😍😍 5 قانون مکالمه انگلیسی که شما نیاز دارید آنها را بدانید.
#قوانین_مکالمه
5⃣ چیزهای درست را مطالعه کنید
🎗یک عبارت رایج که نادرست میباشد اینست "کار نیکوکردن از پر کردن است". این عبارت بسیار از واقعیت دور میباشد. تمرین کردن همیشه فقط آنچه را که شما تمرین میکنید به وجود می آورد. اگر شما جمله غلطی را تمرین کنید، شما در گفتن آن جمله به طور نادرست استاد خواهید شد. بنابراین این مهم است که شما چیزهایی را مطالعه کنید که به طور مشترک توسط بیشتر افراد به کار برده میشود.
👌مشکل دیگری که من میببینم اینست که خیلی از دانش آموزان، به مطالعه اخبار میپردازند.ولی زبانی که آنها صحبت میکنند رسمی تر بوده و محتوایی که استفاده میکنند سیاسی تر است و در زندگی عادی استفاده نمیگردد. این مهم است که آنچه را که دارید میگویید بفهمید اما این چیزی است بیشتر از یک درس پیشرفته که بایستی پس از یادگیری اصول اساسی زبان انگلیسی مطالعه شود.
🔸مطالعه انگلیسی با دوستی که بومی نیست هم خوب است و هم بد. شما بایستی از مزایا و معایب صحبت کردن با دوستی که بومی نیست آگاه باشید. تمرین کردن با یک شخص غیر بومی به شما تجربه خواهد داد. همچنین شما میتوانید به یکدیگر انگیزه بدهید و اشتباهات اساسی را متوجه شوید. اما اگر در مورد اینکه چه جمله هایی غلط و چه جمله هایی درست است مطمئن نباشید ممکن است عادت های غلطی را از یکدیگر برداشت کنید. بنابراین از این اوقات تمربن، برای تمرین مطالب درستی که یاد گرفته اید استفاده نمایید نه برای یاد گرفتن چگونگی بیان یک جمله.
💭به طور خلاصه، چیزهایی را مطالعه کنید که از آنها مطمئن هستید و به طور معمول مورد استفاده قرار میگیرند و صحیح هستند.
🔺 @coding_504 🔻
#قوانین_مکالمه
5⃣ چیزهای درست را مطالعه کنید
🎗یک عبارت رایج که نادرست میباشد اینست "کار نیکوکردن از پر کردن است". این عبارت بسیار از واقعیت دور میباشد. تمرین کردن همیشه فقط آنچه را که شما تمرین میکنید به وجود می آورد. اگر شما جمله غلطی را تمرین کنید، شما در گفتن آن جمله به طور نادرست استاد خواهید شد. بنابراین این مهم است که شما چیزهایی را مطالعه کنید که به طور مشترک توسط بیشتر افراد به کار برده میشود.
👌مشکل دیگری که من میببینم اینست که خیلی از دانش آموزان، به مطالعه اخبار میپردازند.ولی زبانی که آنها صحبت میکنند رسمی تر بوده و محتوایی که استفاده میکنند سیاسی تر است و در زندگی عادی استفاده نمیگردد. این مهم است که آنچه را که دارید میگویید بفهمید اما این چیزی است بیشتر از یک درس پیشرفته که بایستی پس از یادگیری اصول اساسی زبان انگلیسی مطالعه شود.
🔸مطالعه انگلیسی با دوستی که بومی نیست هم خوب است و هم بد. شما بایستی از مزایا و معایب صحبت کردن با دوستی که بومی نیست آگاه باشید. تمرین کردن با یک شخص غیر بومی به شما تجربه خواهد داد. همچنین شما میتوانید به یکدیگر انگیزه بدهید و اشتباهات اساسی را متوجه شوید. اما اگر در مورد اینکه چه جمله هایی غلط و چه جمله هایی درست است مطمئن نباشید ممکن است عادت های غلطی را از یکدیگر برداشت کنید. بنابراین از این اوقات تمربن، برای تمرین مطالب درستی که یاد گرفته اید استفاده نمایید نه برای یاد گرفتن چگونگی بیان یک جمله.
💭به طور خلاصه، چیزهایی را مطالعه کنید که از آنها مطمئن هستید و به طور معمول مورد استفاده قرار میگیرند و صحیح هستند.
