This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 چگونه در برخورد با افراد سخت و آزار دهنده آرامش خود را حفظ کنیم؟
🔴 با زیرنویس فارسی
💠 @coding_504 💠
🔴 با زیرنویس فارسی
💠 @coding_504 💠
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
The Pet Shop
فروشگاه حیوانات خانگی
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Cody and his sister April decide they want a dog. They head down to the local pet store and have a look around.
کودی و خواهرش آپریل تصمیم می گیرند که یک سگ داشته باشند. آنها به سمت مغازه فروش حیوانات خانگی می روند تا نگاهی به آنجا بیندازند.
It is a very small pet store that doesn’t have many animals.
مغازه فروش حیوانات خانگی بسیار کوچک است و حیوانات بسیاری ندارد.
The owner of the shop is a nice old man named Mr. Smith. He walks over and greets Cody and April.
صاحب مغازه پیرمرد مهربانی به اسم آقای اسمیت است. او به سمت شان می رود و به کودی و آپریل سلام می کند.
“How can I help you?” he asks.
او می پرسد:« چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»
“We would like to buy a dog,” April responds.
آپریل جواب می دهد:« ما می خواهیم یک سگ بخریم.»
“Ah, well, we are not a big pet shop,” Mr. Smith tells her. “So we only have two dogs to choose from.”
آقای اسمیت به او می گوید:« آه، خب، ما مغازه حیوانات خانگی بزرگی نداریم. برای همین برای انتخاب کردن دو نوع سگ بیشتر نداریم.»
They ask Mr. Smith to show them the dogs.
آنها از آقای اسمیت خواستند تا سگ ها را بهشان نشان دهد.
Mr. Smith leads them to the back of store where the two dogs are. One of them is a very big bulldog named Buster. The other is a very tiny chihuahua named Teacup.
آقای اسمیت آنها را به بخش پشتی مغازه یعنی جایی که سگ ها آنجا بودند، راهنمایی می کند. یکی از آنها یک سگ بولدارگ بزرگ به اسم باستر است. دیگری یک سگ چی واوای ریزه میزه به اسم تیکاپ است.
April wants Teacup. Cody wants Buster. They walk outside to discuss.
آپریل تیکاپ را می خواهد. کودی باستر را می خواهد. آنها بیرون می روند تا با هم بحث کنند.
They can’t agree on a dog. April suggests they race home for it. The winner of the race chooses the dog.
آنها نمی توانند بر سر انتخاب سگ به توافق برسند. آپریل پیشنهاد می دهد که برای تعیین برنده تا خانه مسابقه دهند. برنده ی مسابقه سگ را انتخاب می کند.
Cody agrees, then tells April her shoelace is untied. When April looks down, he runs off and gets a head start.
کودی موافقت می کند، بعدش به آپریل می گوید که بند کفش هایش باز است. وقتی آپریل به پایین نگاه می کند، کودی شروع می کند به دویدن و جلو می زند.
Cody runs as hard as he can. He really wants that bulldog. He looks back. April is so far behind he can’t even see her.
کودی تا آنجا که می تواند سریع می دود. او واقعا آن بولداگ را می خواهد. او به عقب نگاه می کند. آپریل انقدر عقب افتاده که کودی حتی نمی تواند او ببیند.
Cody finally gets home. He is tired but he is happy. He knows he is the winner.
کودی بالاخره به خانه می رسد. او خسته است اما خوشحال است. او می داند که برنده شده است.
April arrives a few minutes after Cody. She congratulates him. They return to the pet store to purchase Buster the bulldog.
آپریل چند دقیقه بعد از کودی می رسد. او به کودی تبریک می گوید. آنها به مغازه فروش حیوانات خانگی بر می گردند تا باستر سگ بولداگ را بخرند.
However, when they arrive they only see Teacup the chihuahua.
اما، وقتی می رسند تنها تیکاپ سگ چی واوا را می بینند.
Mr. Smith gives the details. He explains that a few minutes after April and Cody leave, two boys walk in and buy the bulldog.
آقای اسمیت جزئیات قضیه را به آنها می گوید. او توضیح می دهد که چند دقیقه بعد از اینکه آپریل و کودی رفتند، دوپسر می آیند به مغازه و بولداگ را می خرند.
Cody looks at April, and she holds back a smile. Cody sighs. He turns back to Mr. Smith.
کودی به آپریل نگاه می کند و آپریل به او لبخندی تحویل می دهد. کودی آه می کشد. او رویش را سمت آقای اسمیت می کند.
“Sometimes you win the race, but not the prize!” Cody smiles sadly. “We’ll take the chihuahua, please.”
کودی با ناراحتی لبخند می زند و می گوید:« برخی اوقات مسابقه را می بری اما جایزه را نمی بری! به ما لطفا سگ چی واوا را بدهید لطفا.”
