ساده دستش بود و گرم گفتگو بود دنیا برابر دیدگانم تیره و تار شد او به دور از چشم من گوشی و سیم کارت گرفته و تو مغازش پنهان کرده و حالا هم داره با عشقش حرف میزنه شروع به حرف زشت بهش کردم و صدام و بلند کردم همکاراش همه جمع شدن و تا انجا که در توان داشتم بهش بد گفتم که امید هم خودش و ابرو باخته جلوی همکاراش دید سکوت نکرد و چند حرف بد به خودم و خانوادم زد و بسمت من حمله کرد و اولین کشیده زد و همکاراش اورا دور کردن و منم با غم و درد خودم خانه برگشتم خانه ای که برام حالا زندان است بدون معطلی لباسهام و برداشتم و خانه بابا رفتم و جریان را گفتم و کمتر از یک هفته بعد به همراه برادرم دادگاه رفتم و مهریه ام را اجرا گذاشتم 1370 سکه برای سلطان سکه هم بالاست چه رسد به امید که تمام زندگیش 370 سکه هم نمیشد چندین ماه گذشت امید و خانوادش که میدانستن هرگز توان چنین مهریه سنگینی را ندارن با وساطت بزرگترها بالاخره مارا آشتی دادن و سر زندگیم برگشتم و مادر و خواهر و پدر و برادر و عمو و عمه و خاله و ... همه اعضای خانواده امید ضمانت کردن که امید دیگه تکرار نخواهد کرد ...
در اولین سالروز ازدواجمان جشن کوچکی با حضور خانواده من و امید برگزار کردیم و همه کدورت و غمها فراموش شده بود و امید هم کاملا سربراه شده بود و یکبار دیگه شادی به زندگیم برگشت تا شهریور همین امسال 97 همه چی بخوبی گذشت امید توبه اش را نشکسته بود و منم شاد بودم و اکثر روزها هم کمک امید در بوتیک میرفتم و خیلی خانمها هم میامدن و میرفتن اما امید چو مشتری راه انداخت و رفتن خیلی خوشحال بودم و با خود تصمیم گرفتم که دیگه وقت پدر کردن امید هستش و باید حامله بشم و دقیق یادمه 30 شهریور ماه 97 سالروز تولد امید بود و منم خانه را صفایی داده بودم و شام خوبی درست کرده بودم تا دونفری جشنی خوب بگیریم عصری ساعت 4 و نیم بود که به اتفاق زهرا همسایه روبرویی بازار رفتم تا کادویی برای امید بخرم تو پیادرو در حال راه رفتن بودم که زهرا گفت میخوام یه چیزی برات بگم اما همیشه میترسیدم و نگفتم ازش خواستم حرفش را بزند که کاش نمیزد بهم گفت حقیقتش هفته قبل پنجشنبه بعد اینکه خانه بابات رفتی ( طبق معمول همیشه پنجشنبه ها خانه بابام میرفتم و عصر جمعه برمیگشتم ) ساعتی بعد صدا امد و رفتم یه سر بزنم اقا امید و دیدم که با یه خانم وارد خانه شدن ... درجا ایستادم و سرم بدجور به درد امد داشتم دیوانه میشدم خدای من چه میشنوم امید که ماههاست خطایی ازش ندیده ام و حالا زهرا اورا دیده است دیگه ادامه بازار ندادیم و گفتم خانه برگردیم کادو بخوره تو سرش ... نمیدانستم چه بکنم برای اثبات نیاز به زهرا داشتم که او هم گفت شوهرم منو میکشه و اگه اسمم بیاری میگم من چیزی ندیده ام و حالا هم ندانستم چه کنم اما تصمیم گرفتم کاری انجام بدم که امید بفمه یه من ماست چقدر کره داره ...
امید توبه کرده بود اما بی دلیل نیست که میگن توبه گرگ مرگ است و حالا دیگه هیچی برام اهمیت نداره حدود یکسال و نیم باهم زندگی کرده ایم و حتی بخودم اجازه ندادم نگاه نامحرم کنم چه رسد به خیانت اما امید قدر این زندگی سالم و ندانست و از اوایل مهر امسال تا الان حدود سه ماهه که با مجتبی هستم مجتبی قبلا با هم رابطه چند ماهه داشتیم که من بهش نامردی کردم و با امید آشنا شدم مجتبی میشه پسر خاله مامانم و الان حدود یه هفته ده روز یکبار باهاش سکس دارم تمام بدنم کون و کس تپل و خوشگلم را تقدیمش کرده ام که وقتی امید این بدن زیبای مرا به یه جنده خانم ترجیع داد منم دیگری را به شوهرم ترجیع میدم و با اینکه قسم به فاطمه زهرا هرگز و هرگز خیانت هم به فکرم خطور نکرده چه رسد به انجام دادنش اما وقتی شوهرت حیوان باشد دیگه ابروت هم از دست میدی ...
انعکاس همینه حالا که امید حلال خویش را رها و به دیگری پیوست منم حلال خویش را رها و به دیگری پیوستم و هیچی هم برام مهم نیست فقط همین که لذت سکس با مجتبی برام خیلی غمناک هست تا لذت چون دیگه زندگی برام معنی و صفایی نداره ...
از همه سروران ارجمند سایت شرمندم طولانی شد به امید اینکه هیچ زنی چو من بدبخت نباشد و گر نان شب برای زندگی نداشت فقط یه شوهر پاک داشته باشد و زندگیش پاک و سالم ...


