دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
کص دادنم به لاشی ترین پسر شهر!
1401/11/15
#خاطرات_نوجوانی #تجاوز #بکارت

سلام دوستان تصمیم گرفتم برای اولین بارداستان اولین اتفاق های مهم زندگیم مثل عاشق شدن،سکس،تجربه تلخ و وحشتناک تجاوز و خیلی از اتفاق های دیگه رو بازگو کنم.
تک تک کلمه های این داستان فکت یا همون حقیقت هستش و تمام سعیمو کردم احساساتمو طوری واضح شرح بدم که بتونید کاملا درک کنید. باور کردن یا نکردنش رو به عهده خودتون میزارم🙏
و اینکه اسامی مستعار هستن.(به جز محمد)
داستان رو از اول و با کوچکترین جزییاتش نوشتم پس شاید یکم طولانی بشه.و اینکه قسمت بندی کردم برای درک بهتر. ارزششو داره که براش وقت بزاری.
قبل از اینکه داستان و شروع کنم بگم پدرم وقتی من ۸ سالم بود فوت کرد و انقدری برامون گذاشت که محتاج کسی نباشیم، مادرم هم پرستار هستش و منم تک فرزند هستم، از همون بچگی کلا آزاد گذاشتن منو و از ۱۴ سالگیم که بعضی شب ها خونه دوستم میموندم، مامانم دیگه با شب بیرون موندنم هم زیاد مشکلی نداره و کلا بیشتر رابطمون دوستانه هستش تا مادر و دختری… بریم سراغ داستان…
اسم من آیسان هستش، در مورد خودم باید بگم قدم ۱۶۰ و وزنم اون موقع حدود ۵۰ کیلو بود، رنگ موهام و پوستم روشنه و چشمام تقریبا طوسیه…

بخش اول: «در جستجوی عشق»
حدودا هفت سال پیش بود که من ۱۶ سالم بود و انقدر فیلم های رمانتیک نگاه میکردم، شدیدا روم تاثیر گذاشته بود و به شدت دنبال یه رابطه عاشقانه بودم. بدون اینکه کوچکترین درکی از دنیای پسرها داشته باشم.
تصور میکردم در واقعیت هم مثل فیلمها، پسرا، دنیا رو به آب و آتیش میکشن برای دختری که دوستشون داشته باشه! غافل از اینکه ۹۹ درصد پسرا هدف اصلیشون فقط سکسه…
محل ما یه مجتمع مسکونی خیلی بزرگه تقریبا مثل شهرک اکباتان تهران اگر بلد باشید. توی محلمون یه پسره بود اسمش محمد بود حدودا ۲۵ سالش بود. که به لات بودن و ارازل اوباش معروف بود… من که از نزدیک ندیده بودمش چند بار از دور فقط دیده بودمش، ولی انقدر ازش شنیده بودم که یه تصور خیلی وحشتناکی نسبت بهش داشتم.
من یه دوست داشتم که همسایه بالاییمون بود و ۳ سال از من بزرگتر بود اسمش حدیث بود، این خودشو استاد مخ زدن و این داستانا میدونست و همیشه وقتی پیش هم بودیم اون در مورد دوست پسراش و رل زدن و اینکه پسرا از چه جور دختری خوششون میاد و اینا… حرف میزد.با اینکه به قول خودش خیلی دوست پسر داشت ولی عقب و جلوش دست نخورده بود و بیشترین رابطش لاپایی بود(ولی بعدا گندش در اومد که محمد هزار بار از عقب و جلو کرده بودش).حدیث یه داداش داشت که اون موقع ۲۱ سالش بود اسمش حسین بود.هروقت منو میدید هی میخواست شوخی کنه باهام و گرم بگیره ولی من بهش زیاد رو نمیدادم.نمیدونم چرا احساس خوبی بهش نداشتم و به دلم نمیشست. بعد یه مدت حدیث هی به شوخی می‌گفت می‌خوام خواهر شوهرت بشم و بیا با حسین رل بزن و هی از داداشش تعریف میکرد.انقدر گفت که دیگه روم نشد نه بگم و در واقع آره هم نگفتم! که دیدم همون شب حسین پیام داد و کاملا برخلاف میلم، رابطم باهاش شروع شد، نمی‌دونم چرا هرچی بیشتر باهاش حرف میزدم و هرچی می‌گذشت بیشتر من ازین بدم میومد… دوتا قرار اولمو باهاش با حدیث سه تایی رفتیم. قرار سوم که رفتم، رفتیم تو پارک نشستیم رو صندلی و دستشو انداخت دور گردنم و هی یواش یواش دستاش به سینه هام نزدیک تر میشد و تا اومد لبامو بوس کنه رومو برگردوندم و بلند شدم. داشتم میمردم از استرس که اونم مثل همیشه با لوس بازیاش میخواست مثلا دلبری کنه، چندش🤮. که بدون اینکه هیچ حرفی بزنم رفتم خونه و بهش پیام دادم من اهل سکس و اینا نیستم اگر نمیتونی کات کنیم، که گفت اوکی مشکلی نیست تا هروقت ک تو بخوای صبر میکنم… خلاصه از هر طریقی میخواستم بپیچونمش نمیشد.
دو روز بعد به اصرار حسین رفتیم یکی از کافه های محلمون که من تا حالا نرفته بودم، کافش دو طبقه بود. با حسین رفتیم و نشستیم که حسین گفت یه دقیقه وایسا الان میام، رفت طبقه بالا و بعد یک دقیقه صدام کرد که منم برم بالا منم رفتم تا از پله ها رفتم بالا و یه نگاه انداختم کم مونده بود از حال برم! همون محمد لم داده بود روی یه کاناپه و یه دختره هم بغلش بود، سرشو چرخوند و منو توی اون حالت که خشکم زده بود و زل زده بودم بهش دید و با خنده گفت علیک سلام! منم خیلی یواش گفتم ببخشید سلام! گفت :مگه جن دیدی کوچولو؟ بیا بشین راحت باش(یعنی آبروم رفتا😑🤦🏻‍♀️)
خلاصه رفتم نشستم پیش حسین و کل بدنم داشت از استرس میلرزید، که یواش به حسین گفتم توروخدا پاشو بریم، که نمی‌دونم محمد از کجا وسط اون همه سر و صدا که آهنگ هم داشت پخش میشد شنید چی گفتم! گفت:اگر من باعث ناراحتیت شدم میخوای ما بریم؟ من که شوکه شده بودم گفتم نه بابا این چه حرفیه، بعد گفت حسین معرفی نمیکنی؟ که حسین گفت ایشون آیسان زنمه که یه نیشگونش گرفتم بخاطر این حرفش، و بعد رو کرد به من و با یه حالت پاچه خارانه گفت: ایشون هم
بگا دادن بکارتم (۵ و پایانی)
1401/11/17
#بکارت #ازدواج #دنباله_دار


-شیدا مامانته ۳بار زنگ زده پاشو میترسم بره اداره پاشو
هنوز خواب بودم نمیتونسم گوشی روبگیرم هاج وواج بودم که کجام علی زد روی بلندگو
-کجایی شیدا چقدر باید زنگ بزنم
-اومدم نمازخونه اداره خوابم برد چشمام درد گرفته بود
-شیدا بت گفتم مراسم داریم رفتی خوابیدی
-مامان میخاسم دراز بکشم نفهمیدم کی خوابم برد
-شیدا خانم امینی هم زنگ زد برا فرداشب بیاند اینجا پسرش همه چی تمومه
گوشی رو از علی گرفتم وبلندگو رو قطع کردم چشمام روی صورت بیحال ومات علی مونده بود گفتم داری چی میگی مامان من ظهر فقط یک ساعت با علی حرف میزدم چی برای خودت خواستگار وعده کردی
-تو بیجا کردی بااجازه کی .خانم امینی ۱۰ساله باش میرم پیاده روی چقدر شایان تعریف پسرشو میکنه اینم ببین یهو خوشت اومد زنجیر که بگردنت نمیندازن ببرنت ،یه خواستگاریه
-مامان این شایان خودش رفته گفته خواهرم میخاد ازدواج کنه اگه این پسره منو میخاس که زودتر میومد
-من نمیدونم بابات گف بگم فرداشب بیاند الانم پاشو بیا ما تو راه باغ رضوانیم میاییم خونه آماده باش بریم تالار
بی خدافظی قطع کرد .بااینکه روبلندگو نبود ولی علی همه رو شنیده بود .زل زد بمن پس مادرت برای مامان من مراسم داره با خانم امینی برای فرداشب هماهنگ میکنه من ظهر بپدرت زنگ زدم وبرای فردا اجازه گرفتم بریم بیرون یکم من من کرد وبعد اجازه داد. چرا خانوادت اینطوری میکنن شیدا مامان من خیلی دلخوره. میگه من دیگه خونشون زنگ نمیزنم .
-علی این دوست شایانه .این شایان خودش رفته گفته اصلا فکر کنم بش گفته بیاد که ما تو رو جواب کنیم فکر نکنم
-چرت نگو شیدا
از اتاق بیرون رف از حرصم زنگ زدم شایان .شایان تو چه غلطی داری میکنی من حالم از اون آرمان بهم میخوره دوست تویه دلیل نداره منم ازش خوشم بیاد خیلی زشته که آدم بره برای خواهرش شوهر پیدا کنه وقتی دیدم علی داره میاد سمت اتاق گفتم من از این آرمان متنفرم تو چرا
-وایسا ببینم هی حرف خودتو میزنی من حرفی نزدم .اون شب که اینا اومده بودند، صاف ماشینشون رو گذاشته بودند جای پارک ماشین آرمان. خودش گف نمیدونم کی جرات کرده جای ماشین من پارک کنه .بازم من چیزی نگفتم بعد گف از پنجره دیدم از خونه شما اومدند بیرونخودش کامل میدونس اون همه فامیلای ما رودیده. دیگه چکار کنم گفتم خواستگار شیدا بودند .
-تو بیجا کردی گفتی همونجور که گفتی حالام میری فرداشبو بهم میزنی من میرم خونه مامانجون از امشبم میرم خونش من هر چی بشماها هیچی
-هر کاری میخای بکن خودت میدونی وبابا وبی خدافظی قطع کرد
علی بشقاب به دست بغلم نشسته بود گرسنه بودم اومد بهم بده خودم بشقاب رو از دستش گرفتم بوی خوبی میداد
-بارک اله دست پختتم خوبه
-از تو نت سرچ کردم وخندید
منظورش رو نفهمیدم انقدر اعصابم خورد بود.
مستاصل تر از همیشه مونده بودم چکار کنم .بااینکه خوشمزه بود وباولع داشتم میخوردم یهو درد پیچید زیر شکمم ،باز یادم اومد چه اتفاقی افتاده وباز بغض کردم
-علی خودت نمیخوری ؟
-نه برای تو پختم جدی از تو نت سرچ کردما.دوباره نیای بگی تجربه داری
خندیدم وهمون موقع اشکهام ریخت
-شیدا توروخدا دیگه گریه نکن. بس کن دیگه
-زیر دلم درد میکنه
دستش رو کشید بالای کسم اینجا برد پایین تر اینجا ؟ هنوز خونریزی داری ؟
-نه
-پس چرا انقدر رنگت پریده
گریه ول کنم نبود زنگ زدم بابا نقطه ضعف بابام رو میدونستم حاضر بود دنیا رو بده تا من گریه نکنم از بچگیم تحمل اشک منو نداشت. واقعا چقدر فرقه بین محبت خانواده با غریبه ها .داشتم فکر میکردم که علی بااونهمه ابراز عشق ومحبتش خیلی راحت کار خودش رو کرد ومن گریه میکردم وبراش اصلا مهم نبودم که بابام اومد روی خط
با گریه گفتم مامان چی داره میگه هنوز تکلیف فهام رو معلوم نکردید یکی دیگه رو راه میدید اصلا نظر من براتون مهمه ؟ نباید یه زنگ بزنید بپرسید بگید اصلا تو میخای درحالیکه هق هق میکردم گفتم حالا بفرض فهام هم نه من از این پسره متنفرم شما برید تالار من باماشین خودم میام بعدم میرم خونه مامانجون
-تو غلط میکنی بری خونه مامانجون .با خودمون میری با خودمونم برمیگردی .مامانت وعده کرده منم بش گفتم ۲هفته دیگه صبر میکردی این پسره رو جواب کنیم بعد اونا راه بدیم
-چرا جوابش کنیم ؟ اصلا نظر من براتون مهم نیس ؟ چون شما نمیخایید منم نباید بخام .درحالیکه بلند بلند گریه میکردم گفتم بابا میخاید مثل قدیمیا به زور وکتک منو به اونکه خودتون میخاید شوهر بدید
-چرا شلوغش میکنی کی گف زن این آرمانه بشی صدبار گفتم مامانت بی هماهنگی من وعده کرده من اصلا نمیخاستم اینا رو توخونه راه بدم
شهره ، فرمانده بسیج (۱)
1401/12/29
#لز #بسیجی #بکارت