#Short_story_15
🐩🐈🐕 @coding_504 🐶🐱
فروشگاه حیوانات خانگی
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Cody and his sister April decide they want a dog. They head down to the local pet store and have a look around.
کودی و خواهرش آپریل تصمیم می گیرند که یک سگ داشته باشند. آنها به سمت مغازه فروش حیوانات خانگی می روند تا نگاهی به آنجا بیندازند.
It is a very small pet store that doesn’t have many animals.
مغازه فروش حیوانات خانگی بسیار کوچک است و حیوانات بسیاری ندارد.
The owner of the shop is a nice old man named Mr. Smith. He walks over and greets Cody and April.
صاحب مغازه پیرمرد مهربانی به اسم آقای اسمیت است. او به سمت شان می رود و به کودی و آپریل سلام می کند.
“How can I help you?” he asks.
او می پرسد:« چه کمکی می توانم به شما بکنم؟»
“We would like to buy a dog,” April responds.
آپریل جواب می دهد:« ما می خواهیم یک سگ بخریم.»
“Ah, well, we are not a big pet shop,” Mr. Smith tells her. “So we only have two dogs to choose from.”
آقای اسمیت به او می گوید:« آه، خب، ما مغازه حیوانات خانگی بزرگی نداریم. برای همین برای انتخاب کردن دو نوع سگ بیشتر نداریم.»
They ask Mr. Smith to show them the dogs.
آنها از آقای اسمیت خواستند تا سگ ها را بهشان نشان دهد.
Mr. Smith leads them to the back of store where the two dogs are. One of them is a very big bulldog named Buster. The other is a very tiny chihuahua named Teacup.
آقای اسمیت آنها را به بخش پشتی مغازه یعنی جایی که سگ ها آنجا بودند، راهنمایی می کند. یکی از آنها یک سگ بولدارگ بزرگ به اسم باستر است. دیگری یک سگ چی واوای ریزه میزه به اسم تیکاپ است.
April wants Teacup. Cody wants Buster. They walk outside to discuss.
آپریل تیکاپ را می خواهد. کودی باستر را می خواهد. آنها بیرون می روند تا با هم بحث کنند.
They can’t agree on a dog. April suggests they race home for it. The winner of the race chooses the dog.
آنها نمی توانند بر سر انتخاب سگ به توافق برسند. آپریل پیشنهاد می دهد که برای تعیین برنده تا خانه مسابقه دهند. برنده ی مسابقه سگ را انتخاب می کند.
Cody agrees, then tells April her shoelace is untied. When April looks down, he runs off and gets a head start.
کودی موافقت می کند، بعدش به آپریل می گوید که بند کفش هایش باز است. وقتی آپریل به پایین نگاه می کند، کودی شروع می کند به دویدن و جلو می زند.
Cody runs as hard as he can. He really wants that bulldog. He looks back. April is so far behind he can’t even see her.
کودی تا آنجا که می تواند سریع می دود. او واقعا آن بولداگ را می خواهد. او به عقب نگاه می کند. آپریل انقدر عقب افتاده که کودی حتی نمی تواند او ببیند.
Cody finally gets home. He is tired but he is happy. He knows he is the winner.
کودی بالاخره به خانه می رسد. او خسته است اما خوشحال است. او می داند که برنده شده است.
April arrives a few minutes after Cody. She congratulates him. They return to the pet store to purchase Buster the bulldog.
آپریل چند دقیقه بعد از کودی می رسد. او به کودی تبریک می گوید. آنها به مغازه فروش حیوانات خانگی بر می گردند تا باستر سگ بولداگ را بخرند.
However, when they arrive they only see Teacup the chihuahua.
اما، وقتی می رسند تنها تیکاپ سگ چی واوا را می بینند.
Mr. Smith gives the details. He explains that a few minutes after April and Cody leave, two boys walk in and buy the bulldog.
آقای اسمیت جزئیات قضیه را به آنها می گوید. او توضیح می دهد که چند دقیقه بعد از اینکه آپریل و کودی رفتند، دوپسر می آیند به مغازه و بولداگ را می خرند.
Cody looks at April, and she holds back a smile. Cody sighs. He turns back to Mr. Smith.
کودی به آپریل نگاه می کند و آپریل به او لبخندی تحویل می دهد. کودی آه می کشد. او رویش را سمت آقای اسمیت می کند.
“Sometimes you win the race, but not the prize!” Cody smiles sadly. “We’ll take the chihuahua, please.”
کودی با ناراحتی لبخند می زند و می گوید:« برخی اوقات مسابقه را می بری اما جایزه را نمی بری! به ما لطفا سگ چی واوا را بدهید لطفا.”
#Short_story_15
🐩🐈🐕 @coding_504 🐶🐱
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 این انیمیشن با تقویت #عزت_نفس، زندگی شما را تغییر خواهد داد.
🔴 آن را به آنان که دوستشان دارید ارسال کنید.