نوشته: یه خیانتکار ...
@dastankadhi
داستان

سکس با صاحب کارواش

#زن_مطلقه

سلام ب همه جقی ها من اگه اشتباه تایپی دارم ببخشید چون حوصله ادیت کردنشو ندارم بعدش هر چی دوس دارین فحش بدین چون تخمم نیس ولی مردو مردونه راستشو میگم چون لزومی برا کسشر گفتن نمیبینم خوب بریم سر اصل مطلب من ۲۳سالمه دانشجو یه استانی هستم اطراف تهران یک اخلاقی دارم دست تو جیب خودمه منت بابامو نمیکشم تصمیم گرفتم برم سرکار چنتا نیازمندی هارو دیدم بالاخره پیدا کردم ک هم کلاسامو بتونم برم هم نزدیک ب خونه دانشجوییم باشه یه کارواش فوق العاده تخمی رفتم اونجا دیدم یه یارو اونجا بود سلام کردم گفتم میخام کار کنم گفت با مدیریت صحبت کن رفتم جلو در مدیریت وای چی میدیدم یه زن ۳۰ ۴۰ ساله تپل قد بلند از اون شاسی بلندا خیلی با ادب سلامو احوالپرسی کردم و بعد خیلی تحویلم گرفت بعدش ۱۰ دقیقه در مورد قوانین کارواش گفتو منم قبول کردمو یه قرار داد مانندی نوشتمی قرار شد ده روز ازمایشی باشم منم قبول کردم خدافظی کردم قرار شد فردا صبح بیام رفتم خونه همش تو فکر بدنش بودم ناموسن خوب کسی بود فرداش بلند شدم لباس پوشیدمو رفتم دیدم نیس ب جاش همون مرده قیافه تخمی اونجاست رفتم استارت کارمو شروع کردم ساعت ۸/۳۰ بود کار کردم یه چنتا ماشین اومد تمیز کردم دیدم خانوم شاسی ساعت ۱۲اومد با پلاستیک غذا سلام کردمو بعد بهم گفت بیا داخل با هم غذا بخوریم منم از خدا خاسته رفتم یه ذره حرف زدیم ک منم یه ذره زبون بازی هی میخندید بعدش گفت پرو جان برو دنبال کارت منم بلند شدم سر کارم تا ساعت ۶ چون هوا تاریک شد زمستون بود داشتم لباسامو عوض میکردم ک اومد پیشم گفت میای بریم یه دوری تو شهر بزنیم من هنگ کردم یعنی پشمام ریخت با استرس گفتم باشه سوار ماشینش شدیم دیدم اهنگ کسشر میزاره ایو ایکسو گرفتم گفتم من اهنگ میزارم یه اهنگ عاشقی مال منه رو گذاشتم دیدم منو میبینه میخنده گفتم چیزی شده گفت خیلی باحالی گفتم مرسی یهو دستمو گرفت منم دستشو گرفتم این شد رابطمون ک بعد فهمیدم اسمش الهامه طلاق گرفته با پول مهریه کارواش زد هیچی دیگه رابظمون شروع شد سر کار شبا بیرون تا اینکه یه شب دلو زدم ب دریا بهش پیشنهاد سکس دادم اونم قبول کرد قرار شد بریم خونش ک من گفتم ن بیا خونه من چون ترس داشتم زنگ بزنه پلیس سر ب سر بگیرن بگا برم یه کسخل زنم بشه زنگ زدم رفیقامو از خونه انداختم رفتیم خونه یه ذره حرف زدیم یه نخ سیگار کشیدم بهش نزدیک شدم چسبیدم بهش دیدم خیلی حشریه شروع کردم لب گرفتن زیر گردنشو خوردم تموم لباساشو کندم چی میدیدم بدن سفید گوشتت خالص بدون مو شروع کردم خوردنش فقط داشت اه اه میخرد رفتم طرف کسش که بخورم حال نکردم کسلیس دوس ندارم بهش گفتم کیرمو بخور هر کار کردم قبول نکرد منم گفتم تخمم یه تف انداختم سر کیرمو کردم تو کسش اخ حال داد تنگو گرم خیلی خوب بود یه دست کردم ک خانوم باز گفت میخام منم با هزار تا خابه مالی کیرمو کردم راست شد یه دست دیگه کردمش و فرستادمش رفت خونه خودش الان زن دارم ولی اون زنه با همه فرق میکرد.


