دَِاَِسَِتَِاَِنَِڪَِدَِهَِ 💦
2.37K subscribers
568 photos
11 videos
489 files
702 links
دنـیـای داسـتـان صـکـصـی🙊
📍 #داستان
📍 #لز
📍 #گی
📍 #محارم
📍 #بیغیرتی
📍 #عاشقانه
📍 ُرد_سال
📍 #وویس_سکسی
📍 #محجبه
📍 #تصویری
📍 #چالش
#لف_دادن_خز_شده_بیصدا_کن‌_💞
Download Telegram
ماجرای من و سارا و شوهرش

#تریسام

سلام اسم من حنانه هست و ۲۹ ساله هستم . یه رشته تحصیلی درس خوندم که کار واسش خیلی کم هست ودوست ندارم جزئیات را خیلی بیان کنم . از اینکه قضاوت بشم ناراحت میشم ولی خواستم بنویسم که چی برای من پیش اومد .
حدود یکسال و نیم با مردی بعنوان ازدواج عقد کردیم و بعد چند ماه مشخص شد اون مرد اهل دود و خلاف و همه کاری هست و سر ماجرایی که خلاف کرده بود رفت زندان و دیگه به نتیجه رسیدیم که مرد زندگی نیست و طلاق قانونی گرفتیم .
هم سرخورده بودم هم بیکار هم حرفا و متلک ها همه که نه درس که خونده درس حسابی هست نه شوهر حسابی و نه کاری و ترشیده شده و تقصیر خودشه و بختش سیاهه و چرت و پرت ها که به گوشم میرسید.
دنیال کار بودم دنبال تفریح و دوری از دوست و فامیل و آشنای فضول بودم و واقعی سر به گریبان شده بودم .
موقع کرونا هم که بدتر شد همه چیز و دائم توی خونه بودم . یه دختر خاله دارم اون یه کم با من دوستی داشت و گاهی سر میزد بهم ولی متاهل بود و زیاد با هم نمیشد باشیم و باید به زندگی شخصی خودش میرسید. ولی گاهی با هم میرفتیم خرید یا کاری داشت با ماشین میومد دنبالم و این تنها تفریح من بود .
یه روز زنگ زد و قرار شد بریم یه مغازه که توی پیج شون دیده بود قیمت ها مناسب هستن و گفت بیا بریم ببینیم چی دارن و ما رفتیم اون محل که جای دور از مرکز شهر بود و یه مغازه معمولی بود ولی انصاف داشت و با نازلترین قیمت چیزای خوبی می‌آورد و اونجا بود که با سارا صاحب مغازه آشنا شدم .
دیگه گاهی پیج شون سر میزدم و قیمت میگرفتم و گاهی خودش استوری میزاشت و پیام می داد و در واقع بیشتر توی نت تبلیغ داشت و دنبال مشتری بود و کم کم با هم دوست شدیم .
دو سه بار سفارش چیزای مختلف دادیم و برای ما با قیمت خوبی تهیه کرد و ما هم مشتری ثابت سارا شدیم .
خرده خرده سارا فهمید بیکارم و بهم گفت اگه حالش را داری بصورت حضوری بیا کمکم و یا توی نت برای پیج من دنبال محتوا باش و اگه چیز مناسبی دیدی پیگیر باش تا تهیه کنیم و بهت درصد سود میدم و خیلی نرم و آهسته با سارا دوست صمیمی شدم و حضوری و بصورت فعالیت توی پیج باهاش همکاری کردم . پول زیادی نداشت واسه من ولی یه جورایی مشغول بودم و کمتر حرف می‌شنیدم.
شوهر سارا مرد خیلی خوب و آقایی هست و اسمش فرشید هست . کارمند (…) بود و شیفت داشتن . ۲ روز حالت روزکار ۲ روز عصر کار ۲روز شب کار و ۲ روز حالت استراحت داشت . وضع مالی خوبی داشتن ولی سارا بابت اینکه حوصله ش سر میرفت اینکار را راه انداخته بود و فرشید خیلی واسش فرقی نمی‌کرد زنش شاغل باشه ولی چون سارا رشته (…) خونده بود و علاقه داشت بهش کمک می‌کرد .
ولی خیلی قید پول و سود نبودند و منبع درآمد اصلی شون این کار نبود و بیشتر سرگرمی بود و خرج و دخل اینکار با هم زوری یه حقوق اداره کار شاید تهش واسه سارا باقی میزاشت .
بعد چند ماه سارا بهم نشون میداد پسرها و مرد هایی که بقول خودش میومدن دایرکت کوس لیسی واسه دوستی و پیشنهاد دوستی چقدر زیاد هستن و خدایی هم اکثرشون آدم له و داغونی بودن وقتی بررسی می‌کردیم عکس و پیج شون را و اون پست و استوری هاشون را متوجه ميشديم بدرد بخور اصلا نیستن .
اما گاهی پسر و مرد خوب و خوشگل هم حضوری یا بصورت مجازی پیام میدادن و سارا باهاش یه جورایی لاس میزد و خودش میگفت فقط گذاشته سر کار ولی به نظرم سارا واقعی دوست داشت با بعضی از اون مرد ها بخوابه و شماره میداد و دوست میشد ولی جلوی من تظاهر می‌کرد که فقط سرکاری هست و مشتری مداری و مخ زدن واسه فروش و جوری که یعنی اینا هم جزئی از کار هست و قصدش فقط فروش هست .
دو سه بار که ساعتها چت میکرد یا حرف می‌زد تلفنی یا گاهی حضوری با این جور مرد ها را کنترل کردم جوری که متوجه نشه و می‌فهمیدم که واقعی خیس میشه و دوس داره با اون شخص حال کنه . ولی ندیدم که این کار را علنی جلوی من بکنه و یا تابلو بازی درمیاره که قراره برن جایی و ملاقاتی هست . فقط گاهی دیرتر میومد مغازه و مرتب شورت را از لای پاش می کشید و خودش را میخاراند و خانمها میدونن دقیقا این اتفاق بعد حال کردن پیش میاد و مشخص بود که سارا شارژ هست یا خسته است و یا خلق و خو و رفتارش عوض شده .
سارا ۲ سال از من بزرگتر هست و ۴ سال بود با فرشید ازدواج کرده بودند. دختر تپل و سفید و توپری هست و چشم و ابرو درشت و قشنگی داره و بدن کم مو با موهای یه کم بلوند شاید بشه بگی .
بعد یه مدت دیگه واقعا سارا باهام راحتر بود و برای من از سکس شوهرش میگفت و آخرین باری که حال کرده و مرتب حرفای مثبت هجده و گاهی هم علنی می گفت فلان زن یا دختر یا مرد عجب نازه و جون میده واسه سکس و احساساتش را کمتر پنهان می‌کرد . یه روز علنی بهم گفت حنانه من با اینکه دیشب با فرشید برنامه داشتیم ولی نمیدونم چرا خیلی خیس شدم و هوس کردم و داغ شده و نکنه حامله شد
م و بحث الکی رفت سمت این موضوع و خیلی ریلکس توی یه موقعیت که خلوت بود پشت میز جوری که از بیرون قابل دیدن نباشه شلوار را باز کرد و شورت را جلوی من یه کم داد پایین و خم شد و داخل شورت خودش را نگاه کرد و گفت وای نگاه کن چه خبره چقدر آب ازش اومده و خندید . بعد هم گفت ببین نگی دروغ میگه و شورت را داد پایین تر و نشون من داد که چه کوس تپلی داره و شورتش هم واقعی نم داشت و گفت شوهر لازم شدم و باهم خندیدیم . بعد گفت ببخشین حنانه جون یهو دلت نخواد و تو هم شانس نیاوردی از شوهر و ببخشین من گاهی از این حرفا میزنم و دلت یهو نخواد و خواستی بگو به خودم شوهرت میشم و دوباره خندیدیم .
بعد اون روز سارا دو سه بار علنی بهم گفت حنانه دلم یه حال حسابی میخواد از اونا که رمق آدم گرفته میشه و از حال میره و بعد خندیدیم و یه روز گفت دیگه گفت حنانه خونه تنهایی آدم میپوسه و من وقتایی که فرشید نیست مخصوصا شب هایی که نیستش اصلا خوابم نمی‌بره و میترسم گاهی و بعضی وقتا هم هوس میکنم و بدتر اذیت میشم و تا صبح بخورم پیچ ميخورم و شوخی شوخی گفت مثل شما مجرد ها مجبور میشم دست بکشم به سر ناتوانش و خندید .
دیگه سارا هر چی تو دلش بود را پیش من میگفت و من میدونستم چون هم خودش هات هست هم فرشید زیاد هات نیست همینکه سارا با بعضی پسرها لاس میزد خیلی دلش میخواد تند تند حال کنه .
یه روز سارا بلیط استخر آورد و گفت به شوهرش سرکار دادن و اگه دوس دارم تا یه سانس با هم بریم و منم برای جکوزی و سونا که داشت گفتم باشه و رفتیم سانس بانوان با همدیگه استخر و خوش گذشت .
بعد اون روز سارا با من شوخی های دستی می‌کرد و بهم دست میزد و میگفت تو هم گوشت خوبی هستی و رو نمیکنی ها و گاهی قشنگ دستش را از پشت می‌کرد لای پای من و می‌مالید و زمانی که بهش میگفتم نکن سارا زشته و اذیت نکن میگفت ایشالا قسمت تو هم یه شوهر مثل فرشید بشه تا حال منو بفهمی . گاهی هم سارا فیلم سکسی نگاه میکرد اوقات بیکاری و به منم نشون میداد و نظر میداد راجع به اون مرد یا زن توی اون فیلم یا نظر از من میپرسید و میگفت تو چه مدلی دوست داری و میخندیدیم . بعد یه چند بار شوخی، ،شوخی عکس های خودش و فرشید را بهم نشون داد . فرشید هیکل متوسط و خوبی داشت و بدنش روی فرم بود . صورت خوبی هم داشت و عکس کیرش را هم سارا بهم نشون داد و کیر متوسط و قلمی و خوش فرمی داشت . دو سه بار سارا بهم علنی گفت حنانه کیر شوهرم تو کونت و حنانه فرشید بکنتت ایشالا و حرفای این مدلی زد و دیگه همه شوخی و حرفی با هم پیدا کردیم و راجع به شوهر سابق من و سکس و کیر و کارای جنسی مون می‌پرسید و من هم واقعیت را میگفتم .
