302. Compel kəm'pel
Force; get by force
مجبور کردن، به زور وادار کردن
a. It is not possible to compel a person to love his fellow man.
نمی توان کسی را مجبور به دوست داشتن شخص دیگری کرد
b. Heavy floods compelled us to stop.
سیلاب های شدید ما را مجبور به توقف کرد.
c. Mr. Gorlin is a teacher who does not have to compel me to behave.
آقای «گورلین» معلمی است که لازم نیست مرا مجبور کند تا درست رفتار کنم.
🌹 @coding_504 🌹
Force; get by force
مجبور کردن، به زور وادار کردن
a. It is not possible to compel a person to love his fellow man.
نمی توان کسی را مجبور به دوست داشتن شخص دیگری کرد
b. Heavy floods compelled us to stop.
سیلاب های شدید ما را مجبور به توقف کرد.
c. Mr. Gorlin is a teacher who does not have to compel me to behave.
آقای «گورلین» معلمی است که لازم نیست مرا مجبور کند تا درست رفتار کنم.
🌹 @coding_504 🌹
303. Awkward 'ɑːkwərd'
Clumsy; not well-suited to use; not easily managed; embarrassing
دست و پا چلفتی، ثقیل، نامناسب، شرم آور
a. Sally is very awkward in speaking to the class but quite relaxed with her own group of friends.
«سالی» هنگام صحبت با افراد کلاس بسیار دست و پا چلفتی است ولی در جمع دوستان خودش بسیار راحت است.
b. The handle of this bulky suitcase has an awkward shape.
دسته ی این چمدان بزرگ شکل نامناسبی دارد.
c. Slow down because this is an awkward corner to turn.
از سرعت خود بکاهید زیرا این گوشه برای پیچیدن ناجور است.
🌹 @coding_504 🌹
Clumsy; not well-suited to use; not easily managed; embarrassing
دست و پا چلفتی، ثقیل، نامناسب، شرم آور
a. Sally is very awkward in speaking to the class but quite relaxed with her own group of friends.
«سالی» هنگام صحبت با افراد کلاس بسیار دست و پا چلفتی است ولی در جمع دوستان خودش بسیار راحت است.
b. The handle of this bulky suitcase has an awkward shape.
دسته ی این چمدان بزرگ شکل نامناسبی دارد.
c. Slow down because this is an awkward corner to turn.
از سرعت خود بکاهید زیرا این گوشه برای پیچیدن ناجور است.
🌹 @coding_504 🌹
304. Venture ˈvent͡ʃər
A daring undertaking; an attempt to make money by taking business risks; to dare; to expose to risk
جرأت کردن، در معرض خطر قرار دادن
a. Ulysses was a man who would not reject any venture, no matter how dangerous.
«اولیس» مردی بود که هیچ کار مخاطره آمیزی را، هر چند خطرناک، رد نمی کرد.
b. John Jacob Astor made his fortune by a lucky venture in animal furs.
«ژان ژاکوب آستر» ثروت خود را از طریق معامله ای خوش اقبال در کار پوست حیوانات بدست آورد.
c. Medics venture their lives to save wounded soldiers.
پزشکان جانشان را برای نجات سربازان مجروح به مخاطره می اندازند.
🌹 @coding_504 🌹
A daring undertaking; an attempt to make money by taking business risks; to dare; to expose to risk
جرأت کردن، در معرض خطر قرار دادن
a. Ulysses was a man who would not reject any venture, no matter how dangerous.
«اولیس» مردی بود که هیچ کار مخاطره آمیزی را، هر چند خطرناک، رد نمی کرد.
b. John Jacob Astor made his fortune by a lucky venture in animal furs.
«ژان ژاکوب آستر» ثروت خود را از طریق معامله ای خوش اقبال در کار پوست حیوانات بدست آورد.
c. Medics venture their lives to save wounded soldiers.
پزشکان جانشان را برای نجات سربازان مجروح به مخاطره می اندازند.
🌹 @coding_504 🌹
305. Awesome ˈɑːsəm
Causing or showing great fear, wonder, or respect
سهمگین، پرهیبت، باشکوه
a. The towering mountains, covered with snow, are an awesome sight.
کوهستان های سر به فلک کشیده ی پوشیده از برف، منظره ی حیرت انگیزی می باشند.
b. Connie had such an awesome amount of work to complete before graduation she doubted she would have everything ready in time.