نوشته: حسنی
دََاَِسَََََتََََاَِنََـََََ🔥کََـَدََهَ
@dastankadhi
داستان

سکس زن صاحب خونه با پسرش

1397/11/24

#هیزی #زن_همسایه #صاحبخانه

سلام، من ۲۳ ساله از تهران دانشجو هستم و توی یک اتاق ۱۲ متری مجردی زندگی میکنم،یک صاحب خونه بیوه دارم به اسم سکینه خانم با قدی متوسط و ۴۷ ساله ،پوستی سفید و گوشتی که از هیکلش معلومه. این سکینه خانم چند تا پسر داره که کوچیکه راهنمایی میخونه و دوتای دیگه میرن سر کار واصلا نیستن و گاها دیر به دیر میان دیدن مادرشون و چند روز میمونن و میرن.بین اتاق ومنو و حال خونه صاحبخونه یه در چوبی قدیمی هست که شیشه ی بالای در شکسته شده و باروزنامه و پرده پوشوندنش و کوچکترین صدا به راحتی از خونه من و اونا رد و بدل میشه،یه صبح که تازه از خواب بیدار شده بودم و تو رخت خواب داشتم با گوشی ور میرفتم،صاحب خونه که فکر میکرد یا من خوابم یا نیستم (چون معمولا اکثرا روزها بیرونم) صداهای عجیبی از خونه همسایه شنیدم که فکرمو مشغول کرد،رفتم دم در بی سرو صدا ایستادم و فک میکردم که دارن فیلم سکس میبینن،یکم که دقت کردم فهمیدم صدای سکینه خانم با پسر بزرگشه که اسمشو میزاریم اکبر، صدای ماچ و بوس اکبر داشت از اتاق شنیده میشد که داشت با ولع خاصی سینه ها و بدنشو بوس میکرد،منم از پشت در اتاق داشتم جرق میزدم به یادش که صدای تلمبه زدنا تو کسشو ‌شنیدم که سکینه خانم که دردش گرفته بود که هی التماس میکرد و به اکبر میگفت یواش تلمبه بزن که دردم گرفت،کمکم این در به آخ و اوخ ولذت تبدیل شد که سکینه خانم به اکبر التماس میکرد که تند تر تلمبه بزنه،تلمبه زدنا یک ربعی بیشتر طول نکشید که هردوشون ارضا شدن و اکبر آبشو تو رحم صاحبخونه که مامانش میشه خالی کردو باهم رفتن حموم که تو حیاطه و ما مشترکا استفاده میکنیم،حمومشون که ده دقیقه طول کشید اومدن بیرون که برن تو خونه ،کلیدم رو که همیشه بیرون روی در آویزون میکنم رو دیدن و رفتن تو خونه باهم پچ پچ کردن که آره من تو خونه بودم و اونا داشتن سکس میکردن. بعد از اون ماجرا هر وقت میرم حموم میبینم لباس زیرای صاحبخونه روی رخت آویز آویزونه و منم یه حالی همونجا به خودم میدم و بر میگردم و الآن یکی از آرزوهای قبل از رفتن از این خونه اینه که یبار یه دل سیر بکنمش و بعد برم که تاحالا قسمت نبوده،ولی یه آتو ازش دارم و بالاخره میدونم که یه روزی مال من میشه و الآنم واقعا دوسش دارم. در ضمن اگر از این داستان راضی باشین داستان مچ گیری خواهرش و دید زدن عروسش رو هم واستون میزارم.


