🎓کدینگ ۵۰۴ | coding 504 🎓
57.9K subscribers
5.26K photos
2.81K videos
367 files
5.4K links
ما به شما کمک میکنیم تا سریعتر زبان انگلیسی را بیاموزید,
ادمین شما @O2021

کانال های دوره های ما👇🏻👇🏻
@Friends_en
@Coding_Toefl
@Extra_en
@Joey_en

نظرات و نتایج 👈 @coding_comments
Download Telegram
پنج استراتژی برای تقویت مکالمه زبان انگلیسی💡
#استراتژی_مکالمه
#تکنیک_سایه

⚡️تکنیک سایه به کمک متن

🎗وقتی‌که متنی که در حال خوانده شدن است را جلوی خودتان داشته باشید، مانند حامی شما عمل می‌کند. بنابراین، پیاده‌سازی تکنیک سایه، به کمک متن انگلیسی، برای دفعات اول راحت‌تر و بهتر است.

اغلب اوقات این اتفاق برای شما میفتد که مثلاً در حال گوش دادن به مطلبی به زبان انگلیسی باشید اما ذهنتان به‌جای اینکه به زبان انگلیسی متمرکز باشد، در جای دیگری باشد. مثلاً به این فکر کنید که شام چه بخورید، یا با دوستانتان فردا چه‌کار کنید، یا ممکن است به مشکلات کاری خود فکر کنید. این آن چیزی نیست که شما می‌خواهید انجام دهید؛ بلکه شما دوست دارید که تمرکزتان بر یادگیری زبان انگلیسی باشد. در این استراتژی در آن‌ واحد هم می‌خوانید، هم می‌شنوید، و هر آنچه گوینده می‌گوید، به‌طور همزمان به زبان می‌آورید. این کار تمرکز بالایی می‌طلبد. بنابراین باعث می‌شود که ذهن شما به حاشیه نرود و به چیزهای دیگر فکر نکند. بنابراین تکنیک سایه به کمک متن، به دلیل اینکه خودش تمرکز بالایی می‌طلبد، باعث می‌شود که خود به‌ خود ذهنتان منحرف نشود.

🔺 @coding_504 🔻
The Mystery Of the Missing Coin
راز سکه‌ی گم‌شده
#داستان_کوتاه_انگلیسی

Once there was a magpie who realised that one of his most prizedcoins was missing. So he called the best detectives in the forest: the hare and the mouse.
روزی روزگاری زاغی بود که فهمیدیکی از باارزش‌ترین سکه‌هایش گم‌شده بود. بنابراین بهترین کارآگاهان جنگل را فراخواند: خرگوش و موش.

The mouse was a bit cleverer and more shrewd than the hare; so, following the clues and using his reasoning powers, soon led him to the great labyrinth of tunnels under the forest. On entering, he saw Mr. Mole, but the mouse was very shy, so he said nothing to the mole about why he was there, and he carried on looking for the missing coin.
موش کمی باهوش‌تر و زرنگ‌تر از خرگوش بود. بنابراین، دنبال کردن سرنخ‌ها و استفاده از قدرت استدلالی خود، خیلی زود وی را به دخمه‌های پرپیچ‌وخمی از تونل‌های زیر جنگل هدایت کرد. در بدو ورود، او آقای موش کور را دید. اما موش خیلی خجالتی بود. بنابراین هیچ‌چیزی در رابطه با اینکه چرا به آنجا آمده بود، به موش کور نگفت. و به جستجوی سکه‌ی گمشده ادامه داد.

The hare was also a great detective, and, before long, he too arrived at the labyrinth. He was not a bit shy, and the first thing he did was go and ask the mole if he knew where the coin was. The mole was all too pleased to lead the hare to the coin. That coin had been bothering the mole for months, getting in the way of his tunnelling.
خرگوش هم کارآگاه ماهری بود. و دیری نگذشته بود که او نیز به آن دخمه‌های پرپیچ‌وخم رسید. او زیاد خجالتی نبود و اولین کاری که کرد، رفت و از موش کور پرسید که آیا میداند سکه کجاستیا نه. موش کور کاملاً خوشحال شد که خرگوش را به سمت سکه راهنمایی کند. آن سکه برای ماه‌ها موش کور را اذیت کرده بود و جلوی تونل کندن وی را گرفته بود.

So the hare took the coin and collected his reward. The mouse, who had been watching all this, learned a lot from it. From then on he would never allow shyness to undo all his good work. This approach soon turned him into the best detective in the forest.
بنابراین خرگوش سکه را گرفت و جایزه‌اش را دریافت کرد. موش، که همه‌ی این قضایا را داشت میدید، خیلی چیزها از آنیاد گرفت. از آن به بعد، او هیچ‌وقت اجازه نداد که کمروییاش تمام کارهای خوب وی را بیاثر کند. این رویکرد به‌زودی وی را به بهترین کارآگاه جنگل تبدیل کرد.