🔺 @coding_504 🔻
Florence Nightingale
فلورانس نایتینگل
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Florence Nightingale was a nurse who saved many lives in the 19th century. She was named after the city of Florence in Italy, where her parents went after they got married in 1818. Her family was rich and they had two homes in Britain as well as servants.
فلورانس نایتینگل پرستاری بود که در قرن 19 جان انسانهای زیادی را نجات داد. نام او از نام شهری به نام فلورانس در ایتالیا گرفته شده بود؛ شهری که والدینش پس از ازدواج در سال 1818 به آنجا رفتند. خانوادهاش ثروتمند بودند و در انگلستان دو خانه و همچنین خدمتکار داشتند.
Florence was an unusual young woman for her time because she didn’t want to go to parties and get married. She wanted to be a nurse and help people. Her family didn’t want her to become a nurse because hospitals back then were dirty, horrible places. They were worried about her. In 1851, Florence went to Germany and learned all about nursing. It was hard work, but she loved it.
فلورانس در زمانهی خود زنی غیرعادی بود چون نمیخواست به مهمانی برود و ازدواج کند. او میخواست پرستار شود و به مردم کمک کند. خانوادهاش نمی خواستند او پرستار شود چون در آن زمان بیمارستانها مکانهای کثیف و هولناکی بودند. آنها نگران او بودند. فلورانس در سال 1851 به آلمان رفت و تمامی فنون پرستاری را آموخت. کار سختی بود ولی او عاشق این کار بود.
In 1854, lots of British soldiers went to fight in the Crimean War. Army hospitals were filled with injured men, but there were no nurses and many men died. Florence and a team of nurses went to help.
در سال 1854 سربازان بریتانیایی بسیاری به جنگ کریمه رفتند. بیمارستانهای ارتش مملو از مردان مجروح بود، اما هیچ پرستاری وجود نداشت و مردان بسیاری جانشان را از دست دادند. فلورانس و گروهی از پرستاران به کمک رفتند.
Florence worked 20 hours a day to make the army hospital a cleaner and safer place. She brought the men fresh food, she cleaned the hospital beds and she used clean bandages on the wounded soldiers. Soon, fewer men were dying.
فلورانس 20 ساعت در روز کار کرد تا بیمارستان ارتش را به محلی پاکیزهتر و امنتری تبدیل کند. او برای مردان غذای تازه میآورد، تختهای بیمارستان را تمیز میکرد و از باند تمیز برای سربازان استفاده میکرد. خیلی زود تعداد مرگ و میر سربازان پائین آمد.
At night, Florence walked around the hospital. She talked to the injured soldiers and helped the men to write letters to their families. She carried a lamp and the soldiers called her ‘The lady with the lamp’.
شبها، فلورانس در محوطه بیمارستان قدم میزد. او با سربازان زخمی گفتگو میکرد و به آنها کمک می کرد برای خانواده هایشان نامه بنویسند. او چراغی با خود می آورد و سربازان او را «بانوی چراغ به دست» نامیده بودند.
When Florence returned to England, people called her a heroine because of her amazing work in the Crimean War. Queen Victoria wrote her a letter to say thank you. She continued to work hard in Britain to improve hospitals and she was given a medal called the Order of Merit. She was the first woman to receive this honour.
وقتی فلورانس به انگلستان بازگشت، مردم به دلیل کار شگفتانگیزش در جنگ کریمه، او را بانوی قهرمان نامیدند. ملکه ویکتوریا نامهی تشکری برایش نوشت. او همچنان به کار سختِ بهبود بیمارستانها در بریتانیا ادامه داد و مدالی با عنوان نشان شایستگی دریافت نمود. او اولین زنی بود که این افتخار نصیبش می شد.
#Short_story_21
👱🏻♀ @coding_504 👩🏻
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
فلورانس نایتینگل
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Florence Nightingale was a nurse who saved many lives in the 19th century. She was named after the city of Florence in Italy, where her parents went after they got married in 1818. Her family was rich and they had two homes in Britain as well as servants.
فلورانس نایتینگل پرستاری بود که در قرن 19 جان انسانهای زیادی را نجات داد. نام او از نام شهری به نام فلورانس در ایتالیا گرفته شده بود؛ شهری که والدینش پس از ازدواج در سال 1818 به آنجا رفتند. خانوادهاش ثروتمند بودند و در انگلستان دو خانه و همچنین خدمتکار داشتند.