نوشته: .....
@dastankadhi
داستان

سکس با مامان دوستم داخل حیاط
1397/11/24

#مامان_دوستم

من عرفان هستم الان 18 سالمه امسال کنکور دادم یه رفیق هم دارم به اسم نادر که اونم هم سن منه و با هم همکلاس هستیم.
دوستی من و نادر از کلاس دبیرستان شروع میشه.از اول دبیرستان تا الان با هم دوست هستیم شاید باورتون نشه ولی تو این چهار سال اصلا از هم جدا نشدیم. دیگه شدیم مثل دوتا داداش. نادر همیشه میومد خونه ما تو اتاق من باهم فیلم میدیدم و بازی کامپیوتری میکردیم و من خیلی خیلی کم میرفتم خونشون چون کامپیوتر نداشت و دلیلی نداشتم برم خونشون فقط یه وقتایی بهم اصرار میکرد بیا داخل بشین منم میرفتم. با اینکه نادر تقریبا دوسال بود هرروز میومد خونه ما ولی مامانم اسمشم نمیدونست و هیچوقت از من سوال هم نمیکرد که این کیه. ولی مامان نادر اسم منو میدونست . چون هروقت نادر خونه ما بود مامانش بهش زنگ میزد میگفت کجایی میگفت پیش عرفانم. من همیشه میرفتم دم در خونه نادر در میزدم و بعضی وقتا که مامانش درو باز میکرد سلام که میکردم فقط جواب سلامم رو ساده میداد (یه سلام ساده) بعد من میگفتم نادر خونست اونم جوابم رو میداد و میرفت داخل. مامان نادر یه زن حدودا 40 ساله است و خیلی خوشگل وبدنش بد نبود.سینه خیلی بزرگی داشت و کونش هم همینطور.


خلاصه همیشه مامانشو میدیدم و هیچ نظری هم بهش نداشتم. تا یه روز رفتم دم در سلام که کردم در جوابم گفت سلام آقاعرفان حالت چطوره. من گفتم خیلی ممنون دوباره گفت خانواده خوبن و بعد گفت بفرما داخل و از این جور حرفا . من شاخ درآورده بودم . پیش خودم گفتم این چش بود این که روزای قبل اصلا مارو تحویل نمیگرفت تا منو میدید نادر رو صدا میکرد بیاد دم در.خلاصه همش توفکر همین بودم که یه دفعه نادر زد پس کلم گفت چته توفکری؟. روزای بعد هم که میومدم همینطور بود خیلی احوالمو میپرسید.منم خیلی خوشحال بودم گفتم حتما رومن حساب کرده . میفهمه که رفیق جونجونیه بچشم. تا یه روز که قرار شد نادر بره شمال خونه خالش و یه 15 روزی بمونه منم عصابم خورد شد وقتی اینو بهم گفت . هرچی هم اصرار کردم نرو قبول نکرد و گفت باید برم. اینم بگم که نادر یه موتورداشت که بیشتر وقتا دست من بود و کاراشو براش انجام میدادم.خلاصه روز سفر فرا رسید تقریبا شب بود که نادر بهم زنگ زد گفت بیا برسونم ترمینال منم رفتم دم درشون درزدم نادر درو باز کرد گفت بیا داخل تا شام بخورم بعد میریم . منم که ناراحت بودم گفتم همینجا میمونم تا بیای. خیلی اصرار کرد که بیام داخل ولی نرفتم داخل تا اینکه اونم عصبانی شد و گفت اصلا نمیخواد منو برسونی خودم پیاده میرم. اینو که گفت گفتم باشه میام داخل. رفتم داخل مامانش داشت لباساشو توساک جا میداد سلام کردم مامانش جواب سلام منو داد گفت: سلام آقاعرفان دیگه غریبه شدی به زور میای داخل خونه ما.خلاصه رفتم نشستم و تا نادر شام خورد و آماده شد . بعد رسوندمش ترمینال هنوز اتوبوس نیومده بود . کمی پیشش نشستم باهم حرف میزدیم که یه دفعه فهمید که کیف پولش خونه یادش رفته . به من گفت زود باش برو خونه کیف پولمو بیار. منم باسرعت رفتم خونشون در زدم گفتم مامانش با چادر اومد دم در گفت آقا عرفان چی شده دوباره برگشتی گفتم نادر کیف پولشو جاگذاشته . همینو که گفتم دوید داخل خونه بعد چند لحظه صدام کرد عرفان بیا داخل منم رفتم داخل حیاط دیدم مامان نادر بایه شلوار تنگ و یه تاپ که شکاف سینه هاش کاملا داخلش معلوم بود تو حیاط ایستاده. به خاطر همین نیومد دم در.من که داخل حیاط شدم جا خوردم یه لحظه چشام باز شد .نگاهم رفت طرف سینه هاش و پاهاش که گفت بگیر اینم کیف پولش فقط زود بهش برسون جا نمونه. منم کیف و بردم برای نادر . که هنوز اتوبوس نیومده بود.دوباره پیشش نشستم تا اتوبوس بیاد . که نادر بهم گفت شمارتو دادم به مامانم اگه کاری داره بهت زنگ بزنه. گفتم مگه بابات کجاست ؟ گفت رفته ماموریت یه چند روزی نیستش.(نادر یه برادر بزرگتر از خودش داشت که زن و بچه داره و مستقل از اونا داخل هرمزگان زندگی میکنن و یه خواهرکه شوهر کرده و پیش اونا زندگی نمیکنه) منم گفتم باشه حتما.اتوبوس اومد و نادر رفت.دور روز گذشت ساعت ده صبح بود که مامان نادر زنگ زد رو گوشیم گفت میشه بری برامون سبزی بگیری. منم رفتم سبزی گرفتم بردم خونشون مامانش اومد سبزی ها رو گرفت یه تشکر مشتی کردو گفت بیا داخل استراحت کن کسی خونه نیست.


