100. #document : ˈdɑːkjəment
something handwritten or printed that gives information or proof of some fact
چیز دستنویس یا تایپ شده که درباره ی حقیقتی شواهد یا اطلاعات می دهد، سند ، مدرک، گواه
a. Newly discovered documents
showed that the prisoner was obviously innocent.
مدارکی که به تازگی بدست آمده نشان داد که زندانی واقعا بی گناه است.
b. The documents of ancient Rome have survived many centuries.
اسناد روم باستان قرن های زیادی، باقی مانده اند، بر جای مانده اند.
c. We were reluctant to destroy important documents.
مایل نبودیم تا مدارک مهم را از بین ببریم.
🍂 @coding_504 🍂
something handwritten or printed that gives information or proof of some fact
چیز دستنویس یا تایپ شده که درباره ی حقیقتی شواهد یا اطلاعات می دهد، سند ، مدرک، گواه
a. Newly discovered documents
showed that the prisoner was obviously innocent.
مدارکی که به تازگی بدست آمده نشان داد که زندانی واقعا بی گناه است.
b. The documents of ancient Rome have survived many centuries.
اسناد روم باستان قرن های زیادی، باقی مانده اند، بر جای مانده اند.
c. We were reluctant to destroy important documents.
مایل نبودیم تا مدارک مهم را از بین ببریم.
🍂 @coding_504 🍂
آیدی ثبت نام لغات ضروری 504:
برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇
@O2021
کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇
@O2021
کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
Forwarded from 🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
برای شرکت در دوره 4000 واژه به ادمین ثبتنام پیام دهید👇
@SilverMoon1000
@SilverMoon1000
🔮 آموزش 4000 واژه
📖 #درس_1 (قسمت سوم)
📒 book: 4000 Essential English Words 1
✍ نویسنده : Paul Nation
🎧 توضيحات صوتي استاد یکتا را حتما گوش كنيد.
👇👇👇👇👇
📖 #درس_1 (قسمت سوم)
📒 book: 4000 Essential English Words 1
✍ نویسنده : Paul Nation
🎧 توضيحات صوتي استاد یکتا را حتما گوش كنيد.
👇👇👇👇👇
برای شرکت در دوره 4000 واژه به ادمین ثبتنام پیام دهید👇
@SilverMoon1000
@SilverMoon1000
Forwarded from 🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
The Monster In The Wardrobe
هیولا در رختآویز
#داستان_کوتاه_انگلیسی
There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.
روزی روزگاری پسربچهای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آنقدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغها روشن باشد، بخوابد.
That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، بهسوی رختآویزش رفت، تایک چراغقوه بردارد. اما وقتی درب رختآویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.
The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.
هیولا یک قدم به عقب برگشت. و با شاخکهایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا بهقدری گریهاش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چهکار میکرد.
The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.
هیولا گفت که در رختآویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچگاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهرهی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناکترین چیزی به نظر میآمد که تابهحال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کلهی بزرگ پر از دهان و مو داشت.
The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.
هردوی آنها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفتهرفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیکچیز میترسیدند: از ناشناختهها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیلها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آنها این مخلوقات را میدیدند؛ آنها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.
And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاقخواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آنها بترسد،یاد گرفت که آنها را بشناسد و با آنها رفیق شود.
👌لغات مهم داستان:
Paralyzed: فلج شدن، ازکارافتادن
So much so: تا آنجایی که
To go over: بهسوی (چیزی) رفتن
Wardrobe: رخت آویز
Torch: چراغ قوه
Face to face: رو در رو شدن
Tentacles: شاخکها
Subside: فروکش کردن
Realize: متوجه شدن
Creatures: مخلوقات، موجودات
Dispel: برطرف شدن
Befriend: رفیق شدن
#Short_story_31
🌳 @coding_504 🌲
هیولا در رختآویز
#داستان_کوتاه_انگلیسی
There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.
روزی روزگاری پسربچهای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آنقدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغها روشن باشد، بخوابد.
That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، بهسوی رختآویزش رفت، تایک چراغقوه بردارد. اما وقتی درب رختآویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.
The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.
هیولا یک قدم به عقب برگشت. و با شاخکهایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا بهقدری گریهاش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چهکار میکرد.
The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.
هیولا گفت که در رختآویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچگاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهرهی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناکترین چیزی به نظر میآمد که تابهحال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کلهی بزرگ پر از دهان و مو داشت.
The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.
هردوی آنها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفتهرفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیکچیز میترسیدند: از ناشناختهها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیلها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آنها این مخلوقات را میدیدند؛ آنها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.
And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاقخواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آنها بترسد،یاد گرفت که آنها را بشناسد و با آنها رفیق شود.
👌لغات مهم داستان:
Paralyzed: فلج شدن، ازکارافتادن
So much so: تا آنجایی که
To go over: بهسوی (چیزی) رفتن
Wardrobe: رخت آویز
Torch: چراغ قوه
Face to face: رو در رو شدن
Tentacles: شاخکها
Subside: فروکش کردن
Realize: متوجه شدن
Creatures: مخلوقات، موجودات
Dispel: برطرف شدن
Befriend: رفیق شدن
#Short_story_31
🌳 @coding_504 🌲
Forwarded from 🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
💠 ابتدا میتوانید یکی دو بار بهصورت تفننی این داستان را بهصورت صوتی یا تصویری ببینید.
💠 سپس استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی کنید.
💠 سپس استراتژیهای گفتهشده در نوشتهی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیادهسازی کنید.