یه روز سارا گفت فرشید شب کاره امشب و فردا شب و میای پیش من تنها نباشیم دوتایی؟ یه جورایی حسش نبود و بهونه آوردم که خونه بابا ومامان اینا گیر میدن و فوری سارا گفت من زنگ به مادرت میزنم و میگم من مریضم و حالم خوب نیست و شوهرم هم نیست و خواهش میکنم ازش که اجازه بده بیای و تو که بچه نیستی دیگه و هر جوری بود منو راضی کرد که خونه زنگ بزنم و اوکی را بگیرم و اوکی را گرفتم .
تا غروب با سارا چند تا سفارش را اوکی کردیم و بعد سارا گفت کی حال داره شام بپزه و پیتزا سفارش بدم؟ پیتزا دوست داری ؟ پیتزا سفارش داد و توی مسیر خونه گرفتیم و رفتیم خونه سارا و از در که داخل شدیم سارا گفت من برم دستشویی و گفت باز این کلوچه من اب از لب و لوچه ش آویزون شده و خندید و وقتی برگشت میز شام را ردیف کرد و با هم پیتزا خوردیم . ساعت حدود ۹ شب بود . سارا بهم گفت مشروب هست میخوای بخوری؟ گفتم نه مرسی گفت آبجو هم هست و نترس الکل کم داره و آورد و یه قوطی باز کرد و دوتایی خوردیم . بعد شام و مشروب سارا گفت چه گرم شدم لامصب و برم دوش بگیرم و پا شد خیلی رله لباس جدید تمیز و حوله حمام آورد و بعدم لباس در آورد و رفت داخل حمام و من نشسته بودم روی مبل و ماهواره نگاه میکردم و موزیک ویدئو میدیم .چند دقیقه بعد سارا اومد و رفت اتاق خواب و سشوار و لباس راحتی پوشید و آمد پیش من و گفت حنانه میخوای دوش بگیری؟ گفتم نه گفت برو حال میده سر حال میشی ولی قبول نکردم و نرفتم و چند دقه بعد سارا میوه آورد و منم گرم بودم بابت آبجو و زیاد دلم چیزی نمی‌خواست. بعد چند دقیقه سارا گفت عزیزم خوابت میاد ؟ گفتم نه زیاد و سارا گفت یه کم حرف بزنیم و حرفایی زد که فهمیدم واقعی هوسی شده و اولش یه کم ترسیدم و جا خوردم ولی کم کم حس کردم سارا میتونه یه دوست خوب مطمئن باشه و خدایی همه جوره هوای منو داشت و اذیتم نکرد و خودش هم متاهل هست و مراقب آبروریزی و این حرفا هست و بعد بهم گفت حنانه لباس راحتی دارم بیارم بپوش و برای من دامن راحتی و یه تی شرت از لباسهای خودش آورد و با اصرار منو متقاعد کرد لباس عوض کردم . بهم گفت حنانه بریم تخت خواب؟ کامل
ا رفتارش مثل مرد ها شده بود . کامل مشخص بود که چه فکری داره و انگاری پاهام سست شدن و زبونم لال شد و فقط گفتم بریم . وقتی رفتیم توی اتاق خواب به شوخی گفتم شوهرت نیاد ؟ گفت نه نمیاد و بیاد هم اول باید منو حال بیاره بعد رمق واسش موند تو را بکنه و خودم جرش میدم و خندیدیم . سارا لامپ را خاموش کرد و چراغ خواب اتاق را روشن کرد . نور آبی داشت . بعد توی تخت کنار هم دراز کشیدیم و حنانه دوباره حرفای سکسی زد و گفت سارا من هر شبی که پریود نباشم و فرشید باشه توی این تخت حسابی میدم ولی سیر نمیشم نمیدونم چرا و انگار هر چی میکنم بیشتر و متنوع تر دلم میخواد و من فقط اینجوری هستم یا تو هم مثل من هستی؟ گفتم بالاخره همه آدمها یه چیزایی را دوست دارن و همش طبیعی هست و بعد سارا گفت حنانه یه خواهش میکنم نه نیار و من دوسدارم امشب یه کم باهات بازی کنم و هم خودت هم خودم را حال بیارم و موافقی؟ گفتم سارا دیوونه شدی؟ گفت تو فکر کن شدم . گفتم کار دستمون میدی ها دختر بیخیال شو . گفت مگه من مرد هستم نترس . فقط،چشاتو ببند و ریلکس باش قول میدم خوش بگذره . بعدم اولین حرکت پا شد و خم شد روی من که به کمر خوابیده بودم و گردن منو بوسید و انگار داروی بی حسی بی هوشی بهم تزریق کرد و دیگه نتونستم حرفی بزنم و دستای سارا اول لباسم را بالا داد و سینه های ۷۵ منو در آورد و انگار مدتها منتظر این فرصت بود شروع کرد به مکیدن سر سینه راستم و دست راستش را هم بدون تلف کردن وقت کرد زیر دامن توی شورت من و گفت حالت میارم امشب و من ساکت بودم و حس میکردم یه مرد انگار منو داره میماله و فقط گفتم کاش میدونستم که قراره چیکار کنیم که شیو کرده بودم کاش رفته بودم حمام و تمیز کرده بودم ولی سارا گفت وقت هست بعد حال مون خواستی برو و کارشو ادامه داد و منو بد جور حشری کرد . حدود چند دقیقه که منو مالوند افتادم التماس چون واقعی داشتم ارضا میشدم . سارا خیلی استاد بود توی حشری کردن و منو تا نزدیک ارضا شدن می‌برد و بعد رها می‌کرد. چند بار اینکار را کرد و دیوانه ش شدم که باهاش واقعی عشق بازی کنم و حس میکردم انگار واقعی کارش را بلده و مثل مرد بهم حال میده . دامن و شورت را در آورد از پاهام و خودم هم اون تی شرت را در آوردم و دیگه فقط دوست داشتم با سارا هر کاری میگه بکنم تا ارضام کنه . سارا گفت حنانه دوست داری ؟ گفتم آره و گفت پس تو هم حال بده که من از تو داغترم و زود میشم اگه واسه من بخوریش و لیسش بزنی و گفت ببخشین و حالت وارونه خم شد دهن من و دقیق کوسش را آورد جلوی دهنم و خودش هم سرش را کرد لای پای من و شروع کرد به لیس زدن‌ و انگشت کردن و حتی سوراخ کونم را آروم حین خوردن با شست دستش مالش میداد و حشری تر میشدم و سعی می‌کردم پاهام را بالاتر بیارم و حنانه استادانه برای من کوس منو خورد و انگشت می‌کرد و ناله منو در آورد و دیوونه م کرد بحدی که حتی فکرش را نمیکردم یه روزی من حاضر بشم برای زن دیگه بخورم مثل خود سارا لای کوس خیس و لیز شده ش را خوردم و راحت زبونم را توی کوس سارا فرو میکردم و بوی کوسش منو یه جورایی انگار داغتر می‌کرد و میگفت یواشتر بخورش زود ارضام میکنی ولی من فقط زبون توی کوسش میکردم و کمر دوتامون گاهی تکون می‌خورد از فرط لذت و قلقلک و هر دو چون شوهر داشتیم و لذت اینکار را چشیده بودیم بیشتر بهم حال میدادیم. و بعد مدتها من یه حال حسابی کردم و سارا بهتر شوهر سابقم منو حال می‌آورد و دقیق میدونست کجا را بخوره بماله ببوسه زبون بزنه چقدر فشار بیاره که دلم بخواد بازم باهاش بخوابم . بالاخره اول سارا ارضا شد توی دهنم همون پوزیشن و کمر چرخوند و توی دهنم آروم شد منو با زبون و انگشت همزمان حال آورد. اون شب یه بار دیگه بعد حمام رفتن دوتایی با سارا حال کردیم و واقعی مثل زن و شوهر شدیم و سوراخ واسه هم سالم نداشتیم و اونشب قول دادیم با هم‌ باشیم همیشه .
حداقل دو بار ما در هفته با سارا باهم حال میکردیم و بعد با پیشنهاد سارا فرشید شوهرش را هم اوکی کردیم تا به منم حال بده و یه جورایی منم شریک سارا شدم و به فرشید جلوی سارا دادم . اینکه بگم سارا منو برای فرشید می‌خواست واقعا ناحق هست و منو سارا خودمون به این نتیجه رسیدیم که فرشید هم منو بکنه و از طرف سارا نه اصراری بود نه اینکه بخواد نامردی در حق من بکنه . چون چند بار تعریف کرده بود که فرشید خوش سکس هست منم باهاش حال کردم . ولی هیچ وقت نه من نه فرشید نه سارا اون احترام و حریم همدیگه را نشکستیم و واقعی همه چیز توافقی بود و زمانی که سارا پریود بود من بجاش با فرشید میخوابیدم و کسی دلخور نبود . فرصت شد مینویسم اولین بار چطور فرشید را هم باهاش سکس کردم جلوی سارا . امیدوارم لذت برده باشین از خوندن سرگذشت من
نوشته: حنانه


