🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
57.6K subscribers
5.27K photos
2.82K videos
367 files
5.42K links
ما به شما کمک میکنیم تا سریعتر زبان انگلیسی را بیاموزید,
ادمین شما @O2021

کانال های دوره های ما👇🏻👇🏻
@Friends_en
@Coding_Toefl
@Extra_en
@Joey_en

نظرات و نتایج 👈 @coding_comments
Download Telegram
🔮 آموزش لیسنینگ

📖 قسمتی از درس سوم


📒 book: TACTICS for LISTENING
نویسنده : Jack C.Richards

🎧 توضيحات صوتي استاد یکتا را حتما گوش كنيد.
👇👇👇👇👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
دوره آموزش کتاب Can you believe it? Book3
هدف دوره: تقویت چهار مهارت، آموزش اصطلاحات و مکالمه
حفظ اصطلاحات در قالب داستانک

مدرس: استاد یکتا
به فایل صوتی زیر گوش کنید👇👇
@coding_504
Business Guide to the World Trading
#WTO_11
یکی بهم گفت عکس زنو بچه ات رو میذاری توی کیف پولت؟
بله. برای اینکه یادم میاره چرا هیچ وقت پولی توش نیست 😅🤕

الهی جیبت پول با برکت بیاد توش و هیچوقت شرمنده ی عیال و بچه ها نشی.
@Coding_504 😱😱
cowboy
گاوچران

#داستان_کوتاه_انگلیسی

A cowboy rode into town and stopped at a saloon for a drink. Unfortunately, the locals always had a habit of picking on strangers. When he finished his drink, he found his horse had been stolenHe went back into the bar, handily flipped his gun into the air, caught it above his head without even looking and fired a shot into the ceiling. “Which one of you sidewinders stole my horse?!?!? ” he yelled with surprising forcefulness. No one answered. “Alright, I’m gonna have another beer, and if my horse ain’t back outside by the time I finish, I’m gonna do what I done in Texas! And I don’t like to have to do what I done in Texas! “. Some of the locals shifted restlessly. The man, true to his word, had another beer, walked outside, and his horse had been returned to the post. He saddled up and started to ride out of town. The bartender wandered out of the bar and asked, “Say partner, before you go… what happened in Texas?” The cowboy turned back and said, “I had to walk home.

گاوچراني وارد شهر شد و براي نوشيدن چيزي ، كنار يك مهمان‌خانه ايستاد . بدبختانه ، كساني كه در آن شهر زندگي مي‌كردند عادت بدي داشتند كه سر به سر غريبه‌ها مي‌گذاشتند . وقتي او ( گاوچران ) نوشيدني‌اش را تمام كرد ، متوجه شد كه اسبش دزديده شده استاو به كافه برگشت ، و ماهرانه اسلحه‌ اش را در آورد و سمت بالا گرفت و بالاي سرش گرفت بدون هيچ نگاهي به سقف يه گلوله شليك كرد . او با تعجب و خيلي مقتدرانه فرياد زد : « كدام يك از شما آدم‌هاي بد اسب منو دزديده؟!؟! » كسي پاسخي نداد . « بسيار خوب ، من يك آب جو ديگه ميخورم ، و تا وقتي آن را تمام مي‌كنم اسبم برنگردد ، كاري را كه در تگزاس انجام دادم انجام مي‌دهم ! و دوست ندارم آن كاري رو كه در تگزاس انجام دادم رو انجام بدم! » بعضي از افراد خودشون جمع و جور كردن . آن مرد ، بر طبق حرفش ، آب جو ديگري نوشيد، بيرون رفت ، و اسبش به سرجايش برگشته بود . اسبش رو زين كرد و به سمت خارج از شهر رفت . كافه چي به آرامي از كافه بيرون آمد و پرسيد : هي رفيق قبل از اينكه بري بگو ، در تگزاس چه اتفاقي افتاد ؟ گاوچران برگشت و گفت : مجبور شدم پیاده برم خونه.
#Short_story_66
🐂 @coding_504 🚶‍♂