🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
57.3K subscribers
5.28K photos
2.83K videos
367 files
5.43K links
ما به شما کمک میکنیم تا سریعتر زبان انگلیسی را بیاموزید,
ادمین شما @O2021

کانال های دوره های ما👇🏻👇🏻
@Friends_en
@Coding_Toefl
@Extra_en
@Joey_en

نظرات و نتایج 👈 @coding_comments
Download Telegram
لیست کلمات #درس8 کتاب 504
🍂1)Exaggerate مبالغه کردن
🍂2)Amateur آماتور ، ناشی
🍂3)Mediocre معمولی
🍂4)Variety گوناگونی ، تنوع
🍂5)Valid معتبر ،‌ قانونی
🍂6)Survive جان سالم به در بردن
🍂7)Weird عجیب و غریب ،‌ مرموز
🍂8)Prominent مشهور ، برجسته
🍂9)Security امنیت ، تضمین
🍂10)Bulky تنومند ، چاق
🍂11)Reluctant ناراضی
🍂12)Obvious آشکار ، واضح

🍂 @coding_504 🍂
ویس توضیحات درس را گوش کنید.👆

👈 برای دریافت پکیج کامل لغات 504 عدد ۱ را به این آی دی بفرستید
👇👇🏿👇🏼
🆔 t.me/O2021
Formula For Happiness
فرمول خوشبختی
#داستان_کوتاه_انگلیسی

In 1922, Albert Einstein was staying in a hotel in Tokyo. Without any money to tip a hotel deliveryman, he instead gave him a couple of notes on hotel stationery about happiness and success. While the man was probably unable to read the advice, he recognized their value and held on to them. In October of this year, the deliveryman’s nephew sold the notes for 1.3 million dollars.

در سال 1922، آلبرت اینشتین در یک هتل در توکیو اقامت داشت. بدون هیچ پولی برای انعام دادن به مامور تحویل هتل، او در عوض دو نوشته روی کاغذ‌های یادداشت هتل در مورد شادی و موفقیت به او داد. در حالی که این مرد احتمالا قادر به خواندن توصیه‌ها نبود، متوجه ارزش آنها شد و آنها را نگه داری کرد. در اکتبر سال جاری، برادرزاده‌ی مامور تحویل این یادداشت‌ها را به قیمت 1.3 میلیون دلار فروخت.

#Short_story_74
🤯 @coding_504 🤯

💠 ادامه داستان در⚡️instant view یا نمایش سریع قرار دارد.👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📺 مانیکا و چندلر 😂😂😂

قسمت های کوتاهی از سریال محبوب فرندز با زیرنویس انگلیسی و فارسی

🇺🇸 A short movie . Listen to it
If you wanna improve your English

👈🏻 فوق العاده موثر برای تقویت مکالمه و لیسنینگ

برای تهیه ی مجموعه کامل سریال فرندز با دو زیرنویس انگلیسی و فارسی در فروش ویژه عدد 5 را یه ایدی زیر ارسال کنید👈🏻 🆔 T.me/O2021
🇺🇸 Join @Coding_504 | @Friends_en
Passport For Sale
گذرنامه‌فروشی

#داستان_کوتاه_انگلیسی

According to the United Nations, there are 19.5 million refugees around the world. Most of them are poor and in need of support. What most people don’t hear about are the ultra-rich who can easily buy their way into a new life abroad. In the US, for example, foreigners who invest $500,000 in a US business can get a permanent residency visa.
به گفته سازمان ملل متحد، 19.5 میلیون پناهنده در سراسر جهان وجود دارد. بسیاری از آنها فقیر و نیازمند حمایت هستند. آنچه اکثر مردم نشنیده اند، حکایت افراد بسیار ثروتمندی است که به راحتی می توانند زندگی جدیدی خارج از کشور خود بخرند. برای مثال در ایالات متحده، خارجی‌هایی که 500 هزار دلار در کسب و کاری در آمریکا سرمایه گذاری کنند، می‌توانند ویزای اقامت دائم دریافت کنند.

