🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
57.6K subscribers
5.27K photos
2.82K videos
367 files
5.42K links
ما به شما کمک میکنیم تا سریعتر زبان انگلیسی را بیاموزید,
ادمین شما @O2021

کانال های دوره های ما👇🏻👇🏻
@Friends_en
@Coding_Toefl
@Extra_en
@Joey_en

نظرات و نتایج 👈 @coding_comments
Download Telegram
 Act like the Others
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)

Jack and Lydia are on holiday in France with their friends, Mike and Anna.
جک و لیدیا تعطیلات را همراه با دوستانشان مایک و آنا در فرانسه به سر می برند.

Mike loves to visit historical buildings. Jack agrees to sightsee some historical buildings with him.
مایک عاشق بازدید کردن از ساختمان های تاریخی است. جک موافقت می کند تا همراه با مایک به دیدن چند ساختمان تاریخی برود.

Lydia and Anna decide to shop in the city. “See you boys when we get back!” the girls shout.
لیدیا و آنا تصمیم می گیرند تا در شهر خرید کنند. دختر ها داد می زنند:« وقتی برگشتیم شما پسر ها را می بینیم!»

In the village Jack and Mike see a beautiful old church, but when they enter the church, a service is already in progress.
در روستا، جک و مایک یک کلیسای قدیمی زیبا را می بینند اما وقتی وارد کلیسا می شوند، می بینند که یک مراسم در حال برگزاری است.

“Shh! Just sit quietly, so that we don’t stand out. And act like the others!” Mike whispers.
مایک در گوشی می گوید:« هیس! فقط آرام بنشین تا کسی متوجه ما نشود. و مثل بقیه رفتار کن!»

Since they don’t really know French, Jack and Mike quietly sit down. During the service, they stand, kneel and sit to follow what the rest of the crowd do.
چون جک و مایک فرانسوی خوب بلد نیستند آرام یک جا می نشینند. طی مراسم، آنها بلند می شوند زانو می زنند و می نشینند تا هرکاری که جمعیت انجام میدهد را تقلید کنند.

“I hope we blend in and don’t look like tourists!” Mike tells Jack.
مایک به جک می گوید:« امیدوارم قاطی جمعیت شویم و شبیه گردشگر ها نباشیم.»

At one point, the priest makes an announcement and the man who sits next to Jack and Mike stands up.
یک بار کشیش کسی را صدا می زند و مردی که کنار جک و مایک نشسته است بلند می شود.

“We should stand up, too!” Jack whispers to Mike.
جک در گوش مایک می گوید:« ما هم باید بلند شویم!»

So, Jack and Mike stand up with the man. Suddenly, all the people burst into laughter!
پس جک و مایک همراه مرد بلند می شوند. ناگهان، همه ی آدم ها شروع می کنند به خندیدن!

After the service, Jack and Mike approach the priest, who speaks English.
بعد از مراسم، جک و مایک پیش کشیش که انگلیسی صحبت می کرد رفتند.

“What’s so funny?” Jack asks.
جک پرسید:« چه چیز خیلی خنده دار بود؟»

With a smile on his face the priest says, “Well boys, there is a new baby born, and it’s tradition to ask the father to stand up.”
کشیش با لبخندی بر لب گفت:« خب پسر ها، یک نوزاد متولد شده و رسم این است که از پدر خواسته شود تا بلند شود و بایستد.»

Jack and Mike look at each other and Mike shakes his head. He smiles and says, “I guess we should understand what people 
جک و مایک به همدیگر نگاه کردند و مایک سرش را تکان داد. او لبخند زد و گفت:« فکر کنم بهتر باشد تا قبل از اینکه شکل مردم عمل کنیم اول بفهمیم آنها چه می کنند.»

#Short_story_13
📜 @coding_504 📜
فایل صوتی داستان را به دقت گوش دهید.
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.

سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:

۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ

@coding_504
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 کم خوابی چه بر سر سلامت جسمی و روانی ما می آورد؟

🔴 با زیرنویس فارسی

🌺 @coding_504 🌺
جنتلمن بودن هيچ وقت از مد نميفته.

@OfficialEnglishTwitter
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
دوره آموزش مکالمه با استفاده از کتاب فانکشن توسط استاد یکتا
👇👇👇👇👇👇👇👇👇👇
Anniversary Day

#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)

Chloe and Kevin enjoy going out to Italian restaurants.
کلویی و کوین از رفتن به رستوران های ایتالیایی لذت می برند.

They love to eat pasta, share a dessert, and have espresso.
آنها عاشق خوردن پاستا، تقسیم کردن دسر و اسپرسو خوردن هستند.