تابستان سال ۷۵ بود و من از ۱۵ سالگی با مادرم به مسجد محل میرفتم
یه روز به دعوت مسئول بسیج خواهران ، خانم رحمانی با مادرم به قسمت بسیج رفتم و عضو بسیج خواهران شدم
شش ماه اول کارم مرتب کردن کتابها ، فایلها ، فیلمهای مذهبی و آموزش قرآن ، نظافت و گردگیری و… بود
خانم رحمانی به عنوان مسئول و فرمانده بسیج ( که بعدآ فهمیدم فرمانده خواهران هست ) و همیشه توی کیفش یه اسلحه کلت ، بیسیم و دستبند حمل میکرد
تا اینکه یک روز قبل نماز خانم رحمانی از مادرم خواست که من بعد نماز ، خانه نرم چون توی دفتر بهم نیاز داره
مادرمم موافقت کرد و بعد نماز همراه خانم رحمانی به دفتر بسیج رفتیم ، خانم رحمانی در رو پشت سرمون بست و قفل کرد و چادرشو از سرش برداشت
اولین باری بود که در رو قفل میکرد فکر کردم بخاطر مسائل محرمانه و اطلاعات طبقه بندی شده هست ، چون زیاد از این مسائل حرف میزد
خانم رحمانی مانتو و روسریشم در آورد
اولین بار بود که موهاشو میدیدم
موهاش قرمز شرابی بود و زیبایی خاصی بهش داده بود ، زیر مانتوش یه تاپ شیک پوشیده بود پستانهای گرد و سفتش هم عالی بود
نگاهی به من کرد و گفت تو هم لباساتو در بیار
چادر و مانتو و مقنعه مو در آوردم و رفتم گوشه ای نشستم
خانم رحمانی یهو ازم پرسید  : ببینم تو دوست پسر داری ؟
گفتم : نه خانم ندارم
خانم رحمانی از تو کیفش کلتشو در آورد و اومد سراغم و با تحکم گفت :
از چندتا خانمهای مسجدی شنیدم که با دوست پسرت میری پارک ، چند وقته باهاش دوستی و در ارتباطی ؟ بخواهی دروغ بگی همین الان حکم بازداشتتو میرنم بری زندان
با بغض گفتم بخدا من دوست پسر ندارم، باباینام نمیذارن تنها از خونه بیام بیرون
خانم رحمانی سرشو تکان داد و گفت الان میفهمم ، لباساتو در بیار ببینم
از ترسم شروع کردم به در آوردن لباسهام
تیشرت و شلموارمو در آوردم و با شورت و کورستم جلوش ایستادم
خانم رحمانی نگاهی بهم کرد و گفت لباس زیراتم در بیار
-آخه خانم…
-آخه نداره سریع در بیار بینم
با اکراه و ترس شورت و کورستمم در آوردم و لخت مادرزاد جلوی خانم رحمانی ایستادم
خانم رحمانی جلوم ایستاد و چرخی دورم زد و با کلتش به پاهام ضربه زد که یعنی پاهامو باز کنم
پاهامو باز کردم خانم رحمانی یه دستکش دکتری ( لاجیتکس ) دستش کرد و بهم گفت کنار پشتی ها بخوابم روی زمین و پاهامو باز نگه دارم
از ترسم هرچی میگفت انجام میدادم
خوابیدم رو زمین ، خانم رحمانی اسلحشو گذاشت روی کصم کمی بالا پایین کرد و شروع کرد به فشار دادن سر کلت رو کصم
از ترسم چیزی نمیگفتم
خانم رحمانی با دستش شروع کرد به معاینه کصم و با انگشتش کمی دهانه کصم رو مالید
با اینکه ترس توی بدنم بود ولی از مالیده شدن انگشتاش به کصم خوشم آمده بود
خانم رحمانی بلند شد و کلتشو گذاشت توی کیفش و اومد سراغم و گفت :
شانس آوردی راستشو گفتی ، فهمیدم دوست پسر نداری
و همانطور که جلوم مینشست ادامه داد :
از امروز هرچی اینجا میبینی حق گفتن به کسی رو نداری اگر بفهمم اتفاقاتی که اینجا میوفته رو برا کسی بگی تا آخر عمرت میری زندان ، فهمیدی ؟
سرمو تکان دان دادم و گفتم قسم میخورم حرفی نزنم خانم رحمانی
-خوبه ، از این به بعد هم بهم میگی شهره خانم نه خانم رحمانی
شهره اومد کنارم و با دستاش شروع کرد به مالیدن و بازی کردن با پستانهایم
حس عجیبی بود ، احساس خوبی بهم دست میداد
شهره سرش رو آورد جلوم و لبهاشو گذاشت روی لبهام و مشغول خوردن لبهام شد
کمی که گذشت شروع کرد به مالیدن کصم
توی دلم احساس قلقلک دست داده بود بهم ، حس عجیبی داشت تو بدنم حکمفرمایی میکرد
شهره تاپشو در آورد و کرست بنفش رنگشم باز
شهره ، فرمانده بسیج (۲)

1402/01/05
#لز #بکارت #بسیجی

خونش قشنگ بود ،فکر کنم 80 متری بود
مبلمان و فرش شده
روی دیوارها هم تابلوهایی از طبیعت گذاشته شده بود
آشپزخانه اوپن بود دو تا اتاق در کناره ها بود و دستشویی و حمامش هم بین دو اتاق بود
از سقف هم دوتا لوستر آویزان بود
شهره درحالیکه لباسهاشو در می آورد پرسید : خونم چجوریه ؟
-خیلی قشنگه شهره جون
-قابلتو نداره عزیزم ، چایی میخوری ؟
-بله
-تو هم لباساتو در بیار و راحت باش
تعجب کردم :مگه قرار نیست بریم قم ؟
-نه بابا ،میخواموچند روز بدور از هیاهو پیش هم باشیم و حال کنیم
رفت سمت آشپزخانه و گفت :
لباساتو دربیار ،تا چایی آماده بشه برو یه دوش بگیر ،برات یه ژیلت نو گذاشتم کصتو تمیز کن حوله هم هست
پس فکر همه جا رو کرده بود غیر شورت و کورستم لباسهامو درآوردم و رفتم حمام
تو حمامش دستشویی فرنگی داشت دوش کمی جلوتر و در انتهای حمام هم یه وان بود
روی وان انواع شامپوهای خارجی به چشم میخورد
بعد حمام و تمیز کاری یه حوله پالتویی آبی پوشیدم و اومدم بیرون
شهره نگاهی بهم کرد عافیتی گفت بعد تو یه لیوان چینی برام چایی ریخت
کنترل تلویزیون رو برداشت و بعد روشن کردن با ماهواره یه آهنگ گذاشت
داشتم تعجب میکردم مگه آهنگ ماهواره و ویدیو جرم نیست پس چرا شهره استفاده میکرد ؟
بعد چایی یه لوسیون برام آورد و گفت بمالمش به بدنم
ماهواره رو خاموش کرد و برام وسایل آرایش آورد و گفت که خودمو آرایش کنم
یه فیلم هم آورد و گفت با دقت ببینم تا بره حمام و بیاد
بعد لوسیون و آرایش فیلمو تو ویدیو گذاشتم
کمی که جلو رفت نشون میداد یه زن تو خونش بود که زنگ در به صدا در اومد
یه زن دیگه اومد تو و باهم نشستن صحبت کردن
بعد بلند شدن و رفتن تو اتاق خواب
زن مهمان شروع کرد به لخت کردن زن صاحبخونه و خودش هم غیر شورتش لباساشو در آورد و شروع کرد به خوردن کص زن صاحبخونه که زن صاحبخونه بلند شد و شورت زن مهمان رو کشید پایین که یه چیزی مثل کیر از جلوش در اومد و زنه شروع کرد به خوردن کیر زن مهمان
تعجب کردم که چرا شهره این فیلمو بهم نشون داده ؟
یعنی شهره هم کیر داشت و میخواست منو بکنه ؟
شهره از حمام اومد بیرون
-دیدی فیلمو ؟
-بله ، ببخشید شهره خانم ؟
-بگو عزیزم ؟
-شما هم مثل این خانمه هستید ؟
-یعنی چجوری ؟
-مثل این خانمه آلت مردانه دارید ؟
-از کجا فهمیدی ؟
-آخه شما تو مسجد نمیذارید به جلوتون دست بزنم
اون روز هم اون مجله و الانم که این فیلمو دیدم…
-آره عزیزم من دوجنسه هستم، مدتی هست که ازت خوشم اومده
-خوب میخواهید پردمو پاره کنید ؟ بابام بفهمه منو میکشه
-مگه قراره کسی بفهمه ؟پاشو بیا ،تلویزیون رو هم خاموش کن
بلند شدم و رفتیم تو اتاق خوابش
یه تخت دو نفره ، آینه و میز توالت روی دیوارها چند تا عکس از شهره با لباس عروس بود ، در مجموع اتاق خواب زیبایی بود
-یکی از دوستام آتلیه داره ، اونجا با لباس عروس عکس انداختم
شهره هنوز حولشو در نیاورده بود ، شروع کرد به آرایش کردن
کنار تخت نشستم . شهره کارش که تموم شد بهم گفت حاضری ؟
و بعد کمربند حولشو باز کرد
حولشو که در آورد کیر شو دیدم
اومد پیشم و بلندم کرد و شروع کردیم به لب گرفتن
کیرش به بدنم برخورد میکرد
منو انداخت رو تخت و افتاد روم
توی لب بازی کیرشو روم فشار میداد ، کیرش از کیر زن توی فیلم هم بزرگتر بود
بعد لب بازی شهره خوابید کنارم و پرسید :
-خب ، کیرم چجوریه ؟
-خوبه
-دوست داری پردتو بزنم ؟
-آخه خانوادم…
-نگران اونا نباش
سری به عنوان رضایت تکان دادم
شهره شروع کرد به لیسیدن بدنم و پستانهام
اینقدر وارد بود که معلوم نبود تاحالا بکارت چندتا دخترو ازشون گرفته
به خودم که اومدم شهره داشت کص
گرم ترین آغوش (۲ و پایانی)
1402/04/23
#عاشقی #ماساژ #بکارت

از اون روز به بعد همه ی فکرم شده بود نگین، شب و روز بهش فکر میکردم. حرف زدنامون با هم بیشتر شده بود و تقریبا هر روز باهم حرف میزدیم. گاها در مورد ازدواج حرف میزدیم، قرار شده بود که بریم خواستگاری و عقد کنیم و بعد چندماه که دانشگاهش تموم میشد و برای همیشه برمیگشت تهران عروسی کنیم. منم راضی بودم. تا اون موقع پس انداز میکردم و برای آینده خودمو نگین پول جمع میکردم.
با مادرم درمیون گذاشتم و خیلی زود کارای خواستگاری و عقد رو انجام دادیم. توی مدتی که نامزد بودیم باهم صمیمی بودیم ولی هیچوقت نمی شد راجب چیزای سکسی حرف زد، خجالت خاصی بینمون بود و همیشه بحث عوض میشد. چند باری که راجع به این مسائل حرف زدیم یادمه مثل کارتونا صورتش از خجالت قرمز شد و معلوم بود که راحت نیست. منم زیاد اصرار نمی کردم و یا خودم یا اون، بحث رو عوض میکردیم.
همه چیز عادی می گذشت تا شب عروسی؛ با لطف و هماهنگی خانواده هامون یه خونه ی متوسط اجاره کردیم و وسایل خونه رو خریدیم و همه چیز رو درست کردیم تا بعد ازدواج اونجا زندگی کنیم.
شب عروسیمون هم همه چیز عالی بود. نیمه شب بعد از انجام همه کارا همه به خونه ی خودشون رفتن و ما هم بالاخره باهم تنها شدیم. نمیخواستم که شب اول سکس کنیم، چون توی هزاران مقاله خونده بودم که شب عروسی خیلی خسته کننده و پر استرسه و خب راست هم میگفتن. اما نگین اطلاع نداشت چهره ش پر از اضطراب بود و میترسید. وارد خونه که شدیم لباسامون رو عوض کردیم و لباس های راحتی تنمون کردیم. نگین یه تیشرت بنفش و یه شلوار سفید و صورتی پوشید. هر لحظه که میگذشت میفهمیدم که استرس نگین داره بیشتر و بیشتر میشه. بالاخره دلو زدم به دریا و پرسیدم:“نگین جان، عزیز دلم، خانوم خوشگلم، چرا اینقدر دلهره داری؟”
انگار که حتی بیشتر نگران شده باشه گفت:“حسین، راستش… روم نمیشه بهت بگم.”
و صورت خوشگل تر از ماهش از خجالت سرخ شد. من رفتم جلو و دوتا گونه هاشو بوسیدم و بغلش کردم.
“فدای اون خجالت کشیدنت بشم که حتی اونم قشنگه، من و تو دیگه زن و شوهر شدیم، این حرفارو باهم نداریم، اگه چیزی اذیتت میکنه بهم بگو، قول میدم هیچ اتفاق بدی نمیفته.”
“باشه ولی واقعا قول میدی؟”
“اره قول میدم عزیزم.”
نگین که کمی اروم تر شده بود مِن مِن کنان گفت:“راستش من خیلی از رابطه جنسی میترسم، شنیدم خیلی درد داره و زن ها فقط به خاطر اینکه مجبورن این کارو میکنن.”
فهمیدم که کمی بغض کرده. محکم تر از قبل بغلش کردم، قربون صدقش رفتم و آرومش کردم، پیشونیشو بوسیدم و آروم آروم بهش توضیح دادم که احساسات و راحتی و امنیت اون برای من از همه چیز مهمتره و اینکه اصلا لزومی نداره امشب سکس کنیم. کلی اروم شد. باهم روی تخت رفتیم و توی بغل همدیگه خوابیدیم؛چون خسته بود خیلی زود خوابش برد، منم کمی بعد از اون در حالی که داشتم توی تاریکی، خواب نگین رو تماشا میکردم خوابم برد.
صبح، بعد از بیدار شدن و صبحانه خوردن، از من بابت دیشب عذرخواهی کرد. نیازی به عذرخواهی نبود، بهش گفتم که حتی خودم هم اماده نبودم. نمیخواستم که عذاب وجدان داشته باشه. من نگینو خیلی دوست داشتم، اینکه میدیدم بابت این موضوع ناراحته آزارم میداد. قرار گذاشتیم که اولین سکسمون دو شب بعد باشه، چون یسری مراسم خسته کننده دیگه هم بعد از عروسی بود و باید اونارو هم تموم میکردیم. دل تو دلم نبود و برای بدن نگین لحظه شماری میکردم؛ از نظرم بدن فوق العاده ای داشت. اونم مثل من منتظر بود، بهش توضیح داده بودم که سکس بیشتر لذت داره تا درد، نمیخواستم ترسی داشته باشه.
بالاخره روز موعود رسید، موقع برگشتن از سر کار از داروخانه اسپری تاخیری و لوبریکانت خریدم؛ میدونستم که امشب قراره به بدن نگین برسم. امیدوار بودم که همه چیز خیلی خوب پیش بره و برای همه چیز برنامه ریخته بودم.
وقتی رسیدم خونه نگین خوابیده بود، از فرصت استفاده کردم و رفتم حموم و دوش گرفتم تا بوی عرق ندم و با اینکه تمیز بودم دوباره شیو کردم، نگین از بیرون صدام زد:“حسین تویی داخل حموم؟” منم آره ای گفتم و فهمیدم که نگین بیدار شده. قبل از بیرون اومدن، اسپری تاخیری رو که خریده بودم زدم، لباسامو پوشیدم و اومدم بیرون.
چیزی که دیدم برام خیلی لذت بخش بود، نگین با یه لباس خواب سفید که سینه هاشو تقریبا نشون میداد و یه شلوارک مشکی که تا وسط رون هاش رو میپوشوند، جلوم بود. تیپ ساده و سکسی ای داشت.هردو میدونستیم چه اتفاقی قراره بیفته. کمی استرس داشت ولی سعی میکرد نشون نده. با خجالت و اکراه ازم پرسید:“آماده ای که انجامش بدیم؟” منظورش سکس بود، من هنوز مات نگاه کردن بهش بودم؛ بدون جواب دادن به سوال، رفتم جلو، دستامو پشتش و لبهامو روی لبهاش گذاشتم. بوی خوبی میداد، معلوم بود که حموم رفته و به خودش رسیده. ازش تعریف کردم و گفتم که بینظیر شده.
۱۶ سالگی السانا (۱)
1402/05/23
#خاطرات_نوجوانی #اولین_سکس #بکارت