Florence was an unusual young woman for her time because she didn’t want to go to parties and get married. She wanted to be a nurse and help people. Her family didn’t want her to become a nurse because hospitals back then were dirty, horrible places. They were worried about her. In 1851, Florence went to Germany and learned all about nursing. It was hard work, but she loved it.
فلورانس در زمانهی خود زنی غیرعادی بود چون نمیخواست به مهمانی برود و ازدواج کند. او میخواست پرستار شود و به مردم کمک کند. خانوادهاش نمی خواستند او پرستار شود چون در آن زمان بیمارستانها مکانهای کثیف و هولناکی بودند. آنها نگران او بودند. فلورانس در سال 1851 به آلمان رفت و تمامی فنون پرستاری را آموخت. کار سختی بود ولی او عاشق این کار بود.
In 1854, lots of British soldiers went to fight in the Crimean War. Army hospitals were filled with injured men, but there were no nurses and many men died. Florence and a team of nurses went to help.
در سال 1854 سربازان بریتانیایی بسیاری به جنگ کریمه رفتند. بیمارستانهای ارتش مملو از مردان مجروح بود، اما هیچ پرستاری وجود نداشت و مردان بسیاری جانشان را از دست دادند. فلورانس و گروهی از پرستاران به کمک رفتند.
Florence worked 20 hours a day to make the army hospital a cleaner and safer place. She brought the men fresh food, she cleaned the hospital beds and she used clean bandages on the wounded soldiers. Soon, fewer men were dying.
فلورانس 20 ساعت در روز کار کرد تا بیمارستان ارتش را به محلی پاکیزهتر و امنتری تبدیل کند. او برای مردان غذای تازه میآورد، تختهای بیمارستان را تمیز میکرد و از باند تمیز برای سربازان استفاده میکرد. خیلی زود تعداد مرگ و میر سربازان پائین آمد.
At night, Florence walked around the hospital. She talked to the injured soldiers and helped the men to write letters to their families. She carried a lamp and the soldiers called her ‘The lady with the lamp’.
شبها، فلورانس در محوطه بیمارستان قدم میزد. او با سربازان زخمی گفتگو میکرد و به آنها کمک می کرد برای خانواده هایشان نامه بنویسند. او چراغی با خود می آورد و سربازان او را «بانوی چراغ به دست» نامیده بودند.
When Florence returned to England, people called her a heroine because of her amazing work in the Crimean War. Queen Victoria wrote her a letter to say thank you. She continued to work hard in Britain to improve hospitals and she was given a medal called the Order of Merit. She was the first woman to receive this honour.
وقتی فلورانس به انگلستان بازگشت، مردم به دلیل کار شگفتانگیزش در جنگ کریمه، او را بانوی قهرمان نامیدند. ملکه ویکتوریا نامهی تشکری برایش نوشت. او همچنان به کار سختِ بهبود بیمارستانها در بریتانیا ادامه داد و مدالی با عنوان نشان شایستگی دریافت نمود. او اولین زنی بود که این افتخار نصیبش می شد.
#Short_story_21
👱🏻♀ @coding_504 👩🏻
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
دوستانی که در جمله سازی انگلیسی و مکالمه روان نیستید!
این کانال معجزه میکنه.
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
کانال دوم ماست لطفا حمایت کنید🙏👇
این کانال معجزه میکنه.
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
کانال دوم ماست لطفا حمایت کنید🙏👇
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 استرس ( #stress ) چگونه عملکرد ارگانهای مختلف بدن را مختل می کند؟
🔴 با زیر نویس فارسی
💠 @coding_504 💠
🔴 با زیر نویس فارسی
💠 @coding_504 💠
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
چیزی که باعث غرق شدنت میشه افتادن توی آب نیست؛ موندن زیر آب و بالا نیومدنه!!
