دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
703 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
آبانی انتقامجو و کینه ای
1402/07/02
#اروتیک #انتقام

+مامان فخری زود باش دیگه الان سیاوش میاد و تو هنوز حاضر نشدی، _ناهیدجان چرا انقدر هولی، خوب میاد یکم منتظر میمونه،
+دیر بریم پایین سیاوش ناراحت میشه، امروز خیلی خوشحالم، سیاوش دیشب خیلی تغییر کرده بود و به نظر داره زن الدنگ سابقش رو فراموش میکنه، دیگه مال خود خودمه
_از اولشم مال خودت بود، گفتم دانشگاه نرو شیراز، بزن دانشگاه شهر خودمون، رفتی دانشگاه شهر غریب و سرت گرم شد، پسرخاله هم پرید، اما مهم الانه که خر خودته
سیاوش همبازی بچگیم بود، فکر نمیکردم زود زن بگیره، از بچگی عاشق همدیگه بودیم و همیشه تو فامیل مارو زن و شوهر می‌دونستن، اما این بابای الدنگش و بابای الدنگترم همیشه رابطه ها رو شکرآب میکردن و نگذاشتن ما به هم برسیم، سیاوش ازدواج کرد و طلاق گرفت، دوباره برگشت سمت من و عشق نافرجاممون به فرجام رسید، چند وقت دیگه هم ایشالا عروسیمونه
سوار ماشین شدیم سیاوش گفت خوب خداروشکر بالاخره تشریف فرما شدین امروز قراره با خاله و دختر خاله جان حسابی خوش بگذرونیم با سیاوش رفتیم خرید، امروز خیلی لارج شده و کلی واسم خرید کرد، الان ماه آبان و تولدم چند روز دیگه است، سیاوش هم آبانی و ۱۰روز بعد از من تولدشه، ناهار هم مهمون دستپخت عالی سیاوش هستیم تو دل طبیعت،قرار شد بریم جنگل عکس بگیریم، سیاوش کل منطقه رو بلده و جاهای خوشگل زیاد سراغ داره، رفتیم یه جای بکر و خوشگل، یه مسافتی رو جاده خاکی رفتیم و بعدش دیگه جاده ای در کار نبود، زدیم تو دل جنگل. یه جایی رسیدیم سطح صافی داشت و دور تا دور درخت ها یه دایره خوشگل درست کرده بودن، فوق العاده بود محیطش، مثل یه بچه ۲ ساله خوشحال بودم و بالا پایین می‌پریدم.
وسایل رو زمین گذاشتیم و مامان نشست پیش وسیله ها، ماهم ده دقیقه ای عکس انداختیم و فیلم گرفتیم، سیاوش کیرش رو از رو شلوار خاروند، دور و بر رو نگاه کردم اثری از آدمیزاد اونجا نبود، من خیلی هاتم و سکس و عشق بازی رو تو هر شرایطی دوس دارم کیر سیاوش رو از رو شلوار گرفتم و مالوندمش، لبام رو چسبوندم به لباش، زوری خودشو جدا کرد، گفت ناهید زشته یوقت خاله میاد، گفتم مامانم میدونه من چقدر سگحشرم، مزاحم نمیشه نهایت هم بیاد کیر خوشگل تورو زیارت میکنه، گفت شاید غریبه بیاد یه وقت پشت سرمون یه بلندی بود و بالاش درخت بود، دید نداشت و برگ های رنگارنگ خشک زیر پامون بود، اگر کسی نزدیک میشد قطعا صدای خش خش برگ ها باعث می‌شد زود متوجه حضورشون بشیم، کیر سیاوش رو سعی کردم از تو شلوارش در بیارم، سیاوش مانع شد و گفت بزار یه وقت دیگه مامانت تنهاست، من یکم دلشوره دارم، بیا برگردیم
گفتم سیاوش من کیر میخوام، این چیزا حالیم نیست، زوری کمربند و شلوارش رو باز کردم و کیرش رو کشیدم بیرون، دوتا لیس که بهش کشیدم شد گرز رستم، با دستام باسنش رو لمس میکردم و تا جایی که میتونستم کیرش رو توی حلقم فرو میکردم، انقدر نگه می‌داشتم تا به عق بیفتم ترشحات کسم انقدر زیاد شده بود که شرتم خیس خیس بود، دستام رو تکه دادم به درخت، شلوار و شورتم رو انداختم، سمت سیاوش قمبل کردم و گفتم، سیاوش دارم میمیرم از بی کیری بکن توش
سیاوش آروم کلاهک کیرش رو گذاشت روی کسم و آروم فشار داد داخل، کس تنگم داشت پاره میشد از کلفتی کیرش، انقدر تو اون محیط حشری شده بودم که هنوز به ۵ تا تلمبه نرسید، پاهام به رعشه افتاد و ارضا شدم. همزمان شروع به ناله با صدای بلند کردم و داشتم خودم رو تخلیه میکردم. سیاوش گفت ساکت شو، صدای چیه، یکم گوشامو تیز کردم دیدم صدای جیغ و داد مامانمه
نفهمیدیم چجوری لباس پوشیدیم و بدو بدو رفتیم سمت ماشین، سیاوش سریع از بلندی ک
هوای تازه انتقام
1402/07/02
#اروتیک #انتقام

فرودگاه وعدگاه وداع های سوزناک و اشک های داغ بود. نمیدانم هوای بارونی سبب طغیان احساسات شده بود یا همیشه همینجوری بود. بهشون حسودیم میشد. کاش منم آنقدر درست زندگی کرده بودم که در این لحظات آخری  ارزش اشک ریختن را داشت. یک آن کل بیست  سال زندگی مشترکمان را مرور کردم دریغ از یک روز خوش. نوجوانی زیبا و بی تجربه بودم که به دامش افتادم. قلب پاکم بسادگی گرفتارش شد و در مقابل همه کس و کارم ایستادم  تا زنش بشم.
دریغ که هندونه بختم  توزرد  از آب دراومد و بجای خانه بخت به اسارت رفتم. بیست  سال آزگار  برده بودم. جز کتک و توهین و خیانت ندیدم. سوختم و ساختم تا تنها پسرم بی آشیونه نشه. اکنون یکماه مانده به چهل سالگی دیگر بریده بودم و چه به موقع داشت گورشو گم میکرد. اسمش مهاجرت بود. میگفت اوضاعم که روبراه شد شماها رو هم میبرم پیش خودم ولی هر دو میدونستیم به آخر خط رسیدیم. در محل کارش هم مثل زندگی مشترک آنقدر گند زده بود که در پنجاه سالگی چاره ای جز مهاجرت( فرار) نداشت.
رویا حواست کجاست؟ به خودم اومدم. دستشو دراز کرده بود. بسردی باهاش دست دادم. زیر لبی گفت حلالم کن. نشنیده گرفتم. ازین نماش داشت حالم بهم میخورد. یک عمر شکنجه ام کرده بود و حالا انتظار داشت با یک کلمه سروته همه چیز را بهم بیاورد. بالاخره از فرودگاه بیرون زدیم. باد موهامو پریشون کرد و باران صورتمو شست.
وقتی با پسرم نشستیم توی تاکسی سرمو به شیشه تکیه دادم و بی اختیار اشکم جاری شد. دستم توی دست مارتیا بود و انگشتامو ناز  میکرد. چقدر احتیاج داشتم به این نوازش. تصمیم گرفتم زندگیمو وقف مارتیا کنم. تصمیم گرفتم ازین دنیای پست و بیرحم انتقام بگیرم. تصمیم گرفتم با سرنوشتم دربیفتم. میخواستم قبل ازینکه آخرین نفس را بربیاورم زندگی کنم و لبخند بزنم. میخواستم فریاد بزنم من هنوز دفن نشده ام و میخواهم ازفرصتم استفاده کنم. باید همه وقتمو وقف ترجمه میکردم تا دستم پیش نامردان دراز نباشد. در هر فراغتی هم که دست داد مسافرت برم. لباس خوب بپوشم. موهامو رنگ کنم. یاد شعر سیاووش کسرایی افتاده بودم و زیر لب زمزمه میکردم : زندگی آتشگهی دیرینه پابرجاست گر بیفروزیش رقص شعله اش در هر کران پیداست ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست. مامان جان حواست کجاست باید پیاده بشیم. بازهم رفته بودم توی بحر خیال. خیلی وقت بود فقط در عالم خیال زندگی میکردم و کتاب ها تنها مونسم بودند‌. گفتم مارتی جونم میشه بریم بیرون شام بخوریم. گفت نخیر نمیشه بریم خونه. گفتم خدا مرگم بده چرا همش منو توی خونه زندونی میکنی؟ گفت بخاطر اینکه میترسم سرما بخوری‌. هوا که خوب شد خیلی جاها میبرمت‌‌‌. از شمال تا جنوب دوتایی باهم میریم. در آستانه هیجده سالگی مردی کامل شده بود. هیکلش به خودم رفته بود و خوش تیپ و قدبلند بود. شوهر واقعی من مارتیم بود. همیشه کنارم بود. بازار و خریدم همراهم بود. از ته قلبش دوستم داشت و مراقبم بود. متوجه کوچکترین تغییر در ظاهر و درونم میشد. عشق این پسر بود که هنوز منو زنده نگه داشته بود. یکبار در اوج خامی انتخاب اشتباهی کرده بودم و اکنون در پختگی و با شناخت کامل عشقمو انتخاب کرده بودم. یکبار ازش پرسیدم چرا از من یخورده فاصله نمیگیری؟ چرا نمیری توی شهر این همه دختر زیبا رو تماشا کنی؟ گفت کجا برم زیباترین دختر شهر توی خونه خودمونه. گاهی بغلم میکرد و منو زن خوشگلش صدا میزد.
صدای باز شدن درب سبب شد به عالم واقع برگردم. خونه این شکنجه گاه همیشگی سرد و تاریک بود. چراغ ها را روشن و شومینه را افروختم. اکنون رقیب رفته بود و همه جا مال من و عشقم بود. گفتم
نازگل
1402/07/02
#اروتیک #انتقام

فصل اول — تماس مشکوک
عصر روز چهارشنبه از سر کار اومدم خونه. در رو باز کردم. همه جای خونه طبق معمول برق می‌زد. نازگل همیشه با این کاراش حال دل منو خوب می‌کرد ؛ با اینکه خودش صبح تا ظهر هر روز توی آموزشگاه زبان فول تایم کلاس برمی‌داشت اما هر وقت می‌رسید خونه ، انگار دوباره سرشار از انرژی شده و سخت مشغول کارهای خونه می‌شد.
کنار جاکفشی چمدون مسافرتیمون رو دیدم که تمیز و خوشگل و با یه نظم خاصی کنار زنبیل مسافرتی که پر شده بود از میوه و خوراکی گذاشته شده بود. همونجا فهمیدم که امروز عصر قراره بریم رامسر منزل پدر خانومم اینا و طبق عادت ماهانه‌ای که داریم تا آخر هفته اونجاییم. خب طبیعی بود , نزدیک به یک ماه می‌شد که نرفته بودیم و دلتنگی دوطرفه بیداد می‌کرد. اومدم داخل خونه. نازگل بدو بدو اومد و پرید بغلم و همه خستگی اون روز رو از تنم در کرد. شروع کرد لبای خستمو با لبای داغش مکیدن. منم در حین خوردن لبهاش محکم دستامو دور اون کون گردش حلقه کرده بودم و حسابی حرارت اون باسن داغش داشت منو دیوونه می‌کرد. اونم پاهاشو دورم حلقه کرده بود و عین اینفرارد گوشی‌های موبایل قدیمی محکم داشتیم انرژی به هم منتقل می‌کردیم. انقد که با حرارت داشت لبهاشو به لبام می‌مالید و زبونش رو می‌کشید روی لبام و گاهاً داخل دهنم می‌کرد و زیر لب می‌گفت زبونت رو در بیار و منم با زبونم اون شهوت کشیده شده روی زبونش رو مزمزه می‌کردم ، همین کافی بود برای اینکه آماده‌ی یه ماجرای لبریز از شهوت و فرازمینی بشم.
از توی بغلم اومد پایین و کرواتم رو دور دستش پیچید و منو با اون نگاه گیراش که خودشو جا کرده تو قلبم ، خیلی یواش کشوند توی اتاقش. قد و قواره نازگل حدوداً یک متر و 50 سانت و وزنی حدود 35 تا 40 کیلو بود. اندامی کاملاً قلمی و سکسی با سینه‌های حدود 70 یا شایدم کوچیکتر. 6 ماهی می‌شد که کونش رو پروتز کرده بود و فانتزی مورد علاقش آنال بود. امکان نداشت توی رابطه‌هامون ازم آنال نخواد. همینجور که منو با اون اشوه‌های شهوت بر انگیزش به سمت اتاق می‌برد ناگهان اتفاقی افتاد که نمیدونم بگم متأسفانه یا خوشبختانه گوشی نازگل شروع کرد به زنگ زدن.
صدای گوشی نازگل یه آهنگ خیلی شاد با ساز ویولن هستش و از اونجایی که تنها سازی که می‌تونه توی لحظه‌های غمگینش اون رو آروم کنه و از حالت غم درش بیاره این ساز هست ، تقریباً از هر 5 آهنگی که داخل گوشیش بشنوید دو تاش حتماً تکنوازی ویولنه. با وجود صدای زیبای گوشی نازگل ، حس شهوت ما نسبتاً پرید
نازگل : اااااهههههههههه یادم رفت صدای اون کوفت رو ببندم.
امیر : عزیزم اصلاً خودتو ناراحت نکن. اتفاقی نیفتاده که. برو جواب بده. من برای تو همیشه بالا ام. کونی که تو داری هیچ وقت نتونسته منو از اون بالا بیاره پایین. برو یه پیام بازرگانی برو بعد بیا. فقط هر چی زدی نپره هاااااااا. من اون کون رو باید جرررر بدم تا خستگیم در بیاد.
نازگل : فک میکنی من اون کیر کلفت و رگدار رو میذارم راحت شل بشه ؟ تا گوشت به گوشت با کوس و کونم ملاقات نکنه من آروم نمیشم. میدونی که من آب کوسم رو نباید بذارم هدر بره.
امیر : جووووون. بدو که گوشیت خودشو کشت.
نازگل رفت سمت آشپزخونه چون اوپن بود و منم از فرصت استفاده کردم و لباسامو در آوردم و شورت سورمه‌ای هفتی‌ای که نازگل همیشه باهاش خیلی حشری می‌شد رو پوشیدم. روی تخت دراز کشیدم و با گوشیم شروع کردم ور رفتن و یکم اینستا چک کردم. صدای نازگل رو با وجود اینکه همیشه با صدای رسا و بلند با گوشیش صحبت می‌کرد نمی‌شنیدم. یکمی برام تعجب آور شد. چون حدوداً بیشتر از یک دقیقه بود
سردترین انتقام
1402/07/02
#اروتیک #انتقام