The country of St. Kitts and Nevis has taken it one step further. This island country has beautiful oceans, jungles, and mountains, but it doesn’t have much else. In the late 90’s, the economy of St. Kitts and Nevis was in trouble. Wendell Lawrence found a solution.
کشور سنت کیتس و نویس این کار را یک گام به جلو برده است. این کشور جزیره‌ای است که اقیانوس‌ها، جنگل‌ها و کوهستان‌های زیبایی دارد، اما به جز این‌ها چیز زیادی ندارد. در اواخر دهه 90، اقتصاد سنت کیتس و نویس دچار مشکل شد. اما وندل لارنس راه حل جالبی پیدا کرد پیدا کرد.....

#Short_story_60
💉 @coding_504 🌡

💠 ادامه داستان در⚡️Instant view یا نمایش سریع قرار دارد.👇
Passport For Sale
@coding_504
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.

سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:

۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ

🗣 @coding_504 🗣
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📺 شنبه های چندلر


قسمت های کوتاهی از سریال محبوب فرندز با زیرنویس انگلیسی و فارسی

🇺🇸 A short movie . Listen to it
If you wanna improve your English

👈🏻 فوق العاده موثر برای تقویت مکالمه و لیسنینگ

برای تهیه ی مجموعه کامل سریال فرندز با دو زیرنویس انگلیسی و فارسی در فروش ویژه عدد 5 را یه ایدی زیر ارسال کنید👈🏻 🆔 T.me/O2021
🇺🇸 Join @Coding_504 | @Friends_en
The Mystery Of the Missing Coin
راز سکه‌ی گم‌شده
#داستان_کوتاه_انگلیسی

Once there was a magpie who realised that one of his most prizedcoins was missing. So he called the best detectives in the forest: the hare and the mouse.
روزی روزگاری زاغی بود که فهمیدیکی از باارزش‌ترین سکه‌هایش گم‌شده بود. بنابراین بهترین کارآگاهان جنگل را فراخواند: خرگوش و موش.

The mouse was a bit cleverer and more shrewd than the hare; so, following the clues and using his reasoning powers, soon led him to the great labyrinth of tunnels under the forest. On entering, he saw Mr. Mole, but the mouse was very shy, so he said nothing to the mole about why he was there, and he carried on looking for the missing coin.
موش کمی باهوش‌تر و زرنگ‌تر از خرگوش بود. بنابراین، دنبال کردن سرنخ‌ها و استفاده از قدرت استدلالی خود، خیلی زود وی را به دخمه‌های پرپیچ‌وخمی از تونل‌های زیر جنگل هدایت کرد. در بدو ورود، او آقای موش کور را دید. اما موش خیلی خجالتی بود. بنابراین هیچ‌چیزی در رابطه با اینکه چرا به آنجا آمده بود، به موش کور نگفت. و به جستجوی سکه‌ی گمشده ادامه داد.

The hare was also a great detective, and, before long, he too arrived at the labyrinth. He was not a bit shy, and the first thing he did was go and ask the mole if he knew where the coin was. The mole was all too pleased to lead the hare to the coin. That coin had been bothering the mole for months, getting in the way of his tunnelling.
خرگوش هم کارآگاه ماهری بود. و دیری نگذشته بود که او نیز به آن دخمه‌های پرپیچ‌وخم رسید. او زیاد خجالتی نبود و اولین کاری که کرد، رفت و از موش کور پرسید که آیا میداند سکه کجاستیا نه. موش کور کاملاً خوشحال شد که خرگوش را به سمت سکه راهنمایی کند. آن سکه برای ماه‌ها موش کور را اذیت کرده بود و جلوی تونل کندن وی را گرفته بود.

So the hare took the coin and collected his reward. The mouse, who had been watching all this, learned a lot from it. From then on he would never allow shyness to undo all his good work. This approach soon turned him into the best detective in the forest.
بنابراین خرگوش سکه را گرفت و جایزه‌اش را دریافت کرد. موش، که همه‌ی این قضایا را داشت میدید، خیلی چیزها از آنیاد گرفت. از آن به بعد، او هیچ‌وقت اجازه نداد که کمروییاش تمام کارهای خوب وی را بیاثر کند. این رویکرد به‌زودی وی را به بهترین کارآگاه جنگل تبدیل کرد.