«مراقب باشیم تو اشتباهات خودمون نمونیم»
@OfficialEnglishTwitter
«مراقب باشیم تو اشتباهات خودمون نمونیم»
@OfficialEnglishTwitter
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
تو ایالت "نووا اسکوشیا" کانادا به طور خیلی جدی ۳ تا خیابون کنار هم هستن به اسم "این خیابون" "اون خیابون" و "اون یکی خیابون"
@OfficialEnglishTwitter
@OfficialEnglishTwitter
Forwarded from Doveiran
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
داشتن موهای سالم و شاداب، نیازمند یک مراقبت حرفهای است
داو: مراقبتی حرفهای از موهای آسیب دیده
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD2DANO7AIFrTWwiow
👇👇👇
http://www.instagram.com/dove.iran
داو: مراقبتی حرفهای از موهای آسیب دیده
👇👇👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD2DANO7AIFrTWwiow
👇👇👇
http://www.instagram.com/dove.iran
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
✅آخرین صحبتهای استیو جابز را با هم بشنویم.
✅با زیر نویس فارسی
Steve Job's Last Words Before His Death
🔸 @coding_504 🔸
✅با زیر نویس فارسی
Steve Job's Last Words Before His Death
🔸 @coding_504 🔸
Isaac Newton
اسحاق نیوتن
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Isaac Newton was born in Lincolnshire, England in 1643, where he grew up on a farm. When he was a boy, he made lots of brilliant inventions like a windmill to grind corn, a water clock and a sundial. However, Isaac didn’t get brilliant marks at school.
اسحاق نیوتن در سال 1643 در لینکلن شایر انگلستان به دنیا آمد و در مزرعه ای بزرگ شد. هنگامی که پسر بچه ای بیش نبود، اختراعات هوشمندانه بسیاری از جمله یک آسیاب بادی برای آسیاب کردن ذرت، یک ساعت آبی و یک ساعت آفتابی ساخت. با این حال، اسحاق در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفت.
When he was 18, Isaac went to study at Cambridge University. He was very interested in physics, mathematics and astronomy. But in 1665 the Great Plague, which was a terrible disease, spread in England, and Cambridge University had to close down. Isaac returned home to the farm.
اسحاق در 18 سالگی وارد دانشگاه کمبریج شد. او علاقه بسیاری به فیزیک، ریاضیات و ستاره شناسی داشت. اما در سال 1665 طاعون بزرگ، که یک بیماری وحشتناک بود، در انگلستان شیوع پیدا کرد و دانشگاه کمبریج به ناچار تعطیل شد. اسحاق به مزرعه و خانه بازگشت.
Isaac continued studying and experimenting at home. One day he was drinking a cup of tea in the garden. He saw an apple fall from a tree.
اسحاق در خانه به تحصیل و آزمایش ادامه داد. روزی او در باغ مشغول نوشیدن فنجانی چای بود. سیبی را دید که از یک درخت روی زمین افتاد.
‘Why do apples fall down instead of up?’
«چرا سیب به پایین سقوط کرد و به بالا نرفت؟»
From this, he formed the theory of gravity. Gravity is an invisible force which pulls objects towards the Earth and keeps the planets moving around the Sun.
او از این ماجرا نظریه گرانش را ساخت. جاذبه نیرویی نامرئی است که اشیاء را به طرف زمین می کشد و موجب گردش سیارات به دور خورشید می شود.
Isaac was fascinated by light. He discovered that white light is in fact made up of all the colours of the rainbow. Isaac also invented a special reflecting telescope, using mirrors. It was much more powerful than other telescopes.
اسحاق مجذوب نور شده بود. او کشف کرد که نور سفید در واقع از همه رنگ های رنگین کمان ساخته شده است. اسحاق همچنین با استفاده از آینه تلسکوپ انعکاسی خاصی ساخت. این تلسکوپ بسیار قوی تر از تلسکوپ های دیگر بود.
Isaac made another very important discovery, which he called his ‘Three Laws of Motion’. These laws explain how objects move. Isaac’s laws are still used today for sending rockets into space.
اسحاق کشف بسیار مهم دیگری هم داشت که آن را سه قانون حرکت نیوتن نامید. این قوانین چگونگی حرکت اشیاء را توضیح می دهند. قوانین اسحاق هنوز برای ارسال موشک به فضا به کار می روند.
Thanks to his discoveries, Isaac became rich and famous. However, he had a bad temper and often argued with other scientists.
اسحاق به برکت اکتشافات خود ثروتمند و مشهور شد. با این حال، بداخلاق بود و اغلب با دیگر دانشمندان مشاجره می کرد.
‘You stole my discovery!’
«شما کشف مرا دزدیده ای!»
Sir Isaac Newton died in 1727 aged 85. He was buried along with English kings and queens in Westminster Abbey in London. He was one of the greatest scientists and mathematicians who has ever lived.