من یه لحظه جا خوردم پیش خودم گفتم چرا میگه کسی خونه نیست. ولی هر کاری کرد نرفتم داخل. بعد از این بود که دیگه رفتم تو فکر سکس با مامان نادر. اون روز همش تو فکرش بودم .پیش خودم میگفتم حتما دلش میخواد من بکنمش .گفتم اینجوری هم که نمیشه اون بگه بیا داخل منم برم داخل من وقتی که نادر بود به زور میرفتم داخل حالا چطوری برم.
اون روز گذشت تا فرا صبح دوباره بهم زنگ گفت :سلام عرفان .منم سلام کردم و گفت بیکاری گفتم آره . گفت میتونی یه سر بیای تا خونمون کارت دارم گفتم باشه حتما. منم دیگه فقط به فکر سکس بودم . زود گازشو گرفتم رفتم خونشون تو راه همش تو فکر این بودم که چی کارم داره. وقتی رسیدم با چادر اومد دم در اول سلام کرد بعد گفت شرمنده ما همش شما رو تو زحمت میندازیم. منم گفتم این چه حرفیه نادر مثل برادرمه شما هم مثل مادرم.بعد گفت میتونی کمکم یه فرش هست با هم بیاریمش تو حیاط میخوام بشورمش.منم گفتم حتما. بعد اون رفت داخل و به منم گفت بیا داخل کسی خونه نیست درحیاطم پشت سرخودت ببند . اینو که گفت خیلی خوشحال شدم . تو دلم گفتم الان کونتو پاره میکنم عزیزم.رفتیم داخل خونه تا رسیدیم داخل فهمیدم چادرشو درآورد انداخت کنار. زیر چادر هم فقط یه تاپ قهوه ای و شلوار کشی تنگ پاش بود که پهلوهاش از کنار شلوارش زده بود بیرون . این کارو که کرد دیگه تقریبا مطمئن شدم که دلش کیر میخواد. واااااااااااااااای نمیدونید چه کون ژله ای بزرگی داشت .وقتیی راه میرفت کونش تو شلوارش میلرزید که منم شهوتم زد بالا کیرم دیگه داشت از تو شلوارم میزد بیرون که به زور خوابوندمش . بعد به من گفت فرش تو اتاق پذیراییه. همینطور که چشام به کونش بود رفتیم داخل پذیرایی که فرشو جمع کرده بود . بعد من یه طرف فرش و گرفتم اونم یه طرف دیگش بردیمش تو حیاط پهنش کریدم. بعد از من تشکر کرد و گفت دیگه بیشتر از این مزاحمت نمیشم . منم که دلم میخواست پیشش بمونم. گفتم کسی هست کمکتون فرش بشوره. گفت چیزی نیست تنهایی میشورم. منم گفتم نه من تا عصر بیکارم میمونم کمکتون میکنم . اونم گفت واستون زحمت میشه . منم فهمیدم که قبول کرده بمونم . گفتم نه بابا چه زحمتی من خوشحال میشم به شما کمک کنم.