👌لغات مهم داستان
Magpie: زاغ
Prized: باارزش
Call: (در اینجا) فراخواندن
Detective: کارآگاه
Hare: خرگوش
Shrewd: زیرک
Clue: سرنخ
Reasoning power: قدرت استدلالی
Labyrinth: دخمه‌های پرپیچ‌وخم
Mole: موش کور
Carry on: ادامه دادن
Bother: اذیت کردن
Collect: دریافت کردن
Undo: بی‌اثر کردن
Approach: رویکرد


🔸 فایل صوتی و ویدیو این داستان در زیر همین پست قرار دارند
#Short_story_30
💰 @coding_504 🥇
The Mystery Of the Missing Coins
@coding_504
💠 ابتدا می‌توانید یکی دو بار به‌صورت تفننی این داستان را به‌صورت صوتی یا تصویری ببینید.

💠 سپس استراتژی‌های گفته‌شده در نوشته‌ی پنج استراتژی برای تقویت مکالمه را روی این داستان پیاده‌سازی کنید.
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
243. #Collide kəˈlaɪd
Come together with force
با نیرو به هم خوردن

a. When the two autos collided, the people in the fragile smaller car perished.
وقتی آن دو اتومبیل بهم خوردند، سرنشینان اتومبیل ظریف و کوچکتر جان باختند.
b. Committees are exploring ways of keeping cars from colliding.
گروه هایی در حال بررسی شیوه های جلوگیری از تصادف خودروها هستند.
c. In my estimate the two bicycles collided at five o'clock.
با ارزیابی من آن دو دوچرخه ساعت پنج با هم تصادف کردند.
🌹 @coding_504 🌹
#collide
تصادف کردن/بهم خوردن
کدینگ: توی تصادف کلید رو ازم دزدیدند.
🌹 @coding_504 🌹
#collide
تصادف کردن/بهم خوردن
کدینگ: توی تصادف کلید رو ازم دزدیدند.
🌹 @coding_504 🌹
آیدی ثبت نام بسته 504 واژه:
برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇

@O2021

کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
🔺يه زمانى
اسلحه ها براى جنگيدن در نبردها ساخته ميشدن،
اما الان جنگ ها ساخته میشن
بخاطر فروش اسلحه ها ‼️


@OfficialEnglishTwitter
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
2) #abrupt /əˈbrʌpt/
(adj.) quick; without warning 
(syn.) sudden 

(n.) abruptness 
(adv.) abruptly 

مثال👇👇
a. There was an abrupt change in the weather.

b. After the incident everyone left abruptly.

🔸 @coding_toefl 🔸
آیدی ثبت نام لغات ضروری تافل:

برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇
@O2021

کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
#abrupt
معنی: ناگهانی
کدینگ: آبرفت ها چقدر سریع دارن خشک میشن
🔸 @coding_toefl 🔸
❗️استاد یکتا کیست؟

زبان انگلیسی و روشهای یادگیری🔴🔴

💯آموزش هایی عجیب در این کانال در جریان است❗️❗️

در لینک زیر👇
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
پنج استراتژی برای تقویت مکالمه زبان انگلیسی💡
#استراتژی_مکالمه
#تکنیک_سایه

تکنیک سایه بدون کمک متن

🎗وقتی‌که در حال همخوانی یک ترانه با خواننده‌ی آن هستیم، بعد از چند بار همخوانی، متن ترانه کاملاً در ذهن ما جای می‌گیرد و دیگر نیازی به خواندن ترانه از روی متن نداریم.

👌در اینجا تکنیک نیز دقیقاً همین اتفاق میفتد. پس از مدتی، متن مطلبی که در حال گوش کردن آن هستید، حفظتان می‌شود. حال برای اینکه تکنیک سایه، کمی چالشی‌تر بشود، برای پیاده‌سازی آن، دیگر از متن انگلیسی کمک نگیرید. این کار مقداری سخت‌تر از مرحله‌ی قبلی است؛ اما احتمال اینکه ذهنتان به چیزهای دیگر منحرف شود کمی بیشتر از مرحله‌ی قبلی می‌شود. بنابراین بایستی دقت بیشتری به این موضوع بکنید.

🔸 این تمرین بسیار عالی است. اگر شما هرروز این استراتژی را تمرین کنید، روزبه‌روز بهتر و بهتر می‌شوید و پس از مدت‌ زمانی، چشم باز می‌کنید و می‌بینید که با صحبت کردن به زبان انگلیسی خیلی راحت شده‌اید. تلفظتان مثل یک بومی زبان شده است. و مکالمه‌تان به‌سرعت یک انگلیسی‌زبان بسیار بیشتر نزدیک شده است. همه‌ی این‌ها برای تسلط به مکالمه زبان انگلیسی بسیار مهم است. درنهایت زمانی می‌رسد که احساس می‌کنید کاملاً میدانید صحبت کردن همانند یک انگلیسی‌زبان چگونه است. در این زمان قادر خواهید بود که این احساس را منتقل کنید. یعنی ایناحساس را به مکالمه خود انتقال بدهید و واقعاً مثل یک انگلیسی‌زبان به زبان انگلیسی صحبت کنید.