🔸زیر نویس فارسی
💠 @coding_504 💠
🔴 آن را به آنان که دوستشان دارید ارسال کنید.
🔸زیر نویس فارسی
💠 @coding_504 💠
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
هفت چیز بدون هفت چیز دیگر خطرناک است👇
ثروت بدون زحمت
لذت بدون ﻭجدان
دانش بدون شخصیت
تجارت بدون ﺍخلاق
علم بدون ﺍنسانیت
عبادت بدوﻥ ﺍیثار
سیاست بدون شرافت
"گاندی"
@OfficialEnglishTwitter
ثروت بدون زحمت
لذت بدون ﻭجدان
دانش بدون شخصیت
تجارت بدون ﺍخلاق
علم بدون ﺍنسانیت
عبادت بدوﻥ ﺍیثار
سیاست بدون شرافت
"گاندی"
@OfficialEnglishTwitter
Lost and Found
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Donna and her husband John go to the beach every Saturday in the summer. Today is no exception. Donna packs a picnic lunch. She packs the beach umbrella and sun lotion.
دانا و شوهرش جان تابستان ها هر شنبه به لب دریا می روند. امروز هم استثنا نیست. دانا برای پیک نیک ناهار آماده می کند. او چتر ساحلی و لوسیون ضد آفتاب را بر می دارد.
She cannot find their beach towels. Donna always loses things. The towels are not in the laundry basket or dryer. They are not in the closet, either. She finally looks in her beach bag. She sees the towels folded in the bottom. Of course, the beach towels are exactly where they should be.
او نمیتواند حوله های ساحلی شان را پیدا کند. دانا همیشه چیزها را گم می کند. حوله ها در سبد رخت ها یا در خشک کن نیست. آنها در کمد هم نیستند. او در نهایت به کیف ساحلی اش نگاه می کند. او ته کیف حوله های تا شده را می بیند. البته، حوله ها دقیقا آن جایی هستند که باید باشند.
Donna puts on her swimsuit and floppy sun hat. She is almost ready. She just needs her sunglasses. She thinks they are on the table by the door. Or maybe they are in the bathroom. They could also be in her purse. Donna sighs.
دانا لباس شنایش را می پوشد و کلاه آفتابی شل اش را روی سر می گذارد. او تقریبا آماده است. او فقط به عینک آفتابی اش نیاز دارد. او فکر می کند آن روی میز کنار در هست. یا شاید در دستشویی است. می تواند در کیف دستی اش هم باشد. دانا آه می کشد.
John puts the picnic basket, umbrella, and beach bag in the car. He checks his fishing poles and equipment. He places them in the car beside the picnic basket.. Daisy, their dog, jumps in the backseat. She loves the beach! John is ready to leave. Where is Donna? She knows he likes to arrive at the beach before the crowds.
جان سبد پیک نیک، چتر، و کیف ساحلی را در ماشین می گذارد. او قلاب و تجهیزات ماهیگیری اش را چک می کند. او آنها را در ماشین کنار سبد پیک نیک می گذارد. سگ شان دیزی می پرد روی صندلی عقب. او عاشق ساحل است! جان آماده ی رفتن است. دانا کجاست؟ دانا می داند که او دوست دارد قبل از جمعیت به ساحل برسد.
John groans and shakes his head. Donna is always late!
جان غرغری کرد و سرش را تکان داد. دانا همیشه دیر می کند!
Donna searches for her sunglasses. She cannot find them, and she knows John is waiting. He hates when she is late! She grabs her purse and locks the door.
دانا دنبال عینک آفتابی اش می گردد. او نمی تواند آن را پیدا کند و میداند که جان منتظر است. جان خیلی بدش می آید وقتی او دیر می کند! او کیف دستی اش را می قاپد و در را قفل می کند.
“You are late,” John says as Donna gets in the car. Donna tells John that she could not find her sunglasses.
وقتی دانا دارد سوار ماشین می شود جان می گوید:« دیر کردی.» دانا به جان گفت که نتوانست عینک آفتابی اش را پیدا کند.
John looks at her and laughs! He flips down the sun visor so Donna can see herself in the mirror. Donna looks in the mirror and laughs too. Her sunglasses are on top of her head. They were there the whole time!
جان به او نگاه می کند و می خندد! او آفتاب گیر را پایین داد تا دانا بتواند خود را در آینده ببیند. دانا به آینه نگاه می کند و او هم می خندد. عینک آفتابی اش بالای سرش است. آن تمام مدت روی سرش بود!
“It is always in the last place that you look,” Donna giggles!
دانا با خنده گفت:« اشیای گم شده همیشه در آخرین جایی است که دنبالشان می گردی.»
#Short_story_16
🌞 @coding_504 🌊
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Donna and her husband John go to the beach every Saturday in the summer. Today is no exception. Donna packs a picnic lunch. She packs the beach umbrella and sun lotion.