👌لغات مهم داستان
Magpie: زاغ
Prized: باارزش
Call: (در اینجا) فراخواندن
Detective: کارآگاه
Hare: خرگوش
Shrewd: زیرک
Clue: سرنخ
Reasoning power: قدرت استدلالی
Labyrinth: دخمه‌های پرپیچ‌وخم
Mole: موش کور
Carry on: ادامه دادن
Bother: اذیت کردن
Collect: دریافت کردن
Undo: بی‌اثر کردن
Approach: رویکرد


🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_30
💰 @coding_504 🥇
The Mystery Of the Missing Coins
@coding_504
💠 ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید.

💠 سپس استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی #استراتژی_مکالمه برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی کنید.
🌞 همه چیز با Sun

🌞@Coding_504 🌞
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
📺 مانیکا و چندلر 2⃣

قسمت های کوتاهی از سریال محبوب فرندز با زیرنویس انگلیسی و فارسی

🇺🇸 A short movie . Listen to it
If you wanna improve your English

👈🏻 فوق العاده موثر برای تقویت مکالمه و لیسنینگ

برای تهیه ی مجموعه کامل سریال فرندز با دو زیرنویس انگلیسی و فارسی در فروش ویژه عدد 5 را یه ایدی زیر ارسال کنید👈🏻 🆔 T.me/O2021
🇺🇸 Join @Coding_504 | @Friends_en
The Monster In The Wardrobe
هیولا در رخت‌آویز
#داستان_کوتاه_انگلیسی

There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.
روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.
هیولا یک ‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.
هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.
هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

👌لغات مهم داستان:
Paralyzed: فلج شدن، ازکارافتادن
So much so: تا آنجایی که
To go over: به‌سوی (چیزی) رفتن
Wardrobe: رخت ‌آویز
Torch: چراغ‌ قوه
Face to face: رو در رو شدن
Tentacles: شاخک‌ها
Subside: فروکش کردن
Realize: متوجه شدن
Creatures: مخلوقات، موجودات
Dispel: برطرف شدن
Befriend: رفیق شدن


#Short_story_31
🌳 @coding_504 🌲
💠 ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید.

💠 سپس استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی کنید.
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
📺 جویی و دوست دختر سابقش

قسمت های کوتاهی از سریال محبوب فرندز با زیرنویس انگلیسی و فارسی

🇺🇸 A short movie . Listen to it
If you wanna improve your English

👈🏻 فوق العاده موثر برای تقویت مکالمه و لیسنینگ

  برای تهیه ی مجموعه کامل سریال فرندز با دو زیرنویس انگلیسی و فارسی  در فروش ویژه عدد 5 را یه ایدی زیر ارسال کنید👈🏻 🆔 T.me/O2021
🇺🇸 Join @Coding_504 | @Friends_en
The Last Dinosaurs
آخرین دایناسورها
#داستان_کوتاه_انگلیسی

In a lost land of tropical forests, on top of the only mountain in the region, trapped inside an old volcanic crater system, lived the last ever group of large, ferocious dinosaurs.
دریک سرزمین گمشده از جنگل‌های استوایی، در بالای تنها کوه منطقه، محاصره‌شده در میانیک دهانه‌ی ساخته‌شده از مواد مذاب آتش‌فشانی،یک گروه از آخرین بازماندگان دایناسورهای بزرگ و وحشی زندگی میکردند.

For thousands and thousands of years they had survived all the changes on Earth, and now, led by the great Ferocitaurus, they were planning to come out of hiding and to dominate the world once more.
برای هزاران و هزاران سال، آن‌ها از تمامی تغییرات زمین جان سالم بدر بردند. و اکنون با رهبری فراسوتورس بزرگ، آن‌ها داشتند برنامه‌ریزی میکردند که از مخفیگاه خود بیرون بیایند و باری دیگر جهان را به تسخیر خود دربیاورند.