هوا سرد بود، از اون موقع هایی که باد سرد و خشک توو خیابون میوزه و استخونای آدم میسوزه، با مینا بحثم شده بود و برای اینکه تبدیل به دعوای بزرگی نشه از خونه زدم بیرون تا کمی قدم بزنم و آروم بشم، حدود نیم ساعتی کوچه های اطراف خونه قدم زدم و برگشتم خونه و دیدم مینا هم رفته رو تخت خوابیده.
مثل هر روز ساعت ۸ بیدار شدم برای صبحانه و دوش گرفتن و آماده شدن که برم مغازه، معمولا وقتی من میرم مینا خوابه اما بخاطر بحث دیشب، امروز صبح هوشیار بود و زود تر بیدار شد.
–آرمان دیشب تقصیر تو بود، خودت هی گیر میدی، من نمیخوام با پسر عموت و زنش بریم شمال، هم هوا خیلی سرده و الان وقت شمال رفتن نیست خوشمم نمیاد ازشون، تو تنهایی از طرف منو خودت قول دادی خودتم باید یجوری کنسلش کنی.
دوباره مثل دیشب استرس گرفتمو و حالم گرفته شد، نمیدونستم چجوری کنسلش کنم که آبروم نره، مینا که هیچ جوره راضی نمیشد با اونا بریم مسافرت و تنها راهی که داشتم همون کنسل کردنش بود.
رفتم مغازه و مشغول کارا شدم، حدودا ساعت ۳ ظهر بود که به سامان پسر عموم زنگ زدمو گفتم مینا سرما خورده و دیشب زیر سرم بوده، شما خودتون برید و خوش بگذره، ایشالا دفعه بعد با هم میریم.
خوشبختانه قضیه حل شدو سامان اینا با دوستشون رفتن و من از این مهلکه جون سالم در بردم.
حدودا ساعت ۷ بعد از ظهر بود که مغازه رو بستم و رفتم سمت خونه، چون محل کارم توو طرح ترافیکه با اتوبوس میرمو میام، طبق معمول بیرون رو نگاه میکردم که یه موتوری رو دیدم یه پسره پشت فرمون بود، یه زنه پشتش و یه مرده هم پشت زنه، یعنی قشنگ سینه های زنه توو کمر راننده بود پشتشم به مرد عقبیش، همونجوری که اینارو دیدم توو فکر فرو رفتمو نفهمیدم کی شد که به ایستگاه سر کوچمون رسیدم و پیاده شدمو رفتم خونه.
*سلام خوشگل خانم، سرما خوردگیت بهتره؟
–سلام، خسته نباشی، اگه از اول قول الکی نمیدادی مجبور نبودی دروغ بگی -باشه حالا، شام چی داریم؟
–مرغ درست کردم، آمادست، دستو صورتتو بشور بیا بخوریم
سر میز ناهار خوری بودیم داشتیم غذا میخوردیم مینا گفت بیا بعد از غذا فیلم ببینیم و منم قبول کردم.
–تو سرکار بودی توو اینستا این فیلمرو دیدم گذاشتم اومدی با هم ببینیم
*بابا با معرفت چراغارو خاموش کردیمو جلو تلوزیون دراز کشیدیمو مشغول فیلم دیدن شدیم، فیلم درباره یه زنه بود که دوتا معشوقه داره و با هردوشون رابطه داره و دنبال راه کاریه که بتونه همزمان با هردوتاشون سکس کنه، آخرای فیلم بود که یک آن چشمامون به هم خیره شد و ناگهان لبهامو به لبای مینا نزدیک کردمو از هم لب گرفتیم و رو بدن هم دیگه دست میکشیدیم، تا پنج دقیقه لبامون رو هم بودو هم دیگه رو میمالیدیم که شروع کردیم به در آوردن لباسا، پنج دقیقه ایی از سکسمون گذشته بود، مینا دراز ‌کشیده بود پاهاشو کمی باز کرده بود و من سینه هاشو توو مشتم گرفته بودمو داشتم تند تند میکردمشو توو صورتش نگاه میکردم که تصویر موتور سوارا توو ذهنم دوباره زنده شد و اونو کنار فیلم امشب گذاشتم و هونطور که داشتم تلمبه میزدم شروع به صحبت کردن کردم.
*قربون هیکل سکسیت بشم من، چشماشو ببین چه خمار شده
–جون تو منو بکن فقط
*حیف این کون گنده نیست تنهایی بکنمش؟ واای مینا فکر کن یه کیر دیگه توو کسته همینجوری که داره تلمبه میزنه کیر من توو دهنت باشه و واسم ساک بزنی
یک دقیقه گذشت و آبم اومد، رو شیکمش خالی کردم و با زیر پوشم که بغلمون افتاده بود آبمو پاک کردم
–چقدر آبت زیاد اومد لعنتی، بیا واسه من جق بزن
مینا دراز کشیدو با دستش کیر منو گرفت، منم انگشت اشاره و انگشت فاکمو بهم چسبوند
بدهکار
1402/07/03
#عاشقی #اروتیک #انتقام

با مریم توی لاین آشنا شدم . حدودا ده سال پیش بود و تازه از یه رابطه عاشقانه با بدترین حالت بیرون اومده بودم و هیچ تصمیمی برای شروع یه رابطه جدید و نداشتم . با چند تا از دوستام که الان هیچ خبری از هم نداریم توی لاین با چندتا دختر اشنا شدیم. چند هفته ای توی گروه حرف میزدیم تا قرار گذاشتیم بریم بیرون اون شب همه جز من رفتن و هرکی با یکی از دخترا دوست شد جز مریم به واسطه شغلم چند ماهی از تهران رفتمو و رابطه منو مریم کم کم به پی وی رسید . از یه بحث کوچیک توی گروه و پیام عذرخواهیش توی خصوصی کم کم روابطمون فراتر رفت و همچنان هم دیگه رو ندیده بودیم.
دختر ریز نقش و لاغری که اون روزا برام پررنگ تر شده بود، ولی بازهم تصمیمی برای شروع رابطه احساسی باهاشو نداشتم.
چندین ماه صحبت میکردیم و وابستگی و علاقه مریم به من عیان شده بود منم بی میل نبودم ولی اونی که بیشتر به این رابطه تمایل نشون میداد اون بود.
تا جایی که حس کردم علاقه اون داره از حدش فراتر میره با خودم باید روراست می بودم هنوز ذهنم توی رابطه قبلیم بود و نمیخواستم جایگزینی براش در نظر بگیرم و دائما دنبال بهونه بودم که این رابطه نصفه و نیمه با مریمو تموم کنم سرهرچیزی دعوا مفصلی راه مینداختم و اشکشو در میاوردم.
ولی خب همیشه کوتاه میومد و اون بند نازکی که مارو به هم وصل کرده بود و نمیذاشت قطع بشه و همین هم باعث شد کم کم یه روزنه کوچیک توی دلم روشن بشه و اجازه بدم مهرش توی دلم بشینه.
برگشتنم به تهران مصادف شد با تولد یکی از دوستاش یه جشن دخترونه توی کافه مرکز شهر گرفته بود و مریمم دعوت بود و بهم گفته بود.
بدون اینکه به مریم بگم اومدم تهران ،تصمیم گرفتم برم دم اون کافه و وقتی برنامشون تموم شد سوپرایزش کنم.
توی ماشین کمی عقب تر از ورودی کافه نشسته بودم و همزمان هم به مریم پیام میدادم که کی هست و اسم چند تا دخترو آورد وقتی از کافه خارج شدن حدودا پنج تا دختر بودن با سه تا پسر که از نظر سنو سال از من کوچکتر بودن خیلی. با اینکه مشخص بود هیچ کدوم با مریم نیستن ولی ذهنم نخواست پذیرا باشه، همونجا ماشینو روشن کردم و بدون هیچ توضیحی مریمو از همه جا بلاک کردم. پیغام و پسغوما شروع شد ولی به همشون بی توجه بودم حتی اجازه ندادم توضیح بده. چندین ماه تمام راه های ارتباطی بینمونو بسته بودم . تو این مدت کارای مهاجرتم درست شد و بار بندیل بستم که برای همیشه (اون زمان اینطور فکر میکردم) ایرانو ترک کنم.
درست شبی که پرواز داشتم خط ناشناسی باهام تماس گرفت مریم بود، با گریه ازم خواست فقط یک بار ببینمش و بعد برم. طبیعتا تلفنو قطع کردم و بدون اینکه ببینمش ایران و ترک کردم. بعدها فهمیدم اون شب(شب که چه عرض کنم دم دمای صبح بود) اومده بوده فرودگاه ولی قبل اینکه برسه پرواز من میپره.
برای حداقل سه چهار سال ازش بیخبر بودم. از آلمان به کانادا از کانادا به امریکا نقل مکان کردم. روابطم با خانم ها در حد روابط جنسی بود و توی اون چند سال باز هم نتونستم رابطه احساسی با کسی داشته باشم . تا یه روز که با یکی از دوستام که با یکی از دخترای اون گروه دوست بود صحبت کردم و بهم گفت مریم بعد رفتن تو افسرده شده و همچنان درگیر توئه. توی اینستا با پیجی که همنام خودم نبود مریمو فالو کردم. بلافاصله بهم پیام داد تویی؟ احساسم کرده بود .دوباره رابطمون رو از سر گرفتیم . احساس من داشت بهش قوی تر میشد که باز سر یه کامنت نامربوط پسر توی پیجش الم شنگه به پا کردم و دوباره از همه جا بلاک.
این اتفاق سه بار دیگه طی چهار سال بعدش افتاد ، سه بار دیگه باهم روابطمونو شروع کردیمو با
مهسا، پارسا، فاطمه (۲)

1402/07/11
#بی_دی_اس_ام #انتقام

قسمت دوم: انتقام

من و فاطمه نوبتی رفتیم حموم و خودمون رو شستیم تا یکم از حس چندشی که داشتیم کم بشه. تو این مدت پارسا داشت همبرگر رو آماده می‌کرد. من که از حموم دراومدم رفتم کمکش و تا وقتی که فاطمه از حموم در بیاد، میز رو کامل چیده بودیم. هر سه تامون بدون یه کلمه حرف زدن شروع کردیم به خوردن. واقعا همبرگر خوشمزه‌ای بود. چند لحظه غرق طعم لذیذش شدم و همه اتفاقایی که افتاده بود یادم رفته بود. متاسفانه این حس خوب زیاد دووم نداشت و خیلی زود دوباره به همون حال مزخرف قبلی برگشتم. فاطمه که معلوم بود خیلی گشنه‌ش بود و نزدیک نصف ساندویچ شو تو همین زمان کم خورده بود گفت: پارسا! داییت چرا تحت تعقیبه؟ مگه چیکار کرده؟
قیافه پارسا یجوری شد. مشخص بود سعی میکرد که اینطوری نشه اما نمی تونست جلوی خودشو بگیره. خجالت توی چهره‌ش مشخص بود. دستمو گذاشتم رو پاش و گفتم: خودتو اذیت نکن. تقصیر تو نبوده که عزیزم!
سریع دستمو کشیدم عقب. نمیخواستم بهش بگم «عزیزم». از دهنم پرید. ولی به نظر میومد بهش حس خوبی داده چون شروع کرد به حرف زدن: چندسال پیش برای داییم پاپوش دوختن. اون موقع راننده تاکسی بود، یکی از مسافراش توی ماشینش یه بسته ۵۰ گرمی شیشه گذاشته بود. این بسته وقتی که داییم یه مسافر به فرودگاه داشت پیدا شد و همونجا سریع دستگیرش کردن. داییم حتی نمی دانست که این بسته از کی تا حالا توی ماشینشه. حکمش اعدام بود اما چند روز قبل از اجرای حکم، یه آدم که ما هنوزم نمیدونیم کیه، با ارائه یه مدرک که نگفتن چی بود، اثبات کرد که داییم بی گناهه و اون آزاد شد. بعد از یه مدت دوباره تو ماشینش یه بسته شیشه پیدا کردن و ایندفعه قرار شد دادگاهش توی تهران برگزار شه. موقع انتقالش از کرمان تا تهران، ماشینی که داییم توش بود تو خیابون چپ کرد و همه غیر از داییم مُردن. و الان پلیس ها فکر میکنن این توطئه خود داییم بوده و در واقع یه فراری محسوب میشه.
گفتم: پس چجوری رفته بود بیرون از خونه؟ نمیترسه لو بره؟
پارسا گفت: نه! هیچ کس تو تهران اون رو نمیشناسه. پلیس هم اونقدر ریسک نمیکنه که هرکسی که ماسک پوشیده رو چک کنه. در ضمن معمولا چند لایه لباس میپوشه تا هیکلش شبیه هیکل قبلش نباشه و بهش مشکوک نشن.
دلم برای دایی سوخت. بی گناه داشت می رفت بالای دار. هیچ کس باور نمی‌کرد که دایی بیگناهه. بعد از چند لحظه حس خشم جای دلسوزی رو گرفت. هرچقدر هم بقیه باهاش بد کرده باشن حق نداشت با ما اینکارو بکنه. همبرگرم تموم شده بود. از پارسا تشکر کردم و اونم یه لبخند زورکی بهم زد. نه اینکه دوست نداشت بهم لبخند بزنه! تو اون شرایط هیچکس نمیتونست لبخند بزنه. تو این فکرا بودم که یهو صدای آیفون در اومد. پارسا گفت من جواب میدم.
گفت: کیه؟ … بله خودم هستم بفرمایید … چشم الان میام … آیفون رو گذاشت سر جاش. رنگش مثل گچ سفید شده بود. مشخصا فشارش افتاده بود. از دلستری که روی میز بود یه لیوان ریختم و براش بردم. گفتم چی شده
گفت: پلیسه! میخواد راجب دایی ازم سوال کنه.
فاطمه که تا همین حالا ساکت بود گفت: وات د فاک! حالا باید چکار کنیم؟
از دست دایی عصبانی بودم. باید بخاطر کاری که با ما کرده بود مجازات می‌شد. اما اینا میخواستن برای کاری که نکرده مجازاتش کنن! نه این درست نبود.
گفتم: نجاتش میدیم! فاطمه گفت: دیوونه شدی؟! مثلا میخوای چه غلطی کنی؟؟
گفتم: پارسا که میره پایین با پلیس ها صحبت کنه، ما دایی رو میبریم خونه شما. پلیس قطعن برا گشتن خونه شما مجوز نداره و میتونیم راهش ندیم تو.
فاطمه و پارسا بهم نگاه کردن. با نگاهشون داشتن تشویقم میکردن. به پارسا گفتم با
عشق از یاد رفته دخترعمه
1402/07/18
#انتقام #دختر_عمه