دانا و شوهرش جان تابستان ها هر شنبه به لب دریا می روند. امروز هم استثنا نیست. دانا برای پیک نیک ناهار آماده می کند. او چتر ساحلی و لوسیون ضد آفتاب را بر می دارد.
She cannot find their beach towels. Donna always loses things. The towels are not in the laundry basket or dryer. They are not in the closet, either. She finally looks in her beach bag. She sees the towels folded in the bottom. Of course, the beach towels are exactly where they should be.
او نمیتواند حوله های ساحلی شان را پیدا کند. دانا همیشه چیزها را گم می کند. حوله ها در سبد رخت ها یا در خشک کن نیست. آنها در کمد هم نیستند. او در نهایت به کیف ساحلی اش نگاه می کند. او ته کیف حوله های تا شده را می بیند. البته، حوله ها دقیقا آن جایی هستند که باید باشند.
Donna puts on her swimsuit and floppy sun hat. She is almost ready. She just needs her sunglasses. She thinks they are on the table by the door. Or maybe they are in the bathroom. They could also be in her purse. Donna sighs.
دانا لباس شنایش را می پوشد و کلاه آفتابی شل اش را روی سر می گذارد. او تقریبا آماده است. او فقط به عینک آفتابی اش نیاز دارد. او فکر می کند آن روی میز کنار در هست. یا شاید در دستشویی است. می تواند در کیف دستی اش هم باشد. دانا آه می کشد.
John puts the picnic basket, umbrella, and beach bag in the car. He checks his fishing poles and equipment. He places them in the car beside the picnic basket.. Daisy, their dog, jumps in the backseat. She loves the beach! John is ready to leave. Where is Donna? She knows he likes to arrive at the beach before the crowds.
جان سبد پیک نیک، چتر، و کیف ساحلی را در ماشین می گذارد. او قلاب و تجهیزات ماهیگیری اش را چک می کند. او آنها را در ماشین کنار سبد پیک نیک می گذارد. سگ شان دیزی می پرد روی صندلی عقب. او عاشق ساحل است! جان آماده ی رفتن است. دانا کجاست؟ دانا می داند که او دوست دارد قبل از جمعیت به ساحل برسد.
John groans and shakes his head. Donna is always late!
جان غرغری کرد و سرش را تکان داد. دانا همیشه دیر می کند!
Donna searches for her sunglasses. She cannot find them, and she knows John is waiting. He hates when she is late! She grabs her purse and locks the door.
دانا دنبال عینک آفتابی اش می گردد. او نمی تواند آن را پیدا کند و میداند که جان منتظر است. جان خیلی بدش می آید وقتی او دیر می کند! او کیف دستی اش را می قاپد و در را قفل می کند.
“You are late,” John says as Donna gets in the car. Donna tells John that she could not find her sunglasses.
وقتی دانا دارد سوار ماشین می شود جان می گوید:« دیر کردی.» دانا به جان گفت که نتوانست عینک آفتابی اش را پیدا کند.
John looks at her and laughs! He flips down the sun visor so Donna can see herself in the mirror. Donna looks in the mirror and laughs too. Her sunglasses are on top of her head. They were there the whole time!
جان به او نگاه می کند و می خندد! او آفتاب گیر را پایین داد تا دانا بتواند خود را در آینده ببیند. دانا به آینه نگاه می کند و او هم می خندد. عینک آفتابی اش بالای سرش است. آن تمام مدت روی سرش بود!
“It is always in the last place that you look,” Donna giggles!
دانا با خنده گفت:« اشیای گم شده همیشه در آخرین جایی است که دنبالشان می گردی.»
#Short_story_16
🌞 @coding_504 🌊
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
@coding_504
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
@coding_504
دوستانی که در جمله سازی انگلیسی و مکالمه روان نیستید!
این کانال معجزه میکنه.
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
کانال دوم ماست لطفا حمایت کنید🙏👇
این کانال معجزه میکنه.
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
کانال دوم ماست لطفا حمایت کنید🙏👇
Media is too big
VIEW IN TELEGRAM
🔴 چرا از زندگی در زمان حال لذت نمیبریم؟ چرا خاطرات یک اتفاق خوشایند، از خود آن اتفاق، شیرین ترند؟
🔴زیرنویس فارسی
💠 @coding_504 💠
🔴زیرنویس فارسی
💠 @coding_504 💠
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
The Best Practice Ever
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Shannon loves basketball. She loves everything about basketball. Shannon always looks forward to basketball practice. She enjoys the workout. She enjoys the competition. She enjoys the time with her teammates.
شانون عاشق بسکتبال است. او همه چیز راجع به بسکتبال را دوست دارد. شانون همیشه چشم انتظار تمرین بسکتبال است. او عاشق تمرین کردن است. او از رقابت کردن لذت می برد. او از وقتگذرانی با هم تیمی هایش لذت می برد.