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
عمه مهوش

#خاطرات #عمه

این یک خاطره هست وداستان نیست.
اواسط دهه هفتاد سال آخر دبیرستان بودم و مثل همه که تا بچه خوشگلی تو دبیرستان میدیدن سریع تو فکر زدن مخ و کردنشون بودن منم همین حکایت را داشتم.
پسر سال اولی بود به اسم افشین که همون اول سال بخاطر هم مسیر بودن خونه هامون باهاش جور شدم و همون هفته اول به پیشنهاد خودش به کام شیرین بدن سفید و کون تاقچه ایش رسیدم. لااقل هفته ای یکبار با هم بودیم و دیگه فاعل اختصاصیش شده بودم.
همیشه دوست داشت موقع کردنش از دوست دخترهام برایش تعریف کنم و باور کنید سکس با افشین برام دنیای دیگه ای بود.
امتحانات آخر سال را که دادم و بعدش سربازی و … . حین خدمت هم تو مرخصی باهاش بودم تا آخر خدمتم که دیگه بزرگ شده بود و راستش اون لذت گذشته را برام نداشت.
خیلی دوستانه از هم جدا شدیم و کم و بیش تو محل میدیدمش و متوجه شدم با صاحب تعمیرگاه محل که مرد ۵۰ ساله ای بود رفیق شده و با اون حال می‌کنه.
اینا را گفتم تا به اصل داستان برسم. ۲۳سالم شده بود و مغازه‌ای نزدیک خونه باز کرده بودم و کار موبایل میکردم. یک روز سر ظهر که میخواستم ببندم و برم خونه زنی قدبلند و چادری اومد تو و موبایلش سونی اریکسون بود مشکل پیدا کرده بود. مثل معمول بی‌تفاوت مشغول چک گوشی شدم که حس کردم پریشونه. صورتش را از زیر چادر که نمایان کرد نفسم بند اومد. خدا انگار سر فرصت این چهره را تراشیده بود. با صدای ظریفی گفت:
راستش چیزهایی تو گوشی هست که نمی‌خوام کسی ببینه. زل زدم بهش و گفتم: اگه عکسهای خودت را میگی دیر گفتی چون چندتاش را دیدم!
چادرش را باز کرد و بست و گفت: بهت نمیاد هیز باشی و لبخند زد. گوشی را که مشکل حافظه داشت گذاشتم جلوش و گفتم: هر کسی این زیباییها را ببینه لال میشه.حالا من خوبه میتونم حرف بزنم. اگر میخوای گوشی درست بشه باید حافظه اش خالی بشه. دستشو گذاشت رو دستم و گفت: اون عکسام حیفه! میشه نگه دارم بقیه را پاک کنی؟ گفتم: هرچی تو بخوای میشه.تو اراده کن.
زنی حدود ۳۵ساله با ۱۸۰قد و لاغر با چشمان سبز و بدنی کشیده بدون ذره ای چربی. دیگه نمی‌خواستم بدونم مجرده یا نه و فقط بخاطر راهی که میداد گفتم نباید از دست بدمش. تو یک ربع بعدی شماره ها را به هم دادیم و اولین قرار برای فردا صبح و اونم تو خونه خودش که یک چهارراه بالاتر بود گذاشته شد.
صبح روز بعد ساعت ۹ رفتم سمت خونش. آپارتمانی بود و طبقه اول از ساختمانی ۸واحدی. تلفن زدم در را باز کرد و با احتیاط داخل شدم. بعد پاگرد دم در وایساده بود و با دیدنش هاج و واج موندم. با تاپ لیمویی و شلوارک جین در حالی که لبخند میزد رفت تو و منم سریع داخل شدم.
انگار سالهاست می‌شناسمش و رابطه داریم اومد تو بغلم و اولین لب را گرفتیم. سینه های ۷۵ و سفتش رو سینه هام بود و کامل هم قد بودیم.
بوی شامپو میداد و عطرش منو دیوونه کرده بود.چشمام تو خونه میگشت که مبادا نقشه باشه و نره خری پیدا بشه و کونمو به باد بدم!
از چیزی که فکرشو میکردم سریعتر پیش رفت و کمتر از پنج دقیقه بعدش سرم لای پاش بود و داشتم اون بهشت بی‌نظیر را میلیسیدم.این زن چنان شهوتی داشت که الان بعد ۲۵سال هنوز مشابهش را پیدا نکردم. هیچ نقص و ایرادی نداشت و حتی وقتی شروع به ساک زدن برام کرد انگار تمام وجودم از کیرم داشت خارج میشد. زیبایی سینه ها و کس پف دار و سفیدش و لامصب اون چشمها که وقتی داشتم میکردمش و زل زده بوده تو چشمام هنوز برام تکرار نشده.
از اون روز تا یکماه کار هر روزه بود جز وقتی پریود شده بود که اونم برام ساک میزد و با جون و دل تمام آبم را میخورد. تا اون روزی که پای تلفن بهم گفت فردا نمیشه بیای چون شوهرم میاد.
باورم نمیشد و فقط قطع کردم. چه شبها که روتخت جای شوهرش خوابیدم و با این زن زندگی میکردم.چند روزی خبری ازش نبود تا اول هفته بعد اومد مغازه. تحویل نگرفتم و مشتری داشتم. صبر کرد تا خلوت شد و گفت : تو نمیدونی مشکلم چیه و قضاوتم نکن. جواب ندادم و موبایلو گذاشت جلوم و عکسی توش بود. خودش با یک آخوندی عمامه سفید و حدود ۶۰ساله.
به حرف اومد که ده ساله زن اون شده و حاج آقا سه تا زن دیگه هم داره و هر ۴۰روز میاد و ۴روز می‌کنه و می‌ره. تازه قبلش هم می‌پرسه تا مبادا پریود باشه!
انگار همه چی شسته شد و رفت. زن شوهردار خط قرمزم بود اما زن آخوند از هر حلالی حلالتره. همون شب گل و شیرینی گرفتم و رفتم پهلوش. اون شب انگار تحریک شده بودم و با جون و دل میکردمش. چند روزی ادامه میدادم که یک روز آلبومهای عکس آورد تا تماشا کنیم. دوتا خواهر بزرگتر داشت و دوتا برادر و خودش بچه آخر بود.
آلبوم را ورق میزدم که یکباره هنگ کردم . عکس افشین عشق دبیرستانیم در حالی که کنار او و برادرش بود خشکم کرد. پرسید چیه برادرم را میشناسی؟ نگاهی بهش کردم و گفتم: افشین برادرزاده توست؟!
زل زد بهم و گفت: ای تف تو ر
وت و از خنده ولو شد روی تخت. یکبار بهش گفته بودم که با پسر خوشگلی سه سال رابطه داشتم و چهره اش منو یاد اون میندازه و دیگه حرفی نزده بودیم.
باورش نمیشد افشین مفعول بوده و حتی گفت روش حس هم داشته!!! دیگه این رابطه محکم‌تر شد و یاد سکس با افشین افتادم که همیشه موقع کردن از بدن خاله و عمه هاش می‌گفت تا منو بیشتر تحریک کنه.
مهوش زنی بود که تا ۴۷سالگیش باهاش بودم و چون بچه دار هم نمی شد هم حاج آقا زیاد نزدیکش نمیومد و هم من راحت بودم.
سیزده سال با مهوش زندگی کردم و بهترین سکسها را با هم و حتی چندتا از دوستاش تجربه کردم.کافی بود زنی چشمم را بگیره که اگه اهلش بود مهوش ظرف چند روز برام جورش میکرد. از ۴۰که رد شد گفت باید دختر جوون بکنی که حال بیای من پیرت میکنم! حتی خواست افشین را خبر کنه تا به کامش برسم اما مهوش زنی کامل و دوست داشتنی برام بود. گرچه ۱۱سال اختلاف سنی داشتیم اما یک روز بی خبر خونه اش را و موبایلش را عوض کرد و رفت. تنها از باجه تلفن زنگ زد و گفت: میرم تا بتونی ازدواج کنی چون من مانع زندگی تو میشم.
هنوز ازدواج نکردم و هنوز چشمم تو خیابونا میگرده تا بلکه روزی ببینمش. خلاصه اگه افشین را هم ببینم اول بهش میگم عمتو گاییدم آدرس مهوش را بهم بده!!!
نوشته: شهرام


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
شیخ کونده و پیر مقدس

#طنز

در روزی آفتابی که هوا بسی مطبوع میبود شیخ ملا حکیم پشم الدین شوت شوتانی, متخلص به شیخ شورتکانی ,بعد از طی یک راه طولانی به حوالی روستایی تخمی رسید که مردمانش بس زیاده مذهبی میبودند پس شیخ پشم الدین شورت کانی در زیر درختی که سایه ای دلفریب داشت لختی مشغول به استراحت بشد .شیخ عمامه از سر بر بداشت خر را به درخت ببست ,آنگاه پاهای خود را دراز کرد و دستی از روی خشتک بر اژدر مبارک خویش کشید انگاه با آلتی نیمه شق دستانش را زیر سرش قرار بداد و بخسبید …
پیرمردی عن چهره با مشاهده شیخ به طرفش برفت و با ناراحتی فریاد کشید:
کیرم در دهانت یا شیخ … تو دیگر چه کافری هستی؟
شیخ پشم الدین که از صدای کیری ان پیر فرتوت پشم و پیلش بیکباره بریخت , آرامش خود را از دست بداده و جواب داد:
کوصکش چرا بر من ناسزا می گویی؟ قرمساق به چه دلیل گمان می کنی که من کافر هستم؟
پیرمرد جواب بداد:
ای شیخ نسناس تو با گستاخی دراز کشیده ای در صورتیکه پاهایت به طرف مکه قرار دارند و به همین دلیل به خداوند توهین کرده ای!
شیخ که پیرمرد را بسی خرمقدس بدید , خایگان خویش را قدری بخاراند , با طمانینه از روی خشتک دستی بر اژدر خویش کشیده و قلنجش را در بکرد ,آنگاه از نو دراز کشیده و در حالی که چشم های خود را می بست گفت:
(( کیری خان اگر می توانی مرا به طرفی بچرخان که خداوند در آنجا نباشد! ))
پیرمرد که چنین سخن حکیمانه ای از شیخ پشم الدین بشنید ,خشتک خویش را جر بداد وبا خشتکی چاک شده در زیر سایه الاغ شیخ دراز بکشید و بخسبید …
تمام
نوشته: قاسوم