سلام دوستان اسم من پوریا هست،این داستانی که مینویسم کاملا واقعی هستش و اینم بگم که بار اولمه که مینویسم امیدوارم خوشتون بیاد.
داستان از جایی شروع شد که من یه پسر عمه داشتم به اسم میعاد افتاده بود تو قمار و زندگیش به کل نابود شده بود و داروندارش رو تو قمار باخت،واسه جبران رفیقش بهش یه پیشنهاد داده بود که خلاف کنه و از مشهد شیشه بیاره به یکی از شهرهای اطراف تبریز و پول خوبی گیرش بیاد که بعد از چند بار جنس آوردن اینو میفروشن و تو پلیس راه یکی از شهرها میگیرنش،خلاصه بعد کلی اتفاق اعدامش به حبس و حبسش به چندسال زندان میشکنه و قرار بود بعد مدتی که زندانش رو کشید آزاد شه،یه روز نشسته بودم و داشتم تو نت کس چرخ میزدم که دیدم واسه تلگرامم یه پیام اومد که میعاد به تلگرام پیوست از تعجب شاخ دراوردم بهش زود پیام دادم مبارکه داش به سلامتی کی اومدی بیرون و چرا بهم نگفتی که جواب داد من میعاد نیستم شیمام آبجیه میعاد،گفتم عه چه خبر شیما؟کجاهایی؟نیستی،خیلی سال بود ندیده بودمش،بعد احوال پرسی از این حرفا گفت اره تهرانم و اینجا کار میکنم،گفتم اتفاقا منم تهران کار دارم آخر هفته میام اونجا حتما یه برنامه بریز ببینمت که قبول کرد که همدیگرو ببینیم،آخر هفته شد و من ماشین رو گذاشتم فرودگاه با پرواز رفتم تهران بعد اینکه رسیدم با یه زانتیا سفید اومد فرودگاه دنبالم موقعی که همدیگرو دیدیم همینجوری چند ثانیه بهم خیره شدیم اصلا باور نمیکردیم یه بار دیگه بعد چند سال همدیگه رو اونم تو یه شهر دیگه ببینیم،خلاصه بعد بغل و روبوسی نشستیم تو ماشین گفت کجا بریم گفتم من عصر قرار دارم تا عصر درخدمتتم هرجا بری پایه ام،راه افتاد به طرف کردان کرج تو راه همش دستمون تو دست هم بود خیلی وقت بود ندیده بودمش هیچ موقع یادم نمیره که آخرین بار با گریه از هم جدا شده بودیم اون با یه پسر پولدار ازدواج کرد و رفت که رفت،خلاصه رسیدیم کرج رفتیم کردان جلو یه ویلا ماشین رو نگه داشت با چندتا بوق در ویلا رو باز کردن با ماشین رفتیم داخل عجب ویلایی بود من تو خوابم ندیده بودم همچین جایی رو،ماشین رو پارک کرد حیاط ویلا و رفتیم داخل،دوتا دختر خوشگل اومدن استقبالمون که منو بهشون معرفی کرد و اونام که یکیش مینا و اون یکی روژان بود دست دادن و نشستیم.باهم خیلی حرف زدیم از خودش گفت که اره بعد از ۲سال طلاق گرفتو الان واسه یه شرکت داره کار میکنه این ویلام برای بابای دوستشه که رفته کیش چند روزی کلیدارو دادن به این،ازم پرسید برنامت چیه که گفتم عصر یه ساعتی کار دارم بعدش میرم فرودگاه با یه پرواز برمیگردم،اینو که شنید زد زیر گریه که من بعد چندسال دیدمت و نمیذارم به این زود برگردی از این داستانا که منم از خدا خواسته قبول کردم.عصر شد و من کارم رو انجام دادم و باهم برگشتیم ویلا که دیدم بله همه چی رو دوستاش آماده کردن تا یه شب توپ داشته باشیم از مشروب و قلیونو پاسورو همه چی اوکی بود،نشستیم پای مشروب که شروع کردیم به خوردن بعد از چند پیک این دوتا دوستش رفتن کنار من موندم و شیما منم واقعا تا خرخره خورده بودم ولی نمیخواستم پیشش کم بیارم تا آخر نشستم پای بساط که بلاخره شیما کشید کنار و گفت پویا برای من کافیه من میرم اتاق دراز بکشم یکم دیگه میام(از شیما بگم یه دختر با قد ۱۷۰ وزن ۶۵ )چشای درشت لبای بزرگ خلاصه واسه خودش دافی بود و دافتر شده بود،بعد یه ساعت که منم رو مبل ولو شده بود پاشدم رفتم اتاق دیدم شیما رو شکم خوابیده رو تخت کون گندش رو که دیدم دیگه نتونستم جلو خودم رو نگه دارم گفتم هرجور شده باید امشب بکنمش،رفتم پیش دراز کشیدم دستمو انداختم گردنش و پام رو رو کمرش دیدم آروم تکون خورد صورتش رو برگردوند طرفم چشاش رو باز کرد بهم گفت پوریا اومدی گفتم اره تو بخواب منم یکم دیگه میخوابم،دیدم چشاش رو بست بعده چند دقیقه آروم آروم دستم رو گذاشتم رو کونش و کونش رو آروم میمالیدم دیدم هیچی نمیگه تو فضا بودم همونجوری که صورتش جلو صورتم بود آروم لبام رو رو لباش گذاشتم و خیلی آروم لباش رو میبوسیدم بعد چند لحظه دیدم داره همراهیم میکنه و لبام رو میخوره،منم که اینجوری دیدم دستم رو بعد کلی مالوندن بردم زیر استریجی که پوشیده بود و از رو شرط یکم دیگه مالوندم از کنار شرتش انگشتم رو بردم داخل و با کسش داشتم ور میرفتم که دیدم اره خانوم حشری شده و مثل مار داره به خودش میپیچه،دستم رو کشیدم شلوار و شورتش رو درآوردم و رفتم پایین از انگشتش شروع کردم به لیسیدن اومدم بالا تر که رسیدم به کسش عجب کسی داشت یه کس صورتی بدون کوچکترین مو و خیلی تمیز تو عمرم همچین کسی ندیده بودم با هر بار لیسیدن صداش رو میبرد بالا و هربار که زبونم رو میکردم تو کسش یه جیغ کوچیکی میزد و مطمعن بودم که دوستاش که تو حال بودن دارن صداش رو میشنیدن،رفتم بالاتر رسیدم به سینش که داشتم میخوردم براش همزمان هم با دستم داشتم
دلشوره‌ها
1402/07/18
#اروتیک #انتقام

سایه‌بانِ ایستگاه تاکسی فقط برای حفاظت از آفتاب مناسب بود و برای در امان موندن از ریزشِ برف باید جای بهتری‌رو پیدا می‌کردم. باد با تمام قدرت دونه‌های برف‌رو به صورتم می‌چسبوند و من زیر چشمی به شقایق نگاه می‌کردم که زیر سایه‌بان سعی می‌کرد مژگان‌رو به آغوشش نزدیکتر کنه تا سوزِ سرما به چهره‌ی کودک یک ساله ما نخوره. طبق روال همیشه موقع بارندگی، تاکسی‌ها فقط دربست می‌رفتند و سهم ما از حرکت‌ـشون، پاشیدنِ گِل و لای چاله و چوله‌ها بود که روی کفش و شلوارم‌ـون می‌نشست. پولم به دربست نمی‌رسید و باید زودتر تاکسی می‌گرفتم.

-بچه خواب‌ـش بُرد ولی هنوز گونه‌هاش سردـه.
شقایق سینی چای‌رو روی میز گذاشت و سرشو بالا آورد و به چشم‌های من نگاه کرد. نگاهِ غمگینم برای وضعِ زندگی داغون‌ـمون آنقدر حرف داشت که بُغض شقایق ترکید و خودش‌رو توی بغلم انداخت. صدای فنر مبلِ قدیمی بُغض منم ترکوند. ولی مرد که گریه نمی‌کنه! می‌کنه!؟ آره مرد گریه نمی‌کنه؛ مرد وقتی شرمنده زن و بچه‌اش باشه گریه نمی‌کنه! هوار می‌زنه! سکته می‌کنه! گریه برای مرد کم‌ـه! خیلی کم‌ـه!

مثلِ همیشه ساعت 7 صبح بیدار شدم. فلاکت‌ـی که حکومت برای مردم ساخته شامل زندگی منم می‌شه اما هنوز یکی از عادت‌های خوب منو نتونسته از بین ببرـه؛ نظم. باوجودی که مدتی‌ـه بیکار شدم اما هنوز منظم و دقیق هستم. از دوران دانشگاه که ساعت رومیزی‌ـم یهو خراب شد دیگه ساعت نخریدم. نیاز ندارم. بخوام یا نخوام رأس ساعت 7 بیدار می‌شم… هر روز… چه کار داشته باشم چه بیکار باشم. آروم شقایق‌رو از روی سینه‌ام بلند کردم و پیشونیش‌رو بوسیدم و از روی تخت زهوار در رفته خودمو کشیدم بیرون. جای موبایل‌ـم روی میز عسلی کنار تلویزیون‌ـه؛ توی خونه‌ی ما موبایل هیچ‌وقت اجازه ورود به اتاق خواب‌رو نداشت و نداره. هفت هشت تا پیام اومده؛ احتمالاً مثل همیشه تبلیغاتی. همین‌جور که دونه‌دونه پیام‌هارو پاک می‌کنم به سمت آشپزخونه می‌رم و کتری‌رو پُر می‌کنم و می‌ذارم روی اجاق گاز. یکی از پیام‌ها تبلیغاتی نیست و از یه شماره ناشناس‌ـه. «سلام علی جان. خوبی؟ کامیار هستم. یادت میاد؟ همسایه‌ی دوران بچگی. یه زنگ بهم بزن رفیقِ قدیمی» زیر کتری‌رو روشن می‌کنم و روی مبل ولو می‌شم. کامیار؟ بعد از این همه سال چه‌جوری منو پیدا کرده؟ احتمالاً همون‌جور که من دورادور خبر داشتم که یه شرکت بزرگِ واردات زده، اونم تونسته از من خبر بگیرـه ولی… تا جایی که حافظه من یادشه آخرین‌بار با دعوا از هم جدا شدیم سر موضوع سکته کردن و فوتِ پدرش. اونم چه دعوایی! وقتی همراه بابا به مراسم ختم پدرش رفتیم حسابی آبرو ریزی کرد. انگار خانواده و فامیل‌ـش هم نمی‌خواستن جلوی بچه بی‌ادب خودشونو بگیرن! یه بچه دوازده ساله هر چی از دهن‌ـش در اومد به من و بابام گفت و آخرش با حرص توی سینه من کوبید که انتقام بابامو ازت می‌گیرم! منم دوازده سالم بود! بچه‌ای توی این سن اصلاً نمی‌دونه آدمکُشی چیه؛ اونم بچه‌های نسلِ ما! ماجرا از این قرار بود که پدرِ کامیار بیماری قلبی داشت و تازه بعد از جراحی مرخص شده بود. بچه‌های محل هم طبق معمول هر روز عصر توی کوچه مشغول فوتبال‌بازی کردن بودیم؛ کامیار هم بود با اون بازی کردنش؛ خدای لایی خوردن بود ولی اون دفعه لایی نخورد. شوتِ مستقیمِ من به سمت دروازه اونها به زانوی کامیار برخورد کرد و راه‌ـش کج شد و مستقیم خورد به شیشه‌ی پنجره‌ی اتاقی که پدر کامیار مشغول استراحت بود! اون زمان همه شیشه‌ها به شکل ضرب‌در چسب خورده بود به خاطر شرایط بمبارانِ تهران. خُرده‌شیشه‌ها روی پدر کامیار نریخت اما انگار پدرش که خواب بود، تصور کرده بود بمب نزدیک خونه منفجر شده و شیشه شکسته؛ سکته کرد و قبل از رسیدن به بیمارستان فوت کرد. کامیار منو مقصر می‌دونست و منم زانوی کامیارو مقصر می‌دونستم.
-پدرمو تو کُشتی!
_من کُشتم یا زانوی تو!؟
-زانوی من؟ می‌ذاشتم بهمون گل بزنی عنتر؟
_تو که اینهمه گل خوردی. اینم روـش!