Coach always starts practice the same way. They run ten laps around the gym and then stretch out. They then practice shots. (Shannon usually sinks most of hers!)
مربی همیشه تمرین را یک مدل شروع می کند. آنها ده بار دور سالن ورزشی می دوند و بعد تمرین کششی انجام می دهند. بعد شروع به تمرین پرتاب می کنند. (شانون همیشه بیشتر پرتاب هایش را به درون سبد می اندازد!)
Then the coach introduces new drills. Then they practice the plays they use in games.
بعد مربی تمرین های جدیدی به آنها یاد می دهد. بعد آنها تکنیک هایی که در بازی ها استفاده می کنند تمرین می کنند.
Shannon concentrates and does her best. She works hard, and her teammates appreciate her for it. She always has a positive attitude and encourages her teammates to work harder and do their best.
شانون تمرکز می کند و بهترینش را ارائه می دهد. او سخت تلاش می کند و هم تیمی هایش قدردان تلاش هایش هستند. او همیشه نگاه مثبتی دارد و هم تیمی هایش را تشویق می کند تا سخت تلاش کنند و بهترین شان را ارائه دهند.
But today, Shannon twists her ankle and falls down. She cries out in pain, which is unusual for Shannon. She rarely cries. Everyone rushes over to see if she is okay.
اما امروز، شانون مچ پایش پیچ می خورد و زمین می خورد. او از درد فریاد می زند، کاری که از شانون بعدی به نظر میرسید. او به ندرت گریه می کند. همه با عجله به سمتش می روند تا ببینند حالش خوب است یا نه.
One of her teammates runs to get ice for her ankle. (Ice helps with the swelling.) The others help her off the court and she sits down to rest.
یکی از هم تیمی هایش می دود تا برای مچ پایش یخ بیاورد. (یخ به خوابیدن ورم کمک می کند.) بقیه کمک می کنند و او را از زمین بازی خارج می کنند و می نشانند تا استراحت کند.
The coach asks Shannon if she is okay. She says, “I am fine. Ankles heal.”
مربی از شانون می پرسد حالش خوب است یا نه. او می گوید:« من خوبم. مچ پا خوب می شود.»
The coach shakes her head. “Shannon,” she says, “As usual, I am impressed with your attitude and team spirit. In honor of Shannon, we should all go get ice cream!”
مربی سرش را تکان می دهد و می گوید:« شانون، طبق معمول من تحت تاثیر دید مثبت و روحیه ی تیمی تو هستم. به افتخار شانون، همگی برویم و بستنی بخوریم!»
So, the whole team climbs aboard the school bus and the coach takes them all out for ice cream.
پس تمام تیم سوار اتوبوس مدرسه می شوند و مربی آنها را برای بستنی خوردن بیرون می برد.
As she licks her mint chocolate chip ice cream cone, Shannon says, “Today, I love basketball practice more than ever!”
شانون همانطور که دارد بستنی قیفی نعنایی با تکه شکلاتی اش را می خورد می گوید:« امروز من بیشتر از هر روز دیگر تمرین بسکتبال را دوست دارم!»
#Short_story_17
🏀 @coding_504 🏀
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Shannon loves basketball. She loves everything about basketball. Shannon always looks forward to basketball practice. She enjoys the workout. She enjoys the competition. She enjoys the time with her teammates.
شانون عاشق بسکتبال است. او همه چیز راجع به بسکتبال را دوست دارد. شانون همیشه چشم انتظار تمرین بسکتبال است. او عاشق تمرین کردن است. او از رقابت کردن لذت می برد. او از وقتگذرانی با هم تیمی هایش لذت می برد.
Coach always starts practice the same way. They run ten laps around the gym and then stretch out. They then practice shots. (Shannon usually sinks most of hers!)
مربی همیشه تمرین را یک مدل شروع می کند. آنها ده بار دور سالن ورزشی می دوند و بعد تمرین کششی انجام می دهند. بعد شروع به تمرین پرتاب می کنند. (شانون همیشه بیشتر پرتاب هایش را به درون سبد می اندازد!)
Then the coach introduces new drills. Then they practice the plays they use in games.
بعد مربی تمرین های جدیدی به آنها یاد می دهد. بعد آنها تکنیک هایی که در بازی ها استفاده می کنند تمرین می کنند.
Shannon concentrates and does her best. She works hard, and her teammates appreciate her for it. She always has a positive attitude and encourages her teammates to work harder and do their best.
شانون تمرکز می کند و بهترینش را ارائه می دهد. او سخت تلاش می کند و هم تیمی هایش قدردان تلاش هایش هستند. او همیشه نگاه مثبتی دارد و هم تیمی هایش را تشویق می کند تا سخت تلاش کنند و بهترین شان را ارائه دهند.
But today, Shannon twists her ankle and falls down. She cries out in pain, which is unusual for Shannon. She rarely cries. Everyone rushes over to see if she is okay.