اسحاق نیوتن در سال 1727 در 85 سالگی درگذشت و در کنار پادشاهان و ملکه های انگلستان در کلیسای وستمینستر در لندن به خاک سپرده شد. او یکی از بزرگترین دانشمندان و ریاضیدانانی طول تاریخ بود.
#Short_story_22
🍏 @coding_504 🍎
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
اسحاق نیوتن
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Isaac Newton was born in Lincolnshire, England in 1643, where he grew up on a farm. When he was a boy, he made lots of brilliant inventions like a windmill to grind corn, a water clock and a sundial. However, Isaac didn’t get brilliant marks at school.
اسحاق نیوتن در سال 1643 در لینکلن شایر انگلستان به دنیا آمد و در مزرعه ای بزرگ شد. هنگامی که پسر بچه ای بیش نبود، اختراعات هوشمندانه بسیاری از جمله یک آسیاب بادی برای آسیاب کردن ذرت، یک ساعت آبی و یک ساعت آفتابی ساخت. با این حال، اسحاق در مدرسه نمره های خوبی نمی گرفت.
When he was 18, Isaac went to study at Cambridge University. He was very interested in physics, mathematics and astronomy. But in 1665 the Great Plague, which was a terrible disease, spread in England, and Cambridge University had to close down. Isaac returned home to the farm.
اسحاق در 18 سالگی وارد دانشگاه کمبریج شد. او علاقه بسیاری به فیزیک، ریاضیات و ستاره شناسی داشت. اما در سال 1665 طاعون بزرگ، که یک بیماری وحشتناک بود، در انگلستان شیوع پیدا کرد و دانشگاه کمبریج به ناچار تعطیل شد. اسحاق به مزرعه و خانه بازگشت.
Isaac continued studying and experimenting at home. One day he was drinking a cup of tea in the garden. He saw an apple fall from a tree.
اسحاق در خانه به تحصیل و آزمایش ادامه داد. روزی او در باغ مشغول نوشیدن فنجانی چای بود. سیبی را دید که از یک درخت روی زمین افتاد.
‘Why do apples fall down instead of up?’
«چرا سیب به پایین سقوط کرد و به بالا نرفت؟»
From this, he formed the theory of gravity. Gravity is an invisible force which pulls objects towards the Earth and keeps the planets moving around the Sun.
او از این ماجرا نظریه گرانش را ساخت. جاذبه نیرویی نامرئی است که اشیاء را به طرف زمین می کشد و موجب گردش سیارات به دور خورشید می شود.
Isaac was fascinated by light. He discovered that white light is in fact made up of all the colours of the rainbow. Isaac also invented a special reflecting telescope, using mirrors. It was much more powerful than other telescopes.
اسحاق مجذوب نور شده بود. او کشف کرد که نور سفید در واقع از همه رنگ های رنگین کمان ساخته شده است. اسحاق همچنین با استفاده از آینه تلسکوپ انعکاسی خاصی ساخت. این تلسکوپ بسیار قوی تر از تلسکوپ های دیگر بود.
Isaac made another very important discovery, which he called his ‘Three Laws of Motion’. These laws explain how objects move. Isaac’s laws are still used today for sending rockets into space.
اسحاق کشف بسیار مهم دیگری هم داشت که آن را سه قانون حرکت نیوتن نامید. این قوانین چگونگی حرکت اشیاء را توضیح می دهند. قوانین اسحاق هنوز برای ارسال موشک به فضا به کار می روند.
Thanks to his discoveries, Isaac became rich and famous. However, he had a bad temper and often argued with other scientists.
اسحاق به برکت اکتشافات خود ثروتمند و مشهور شد. با این حال، بداخلاق بود و اغلب با دیگر دانشمندان مشاجره می کرد.
‘You stole my discovery!’
«شما کشف مرا دزدیده ای!»
Sir Isaac Newton died in 1727 aged 85. He was buried along with English kings and queens in Westminster Abbey in London. He was one of the greatest scientists and mathematicians who has ever lived.
اسحاق نیوتن در سال 1727 در 85 سالگی درگذشت و در کنار پادشاهان و ملکه های انگلستان در کلیسای وستمینستر در لندن به خاک سپرده شد. او یکی از بزرگترین دانشمندان و ریاضیدانانی طول تاریخ بود.
