شانه ات را دير اوردي سرم را باد برد
خشت خشت و اجر اجر پيكرم را باد برد
من درختي پير بودم پاي يك كوه بلند
نيمم اتش سوخت نيم ديگرم را باد برد
از غزل هايم فقط خاكستري مانده به جا
بيت هاي روشن و شعله ورم را باد برد
شانه ات را دير اوردي سرم را باد برد
نيمه ي عاشق و روشنترم را باد برد
حامد عسگری
خشت خشت و اجر اجر پيكرم را باد برد
من درختي پير بودم پاي يك كوه بلند
نيمم اتش سوخت نيم ديگرم را باد برد
از غزل هايم فقط خاكستري مانده به جا
بيت هاي روشن و شعله ورم را باد برد
شانه ات را دير اوردي سرم را باد برد
نيمه ي عاشق و روشنترم را باد برد
حامد عسگری
Forwarded from Deleted Account
دستم که به نفرین تو بالای سرم رفت
تا نام تو بردم دل دیوانه دعا کرد
دال از الف آمد که بگوید دلم افسرد
چون حسرت باران که قد غنچه دوتا کرد
شاعر شدم ای عاشق اشعار کجایی
هجران تو با این دل آشفته چه ها کرد
دل مرده و افسرده ترین شاعر این قرن
آخر به که گوییم که دلدار جفا کرد
شیرینی وصلت نچشید این لب و من را
این غصه جانسوز غریب الشعرا کرد
حسین مرادی
کانال اشعار
https://telegram.me/moradihosein63
تا نام تو بردم دل دیوانه دعا کرد
دال از الف آمد که بگوید دلم افسرد
چون حسرت باران که قد غنچه دوتا کرد
شاعر شدم ای عاشق اشعار کجایی
هجران تو با این دل آشفته چه ها کرد
دل مرده و افسرده ترین شاعر این قرن
آخر به که گوییم که دلدار جفا کرد
شیرینی وصلت نچشید این لب و من را
این غصه جانسوز غریب الشعرا کرد
حسین مرادی
کانال اشعار
https://telegram.me/moradihosein63
به کسی که با تو هر شب،
همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب،
سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد،
به جز از نوای گریه
نی خستهای که جز بغض تو در گلو ندارد...
#حسین_منزوی
همه شوق گفت و گو بود
چه رسیده است کامشب،
سر گفت و گو ندارد
چه نوازد و چه سازد،
به جز از نوای گریه
نی خستهای که جز بغض تو در گلو ندارد...
#حسین_منزوی
نمی رنجم اگر کاخ مرا ویرانه می خواهد
که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد
چه حسن ِ اتفاقی ! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من ، آری شانه می خواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد
#سجاد_رشیدی_پور
که راه عشق آری طاقتی مردانه می خواهد
کمی هم لطف باید گاه گاهی مرد عاشق را
پرنده در قفس هم باشد آب و دانه می خواهد
چه حسن ِ اتفاقی ! اشتراک ما پریشانی است
که هم موی تو هم بغض من ، آری شانه می خواهد
تحمل کردن قهر تو را یک استکان بس نیست
تسلی دادن این فاجعه میخانه می خواهد
اگر مقصود تو عشق است پس آرام باش ای دل
چه فرقی می کند می خواهدم او یا نمی خواهد
#سجاد_رشیدی_پور
مست چشمانت نبودن کار آسانی که نیست
جنبه میخواهد،ولی این درد درمانی که نیست
میتوانم جان دهم در راه چشمانت ولی
در رهت قبلا فنا گشتم،دگر جانی که نیست
صد قسم دادم به چشمانت نظر بر ما کنی
در دل عاشق کشت انصاف و ایمانی که نیست
در خیالاتم برایت شعر میگفتم مدام
روی فرش قرمزی بر روی ایوانی که نیست
گفتمت با قلب ما بازی نکن،عشوه مکن
من ندانستم تورا در سینه وجدانی که نیست
چین مزن پیشانی ات دنیا ز حالم با خبر