کارهای ناتمام «کانی» پیش از جشن فارغ التحصیلی به قدری زیاد بود که شک داشت بتواند همه چیز را به موقع تمام کند.
c. The atom bomb is an awesome achievement for mankind.
بمب اتم برای بشریت دستاورد وحشتناکی است.
🌹 @coding_504 🌹
Causing or showing great fear, wonder, or respect
سهمگین، پرهیبت، باشکوه
a. The towering mountains, covered with snow, are an awesome sight.
کوهستان های سر به فلک کشیده ی پوشیده از برف، منظره ی حیرت انگیزی می باشند.
b. Connie had such an awesome amount of work to complete before graduation she doubted she would have everything ready in time.
کارهای ناتمام «کانی» پیش از جشن فارغ التحصیلی به قدری زیاد بود که شک داشت بتواند همه چیز را به موقع تمام کند.
c. The atom bomb is an awesome achievement for mankind.
بمب اتم برای بشریت دستاورد وحشتناکی است.
🌹 @coding_504 🌹
306. Guide ˈɡaɪd
A person who shows the way; to direct; to manage
کسی که راه را نشان می دهد، هدایت کردن، اداره کردن
a. Tourists often hire guides.
توریست ها اغلب راهنما استخدام می کنند.
b. The Indian guided the hunters through the forest.
سرخپوست، شکارچیان را در میان جنگل راهنمایی کرد.
c. Use the suggestions in the handbook as a study guide.
از توصیه های کتاب راهنما به عنوان راهنمای مطالعه استفاده کنید.
🌹 @coding_504 🌹
A person who shows the way; to direct; to manage
کسی که راه را نشان می دهد، هدایت کردن، اداره کردن
a. Tourists often hire guides.
توریست ها اغلب راهنما استخدام می کنند.
b. The Indian guided the hunters through the forest.
سرخپوست، شکارچیان را در میان جنگل راهنمایی کرد.
c. Use the suggestions in the handbook as a study guide.
از توصیه های کتاب راهنما به عنوان راهنمای مطالعه استفاده کنید.
🌹 @coding_504 🌹
307. Quench ˈkwent͡ʃ
Put an end to; drown or put out
خاتمه دادن، خفه کردن، خاموش کردن
a. Foam will quench an oil fire.
کف، آتش سوزی ناشی از نفت را خاموش می کند.
b. Only iced tea will quench my thirst on such a hot day.
تنها پپسی کولا عطش من را در چنین روز داغی فروکش خواهد کرد.
c. He reads and reads and reads to quench his thirst for knowledge.
او مطالعه می کند، مطالعه می کند، مطالعه می کند، تا عطش خود را برای دانش فرو نشاند.
🌹 @coding_504 🌹
Put an end to; drown or put out
خاتمه دادن، خفه کردن، خاموش کردن
a. Foam will quench an oil fire.
کف، آتش سوزی ناشی از نفت را خاموش می کند.
b. Only iced tea will quench my thirst on such a hot day.
تنها پپسی کولا عطش من را در چنین روز داغی فروکش خواهد کرد.
c. He reads and reads and reads to quench his thirst for knowledge.
او مطالعه می کند، مطالعه می کند، مطالعه می کند، تا عطش خود را برای دانش فرو نشاند.
🌹 @coding_504 🌹
308. Betray bə'treɪ
Give away to the enemy; be unfaithful; mislead; show
لو دادن، بی وفا بودن، گمراه کردن، نشان دادن
a. Nick's awkward motions betrayed his nervousness.
حرکات دست و پاچلفتی «نیک» آشفتگی اش را نشان می داد.
b. Without realizing what he was doing, the talkative soldier betrayed his unit's plans
سرباز پرحرف بدون اینکه بفهمد چه می کند، نقشه های یگانش را لو داد.
c. The child's eyes betrayed his fear of the fierce dog.
چشمان کودک، ترس او را از سگ وحشی نشان داد.
🌹 @coding_504 🌹
Give away to the enemy; be unfaithful; mislead; show
لو دادن، بی وفا بودن، گمراه کردن، نشان دادن
a. Nick's awkward motions betrayed his nervousness.
حرکات دست و پاچلفتی «نیک» آشفتگی اش را نشان می داد.
b. Without realizing what he was doing, the talkative soldier betrayed his unit's plans
سرباز پرحرف بدون اینکه بفهمد چه می کند، نقشه های یگانش را لو داد.
c. The child's eyes betrayed his fear of the fierce dog.
چشمان کودک، ترس او را از سگ وحشی نشان داد.
🌹 @coding_504 🌹