خلاصه رفت شیر آب رو باز کرد و شلنگ رو داد دست من ورفت تا بروس فرش شور بیاره. بعد که اومد گفت تا براتون لباس بیارم لباساتون کثیف میشه . منم یه شرت ورزشی کوچیک و یه آستین حلقه ای زیر لباسم پوشیده بودم . گفتم نمیخواد لباس زیر دارم . گفت خوب بیا داخل لباساتو در بیار تا خیس نشده. منم رفتم داخل لباسامو در آوردم اومدم بیرون . شرتم تا بالای زانوم بود. دیدم مامان نادر نشسته داره بروس میکشه . منم زود رفتم اون یکی بروس رو برداشتم نشستم کنارش و شروع کردم به بروس کشدیم. گذاشتم که اون بره جلو که من پشت سرش قرار بگیرم. کم کم رفت جلو دیدم شلوارش کاملا خیس شده و داره از پاش در میاد چون فرش کاملا خیس شده بود. اصلا سعی نمیکرد شلوارش رو بکشه بالا . کم کم شکاف کون سفیدش پیدا شد منم همش داشتم نگاه میکردم . کیرم داشت میترکید کاملا شق کرد بود که از کنار شرتم آوردمش بیرون . تا مامان نادر ببینش . گفتم باید از یه جایی شروع کنم . کم کم بهش نزدیک شدم رفتم کنار کونش بروس میکشیدم . که گفت عرفان جان نمیخواد زیاد خودتو خسته کنی . منم دیگه سر از پا نمیشناختم گفتم وقتی شما رو میبینم خستگی یادم میره که خنده ای کرد گفت خوب همش به من نگاه کن تا خسته نشی. منم گفتم باشه حتما. بعد کم کم دستم رو بردم تا بخوره به کونش . اولین بار یواشکی زدم دستمو به کونش ببینم خودشو میکشه کنار یا نه. که هیچ عکس العملی نشون نداد. منم کمم دستمو کامل میبردم زیر کونش و میاوردم بیرون . کونش خیلییییییییییییییییییی نرم بود .کیرم داشت میترکید میترسیدم یه دفعه آبم بیاد آخه من خیلی زود آبم میاد. کم کم دیدم داره همکاری میکنه و کونشو میکشه عقب که هم شلوارش بیشتر بیاد پایین هم بیدا رو دست من . یه دست بروس میکشیدم یه دستم زیر کونش بود. اونم اصلا به روی خودش نمیاورد و هیچی نمیگفت و بروس میکشید. بعد دستمو از زیر کونش کشیدم بیرون و کردم داخل شلوارش که کمی اومده بود پایین . تا دستمو کردم داخل شلوارش گفت صبر کن تا شلوارمو در بیارم . منم با صدای لرزون گفتم کمی بلند شو خودم درش میارم. یه کونشو اورد بالا منم شلوارشو کشیدم پایین یه دفعه کونش از شلوار زد بیرون شرتم زیر شلوارش پاش نبود. کونش از اون چیزی فکر میکردم خیلی بزرگتر بود. دیگه داشتم دیوونه میشدم قلبم داشت از تو سینم میزد بیرون. بعد بهش گفتم خم شو . اونم خم شد بعد دستمو از پشت کردم داخل کسش که خیس آب بود. اونم یه آه کوچیک کشید .کمی با کسش بازی کردم . بعد بلند شدم لباسامو کامل در آروردم . اونم همینطور که نشسته بود برگشت طرف من تاپشو در آورد یه کرست هم داشت که اونم در آورد . سینه هاش هم خیلی خیلی خیلی بزرگ بودن اما کاملا آویزون بودن . بعد همینطور ایستاده رفتم پیشش طوری که کیرم جلوی صورتش بود. کیرمو بادستش گرفت کمی باهاش بازی کرد فهمیدم اهل ساک زدن نیست . بهش گفتم میشه رو شکم بخوابی اونم خوابید. حالا کونش طرف من بود .