-سلام عشقم. صبح‌ـت بخیر.
_صبح توام بخیر قربونت برم. چرا زود بیدار شدی؟
-وقتی به جای لب، پیشونی‌ـمو ماچ می‌کنی زود بیدار می‌شم. حالا بگو چی شده اَخم‌هات توی هم‌ـه!
_چیزی نشده. یه رفیق قدیمی بهم پیام داده.
درحالی که شقایق مشغول چای دم کردن و آماده کردن نون فریز شده و پنیر برای صبحونه بود ماجرای کامیارو براش تعریف کردم. توی چشم‌های کنجکاوش داشتم می‌خوندم که میون سه گزینه داره می‌گرده تا جواب درست‌رو پیدا کنه؛ مرگ دستِ خداست یا توی شوتِ من‌ـه یا سر زانوهای کامیارـه!؟ بعد از اینکه بهش گفتم نمی‌دونم کامیار شماره‌ی منو از کجا پیدا کرده یه قُلُپ از چای شیرین‌ـش خورد و گفت:
پس لرزه های دور از خانه
1402/07/26
#بیغیرتی #خیانت #انتقام

خاطره ای که تعریف میکنم مربوط میشه به ۷سال زندگی منو و راحله. البته اسم ها واقعی نیستند.
۳۵ سال دارم اسمم امیر که حاصل یک عمر زحمت و تلاشم یه خونه تقریبا صد متری و یک ماشین باری بنز ده چرخ و همسرم راحله که هشت سال پیش توی محل از نظر زیبایی و متانت انگشت نما بود. و آرزوی اکثر بر و بچه های محل بود که یه دختر مثل راحله زنشون بشه. دختر سفید قد بلند با اندامی بی نقص با چشمان آبی و چهره معصوم. خواستگار زیاد داشت و من اون موقع یه خاور 608 داشتم. پسری تقریبا لاغر قد بلند و موهای فری که بر خلاف راننده ها به ظاهر و لباس پوشیدن و نوع حرف زدن وسواسیت داشتم. از خدا چه پنهون بد جوری عاشق راحله شده بودم که بجز خودم کسی نمیدونست . فکر و ذکرم فقط راحله بود.
از طرفی هم میدونستم راحله با خواستگارهایی که یه سرو گردن از من بالاتر بودند و هم اینکه شرایط کاری من طوری بود که اکثرا توی جاده ها بودم و کمتر خونه میومدم ازدواج با من رو قبول کنه.
یه روز خواهرم متوجه حواس پرتی هایم شده بود و موضوع رو جدی بامن در میون گذاشت و من هم دلبستگیم به راحله رو بهش گفتم و ازش خواستم موضوع رو به مادرم نگه چون نمیخواستم مادرم جواب رد بشنوه و دلش بشکنه.
خواهرم بهم گفت به مادر نمیگه خودش سر و گوشی به آب میده تا ببینه چی میشه.
یکی دو هفته ای گذشت وقتی از راه رسیدم خونه خواهرم فورا اومد پیشم گفت مشتلق بده گفتم چی شده گفت اول مژدگونی بعد. تقریبا حدس میزدم موضوع چیه.ولی مطمئن نبودم. دستم رو کردم توی جیبم چند تا تراول رو که از بابت کرایه بار گرفته بودم و دادم بهش. یکی از تراولها رو برداشت و بقیش رو داد بهم و گفت: اگه راحله خانم بفهمه اینقدر ول خرج شدی ناراحت میشه . دو هزاریم کاملا افتاد برگشت گفت برو حسابی به خودت برس که امشب عروس خانم منتظرمونه. گفتم به این زودی ؟ گفت اولا زود نیست و دوما ۵روزه بله رو ازش گرفتم تو تلفن هم بهت نگفتم چون میترسیدم از خوشحالی تو جاده بلایی به سر خودت و ماشینت میاری.(( دوست ندارم به خاطر طولانی شدن موضوع وارد جزئیات ازدواجمون بشم واسه همین میرم سر اصل موضوع))
منو راحله زندگی خوبی داشتیم با اینکه هنوز بچه دار نشده بودیم واسه همین من از هیچ محبتی براش دریغ نمیکردم .
۵سال از ازدواجمون می‌گذشت. روزهای پاییزی رو سپری میکردیم که کم کم متوجه سردی راحله نسبت به خودم شده بودم و وقتی هم علت رو ازش می‌پرسیدم می‌گفت افسردگی فصلی هستش. منم بهش میگفتم میخوای بریم دکتر. می‌گفت نه درست میشه.
این موضوع به سکسمون هم رخنه کرده بود . راحله ای که تو هر سکسمون ۳بار ارگاسم نمیشد دست بردار نبود حالا یا واسه سکسمون رغبت نشون نمی‌داد یا اینکه مثل مرده ها منتظر بود زود آبم بیاد و تمام.
روزها می‌گذشت خبری از بهبودی راحله نبود.
یک هفته بود که زده بودم جاده یه روز وقتی برگشتم خونه بد جور حشرم زده بود بالا بر خلاف سایر وقتها که به علت خستگی راه روز دوم سکس میکردیم ولی اون شب وقتی رفتیم بخوابیم نتونستم تحمل کنم شلوار راحله رو زدم پایین با اینکه ممانعت می‌کرد به بهانه دوش نگرفتن و اصلاح موهاش ولی من کار خودم رو میکردم وقتی شورتش رو کشیدم پایین اون کوس تپل و سفیدش افتاد بیرون و بر خلاف تصور من که باید موهاش بیشتر از این باید می‌شد.
بالخره رفتم لای پاهاش حسابی کوسش رو خوردم و بعد شروع کردم به تلمبه زدن ده دقیقه بعد آبم اومد و ریختم توی کوسش راحله رفت حمام منم که خیلی خسته بودم رفتم دستشویی خودم رو شستم و اومدم بخوابم ولی فکر موهای کوس راحله برام مشکوک بود همیشه وقتی از راه می‌رسیدم فرداش راحله دوش م
انتقام از دوست متجاوز
1402/07/30
#زن_دوست #انتقام #تجاوز

از طریق یه دوستامون باهاشون آشنا شده بودیم
خونگرم بودن و با معرفت
از همون اول به دل هم نشستیم
بعد از اولین دورهمی همیشه مارو پایه ثابت مجالس میدونستن و دعوتمون میکردن
به قول خودشون بدون ما خوش نمیگذشت بهشون
بعد از چند وقتی مسافرت شمال چیدیم و همگی راهی شدیم
ویلایی گرفتیم که خیلی شیک و مجهز بود
از شب اولی که رسیدیم شروع کردیم به مشروب خوردن و زدن و رقصیدن
خیلی خوش میگذشت روز دوم وقتی ما مردها توی اب بودیم خانمم با لباس اومد توی آب و شوخی ها شروع شد، که این مسخره بازیا چیه برو بکن لباساتو و از این چرت و پرتا
راست میگفتم یه جورایی اخه خانمها با بیکینی توی اب بودن و فقط خانم من و خواهر خانم یکی از بچه ها لباس کامل داشتن
اون روز گذشت و مدام به هر بهانه ای به خانمم میگفتن مثلا برو چادرتو سرت کن بیا سفره بنداز
مدام با لباس شنا کردنشو به رخمون میکشیدن
یکی از خانمها شلوارکشو کشید پایین و تتوی روی بدنشو نشون داد و گفت نظرتون چیه قشنگه ؟!
ما هم تعریف و به به و چه چه کردیم که سریع گفت کار ارمانه
ارمان شوهر ساناز بود که تتو کار خوبی بود
یهو ارمان گفت اگر خواستی بگو برات بزنم هر مدلی دوست داری
نگار هم جوابشو داد و گفت باید به طرحش فکر کنم
فعلا که قصد زدن ندارم
ولی اصلا فکر خاصی به ذهنمون خطور نمیکرد
اون مسافرت تمام شد و سبک ازادتری داشتیم توی رفت و آمد و دورهمی، پوششها تقریبا ازاد بود من حتی فکر چشم چرونی هم نبودم و به هیچ کس نظری نداشتم
تا اینکه بعد از مدتها دوستی و رفت و آمد نگار ازم خواست به ارمان بگم براش یه طرح رو تتو کنه روی بدنش
طبق مشاوره ای که داد اون طرح کنسل شد و یه تتوی خفن و کامل برای قسمتی از رونش و بازوش و روی سینش انتخاب شد
اولین روز من بودم، روی بازوش کار میکرد
ولی روزهای بعدی به خیال اینکه خانمش و دخترش هم بودن من مشغول کارم بودم
تا اینکه تمام شد و کمی تغییر توی رفتار نگار احساس کردم
ولی اصلا فکرم جای بدی نمیرفت
تا اینکه شکم داشت اذیتم میکرد و یه روز که نگار رفت دوش بگیره گوشیش و چک کردم و چیزایی دیدم که مخم سوت کشید
توی چت واتساپ به ارمان گفته بود هیچ وقت نمیبخشمت و فقط خدارو شکر کن زن و بچت و دوست دارم و نمیخوام زندگیت خراب بشه والا می سپردمت دست ارش که حقتو بزاره کف دستت
ارمانم فقط التماس میکرد که توروخدا جواب بده گوشیتو بیا بیرون ببینمت و گه خوردم نفهمی کردم و برای جبرانش هرکاری بخوای میکنم
دیگه مطمئن شدم چه خبره
زدم بیرون و دو روز نرفتم خونه و گفتم کار بیرون شهری دارم
خیلی داغ کرده بودم
هزارو یک نقشه کشیدم
دیدم هر کاری کنم زندگیم و باید یا توی زندان بگذرونم یا شاید هم پای طناب دار
بد موقعیتی بود، فکرم درست کار نمی کرد
برگشتم خونه و با سوالهای نگار داشت حالم بدتر میشد که چی شده راستشو بگو و از این چیزا چون تابلو بود عصبانیت و خشمم
کاری نکردم و گذاشتم چند روزی بگذره که بسپارمش دست آدمایی که دورم داشتم که بدون مدرک یه بلایی سرش بیارن
که یه اتفاق خیلی پیچیده افتاد
اصلا یادم نبود تولدمه و وقتی از بیرون برمیگشتم خونه یهو با صدای جیغ و سوت و تولدت مبارک شوک شدم
واااای که چه شب گندی بود
خنده های زوری
خشم زیاد و نفرت از آرمان که با خنده دستمو میگرفت که باهاش برقصم
خلاصه اون شب هر طوری بود تمام شد و آرمان فهمید انگار من خیلی قاطیم و غیبش زد چند وقتی
و اتفاق اصلی رخ داد
ساناز بهم اس داد که سلام خوبی داداش کجایی کار واجبت دارم ولی هیچ کس نفهمه پیامت دادم
منم جوابشو دادم و گفت بیا خونه
رفتم دیدم بغلم کرد و زد زیر گریه
نشوندمش و ارومش کردم و توی بغلم
انتقام تلخ
1402/08/03
#انتقام