Chloe and Kevin’s anniversary is coming up. Kevin wants to plan a night out at an Italian restaurant in town. He calls a restaurant to make a reservation but they have no tables available. He calls another restaurant, but they have no availability either.
سالگرد ازدواج کلویی و کلوین نزدیک است. کوین قصد دارد یک شب بیرون رفتن در رستوران ایتالیایی در شهر را برنامه ریزی کند. او به یک رستوران زنگ می زند تا میز رزرو کند اما آنها هیچ میز خالی ندارند. او به یک رستوران دیگر زنگ می زند اما آنها هم هیچ جای خالی ندارند.

Kevin thinks and paces around the house. He knows that Chloe loves Italian food more than anything else. He knows that nothing makes her happier. But the only two Italian places in town are too busy.
کوین فکر می کند و در خانه قدم رو می کند. او می داند که کلویی غذای ایتالیایی را بیشتر از هر چیز دیگری دوست دارد. او می داند که هیچ چیز او را خوشحال تر نمی کند. اما هر دو رستوران ایتالیایی در شهر جای خالی ندارند.

Kevin has an idea. What if he cooks Chloe a homemade Italian meal? Kevin pictures it: he puts down a fancy tablecloth, lights some candles, and plays romantic Italian music. Chloe loves when Kevin makes an effort.
کوین ایده ای دارد. چطور است که او برای کلویی یک وعده غذای خانگی ایتالیایی درست کند؟ کوین این موضوع را تصور می کند: او یک رومیزی شیک پهن می کند، چند شمع روشن می کند، و موسیقی عاشقانه ایتالیایی پخش می کند. کلویی خیلی دوست دارد وقتی کوین برای شاد کردنش تلاش می کند.

There’s only one thing. Kevin isn’t a good cook.
فقط یک مشکلی وجود دارد. کوین آشپز خوبی نیست.

In fact, Kevin is a terrible cook. When he tries to make breakfast he burns the eggs, when he tries to make lunch he screws up the salad, when he tries to make dinner even the neighbors smell how bad it is.
راستش، کوین آشبز افتضاحی است. وقتی او سعی می کند صبحانه درست کند تخم مرغ را می سوزاند، وقتی سعی می کند ناهار درست کند سالاد را خراب می کند، وقتی سعی می کند شام درست کند حتی همسایه ها هم بوی بد غذایش را متوجه می شوند.

Kevin has another idea: if he calls up one of the restaurants before Chloe gets home and orders take-out, he can serve that food instead of his bad cooking!
ایده ی دیگری به ذهن کوین می رسد: اگر قبل از اینکه کلویی به خانه برسد، به یکی از رستوران ها زنگ بزند و غذای بیرون بر سفارش دهد، می تواند آن غذا را به جای آشپزی بد خودش برای کلویی سرو کند.

The day arrives. Chloe is still at work while Kevin orders the food, picks it up, and brings it back home.
روز موعود فرا می رسد. کلویی هنوز سر کار است وقتی کوین غذا را سفارش می دهد، دنبال غذا می رود، و آن را به خانه می آورد.

As he lays down the place settings, lights the candles and puts the music on, Chloe walks in.
وقتی او میز را می چیند، شمع ها را روشن می کند و موسیقی را پخش می کند، کلویی به خانه می آید.

“Happy Anniversary!” Kevin tells Chloe. He shows off their romantic dinner setting, smiling.
کوین به کلویی می گوید:« سالگرد ازدواج مان مبارک!» او لبخندزنان میز عاشقانه شان را به کلویی نشان می دهد.

Chloe looks confused. “Our anniversary is tomorrow, Kevin.”
کلویی گیج شده است. “سالگرد ازدواج ما فرداست، کوین.»

Kevin pauses, looks at the calendar and realizes she’s right. He looks back at her.
کوین مکث می کند، به تقویم نگاه می کند و متوجه می شود که کلویی راست می گوید. او بر می گردد و به کلویی نگاه می کند.

“I guess it’s always good to practice!” he says.
او می گوید:« فکر کنم همیشه تمرین کردن کار خوب است!»

#Short_story_14
📜 @coding_504 📜
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 چگونه در برخورد با افراد سخت و آزار دهنده آرامش خود را حفظ کنیم؟

🔴 با زیرنویس فارسی

💠 @coding_504 💠
زندگيم عالی نیست، اما بخاطر همه ى چيزهايى كه دارم شكرگزارم.