Ferocitaurus was an awesome Tyrannosaurus Rex who had decided they had spent too much time isolated from the rest of the world. So, over a few years, the dinosaurs worked together, demolishing the walls of the great crater. When the work was done, all the dinosaurs carefully sharpened their claws and teeth, in readiness to terrorisethe world once again.
فراسوتورسیک دایناسور خفن از نژاد رکس تیرانوسور بود که با خود فکر کرد که زمان زیادی را به‌صورت منزوی از دیگر جهان گذرانده بودند. برای همین، برای چند سال دایناسورها با کمکیکدیگر، دیوارهای دیواره‌ی بزرگ آتش‌فشانی را خراب کردند. وقتیکه کارشان تمام شد، تمامی دایناسورها به‌دقت دندان‌ها و پنجه‌های خود را تیز کردند؛ تا باری دیگر در دنیا رعب و وحشت ایجاد کنند.

On leaving their home of thousands of years, everything was new to them, very different to what they had been used to inside the crater. However, for days, the dinosaurs continued on, resolute.
وقتیکه خانه‌ی چندین و چند هزارساله‌ی خود را ترک کردند، همه‌چیز برای آن‌ها تازگی داشت؛ و بسیار با آن چیزی که در خانه‌ی خود در میان دیواره‌های آتش‌فشانی به آن عادت داشتند تفاوت داشت. اما برای روزها، دایناسورهای قصه ما به‌طور مصممی به راه خود ادامه دادند.

Finally, from the top of some mountains, they saw a small town. Its houses and townsfolk seemed like tiny dots. Never having seen human beings before, the dinosaurs leapt down the mountainside, ready to destroy anything that stood in their way…
درنهایت از بالای تعدادی کوه، شهر کوچکی دیدند. خانه‌ها و مردم شهر مثل نقاطی ریز دیده میشدند. دایناسورها که هیچ‌گاه انسانی ندیده بودند، از کوهپایه به سمت پایین پریدند، درحالیکه آماده بودند هر چیزی که سر راهشان قرار میگرفت را ویران کنند.


However, as they approached that little town, the houses were getting bigger and bigger… and when the dinosaurs finally arrived, it turned out that the houses were much bigger than the dinosaurs themselves. A boy who was passing by said: “Daddy! Daddy! I’ve found some tiny dinosaurs! Can I keep them?”
اما، همان‌طور که به آن شهر کوچک نزدیک‌تر میشدند. خانه‌ها بزرگ و بزرگ‌تر میشدند … و وقتیکه درنهایت دایناسورها به آن شهر رسیدند، مشخص شد که خانه‌ها از خود دایناسورها خیلی بزرگ‌تر بودند! پسربچه‌ای که داشت ازآنجا میگذشت گفت: “پدر! پدر! من چند تا دایناسور کوچک پیدا کردم! آیا میتوانم آن‌ها را نگه‌دارم؟”

And such is life. The terrifying Ferocitaurus and his friends ended up as pets for the village children. Seeing how millions of years of evolution had turned their species into midget dinosaurs, they learned that nothing lasted forever, and that you must always be ready to adapt.

And adapt those dinosaurs did, Making for truly excellent and fun pets.
زندگی نیز این‌چنین است. فراسوتورس وحشتناک و دوستانش به حیوانات خانگی بچه‌های روستا تبدیل‌شدند. وقتیکه دیدند که چگونه سیر تکاملی میلیون‌ها سال چگونه، گونه‌ی جانوریشان را به دایناسورهای ریزه‌میزه تبدیل کرده است؛یاد گرفتند که هیچ‌چیز تا پایان باقی نمیماند، و شما همیشه بایستی برای وفق دادن خود (با شرایط جدید) آماده باشی.

آن دایناسورها هم با تبدیل‌شدن به حیوانات خانگی عالی و شاد با شرایط جدید وفق پیدا کردند.

#Short_story_32
🦕 @coding_504 🦖
💠 ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید.

💠 سپس استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج #استراتژی_مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی کنید.