درد درویشی دگر اسرار پنهانی که نیست
حسن درویشی
جنبه میخواهد،ولی این درد درمانی که نیست
میتوانم جان دهم در راه چشمانت ولی
در رهت قبلا فنا گشتم،دگر جانی که نیست
صد قسم دادم به چشمانت نظر بر ما کنی
در دل عاشق کشت انصاف و ایمانی که نیست
در خیالاتم برایت شعر میگفتم مدام
روی فرش قرمزی بر روی ایوانی که نیست
گفتمت با قلب ما بازی نکن،عشوه مکن
من ندانستم تورا در سینه وجدانی که نیست
چین مزن پیشانی ات دنیا ز حالم با خبر
درد درویشی دگر اسرار پنهانی که نیست
حسن درویشی
بوی عطری می رسد از دور ، می گویم تویی
قاصدک می رقصد و پرشور ، می گویم تویی
یک نسیمی می وزد بر گونه های خیس من
می رود پس پرده های تور ، می گویـم تـویـی
بغض های کهنه را سرمی کشم من بیت بیت
بوسه ها می گیرم از انگور ، می گـویـم تـویی
بـاد مـی افـتـد بـه گـنـدم زار می لــرزد دلــم
چون پریشان گیـسوان بور می گـویـم تـویـی
نیمه شب ها می کـنم آغــوش روی مــاه بـاز
می شود سر تا به پایش نور ، می گویـم تـویـی
شـعـر می خـوانـم بـرای بـاغ سـبـز خـانـه ام
شاخه شاخه می شود مسرور ، می گویم تویی
این غزل می ماند و شب های مـهتابی و من
شـور می ریــزم در ایـن سنتـور ، می گویم تویی
در مـیـان پـنـجره ایـستـاده ام تـا یـک نـفـس
بــوی عــطری تا رسد از دور ، می گـویم تـویی
#فریباجلالیان
قاصدک می رقصد و پرشور ، می گویم تویی
یک نسیمی می وزد بر گونه های خیس من
می رود پس پرده های تور ، می گویـم تـویـی
بغض های کهنه را سرمی کشم من بیت بیت
بوسه ها می گیرم از انگور ، می گـویـم تـویی
بـاد مـی افـتـد بـه گـنـدم زار می لــرزد دلــم
چون پریشان گیـسوان بور می گـویـم تـویـی
نیمه شب ها می کـنم آغــوش روی مــاه بـاز
می شود سر تا به پایش نور ، می گویـم تـویـی
شـعـر می خـوانـم بـرای بـاغ سـبـز خـانـه ام
شاخه شاخه می شود مسرور ، می گویم تویی
این غزل می ماند و شب های مـهتابی و من
شـور می ریــزم در ایـن سنتـور ، می گویم تویی
در مـیـان پـنـجره ایـستـاده ام تـا یـک نـفـس
بــوی عــطری تا رسد از دور ، می گـویم تـویی
#فریباجلالیان
هر بار که از نام تو پُر بوده دهانم
جز با غزلی تازه نچرخیده زبانم
عشق تو غم "حافظ" و شیدایی "سعدی" ست
سخت است تو را در غزلی ساده بخوانم
جاری شده ای در من ...بی آن که بدانی
من در تو نفس می کشم و در جریانم
از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست
شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم
تا آمدم از حال دلم با تو... شنیدی
بغضی که عیان بوده چه حاجت به بیانم
من پیرترین ساعت دیواری شهرم
با یاد تو و یاد تو چرخیده جهانم
گُل از گُل من می شکفانند لبانت
هر بار كه از عطر تو پُر بوده دهانم...!
اصغر معاذی
جز با غزلی تازه نچرخیده زبانم
عشق تو غم "حافظ" و شیدایی "سعدی" ست
سخت است تو را در غزلی ساده بخوانم
جاری شده ای در من ...بی آن که بدانی
من در تو نفس می کشم و در جریانم
از تنگ غروب آمده تا صبح نشسته ست
شوق تو در آغوشم و درد تو به جانم
تا آمدم از حال دلم با تو... شنیدی
بغضی که عیان بوده چه حاجت به بیانم
من پیرترین ساعت دیواری شهرم
با یاد تو و یاد تو چرخیده جهانم
گُل از گُل من می شکفانند لبانت
هر بار كه از عطر تو پُر بوده دهانم...!