من السانا هستم و این خاطره برای یک و نیم سال پیشه وقتی که تازه ۱۶ سالم شده بود. صادقانه بگم یه دختر دبیرستانی خیلی ناز و خوشگل هستم که از 14 سالگی برا خواستگاریم زنگ میزدن که رزرو کنن منو برا پسرشون. من یه دختر دبیرستانی لاغر و ظریف بودم ولی خب استخونی لاغر مردنی نبودم و گوشت سفید بدنم نرم بود و اگه کسی لمسم می کرد نرمی گوشتمو حس میکردم نه استخونامو. بدنمم کاملا بی مو بود جوری که اصن اپیلاسیونم نمیخواست. بابا و مامانم جفتشون پزشک هستن و خانواده خیلی پولداری هستیم و خونمون نیاورانه. تک دختر هستم و خودم باید اعتراف کنم که از بچگی خیلی لوس بار آوردن منو. سمت ما دختر خوشگل زیاد بود ولی بیرون که میرفتیم هر پسری که منو میدید نمیتونست جلو خودشو بگیره و میومد جلو پیشنهاد میداد. اصن جور دیگه ای ناز بودم انصافا. چشای کشیده و دهن و بینی کوچیک. دستا و پاهام کشیده بودن با ناخونای خوشگل که وقتی صندل میپوشیدم دل همه پسرا میرفت.
اوایل ۱۶ سالگی شدیدا حشرم زده بود بالا و یه مدت بود پورن زیاد نگاه می کردم و خودارضایی هام شدیدا زیاد شده بود. با دوستامم تو دبیرستان شوخیهای جنسیمون زیاد شده بود. تو اوج دوران بلوغم فهمیده بودم که من خیلی حشری ام و با تمام وجودم دادن رو دوست دارم. سناریو های مختلف رو توی پورن نگا میکردم. به خصوص سکس های خشن و بی رحمانه رو دوست داشتم. فهمیده بودم که من موقعی لذت میبرم که طرفم لذت ببره و این که دوست داشتم تحقیر بشم. دوست داشتم سکسی که میکنم ممنوعه باشه و عجیب ترین و ممنوعه ترین سکس باشه. شاید به این خاطر بود که همش لوس بارم آورده بودن و من دوست داشتم برعکسشو توی سکس داشته باشم و تو ذهنم همیشه این بود که حتما دیگرون از کردن یه دختر لوس ننر بیشتر لذت میبرن.
بابا مامانم هر هفته دو روز میرفتن مطب قزوین و بقیه روزاشون تو مطب تهرانشون بودن. با اینکه پول زیادی داشتن ولی حریص بودنو فقط به پول جمع کردن فک میکردن. یه روز که رفته بودن قزوین خونه تنهایی یه ساعت پورن نگاه کردم و خیلی حشری شده بودم. توی اتاقم یه آینه قدی بود. لخت شدم و توی آینه کل بدنمو ورانداز کردم. یه بدن خیلی سفید با یه اندام ظریف و صورت خیلی ناز خودمو هم حشری میکرد. میگفتم آخ که چه لذتی ببره کسی که منو بکنه. بعد شروع کردم به مالیدن کسم. با خودم گفتم من ۱۶ سالمه و اگه به طور نرمال مثلا ۲۶ سالگی ازدواج کنم ۱۰ سال پردمو نگه دارم که یه الدنگی بیاد منو بگیره و بکنه؟ من نمیتونم صبر کنم تا اون موقع. بعدشم من تضاد و سکس ممنوعه رو خیلی دوست داشتم و دوست داشتم قبل از ۱۸ سالگی بکنن منو. مرور این افکار به شدت حشری کرده بود منو که یهو یه فکری افتاد تو ذهنم. با خودم گفتم اگه قراره پردت قبل ازدواج زده بشه چرا همین امروز سکس نکنی؟ یهو یه حس حشر عجیبی همراه با دلهره و استرس کل وجودمو گرفت. با خودم گفتم السانا بابا مامان هم که سفرن باورت میشه میتونی همین امروز سکس کنی؟ کافیه یکی بیاد کیرشو بکنه تو کست. این همه پسر. همزمان میمالیدم کسمو و بدنم از استرس و هیجان میلرزید. واااااای میخوام یه کیر بره تو بدنم. ولی آخه کی بیاد پردمو بزنه. وای میخوام یه چیزی بره تو کسم. رفتم نزدیکتر تو آینه تو صورت خودم نگاه کردم گفتم مطمئنی میخوای پردتو بزنی؟ آره دیگه والا باید ۱۰ سال صبر کنم اونم معلوم نیس شوهرم کی باشه اصن تا اون موقع شاید بکارت دیگه مهم نباشه. خب پس تصمیمم قطعیه. یهو بدنم شروع به لرزیدن کرد و یه شوق و حشر عجیبی همراه با استرس گرفتم. انگشتمو فشار دادم به سوراخ کسم. هرچی فشار میدادم نمی رفت تو. خیس بود کسم
اولین سکس ستایش
1402/07/05
#اولین_سکس #دوست_پسر #بکارت

همیشه از داشتن رابطه میترسیدم دوست داشتم رابطه داشته باشم ولی میترسیدم چون دختر بودن توی این جامعه کلن وحشتناکه
علاوه بر اون خیلی زود خسته میشدم از پارتنرم و حتی چندشم میشد وقتی پارتنرم باهام سکسی حرف میزد
یه مدت که گذشت توی تلگرام چنل های سکسی جوین شدم و بعد به صورت ناشناس با بقیه حرف میزدم این منو وارد رابطه هایی میکرد که فرداش حتی خجالت می‌کشیدم چتامونو بخونم و سریع طرفمو بلاک میکردم
من عادت داشتم هر هفته میرفتم نهج‌البلاغه خب سمت اسکیت پارک دختر و پسرای هم سن من زیاد بودن و منم چندین سالی بود که دوستانی پیدا کردم گذشت و من نگاه یه پسری رو روی خودم حس کردم
پسره خب دقیقا مثل بقیه ی پسرا بود موهای فر داشت ولی خیلی گنده بود گذشت و ما باهم دوستای معمولی شدیم و اون منو وارد اکیپشون کرد فقط تنها مشکل این بود که این پسره خیلی هول بود
همش به بقیه ی دخترا نخ میداد همین باعث شد ازش خوشم نیاد و دوباره نسبت بهش سرد شدم
ولی با بچه های اکیپشون کاملا گرم و خوب بودم
بهترین دوست این پسره اسمش مهرداد بود اون موقع وقتی دید من دارم سرد میشم و تنهایی می‌چرخم واسه خودم میومد کنارم و با هم راه می‌رفتیم بعد ی مدت دستمو می‌گرفت
زیاد حرف نمیزدیم ولی مسافت های طولانی رو با هم طی میکردیم و یه چی می‌خوردیم و بعد دوباره راه می‌رفتیم
کمی بعد توی تلگرام چت‌ کردیم و خوب از همه چی حرف می‌زدیم انگار حرفامون تمومی نداشت و خب آنلاین حرف زدن راحت تر بود برامون
دو سه بارم دوتایی رفتیم بیرون و بعدش شروع کردیم تلفنی حرف زدن
ساعت ها فقط تلفنی حرف می‌زدیم
گذشت و ما باهم اوکی شدیم ولی خب همچنان خبری از دست درازی و حرکت های عجیب نبود
این برام عجیب بود چون با هر پسری دوست میشدم از همون اول فقط دنبال یه چیز بود رابطه ی‌ جنسی
ولی مهرداد یکمم شوت میزد و انگار اصلا اهمیت نمی‌داد منم خیلی دوسش داشتم جوری که اولین بوسمونو من شروع کردم دقیق نمی‌دونم چند دقیقه ولی مدت زیادی توی تاریکی شب همو میبوسیدیم جفتمون مبتدی بودیم انگار ولی داشتیم باهم یاد می‌گرفتیم و این باعث شد من دیگه خجالتو کنار بزارم
بعد یه مدت از بوسیدن لب به گردن رسیده بودیم
از اینکه دیده بشیم ترسی نداشتیم و فقط اون لحظه و خودمون برامون مهم بود
دوباره یکم گذشت و رابطمون داشت به ماه می‌رسید
تازگی دستاشو به سینه هام میرسوند و از زیر لباس منو می‌مالید ولی بیشتر از این نمی‌خواستم پیش بره
تا اینکه یه شب گفت می‌خوام دستمو ببرم تو شورتت منم ترسیدم هول شدم گفت نه نکن گفت می‌خوام منم گفتم نه گفت الان می‌خوام اینکارو بکنم منم گفتم اگر الان اینکارو نکنی بعدا بهت میدم
در واقع نمی‌خواستم اینو بگم ولی هم حشری بودم هم ترسیده بودم
بعد از یک ماه یه شب که همینجوری داشتیم میک لاو می کردیم دستشو بی مقدمه برد تو شورتم و انگشتشو کرد توم
خیلی دردم گرفت و داد زدم درش بیار ولی اون هیچ تکونی به انگشتش نداد چند دقیقه که گذشت اشکم در اومد ولی اون آروم منو بوسید و گذاشت دردم کم شه با اینکه فقط ی انگشت توم بود ولی نمی‌دونم چرا درد داشتم آروم انگشتشو تکون داد و منم حشری شدم و لباشو میخوردم و دستمو به کیرش رسونده بودم که دیدم داره سعی می‌کنه انگشت دومو وارد کنه همونجا تمومش کردم و رفتم خونمون
تو خونه همش استرس داشتم که پردم پاره شده باشه ولی هیچ اثری از خون نبود
بعد ی مدت که دید من شل گرفتم انگشت دومو وارد کرد انقدر درد داشت که اصلا قابل تصور نبود ولی بازم بعد یه مدت دردش خوابید
یه شب یهو گفت می‌خوام بهم بدی
منم دلم نمی‌خواست ولی اون خیلی اصرار کرد و منم دوسش داشتم
رحیم و دخترعمه حشری
1402/08/19
#خاطرات_کودکی #دختر_عمه #بکارت