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
من برای چی ساخته شدم؟

#گی

آهنگ بیلی ایلیش: what was I made for
احساس متفاوت بودن رو اولین بار وقتی رفتم مهدکودک پیدا کردم
خیلی بچه بودم که بخوام بفهمم دلیلش چیه ولی میدونستم متفاوتم.
از خانواده ای اومده بودم که هیچوقت باعث نشدن بفهمم متفاوتم ، چون دلیل همه کارام و مدل رفتارم رو به سنم ربط می دادند و خیلی دید جنسیتی کلا نداشتن راجب رنگ مورد علاقه و انیمیشن و اسباب بازی و غیره…
ولی جامعه به مرور طی این 22 سال تفاوت هام رو توی سرم کوبوند.
مگه دختری که :
+فوتبال دوست نداری
+اینقدر ساکت و آرومی
+رنگ بنفش دوست داری
+اینطوری راه میری
+با ناز حرف میزنی
+اینقدر راجب چیزای دخترونه میدونی(مثل بقیه مردها نمیگی کانسیلر ، یه نوع رژ لبه :) )
شروع داستان من با این چيزهاي ساده بود
رفته رفته عاشق شدم ، ولی عشق هم متفاوت بود برای من.
اسمش نیما بود و من تازه ۱۲ سالم بود و اصلا هیچ چیزی راجب سکس و جنسیت رو غیره نمیدونستم
فقط عاشق شدم ، اونم منو دوست داشت .
یکی از قشنگترین خاطره ای که داشتم ازش این بود که برام یه دفتر شعر نوشته بود ، نه مه خودش شعر بگه ولی از جاهای مختلف برام جمع کرده بود توی یک دفتر ، اون دفتر اون روز بنا به دلایلی دست مدیر موند و من دیگه هیچوقت ندیدمش.
من خیلی توی دوران تحصیلی دوست داشته شدم ، ولی الان میفهمم که اونا هیچکدوم حسشون مثل من نبود و الان همه با دختر رابطه دارن.
اوایل حس میکردم که من باید دختر می بودم و مشکل ازمنه. بعدها فهمیدم آدم هایی مثل من هستن و عشق به جنسیت نبود
الان که دارم براتون مینویسم ۲۲ سالم شده . بچگی به خدا اعتقاد داشتم ولی الان نمیتونم
چون خدای مردم من ، من رو گناهکار میدونه در حالی که من آفریده خودشم ، و من وامثال من میدونیم که با زاده شدیم با این حس .
پس دیگه خیلی برام سخت با خدام هم صحبت کنم ، آخرین بار بهش گفتم تو این کارو بامن کردی ، پس باید بقیش هم پیشم باشی.
مراسم عروسی رو خیلی دوست دارم ، ولی روزهای بعدش رو نه
با خودت فکر میکنی که چقدر قشنگه همچی و همون لحظه یه صدایی بهت میگه که ولی تو قرار نیست هیچوقت تجربش کنی.
برای ادم های دگرجنس گرا دوستی راحت تره ، از یه پسر خوشت میاد و میری بهش پیشنهاد میدی
و لازم نیست راجب اینکه اون گرایشش متفاوت باشه فکر کني.
الان که مینویسم بعد از چندین سال حس عشق دارم به یکی
ولی خب کاملا میدونم که پسر عمو ی عزیزم گرایش متفاوتی داره . خیلی سخته که فکر کنم قراره با کسه دیگه ای باشه
بار اولم که مینویسم و خیلی حرف داشتم ولی تا قلم به دست اومد کلام ته کشید.
و الان همش توی سرم اهنگ کیتی پری پلی میشه:
in another life I will be your girl
در زندگی دیگر من دختر تو میشوم :)
نوشته: ایهام



cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
سکس های رضا (۲)

#دنباله_دار

...قسمت قبل
بعد سکس خفنی که داشتیم هانیه گفت اجازه میدی بخوابم دیگه گفتم اجازه منم دست شماست بغلش کردم خوابیدیم یکساعت بعد بیدارم کرد گفت رضا بریم گفتم آره گفت لباس منو بده بپوشم گفتم هانیه میشه یبار دیگه بخوری برام گفت دیگه پررو شدی گفتم خواهش کیرم نشون دادم گفتم ببین چطوری صاف شده برا تو سرشو گرفتم آوردم پایین یکم مالیدم لبش شروع کرد ساک زدن آخ چطوری می‌خورد زبون مینداخت از تخمام شروع می‌کرد تا سرش می‌رسید سرش ارم میرفت تا ته کیرم می‌خورد مینداخت لای سینش زبونشون در می‌آورد نوکشو لیس میزد داشتم دیوونه میشدم گفت داره دیرم میشه باید زود بیارمش انداخت تو دهنش بعد یکار می‌کرد گرما میزد ب کیرم چند ثانیه نشد دیدم آبم داره میاد پاشید تو دهنش یه دفعه دیدم سرفه میکنه گفت چرا نمیگی آبت داره میاد گفتم دفعه قبل خوردی گفتم نیاز نیست بگم دیگه گفت کیرتو تا دسته کردی تو گلوم آبت پرید گلوم گفت باشه از دفعه بعد میگم گفت پرو دیگه عمرا منو ببینی بعدشم آبم که از دهنش ریخته بود رو با زبون تمیز کرد گفت کمبود آب داریم دوتا ساک بکیرم زد تمیز کرد بلند شد رفتیم
شبش دیدم هانیه زنگ زد گفت به صبا زنگ زدم گفته خواستگار دارم دیگه به رضا بگو زنگ نزنه یکم صحبت کردیم تموم شد دو روز بعد هانیه اومد مغازه یکم نشستیم گفتم خوابت نمیاد گفت من از خواب بمیرم دیگه پیش تو نمیام چند دقیقه بعد رفت ۲هفته بعد یه شب ساعت ۱۲ شب زنگ زد حال واحوال گفت رضا خونه دعوام شده پیشه کلید خونتو بدی من برم اونجا گفتم کجایی گفت سر کوچه خونت واستادم گفتم بیا من اینجام گفت اگه خودت هستی نمیام گفتم این موقع شب میخوای کجا بری مسخره بازی درنیار بیا که بعد گفت جلو درم باز کن بیام تو در باز کردم اومد تو تا دست داد من یه لبم ازش گرفتم گفت جلو در لب میگهری خدا بداد من برسه خندیدم گفتم نه اینکه توام بدت میاد گفت کثافت پرو گفتم شام خوردی گفت نه گفتم بریم بیرون پس یه چی بخور بیایم گفت حالشو ندارم گفت بیا بریم تا صبح باید بیدار بمونی جون داشته باشی گفت همش بفکر خودتی رفتیم بیرون یه ساندویج گرفتیم خوردیم اومدیم رسیدیم خونه لباس درآوردم با شرت نشستم رو مبل تا من دید گفت راحتی گفتم من راحتم تو کی میخوای راحت بشی گفتم بریم رو تخت گفت فعلا زود یکم اینجا صحبت کنیم بعد بریم گفتم باشه بیا رو پای من بشین اومد نشست گفتم چرا خونه بحث کردی داشتیم صحبت میکردیم من لباسشو درآوردم گفتم میخوام گرمای بدنتو حس کنم سوتین باز کردم لخت تو بغلم رو مبل دراز کشیده بود من همش یک کلمه صحبت می‌کردم یه میک میزدم سینشو کیرم سیخ شده بود اون شلوار لی داشت گفتم هانیه شلوارت پوست کیرم کند پاشو درارش گفت من از خدامه اونو از کار بندازم این حرف می‌زد داشت شلوارشو در می‌آورد تا اون شلوار دربیاره من شرت خودمو درآوردم اومد بغلم کیرم انداخته بودم لای پاش هانیه کرمش گرفته بود هی فشار میداد سرش باد می‌کرد میخندیدیم بعد چند دیقه گفتم بریم رو تخت صحبت کنیم گفت بریم رفتیم رو تخت من شستشو درآوردم گفت بشین روش میخوام تو کست باشه صحبت کنیم یه تف زد رو کیرم نشست روش گفتم حالا بیا بغلم بغلش کردم ناز میکردم داشتیم صحبت میکردیم ده دقیقه بود تو همون حالت بودیم دیدم داره آروم خودشو جلو عقب میکنه گفتم دوست داری شروع کنیم گفت رضا چقدر جالب بود این حرکت وقتی تو کوس بود بدون اینکه کاری کنیم ارضا شدم گفتم گرمای این خودت باعث میشه ارضا بشی پاشد از رو کیرم اومد ساک بزنه گفت رضا کیرتو ببین اینقدر خوب ارضا شده بود کیر من از آب کوس اون خیس خیس شده بود رفت پایین گفت بذار ببینم آبم چه مزهست شروع کرد ساک زدن باز من رو هوا بودم بلندش کردم خوابوندم رو تخت رو به بالا گفتم دست به سینه بشو تو این حالت کیرم انداختم تو کوسش شروع کردم تلنیه زدن سینه‌ای هانیه پرت میشد بالا پایین یکم کردم تو چند پوزیشن دیگه کردم داشت آبم می‌آمد گفتم بهش اومد باز همشو خورد گفت هیچوقت نباید آب هدر بره خوب کیرم تمیز کرد اومد پیشم دراز کشید ساعت نزدیک ۲ شده بود داشتیم صحبت میکردیم گفتم راند بعدی بریم بگیریم بخوابیم گفت باشه همونجور که تو بغلم بود انگشتمو انداختم با سوراخ کونش بازی کردن گفت رضا من کون نمیدم من گذاشتم رامین پردمو بزنه که از کون ندم گفتم خودت که میدونی من قزوینیم عاشق کونم دیگه هیچی نگفت انگشت انداختم تو کونش گفت فقط آروم رضا ۶ ماهه کون ندادم گفتم خیالت راحت یکم باهاش بازی کردم یکم که جاباز کرد ی متکا گذاشتم زیر کونش آوردم بالا کیرمو تنظیم کردم سرشو حول دادم توش ی آخ بلند کشید گفت رضا گذاشتم همونجور موند توش رفتم رو سینه‌اش شروع کردم خوردن آروم تلنبه میزدم دیگه صبرم تموم شد رفتم رو لباش شروع کردم خورن یدفع تا ته کردم توش لب من گاز گرفت گفت جر خوردم بکش بیرون دارم میمیرم من نگه داشتم
توش شروع کردم باز سینهاشو خوردن بعد چند ثانیه گفت رضادجلو عقبش کن منم شروع کردم تلنبه زدن کل کیرم در می‌آوردم باز محکم میکردم توش حالت سگی کردمش میگفت خودم میخوام جلو عقب کنم میله تخت گرفته بود تا سرشو می‌آورد بیرون محکم می‌شست روش دیدم لرزید گفت وای رضا چقدر خوبه این ولو شد منم شروع کردم تلنبه محکم زدن کوسشم مالیدن داشت دیونه میشد دیگه قشنگ جیغ میزد متکا دادم بهش گفتم تواین جیغ بزن اون همچین میلرزید منم ارضا شدم محکم چسبیدم بهش کل آبم خالی کردم تو کونش گفت چرا ریختی تو میدادی بخورم گفت آبی که به کون رواست برای خوردن حروم رفت دستشوی خودشو تمیز کرد اومد بغلم گفت مرسی رضا خیلی خوب بود هم بغل کردیم خوابیدیم ۱۰ صبح بیدارش کردم گفتم تو میمونی اینجا یا میری چون باید برم مغازه گفت نه منم میرم پاشد کاراشو کرد گفت بریم گفتم هنوز خداحافظی نکردی اومد دید دست بکیرم گفت کونم هنوز درد میکنه گفتم خدافظی فقط ساک زدن گفت برا خودت قانونم میزاری یه ساک خوب زد آبم خورد بلند شدیم رفتیم تو راه میگفت این گودرز پارم کرد دارم میلنگم گفتم دست خودم نبود ۲ هفته صبا نبوده این وحشی شده بود گفت یکی از دوستام هست ببینم میتونم جورش کنم برات گفتم خودت هستی دیگه دوستو چیکار میخوام گفت من دوست پسر دارم ولی دوستمو اوکی میکنم بعد ۱ماه یه خواستگار تو ترکیه پیدا کرد رفت اونجا
ادامه دارد
نوشته: رضا


cнαɴɴεℓ: ‌ ♥️‌✘
🍓 @DASTAN_SSX18
●▬▬▬๑۩۩๑▬▬▬●
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
مرده ها و زنده ها (۲)