اصغر معاذی
حس می کنم از شعر لبریزم همیشه
تو نیستی در بین این آیینه خانه
دارد انارم می کند خون گریه هایم
باید بگریانم خودم را دانه دانه
هر وقت ما از هم جدا گشتیم، گفتی:
(آری محمد بد شده دور و زمانه...)
من مرد مرگ آلود دنیای مدرنم
تنها جنون شعر در خاورمیانه!
در خاک ها گشتند و پیدایم نکردند
از سنگ های آهنی دادم جوانه!
یا قسمت چیدن شود یا قسمت باد
آن غنچه ای که رشد کرده خودسرانه..
از پیکرم آغوش می ریزد! بمیران
این شعر را بر دستها بر روی شانه ...!
#محمد_رنجبری
تو نیستی در بین این آیینه خانه
دارد انارم می کند خون گریه هایم
باید بگریانم خودم را دانه دانه
هر وقت ما از هم جدا گشتیم، گفتی:
(آری محمد بد شده دور و زمانه...)
من مرد مرگ آلود دنیای مدرنم
تنها جنون شعر در خاورمیانه!
در خاک ها گشتند و پیدایم نکردند
از سنگ های آهنی دادم جوانه!
یا قسمت چیدن شود یا قسمت باد
آن غنچه ای که رشد کرده خودسرانه..
از پیکرم آغوش می ریزد! بمیران
این شعر را بر دستها بر روی شانه ...!
#محمد_رنجبری
دل را بداهه های لبت بیقرار کرد
بعد از تو، خنده از غزلِ من فرار کرد
تک بیتهای نغز تو روزی که جمع شد
اندوه را به دفترِ شعرم قطار کرد
پاییز، مهرِ پاکِ تو، در دل جوانه زد
این سرو را به مزرعه، بی برگ و بار کرد
قرآن نشست از لبِ تو، در میانِ جان
صوتِ خوشت چه با دلِ این نابکار کرد!
شالی که روی گردنِ تو حلقه بسته است
حسرت، به جانِ شاعرِ بی اختیار کرد
دلها اسیرِ دیدنِ رخسار دلبرند
ما را ندیده عشق و جنون داغدار کرد
علیرضا_رنجبر
بعد از تو، خنده از غزلِ من فرار کرد
تک بیتهای نغز تو روزی که جمع شد
اندوه را به دفترِ شعرم قطار کرد
پاییز، مهرِ پاکِ تو، در دل جوانه زد
این سرو را به مزرعه، بی برگ و بار کرد
قرآن نشست از لبِ تو، در میانِ جان
صوتِ خوشت چه با دلِ این نابکار کرد!
شالی که روی گردنِ تو حلقه بسته است
حسرت، به جانِ شاعرِ بی اختیار کرد
دلها اسیرِ دیدنِ رخسار دلبرند
ما را ندیده عشق و جنون داغدار کرد
علیرضا_رنجبر
درد است به جانم چه کنم نیست طبیبی
پنهان شده در خنده ی من بغض عجیبی
.
در راه رسیدن به تو افتاده ام از پا
چنگی بزنم بی تو به دامان رقیبی
.
هر کس به طریقی ثمری دید ولی ما
جز خون دل از عشق نبرديم نصيبي .
از غير اگر طعنه شنيديم غمي نيست
درد است ولي طعنه ی جان سوز حبيبي
.
لب تشنه به دنبال تو هر لحظه دویدم
شاید به سرابی دل ما را بفریبی
.
هر روز پريشان تر و تنها ترم از قبل
چون بلبل پركن شده ام نيست شكيببي
.
در طالع ما نيست دلي شاد و سري خوش
باشد سند تلخي ما چيدن سيبي
#سيد_هادي_بهشتي .
پنهان شده در خنده ی من بغض عجیبی
.
در راه رسیدن به تو افتاده ام از پا
چنگی بزنم بی تو به دامان رقیبی
.
هر کس به طریقی ثمری دید ولی ما
جز خون دل از عشق نبرديم نصيبي .