اما امروز، شانون مچ پایش پیچ می خورد و زمین می خورد. او از درد فریاد می زند، کاری که از شانون بعدی به نظر میرسید. او به ندرت گریه می کند. همه با عجله به سمتش می روند تا ببینند حالش خوب است یا نه.
One of her teammates runs to get ice for her ankle. (Ice helps with the swelling.) The others help her off the court and she sits down to rest.
یکی از هم تیمی هایش می دود تا برای مچ پایش یخ بیاورد. (یخ به خوابیدن ورم کمک می کند.) بقیه کمک می کنند و او را از زمین بازی خارج می کنند و می نشانند تا استراحت کند.
The coach asks Shannon if she is okay. She says, “I am fine. Ankles heal.”
مربی از شانون می پرسد حالش خوب است یا نه. او می گوید:« من خوبم. مچ پا خوب می شود.»
The coach shakes her head. “Shannon,” she says, “As usual, I am impressed with your attitude and team spirit. In honor of Shannon, we should all go get ice cream!”
مربی سرش را تکان می دهد و می گوید:« شانون، طبق معمول من تحت تاثیر دید مثبت و روحیه ی تیمی تو هستم. به افتخار شانون، همگی برویم و بستنی بخوریم!»
So, the whole team climbs aboard the school bus and the coach takes them all out for ice cream.
پس تمام تیم سوار اتوبوس مدرسه می شوند و مربی آنها را برای بستنی خوردن بیرون می برد.
As she licks her mint chocolate chip ice cream cone, Shannon says, “Today, I love basketball practice more than ever!”
شانون همانطور که دارد بستنی قیفی نعنایی با تکه شکلاتی اش را می خورد می گوید:« امروز من بیشتر از هر روز دیگر تمرین بسکتبال را دوست دارم!»
#Short_story_17
🏀 @coding_504 🏀
ابتدا داستان را به صورت روزنامه وار بخوانید.
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
@coding_504
سپس با خواندن موشکفانه، داستان رو دوباره بخونید و این موارد رو چک کنید:
۱. لغت های جدید
۲. ساختارهای گرامری
۳. عبارت کاربردی
۴. تلفظ
@coding_504
شانس در میزنه
دوستانی که در جمله سازی انگلیسی و مکالمه روان نیستید!
این کانال معجزه میکنه
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
دوستانی که در جمله سازی انگلیسی و مکالمه روان نیستید!
این کانال معجزه میکنه
کتابی استاندارد چاپ آکسفورد
حرف زدن انگلیسی رویا نیست👇
https://t.me/joinchat/AAAAAD43D8A5vH0Wfghr9g
This media is not supported in your browser
VIEW IN TELEGRAM
🔴 با خوب خوابیدن می توانیم بهتر با مشکلات و درگیری های روزمره کنار آمده و یا آنها را حل کنیم.
🔴 با زیرنویس فارسی
🌀 @coding_504 🌀
🔴 با زیرنویس فارسی
🌀 @coding_504 🌀
Forwarded from سریال اکسترا و فرندز
😍😍 5 قانون مکالمه انگلیسی که شما نیاز دارید آنها را بدانید.
#قوانین_مکالمه
1⃣ گرامر را مطالعه نکنید
این قانون ممکن است برای خیلی از دانش آموزان ESL ناآشنا باشد، اما این یکی از مهمترین قوانین میباشد. اگر شما میخواهید که امتحانات خود را بدهید، پس گرامر را مطالعه کنید. هرچند، اگر میخواهید که در زبان انگلیسی روان شوید بایستی تلاش کنید زبان انگلیسی را بدون مطالعه گرامر یاد بگیرید.
🎗مطالعه گرامر فقط شما را کند کرده و گیج خواهد نمود. شما هنگام ساختن جملات به جای اینکه به طور طبیعی یک جمله را همانند یک بومی بیان کنید، در مورد قوانین گرامری فکر خواهید نمود. به خاطر داشته باشید که فقط یک عده اندکی از صحبت کنندگان به زبان انگلیسی بیشتر از 20% از تمامی قوانین گرامری را میدانند. بسیاری از دانش آموزان ESL بیشتر از افراد بومی دستور زبان میدانند. با توجه به تجربیاتم میتوانم این را به جرأت بگویم. من یک بومی هستم، در ادبیات زبان انگلیسی تخصص گرفته ام و زبان انگلیسی را برای بیش از 10 سال تدریس نموده ام. با وجود این خیلی از دانش آموزانم نسبت به من جزئیات بیشتری را درباره گرامر زبان انگلیسی میدانند. من به آسانی تعریف را در ذهنم جستجو کرده و به کار میبرم، اما من آنرا در مورد آن در ذهن خود فکر نمیکنم..