این عین واقعیت است من و مادرم سال ۵۵ آمده بودیم تهران ملاقات پدرم در بیمارستان سینا که متاسفانه فوت شد ولی جای استراحت ما منزل عمه بود که خودشان در شمیران سرایدار یک منزل بزرگ بودند من آن زمان تازه به دوران بلوغ می‌رسیدم ولی عمه ام یک دختر کوچک داشت که ۱۸ ساله مثل برف بود این دختر مرا به یک اتاق مجاور می‌برد که درس یادم دهد ولی یک پتو می‌آورد با من بازی می‌کرد مرا روی خودش می‌خواباند که من فرار میکردم یکبار که اینکار را داشت می‌کرد گفت بیا شلوارهامونو دربیاریم بناچار درآوردیم مرا روی خودش کشید که کیر من داشت به بلوغ می‌رسید خودش با کمی جابجا کیر مرا گذاشت در کونش که منهم داشتم به لحاظ فطری لذت می‌بردم با یک فشار کوچک رفت داخل دیگر نمی‌دانم ارضا شد یا نه ولی رفت داخل چند قطر خون هم آمد که من ترسیدم گفت به کسی چیزی نگی حقیقت را بخواهید من اصلا در فکر این مسائل نبودم خودش را جمع کرد آمدیم داخل جمع ولی آن زمان دوران اوج ارضا دختر عمه ام بود که من کوچک بودم ولی او برای کیر میمرد پدر من بعداز ۱۰ روز فوت شد ما از این خانواده دور افتادیم مثل کارد پنیر شدیم تا ۷ سال بعد که شوهر کرده بود یک پسر داشت مهمانی رفتم منزلش ولی شوهرش گند زده بود به دختر ۷ سال پیش من اگر ۷ سال بزرگتر بودم همانجا باردارش میکردم همان منزل عمه ام با او زندگی میکردم او اگر از من خوشش نیامده بود مرا آنطور بازی نمی‌داد من همان موقع چشم رویم با آن سن روی عمه ام که شش دختر شوهر کرده و یک پسر شوهری داشت باز شده بود یعنی خودشان سربسرم می‌گذاشتند شاید هم می‌دانستند یتیم خواهم شد ولی جلوی عمه ام چنان دختر کوچک حشری را میکردم که نتوانند حرفی بزنند ولی افسوس همین دختر تا حالا سه مرتبه سکته کرده با ۴تا بچه چپ چپول کج کوله شوهر بی کفایت اون خوراک من بود من از دست روزگار شاکی هستم ولی بعداز ۷ سال که منزلشان رفتم طوری مرا نگاه می‌کرد که اگر امکان داشت من بالای ۲۵ سال بودم قطعآ پیشنهاد طلاق از شوهرش را میداد حالا نمی‌دانم این کسخول متوجه شده بود قبلا زنش خون بیرون داده یا نه ولی من ۱۱ سالم بود کیرم بلند میشد قطعآ پارش کرده بود
نوشته: رحیم



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
زن شدن رها
1402/08/29
#پارتی #بکارت #دانشجویی

۱۹ سالم بود. یه دختر دانشجو یاغی بودم که آروم و قرار نداشتم. انگار همه چی برام یه قفس تنگ بود، خانواده، دانشگاه، عرف و فرهنگ و قانونای جامعه. درست نمی دونستم دنبال چی ام اما بی تاب بودم. موهای پرپشت قهوه ای روشنم تا کمرم میرسید، معمولا می بافتمش و از مقنعم میومد بیرون. هیکلم ظریف بود و بیبی فیس بودم، با سینه های متوسط سفت و باسن گرد که به نسبت ظرافت بقیه ی بدنم بزرگ بود. یه دوست پسر فاب داشتم که همکلاسیم بود و همه جا با هم بودیم. فکر می کردم عاشقشم، با هم حرفای عاشقانه میزدیم و کتاب و موزیک رد و بدل می کردیم، ولی هنوز کاری باهام نکرده بود. با خیلی اکیپا دوست بودیم و خیلی اهل بیرون و مهمونی رفتن بودیم، بیشتر هم به خاطر دوست پسرم که اجتماعی بود و کاریزما داشت و اهل شوخی کردن بود با همه. منم از همین چیزاش خوشم اومده بود ولی یه وقتایی وقتی دخترا خیلی باهاش گرم می گرفتن اذیت میشدم.
ما با هم مهمونی و دورهمی کوچیک زیاد می رفتیم، ولی اون شب برای اولین بار از طریق یکی از اکیپ هایی که باهاشون خارج از دانشگاه دوست بود و یکم از ماها بزرگ تر بودن یه پارتی بزرگ دعوت شدیم تو یه باغ خارج از شهر. من خیلی هیجان داشتم واسه اون شب. سامان بهم گفته بود واسم خوشگل کن میخوام مستت کنم باهات برقصم، با یه نگاه شیطون. منم بهش گفتم گمشو ولی تو دلم قند آب شد انگار. معمولا تیپم اسپرت بود ولی واسه پارتی سعی کردم تیپ رسمی بزنم. یه تاپ و دامن کوتاه مشکی پوشیدم با کفشای پاشنه بلند کرم که انگشتای پامو خیلی ظریف نشون میداد. لباس و کفشم پاهامو خیلی کشیده و زنونه نشون میداد. یه آرایش ملایم کردم با سایه ی یکم براق ولی ماتیک قرمز که بهم میومد، موهامم باز گذاشتم. وایستادم جلوی آیینه خودمو نگاه کردم، حس کردم از حالت تین ایجری در اومدم و بزرگتر نشون میدم.
سوار ماشین سامان که شدم یهو سورپرایز رو تو چشماش دیدم، یکم مکث کرد و نگاهم کرد، با یه لبخند معنی دار گفت خیلی خوشگل شدی دختر. چیزی نگفتم خندیدم. خودش هم خوش تیپ و پسرونه بود. پیرهن مردونه ی اسپورت چهارخونه تنش بود با جین رسمی. تو ماشین آهنگ گذاشتیم و حسابی داشتیم حال میکردیم، همینطوری که رانندگی میکرد دستشو آورد سمتم و دست همو گرفتیم. بعد وقتی رسیدیم دم در باغ من یهو استرس گرفتم. باغ بزرگ بود و صدای موزیک خیلی بلند بود و به نظر میومد مهمون زیاده. ماشینو که پارک کردیم رفتیم تو من یکم استرسم بیشتر شد. از یه باغ که استخر داشت رد شدیم و وارد ساختمون اصلی باغ شدیم. ساختمون چند طبقه بود ولی موزیک و پارتی اصلی تو همون سالن طبقه ی پایین بود. یه سری میز بلند واسه نوشیدنی و مزه اطراف سالن بود و بقیش دنس فلور بود و موزیک با صدای بلند. فضا نا آشنا بود برام. یه سری مهمونا خیلی از ما بزرگتر بودن، دور و بر سی سال. بعضی دخترا آرایشهای خیلی غلیظ داشتن و لباس های خیلی باز تنشون بود. یه نگاه به سامان کردم و واسه اولین بار حس کردم تو یه جمعی اونم زیاد راحت نیست، انگار استرس داره. به روی خودم نیاوردم، اونم به روی خودش نمیاورد و می خواست خودشو از تک و تا نندازه و نشون بده خیلی بزرگه. چند دقیقه تو این حال بودیم که دور یکی از میزا اکیپ خودمونو دیدیم، دور میز وایستاده بودن درینک می خوردن و میخندیدن. یکم انگار سبک شدیم و رفتیم سمتشون. نگار، یکی از دخترای اکیپ که مث سامان خیلی اجتماعی و اهل شوخی بود قبل از بقیه ما رو دید. شروع کرد بالا پایین پریدن و با جیغ جیغ سلام کردن و اول سامانو بغل کرد. اومد سمت من و بهم گفت وای چه خوشگل شدی! بچه ها مث همیشه شروع کردن شیطنت و مسخره بازی و تو اون صدای موزیک بلند نصف حرفای همو نمی شنیدیم. برامون درینک ریختن. من درینکو که خوردم سرم یکم سنگین شد و راحت تر شدم. رفتم درینک دوم و حس کردم داره بهم خوش میگذره. ریتم آهنگو گرفتم و کم کم هممون رفتیم وسط برقصیم. ما جمعی تو یه دایره می رقصیدیم. نگار از همه بیشتر بالا پایین میپرید و انگار یکم می خواست جلب توجه کنه. رفتاراش برام زیادی بود. با حالت مسخره بازی رقصای سکسی می کرد و سامان هم که پایه ی مسخره بازی بود همراهیش می کرد یا ادای پول ریختن سرشو در میاورد. منم بیخیال بودم و می رقصیدم، تا یه لحظه حس کردم انگار سرم داره زیادی گیج میره از درینک دوم. حس کردم حالم خوب نیست. سرمو بردم نزدیک گوش سامان بهش بگم، اصن حواسش نبود. اول هی می گفت نمی شنوم صداتو، بعد که شنید گفت اکیه عزیزم چیزی نیست مشروب خوردی. برقص اکی میشی. اینطوری که کرد اضطراب گرفتم، حس کردم سامان حواسش بهم نیست. ترسیدم حالم بدتر شه. پارتی شلوغ بود و بقیه ی کسایی که وسط می رقصیدن و اکیپای دیگه خیلی فازای عجیب داشتن. باز سرم گیج رفت. از وسط دنس فلور اومدم سر میز خودمون و وایستادم یه گوشه. حس کردم سرگیجم بیشتر میشه.
اولین حس جنسی من (۱)
1402/09/28
#بکارت #خودارضایی

داستان
سلام این داستان کاملا زاییده ی خیاله و هیچیش واسه من اتفاق نیوفتاده
با اون هدبندهایی که نصف پیشونیمو نم گرفته بود و اون همه ابرو و پشت لب، سگ تف تو رومون نمینداخت وسط تایم استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا ما رو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐 استراحت عین اسکلا میشستیم وسط شمشادا تا پسرا مارو نبینن هر هر میگفتیم و میخندیدیم، بقیه میرفتن با رلاشون ناز و عشوه😐
اکیپمون افتضاح بود مذهبی بی ریخت
تا اینکه یکی از این شیطونا وارد اکیپمون شد و مارو هم وارد فاز رل زدن کرد
چند باری بود که تلفنی با پسرایی که نمیدونستم کین حرف میزدم، خیلی از این کارم لذت میبردم😂
دست بر قضا مریم شماره ی یکیو بهم داد و گفت چند وقتیه خودم باهاش حرف زدم الان دعوامون شده بیا تو باهاش حرف بزن
خیلی باحال بود شوخ بود، مسخره بازی درمیاورد کلی میخندیدم، فقط تلفنی حرف میزدیم تا اینکه گفت ببینمت، دیدمش🥲
با اون قیافه ی داغونم، قیافه نداشتم به درک عقل هم نداشتم
دو روز بعدش دیگه جوابمو نمیداد، سرد جواب میداد، خیلی حالم گرفته شد، اینقدر بی عقل بودم که نفهمیدم ازم خوشش نیومده، آخه کسی دختر سیبیلو میخواد چکار🙄
شمارشو دادم دست آتنا، چند روزی باهاش حرف زد و گفت من دوست مهسام، آتنا ازش پرسید چرا دیگه باهاش حرف نمیزنی؟
گفت آخه چرا باهاش حرف بزنم، هنوزم تو شوک ملاقاتمونم، این چی بود بهش فکر میکنم مور مورم میشه😑واااای سیبیلاش
آتنا گفت خاک تو سرت، رفتی سر قراررررر؟
گفتم نه بابا، یه لحظه کنار خیابون وایسادم اون با ماشین از کنارم رد شد تا همدیگرو ببینیم
آتنا: آرایش کردی
من: نه مگه بلدم
آتنا: چی پوشیدی
من: مانتو سرمه ایه که اون هفته خریدم
آتنا: واااااای چه افتضاحی بوده
من: چرا 🥺مگه چیکار کردم
آتنا: بابا پسره ترسیده، فکر کرد قصاب محله شونی
من: کوفت دیگه، چی میگی، این مسخره بازیا چیه
آتنا: بابا خاک تو سرت یارو ترسیده ازت، حالشو بهم زدی، میگه یه کوپه مو بوده، زیر اون همه مو نمیدونم دختری بوده یا پسری
من: 😭😭😭😭😭 حالا چیکار کنم آتنا، من خیلی بهش وابسته شدم
آتنا: خفه شو بابااااااا مگه چقد باهم بودین که وابستش شدی، یه ماه بوده همش، اونم فقط زنگ زدین

من: 😭😭آخه بیشعور من تا الان با کسی رابطه نداشتم😭😭این اولین رابطه ی احساسی زندگیم بود، بهش وابسته شدم بفهم😭😭
آتنا: بیا برووو گممممشوووو، این نه یکی دیگه، مگه فقط تلفنی نبوده؟ الان تلفنی با یکی دیگه باش
حالا خفه شو کم عر بزن تو دانشگاه آبرومون رفت، خودم یکی با حال تر از اینو دارم شمارشو بهت میدم
ولی من دلم پیش سعید بود به شوخیاش حرفاش مسخره بازیاش عادت کرده بودم، ولی خوب کاری هم نمیشه کرد اون منو نمیخواست
روشنک : من شماره ی یه پسر تهرونیو دارم، اون خیلی خوبه اولا که چون از شهر ما خیلی دوره نمیخواد ببینتت، دوما خودش شارژ واست میگیره
آتنا : آره فکر خوبیه یه مدت با این حرف بزن
من: باشه شمارشو بده، اسمش چیه
روشنک: کامران
بهش زنگ زدم چند روزی با هم حرف زدیم ولی میگفت من روزا سر کارم بیشتر شبا میتونم باهات حرف بزنم، منم از صداش خیلی خوشم اومده بود، آروم حرف میزد با حوصله بود، شبا به هم پیام میدادیم، از خودم میپرسید، هر دفه یه جور مشخصات،
چند سالته، چه کاره ای، قدت چنده، چند کیلویی، صورتت چه شکلیه، رنگ پوستت چجوره و از اینجور سوالا، منم فکر میکردم چون دوریم اینجوری میخواد جای دیدن مشخصات منو بدونه
یه روز عصر گفت امشب زود شام بخور بیا به هم پیام بدیم، گفتم باشه
کلی هیجان داشتم که حتما بهم علاقه مند شده و میخواد از سر شب باهام حرف بزنه
پیام دادم: اومدم، جانم بگو
کامی: کجایی
من: تو اتاق خودمم
کامی: چکار میکنی
من: نشستم به تو پیام میدم دیگه
کامی: میدونم، دقیق کجای اتاقتی، چجوری نشستی؟
من: پشت میز کامپیوتر رو صندلی نشستم، واسه چی میپرسی
کامی: همینجوری، برو رو تختت دراز بکش و پتو بکش رو خودت
من: باشه انجام دادم
کامی: هر سوالی بپرسم راستشو میگی
من: آره حتما
کامی: تا حالا با چند نفر دوست بودی؟
من: پسر منظورته؟
کامی: آره
من: یه نفر
کامی: دروغ نگو، من فقط میخوام بدونم
من: بخدا راست میگم
کامی: چه جالب، چه مدت دوست بودین
من: یه ماه
کامی: چقدر کم، چرا تمومش کردین؟ تا چه حد پیش رفتین
من: یه بار قرار گذاشتیم از دور همو دیدیم ازم خوشش نیومد
کامی: سکس چت میکردین
من: یعنی چی
کامی: یعنی به هم حال میدادین
من: وقتی همو ندیده بودیم خیلی باحال بود، شوخ بود
کامی: یعنی واقعا نمیفهمی چی میگم
دختر خاله حشری کون قلمبه
1402/11/04
#بکارت #دختر_خاله