از غير اگر طعنه شنيديم غمي نيست
درد است ولي طعنه ی جان سوز حبيبي
.
لب تشنه به دنبال تو هر لحظه دویدم
شاید به سرابی دل ما را بفریبی
.
هر روز پريشان تر و تنها ترم از قبل
چون بلبل پركن شده ام نيست شكيببي
.
در طالع ما نيست دلي شاد و سري خوش
باشد سند تلخي ما چيدن سيبي
#سيد_هادي_بهشتي .
ما در غزل از چشم تو الهام گرفتیم
در حادثه با یاد تو ارام گرفتیم
حرفی بزن ای اتش بی شعله خاموش!
از ساکت چشمان تو سرسام گرفتیم
لب تشنه لبانیم لب رود لب تو
در خواب لبالب ز لبت کام گرفتیم
پسته ز دهان تو و فندق ز لبانت
از گردوی چشمان تو بادام گرفتیم
یک مروه صفا هست در ان کعبه چشمت
در ساحت تو حالت احرام گرفتیم
الوده دیدار تواییم ای همه پاکی!
با ابی چشمان تو حمام گرفتیم.
شادی صندوقی
در حادثه با یاد تو ارام گرفتیم
حرفی بزن ای اتش بی شعله خاموش!
از ساکت چشمان تو سرسام گرفتیم
لب تشنه لبانیم لب رود لب تو
در خواب لبالب ز لبت کام گرفتیم
پسته ز دهان تو و فندق ز لبانت
از گردوی چشمان تو بادام گرفتیم
یک مروه صفا هست در ان کعبه چشمت
در ساحت تو حالت احرام گرفتیم
الوده دیدار تواییم ای همه پاکی!
با ابی چشمان تو حمام گرفتیم.
شادی صندوقی
من , مثل سربازی که جا مانده است از لشکر
دلشوره دارم سرزمینم مانده بی یاور
آخر چگونه می تواند باز برخیزد
ققنوس تنهایی که مانده زیر خاکستر
گفتم که از تو دور باشم بهتر است اما
اخر چگونه سر کنم بی تو شبی دیگر
حس می کنم دارد کنارم می گذارد عشق
جای مرا هم می دهد به ادمی بهتر
دیدی ! امیدی نیست دیگر اریوبرزن
شیرازمان افتاد اخر دست اسکندر
من می روم تنها و سرگردان و بی مقصد
در جنگ مفقودالاثر هم لازمست اخر
نرگس کاظمی زاده
دلشوره دارم سرزمینم مانده بی یاور
آخر چگونه می تواند باز برخیزد
ققنوس تنهایی که مانده زیر خاکستر
گفتم که از تو دور باشم بهتر است اما
اخر چگونه سر کنم بی تو شبی دیگر
حس می کنم دارد کنارم می گذارد عشق
جای مرا هم می دهد به ادمی بهتر
دیدی ! امیدی نیست دیگر اریوبرزن
شیرازمان افتاد اخر دست اسکندر
من می روم تنها و سرگردان و بی مقصد
در جنگ مفقودالاثر هم لازمست اخر
نرگس کاظمی زاده
بعد عمری دوباره دیدن تو، مانده ام بی قرار یعنی چه
عصر هر روز راس ساعت پنج، آدمی بی قرار یعنی چه
در جواب سکوت من گفتی :میروی تا دوباره برگردی
میروی عشق من نمیدانی، بازی روزگار یعنی چه
رفتی و بی تو کل تقویمم، فصل تکراری زمستان شد
آه اردیبهشت زاده من، بی تو دیگر بهار یعنی چه...
مثل ماهی کوچکی ناگاه، دل به دریای کوسه ها زده ام
تو که حال مرا نداری تا، حس کنی بیگدار یعنی چه
یک نگاه تو گیج و مستم کرد... توی آیینه خوب دقت کن
مطمئنم تو هم نمیفهمی، قهوه ایِ خمار یعنی چه
شب و تنهایی و من و غربت، چند بیتی اتاقی سرد
جای من نیستی نمیفهمی، زندگی توی غار یعنی چه
آه... با این همه نمیمانم، میروم تا به تو بفهمانم
توی قانون عشق بازی من، معنی شاهکار یعنی چه
#نرگس_کاظمی_زاده
عصر هر روز راس ساعت پنج، آدمی بی قرار یعنی چه
در جواب سکوت من گفتی :میروی تا دوباره برگردی
میروی عشق من نمیدانی، بازی روزگار یعنی چه
رفتی و بی تو کل تقویمم، فصل تکراری زمستان شد
آه اردیبهشت زاده من، بی تو دیگر بهار یعنی چه...