#خیانت

...قسمت قبل
روی تخت نشسته بودم. پاهام رو باز کرده بودم و بهاره، بین پاهام نشسته بود. کیرم توی دستش بود. برام جلق میزد. گاهی سرش رو می بوسید. یک هفته از سکسم با الهه گذشته بود و تقریبا یک ماه میشد فرصت سکس با بهاره فراهم نشده بود. با اینهمه، کیرم بزور بلند شد و حتی درست هم حس نمی گرفت. انگار هیچی مثل همیشه نبود. حتی بهاره هم فهمیده بود.
_چته امروز؟
_هیچی بابا داریم حال می کنیم دیگه!
_آخه مثل همیشه وحشی و گرسنه نیستی
یهو دستش، دور کیرم محکم شد و جوری فشارش داد که آخم بلند شد.
_نکنه با کس دیگه ای سکس می کنی؟
_نه بابا دیوونه شدی مگه…فقط یکم خستم
زل زد توی چشمام.
_فقط همین؟
دست انداختم زیر بغلهاش و کشیدمش بالا و بغلش کردم. بوسیدمش و گفتم:معلومه که همینه تو که میدونی من از صب تا شب دارم جون میکنم…همش کار و کار و کار
لبم رو بوسید
_حالا این حرفا رو ولش کن. بچسب به سکس
تصمیم گرفتم ذهنم رو روی سکس متمرکز کنم و دل بکار بدم. بعد از یکم بوسیدن و خوردن سینه ها، خوابوندمش و خودم توی بغلش خوابیدم. گرمای بدنش یکم سرحالم کرد. دست بردم لای پاهاش و متوجه خیسی کوسش شدم. معطل نکردم و کیرم رو وارد کردم و تلمبه ها شروع شد.
بهاره رو از زمان دانشگاه، می شناختم. نه فقط دوست دختر که حتی بصورت غیر رسمی نامزدم بود. یه جورایی خودمون توافق کرده بودیم که نامزدیم و در واقع حتی هنوز خواستگاریش هم نکرده بودم. یعنی منتظر پیدا کردن یه شغل مناسب بودم تا با توپ پر برم خواستگاری و از خونوادش، نه نشنوم. متاسفانه با وجود گذشت دو سال از پایان خدمت، هنوز شغل مناسب مدرک تحصیلیم که حقوقش درخور باشه پیدا نکرده بودم.
_آخخخ معلومه داری چه گوهی می خوری؟
با این جمله بهاره از دنیای فکر، بیرون پریدم.
_چی شده؟…چیکار کردم مگه؟
_چه سکسیه امروز می کنی؟ فقط یه سره بکش بیرون و بزن داخل، رباتی؟…نه حسی ،نه حالی ،نه حرفی …اه… زخم شدم… برو اونور نمی خوام اصلا
حق با بهاره بود. توی این سکس واقعا هیچ حس و شوری نبود. دست خودم نبود. بعد از اون سکس وحشیانه و نفس گیر با موجود هاتی مثل الهه، اونم تحت تاثیر مواد که هر سلول بدنم رو درگیر سکس کرده بود، الان بهاره با همه زیبایی و جذابیت هاش واسم مثل ماست بود. همونقدر سرد، همونقدر ساده و همونقدر دست یافتنی و در نتیجه بی حس و حال!
_نه صبر کن… ببخشین فکرم مشغوله
صورتم رو بین دستاش گرفت.
_میشه بگی دقیقا فکرت مشغول چیه؟
لبش رو بوسیدم و گفتم ولش کن بیا حالمون رو بکنیم. برش گردوندم و نشستم پشتش و پهلوهاش رو محکم گرفتم. اما دوباره کون سفید و خوش فرم و موهای خوشرنگ الهه و اون خالکوبی لابیرنت عجیب پشت گردنش توی ذهنم اومد. یاد اون انرژی عجیبی افتادم که اون شب در تمام طول سکس، همه بدنم رو احاطه کرده بود و همه چیز رو یجور جادویی و عجیبی دلچسب و خواستنی کرده بود. در مقایسه با اون حال و هوا، این سکس واقعا سرد بود. حس می کردم حتی کوس بهاره هم سرده و یه دفعه گوشیم زنگ خورد. داشتم تلمبه می زدم اما صدای گوشی روی اعصاب بود. بهاره سرش توی تشک تخت بود و قمبل کرده بود. من پشتش نشسته بودم و سرک کشیدم سمت میز و صفحه گوشیم رو دیدم. الهه بود!حتی دیدن اسمش روی گوشی، بدنم رو داغ کرد. متوقف شدم.
_اه سجاد!..جواب نده
_صداش روی اعصابه …شاید واجب باشه
از تخت پایین پریدم.
_الو
_فراموشم کرده بودی؟
بهاره روی تخت نشسته بود و با حرص، علامت قطعش کن می داد. با انگشت اشاره بهش علامت دادم یعنی یه لحظه صبر کنه. از اتاق زدم بیرون و اومدم توی هال
_نه بخدا
_پس چرا بهم زنگ نزدی؟
_گفتم شاید مزاحم باشم
_بیا پیشم
_همین الان؟… آخه الان کار دارم
_دلم برات تنگ شده…می خوام ببینمت
_باشه حالا ببینم…
_همین الان بیا… منتظرتم
گوشی توی دستم بود. خودم توی فکر، مثل خواب زده ها وارد اتاق شدم. با صدای بهاره بخودم اومدم.
_کی بود؟
_گوشی رو گذاشتم روی میز و برگشتم روی تخت
_مهم نیست
لبش رو بوسیدم. کیرم رو گرفت توی دستش
_اینکه خوابیده
_الان درست میشه… برگرد
دوباره رفتیم توی پوزیشن، ولی عجیب بود. یعنی باورم نمی شد یه روزی بهاره لخت و توی استایل داگی جلوم باشه و کیرم مث فنر بالا نپره! مگه می شد؟ اونم وقتی که یک هفته بود هیچ سکسی نداشتم. چسبیدم بهش و شروع به مالیدن کیرم به شیار کوسش کردم. ولی فکر الهه تمام ذهنم رو مشغول کرده بود. اینکه الان منتظرم بود، دلش برام تنگ شده بود و اون سکس اون شب، قرار نبوده فقط یه رابطه یه شبه باشه. بعد از چند ده ثانیه، کیرم تازه داشت سفت میشد. ولی این سکس واقعا هیچ چیز هوسناکی درش نبود. بیشتر عذاب بود. یه جور انجام وظیفه زوری و دلبخواهی و یه لحظه با همه وجودم حس کردم نمی خوامش. نه تنها نمی خوامش که حتی دیگه بودن توی اون خونه، برام عذاب آور و تحمل ناپذیر شد. حس خفگی بهم دست داد. باید از اون خونه
می زدم بیرون، آره باید به سرعت بیرون می زدم و خودم رو از اون خفگی و بیزاری کشنده راحت می کردم. بلند شدم و شروع به پوشیدن لباسهام کردم. بهاره شوکه شده بود.
_داری چیکار می کنی؟
_ببخشین باید برم
_لطفا نرو…
دستم رو گرفته بود.
_ببخشین واجبه باید برم.
دیوونه شده بود و صداش بالا رفت.
_آخه این چه کار واجبیه که وسط…واقعا که …یه ماه صبر کردیم تا امروز، حالا یهو داری میری؟
لباس پوشیدنم تموم شده بود و بهاره هم فهمید که داد و بیداد، فایده نداره. پس دم در هال خودش رو بهم رسوند. منو چسبوند به دیوار و یقه لباسم رو گرفت و با حالت عصبی، شروع به مرتب کردنش کرد.
_باشه اگه واجبه برو فقط بهم بگو که دوسم داری
_دوست دارم
_ببوسم لعنتی…
اشک اومد گوشه چشمش، اشکش رو پاک کردم و بوسیدمش. اما بازم با دستهاش مانع حرکتم شد. بینیش رو بالا کشید و توی چشمهام زل زد.
_ببین سجاد ،می دونم ذهنت درگیره…درک می کنم. دو ساله کار درست و حسابی نداری و توی بلاتکلیفی موندی. ایشالا این مصاحبه ای که دادی اوکی میشه و از این وضعیت نجات پیدا می کنیم.
سرم رو پایین انداختم. راستش اون لحظه از خودم بدم اومد. کسی رو رنجونده بودم که شیش سال، وفادارانه به پام نشسته بود. اما افسار الهه، محکم تر از این حرفها بود. پیشونیش رو بوسیدم.
_ایشالا…فعلن دیگه باید برم
دو طرف صورتم رو گرفت و بوسیدم
_باشه عزیزم… فقط لطفا خیلی بهش فکر نکن و… زنگ بزن
توی ماشین، یه لحظه دو دل شدم. سرم رو بین دستام گرفتم. واقعا باید می رفتم؟ می دونستم دارم به زندگی خودم و بهاره تر می زنم. می دونستم نباید برم اما همون انرژی قوی، انگار از راه دور هم می تونست من رو به سمت الهه بکشونه. استارت زدم و حرکت کردم. شور و عجله برای زودتر رسیدن به الهه با حس شماتت و عذاب وجدان همراه شده بود. بهاره واقعا عاشقم بود. چند وقتی بود یه خواستگار سمج هم پیدا کرده بود و با اینکه خونوادش هم موافق بودن اما روی نه گفتن خودش مونده بود. حتی برای اینکه زودتر بهم برسیم؛ دربدر دنبال آگهی استخدام برای من بود. همین دو سه ماه پیش بهم زنگ زد و مجبورم کرد برای موقعیت شغلی توی یکی از تولیدیهای بزرگ و معتبر درخواست پر کنم. همین یک ماه پیش مصاحبه هم رفته بودم و حالا من در جواب خوبی هاش داشتم باهاش چیکار می کردم؟ تمام مسیر، ذهنم درگیر بود اما هرچه به الهه نزدیک و نزدیکتر می شدم این فکرها ضعیف و ضعیف تر و شور و اشتیاقم برای رسیدن به الهه بیشتر و بیشتر می شد.