باسلام وخسته نباشید خدمت دوستان شهوانی عزیز داستانی می‌خوام بگم واسه سال ۹۹جریان ازاین قرار بود ک من ۱۸سالم بود سال اخر دبیرستان دخترخالمم ک اسمش سارا باشه سال ازم کوچیک تربود تو این داستان هیچ اسمی رو به جز دخترخالم ذکر نمیکنم واسه بگا نرفتن اوایل پاییز بود ک دیدم سارا تلگرام نصب کرده جویین زد منم رفتم پیوی لیس زدن بعد یه هفته مخشو زدم که میشد گفت همو رل هم می‌تونستیم گذشت اوایل آذرگفتم قرار بزاریم بیرون همو ببینیم گفت روزای سه شنبه ساعت یازده تعطیل میشه تا یک منتظره سرویسه می‌تونه بیاد بیرون منم موتور رفیقم گرفتم رفتم دنبالش گفتم کجا بریم اونم گفت از دوستش شنیده فلان جا که بیرون شهره جای خوبیه هر هفته با دوست پسرش میره اونجا همکلاسیش مام رفتیم جاده ماشین خور نبود با موتور تا بالای یه تپه که راه داشت رفتیم بعد کمی کصشر لب گرفتم ازش دیدم پایس دستمو بردم کص کونشو میمالیدم چرخوندمش شلوارش چون لباس فرم بود راحت پایین امد کیرم دراوردم دید خوشش امد ولی ترسیده بود می‌گفت بزار واسه ی وقت دیگه منم که این حرفا حالیم نبود توف انداختم رو کیرم مالیدم به سوراخ کونش بهش گفتم خم شو کونتو با دست باز کن خیلی حرف گوش کن بود همین کارو کرد دستامو بردم ممه هاشو گرفتم محکم که فرار نکنه فشار دادم یه جیغی زد گفت که در بیارم درد می‌کنه من اصلا چیزی نمی شنیدم فقط تلمبه میزدم اونم دیگه ساکت شده بود دوربر نگا میکرد استرس داشت کسی نیاد منم کیرمو تا ته تو کونش میکردم توحس بودم که ابم آمدم همونجا خالی کردم دیدم جیغ زد گفت این چه کاری بود الان تو بیابون چه خاکی تو سرم بریزم کمی با دستمال خودشو پاک کرد آوردم درمدرسش پیادش کردم رفتم موتور رفیقم دادم بهش حدود یه ماهی گذشت اول زمستون تو این مدت خیلی بهم وابسته شدیم که یه روز سر ظهری گفت مامانش اینا می‌خوان برن خونه داداشش اون باهاشون نمیره گفت غروب بیا خونمون منم که تو کونم عروسی بود دوش گرفتم پشمارو زدم یه گرمی شیره گرفتم اندازه ی بمبی انداختم بالارفتم محلشون زنگ زدم بهش حدود ساعت شیش بود هوا تاریک شده بود گفتم دربازکن رفتم تو در که بستم دیدم که خوشگل شده ساپورتی پوشیده بود کونش افتاده بود بیرون داشتم سکته میکردم چسبوندمش به دیوار مثل وحشیا لباشو می‌خوردم گفت دیونه بیا بریم خونه مگه دنبالت کردن رفتیم شروع کرد به آشپزی منم از پشت چسبیدم بهش کیرم راست راست مثه سنگ حدود۱۶سانتی میشه کلفتیشم معمولیه چون شلوار راحتی پوشیده بودم خوب قد کشیده بود میمالوندم ب کونش اونم او حس بود چشاشو بسته بود می‌گفت نکن دارم غذادرست میکنم که یهو زیر گاز خاموش کردم بغلش کردم بردم تو اتاق خوابش انداختمش روتختشو هودی خودم با تیشرت شلوار همرو کندم اونم می‌خندید می‌گفت چه عجله داری لباسای خودشم کندم به به پشت خوابوندمش رفتم رو سینه لبشو گردن همه روکبود کردم اونم فقط ناله میکرد از نافش شرو کردم به خوردن تا رسیدم به کصش ک ارضا شد پاهاشو کش میداد چشاش سیاهی میرف گفتم نوبته منه کیرمو بردم جلو گفتم بخور پنج دقیقه ای خوردن چرخوندمش کونش امد بالا داگی گذاشتمش توف انداختم رو سوراخ خوشگلش کیرمو مالیدم بهش با دستام محکم گرفتمش ک فرار نکنه الان دارم میگم شق درد گرفتم یهو زدم جا واسش با دستش جلو دهنشو گرفت ی جیغی زد گفت لاشی یواش من دیگه چیزی نمی شنیدم فقط تا تخمام میکردم تو کونش تلمبه میزدم ده دقیقه همینطوری کردم دیدم ابم نمیاد شیره کمرو سنگ کرده حالمم داشت بهم میخورد فشارم پایین بود ک گفت چته رنگت سفید شده غش نکنی گفتم نه اوکیم چند تا تلمبه دیگه زدم گفتم همون حالت دراز
ارگ خان
1402/12/10
#بکارت #سکس_خشن #بی_دی_اس_ام

تو این خونه هیچکس حق نداره رو حرف خان حرف بزنه ، قوانین اینجا کاملا فرق میکنه با هرجایی که دیدید .
اشتباه فکر نکنید این موضوع برای قبل انقلاب نیست ، دقیقا تو همین دهه ۱۴۰۰ هست . خان یا جمشید خان یه مرد ۳۹ سالست ، دارایی هایی که داره باهاش میشه یه ایران رو از نو ساخت ، صاحب ۵ مرکز خرید بزرگ تو تهران ، نزدیک به ده کارخانه تولیدی و چند ایرلاین هوایی تو خاورمیانه و البته چندین معدن استخراج سنگ های قیمتی تو ایران و چند کشور حاشیه ، از املاک و مغازه هاش هم که دیگه بگذریم .
جمشید خان تو لواسون تو یه خونه خیلی خیلی بزرگ که بهش ارگ خان میگفتن زندگی میکرد ، یه ملک چند هزار متری و یه بنای ساختمان خیلی لاکچری .
اما از خودم بخوام بگم ، مریم هستم تقریباً ۳ ماه دیگه وارد ۲۸ سالگی میشم قدم ۱۶۹ و وزنم ۷۰ کیلو ، چشم ابرو مشکی بودم سایز سینه هام ۷۵ و باسنم نه خیلی بزرگه نه کوچیک ، تو یه خانواده ۴ نفره بدنیا اومدم مامانم لیلا که عاشقش بودم ، پدرم ابراهیم که وقتی ۱۵ سالم بود فوت کرد و یه داداش کوچیکتر به اسم میلاد …
اوضاع زندگیمون بعد رفتن بابا خیلی بهم ریخت ، اما مامان با هر بدبختی بود ما رو بزرگ کرد ، چند سالی بعد که میلاد کار میکرد و دیگه مامان کار نمیکرد و خرجمون رو میلاد میداد ، اما نه من نه مامان سر از کار میلاد نتونستیم در بیاریم تا گذشت و همین پارسال میلاد و یکی از دوستاش رو به جرم تولید مواد مخدر دستگیر کردن و به دلیل سنگین بودن حکم تو همون جلسات اول بازپرسی از وکیل پروند متوجه شدیم حکم میتونه اعدام باشه …
انگار یه بمب بزرگ وسط زندگیمون ترکید ، همه چیز بهم ریخت … بعد شنیدن این خبر مامان سکته کرد ، مامان لیلا دیگه طاقت کمی میلاد رو نداشت . کار من شده بود هر روز دفتر وکیل و دادگاه رفتن …
تا اینکه …هیچوقت روزی رو که وارد ارگ خان شدم یادم نمیره ، یک هفته بعدی آزادی میلاد ، آخرین شنبه دی ماه ۱۴۰۰ حول و هوش ساعت ۵ بعدازظهر با ماشینی که برام فرستاده بودن وارد ارگ خان شدم …
اصلا نمیتونستم تصور کنم همچین جایی رو یه حیاط بسیار بزرگ و پر از مجسمه های لاکچری که دور تا دورش چندین نگهبان با کت شلوار مشکی ایستاده بودن و البته یه ساختمانی که به کاخ شبیه بود جلوی صورتم بود … حسابی گیج شده بودم …
تو جریان دادگاه و این مسائل با یه خانومی آشنا شده بودم به اسم فتانه که بهم گفته بود که کسی هست که میتونه میلاد رو نجات بده و حکم رو عوض کنه … و اون فرد کسی نبود جز جمشید خان یا همون " خان "
اما بزرگترین سوال تو ذهنم این بود که در قبال این کار ازم چی میخواد ؟!
فتانه یه زن میانسال حدودا ۴۰ ساله بود که ظاهر شیک و تروتمیزی داشت ، هیکلش نسبت به سن و سالش خوب بود .
-خانوم … میشه واضح بگید که در قبال این موضوع از من چی میخواد خان ؟!
-فتانه : ببین مریم جان ، من آمار همه زندگیتون رو دارم میدونم صاحبه خونتون از خونتون بیرونتون کرده ! میدونم مادرت حسابی داغون شده ، قبل از هرچیز میخوام خوب فکر کنی و تصمیم اشتباه نگیری … ولی در کل بخوام بهت بگم خان علاوه بر حل کردن مشکل برادرت و آزاد کردنش یه واحد آپارتمان بهتون هدیه میده و ماهانه بالای ۲۰/۳۰ میلیون بهت پول میده در قبال همه اینا… خودت رو میخواد … ببین خان دورش همه جور دختری هست و قرار نیست براش کار کنی فقط قراره بشی یکی از سوگولی هاش …
نمیدونستم چی باید بگم ، چیکار باید بکنم ولی یه چیز رو خوب میدونستم من به خاطر خانواده حاضر بودم هرکاری کنم ، بعد کلی فکر کردن به این موضوع مجبور شدم قبول کنم . گذشت ‌…
یکی دو روز بعد از آزاد شدن میلاد ، سند یه آپار
تری سام با بهترین دوست دختر