#Short_story_22
🍏 @coding_504 🍎
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 احساس تملک نسبت به اشیا از چه زمانی در ما شکل گرفته و چگونه عمل می کند؟
🔴زیر نویس فارسی
◽️ @coding_504 ◽️
🔴زیر نویس فارسی
◽️ @coding_504 ◽️
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
هر چه بیشتر در علوم مطالعه می کنم،
بیشتر خدا را باور می کنم...❤️
👤آلبرت انیشتین
@OfficialEnglishTwitter
بیشتر خدا را باور می کنم...❤️
👤آلبرت انیشتین
@OfficialEnglishTwitter
The ugly duckling
جوجه اردک زشت
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!»
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the shee. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
گاوگفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
‘Yes,’ he smiled.
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
#Short_story_23
🐥🦆 @coding_504 🐥🦆
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
جوجه اردک زشت
#داستان_کوتاه_انگلیسی
Mummy Duck lived on a farm. In her nest, she had five little eggs and one big egg. One day, the five little eggs started to crack. Tap, tap, tap! Five pretty, yellow baby ducklings came out.
اردکِ مادر در مزرعه ای زندگی می کرد. در لانه اش پنج تخم کوچک و یک تخم بزرگ داشت. یک روز، پنج تخم کوچک شروع به ترک خوردن کردند. ترق، ترق، ترق! پنج جوجه اردک کوچولوی زرد و زیبا از آنها بیرون آمدند.
Then the big egg started to crack. Bang, bang, bang! One big, ugly duckling came out. ‘That’s strange,’ thought Mummy Duck.
بعد تخم بزرگ شروع به ترک خوردن کرد. تلق، تلق، تلق! جوجه اردک بزرگ زشتی از آن بیرون آمد. اردکِ مادر با خودش فکر کرد: «عجیبه.»
Nobody wanted to play with him. ‘Go away,’ said his brothers and sisters. ‘You’re ugly!’
هیچ کس دوست نداشت با او بازی کند.
خواهر و برادرهایش به او می گفتند «از اینجا برو.» «تو زشتی!»
The ugly duckling was sad. So he went to find some new friends.
جوجه اردک زشت غمگین بود. پس رفت تا دوستان جدیدی پیدا کند.
‘Go away!’ said the pig. ‘Go away!’ said the shee. ‘Go away!’ said the cow. ‘Go away!’ said the horse.
گوسفندگفت: «از اینجا برو!»
گاوگفت: «از اینجا برو!»
اسب گفت: «از اینجا برو!»
No one wanted to be his friend. It started to get cold. It started to snow! The ugly duckling found an empty barn and lived there. He was cold, sad and alone.
هیچ کس نمی خواست با او دوست شود. کم کم هوا سرد شد. برف شروع به باریدن کرد. جوجه اردک زشت انباری خالی پیدا کرد و آنجا ماند. سردش شده بود و غمگین و تنها بود.
Then spring came. The ugly duckling left the barn and went back to the pond.
سپس بهار از راه رسید. جوجه اردک زشت از انبار بیرون رفت و به برکه برگشت.
He was very thirsty and put his beak into the water. He saw a beautiful, white bird! ‘Wow!’ he said. ‘Who’s that?’
خیلی تشنه بود و منقار خود را در آب فرو برد.او پرنده ای زیبا و سفید بود!
او گفت: «وای! اون کیه؟»
‘It’s you,’ said another beautiful, white bird.
‘Me? But I’m an ugly duckling.’
پرنده سفید زیبای دیگری گفت: «اون تویی.»
«من؟ ولی من که یه جوجه اردک زشتم.»
‘Not any more. You’re a beautiful swan, like me. Do you want to be my friend?’
«دیگه نیستی. تو هم مثل من یه قوی زیبا هستی.»
دوست داری با من دوست بشی؟»
‘Yes,’ he smiled.
او لبخندی زد و گفت: «آره.»
All the other animals watched as the two swans flew away, friends forever.
همه حیوانات دیگر آنها را که تا همیشه با هم دوست ماندند، در حال پرواز و دور شدن از آنجا تماشا کردند.