نگاه به گوشیم انداختم چقدر زنگ زده بودن از کلانتری
خدایا من دیشب چیکار کرده بودم چرا از عصبانیت خودم جسمم و روحم رو ترکونده بودم
ماجرا از این قرار بود که منو حسام یکسالی از ازدواج مون می‌گذشت با عشق ازدواج کرده بودیم عشق در یک نگاه ، حالا سر هر موضوعی دعوامون میشد از لباس و تیپ و خوابیدن و خانواده بگیر تا یه آب خوردن ساده، بار آخر دعوا شدیدتر شد به زد و خورد کشیده شد صدامون بیش از حد بالا بود یهو صدای زنگ اومد حسام با عصبانیت در رو باز کرد ، صدای مرد بود که می‌گفت مشکلی پیش اومده حسام گفت به تو ربطی نداره و در محکم بست و ادامه دعوا یک ربع بعد دوباره صدای آیفون اومد اینبار حسام با عصبانیت شدید سراغ در رفت
مامور پلیس بود ، من هم که صدای گریه ام خونه رو برداشته بود گوشه لبم خون میومد ، یک آقای فوق العاده خوشتیپ با شخصیت پشت مامور پلیس وایساده بود حدس زدم خودش بوده که بار اول اومده ببینه چه خبره و بار دوم پلیس رو اطلاع داده ،
مامور ها سراغم اومدن گفتم امنیت جانی ندارم و حسام رو بردن که فردا برم شکایتم رو مطرح کنم اون آقا بعد رفتن مامور ها اجازه ازم خواست بیاد داخل ، برای من دیگه پرستیژ و آبرو مهم نبود چون روسری سرم نداشتم از بس موهای خرماییم رو حسام کشیده بود لباسم پاره شده بود سگک سوتینم از پشت کنده شده بود …
پذیرفتم و اومد خونه از بیچارگی خودم با صدای بلند گریه کردم ، اون مرد غریبه اومد کنارم نشست و سرم رو تو آغوشش گرفت، هیچ حس گناه یا حرام بودن نداشتم من نیاز به آغوش داشتم
گفت عزیزم آروم باش من اینجام کنارتم همسایه جلو ساختمون تونم اینقدر صدا زیاد بود حس کردم الان یه نفر کشته میشه خانوم به این خوشگلی نباید کتک بخوره ، دستاشو رو پشت کمرم حرکت داد از کتک های حسام درد میکرد ، هیچ‌کس گناه نداشتم خودم رو سزاوار این آغوش میدیدم،
سرم رو بالا گرفت گوشه لبم رو از خون پاک کرد صورتش رو چسبوند به صورتم… آخ چه عطری زده بود لباش رو گذاشت رو لبم و خورد اسمت چیه گفتم دیبا
منم امیر هستم ، سخت در آغوشم گرفت بدون مقاومت لباسم رو بالا زد و صورتش رو وسط سینه هام چسبوند شروع کرد به بازی و خوردن تو کاناپه ولو شده بودیم دستش رو رسوند به جایی که نباید میرسوند داغ شدم با دستش ماساژ میداد کسم رو ، در یک آن این همه درد و کتک جاش رو داده بود به لذت ممنوعه ، من چشام رو بسته بودم ذهنم درگیر رفتن حسام آشغال بود و یه مردی که اصلا نمی‌دونم کیه ، کیرش رو کرد داخل کسم اشکم سرازیر شد چون اون یک غریبه بود و حسام نبود ، حس لجبازی داشتم دوست داشتم بچزونم حسام رو انتقامم رو میخواستم ازش بگیرم تلاقی همه کتک ها
چشام به سختی باز میشد تیره و تار امیر رو دیدم که پیرهن سفید وکت مشکی و یک کراوات سرمه ای و کیر بزرگی که در حال رفت و آمد بود به داخل کسم و هر دو پاهای من رو شونه اش سرعت تلمبه هاش شدید شد پوزیشن رو عوض کرد منو داگی کرد باسنم تو دستاشو کمرم رو محکم گرفته بود و با نعره خالی کرد توم افتاد کنارم پنج دقیقه بعد کسم تو دستاشو بود و تند تند برام میمالوند ، لذت شدید با حس انتقام قاطی شده بود ارضا شدم اون لحظه احساس کردم بهترین ارضا زندگیم بود، خواب آلود شده بودم حس سبکی داشتم ، صدایی تو گوشم گفت ، خیلی جیگر بودی چسبید بهم ، دیگه دعوا نکن با شوهرت… پیشونیم رو بوسید صدای بسته شدن در اومد و اون غریبه رفت و من تخت گرفتم خوابیدم از عالم جدا بودم انگار…
چشم باز کردم خودم رو جمع کردم ساعت ۱۲ ظهر بود از کلانتری سی دفعه زنگ زده بودن…
کاملا ماجرای واقعی
نوشته: گلی




cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
پس لرزه های دور از خانه (۲ و پایانی)

1402/08/04
#بیغیرتی #خیانت #انتقام

ادامه ماجرا…
زمانی از خونه زدم بیرون که قهقه های راحله و فرشاد خونه رو پر کرده بود .
نمی‌دانستم کجا برم و چکار کنم. بی هدف تو خیابون قدم میزدم از شدت بغض گلویم داشت می ترکید. دلم میخواست زار زار گریه کنم . بالاخره خودم رو رسوندم گاراژ حمل بار
ماشین رو لابه لایه کامیونها پارک کرده بودم رفتم به طرفش سوار شدم و اطرافم رو نگاه کردم خلوت بود زدم زیر گریه سعی می‌کردم صدای گریه هایم را کسی نشنود واسه شوفر جماعت گریه کردن ننگ بود.
کم کم هوا داشت تاریک می‌شد و من اون شب توی ماشین موندم به رویاهایم فکر میکردم چی میخواستم و چی شد.
تو فکر خودکشی بودم ولی وقتی که به ریشخند های افشین و راحله بعد از مرگم فکر میکردم منصرف میشدم.
اون شب تا صبح خواب به چشمام نرفت هوا دیگه کاملا روشن شده بود یاد گوشیم افتادم که دیروز تو حالت پرواز گذاشته بودم. گوشیم رو در آوردم حالت پرواز رو خاموش کردم . راستش وقتی فکر میکردم توی گوشی چه صحنه هایی هست وحشت میکردم.
چند دقیقه نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد اولش فکر کردم راحله است ولی با دیدن صفحه گوشی دیدم حسن کلانتر((البته لازم به ذکر است که حسن اغلب تو دعواها و اختلافات رانندگان نقش میانجی رو بازی میکرد یکی از بچه های بامرام گاراژ بود و بچه ها لقب کلانتر بهش داده بودند )) و همکارم بود جوابش رو دادم بعد احوالپرسی مختصر گفت مرد حسابی معلومه کجایی مادرت از دیروز تا حالا صد بار بهم زنگ زده و دنبال تورو میگیره پس چرا گوشیت تو دسترس نیست.
گفتم حسن تازه رسیدم گاراژ. بزار ورودیم رو تو دفتر ثبت کنم خودم باهاش تماس میگیرم.
حسن با تعجب گفت امیر چی میگی چهار روزه ماشینت تو گاراژ خوابیده بچه های دفتر سراغ تو رو می‌گیرند.
گفتم تو کجایی الان؟ گفت تو گاراژ کنار ماشینت .
خودم رو کمی بلند کردم همون طور چشام افتاد به چشماش گوشیش رو قطع کرد و با تعجب منو نگاه می‌کرد اومد به طرفم و یه سلام بهش کردم بدون اینکه جوابم رو بدهد گفت امیر چت شده چشمات چرا مثل بادکنک پف کرده؟
در رو باز کردم و اومد بالا نشست رو صندلی طرف شاگرد و در رو بست گفتم هیچی از کم خوابیه. گفت امیر نکنه گریه کردی راحله طوریش شده ؟
با شنیدن اسم راحله دیگه نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و زدم زیر گریه .
چند دقیقه همون طور گذشت حسن با صدای بلند گفت:امیر حرف بزن ببینم چی شده؟
((گفته باشم که خانواده حسن کلانتر با مادرم نسبت فامیلی دوری داشتند بچه طلاق بود و دو سه سال از من بزرگتر بود پدر و مادرش بعد از گرفتن طلاق هیچ کدوم حاضر به نگهداریش نشدند و باباش ازدواج کرده بود و مادرش زن خوبی نبود که بعدها به علت اعتیاد فوت کرده بود خلاصه مجرد بود))
گوشیم رو باز کردم و دادم دستش بعد چند لحظه به صورت بریده بریده و با تعجب گفت: راحله! چشاش داشت از کاسه میزد بیرون و گفت این مردک کیه ؟ با تکون دادن سرم گفتم نمیشناسم. داشتم انگشتم رو گاز می‌گرفتم که جلو گریه ام رو بگیرم.
حسن کلانتر گوشی رو انداخت رو داشبورد حدودا ۲۰ دقیقه ای هیچ حرفی نزدیم و بعد حسن گفت این فیلم رو کی گرفته؟ گفتم خودم . گفت حالا میخوای چکار کنی ؟
گفتم نمیدونم. یه خورده دلداریم داد و از خیانت مادرش گفت و اینکه بعضی از زنها آبروی مادر بودن رو می‌برند.
دوتایی رفتیم قهوه خونه و دو تا املت سفارش داد به زور بهم خوراند.
بعد گفت: حالا تصمیمت چیه میخوای بکشیش؟
حسن کلانتر همینطور داشت نگاهم می‌کرد.
گفتم نمیدونم. مغزم اصلا کار نمیکنه.
حسن گفت به مادرت زنگ بزن اون بیچاره دق مرگ شد.
ولی به هیچ عنوان نباید کسی مطلع بشه. و وانمود کن تو جاده هستی و گوشیت آنتن نم
انتقام با چاشنی شهوت
1402/08/24
#انتقام #بسیجی #زن_شوهردار

آبان ۱۴۰۱ بود چند روزی میشد که از بازداشتگاهی که بابت خیزش دستگیر شده بودیم و بدترین توهین و تحقیری که تو عمرتون ندیدین و نشنیدین رو ازش آزاد شده بودم داخل رونهام و پشت بازوهام پشت و کمرم ساق پاهام پر از کبودی بودکه از همشون عکس گرفته بودم جلو پدر و مادرم لباس عوض نمیکردم که اینها رو نبینن و غصه نخورن صبح رفتم مغازه و کرکره که رفت بالا همسایه ها چند دقیقه ایی اومدن. و رفتن منم مشغول زنگ زدن به سفارشات شدم که ببینم تو این بیست و چند روزی که نبودم کدوما کنسل شد و کدوما اوکی هستن نهایتا سه تا کار اوکی شد چون بقیه واقعا دیرشون شده بود و نباید معطل من میموندن از اون سه هفته یعنی فقط و فقط یه چیز تو ذهنم بود انتقام از بازجویی که چشم بندم بر اثر چکی که بهم زد کنار رفت و شناختمش قاسم کسکش محله ما بسیجی کون نشور با اون قیافه کیری و البته زنی بسیار قشنگ مشغول دوخت پرده ها شدم چند روزی درگیر بودم و تو این مدت به انواع و اقسام انتقام ها فکر کردم از زیر گرفتن با ماشین تا فرو کردن تیزی به قلبش اما من مثل اونا نبودم من جانی و قاتل نبودم بخاطر بچه هایی که هنوز تو اون زندان بودن لحظه ایی فکر انتقام از سرم کنار نمیرفت
سه چهار روزی گذشت که دیدم قاسم با زنش اول از جلو مغازه رد شد از توی دوربین داشتم میدیدمشون فکر انتقام شعله ور تر شد یه لحظه زنش که اسمش فاطمه بود چادرش رو باز کرد تا مرتبش کنه فکر انتقام جدیدی به سرم زد که اونو بکنم از قاسم بگم یه مرد ۵-۳۴ ساله که حدود ۸ سال بود ازدواج کرده بود و بچه ایی هم نداشت فاطمه هم یه زن واقعا زیبا صورت سفید و مژه بلند و چشم عسلی و درشت و تا زمانی که چادرش رو باز نکرده بود هیکلش مشخص نبود زیر اون چادر و تنها چیزی که مشخص بود کون و سینه درشتش بود و این هم ارثی بود چون هم مادرش سینه و کون درشتی داشت و هم خواهرش به طوری که کیر مرده رو بلند میکرد اونها منو نمیشناختن چون زیاد با محلی هامون دمخور نبودم اما شمارشون رو داشتم
با به صدا در اومدن زنگوله در و کلمه سلام به خودم اومدم
+سلام چه خدمتی از من ساخته اس
×شما مگه جز پرده دوزی کار دیگه ایی هم بلدین؟
+بعله پیرزن خفه میکنیم زن طلاق میدیم زن عقد میکنیم و وو
با گفتن این جملات فاطمه خنده ایی کرد و گفت پس همه فن حریفین
+بعله چجورم بهرحال من درخدمتم
-نرخ پرده و پارچه چجوریه
+بسته به مدل و طرحتون داره
-میشه طرحاتون رو ببینم
+البته این کاغذو خودکار اینم کاتالوگها فقط شماره طرح های انتخابیتون ر. بنویسین تا از روی لپتاپ کارهای اجرا شده رو نشونتون بدم
کاتالوگ و کاغذ رو دادم دستش و خودمم سه استکان چایی ریختم از تو فلاسک و تعارفشون کردم
×ممنون من نمیخورم
+نمک نداره
این کسکشا مگه نون و نمک حالیشون بود
+تا خانوم انتخاب کنه شما گلویی تازه کنین
×ممنون
×اوضاع و احوال چطوره
متوجه شدم کسکش منو شناخت و میخواست از زبونم حرف بکشه مجبور شدم بر خلاف عقیده و تفکرم تعریف کنمو بگم
+والا چندتا جوون با کله شقی و تحریک بیگانه ها کشور رو به آشوب کشیدن
با تک تک جملاتی که گفتم از خودم هر لحظه بیشتر و بیشتر بدم اومد چون دیدم چطور زجر میکشیدن زیر باتوم و شلاق و کتک اما خم به ابرو نمیاوردن
×اره والا
-انتخاب ها تموم شد میشه از تو لپ تاپ نشون بدین
واقعا خوش سلیقه بود اما مونده بودم فاطی با این سلیقه چطور زن این نکبت بی همه چیز شده
+چشم ،به به بهترین طرح ها رو انتخاب کردین
از تو لپتاپم طرح های انتخابی رو نشونشون دادم
×قیمتهاش چجوریه
+درست میکنیم
×تو مگه رایگان کار میکنی
+نه ولی برام مقدوره که باهاتون راه بیام از هر پنجره
انتقام همسایه
1402/08/27
#زن_شوهردار #انتقام