#بکارت #دوست_دختر #تریسام

سلام من میلاد ۲۷ساله هستم و حدود ۸ ساله مخاطب این سایت هستم و اولین باره داستان مینویسم ببخشید اگر تایپم خوب نیست
حدود ۶ ماه پیش با یه دختر دانشجو ۲۶ ساله کارشناسی ارشد اهل مشهد بود رفیق شدم
مهسا نه اهل مشروب بود نه سیگار بعد چند بار بیرون رفتن متوجه شدم پرده داره و نمیشه باهاش سکس کامل داشت تا اینکه یه شب باغ بودیم و بساط مشروب چیندم و با پیشنهاد من قبول کرد چند تا پیکی بخوره بعد مشروب بغلش کردم مهسا خیلی دختر سکسی و داغ و پر از شهوت بود
انقدر داغ شده بودیم که نفهمیدیم داریم چیکار میکنیم به خودم ک اومدم دیدم سر کیرم خونیه و پردشو زدم بعد از چند هفته که عذاب وجدان گرفته بودم که زندگی یه نفرو تباه کردم تصمیم گرفتیم بعد از چند ماه بره برای ترمیم چند بار دیگ تو سکس هامون درباره تریسام حرف میزدم و خیلی تحریک کننده بود واسم به مهسا پیشنهاد دادم یک بار امتحانش کنیم که خیلی مخالفت میکرد و با اسرار من قبول کرد
یه روز ک مشروب خورده بودیم حسابی تحریکش کرده بودم گفتم زنگ بزنم امیر بیاد؟؟
گفت بزن زنگش زدم به یکی از دوستام آدرس باغ دادم گفتم بیا کارت دارم امیر هم از هیچی خبر نداشت گفت باشه ۱۵ دقیقه طول کشید تا رسیدن امیر منم تو این ۱۵ دقیقه حسابی کس مهسا رو مالیدم و خوردم و شهوتیش کردم ولی نکردم توش منتظر امیر بودیم امیر رسید و همین ک در خونه باغ باز کرد مهسا رو لخت زیر پتو دید و به امیر گفتم خواستم سوپرایزت کنم امیر از خدا خواسته رفت زیر پتو و شروع به بقل و لب گرفتن کرد
نمیدونم چطور بگم ولی یه حس خیلی خوبی داشتم من فانتزی تری سام با زنم هم دارم ولی نمیدونم چرا زنم قبول نمیکنه
تو اون‌ شرایط زنمو تصور میکردم و وقتی امیر لخت شد و حالت داگی محکم تلمبه میزد و مهسا رو ابرها بود منم داشتم داشتم مه مه هاشو میمالیدم و لباشو میخوردم مهسا حسابی اون شب بهش خوش گذشت تا اینکه ۱ ماه بعد یکی از دوستاش که قبلا راجبش حرف زده بود ۲۵ ساله و زحمت پردشو شوگر ددیش زده بود قرار بود برای پایان نامش از مشهد بیاد شهر ما که کاراشو انجام بده اسمش میترا بود همین که از مشهد رسید مهسا بهش زنگ زد و به اصرار اومد باغ پیش ما قرار بود شب برگردن خوابگاه که میترا دید باغ خیلی آزادتر از خوابگاه هست تصمیم گرفتن دو شب باغ بمونن و خوش بگذرونن مشروب به اندازه کافی باغ بود من جایی دعوت بودم باید میرفتم بخاطر اینکه متاهل بودم بهونه ای نداشتم شب پیششون باشم و باید میرفتم خونه
شب بعد از مهمونی رفتم بهشون یه سر بزنم ببینم چیکار میکنن دیدم مست دارن میرقصن و منم مهسا رو بغلش کردم و رفتیم زیر پتو یکم مالیدمش ولی سکس نکردیم میترا هم برای خودش میرقصید و حواسش به ما بود من زود برگشتم خونه و فردا ۵ شنبه بود و ظهر بعد از کار رفتم باغ و بهشون گفتم امشب به بهونه رفتن پیش رفیقام میام و میبرمتون روستای قلعه بالا یه روستای توریستی خیلی شیک هست استان سمنان که با شهر ما ۱ ساعت فاصله داره میترا فقط شراب میخورد و منم فقط به قصد تریسام میخواستم ببرمشون و یکم عرق انگور قاطی شراب کردم و وسیله هارو جمع کردیم و راه افتادیم یک ساعت بعد رسیدیم و یه سوئیت گرفتم و بعد از کباب و شام مشروب اوردم ک ذره ذره ریختم و خوردیم بیشتر از اون چیزی که فکرشو میکردم مست شدیم میترا گفت من میرم تو اتاق و شما راحت باشین که مانع شدم و گفتم ما همه باهم اومدیم و باهم هم هستیم گفت باشه پس شما راحت باشین و جلوی من سکس کنین و منم زود از فرصت استفاده کردم و بحث سکسی و شروع کردم و برق هارو خاموش کردم یهو جفتشونو خوابوندم و هم زمان دستمو بردم زیر شرتشون و کصشونو گفتم و شروع کردم به مالیدن و صداشون رفت بالا خیلی مست بودیم و از شهوت زیاد نمیشد کنترلشون کنی من لباساشونو در اوردم و شروع به کردن میترا کردم و مهسا با دیدن این صحنه خیلی ناراحت شد و همین که خواست گریه کنه من میترا ولش کردم کیرمو کردم تو کص مهسا گفتم عزیزم ناراحت نشو یه شبه دیگه
بزار همه حال کنیم که یهو اروم‌شد و من بعد از ۱۰ دقیقه کردن مهسا رفتم سراغ میترا مهسا هم دیگر زد به در بیخیالی و سینه های میترا رو میمالید و منم میترا میکردم دیگه کلا سوتین هاشونو در آورده بودن و جفتشون حال میکردن بعد از چند تا تلمبه محکم آبم اومد و از روی میترا پا شدم کاندوم عوض کردم و رفتم سراغ مهسا ۲۰ دقیقه هم روی مهسا تلمبه میزدم و تقریبا تموم پوزیشن هارو انجام دادیم و آبم دوباره اومد و دیگه از شدت خستگی بیهوش شدیم صبح که بیدار شدم دیدم کیرم زود تر از من بیدار شده و یه نگاه به اطرافم کردم دیدم مهسا سمت راست و میترا سمت چپ لخت خوابیدن رفتم سمت میترا و شروع کردم ور رفتن باهاش که مستی از سرش پریده بود و هر کاری کردم دیگه پا نداد بهم
رفتم سراغ مهسا و دیدم بیداره و انگاری منتظر من بود که برم بکنمش دستم بردم
سارا و پسر عمو (۱)

#بکارت #پسر_عمو

این داستان بنا به درخواست یکی از دوستانم که امکان دسترسی به این سایت رو نداشت با اکانت من در اینجا بارگذاری شده است. و اما داستان:
من سارا، دختری که در یک روستای بزرگ در شمال غرب کشور زندگی میکنه و در حال حاضر 30 سال سن دارم. اندامم ظریف و لاغر اندامم. من به لحاظ حس جنسی بسیار آدم هورنی هستم و هر موقع که بیکار باشم غرق در افکار جنسی میشم و تو رویاهام پرسه میزنم. خوشبختانه یا متاسفانه در اطرافم پر از پسرهای سکسی در بین فامیل و همسایه هستش و این خیلی من رو تحت فشار میزاره. خیلی وقتها که تو مهمونی های خانوادگی من شرکت میکنم شبش رو باید خودارضایی کنم، چون بشدت هورنی میشم. من زیاد خودارضایی میکنم و این یک ویژگی خیلی بد در من هستش. ما کلا خانواده های سنتی داریم، ولی زیاد با فامیل در ارتباطیم و زیاد همدیگه رو میبینیم. داستان من از اونجایی شروع میشه که چند وقت پیش با خونواده رفتم خونه عموم. عموم دوتا پسر داره به نامهای آرش و سینا. آرش 27 و سینا هم 21 سال سن دارن. وقتی که رفتیم اونجا عموم و زن عموم با سینا خونه بودن و آرش رفته بود باشگاه. سینا با یه شلوار راحتی بود و بنظرم خیلی ضایع بود با اون شلوار، چون برجستگی کله کیرش کامل مشخص بود و این باعث شد سریع هورنی بشم و احساس کردم کصم داره خیس میشه. قبلا هم به سینا و هم به آرش حس داشتم چون دوتاشون خیلی خوش هیکل بودن، البته سینا یکمی هیکلی تر بود. یکم که نشستیم آرش هم اومد، اونم لعنتی با شلوار راحتی اومد و کیر اونم مشخص بود، این دیگه باعث شد که من کلا آتیش بگیرم از بس هورنی شده بودم. خلاصه شب رو رفتیم خونه و سریع رفتم زیر پتو و با فکر اینکه با سینا و آرش دارم سکس میکنم، انگشتم رو چوچولم رو میمالیدم تا ارضا شدم. در کمال ناباوری دیدم هنوز کامل ارگاسم نشدم و باز دلم میخواد. من همون شب رفتم یه اکانت فیک اینستاگرام زدم و عکس یه دختر که صورتش معلوم نباشه رو گذاشتم پروفایلم و چند نفر رو فالو کردم و بعد اومدم دو تا داداش رو فالو کردم که خوشبختانه اونام روز بعدش اکسپت کردم و پست هاشون رو دید میزدم و لایک میکردم. چند باری استوری هاشون رو لایک و جواب دادم، تا اینکه سینا اومد پی ویم که شما کی هستین و من نمیشناسمتون. من گفتم که آره من رو نمیشناسین و شما رو تو دوتا مجلس عروسی دیدم و راستیتش ازتون خوشم اومده اینا. ولی نمیتونم فعلا نه عکسی بدم و نه خودم رو معرفی کنم. سینا هم هی التماس میکرد که کی هستی و حداقل یه عکسی چیزی و منم هی انکار میکردم. رابطمون تو اینستا ادامه دار شد. اصلا جور که میومد باهام دردل میکرد. کم کم برام از کلیپ های مثبت 18 فرستاد و منم با فرستادن اون محتواها برا سینا به نوعی چراغ سبز نشون میدادم. از من آی دی تلگرام و شماره تماس میخواست که منم باز گفتم نمیشه. تا اینکه کم کم تو اینستا شروع کردیم به سکس چت. کم کم برا هم عکس از کس و ممه و کیر میفرستادیم و من که دیگه خیلی خیلی داغ شده بودم و واقعا نمیتونستم جلو خودم رو از رابطه با اون بگیرم سعی کردم سر یه فرصتی خودم رو معرفی کنم و بگم واقعا کی هستم. یشب که هردو زده بودیم بالا که گفتش نمیشه و باید حتما بدونم کی هستی
گفتم من میترسم
گفت چرا باید بترسی و من از چت هامون به هیشکی هیچ چیز نگفتم و هیچی نمیگم و اعتماد کن بهم
گفتم نمیتونم آخه
گفتش چرا و بعد کلی التماس کرد
گفتم آخه من یکی از آشناها تونم
بعد دیدم هیچی نگفت و با خودش فکر کرد که پسرم و سر به سرش گذاشتم
بعد چند دقیقه گفت واقعا؟!
گفتم آره واقعا
گفت تورو خدا خودت رو معرفی کن و اینا، بخدا اگه معرفی نکنی و بلاکت میکنم و تورو هم ریمو میکنم اینا، خلاصه کلی تهدید به جدایی کرد
گفتم من واقعا میترسم، چون فامیلیم باهم و ترس از دست رفتن آبرو اینا دارم
گفت بخدا به هیشکی هیچی نمیگه و کلی قسم
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودم بالاخره تصمیم گرفتم و خودمو معرفی کنم
گفتم سارام، دختر عموت
گفت دروغ میگی و باور نمی کرد
و بعد با تلگرامم یه اسکرین شات از چتمون رو براش فرستادم، بنده خدا کامل هنگ کرده بود، آخه 9 سال من ازش بزرگتر بودم! ولی خب سکس و لذت جنسی این چیزارو نمیدونه.
بعد چند ثانیه دوباره قسمم میداد که راسته یا نه و با واتس اپ تماس تصویری گرفت تا مطمئن شه که گوشیم هک نشده و تا من رو دید سریع قطع کرد. اون شب هیچی نگفت. منم هرچی پیام دادم جواب من رو نداد. اعصابم داغون شد و فکر کردم همه چی تموم شد و کلی به خودم بد و بیراه گفتم. صبح که بیدار شدم دیدم چند تا نوتیف تلگرام اومده چک کردم و دیدم سینا پیام داده و گفته که باورش نمیشده و اینا و چرا واقعا من این پیام ها رو بهش دادم.
منم صادقانه بهش گفتم که نیاز جنسی من خیلی زیاده و سریع هورنی میشم و خیلی ازت خوشم اومده که بهت پیام دادم. اونم گفت واقعا اون چیزایی که تو چت ن
دو تا دختر محجبه سوراخمو باز کردن