.
.
.
الهه یه تیپ کاملا رسمی زده بود. لباس شب سیاه با کفش های پاشنه بلندی که قدش رو بلندتر جلوه می داد. دامن لباسش تا روی زانوهاش بود و ساقهای خوش تراشش با اون لباس و کفشها، جلوه سکسی تری پیدا کرده بود. وسط هال به انتظارم ایستاده بود و با دیدنم لبش به خنده باز شد و چشمهاش برق زد!
_به به آقا سجاد!
دستاش رو برام باز کرد و رفتم توی بغلش و بوسیدمش. بوی ادکلنش بدجوری تند و سکسی بود. وقتی بوسیدمش، دستهاش رو دور گردنم حلقه کرد و سرم رو پایین کشید. کنار گوشم گفت:می دونستم میای! سرم رو که عقب کشیدم با شیطنت، نگاهم کرد و با ناز و ادا گفت: بگو که نمی تونستی نیای
_واقعا نمی تونستم
توی صورتش، خوشحالی آمیخته با غرور، رو خیلی واضح می شد دید. دستم رو گرفت و منو دنبال خودش تا پای اوپن کشید.
_بکش بالا
ظاهرا از قبل، بساط همه چیز رو چیده بود.
_زود باش وقت نداریم!
دوباره صداش جدی و آمرانه شده بود و من مگه جز برای تجربه دوباره اون حس و حال برگشته بودم؟ پس مثل هیپنوتیزم شده ها فقط بالا کشیدم. وقتی برگشتم؛ الهه روی مبل سه نفره نشسته بود. کمرش به دسته مبل بود و یکی از پاهاش روی زمین و اون یکی، روی مبل دراز شده بود. دامنش رو بالا داد و اشاره کرد. منظورش رو فهمیدم. نشستم روی مبل و دامنش رو بالا دادم. سرم رو بردم زیر دامنش و کوس خوشگلش رو بی مزاحمت هیچ شورتی جلوی صورتم دیدم. الهه یکم خودش رو پایین کشید و دوتا پاش رو کامل باز کرد و کوسش رو بیشتر بهم نزدیک کرد. ته دامنش رو بیشتر بالا کشید تا سرم کامل بره زیرش و دوباره همون انرژی و حس سیری ناپذیر شهوت در من شروع به بیشتر و بیشتر شدن کرد. وحشیانه بجون کوسش افتادم و می خوردم. دست الهه از بالای دامن، روی سرم بود و بیشتر ترغیب به خوردنم می کرد.
_دلت براش تنگ شده بود؟
بدجوری!
_اوووف جووونم… بگو توی این یه هفته همش به فکرم بودی!
_هر لحظه اش!
در واقع توی هفته گذشته اینقدر گرفتاری داشتم که اصلا به الهه فکر نکرده بودم و فقط امروز و موقع سکس با بهاره یادش افتاده بودم.
چنگ زد توی موهام.
_پس چرا سراغم رو نگرفتی؟
_شرمنده… نمیخواستم مزاحمت بشم
_بعضی وقت ها شده با موی دماغ شدن هم باید نشون بدی کسی برات مهمه!
پایی که روی مبل بود رو بلند کرد و پاشنه بلند و تیز کفشش رو روی کمرم کشید. چند بار اینکار رو
تکرار کرد و اون لحظه یکی از عجیب ترین حس های زندگیم رو تجربه کردم. یه جور رعشه یا تیر شهوتناک بود که از کمر شروع میشد و تا باسن و حتی سوراخم ادامه پیدا می کرد. یه جور لذت شرمناک که مجبوری از همه مخفیش کنی و تنها در دل خودت ازش لذت ببری. لذتی که شاید حتی خاطره ای از گذشته ای دور رو در ذهنت تازه کنه. چیزی که در تاریک ترین قسمت ذهنت مخفیش کردی. خاطره ای که شاید هیچوقت فکر نمی کردی یک روز، یادآوریش حتی بتونه برات شهوتناک باشه. اما اون لحظه و زیر دامن الهه، اون تیرهای شهوتناک، کیرم رو به حد اعلا سفت کرده بود و ناخودآگاه صدای شهوتناک “اوووم” از من بلند شد و حریصانه تر کوسش رو خوردم.
_چیه خوشت اومد؟
پاش رو پایینتر کشید و اگر کوتاهی قدش مانع نبود، احتمالا حتی تا شیار باسنم می کشیدش.
مواد و شیطنتهای الهه کار خودش رو کرده بود. بدنم دوباره داغ شده بود و تک تک سلولهای بدنم رو درگیر شهوت می دیدم و وحشیانه کوسش رو زبون می کشیدم، می بوسیدم و می مکیدم. جوری با حرص و ولع می خوردم که باید ده بار ارضا می شد. اما الهه حتی به جیغ و داد حشری هم نرسیده بود!
_بسه
با فشار دستش، سرم رو هل داد عقب و بلند شد.مثل آهو می خرامید .رفت سمت اوپن و یه خط دیگه بالا کشید و بعد سراغ پاکت سیگارش رفت. اما وقتی بازش کرد پاکت خالی رو نشونم داد :
_اه … بدجوری هوس سیگار کرده بودم.
خیلی سریع پاکت سیگار رو از جیب شلوارم بیرون آوردم و سمتش دراز کردم. پاکت رو جلوی صورتش گرفت. نیشخند زد و بهم برش گردوند.
_سیگارت رو بزار جیبت… و دیگه هیچوقت شان من رو پایین نیار!
مثل اربابی که به نوکرش یا صاحبی که به سگش نگاه میکنه از بالا به پایین نگام می کرد. عجیب بود اما نگاه تحقیر آمیزش، حتی بیشتر حشریم کرد. با همون غرور و بی خیالی نگاهم می کرد. زانو زدم. دوباره دامنش رو بالا دادم و کوسش رو بوسیدم. بعد رونهاش رو بوسیدم. اون لحظه دیگه دوس نداشتم کوسش رو بخورم. بیشتر میلم به پاهاش بود که مثل عاج فیل، سفید بودن و می درخشیدن. یجور میل اجتناب ناپذیر به بوسیدن و خوردن پاهاش داشتم. از رونهاش اومدم پایینتر و همینطور که روی زانو نشسته بودم دولا شدم و ساق های سفید و خوشگلش رو بوسیدم. با دست، گرفتمشون و با زبون و دهن شروع به بوسیدن و لیسیدنشون کردم. ناخودآگاه، از روی شلوار دستم رفته بود روی کیرم و داشتم میمالیدمش.
_پا دوس داری؟
_پاهای تورو دوس دارم.
سکس اون روزمون، طولانی و پر از جزئیات بود. ساکی که برام زد و تماس دوباره حلقه سیاه مرموز دور شصتس و رعشه هایی که در کیرم ایجاد می کرد. ساک و تماسی که ذهنم رو روشن کرد که بفهمم توی سکسم با بهاره چی کم بود!
بالاخره لباسش رو در آورد و روی تخت خوابیدم. سکسمون آروم شروع شد. روی کیرم خودش رو بالا پایین می کرد و به بدنش قوس می داد. هر دو بدنهای همدیگه رو دست می کشیدیم. برای من گرم از شهوت و توی فضا، ماساژ سینه و بازوهام توسط دستهای ظریفش و حرکت همون حلقه صیقلی و سرد روی پوستم، لطافت و آرامش عجیبی داشت. خوابیده بودم و صورت الهه رو می دیدم. چشمهاش رو بسته بود و انگار روی چیزی تمرکز کرده بود و بالا پایین می شد. گاهی صورتش جمع می شد وصدایی شهوتی از دهانش بیرون میومد. همزمان دستهای عطشناک من بدنش و بخصوص سینه هاش رو ماساژ می داد. دوباره همون گرما و انرژی رو در تمام بدنم حس می کردم. حال عجیبی بود. لذت سکس رو حتی کف دستهام، لمس می کردم. چیزی که قبل از الهه هیچ وقت تجربش نکرده بودم. این سکسی بود که مطمئن بودم نمی تونم جایگزینی براش پیدا کنم. اون روز، ذهنم به شکل عجیبی باز بود. میدونستم با الهه دریچه جدیدی در زندگیم باز شده. رو به بهشت یا جهنم بودنش مهم نبود. در هر صورت نمی تونستم جلوی خودم برای رد شدن ازش رو بگیرم. دستش رو گرفتم و حلقه رو سمت لبم کشیدم و بوسیدمش. چشمهای سیاهش باز شد و زل زد بهم. دو دستش رو روی سینم گذاشت و قوسهایی که به بدنش می داد، بیشتر شد و صدای ناله هاش بلندتر شد. نمیتونستم از چشم هاش، چشم بردارم. چشمهای سیاهش، جدی و وحشی شده بود. بالاخره با چند بار بالا پایین شدن محکم، توی بغلم ولو شد و به خودش لرزید.
.
.
.
بعد از سکس، انرژی واسمون نمونده بود. الهه همونجا از حال رفت. یه پتوی نازک روش کشیدم. خودم کنارش دراز کشیده بودم و گوشیم رو چک می کردم. دوتا میس کال و کلی پیام از بهاره داشتم. توی اون حال و اوضاع نمی خواستم جوابش رو بدم. الهه اولش آروم بود. اما بعد از چند دقیقه، نفس هاش تند شد و حرفهای نامفهوم می زد. معلوم بود خواب خوبی نمی بینه. بهش نزدیک شدم و آروم صداش زدم.
_الهه… الهه
دستم رو گرفت و داد زد:نه … و از خواب پرید. می لرزید و نفسهاش تند بود. دستم رو دورش حلقه کردم و خودش رو توی بغلم ولو کرد. اولین بار بود که مثل یه بچه ،بی پناه و ترسیده می دیدمش.