مثل ماهی کوچکی ناگاه، دل به دریای کوسه ها زده ام
تو که حال مرا نداری تا، حس کنی بیگدار یعنی چه
یک نگاه تو گیج و مستم کرد... توی آیینه خوب دقت کن
مطمئنم تو هم نمیفهمی، قهوه ایِ خمار یعنی چه
شب و تنهایی و من و غربت، چند بیتی اتاقی سرد
جای من نیستی نمیفهمی، زندگی توی غار یعنی چه
آه... با این همه نمیمانم، میروم تا به تو بفهمانم
توی قانون عشق بازی من، معنی شاهکار یعنی چه
#نرگس_کاظمی_زاده
دل به دلبر گر سپاری دل بری
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه انسانست از این سان خوانمش
آن چنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری
گر بیاری جام می یابی ز ما
هر چه آری نزد ما آن را بری
جان به جانان ده بسی نامش مبر
حیف باشد نام جائی گر بری
چون خلیل الله همه بتها شکن
تا نباشی بت پرست آذری
نعمت الله را اگر یابی خوشست
زان که دارد معجز پیغمبری
شاه نعمت الله ولی
دل بری کن تا بیابی دلبری
هرکه انسانست از این سان خوانمش
آن چنان انسان بسی به از پری
از سر سر در گذر چون عاشقان
عشقبازی نیست کار سرسری
گر بیاری جام می یابی ز ما
هر چه آری نزد ما آن را بری
جان به جانان ده بسی نامش مبر
حیف باشد نام جائی گر بری
چون خلیل الله همه بتها شکن
تا نباشی بت پرست آذری
نعمت الله را اگر یابی خوشست
زان که دارد معجز پیغمبری
شاه نعمت الله ولی
ما را به می لبت ، چه حاجت
تا بر در تو خوش است و راحت
با دیده مرا خمار خود کن
بازنده ی آن قمار خود کن
من خود به اسیری تو آیم
در بند تو بسته است،پایم
شب تا سحرم پر از خیالت
دل خوش که رسم شبی، وصالت
هرچند ، مرا خیال واهی ست
چون یوسف در میان چاهی ست
لیکن بود این خیال راحت
تا کی برسد، وصال ماهت
سیمیا
تا بر در تو خوش است و راحت
با دیده مرا خمار خود کن
بازنده ی آن قمار خود کن
من خود به اسیری تو آیم
در بند تو بسته است،پایم
شب تا سحرم پر از خیالت
دل خوش که رسم شبی، وصالت
هرچند ، مرا خیال واهی ست
چون یوسف در میان چاهی ست
لیکن بود این خیال راحت
تا کی برسد، وصال ماهت
سیمیا
خورشیدِ پشتِ پنجرهی پلکهای من
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من
#نجمه_زارع
من خستهام! طلوع کن امشب برای من
میریزم آنچه هست برایم به پای تو
حالا بریز هستی خود را به پای من
وقتی تو دلخوشی، همهی شهر دلخوشند
خوش باش هم به جای خودت هم به جای من
تو انعکاسِ من شدهای... کوهها هنوز
تکرار میکنند تو را در صدای من
آهستهتر! که عشق تو جُرم است، هیچکس
در شهر نیست باخبر از ماجرای من
شاید که ای غریبه تو همزاد با منی
من... تو... چهقدر مثل تو هستم! خدای من
#نجمه_زارع
باشد به زعم فال تو فصل درنگ است
اما برای دل بریدن وقت تنگ است
مهتاب هم دلواپس ما می شود تا
روی پتومان طرح اندام پلنگ است
قدری تعلل کن که برخیزد از این خواب
نقش زمین بودن برای مرد ننگ است
شاعر شدن دردی است بی درمان تر از آن