#بکارت #شیمیل #زن_چادری

سلام به همه کسانی که میخوان داستان من رو بخونن
من صبا هستم ۲۸ سالمه و میخوام برام داستان سکسی رو که برام اتفاق افتاد رو تعریف کنم
مقدمه: داستان مال ۱۰ سال پیش هست ۱۸ سالم بود و من چون تو خانواده مذهبی بدنیا امدم خودمم هم مذهبی بودم و هستم و اون موقع به مسجدی که مسئولش بود میرفتم بعصی وقتا اونجا اگه روضه بود یا ختم قرآن یا با مادرم میرفتم یا بیشتر وقتا تنها اونجا معمولا من با بیشتر زن ها و دخترا آشنا هستم چند روز بود دیدم دوتا دختر محجبه هستن همیشه اون گوشه ها میشستن منم رفتم که باهاشون آشنا بشم (از خودم بگم همیشه چادریم با ابروها و چشمای کشیده و درشت و مشکی با دماغ کوچیک عروسکی و لبای بزرگ حالا تعریف از خود نباشه دختر خوشگلی هستم بدنم بخاطر اینکه باشگاه میرم لاغر و ورزشکاری هست سینه هام ۷۰ هست و کون معمولی نه خیلی کوچیک نه خیلی بزرگ) بعد چند بار باهاشون صحبت کردن بالاخره تونستم باهاشون آشنا بشم و فهمیدم اسمشون سمانه و آیدا هست و خجالتی بودن زیاد با بقیه صحبت نمیکردن من باهاشون دوست شده بودم فکر میکردم خواهرن اما فهمیدم دختر خاله بودن بهشون گفتم چند وقته امدین این محل تا حالا ندیده بودمتون که بهم گفتن پدر جفتشون مامور سرشماری هستن و باهم توی یه شرکت کار میکنن و بهشون انتقالی دادن اینجا تا یه مدت اما گفتن کارشون که اینجا تموم بشه دوباره برشون میگردونن شیراز و اونجا بود که فهمیدم از شیراز به اینجا امدن از مشخصاتشون بخوام بگم
سمانه (چشمای مشکی درشت ابرو های معمولی دماغ کشیده لبای بزرگ با ۱۹ سالش بود یکم توپر اما نه خیلی)
آیدا (چشمای قهوه ای معمولی با ابرو های کشیده دماغ عقابی کوچیک و لبای معمولی ۱۸ سالش بود بدن لاغر و استخونی)
بعد ۱ ماه حسابی باهم رفیق شده بودیم و همه جا باهم بودیم و پیش هم میشستیم ۳ هفته گذشته بود قرار بود ۲ هفته ای رو که خانوم صدیقی مسئول مسجد که دوست مادرم بود بره کربلا و قراره بود تا برمیگرده من مسئول اونجا باشم و روضه ای یا صلواتی بود یا آموزش قرآنی به بچه ها بود من انجامش بدم برای اینکه تو مسجد تنها نباشم و حوصلم سره نره زنگ زدم به تلفن خونه سمانه گفتم پاشید با آیدا بیان اونا هم مثل همیشه با چادر و محجبه مثل من بودن که آمدن اونروز کاری نبود تو مسجد اما فردا ساعت یازده سفره داشتن یکی از زنا قرار شد ما شب بمونیم تا فردا هم یه تمیز کاری کوچیک انجام بدیم هم مسجد آماده کنیم واسه فردا زنگ زدیم به خونه اطلاع دادیم که تا شبش که بخوابیم کلی باهم حرف زدیم و شلوغ کردیم رفتیم طبقه بالا مسجد اتاقی که خانوم صدیقی درست کرده بود که اگه کسی میخواست اوجا چرت بزنه یا بخوابه دستشویی و حموم هم داشت واسه خودش یه خونه کامل بود اون بالا رفتیم داخل سمانه و آیدا کفشا و جوراباشونو درآوردن اما من جورابامو درنیاورده چون دوست نداشتم کف پاهام به همه جا مالیده بشه یا کثیف بشه نشستیم رو تخت تختش ۲ در ۲ متر بود که واسه ما سه تا بس بود من به شیکم خوابیده بودم سمانه و آیدا هم بغلم نشسته بودن بعد سمانه آیدا آمدن سمتم گفتن صبا بخواب سرتو هم بزار رو تخت و کامل بخواب منم هم که حسابی کمر و گردنم درد میکرد بدم نمیومد یه ماساژی هم داشته باشم سمانه رفت سراغ کمرمو پاهام آیدا هم دست ها گردنم بعد چند دیقه مالیدن سمانه شروع کرد مالیدن لپای کونم راستش بچه ها قبلا هم موقع ماساژ کونمم رو میمالیدن چیز جدیدی نبود اما ایندفعه سمانه دستاعو انگشتاشو می‌برد لای پاهامو نزدیک کصم و یه مالیدن ریز می‌کرد برمی‌گشت عقب چند بار این کارو تکرار کرد و بعدش گفتم بسه دیگه پاشدیم چون قرار بود فقط امشب رو اونجا بخوابیم لباس دیگه ای نداشتیم و با همون مانتو و شلوار پارچه ای که داشتم خوابیدم چادرمو از سرم درآوردم اما مقنعمو درنیاوردم چون دوست نداشتم موهامو بخوره به بالشت خانوم صدیقی اما سمانه و آیدا به غیر از چادر شالشون رو هم درآوردن سمانه موهاشو دم اسبی بسته بود آیدا هم گوجه ای از پشت بسته بود خوابیدیم رو تخت قرار شد من وسط بخوابم سمانه سمت راست من گوشه دیوار و ایدا هم سمت چپ من بخوابه به شوخی بهشون گفتم بچه ها من شب موقع خوای زیاد میچرخما مواطب باشید اذیت نشدید که آیدا و سمانه هم با خنده گفتن هر وقت چرخیدی ماهم میچرخونیمت بعدش کلی خندیدیم و دستم همو گرفتیمو خوابیدیم بعد چند ساعت خوابیدن تو بین خواب و بیداری بودم حس کردم یه چی داره کص و کونمو قلقلک میده به شکم خوابیده بودم سرمو یذره آوردم بالا به صورت نیمه چشمامو باز کردم تو حالت گیج منگی دیدم آیدا کصو کون منو لیس میزنه و لپای کونم رو هم داره میمالیده شلوارمو تا نصفه کشیده بود پایین زبون مینداخت تو سوراخ کص و کونم منم هنوز گیج خواب حس منگی با حشریت قاطی شده بود بدنم داشت کم کم داغ می‌شد بعد سرمو به روبرو چرخوندم دیدم سمانه شلوار
سکس من و دوست پسرم

#اولین_سکس #بکارت #خاطرات_نوجوانی

سلام دوستان این داستان تقریبا مال بچگیمه یعنی فکر کنم کلاس پنجم دبستان یا ششم بودم. دوستان داستان از اینجا شروع میشه که ی پسر بود به اسم حسین که تو خیابون ما بود بعد منم پیش مامانم میرفتم تو آرایشگاه بعد من علاقه به حسین پیدا کردم عاشقش شدم باهاش رل زدم بعد من خیلی عاشق حسین بودم ی روز بود که همه خانواده من رفتم بیرون من تنها تو آرایشگاه بودم فقط آجی بزرگم خونه بود خواب بود بعد حسین آمد جلو در آرایشگاه باهم حرف می‌زدیم پشت پنجره اون موقع هم گوشی نبود نامه می‌دادیم بعد حرف زدیم من نمی‌دونستم سکس چیه حسین بهم گفت بیام داخل بقلت کنم منم گفتم بیا ولی زود برو ممکنه مامانم و بابام بیان بچه ها من ی داداش دارم همسن حسین بود دوستش بود بعد هومان نمیدونست با دوستش رل هستم بعد حسین آمد داخل آرایشگاه منو بغل کرد لبام محکم خورد انداختم روی صندلی لباسام در آورد من نمی‌دونستم این کار یعنی چی ولی می‌گفت خوش میگذره اونم لباساش در آورد از پشت در آرایشگاه رو قفل کردیم بعد اون آمد ممه هامو خورد لبام خورد بدنمو کامل لیس زد منم براش کیرشو خوردم براش ساک زدم بعد گذاشت تو کونم میکرد یهو در آورد کرد تو کصم کرد یهو دیدم خون آمد من نمی‌دونستم جریان چیه حسین هم بهم نگفت خلاصه تموم شد بعد حسین رفت خونه منم رفتم خونه خون ها رو هم پاک کردم درد شدید هم داشتم تحمل میکردم بعد چند ماه با مادرم رفتیم بهداشت نامه داد برای آزمایشگاه بعد آزمایش این چیزا متوجه شدن که پرده ندارم بعد گفتم کیو این چیزا فهمیدن حسین بعد پدرم رفت با پدرش حرف زد و این چیزا بعد همین جوری نگه داشتن چیزی نگفتن گفتن باید باهم ازدواج کنن بعد رفتم دانشگاه حسین آمد خواستگاری الان حسن دکتره و من هم دکتر دوتامون دکتر شدیم من با حسین ازدواج کردم و ثمره یک دختر و یک پسر شد که الان زندگیمون خوبه خدارو شکر خب دوستان ممنون تا اینجا همراه من بودید خدافظ.
نوشته: هلیا
گناه نابخشودنی من

#دوست_دختر #بکارت

نکته : « قبل از شروع داستانم اشاره میکنم که این صرفا یک درد و دل هست و دوست دارم با شما خواهر و برادر های عزیزم گفت و گو کنم و منو راهنمایی کنین و هیچوقت موضوع جنسی درش دخیل نیست »
سلام به همگی امیدوارم حالتون خوب باشه ؛
من رها هستم ، ۲۰ سالمه درس میخونم و کار میکنم با هیچ پسری هم در ارتباط نیستم در حال حاضر ، موضوع درباره ی اشتباه من در سنین کمتره و دوست داشتم باهاتون درد و دل کنم و شاید برای دخترهای کم سن و سال هم بتونه راهنمایی خوبی باشه ممنون میشم تا انتها بخونین و نظرتونو بگین .
از نوجوانی من آرزوی ازدواج و خوشبختی و بخت خوب داشتم بخاطر اینکه در خانواده محبت و حمایت و عشق و تجربه نکردم همین الانشم خیلی دوست دارم عاشق شم و ازدواج کنم ؛
تقریبا ۴-۳ سال پیش من با یه پسری اشنا شدم از خودم ۷ سال بزرگتر بودن من توی سن ۱۶،۱۷ سالگی بودم و مثل تمام دختر های نوجوان های دیگه نیاز به عشق داشتم و فکر میکردم که با اولین دوست پسرم ازدواج میکنم خیلی اتفاقی بعد از چند وقت رابطه ی ما شکل گرفت و متاسفانه متاسفانه متاسفانه و هزاران افسوس بین ما رابطه جنسی « از واژن » رخ داد
توی تمام طول مدت رابطه امون من فکر میکردم که قراره این رابطه به ازدواج ختم بشه ؛ هیچوقت انتهایی بجز ازدواج توش نمیدیدم و این موضوع باعث میشد که من چشممو روی اینکه دیگه باکره نیستم ببندم ؛ مثل تمامی رابطه های اشتباه در سن نوجوانی این اقا پسر هم برای من رابطه ی اشتباهی بود ، نه محبت خاصی دریافت میکردم ، نه دیدار خاصی بود ، نه عشق خاصی بود « البته من بی نهایت ایشونو دوست داشتم و هنوزم با تمام بدی و خوبی های که در حقم کرد دوسش دارم » تمام طول دیدارمون رفته رفته تبدیل شده بود فقط یکبار اونم برای رفع نیاز این اقا « قابل توجه عزیزای که میگن خودتم لذت بردی باید بگم که لذت خاصی نبود برای من چون نیازی من نداشتم بخاطر سن کمم » دختر های عزیزم این بخش از داستان رو اگه میخونین لطفا بیشتر شما دقت کنین ؛ این آقا منو ترک کرد و حتی یک درصد هم براش اینکه من دیگه باکره نیستم مهم نبود ، من از ایشون هیچ خواسته ای نداشتم و فقط تنها خواستم محبت و توجه بود « بخاطر اینکه ممکنه خودشون ببینن نمیتونم با جزئیات تموم شدن رابطه رو تعریف کنم » فقط اینکه من خیلی اذیت شدم گریه کردم خواهش کردم چندین و چند بار حتی بعد از یکسال بعد از تموم شدنش من هنوز پیگیر برگشتنش بودم ولی هیچ فایده ای نداشت ؛ من دوسال تحت درمان بودم قرص خوردم تراپیست رفتم قصد خودکشی داشتم ولی سعی کردم با اشتباهم کنار بیام فکر نکردم دیگه راه برام باز شده هرگز ؛ من عاشق خانواده و تشکیل خانواده و وفاداری و تهعد هستم ، من هیچوقت دختری نبودم که پی لذت باشه بیشتر تایم من توی خونه سپری میشه یا درس میخونم با هیچ پسری در ارتباط نیستم و بعد از اون شخص هم من هیچوقت با هیچ پسری در ارتباط نبودم .
دختر های عزیزم خیلی مواظب بدنتون باشید من کسی نیستم که شماره رو نصیحت کنم ولی اصلا سکس مثل پورن هاب و داستان های که اینجا میخونین نیست و برای خیلی از خانم ها از نظر پزشکی هم خیلیا از دخول لذت نمیبرن اگه سنتون کمه لطفا به هیچ عنوان سکس نکنین و گول عشقم و دوست دارم رو نخورید پسری که شما رو بخواد مستقیما میاد خواستگاریتون .
و پسری های عزیز برادر های عزیزم ؛ شما فکر میکنین من چیکار باید کنم زمان ازدواجم ؟ من دختر بدی نیستم و نبودم و صرفا یه اشتباه بخاطر عشق و عاشقی و بچگی کردم این خیلی بی رحمانه است که بخاطر یک اشتباه نتونم ازدواج کنم و تشکیل خانواده بدم ممنون میشم نظرتونو برادرانه به من بگید و لطفا اگر قصدتون ازدواج نیست دست بذارید روی دختر های بد ، دختری های خوب واقعا معصوم و بی گناه هستن لطفا بهشون آسیب نزنید …
ممنونم از همه کسایی که داستان تلخ منو خوندن و ممنون میشم نظرتونو به من بگید کامنت ها رو میخونم و امیدوارم همتون همیشه خوشحال و عاشق و موفق باشین ❤️
نوشته: رها
بکارت خواهرم، مشتری ثابت خودم