@OfficialEnglishTwitter
 The Pet Shop
فروشگاه حیوانات خانگی
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)

Cody and his sister April decide they want a dog. They head down to the local pet store and have a look around.
کودی و خواهرش آپریل تصمیم می گیرند که یک سگ داشته باشند. آنها به سمت مغازه فروش حیوانات خانگی می روند تا نگاهی به آنجا بیندازند.

It is a very small pet store that doesn’t have many animals.
 مغازه فروش حیوانات خانگی بسیار کوچک است و حیوانات بسیاری ندارد. 

The owner of the shop is a nice old man named Mr. Smith. He walks over and greets Cody and April.
صاحب مغازه پیرمرد مهربانی به اسم آقای اسمیت است. او به سمت شان می رود و به کودی و آپریل سلام می کند. 

“How can I help you?” he asks.
 او می پرسد:« چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»

“We would like to buy a dog,” April responds.
آپریل جواب می دهد:« ما می خواهیم یک سگ بخریم.» 

“Ah, well, we are not a big pet shop,” Mr. Smith tells her. “So we only have two dogs to choose from.”
 آقای اسمیت به او می گوید:« آه، خب، ما مغازه حیوانات خانگی بزرگی نداریم. برای همین برای انتخاب کردن دو نوع سگ بیشتر نداریم.»

They ask Mr. Smith to show them the dogs.
 آنها از آقای اسمیت خواستند تا سگ ها را بهشان نشان دهد.

Mr. Smith leads them to the back of store where the two dogs are. One of them is a very big bulldog named Buster. The other is a very tiny chihuahua named Teacup.
آقای اسمیت آنها را به بخش پشتی مغازه یعنی جایی که سگ ها آنجا بودند، راهنمایی می کند. یکی از آنها یک سگ بولدارگ بزرگ به اسم باستر است. دیگری یک سگ چی واوای ریزه میزه به اسم تیکاپ است.

April wants Teacup. Cody wants Buster. They walk outside to discuss.
 آپریل تیکاپ را می خواهد. کودی باستر را می خواهد. آنها بیرون می روند تا با هم بحث کنند.
 
They can’t agree on a dog. April suggests they race home for it. The winner of the race chooses the dog.
آنها نمی توانند بر سر انتخاب سگ به توافق برسند. آپریل پیشنهاد می دهد که برای تعیین برنده تا خانه مسابقه دهند. برنده ی مسابقه سگ را انتخاب می کند.

Cody agrees, then tells April her shoelace is untied. When April looks down, he runs off and gets a head start.
کودی موافقت می کند، بعدش به آپریل می گوید که بند کفش هایش باز است. وقتی آپریل به پایین نگاه می کند، کودی شروع می کند به دویدن و جلو می زند. 

Cody runs as hard as he can. He really wants that bulldog. He looks back. April is so far behind he can’t even see her.
کودی تا آنجا که می تواند سریع می دود. او واقعا آن بولداگ را می خواهد. او به عقب نگاه می کند. آپریل انقدر عقب افتاده که کودی حتی نمی تواند او ببیند.
 
Cody finally gets home. He is tired but he is happy. He knows he is the winner.
کودی بالاخره به خانه می رسد. او خسته است اما خوشحال است. او می داند که برنده شده است. 

April arrives a few minutes after Cody. She congratulates him. They return to the pet store to purchase Buster the bulldog.
آپریل چند دقیقه بعد از کودی می رسد. او به کودی تبریک می گوید. آنها به مغازه فروش حیوانات خانگی بر می گردند تا باستر سگ بولداگ را بخرند. 

However, when they arrive they only see Teacup the chihuahua.
اما، وقتی می رسند تنها تیکاپ سگ چی واوا را می بینند.
 
Mr. Smith gives the details. He explains that a few minutes after April and Cody leave, two boys walk in and buy the bulldog.
آقای اسمیت جزئیات قضیه را به آنها می گوید. او توضیح می دهد که چند دقیقه بعد از اینکه آپریل و کودی رفتند، دوپسر می آیند به مغازه و بولداگ را می خرند. 

Cody looks at April, and she holds back a smile. Cody sighs. He turns back to Mr. Smith.
 کودی به آپریل نگاه می کند و آپریل به او لبخندی تحویل می دهد. کودی آه می کشد. او رویش را سمت آقای اسمیت می کند.

“Sometimes you win the race, but not the prize!” Cody smiles sadly. “We’ll take the chihuahua, please.”
کودی با ناراحتی لبخند می زند و می گوید:« برخی اوقات مسابقه را می بری اما جایزه را نمی بری! به ما لطفا سگ چی واوا را بدهید لطفا.”