_چیزی نیست… خواب بد دیدی
دماغش رو بالا کشید و با صدای گرفته گفت:
_خیلی بد بود… هیچکس منو نمی شناخت…همه فراموشم کرده بودن!
با یه فشار یهویی خودش رو از بغلم بیرون کشید و داد زد
_حتی تو هم منو نمی شناختی!
چند تا مشت عصبی حواله بازو و پهلوم کرد و ادامه داد
_حتی توی لعنتی هم نمی شناختیم.
چشماش پر اشک شد و دوباره خودش رو توی بغلم جا کرد. بینیش رو بالا کشید و با نجوا گفت:خیلی بد بودی! بعد از چند دقیقه بازوم رو چنگ زد و گفت: بگو که هیچوقت فراموشم نمی کنی…بگو
_هیچوقت فراموشت نمی کنم
به پهلو و پشت بمن خوابید و توی خودش مچاله شد. روی جدیدی از شخصیتش بود که برای اولین بار می دیدم. می دونستم الان بیشتر از همه چیز به بغل شدن احتیاج داره. پس کنارش خوابیدم و از پشت بغلش کرد. درست حدس زده بود. چون وقتی بغلش کردم سر درد دلش باز شد.
_می دونی بابام که پیر شد، آلزایمر گرفت. هیچ کسی رو نمیشناخت. یه چیز ارثیه، توی خون یا ژنمونه…توی فامیلای بابام که خیلی شایعه. احتمالا منم آخر عمری آلزایمری می شم.
نمی دونستم چی باید بگم. پس الهه ادامه داد.
_یعنی یه روزی میاد که تو رو، این روز رو، این لحظه رو…هیچ کدوم رو یادم نمیاد.
بیشتر بهش چسبیدم و محکم تر بغلش کردم.
_اولا که معلوم نیست حتما تو هم بگیری، دوما علم پزشکی پیشرفت می کنه… اصلا حالا کو تا تو پیر بشی. شاید تا اون موقع…
_برام مهم نیست.
_چی مهم نیست؟
برگشت و نگاهم کرد. دوباره داشت اعتماد به نفسش رو بدست میاورد.
_آلزایمر و فراموشی گرفتن منو نمیترسونه. فراموش شدنه که ازش می ترسم!
پاشد نشست. پاهاش رو توی بغلش گرفت و در حالی که صداش میلرزید، سنگین ترین بار روی قلبش رو زمین گذاشت.
_میدونی در رابطه با آلزایمر بابا چی بیشتر از همه برام دردناک بود؟ اینکه منو نمیشناخت…میتونی تصور کنی؟ بابات…مهمترین مرد زندگیت، تو رو نشناسه…بشینی روبروش، یه جوری نگاهت کنه انگار اولین باره تورو می بینه…انگار هیچ گذشته مشترکی نبوده. هیچ خاطره ای…انگار تمام لحظه های خوبی که باهاش داشتی یه دفعه گرد و غبار شده و باد با خودش برده! ترانه SUNRISE,SUNSET رو تا حالا شنیدی؟ هر پدر و مادری وقتی دختر یا پسرش رو میبینه که بزرگ شده، حقشه که تمام خاطراتی که از روز تولد با بچه اش داشته رو یادش بیاد.
.
.
.
از اون روز، رابطه من و الهه وارد فاز جدیدی شد. تقریبا هر روز از طریق تلگرام باهم چت میکردیم. رابطه ای که هرچه عمیق تر می شد، رابطه ام با بهاره رو بیشتر و بیشتر به گوشه هل می داد. توی همون چت ها بود که از موضوع و در حقیقت از وجود بهاره مطلع شد.
_تو که دوس دختر داری توی بغل من چیکار می کنی؟
_نمی دونم…یه جوری دیوونم کردی که نتونستم بی خیالت بشم
_یعنی من جذابتر از دوس دخترتم؟
توی همون مدت اونقدری شناخته بودمش که بدونم دنبال شنیدن چی هست
_خیلی!
بعد از یه مکث چند ثانیه ای نوشت
_اسمش چیه؟
_بهاره
_برگرد پیشش
_چی؟
_نمی خوام عامل خراب شدن رابطه دو نفر باشم و لطفا دیگه پیام نده!
انگار روی سرم آب یخ ریخته بودن. مگه میشد بهمین راحتی؟ ولی الهه دیگه جوابم رو نمی داد. پیامها رو میخوند اما جواب نمی داد و همین عطشم رو بیشتر می کرد.
فرداش، واقعا حالم بد بود. یه جور بی قراری عجیب به جونم افتاده بود. زنگ زدم به بهاره و دنبالش رفتم. توی ماشین، هرچه بیشتر حرف می زد و می خواست گرم بگیره و من رو هم بحرف بکشه ولی من سرد و کم حرف بودم. ذهنم درگیر هزار چیز بود. از شهر بیرون زدم.
_داریم کجا میریم؟
_یه جای خلوت!
بالاخره به جایی که میخواستم رسیدم. بی هیچ مقدمه و حرف به جونش افتادم. وحشیانه سر و صورتش رو می خوردم و با هر زوری بود؛ سینه هاش رو از لباسش بیرون کشیدم. گازشون میگرفتم و میمکیدم.
_اووف چته تو؟ چرا اینقدر وحشی شدی؟… نه به اون روزت نه به امروز
یه جور شهوت وحشی و کور وجودم رو گرفته بود. می خواستم هرچه زودتر آبم بیاد تا شاید ذهنم آروم بگیره. یا شاید می خواستم یه جوری الهه رو از سرم بیرون کنم. از ماشین پیاده شدم و در رو براش باز کردم.
_بیا بیرون
_می خوای چیکار کنی؟
دستش رو گرفتم. کشیدمش بیرون و در عقب رو باز کردم. هلش دادم داخل
_برو داخل
_دیوونه اینجا؟
از هیجان به نفس نفس افتاده بودم. هرجور بود شلوارم رو دادم پایین و روی صندلی عقب، به حالت داگی درش آوردم. شلوارش رو پایین کشیدم و یه نفس زدم داخل، طوری که جیغش به هوا رفت. دست خودم نبود. فقط وحشیانه تلمبه می زدم. واقعا وحشیانه! بهاره رسما جیغ میزد و حتی به التماس افتاده بود. اما من با هر داد و التماسش، وحشیانه تر می کوبیدم. بیشتر از اینکه سکس باشه انگار یجور تنبیه بود. اما تنبیه چه کسی؟ خودم؟ الهه که اینجور من رو دور انداخته بود؟ تنها زمانی که آبم اومد فهمیدم این تنبیه بهاره بود. بهاره ای که بین من و الهه و مانع رسیدن دوباره من
بهش بود!
بهاره روی صندلی مچاله شده بود و رسما هق هق گریه اش بلند شده بود. من افتاده بودم روش و نفس نفس می زدم. بالاخره به خودم اومدم. موهاش رو نوازش کردم و گفتم: ببخشین… ببخشین بهاره جون
دستم رو پس زد و همینجور که بینیش رو بالا می کشید داد زد: بلند شو از روم!
بلند شدم شلوارم رو بالا کشیدم و خواستم کمکش کنم ولی دوباره پسم زد و گفت:برو کنار
لباسش رو مرتب کرد و بی هیچ حرفی نشست توی ماشین و در رو بست. اولش سکوت بود و بعد
_چرا باهام حرف نمیزنی؟
نمی دونستم چی بگم.
_تو یه چیزیت شده ولی بهم نمیگی. داری روز بروز ازم دورتر می شی
زد زیر گریه!ماشین رو نگه داشتم. بغلش کردم و موهاشو بوسیدم.
_ببخشین بهاره دست خودم نبود…
_خوب هر چیزی هست بهم بگو لعنتی…
_هیچی نیست
خودش رو کشید بیرون و زل زد توی چشمام
_تو عوض شدی…عجیب شدی…امروز واقعا ازت ترسیدم…مث دیوونه ها رفتار میکنی
دوباره اشک هاش سرازیر شد
_امروز بهم تجاوز کردی لعنتی …
دوباره هق هق گریش بلند شد
بجز ببخشین چیز دیگه ای واسه گفتن نداشتم
بعد از اون، بینمون یه دره عمیق ایجاد شد. دره ای از سکوت و درد، دره ای که لحظه به لحظه بیشتر بینمون فاصله می انداخت.
کنار بهاره بودم اما فکرم هزار جای دیگه و بیشتر از همه پیش الهه بود. در همون زمان که پر از حس گناه، شرم و عذاب وجدان بودم، حرص و ولع عجیبی برای بودن پیش الهه هم داشتم. هجوم این همه فکر و حس های ضد و نقیض، داشت مغزم رو فلج می کرد و اونجا بود که مثل آدمی که بشدت تشنه اس، احساس نیاز به مواد رو حس کردم. بله تنها چیزی که واقعا می خواستم بالا کشیدن یه خط کوکائین بود. به اون حس رها شدن از همه چیز، بی خیالی و آرامش بعد از مصرفش بشدت نیاز داشتم. تمام وجودم براش له له میزد. نمی دونستم بیشتر، الهه رو می خوام یا کوکائین یا هردو!
بالاخره بهاره توی همون جو سنگین سکوت و درد از ماشین پیاده شد. بلافاصله شماره الهه رو گرفتم. خیلی سرد جواب داد.
_چیه؟
_سلام
_گفتم بهم زنگ نزن
_نمی تونم بی خیالت بشم…نمی تونم فراموشت کنم
_سعیت رو بکن
حتی از پشت تلفن هم شیطنت داخل صداش رو حس کردم
_تورو خدا اذیت نکن… بزار ببینمت
_چرا نمیری بهاره جونت رو ببینی؟
_پیش بهاره بودم ولی فکرم پیش تو بود!
_خوب؟
_اصلا می دونی هفته پیش که بهم زنگ زدی و گفتی بیا پیشم کجا بودم؟
_از کجا بدونم؟
_وسط سکس با بهاره!
سکوت برقرار شد
_نتونستم باهاش ادامه بدم و اومدم پیشت