#تابو #خواهر #بکارت

دادنم تموم شد مثل همیشه دوست داشت ادای فیلم های پورن رو در بیاره اما پورن های کوتاه خیلی کوتاه در حد پنج شش دقیقه بعدش هم مثل اکثر پسرا ادعاش کون خرو پاره میکرد «پارت کردم»«کست گشاد شد»«الان میتونی راه بری؟»«ده تای دیگه هم باشه حریفم»«تا حالا اینجوری ارضا شده بودی؟»
راستش قسمت سخت کار من دادن نبود با یکم لوبریکانت همه چیز حل میشد اما ادای ارضا شدن و سولات روی مخش همیشه آزارم میداد . من نه تنها ارضا نشده بودم بلکه یک شهوت ارضا نشده هم تو وجودم روشن شده بود فقط میومد دو سه دقیقه باهام ور میرفت و میکرد توش و چند دقیقه بعد کار تموم بود .
برام شغل خوبی بود داشتم ازش خوب پول در میاوردم ماهی حدود پنجاه میلیون ، برام بس بود. با وجود این پسرا کلا روزی سه تا مشتری‌ جواب میدادم و اونا هم منو با آمار صفر ارضا از سه سکس به خونه میفرستادن و حس میکردن جانی سینز ناگفته نماند که من اینجوری راحت ترم بودم.
تو این چند سال که کار کردم تونستم یک خونه برای خودم بخرم خیلی لوکس نبود اما مال خودم بود و سعی کردم به بهانه های مختلف از خانواده فاصله بگیرم و مستقل زندگی کنم تا بتونم راحت تر کار کنم به خانوادم نگفتم خونه رو خریدم گفتم رهن کردم و میخوام دیگه جدا زندگی کنم مثل همه ی خانواده ها اولش وامصیبتا و وا جلافتا راه انداختن اما به مرور دیگه به تخمشون هم نبود من نیستم .
یک سالی تو این خونه مجردیم بودم که یک پسری بهم پیام داد و گفت شمارمو از کجا آورده و کارش چیه منم اوکیش کردم و مبلغ بیعانه رو زد و اومد لامصب چه هیکلی داشت غول بود اما کیرش خیلی دراز و کلفت نبود جدای همه ی اینها بسیار مودب و خجالتی روی تخت که رفتیم خیلی ناز شروع کرد به لیسیدن و مکیدن انگشت های پام یواش یواش‌اومد بالا و پشت زانوم رو بوسید و با زبونش لیس های ممتد از کنار زانوم تا خط شورتم میزد
خیلی وارد بود توله سگ دست به شورتم نزدم و اومد روی شکمم با بوس های اروم و یواش و کوچولو تمام پوست بدنمو تحریک کرد با لب پایینش از پهلو هام میکشید تا زیر بغلم مسحور حرکاتش شده بودم منی که به مشتری هام لب نمیدادم نا خوداگاه داشتم لباشو میخوردم شاید باورتون نشه اصلا نفهمیدم کی سوتینم رو باز کرد فقط وقتی به خودم اومدم دیدم که داره اروم گره های‌ بغل شورتم رو باز میکنه و همین که شورتم از کسم جدا شد ابم کش اومد عین پنیر پیتزا و من فهمیدم چه خبره اون پایین
اروم کیرشو رو کسم میکشید و خیسی کسمو با سر کیرش پخش میکرد وقتی یکدفعه همه ی کیرشو کرد توم انگار زمان برام متوقف شده . تلمبه هاش‌یک ریتم خاصی داشت شش تا محکم و سه تا یواش اینقدر این کارو تکرار کرد که ناخنهای بلندم تو گوشت بازوش فرو شد ارضائی شده بودم که نظیر نداشت و از اون جالبتر اون هنوز آبش نیومده بود
وقتی‌دید تشنج کردم زیر کیرش (اونجوری اسمش ارضا نبود تشنج بود همه ی بدنم داشت میلرزید) تلمبه هاش سنگین تر شد اصلا کم نمی آورد فاصله ی‌شاید یک دقیقه از ارضای قبلیم دوباره روحم اوج گرفت و سرم خالی شد و ارضا شدم اینقد مست ارضا های پی در پی ام بودم که صداش منو به خودم آورد
«آبمو میخوری ؟»
فک نکردم کاندومو در اوردم تا قطره آخرش خوردم بعدم کاملا بی اختیار خودمو تو بغلش جا دادم عین یک مار که بغل یک خرس بود.
روزا گذشت و من باهاش‌چند بار دیگه هم سکس کردم هر بار بهتر از قبل اما یک چیزی مسیر زندگی مارو عوض کرد
«خواهرم»
خونه ی بابام بودم دیدم اخر کوچیکم که امسال تازه وارد هجده سالگیش شده بهم پیام داد که بیا تو اتاق رفتم و دیدم خیلی بهم ریخته س و ماجرا رو برام توضیح داد ظاهرا با دوست پسرش‌که عشق اول خواهرم هم بوده دائما انال سکس میکردن و پسره خسته شده و میخواسته کسشو بکنه اما میترسیده که فردا روزی ازش‌ شکایت بشه و این کسشرایی که تو جامعه پخش کردن که اگه پرده ی یک دخترو بزنی باید باهاش‌ ازدواج کنی و مهریه ی دختره هم یک دست و یک پای پسره ست این طفلک هم ریده به خودش به خواهرم گفته یا برو خودتو انگشت کن و پردتو پاره کن یا دیگه من نمیخوام باهات باشم.
بهش دلداری دادم و ارومش کردم گفتم عزیزم پسر برای تو فراوونه خودتو اذیت نکن این نشد یکی دیگه اما ظاهرا تو گوش خر یاسین میخوندم اخرم من با عصبانیت گفتم من نمیدونم برو خودتو انگشت کن و پردتو پاره کن که دیدم خودشو زده به موش مردگی و گریه و تهدید که خودمو میکشم و این حرفا گفتم باید فک کنم ببینم راهش چیه الان نمیتونم بهت قولی بدم شایدم اصلا کاری از دست من برمیاد ولی فک میکنم برای یک راه حل.
راه حل داشتم اگه همون پسر خوشتیپ و چهارشونه منو اروم ارضا میکرد پس میتونست پرده ی خواهرمم به خوبی بزنه بعد دو روز کلنجار رفتن‌با خودم به این نتیجه رسیدم بهش زنگ بزنم و ازش بخوام بیاد خونه راستش معتاد کیرش شده بودم و دوست داشتم هر شب منو بکنه
اومد‌ خون
اولین سکس و از دست دادن بکارتم تو ۱۴ سالگی

#دوست_پسر #اولین_سکس #بکارت

سلام دوستان مهلام تهران زندگی میکنم
این داستانی که دارم میگم عین واقعیته و تو ۱۴ سالگی من با دوست پسرم سکس داشتم و پردمو از دست دادم
داستان از اونجایی شروع شد که تو محله ی ما یه پسره بود به اسم محمد که خیلی جذاب بود و همه دخترای هم سن ما روش کراش داشتن محمد ۲۰ سالش بود
نخوام از خودم تعریف کنم فیسم معمولیه ولی هیکلم عالیه یعنی سینه هام ۸۰ عه کمرم به نسبت باریکه و کون خوش فرمی دارم
از بین اینهمه دختر من خیلی تلاش میکردم تا مخ این اقا محمد و بزنم و اخرشم نتیجه داد
خلاصه از من شماره گرفت و بعد اومد تلگرام حرف زدیم و دو سه بار بیرون رفتیم با ماشین میومد دنبالم بعد هر سری دستشو میزاشت رو رون پام اروم فشار میداد هر سری هم من مثل سگ حشری میشدم
آقا این چند سری ادامه داد تا اینکه من چراغ سبز‌ نشون دادم و رفتیم خارج از شهر یکم لب بازی و اینا کردیم فقط در حد لب بود و اون شب ادامه نداشت
تا اینکه سری بعدش رفتیم بیرون همینکه نشستم تو ماشینش دیدم کیرش شق شق‌شده بعد نشسته به روی خودشم نمیاره
من یکم پرو بازی در اوردم گفتم چی دیدی که اینطوری از خواب بیدار شده؟خندید گفت داشتم به سینه ها و کس و کون تو فکر میکردم یهو اینطوری شد
منم از خود بیخود شدم و گفتم تو که ندیدیش‌ اینطوریه ببینیش فکر کنم بترکه
گفت نشونمون ندادی هنوز که گفتم اخه شرایطش پیش نیومده نشون بدم
حالا این لج کرد که بریم خونشون خالیه من هی‌پافشاری میکردم که نه و کرم میریختم با اینکه کامل راضی بودم
آقا خلاصه این مارو راضی کرد منو برد خونش
به محض اینکه رسیدیم در خونه رو که قفل کرد منو محکم چسبوند به دیوار و شروع کرد لب گرفتن
بعد چند ثانیه شروع کرد دستشو اروم اروم پایین بردن و سینه هامو فشار دادن
منم از خود بیخود شدم دستمو بردم سمت کیرش سعی میکردم آروم از شورتش و شلوارش بیارم بیرون کیرشو ولی نمیتونستم
اینم متوجه شد خودشو کشید عقب گفت بریم رو تخت
داشتیم میرفتیم اتاق که ادامه ی کار باشه برای رو تخت که جلوی در کامل لباسامو با عصبانیت درآورد و دستامو گرفت پشتم و محکم پرتم کرد رو تخت
یه چند ثانیه همونطوری نگام کرد من خجالت کشیدم پاهامو بستم
این حرکتو که انجام دادم بیشتر عصبی شد و لباسای خودشو دراورد و اومد رو تخت یدونه محکم زد رو کسم گفت چرا میبندی‌پاتو جنده؟
منم از ترسم باز کردم پاهامو دیگه هیچ حرکتی انجام ندادم
بعدش خودش اومد یکم سینه هامو خورد و باهاشون ور رفت
بعد نشست پاهاشو باز کرد گفت بیا برام بخور
منم رفتم جلو اول یکم با دستام با کیرش بازی کردم یکم تخماشو تو دستام گرفتم قشنگ داغ داغ شد(همه ی اینارو از فیلمهای پورن یاد گرفته بودم)
زبون کشیدم اروم رو سر کیرش دیدم چشاش در صدم ثانیه بسته شد و موهامو محکم گرفت تو دستش
بعد یکم من براش سر کیرشو خوردم بعد همینجوری اروم رو خود کیرش زبون میزدم تا اینکه محکم سرمو فشار داد کل کیرش رفت تو دهنم
دستامو به تخت فشار دادم که بیام بالا ولی زورم نمیرسید اشک تو چشمام جمع شده بود و هی عوق میزدم
محکم فشار میداد سرمو منم چون بلد نبودم دندون میزدم دردش که میگرفت محکم یدونه میزد به سینم یا اسپنکم میکرد
یکم براش خوردم کامل کیرش خیس و داغ شده بود که گفت به پشت بخواب میخوام از کون بکنمت
منم چون میترسیدم پردمو بزنه بدبخت شم رو حرفش حرف نزدم و برگشتم به پشت خوابیدم بکم کونمو اوردم بالا(تقریبا شبیه داگی)بعد رفت از تو کشو کاندوم و ژل آورد کاندومو باز کرد کشید رو کیرش ژلم ریخت رو کونم و یهو دیدم یه انگشتشو کرد توم حقیقتا درد نداشت لذتی هم نداشت فقط یه حس خوبی میداد بهم یکم ادامه داد تلمبه زد تا اینکه گفت کونتو باز کن با دستات که میخوام دوتا انگشت بکنم توت تا گشاد شی من یه کم ترسیدم بعد کونمو باز کردم به انگشت بعدیشم یکم ژل زد و اروم کرد تو کونم
یکم همینطوری که تلمبه زد گفت آفرین جنده که اروم نشستی تا گشادت کنم
بعدش کیرشو گذاشت لای کونم یکم رو کسم و چوچولم کشید و بعدش اروم اول سر کیرشو کرد توم که واقعاااا درد داشت
من یه اه اروم کشیدم و این متوجه شد دردم گرفته یکم صبر کرد
بعدش دوباره چند ثانیه بعد یکم بیشتر کیرشو هُل داد تو کونم که اونجا با دست پسش زدم ولی از کونم در نمیاورد چند ثانیه همینطوری وایساد و با یه فشار محکم یه دفعه کل کیرشو جا کرد تو کونم که جیغ‌زدم بهش فحش دادم با دستام پاهاشو فشار میدادم ولی بی فایده بود
تهدیدم کرد که اگر نزارم قشنگ بکنه توم در میاره یه سره پردمو میزنه و از کس میکنتم منم چون ترسیدم حرفی نزدم
اول یه تلمبه اروم زد من خیلی درد داشتم ولی حرفی نمیزدم بعد شروع کرد همینطوری اروم اروم تلمبه زدن تا اینکه کامل کونم باز شد و دیگه درد نداشتم و درد جاشو داده بود به لذت
یکم لذت بردم که یهو کیرشو کشید بیرون من فکر کردم ابش اومد
ولی بعدش کاندومو در آورد انداخ
دختر فریبکار

#بکارت #اجتماعی

توی یک شهر کوچک یک دختر با مادر و خاله اش توی یک کارگاه کار می‌کردند دختر که عاشق پول صاحب کارگاه شده بود تصمیم گرفت با عشوه و شوخی و خنده دل صاحب کارگاه را ببره تا بلکه بیاد خواستگاریش اما مرد تو باغ نبود و محل سگ به دختر نمی گذاشت تا اینکه دختر با راهنمایی دختر همسایه که گفته بود یک چیزی بکن تو کست بعد برو به جرم تجاوز ازش شکایت کن بعد بگو بگیرتت تا رضایت بدی دختر هم یک چیزی کرد تو کسش و چند روز بعد رفت از مرد شکایت کرد که این به من تجاوز کرده مرد بیچاره از همه جا بی خبر می گفت که من این دختر را کیر خودم هم حساب نمیکنم چه برسه بخوام تجاوز کنم بهش خلاصه دختر را فرستادند پزشک قانونی ، پزشک قانونی تایید کرد که یک چیزی رفته تو کس دختره اما چون چند روز گذشته دقیقا معلوم نیست چی بوده پرده دختره هم سر جاشه و پاره نشده چون معلوم نشد دقیقا چی رفته تو کس دختره کیر بوده یا چیز دیگه یا اگه کیر بوده کیر کی بوده ، مرد تبرئه شد و دعوی دختره تو دادگاه رد شد .
بعد از جریان دادگاه مرد زد تو کون دختره و خاله و ننش و از کارگاه بیرونشون انداخت از طرفی هم چون شهر کوچک بود همه جا شایعه شده بود که صاحب کارگاه کس و کون دختره را گاییده بعد هم بیرونش کرده .
خلاصه بعد از این ماجرا هم دختر بی کار شد هم بی شوهر موند عمله هایی هم که قبلا خواستگارش بودند دیگه محل سگ نمی گذاشتند بهش بالاخره دختره فهمید که چه گهی خورده با این نقشه کشیدنش .
نوشته: زندگی