#Short_story_15
🐩🐈🐕 @coding_504 🐶🐱
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 این انیمیشن با تقویت #عزت_نفس، زندگی شما را تغییر خواهد داد.

🔴 آن را به آنان که دوستشان دارید ارسال کنید.

🔸زیر نویس فارسی

💠 @coding_504 💠
هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است👇
ثروت بدون زحمت
لذت بدون ﻭجدان
دانش بدون شخصیت
تجارت بدون ﺍخلاق
علم بدون ﺍنسانیت
عبادت بدوﻥ ﺍیثار
سیاست بدون شرافت
"گاندی"
@OfficialEnglishTwitter
Lost and Found
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)

Donna and her husband John go to the beach every Saturday in the summer. Today is no exception. Donna packs a picnic lunch. She packs the beach umbrella and sun lotion.
دانا و شوهرش جان تابستان ها هر شنبه به لب دریا می روند. امروز هم استثنا نیست. دانا برای پیک نیک ناهار آماده می کند. او چتر ساحلی و لوسیون ضد آفتاب را بر می دارد.

She cannot find their beach towels. Donna always loses things. The towels are not in the laundry basket or dryer. They are not in the closet, either. She finally looks in her beach bag. She sees the towels folded in the bottom. Of course, the beach towels are exactly where they should be.
او نمیتواند حوله های ساحلی شان را پیدا کند. دانا همیشه چیزها را گم می کند. حوله ها در سبد رخت ها یا در خشک کن نیست. آنها در کمد هم نیستند. او در نهایت به کیف ساحلی اش نگاه می کند. او ته کیف حوله های تا شده را می بیند. البته، حوله ها دقیقا آن جایی هستند که باید باشند.

Donna puts on her swimsuit and floppy sun hat. She is almost ready. She just needs her sunglasses. She thinks they are on the table by the door. Or maybe they are in the bathroom. They could also be in her purse. Donna sighs.
دانا لباس شنایش را می پوشد و کلاه آفتابی شل اش را روی سر می گذارد. او تقریبا آماده است. او فقط به عینک آفتابی اش نیاز دارد. او فکر می کند آن روی میز کنار در هست. یا شاید در دستشویی است. می تواند در کیف دستی اش هم باشد. دانا آه می کشد.

John puts the picnic basket, umbrella, and beach bag in the car.  He checks his fishing poles and equipment. He places them in the car beside the picnic basket.. Daisy, their dog, jumps in the backseat. She loves the beach! John is ready to leave. Where is Donna? She knows he likes to arrive at the beach before the crowds.
جان سبد پیک نیک، چتر، و کیف ساحلی را در ماشین می گذارد. او قلاب و تجهیزات ماهیگیری اش را چک می کند. او آنها را در ماشین کنار سبد پیک نیک می گذارد. سگ شان دیزی می پرد روی صندلی عقب. او عاشق ساحل است! جان آماده ی رفتن است. دانا کجاست؟ دانا می داند که او دوست دارد قبل از جمعیت به ساحل برسد.

John groans and shakes his head. Donna is always late!
جان غرغری کرد و سرش را تکان داد. دانا همیشه دیر می کند!

Donna searches for her sunglasses. She cannot find them, and she knows John is waiting. He hates when she is late! She grabs her purse and locks the door.
دانا دنبال عینک آفتابی اش می گردد. او نمی تواند آن را پیدا کند و میداند که جان منتظر است. جان خیلی بدش می آید وقتی او دیر می کند! او کیف دستی اش را می قاپد و در را قفل می کند.

“You are late,” John says as Donna gets in the car. Donna tells John that she could not find her sunglasses.
وقتی دانا دارد سوار ماشین می شود جان می گوید:« دیر کردی.» دانا به جان گفت که نتوانست عینک آفتابی اش را پیدا کند.

John looks at her and laughs! He flips down the sun visor so Donna can see herself in the mirror. Donna looks in the mirror and laughs too. Her sunglasses are on top of her head. They were there the whole time!
جان به او نگاه می کند و می خندد! او آفتاب گیر را پایین داد تا دانا بتواند خود را در آینده ببیند. دانا به آینه نگاه می کند و او هم می خندد. عینک آفتابی اش بالای سرش است. آن تمام مدت روی سرش بود!

“It is always in the last place that you look,” Donna giggles!
دانا با خنده گفت:« اشیای گم شده همیشه در آخرین جایی است که دنبالشان می گردی.»

#Short_story_16
🌞 @coding_504 🌊
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.

سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:

۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ

@coding_504