قهقهه الهه بلند شد.
_پس وسط سکس بودی؟… و نتونستی ادامه بدی… یعنی چی؟
_خوب…خوابید!
الهه دوباره خندید.
_فردا صبح بیا
.
.
.
خم شدم و خط کوکایین رو کشیدم. سرم رو آوردم بالا، چشمهام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم. وقتی چشمهام رو باز کردم، الهه سرتاپا لخت بود. حرص و ولع رو از نگاهم می خوند و سرشار از غرور شده بود. با لوندی راه می رفت و بهم رسید. از روی شلوار، کیرم که داشت جون میگرفت رو مالید و گفت:
_می دونی وقتی گفتی وسط سکس، دوست دخترت رو پیچوندی که ب من برسی بدجوری حشریم کردی
یه نفس داغ بیخ گوشم زد و لاله گوشم رو مکید. به پشت اوپن تکیه داد. همینطور که اغواگرانه با یه دستش سینه های گردش و با دست دیگش شیار کوسش رو می مالید بهم گفت: نشون دادی که لیاقت منو داری. دستی که لای شیار کوسش بود رو آورد سمت دهنم
_بخورش
انگشتهاش رو لیسیدم. نفس هر دومون تند شده بود. دستش رو گذاشت پشت سرم. دست دیگه اش زیر یکی از پستونهاش بود.زل زد توی چشمام
_تو سگ کوچولوی منی و لیاقت اینو داری که بهت گوشت بدم. سرم رو سمت سینه اش هدایت کرد. میدونستم زیاد به دستمالی شدن علاقه نداره پس دستهام رو از دو طرفش روی اوپن گذاشتم و سینه هاش رو یکی یکی با ولع مکیدم و بوسیدم. بعد دوباره با دستی که پشت سرم بود هلم داد پایین و پاهاش رو از هم باز کرد. زانو زدم بین پاهاش و چاک کوسش رو بوسیدم.
_لیسش بزن توله سگ کوچولو!
لیسیدمش و کردمش دهنم و محکم خوردمش. الهه به بدنش پیچ و تاب می داد و توی موهام چنگ میزد.
_زبون بزن توله کوچولو
صدای زنگ موبایلم بلند شد. گوشیم روی اپن و کنار دست الهه بود. با چنگ محکمی که توی موهام زد؛ متوقفم کرد.
_بهاره جونته! می خوای بری پیشش؟
چشم تو چشم بودیم و فقط سرم رو به علامت نه تکون دادم.
_منو بهش ترجیح میدی مگه نه؟
_آره
_بگو که توله منی…بگو که صاحبت منم!
_توله توام
دوباره سرم رو بین پاهاش هل داد و با زبونی که کشیدم؛ یه هووووم محکم از دهنش بیرون داد.
چند دقیقه بعد لخت روی مبل بودم و الهه بین پاهام نشسته بود و کیرم رو می خورد. دستی که حلقه داخلش رو روی سینم کشید تا به لبم رسید. بوسیدمش و دوباره گوشیم زنگ خورد. الهه سرش رو آورد بالا و همینطور که کیرم رو ماساژ می داد گفت:جوابش رو بده
_لازم نیست
کیرم رو محکم توی دستش فشار داد و گفت: مثل اینکه تا جواب ندی ولکن نیست. بلند شدم و به س
مت آشپزخونه حرکت کردم. پشت سرم اومد و گفت می خوام ببینم جوابش رو چی میدی
_بهاره نیست یه خط ثابته
_جواب بده
تماس کوتاهی بود و جواب انتظار دو سه ماه اخیرم بود. الهه به قیافه درهمم نگاه کرد
_چی شده؟
_میرم سر کار!
قبلا جریان شغلی که براش مصاحبه داده بودم رو گفته بودم. با یه لبخند شیطانی دستش دور کیرم حلقه شد و ضمن ماساژ دادنش بیخ گوشم زمزمه کرد:
_می بینی؟…وقتی با منی درهای بهشت به روت باز میشه!
.
.
.
روزهای بعدش ارتباطم با بهاره حتی کمتر هم شده بود. یا جوابش رو نمی دادم یا خیلی تلگرافی حرف میزدم. وقتی بالاخره در مورد استخدامم بهش گفتم و فهمید دو هفته پیش این خبر بهم رسیده از کوره در رفت. داد و بیداد کرد. بد و بیراه گفت و آخرش گریه افتاد.
_ازت متنفرم
سعی کردم بغلش کنم اما نگذاشت و با کینه نگاهم کرد.
_تو دیگه منو نمی خوای… باشه به درک
_اینجوری نیست …
تا بخودم بیام در ماشین رو باز کرد و پرید بیرون و رفت. خیلی حالم گرفته بود. از خودم بدم میومد. طبق معمول چند وقت اخیر، دوباره اضطراب و تپش قلبم بالا رفت. تنها وقتهایی که با الهه بودم اضطرابم کم می شد و آروم بودم. در بقیه موارد، بی اعصاب و حتی پرخاشگر بودم و حالا دوباره بیشتر از همیشه به الهه احتیاج داشتم. درست مثل یه معتاد که به مواد پناه می بره. شایدم بیشتر از الهه به کوکائین احتیاج داشتم.
چند روز بعدش، بهاره بهم پیام داد که خانواده خواستگار سمجش امشب برای گرفتن جواب میان و قصد داره جواب بله بده. از صبح توی فکر بودم. بالاخره می خواستم چیکار کنم؟ باید می گذاشتم بهاره که همدم همه این سالهام بود؛ واسه همیشه از دستم بره؟ اگه می خواستم کاری کنم، این آخرین فرصتم بود. فکر،امانم رو بریده بود. سر یه دوراهی بودم. هم بهاره رو می خواستم و می دونستم اونم من رو میخواد و هم میدونستم زندگیم از لحظه دیدن الهه زیر و رو شده. میدونستم ازدواجم با بهاره، هیچ خوشبختی ای مخصوصا برای بهاره نخواهد داشت. بالاخره به الهه زنگ زدم. می خواستم شب پیشش باشم. گفت نمیتونه ولی اونقدر اصرار و تقریبا التماس کردم که بالاخره قبول کرد.
.
.
.
الهه روی تخت دراز کشیده بود. من توی بغلش تلمبه میزدم. گوشی زنگ می خورد. میدونستم بهاره آس و بی اختیار اشکم سرازیر شد. اشک می ریختم و تلمبه می زدم. الهه با تعجب نگاهم میکرد. چشم هام خیس اشک بود و فقط بی وقفه تلمبه می زدم . با اومدن آبم سرم رو کردم توی تشک و زار زار گریه کردم. الهه بلند شد. یه نخ سیگار آتیش زد و کنار تخت، بالای سرم ایستاد.
_معلومه چه مرگته؟
_امشب بهاره رو خواستگاری می کنن
_اوه له له …و تو از کجا میدونی؟…آهان خودش بهت گفته؟
_با چشمای پر اشک، سر تکون دادم
دست کرد توی موهام و نوازششون داد
_آخی… توله سگ کوچولوی من! حتما انتظار داشته امشب مث شوالیه ها با اسب سفید بری در خونه اش!
دوباره صدای زنگ گوشی بلند شد. الهه رفت توی هال و آوردش.
_چیکار می کنی؟
_جوابش رو بده
_نه
روی تخت دراز کشید و دستش رو بلند کرد. منو کشید توی بغلش و گوشی رو داد دستم. در حالی که سرم روی سینه اش بود جواب بهاره رو دادم.
_بله
_ازم جواب می خوان…چی بگم؟
به الهه نگاه کردم. بی خیال، دود سیگارش رو حواله سقف کرد.
_ببخشین بهاره من لیاقتت رو نداشتم
بغض، گلوم رو گرفت. صدام لرزون شد. صدای بهاره هم پر بغض بود.
_می تونستیم با هم خوشبخت بشیم ولی مثل اینکه شیطون توی جلدت رفته
وقتی سکوتم رو دید با یه آه پر از درد گفت: پس همه چی تمومه
گوشی رو قطع کرد و انگار یه چیزی توی وجودم از هم پاشید. انگار یه تیکه از وجودم رو با چاقو جدا کردن و انداختن دور!
الهه اما سرم رو گرفت و لباش رو روی لبهام انداخت. بعد از شب مسابقه و کم کردن روی شاهد، این اولین بار بود که بهم لب می داد. من بازم گریه می کردم و لب می خوردم.
_بسه دیگه پاشو یه خط دیگه بکش بالا تا حالت جا بیاد. امشب بی هیچ محدودیتی در اختیارتم!
توی اون حال روحی، بیشتر از همیشه احتیاج داشتم که یکی با تحقیر کردنم بهم یادآوری کنه که چقدر پست و بی وجودم. اما الهه، برعکس همه سکسهاش تمام و کمال، خودش رو در اختیارم قرار داد و توی دستم رام و مطیع بود. بقول خودش داشت بهم پاداش می داد. از اون شب، مصرف موادم بیشتر شد.
.
.
.
آدم وقتی وسط فاضلابه یه جوری همه وجودش رو گوه میگیره که دیگه خودش بوی گندش رو حس نمی کنه. اون روزا من دقیقا وسط یه فاضلاب بودم. وسط یه باتلاق بوگندو که خودم از حال و روز خودم بی خبر بودم. برای بیرون اومدن ازش تقلا نمی کردم. دست و پا نمی زدم و باز هم روز بروز بیشتر و بیشتر فرو می رفتم. باتلاقی از مواد، تحقیر و شهوترانی بی حد و مرز!
الهه، تنها کسی بود که من رو همونجور که بودم می دید و شایسته شخصیتم باهام رفتار می کرد. برعکس بقیه جاها، پیش اون لازم نبود ماسک یه آدم باشرف و شایسته