#Short_story_23
🐥🦆 @coding_504 🐥🦆
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
تخصصی انگلیسی یاد بگیر👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 آیا می توانیم به اولین تاثیری که از رفتار افراد می گیریم اعتماد کنیم؟
🔴زیر نویس فارسی
▪️ @coding_504 ▪️
🔴زیر نویس فارسی
▪️ @coding_504 ▪️
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
دانشمندان ادعا میکنند که اگر تا ۳۰ سال آینده زنده باشید، ممکن است بتوانید تا ۱۰۰۰ سال نیز عمر کنید!
زیرا احتمالا تا آن زمان میتوانیم پروسه پیری را معکوس یا متوقف کنیم!
@OfficialEnglishTwitter
زیرا احتمالا تا آن زمان میتوانیم پروسه پیری را معکوس یا متوقف کنیم!
@OfficialEnglishTwitter
The Tortoise and the Hare
لاکپشت و خرگوش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»
#Short_story_24
🐇 @coding_504 🐇
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇
لاکپشت و خرگوش
#داستان_کوتاه_انگلیسی
A speedy hare lived in the woods. She was always bragging to the other animals about how fast she could run.
خرگوشی چابک در جنگل زندگی میکرد. او همیشه درباره سرعت دویدنش برای حیوانات دیگر لاف میزد.
The animals grew tired of listening to the hare. So one day, the tortoise walked slowly up to her and challenged her to a race. The hare howled with laughter.
حیوانات از گوش دادن به حرفهای خرگوش خسته شده بودند. به همین خاطر روزی از روزها لاکپشت آرامآرام پیش او رفت و او را به مسابقه دعوت کرد. خرگوش با خندهای فریاد زد.
“Race you? I can run circles around you!” the hare said. But the tortoise didn’t budge. “OK, Tortoise. You want a race? You’ve got it! This will be a piece of cake.” The animals gathered to watch the big race.
خرگوش گفت: «با تو مسابقه بدم؟ من تو رو بهراحتی میبرم!» اما نظر لاکپشت عوض نشد. «باشه لاکپشته. پس تو می خوای مسابقه بدی؟ باشه قبوله. این واسه من مثه آب خوردنه.» حیوانات برای تماشای مسابقه بزرگ جمع شدند.
A whistle blew, and they were off. The hare sprinted down the road while the tortoise crawled away from the starting line.
سوتی زدند و آنها مسابقه را شروع کردند. خرگوش مسیر را با حداکثر سرعت میدوید درحالیکه لاکپشت بهکندی از خط شروع مسابقه دور میشد.
The hare ran for a while and looked back. She could barely see the tortoise on the path behind her. Certain she’d win the race, the hare decided to rest under a shady tree.
خرگوش مدتی دوید و به عقب نگاه کرد. او دیگر نمیتوانست لاکپشت را پشت سرش در مسیر ببیند. خرگوش که از برنده شدن خود مطمئن بود تصمیم گرفت در سایهی یک درخت کمی استراحت کند.
The tortoise came plodding down the road at his usual slow pace. He saw the hare, who had fallen asleep against a tree trunk. The tortoise crawled right on by.
لاکپشت با سرعت همیشگیاش آهستهآهسته از راه رسید. او خرگوش را دید که کنار تنهی درختی به خواب رفته است. لاکپشت درست از کنارش رد شد.
The hare woke up and stretched her legs. She looked down the path and saw no sign of the tortoise. “I might as well go win this race,” she thought.
خرگوش از خواب بیدار شد و پاهایش را کشوقوسی داد. مسیر را نگاه کرد و اثری از لاکپشت ندید. با خودش فکر کرد «من باید برم و این مسابقه رو هم برنده بشم.»
As the hare rounded the last curve, she was shocked by what she saw. The tortoise was crossing the finish line! The tortoise had won the race!
وقتی خرگوش آخرین پیچ را رد کرد، ازآنچه میدید تعجب کرد. لاکپشت داشت از خط پایان رد میشد! لاکپشت مسابقه را برد!
The confused hare crossed the finish line. “Wow, Tortoise,” the hare said, “I really thought there was no way you could beat me.” The tortoise smiled. “I know. That’s why I won.”
خرگوش سردرگم از خط پایان رد شد. خرگوش گفت: «وای لاکپشته، من واقعاً فکر نمیکردم تو بتونی منو ببری.» لاکپشت لبخندی زد و گفت: «می دونم. واسه همین بود که من برنده شدم.»
#Short_story_24
🐇 @coding_504 🐇
💠فایل ویدیویی این داستان در زیر ضمیمه 📎 شده است.👇