یه روز یه مرد تنها به واحد بغلیمون اسباب کشی کرد و صدای تلویزیونشم خیلی بلند بود و هی میرفتم بهش گیر می دادم که صداشو کم کن وگرنه به پلیس گزارشتو می دم. یه سری داشتم لباس پهن می کردم و دیدم در بالکنش بازه و داره یه زن متاهل از کس و کون جر می ده و زنه هی التماس میکرد که نکن من شوهر دارم و این مرتیکه هم سریع نوک ممه هاشو با انگشت بازی میداد و می گفت خودتم خوشت میاد جنده اگه دوست نداشتی که گزارش تجاوزتو به پلیس می دادی و به شوهرت
می گفتی نه اینکه هر سری بیای بهم بدی تو یه ترسوی مادر جنده ای هم خودتو می گام هم ننتو. منم دلم واسه زنه سوخت و دوربینمو برداشتم و وقتی لخت لخت بودن و تو پوزیشن ایستاده کس زنه رو می گایید ازش فیلم و عکس گرفتم جوری که چهره جفتشون واضح بود. با خودم گفتم فردا میرم بهش می گم که خیلی سر و صدا داری و جنده میاری و منم ازت مدرک دارم و به پلیس گزارش می دم تا بترسه و دست و از سر زنه برداره اگه یه درصد خواست منو اذیت کنه فیلم و عکسو به پلیس
میدم. شب که شد شوهرم اومد خونه و طبق معمول نشست پای تلویزیون . شوهرم خیلی بداخلاق بود و مثل جنده ها باهام رفتار می کرد نه خانومش. هیچ وقتم باهام نزدیکی نمی کنه و فقط مجبورم می کنه براش ساک بزنم و لختم می کنه و انقدر اسپنک می زنه که کونمو و سینه هام قرمز قرمز می شن و بعدشم می زنه کانال سکسی و انقدر منو از کون میگاد که از حال میرم و تو دهنم آبشو خالی میکنه و میره یه چیزی میخورد و می گیره می خوابه. من از کون حال نمی کنم و بیشتر دردم میاد و خیلی اذیت می شم. طبق معمول دوباره زد کانال سکسی ماهواره و بهم گفت بیا اینجا جنده. بهش گفتم حوصله ندارم اصلا که یهو موهامو پیچید دور دستش و گفت مگه دست خودته زن گرفتم بکنمش باهاش حال کنم و منم جیغ زدم گفتم خیلی منحرفی و بلد نیستی به من حال بدی و فقط اذیتم می کنی. یهو قاطی کرد و شروع کرد داد زدن و مجبورم کردن. منم هی می گفت آروم تر حرف بزن آبرومون رفت پیش در و همسایه. داد می زد و می گفت تو رو مثل جنده ها می کنم. درد میکشی حال میکنم توهم ارضا شو وقتی دردت میاد یا بگم رفیقام بیان دونه دونه از کس و کون جرت بدن ارضا شی من کافی نیستم برات. دیدم صداش همه جا رو برداشته از ترس همسایه بغلیمون که نشنوه گفتم باشه بکش پایین ساک بزنم برات. شروع کرد به بوسیدنم و گفت حالا شدی جنده ی خوب خودم. این سری خیلی طولانی تر باهام ور رفت و حین سکس می گفت رفیقم داره میگادت جنده. مثلا می خواست ارضام کنه و هی می گفت کونتو پاره کردم جنده. می دمت غریبه ها بکننت جنده. بعدش میگفت بگو حال میکنم جنده دارم کلی زحمت می کشم. منم مجبوری می گفتم حال می کنم. رفتیم خوابیدیم و صبح که شد شوهرم رفت سر کار و منم رفتم جلو واحد همسایمون و بهش گفتم همه کاراتو میدونم و ازت مدرک فیلم و عکس دارم و دست از سر زنه بکش وگرنه تحویلت می دم به پلیس. بعدشم از ترسم دویدم خونمون و درو بستم. همسایمون تو شوک رفته بود وقتی داشتم دوربین رو نشونش
می دادم و فقط بهم گفت فضولیش به تو نیومده برو هر غلطی میخوای بکن. ظهر شد و داشتم غذا میپختم که در بالکن رو باز کردم بوی غذا بره بیرون که یهو دیدم مرد همسایمون از پشت جلو دهنمو گرفت و گفت مدرک رو پس میدی بهم یا با همین چاقو بکشمت. منم از ترسم گفتم آره پس میدم و دوربینو دادم بهش و حافظشو خالی کرد و دوربین زد تو در کابینت و شکست. در کابینت باز شد و وسیله جنسی های شوهرم از توش ریخت بیرون. مرد همسایمون یه نگاه خنده داری به من کرد و گفت دیشب شنیدم شوهرت می خواد زیر خواب بقیه بشی و نمی تونه ارضات کنه و لابد ازین وسیله ها کمک می گیره که خوب آبت بیاد. منم جیغ زدم و گفتم برو بیرون از خونم و گزارشتو به پلیس می کنم دوباره اگه بقیه رو اذیت کنی. یهو بهم حمله کرد و گفت چه گهی می خوری ؟ منم گفتم به من دست نزن برو بیرون تا به پلیس زنگ نزدم. تا اینو گفتم یهو قاطی کرد و گفت الان بهت نشون میدم چیو باید گزارش کنی. شروع کرد از پشت سینه هامو از رو لباس مالوندن و منم جیغ می زدم و بهش می گفتم منحرف. اونم عصبی تر شد و دکمه ای تیشرتمو باز کرد و ممه هامو از رو سوتین حسابی مالید. تو گوشم می گفت برو با جزئیات گزارشش کن که چه جوری دارم میمالمشون. شروع کردم گریه کردن که بهم گفت سینه های خوشمزتو از تو سوتین بنداز بیرون که بخورمشون خوشگله. بعدشم سوتینمو داد بالا و ممه هام افتادن بیرون و نوکشونم زده بود بیرون. یکم با انگشتش نوکشونو بازی داد و بعدشم شروع کرد به خوردنشون و حین همین کار گوشیشو درآورد و گذاشت روی میز و گفت دارم فیلم میگیرم که گزارش می کنی با جزئیات براشون تعریف کنی چه طوری گاییدمت. شروع کردم التماس کردن که توروخدا فیلم نگیر من هیچیو گزارش نمی کنم اما می گفت من چیزی نمی شنوم صدات خیلی پایینه.
سرگذشت سیاه (۳ و پایانی)

1402/12/01
#انتقام

[ انصافا حمایت خیلی کم بودی ولی من دوست ندارم داستان نصفه بمونه پس تمومش میکنم هرکی خواست
بخونه؛ هرکی هم نخواست بری ی داستان دیگه بخونه.]محنا شروع به ساک زدن کرد ، منم که داشتم تو اسمونا صید میکردم ولی صدای زنگ آیفون حالم رو خراب کرد. ترسیدم خانواده محنا باشن پس سریع خودم رو جمع کردم . محنا رفت و در رو باز ،چشام از تعجب درشت شده بود آخه نباید اون اینجا باشه ، درسته مهدیس بود .
مهدیس: محنا این بازی کثیف رو تموم کن دیگه دلم نمیخواد ادامه پیدا کنه
محنا : نشد عشقم اگر ادامه ندیم آبروی تو می‌ره
مهدیس : به درک دیگه دلم نمیخواد ریختت رو ببینم جنده هزار رنگ .
بعد به من نگاه کرد و گفت: رضا بریم
منم که تو شوک بودم به سمت در حرکت کردم و داشتیم سوار آسانسور می‌شدیم که محنا داد زد: براتون بد میشه بعد میای التماسم می‌کنی .
سوار ماشین شدیم ولی تا وسط های راه حرفی نزدیم‌
ولی وقتی نزدیک های خونه بودیم مهدیس گفت تصمیم رو گرفتم می خوام اون کاری که گفتم رو انجام بدم رضا ولی تو باید قول بدی ازم متنفر نشی
من که تو شوک بودم و برام عجیب بود محنا چیکار میخواد بکنه،گفتم : مهدیس تو عزیز ترین کس منی مگه میشه ولت کنم و ازت متنفر بشم .
مهدیس لبخند زد و گفت: ممنون و لطفاً در مورد امروز به کسی نگو.
باشه
می خواستم در مورد حرف محنا ازش بپرسم که تا اسمش رو آوردم مهدیس داد زد: چیزی نگو
منم ادامه ندادم تا خودش بگهزمان حال
دکتر: خب برای امروز بسه چون حس میکنم حالت زیاد خوب نیست فردا بقیش رو بگو
من: باشه مشکل ندارم فقط میتونم ازتون خواهش کنم فردا بیاید خونه من
دکتر: حتما ، ساعت 9 صبح خوبه؟
من: بله عالیه
روز بعد ساعت 8.56
دکتر : چه خونه بزرگی مگه چقدر پولداره حداقل باید سه برابر خونه من باشه.
دین دین….دین دین
دکتر: چرا باز نمیکنه ؟!بزار زنگ بالایی رو بزنم
….بله
دکتر:سلام ببخشید با آقای رضا … کار داشتم
بله همین الان میام دم در
دکتر: چرا خودش می خواد بیاد
چند دقیقه بعد
بفرمایید این کلید واحد .آقای رضا گفتن بدم خدمتتون
دکتر: پس خودش کجاست
+: آقا رضا دیروز فوت کردن و الان سرد خونه هستن . دیروز که اومدن خونه به من گفتن امروز شما میاین و اینو بهتون تحویل بدم البته ی نامه هم هست
دکتر: یعنی چی فوت کرده تا دیروز غروب که حالش خوب بود.
مرد : درسته بعد اینکه اومد خونه اینو به من داد و گفت که من میرم بخوابم ،چند ساعت بعد رفتم که بگم فلکه آب مشکل پیدا کرده ولی دیدم جنازش روی زمین هست.دکتر به سمت واحد ۲ رفت که روی کلید نوشته شده بود
در رو باز کرد و با صحنه عجیبی مواجهه شد یک خونه پر از عکس های رضا به همراه ی دختر
دکتر : شاید دوست دخترش باشه . واقعا مرد خوبی چرا خودش رو کشت فکر کنم الانه که گریه بیفتم .
دکتر نامه رو باز کرد :
سلام دکتر …. ممنون که کمکم کردی با خودم کنار بیام. اگر این نامه رو میخونی یعنی تونستم انتقامم رو بگیرم و راحت شدم .حتما از خودت می‌پرسی انتقام چی و در جواب باید بگم همون شب که با مهدیس رفتیم خونه آخر های شب بود که صدای جیغی از اتاق خواهرم اومد .
دویدم و رفتم تو اتاق و با جنازه خواهرم رو به رو شدم که مادرم داشت جیغ میزد و گریه میکرد . مهدیس خودکشی کرده بود .
همه خانواده از هم پاشیده بود و مراسم چهلم مهدیس بود همه خانواده جمع شده بودن که به پدر و مادرم رو دلداری بدن همون لحظه ی پیام تو تلگرام برام اومد ولی وقتی خوندمش تعجب کردم پیام از طرف مهدیس بود احتمالا زمانبندی کرده بود
متن پیام:
سلام داداش می‌دونی که چقدر دوست دارم ولی مجبور به این کار بودم راه دیگه ای نداشتم .
ی روز رفته بود
زمین گرد...
1402/12/13
#انتقام

…اسم من محسن است این یادداشتها برمیگرده به سالها قبل که سن من حدود سی وپنج سالی میشد کارمند یکی از ادارات بودم زندگی خوبی داشتم همسرم خانه دار و بسیار زیبا مهربان و متین بود و همراه در همه امور دوران خوبی داشتیم با دوتا بچه یه دختر 7 ساله و یه پسر یک ساله شادو سرزنده .
یکی از اقوام نزدیک که خیلی باهم رفیق بودیم متاسفانه در اثر یه حادثه بد فوت شد خیلی تاثرآور بود ومرگش باعث ناراحتی زیادی شد همه فامیل و دوستان سعی میکردن با همدردی خانواده شو تسلی بدن .
چند روزی گذشت یکمی همه آرومتر شدن واون هیجانات اولیه فروکش کرده بود ما بیشتر وقتا نزدیکشون بودیم تا خانمش زهره جون یا بچه هاش … دوتا بچه هم داشت تقریبا همسن بچه های من پسرش رامین حدود 9 سال داشت ودخترش زیبا هم دوساله بود اگه کاری داشتند انجام بدم…
چند روزی گذشت ما بهشون زیاد سر میزدیم یه روز زهره جون به خانمم گفته بود ظاهرا این پسرشون رامین شبها عادت داشته تو بغل باباش بخوابه و دستشو بذاره رو بدن باباش تا خوابش ببره بعد میبردنش تو اتاق خودش و میخوابوندنش اما این چند روزه که باباش مرده اون اصلا نخوابیده و بشدت حالش خرابه اگر بشه بچه هاشو بیاره خونه ما تا هم با بچه ها سرشون گرم شه هم شبا اگر شد رامین کنار من بخوابه طبق عادتش تا حالش بهتر بشه.
گفتم بگو بیارتش شاید بشه کم کم این عادتو از سرش بندازیم. فرداش زهره رامینو و دخترشو آورده بود خونه ما تا شب با بچه ها بازی کرده بودن من رسیدم خونه شام خوردیم و یکم تلویزیون نگاه کردیم و اماده شدیم بریم بخوابیم خانمم ب من چشمک زد گفت امشب چون رامین مهمون ماست با شما میخوابه منو دخترا هم با هم میخوابیم.
گفتم درسته چون منو رامین مردیم میریم تویه اتاق میخوابیم شما خانوم هام تو یه اتاق دیگه که راحت باشین… و رفتیم روی تخت دراز کشیدم رامینم اومد کنارم با فاصله خوابید یکم باهاش صحبت کردم از دوچرخش پرسیدم جاهایی که رفته از غذاهایی که خورده و ازین کسشعرا… چند دقیقه ای که گذشت ویکم حرف زد بهش گفتم بیا جلو تر کنار من بخواب اومد کنارم بغلش کردم بوسیدمش و نوازشش کردم اونم راحت تر خودشو چسبوند بمن و دستشو گذاشت روی سینه ام از روی لباس .
به ارومی زیر پوشمو دادم بالا ودستشوگذاشتم روی سینه ام یک نفس عمیق کشید و آروم خودشو فشار داد بمن سرشو گذاشت روی سینه دیگه ام و چشاشو بست دیدم به آرومی داره سینه مو میماله هیچی نگفتم یکم مالید و بعد هم خوابش برد…
… از این بچه بگم پوست سفید یکم چاق و هیکل درشت با چشمهای خاکستری متمایل به آبی واقعا قشنگ بود تو صورتش که نگاه میکردی کیف میکردی از زیبایی صورتش… اینقدر خوش صحبت بود که نگو چون باباش اصالتا از ترک های تهران بود اینم به باباش رفته بود وضعشون خیلی خوب بود و همیشه لباسهای آنچنانی و گران می پوشیدند خانوادگی…و این بیشتر قشنگش میکرد خلاصه اون شب یکی دو بار بیدار شدم از فشاری که تو خواب به سینه هام میداد… منم به سینه هام خیلی حساسم خانمم هر وقت میخواد تحریکم کنه با نوک سینه هام بازی میکنه واونارو مک میزنه بشدت شهوتی میشم اون شبم هر وقت بیدار میشدم کیرم بشدت بلند میشد چون اون همش در حال مالیدن سینه هام بود.
اون شب گذشت و اون راحت تا صبح خوابید این کار چند شب تکرار شد بعد خوابیدنش تا تکون میخوردم بیدار میشد محکم سینه مو می گرفت نمیذاشت از کنارش بلند شم چند بار بهوای دستشویی میرفتم از اتاق بیرون چند دقیقه بعد میامد دنبالم و برم میگردوند تو اتاق بشدت تحت فشار بودم خانمم بهم میخندید و میگفت حالا یکم صبر کن خوب میشه چقدر هولی اما این پسره رامین فکر کن
از یادها رفته (۱)

#انتقام #عاشقی #ماجراجویی

سلام و عرض ادب دوستان. مرسی که وقتتون رو گذاشتید تا این داستان رو شروع به خوندن کندید. امیدوارم موضوع به دلتون بشینه و خوندنش براتون جذاب باشه. قسمت‌ها سریعا گذاشته میشن پس بدون نگرانی شروع به خوندن کنید.

