The ugly duckling
جوجه اردک زشت
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!»
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the shee. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
گاوگفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
‘Yes,’ he smiled.
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
#Short_story_23
🐥🦆 @coding_504 🐥🦆
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
جوجه اردک زشت
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!»
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the shee. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
گاوگفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
‘Yes,’ he smiled.
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
#Short_story_23
🐥🦆 @coding_504 🐥🦆
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
تخصصی انگلیسی یاد بگیر👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 آیا می توانیم به اولین تاثیری که از رفتار افراد می گیریم اعتماد کنیم؟
🔴زیر نویس فارسی
▪️ @coding_504 ▪️
🔴زیر نویس فارسی
▪️ @coding_504 ▪️
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
دانشمندان ادعا میکنند که اگر تا ۳۰ سال آینده زنده باشید، ممکن است بتوانید تا ۱۰۰۰ سال نیز عمر کنید!
زیرا احتمالا تا آن زمان میتوانیم پروسه پیری را معکوس یا متوقف کنیم!
@OfficialEnglishTwitter
زیرا احتمالا تا آن زمان میتوانیم پروسه پیری را معکوس یا متوقف کنیم!
@OfficialEnglishTwitter
The Tortoise and the Hare
لاکپشت و خرگوش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»
#Short_story_24
🐇 @coding_504 🐇
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
لاکپشت و خرگوش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»
#Short_story_24
🐇 @coding_504 🐇
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
🗣 @coding_504 🗣
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
🗣 @coding_504 🗣
134. #Abolish: əˈbɑːˌlɪʃ
Do away with completely; put an end to
کاملا رهاشدن از، خاتمه دادن به
a.The death penalty has recently been abolished in our state.
اعدام اخیراً در ایالت ما منسوخ شده است.
b.We abolished numerous laws that didn't serve any purpose in this decade.
در این دهه قوانین زیادی را لغو کردیم که هیچ کاربردی نداشت.
c. My school has abolished final exams altogether.
مدرسه ما امتحانات نهایی را کلاً لغو نموده است.
❄️ @coding_504 ❄️
Do away with completely; put an end to
کاملا رهاشدن از، خاتمه دادن به
a.The death penalty has recently been abolished in our state.
اعدام اخیراً در ایالت ما منسوخ شده است.
b.We abolished numerous laws that didn't serve any purpose in this decade.
در این دهه قوانین زیادی را لغو کردیم که هیچ کاربردی نداشت.
c. My school has abolished final exams altogether.
مدرسه ما امتحانات نهایی را کلاً لغو نموده است.
❄️ @coding_504 ❄️
#abolish
منسوخ شدن، بر انداختن، لغو کردن
کدینگ: عه بالشو پانسمان کرده!
الان دیگه این مدل پانسمان کردن منسوخ شده.
❄️ @coding_504 ❄️
منسوخ شدن، بر انداختن، لغو کردن
کدینگ: عه بالشو پانسمان کرده!
الان دیگه این مدل پانسمان کردن منسوخ شده.
❄️ @coding_504 ❄️
#abolish
منسوخ شدن، بر انداختن، لغو کردن
کدینگ: استفاده کردن از بالش در مجلس منسوخ شده
❄️ @coding_504 ❄️
منسوخ شدن، بر انداختن، لغو کردن
کدینگ: استفاده کردن از بالش در مجلس منسوخ شده
❄️ @coding_504 ❄️
آیدی ثبت نام بسته 504 واژه:
برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇
@O2021
کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
برای شرکت در کلاس های تلگرامی استاد یکتا به ایدی زیر پیام بدین.👇
@O2021
کانال دوره ها و نمونه تدریسها👇
@en_courses
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
160. #Brutal: ˈbruːtl̩
Coarse and savage; like a brute; cruel
خشن و وحشی، مثل جانور بی رحم
a. Dozens of employees quit the job because the boss was brutal to them.
ده ها کارمند دست از کار کشیدند، بخاطر اینکه رئیس آن ها بیرحم بود.
b. The brutal track coach persisted in making the team work out all morning under the hot sun.
مربی بی رحم تیم دو میدانی اصرار داشت که افراد تیم تمام مدت صبح را زیر آفتاب سوزان تمرین کنند.
c. Swearing to catch the murderer, the detectives revealed that it had been an unusually brutal violent crime.
کارآگاهان که قسم خوردند قاتل را دستگیر کنند، فاش کردند که جنایت بسیار خشونت آمیز و بی رحمانه بوده است.
❄️ @coding_504 ❄️
Coarse and savage; like a brute; cruel
خشن و وحشی، مثل جانور بی رحم
a. Dozens of employees quit the job because the boss was brutal to them.
ده ها کارمند دست از کار کشیدند، بخاطر اینکه رئیس آن ها بیرحم بود.
b. The brutal track coach persisted in making the team work out all morning under the hot sun.
مربی بی رحم تیم دو میدانی اصرار داشت که افراد تیم تمام مدت صبح را زیر آفتاب سوزان تمرین کنند.
c. Swearing to catch the murderer, the detectives revealed that it had been an unusually brutal violent crime.
کارآگاهان که قسم خوردند قاتل را دستگیر کنند، فاش کردند که جنایت بسیار خشونت آمیز و بی رحمانه بوده است.
❄️ @coding_504 ❄️