🔺 @coding_504 🔻
The Monster In The Wardrobe
هیولا در رخت‌آویز
#داستان_کوتاه_انگلیسی

There was once a boy who was afraid of the dark. He thought that when it was dark his bedroom filled up with monsters. But there came a time when he was too old to be allowed to keep sleeping with the light on.
روزی روزگاری پسربچه‌ای بود که از تاریکی میترسید. او با خودش فکر میکرد که در هنگام تاریکی اتاقش پر از هیولا میشد. اما زمانی سر رسید که آن‌قدری بزرگ شده بود که اجازه نداشت درحالیکه چراغ‌ها روشن باشد، بخوابد.

That first night he was paralysed with fear, his mind full of monsters. So much so, that he went over to his wardrobe to get a torch. But when he opened the wardrobe door he came face to face with a monster, and he let out the loudest scream in the world.
آن شب او از ترس فلج و ازکارافتاده شده بود، و ذهنش پر از هیولا بود. تا آنجا که، به‌سوی رخت‌آویزش رفت، تایک چراغ‌قوه بردارد. اما وقتی درب رخت‌آویز را باز کرد، بایک هیولا رودررو شد، و بزرگ‌ترین فریاد دنیا را از خود بیرون داد.

The monster took a step backwards, grabbed its multicoloured hair with its tentacles and… started crying! The monster cried for so long that the boy’s shock and fear subsided. He calmed the monster as much as he could, and started talking to him, asking him why he was crying, and what he was doing there.
هیولا یک ‌قدم به عقب برگشت. و با شاخک‌هایش، موهای رنگارنگش را گرفت و شروع کرد به گریه کردن. هیولا به‌قدری گریه‌اش را طول داد که شوک و ترس پسربچه فروکش کرد. او تا آنجایی که میتوانست هیولا را آرام کرد و شروع کرد به صحبت کردن با او و از او پرسید که چرا گریه میکند و آنجا چه‌کار میکرد.

The monster told him he lived in the wardrobe, but almost never went out, because he was afraid of the boy. When the boy asked him why, the monster told him the boy’s face seemed to him the most horrible thing he’d ever seen with eyes, ears and a nose. The boy felt exactly the same way about the monster, who had an enormous head full of mouths and hair.
هیولا گفت که در رخت‌آویز زندگی میکرد. اما تقریباً هیچ‌گاه بیرون نیامد چون از پسربچه میترسید. وقتیکه پسربچه از وی پرسید چرا؛ او گفت که چهره‌ی پسربچه با چشم و گوش و دماغ، وحشتناک‌ترین چیزی به نظر میآمد که تابه‌حال دیده بود. بچه هم دقیقاً همین احساس را نسبت به هیولا داشت کهیک کله‌ی بزرگ پر از دهان و مو داشت.

The two of them talked so much that they became quite friendly, and they realised that both of them had been afraid of the same thing: the unknown. To lose their fear all they had to do was get to know each other. Together they travelled the world, seeing lions, tigers, crocodiles, dragons… It was the first time either of them had seen such creatures, but they made the effort to get to know them, and ended up dispelling their fear, and becoming friends.
هردوی آن‌ها کلی باهم حرف زدند تا جایی که رفته‌رفته باهم دوست شدند. و متوجه شدند که هر دوشان ازیک‌چیز میترسیدند: از ناشناخته‌ها. برای اینکه ترسشان بریزد، تنها کاری که نیاز بود انجام دهند این بود که همدیگر را بشناسند. آن دو باهم دنیا را گشتند و شیرها، ببرها، کروکدیل‌ها، و اژدها را دیدند. این اولین باری بود که هرکدام از آن‌ها این مخلوقات را میدیدند؛ آن‌ها تلاش کردند که این مخلوقات را بشناسند، و درنهایت منجر شد که ترسشان برطرف شود و باهم دوست شوند.

And, although his parents weren’t too happy, because they thought he was too old to still believe in monsters, the truth of it was that all kinds of creatures visited the boy’s bedroom each night. And, instead of fearing them he had learned to get to know them and befriend them.
باوجوداینکه پدر و مادر بچه خیلی خوشحال نبودند؛ زیرا فکر میکردند پسرشان خیلی بیشتر از آن بزرگ شده است که هنوز به هیولا اعتقاد داشته باشد؛ حقیقتش این بود که هر شب تمام انواع مخلوقات، به اتاق‌خواب بچه سر میزدند. و بجای اینکه پسربچه از آن‌ها بترسد،یاد گرفت که آن‌ها را بشناسد و با آن‌ها رفیق شود.

👌لغات مهم داستان:
Paralyzed: فلج شدن، ازکارافتادن
So much so: تا آنجایی که
To go over: به‌سوی (چیزی) رفتن
Wardrobe: رخت ‌آویز
Torch: چراغ‌ قوه
Face to face: رو در رو شدن
Tentacles: شاخک‌ها
Subside: فروکش کردن
Realize: متوجه شدن
Creatures: مخلوقات، موجودات
Dispel: برطرف شدن
Befriend: رفیق شدن


#Short_story_31
🌳 @coding_504 🌲