قسمت اول:
همه جا تاریک بود. هوا فقط سرد نبود! بلکه پر بود از ترس، هوس، ناامیدی و حتی بوی مرگ! توی اتاقی بودم که دیوارهاش بوی نم می‌داد و اونقدر خالی بود که حتی صدای نفس کشیدنم منعکس میشد. چراغ آویز بالای سرم گاه روشن میشد و گاه تا دقایقی خاموش. در حالی که توی کاپشن مشکیم خزیده بودم و پشت یه میز گرد چوبی روی یه صندلی لق نشسته بودم، با ترس به فرد رو‌به‌روم زل زدم؛ کسی رو‌به‌روم نشسته بودم که معروف بود به «خفاش»!
حق می‌دادم؛ چون چادر مشکی‌ای که روی سر و بدنش انداخته بود و از کل نمای بدنیش فقط پارچه‌ی سیاه‌ رنگ به چشم می‌خورد، به طور مارموزی خشکش زده بود. از صدای نفس‌های ضمختش و بدن قطور زیر چادر، حدس می‌زدم یه مرد باشه. گمی مکث کردم. دست‌هام دیوونه‌وار می‌لرزیدن! عصبی بودم و ترسیده…نگران…شاید هم پشیمون!

کارما داره… .
با شنیدن صدای کلفت و ضخیمش، از جا پریدم. لب زیرینم رو گزیدم و با ترس گفتم:
جان؟
گفتم کارما داره!
آب دهنم رو فرو بردم. چی می‌گفت؟! دو جسم به‌طور ناگهانی محکم روی میز قرار داده شدند. نفسم توی سینه حبس شد و به دو آینه‌ی گردی که روی پایه‌هاشون به سمت من بودن، خیره شدم. از اینکه توی تاریکی به تصویر خودم زل بزنم، بیش از همه چیز بدم می‌اومد. گاه که نور ضعیفی اتاق رو نیمه‌روشن می‌کرد، چشمم بین تصویر وحشت‌زده‌ی خودم توی آینه و چادر سیاه اون شخص، جا‌به‌جا میشد. اونقدر دلهره داشتم که برای اولین‌بار توی این ۲۵ سال، پشیمون شده بودم!
با صدای وحشت‌ناک و ضمختش شروع به حرف زدن کرد؛ اون هم با داد و فریاد:
اسمت را در آینه بخوان! برای زیبایی، شهوت، دل‌ربایی، پیوند عشق میان تو و معشوقه‌ات! اسمت را فرا بخوان! به چشمانت خیره شو که حقیقی‌ترین آینه‌ها در آن‌ها پنهان است! اسمش را به یاد بیاور! اسمش را کنار اسمت بنویس و پیوندی بزن از جنس سرنوشت…پیوندی ناگسستنی که معشوقه‌ات را عاشقت می‌کند! اما طلسم همیشه یک پشیمانی در راه دارد…همیشه بدبختی در راه دارد. به یاد داشته باش!
بدنش شروع به لرزش کرد و من ترسیده، خشکم زده بود. باید چی‌کار می‌کردم؟! باید فرار می‌کردم؟ باید بیخیال هدف ۲۵ ساله‌م می‌شدم؟ چند لحظه بعد، یه کاغذ کاهی روی میز پرت کرد با یه مداد که دورش یه نخ کاموای سیاه رنگ بسته شده بود. با استرس به کاغذ سفید و مداد نگاه کردم. اینها چه کوفتی بودن؟
با خشم گفت:
توی این دایره اسم خودت و مادرت، اسم معشوقه‌ت و مادرشو بنویس!
کمی که چشم‌هام رو ریز کردم، متوجه دایره بزرگی به رنگ سیاه شدم که صفحه رو پر کرده بودم. چراغ آویز توی اتاق، ثابت ایستاده بود و حس بهتری بهم منتقل می‌کرد. لب تر کردم و با دست لرزونم مداد رو گرفتم. به برگه که نزدیک کردم، یهو مُچم میون انگشت‌های کلفتش اسیر شد و با ترس مداد از بین انگشت‌هام رها شد. سرم رو بالا اوردم و به چادر زل زدم. دستش خیلی سرد بود؛ خیلی! انگار دست یه روح دور مچم گرده خورده باشه.
انگشت‌هاش سیاه و ناخن‌هاش از ته کوتاه شده بودن. موهای انگشت‌هاش بلند بود؛ انگار از بچگی نزده بود! با همون صدای پیر و خسته گفت:
یادت باشه کارما داره!
کمی که به دستش زل زدم، دستش رو برداشت. توی دلم پوزخندی زدم. کارما؟! برام مهم نبود! اگه کارمایی وجود داشت باید میزد به کمر اون حروم‌زاده که نزده! تمام شد و رفت!
با سرعت اسم مادرم و خودم، اسم مادرش و خودش رو نوشتم. مداد رو کنار که گذاشتم، برگه رو به سرعت برداشت. با سرعت چند تای عجیب و غریب زد و زیر لب چیزهایی زمزمه می‌کرد که متوجهشون نمی‌شدم. کارش که تموم شد، تاها رو باز کرد و کاغذ رو به سمتم گرفت:
قبل از رابطه‌جنسی تا وقتی می‌خوای این طلسم کار کنه باید اینو بذاری زیر تختش. برو! از اون در برو بیرون و دیگه نیا!
به در پشت سرم اشاره کرد. انگار آزادی رو در یک آن بهم بخشیده بودن؛ چون با سرعت به سمت در فلزی رفتم و خودم رو به بیرون پرتاب کردم. از حیاط کوچیک سوت و کور خونه‌ی اون دعانویس ملقب به «خفاش» خارج شدم و خودم رو از در حیاط به بیرون پر تاب کردم.
نفس‌نفس‌زنان به محله‌ی «سنگ سیاه» زل زدم و به سرعت گوشیم رو در اوردم. با دیدن سه تا میس‌کال از بنیامین، سریع شماره‌ش رو گرفتم و با بوق دوم، صدای شیطونش تو گوشم پیچید:
سلام‌علیکم خانوم! کجایی شما؟
دستی به صورتم کشیدم و مضطرب گفتم:
کجا بودم به نظرت؟ پیش خفاش!
پس بالآخره کار خودتو کردی…الآن کجایی دقیقا؟
سنگ سیاه…می‌تونی بیای دنبالم؟
کمی مکث کرد و بعد گفت:
شرط داره… .
می‌دونستم شرطش رو. مثل همیشه سکس! ولی با این حال گفتم:
چه شرطی؟
با صدای شیطونی گفت:
نیم
مچ دوستمو موقع سکس با زنم گرفتم و انتقام...

#انتقام #تریسام

سلام من ۳۷ سالمه و مینا زنم ۳۲ ساله قدبلند با کون و کوس تپل.الان ۱۰ساله ازدواج کردیم.اصفهان زندگی می‌کنیم و من توی یه شرکت قم کار میکنم و معمولا دو هفته یکبار میام مرخصی. زنم خیلی شهوتی و هاته و وقتی میام همش سکس داریم.مدتی بود زنم هی غر میزد که من حوصله ام سر میره و دوست دارم برم سرکار ولی من موافق نبودم تا کار به غر زدن و اینا رسید ومن بهش گفتم خودم واست یه جای مطمئن پیدا میکنم و یروز اتفاقی یه دوستام که اسمش سعید بود را در مغازه اش دیدم و دیدم زده به یه فروشنده خانم نیازمندیم و من چون سعید از دوستای قدیمیم بود به خانمم پیشنهاد دادم و با سعید هم صحبت کردم و خانمم اونجا مشغول شد و چند ماهی گذشت .کم کم دیدم مینا مثل قبل هات و شهوتی نیست و وقتی من میام مرخصی مثل قبل نیست گفتم حتما چون درگیر مغازه است اینجوری شده خلاصه بعضی وقتا میگفتم نکنه داره بهم خیانت میکنه ولی خب هرموقع زنگش میزدم میدیدم پیش سعید هستش و سعید هم می‌گفت سلام برسان ومن باز شک ام برطرف میشد یکبار که تازه از مرخصی برگشته بودم سرکار به خاطر تعمیرات شرکت تعطیل شد و من مجبور شدم برگردم دوباره به شهرمون و گفتم میرم در مغازه دوستم و خانمم سوار میکنم و میریم خونه ولی وقتی رسیدم دیدم مغازه بسته است زنگ زدم و رفتم خونه و در را باز کردم رفتم تو دیدم صدای آهنگ ملایم میاد و یه جفت کفش مردونه همدم دره و صدای یه مرد هم میاد حالم خیلی بد شده بود و بدنم سرد یواش یواش رفتم از لای در نگاه کردم وای خدای من مینا و سعید لخت تو بغل هم بودن و چنان لب های هم را میخورن که تو این ده سال هیچوقت مینا لبهای منا اینجوری نخورده بود نمیدونستم چیکار کنم گفتم بزار یواشکی ازشون فیلم بگيرم. سعید می‌گفت این چندروز که محمد اینجا بود و سکس نداشتیم داشتم میمردم از شهوت و زنم هم می‌گفت منم همینجور کاش همیشه نگهش دارن سرکار و هی قربون صدقه اش میرفت و می‌گفت این کوس خوشکلم فقط کیرتورا میخواد عشقم و سریع زانو زد که واسش ساک بزنه.وقتی که کیر سعید را دیدم از تعجب دهنم باز مونده بود که واقعا مینا چجوری تحمل میکنه زیر این کیر باشه. یه کیر بزرگ شاید از ۲۰سانت هم بزرگتر کلفت و سفید.مینا شروع کرد واسش خوردن و هی میگفت این کیرفقط مال منه و به این میگن کیر نه هسته خرمای محمد که آدم هیچی نمیفهمه ازش.من زن توام سعیدم .محمد فقط باید کار کند و خرج من و تو را بده و التماسش می‌کرد و می‌گفت بیا بکن تو کوس کونم که یه هفته بود آتیش گرفته بود واسه کیرت.سریع خوابید و سعید هم نامردی نکرد کیرشو یهو کرد تو کوسش که صدای جیغ مینا رفت بالا اخخخخخ وای جووووون بکن جندتو. خلاصه همه جوره سعید تلمبه میزد بعدش گفت قنبل شو میخام کونتا جر بدم و مینا قنبل کرد و با دستش کیر سعید را میزون کرد رو سوراخ کونش و گفت آروم آروم بکن که چند تا گوز هم کرد زیر کیر وسعید گفت آبم داره میاد همش را ریخت تو کون مینا منم یواش یواش آمدم بیرون و هرچی فکر کردم که برم و طلاقش بدم ولی دیدم آبرو خودم میره و به جاش تصمیم گرفتم دفعه بعدی مسلح بشم و از سعید انتقام بگیرم. روز موعود وسط سکسشون یهو اسلحه رو گذاشتم پشت سر سعید و از ترس جونش به گوه خوردن افتاده بود. ازش پرسیدم: ما رفیق بودیم چرا این کارو کردی؟ اونم گفت: مفصله. گفتم: عیب نداره تعریف کن. اونم تعریف کرد که حدود ۶ ماه پیش با یه دختر دانشجو ۲۶ ساله کارشناسی ارشد اهل مشهد بود رفیق شدم
مهسا نه اهل مشروب بود نه سیگار بعد چند بار بیرون رفتن متوجه شدم پرده داره و نمیشه باهاش سکس کامل داشت تا اینکه یه شب باغ بودیم و بساط مشروب چیندم و با پیشنهاد من قبول کرد چند تا پیکی بخوره بعد مشروب بغلش کردم مهسا خیلی دختر سکسی و داغ و پر از شهوت بود
انقدر داغ شده بودیم که نفهمیدیم داریم چیکار میکنیم به خودم ک اومدم دیدم سر کیرم خونیه و پردشو زدم بعد از چند هفته که عذاب وجدان گرفته بودم که زندگی یه نفرو تباه کردم تصمیم گرفتیم بعد از چند ماه بره برای ترمیم چند بار دیگ تو سکس هامون درباره تریسام حرف میزدم و خیلی تحریک کننده بود واسم به مهسا پیشنهاد دادم یک بار امتحانش کنیم که خیلی مخالفت میکرد و با اصرار من قبول کرد
یه روز که مشروب خورده بودیم حسابی تحریکش کرده بودم گفتم زنگ بزنم امیر بیاد؟؟
گفت بزن زنگش زدم به یکی از دوستام آدرس باغ دادم گفتم بیا کارت دارم امیر هم از هیچی خبر نداشت گفت باشه ۱۵ دقیقه طول کشید تا رسیدن امیر منم تو این ۱۵ دقیقه حسابی کس مهسا رو مالیدم و خوردم و شهوتیش کردم ولی نکردم توش منتظر امیر بودیم امیر رسید و همین که در خونه باغ باز کرد مهسا رو لخت زیر پتو دید و به امیر گفتم خواستم سوپرایزت کنم امیر از خدا خواسته رفت زیر پتو و شروع به بقل و لب گرفتن کرد
نمیدونم چطور بگم ولی یه حس خیلی خوبی داشتم من فانتزی تری
یه انتقام خاص و پر ثمر