👌من اغلب اوقات از دوستان بومی خود بعضی از سؤالات گرامری را میپرسم و فقط عده اندکی از آنها جواب صحیح را میدانند. اگرچه آنها در زبان انگلیسی روان هستند و میتوانند به راحتی بخوانند، صحبت کنند، گوش کنند و ارتباط برقرار کنند.
🔸آیا میخواهید که بتوانید تعریف یک فعل متعدی را به طور رسا بگویید یا میخواهید قادر باشید که به طور روان به انگلیسی صحبت کنید؟
🔺 @coding_504 🔻
#قوانین_مکالمه
1⃣ گرامر را مطالعه نکنید
این قانون ممکن است برای خیلی از دانش آموزان ESL ناآشنا باشد، اما این یکی از مهمترین قوانین میباشد. اگر شما میخواهید که امتحانات خود را بدهید، پس گرامر را مطالعه کنید. هرچند، اگر میخواهید که در زبان انگلیسی روان شوید بایستی تلاش کنید زبان انگلیسی را بدون مطالعه گرامر یاد بگیرید.
🎗مطالعه گرامر فقط شما را کند کرده و گیج خواهد نمود. شما هنگام ساختن جملات به جای اینکه به طور طبیعی یک جمله را همانند یک بومی بیان کنید، در مورد قوانین گرامری فکر خواهید نمود. به خاطر داشته باشید که فقط یک عده اندکی از صحبت کنندگان به زبان انگلیسی بیشتر از 20% از تمامی قوانین گرامری را میدانند. بسیاری از دانش آموزان ESL بیشتر از افراد بومی دستور زبان میدانند. با توجه به تجربیاتم میتوانم این را به جرأت بگویم. من یک بومی هستم، در ادبیات زبان انگلیسی تخصص گرفته ام و زبان انگلیسی را برای بیش از 10 سال تدریس نموده ام. با وجود این خیلی از دانش آموزانم نسبت به من جزئیات بیشتری را درباره گرامر زبان انگلیسی میدانند. من به آسانی تعریف را در ذهنم جستجو کرده و به کار میبرم، اما من آنرا در مورد آن در ذهن خود فکر نمیکنم..
👌من اغلب اوقات از دوستان بومی خود بعضی از سؤالات گرامری را میپرسم و فقط عده اندکی از آنها جواب صحیح را میدانند. اگرچه آنها در زبان انگلیسی روان هستند و میتوانند به راحتی بخوانند، صحبت کنند، گوش کنند و ارتباط برقرار کنند.
🔸آیا میخواهید که بتوانید تعریف یک فعل متعدی را به طور رسا بگویید یا میخواهید قادر باشید که به طور روان به انگلیسی صحبت کنید؟
🔺 @coding_504 🔻
A Secret Talent
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Eve is excited to go to her first Dylan Wyman concert in New York. Dylan Wyman is Eve’s favorite singer. In fact, Eve tells her mother Jeannine, Dylan Wyman is her favorite person!
ایو به خاطر رفتن به اولین کنسرت “دیلن وایمن” در نیویورک هیجانزده است. دیلن وایمن خواننده ی مورد علاقه ی ایو است. راستش، ایو به مادرش جینین می گوید که دیلن وایمن فرد مورد علاقه اش است!
When they are about halfway to New York, Jeannine hears a weird noise. “Oh no,” she says, realizing that they have a flat tire.
وقتی آنها تا نیمه راه نیویورک آمدند جینین صدای عجیبی شنید. او وقتی متوجه شد که لاستیک شان پنچر شده است گفت:«اوه نه.»
There isn’t much room on the side of the road, but Jeannine pulls the car over and climbs out. Sure enough, their right rear tire is completely flat.
جای زیادی کنار جاده وجود ندارد اما جینین ماشین را کنار جاده نگه می دارد و از ماشین بیرون می آید. همانطور که انتظار می رفت لاستیک عقب سمت راست کامل پنچر شده بود.
Jeanine opens the trunk to get the jack and the spare tire. Traffic continues to whiz by at seventy miles per hour.
جینین صندوق عقب را باز می کند تا جک و لاستیک یدک را بیاورد. ماشین های دیگر با سرعت هفتاد مایل بر ساعت از کنارشان با سرعت عبور می کنند.
“Mom, are we going to die?” Eve asks. She is really scared.
ایو می پرسد:« مامان، ما قرار است بمیریم؟» او واقعا ترسیده است.
“Don’t worry honey, I’ll be quick,” Jeannine says as she starts to jack up the car.
جینین همانطور که شروع می کند بالا بردن ماشین با جک می گوید:« نگران نباش عزیزم، سریع انجامش میدهم.»
“Wow Mom, how do you know how to do this?” Eve is shocked at her mother’s secret talent.
« وای مامان، چطور یاد گرفتی این کار را بکنی؟» ایو از استعداد پنهان مادرش شوکه شده است.
Then Jeannine takes off the flat tire.
بعد جینین لاستیک پنچر شده را در می آورد.