در کیش تو پاسخ به هر آیینه سنگ است
چون جنگل آشفته امشب بی قرارم
آرامشم بازیچه ای دست تفنگ است
تنها پرنده بودنم را درک کرده
چشمی که احساساتش از جنس فشنگ است
باشد بیآشوبم در اوج بی خیالیت
عاشق کشی در نیمه های شب قشنگ است
سیدمهدی نژادهاشمی
اما برای دل بریدن وقت تنگ است
مهتاب هم دلواپس ما می شود تا
روی پتومان طرح اندام پلنگ است
قدری تعلل کن که برخیزد از این خواب
نقش زمین بودن برای مرد ننگ است
شاعر شدن دردی است بی درمان تر از آن
در کیش تو پاسخ به هر آیینه سنگ است
چون جنگل آشفته امشب بی قرارم
آرامشم بازیچه ای دست تفنگ است
تنها پرنده بودنم را درک کرده
چشمی که احساساتش از جنس فشنگ است
باشد بیآشوبم در اوج بی خیالیت
عاشق کشی در نیمه های شب قشنگ است
سیدمهدی نژادهاشمی
حالا که ستاره شده لبریز شبانت
شیرین عسلی ده تو از کنج لبانت
مژگان سیه فام تو چون ناوک و تیری
آماده پرتاب ز ابروی کمانت
ششدانگ بنامت زده ام ملک دلم شد
اعیانی و اعصاری و املاک دکانت
من شاعر دیوانه چشمان تو هستم
تو سوژه ی اشعار ومنم دل نگرانت
سوگند به زیتون و به انجیر و بگندم
من مست شوم تا بگشایی تو دهانت
من دل که بدریا زدم از وصف دو چشمت
ایکاش که کمتر بشود زخم زبانت
امید استیفا
شیرین عسلی ده تو از کنج لبانت
مژگان سیه فام تو چون ناوک و تیری
آماده پرتاب ز ابروی کمانت
ششدانگ بنامت زده ام ملک دلم شد
اعیانی و اعصاری و املاک دکانت
من شاعر دیوانه چشمان تو هستم
تو سوژه ی اشعار ومنم دل نگرانت
سوگند به زیتون و به انجیر و بگندم
من مست شوم تا بگشایی تو دهانت
من دل که بدریا زدم از وصف دو چشمت
ایکاش که کمتر بشود زخم زبانت
امید استیفا
در حسرت دیدار تو ، آواره صحرا شدم
قطره بودم من ز رودی رفتم و دریا شدم
شاد و خندان بوده ام من در کنار تو ولی
با جفای بی حدِ تو آه و واویلا شدم
روز و شب شاعر شدم بهر وصالِ تو چنان
در پِیَت هر دَم بُدَم ، مجنون بر این لیلا شدم
دوستان گردم همه بودند در وقت خوشی
لیک هنگام غمم بازیچهٔ اعدا شدم
دل شکستی ، دل بدادم ، دستِ رحمن الرحیم
حال با ربِّ جلی من تک یَلِ دلها شدم
#محمود_سمیعی
قطره بودم من ز رودی رفتم و دریا شدم
شاد و خندان بوده ام من در کنار تو ولی
با جفای بی حدِ تو آه و واویلا شدم
روز و شب شاعر شدم بهر وصالِ تو چنان
در پِیَت هر دَم بُدَم ، مجنون بر این لیلا شدم
دوستان گردم همه بودند در وقت خوشی
لیک هنگام غمم بازیچهٔ اعدا شدم
دل شکستی ، دل بدادم ، دستِ رحمن الرحیم
حال با ربِّ جلی من تک یَلِ دلها شدم
#محمود_سمیعی
مرا جواب می کند سکوت چشمهای تو
و باز تنگی نفس وباز هم هوای تو
دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام
دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو...
❤️شفیعی کدکنی
و باز تنگی نفس وباز هم هوای تو
دوباره می زند به این سر جنون گرفته ام
دوباره انقلاب من... دوباره کودتای تو...
❤️شفیعی کدکنی