#زن_بیوه #انتقام

یه دوستی داشتم که تمام زن بازی هامون رو با هم انجام میدادیم لامصب کیس های محشری رو میاورد و خیلی حال میکردیم تا اینکه بهم گفت براش یه وام بگیرم اولش راضی نبودم اما دیدم نباید از دستش بدم و براش وام رو گرفتم و قول داد که اقساطش رو ماه به ماه بده اما دو هفته گذشت و خبری ازش نشد هر چقدرم بهش زنگ میزدم خاموش بود انگار آب شد رفت توی زمین اون موقع هم محدودیت پول نقد نبود و کل مبلغ رو نقدی گرفته بود و هیچ اثری از آثارش نبود البته تقصیر خودم بود هیچ اطلاع دقیقی ازش نداشتم چون لازمم نشده بود همیشه اون زنگ میزد و جاش رو من جور میکردم و با هم اون زن یا زنها رو تا سر حد مرگ میگاییدیم بعدش پولشو میدادم و اون می رفت پی زندگیش منم میرفتم دنبال زندگیم تا دفعه بعد. و توی مدت دو سال همیشه اینجوری بود و هیچ وقتم به ذهنم نرسید که دربارش بدونم ازش فقط یه شماره تماس داشتم که خطشم استعلام کردم یه خط ایرانسل بود با یه آدرس جعلی عملا دهنم سرویس شده بود اما بیشتر ناراحت بودم که دیگه از اون زنهای رنگارنگ و جذاب و سکسی خبری نبود آخه احمق میگفتی پول لازم دارم خودم بهت میدادم چرا غیب شدی ؟!
بدجوری به سکس با اون زنها عادت کرده بودم نعمتی بود که یکباره ازم گرفتش افتادم دنبالش اما لامصب یه جوری گم و گور شده بود که هیچ اثری ازش نبود یه دو سالی گذشت تا اینکه اتفاقی یکی از اون زنها رو توی خیابون دیدم که داشت به یه 206قیمت میداد براش بوق زدم بعد از چند دقیقه انگار 206 قبول نکرد اومد سمت ماشین من و شناخت و سوار شد چون هیکلش خوب بود یادمه چند بار با دوستم بهزاد دوتایی تا صبح جرش دادیم سوار شد و رفتیم درباره بهزاد ازش پرسیدم گفت یه دو سه ماهی هست مرده!
مگر نمیدونستی ؟شما که رفیق گرمابه و گلستان بودید ؟ گفتم نه من یه مدت خارج از کشور بودم ،نبودم ،تازه برگشتم خطشم هرچی زنگ میزنم خاموشه گفت کدوم خط ؟شمارشو گفتم گفت نه این قدیمیه گفتم شماره جدیدشو نداری ؟گفت دارم اما بعد از مرگش خط و گوشی افتاده دست زنش که خیلی هم بی اعصابه شماره رو ازش گرفتم و گفتم از کی تا حالا گوشه خیابونی شدی ؟گفت از وقتی بهزاد مرده یه چند باری هم سراغ تو رو ازش گرفتم اما جواب درست درمونی نمیداد گفتم تو ؟سراغ منو گرفتی ؟
گفت آره مگر چند بار پیش میاد که دو تا مرد شب تا صبح یه زنو بکنن بعدش به زنه بگن پاشو برامون ماکارانی درست کن بد جور دلمون ماکارانی میخواد و خودشون بخوابن گفتم آره یادمه تازه بعد خوردن ماکارانی هم نذاشتیم بخوابی رفتیم استخر اونجا چقدر روت شاشیدیم گفت پس یادته؟گفتم آره گفت راستش با اینکه خیلی نامرد بودید اما تجربه اشو دوست داشتم واسه همین سراغتو گرفتم گفتم کدومو بیشتر دوست داشتی ؟ماکارانی یا شاشیدنه ؟گفت با اختلاف شاشیدنه و خندیدیم بردمش هم حسابی کردمش و تلافی این چند سال رو در آوردم هم دوباره روش شاشیدم تا اینکه خاطره شاشیدنه رو هیچ وقت فراموش نکنه از سکس و شاشیدن که سیر شدم به شماره ای که داد زنگ زدم و یه خانم برداشت خیلی مودبانه سلام کردم و گفتم یه مبلغی رو آقا بهزاد از ما طلب داشتن اما قرار بود یه چیزی رو برای ما بیارن و پول رو بگیرن گفت چی ؟گفتم تلفنی نمیشه باید حضوری بگم خدمتتون گفت ببین آقای محترم من تا فردا ساعت 12ظهر هستم دارم میرم شهرستان آدرس میدم تا قبل از 12ظهر تشریف بیارید گفتم مسافرت تشریف میبرید؟گفت نه کلا دارم از تهران میرم گفتم چشم آدرس رو بفرمایید من فردا خدمت میرسم .آدرس رو گفت منم یادداشت کردم گفت طلبش چقدره ؟گفتم حضوری میگم خدمتتون گفت باشه پس من منتظرتونم همون شبانه رفتم آدرس رو پیدا کردم یه پرسوجو از سوپری محلشون کردم گفت زنش کس و کار درستی نداره و یه مادر پیر داره توی یکی از شهرستانها که فردا دارن میرن همونجا و یه دختر 10ساله داره بنام فرزانه و اسم زنشم فریباست و کلی اطلاعات ریز و درشت و بی ربط و با ربط که اینکه خانواده بهزاد این زنه رو نمی خواستن و حالا بچشم نخواستن و غیره نگاه به ساعت کردم 11شب بود رفتم در خونشون زنگ زدم یه خانم با یه چادر مشکی رنگ و رو رفته که زیرش یه پیرهن مردونه 4خونه زشت پوشیده بود جلوم ظاهر شد قیافش بدی نبود خودمو معرفی کردم و گفتم بهتره بریم داخل حرف بزنیم گفت آخه؟ نذاشتم حرفشو بزنه و یه یاالله گفتم و رفتم داخل و در رو بستم گفت این چه کاریه آقا این وقت شب منم یه زن تنها ؟ قصدتون چیه ؟ احساس کردم ترسیده بهش گفتم نترسید گفتید قراره فردا برید من میخوام که نرید گفت نریم ؟اصلا به شما چه ربطی داره ؟گفتم ربطی نداره اما من به فکر آینده دخترتونم با رفتن شما چه آینده ای در انتظارشه ؟
و حتی در انتظار شما ؟ یه نگاهی بهم کرد و آروم گفت هیچی گفتم قربون آدم چیز فهم بیا تا بهت بگم براش گفتم که من با زنم بخاطر پول ازدواج کردم چون پولدار بود همین الانم
تلافی شیرین

#انتقام

خودم:
سلام وعرض ادب
عباس هستم ۳۰ساله متاهل… خوش قدوبالا و پولدار آنچنانی نیستم اما بی‌پول اصلا نیستم…مغازه خدماتی نرم افزاری کامپیوتر دارم.چون لیسانس کامپیوتر هم هستم…ماشین آپارتمان و درآمدم هم بد نیست.‌ولی گفتم پولدار نیستم.اما شغلم خوبه اونم چرا خوبه چون نون خدمات از فروش بهتره…من با خدمات کامپیوتری شروع کردم اما الان حتی DJهم میفرستم مجالس.‌حتی فیلمبرداری و میکس و مونتاژ هم میکنم اینا رو گفتم چون به خاطره مربوطه…دو تا خانوم هم برام کار می‌کنند.اما داستان من و علت مجرد بودنم که چرا دیر شد ازدواجم. و علت اینکه تا الان که ازدواج کردم خودم تنها توی یک واحد زندگی میکردم چیه؟منو آذر خیلی هم رو دوست داشتیم و داریم. اون دندون پزشکی میخوند…مجتمعی که مادر و پدرم زندگی می‌کنند وابسته به یک ارگانی هست که نمیخوام بگم چیه…ولی تا دلت بخواد آدمای خایمال وخر مذهب توش هستن…مخصوصا یک تیم هست که اکثرا مطلقه و بیوه ۴۰سال بالا هستن که خیلی ادعای خدا پیغمبری شون میشه…اما آذر خانوم کیه نوه عمه منه که خیلی هم خواستگار داره…خوشگل و تودل برو.خب داره خانوم دکتر هم میشه.تازه کرونا داشت تموم میشد کسب و کار من داشت خوب رونق می‌گرفت.عروسیها مجالس شروع می‌شد.من برای کارهای میکس و مونتاژ یک خانمی استخدام کردم لامصب سینه ها ۹۰ولی سفت بزرگ .خوشگل کون گنده کمر باریک…مجرد بود…نمیدونم قبلا شوهر کرده بودیانه اما پرده نداشت…پول خوب می‌گرفت خیلی حرفه ای میکس مونتاژ می‌کرد… خوب کار می‌کرد… من توی مغازه ۳تا سیستم دارم کسایی که میکس و گرافیک کار کردن میدونن برای رندر گیری سیستم بالا میخواد وکار حوصله بری هست…سیستم اول با میزش مال اینه دومی برای یکی دیگه است که فقط فیلم و آهنگ برای مشتری میزنه و روی فلش مموری میریزه…سیستم بعدی مال خودم و کارای خودمه…ولی باهاش کارای شخصی هم انجام میدم…در این بین بعضی وقتا برای خودم هم میام توی این سایت‌ها و کوس کلک بازی هم میکنم…اما کلا توی محل کارم حرمت مشتری و دارم.و بشدت برای حفظ اطلاعات مشتریها ارزش قائل هستم…ولی روی سیستم خودم پره چرت و پرت…بعضی شبا من با آذر جون قبل اینکه باهام قهر کنه چتی مکالمه ای چیزی داشتیم خانواده اش هم می‌دونستن… ولی نمیدونستن که ما چت سکسی که نه ولی لفظی شیطونی میکنیم…شب عید بود تنها مغازه بودم…خداییش چرا دروغ داشتم کارام رو میکردم فیلمای عروسی یک بنده خدا که میکس مونتاژ ش تموم شده بود انتقال میدادم روی هاردش. گفتم تا این داره انتقال میده یک‌کم سوپر ایرانی ببینم…داشتم فیلم میدیدم که آذر زنگ زد…کجایی عشقم .گفتم هنوز مغازه ام گفت۱۲شب رد شده.اونجا چیکار میکنی؟گفتم باید کار مردم تموم کنم پولش رو کامل داده تا سال تحویل فیلمش رو میخواد…کی بشه من برای خودمون میکس کنم.گفت انشالله بزار درسمو تموم کنم…گفت دیگه چیکار میکردی گفتم با سیستم خودم فیلم می دیدم گفت چی گفتم راست بگم یا دروغ گفت هیچوقت بمن دروغ نگو چون اصلا نمیبخشمت…من هم بهت هيچ وقت دروغ نمیگم…گفتم دارم سوپر ایرانی میبینم…گفت وای خاک تو سرت کنند خجالت بکش…حالا چرا ایرانی…گفتم اولا یادبگیرم چکار می‌کنند دوما صدای دختره قشنگه…گفت بخدا اگه اونجا بودم میدونستم باهات چکار کنم…گفتم اگه اینجا بودی که منو عباس کوچولو میدونستیم باهات چکار کنیم.گفت عباس کوچولو کیه دیگه با کسی هستی .خندیدم گفت به چی میخندی گفتم دیوونه با عباس کوچولو دیگه…یک لحظه مکث کرد بعد گفت تو و عباس کوچولو شکر می‌خورید… گفتم عشق عباس آقا توی شلوار جا نمیشه دارم درش میارم بیرون…گفت نه دیوونه یه وقت کسی میاد تو …گفتم نه در بسته است…گفت عباس گفتم جانم گفت برام یک عکس ازش میگیری بفرستی ببینم چی شکلیه و چقدره… ولی تو رو خدا تو ازم عکس نخواه خجالت میکشم. گفتم چشم عزیزم الان برات میگیرم میفرستم…خلاصه که از عباس کوچولو یک عکس درست درمون گرفتم فرستادم…گفت نه دروغ میگی این نیست…گفتم میخوای تمام رخ بفرستم…از دور تر با چهره گرفتم فرستادم گفت…نه این چقدر بزرگه.چند سانته…گفتم همچین بزرگم نیست۱۸سانته ولی خب کلفته…هر کی دیده ترسیده…گفت چی شد کی دیده…گفتم هیچکی بخدا شوخی کردم…گفت عباس خدا شاهده بفهمم غیر از من با کسی لاس زدی یا با کسی دیگه کاری کردی یا بکنی…نه من نه تو…گفتم چشم بخدا دروغ گفتم…خلاصه اون شب تموم شد من این عکس رو ریختم روی سیستم خودم از گوشیم پاک کردم…چند روزی از این ماجرا گذشته بود سیستمم روشن بود خاموش نکردم رفتم پیتزا بگیرم برگشتم. همین منشی من که اسمش هم مهناز بود پشت سیستم من بود‌گفتم اونجا چیکار میکنی؟هیچچی نگفت فقط زود بلند شد رفت پشت میز کار خودش.
چون کارمون زیاد بود عروسی هم زیاد بود قبل ماه رمضون قبل ماه محرم همیشه عروسی زیاده…من و مهناز مونده بودیم کارا رو تموم کنیم.گفت عباس آقا ساعت۱۱رد ش