“Wow Mom, how do you know how to do that?” Eve asks in wonder.
ایو با تعجب پرسید:« وای مامان، آن کار را چطور یاد گرفتی انجام دهی؟»
Jeannine just laughs. Then she puts the spare tire on. Eve says, “Mom, who are you?”
جینین فقط می خندد. بعدش لاستیک یدک را نصب می کند. ایو می گوید:« مامان، تو دیگر که هستی؟»
The entire tire change takes only 10 minutes. They both climb back into the car and Jeannine says, “I’m so sorry honey, but we can’t drive all the way to Albany on this spare tire. We’re going to have to stop and buy a new tire. We might be late for your concert.”
تمام پروسه عوض کردن لاستیک تنها ده دقیقه طول می کشد. آنها هر دو بر می گردند به ماشین و جینین می گوید:« متاسفم عزیزم ولی ما نمی توانیم تمام راه تا آلبانی را با این لاستیک یدک برانیم. ما باید توقف کنیم و یک لاستیک جدید بخریم. ممکن است دیر به کنسرت برسیم.»
“That’s okay, Mom,” Eve says, “You’re my favorite person now!”
ایو می گوید:« اشکالی ندارد مامان، تو الان فرد مورد علاقه من هستی!»
#Short_story_18
🚘 @coding_504 🚙
#داستان_کوتاه_انگلیسی (سطح پیش متوسط Pre-Intermediate)
Eve is excited to go to her first Dylan Wyman concert in New York. Dylan Wyman is Eve’s favorite singer. In fact, Eve tells her mother Jeannine, Dylan Wyman is her favorite person!
ایو به خاطر رفتن به اولین کنسرت “دیلن وایمن” در نیویورک هیجانزده است. دیلن وایمن خواننده ی مورد علاقه ی ایو است. راستش، ایو به مادرش جینین می گوید که دیلن وایمن فرد مورد علاقه اش است!
When they are about halfway to New York, Jeannine hears a weird noise. “Oh no,” she says, realizing that they have a flat tire.
وقتی آنها تا نیمه راه نیویورک آمدند جینین صدای عجیبی شنید. او وقتی متوجه شد که لاستیک شان پنچر شده است گفت:«اوه نه.»
There isn’t much room on the side of the road, but Jeannine pulls the car over and climbs out. Sure enough, their right rear tire is completely flat.
جای زیادی کنار جاده وجود ندارد اما جینین ماشین را کنار جاده نگه می دارد و از ماشین بیرون می آید. همانطور که انتظار می رفت لاستیک عقب سمت راست کامل پنچر شده بود.
Jeanine opens the trunk to get the jack and the spare tire. Traffic continues to whiz by at seventy miles per hour.
جینین صندوق عقب را باز می کند تا جک و لاستیک یدک را بیاورد. ماشین های دیگر با سرعت هفتاد مایل بر ساعت از کنارشان با سرعت عبور می کنند.
“Mom, are we going to die?” Eve asks. She is really scared.
ایو می پرسد:« مامان، ما قرار است بمیریم؟» او واقعا ترسیده است.
“Don’t worry honey, I’ll be quick,” Jeannine says as she starts to jack up the car.
جینین همانطور که شروع می کند بالا بردن ماشین با جک می گوید:« نگران نباش عزیزم، سریع انجامش میدهم.»
“Wow Mom, how do you know how to do this?” Eve is shocked at her mother’s secret talent.
« وای مامان، چطور یاد گرفتی این کار را بکنی؟» ایو از استعداد پنهان مادرش شوکه شده است.
Then Jeannine takes off the flat tire.
بعد جینین لاستیک پنچر شده را در می آورد.
“Wow Mom, how do you know how to do that?” Eve asks in wonder.
ایو با تعجب پرسید:« وای مامان، آن کار را چطور یاد گرفتی انجام دهی؟»
Jeannine just laughs. Then she puts the spare tire on. Eve says, “Mom, who are you?”
جینین فقط می خندد. بعدش لاستیک یدک را نصب می کند. ایو می گوید:« مامان، تو دیگر که هستی؟»
The entire tire change takes only 10 minutes. They both climb back into the car and Jeannine says, “I’m so sorry honey, but we can’t drive all the way to Albany on this spare tire. We’re going to have to stop and buy a new tire. We might be late for your concert.”
تمام پروسه عوض کردن لاستیک تنها ده دقیقه طول می کشد. آنها هر دو بر می گردند به ماشین و جینین می گوید:« متاسفم عزیزم ولی ما نمی توانیم تمام راه تا آلبانی را با این لاستیک یدک برانیم. ما باید توقف کنیم و یک لاستیک جدید بخریم. ممکن است دیر به کنسرت برسیم.»
“That’s okay, Mom,” Eve says, “You’re my favorite person now!”
ایو می گوید:« اشکالی ندارد مامان، تو الان فرد مورد علاقه من هستی!»
#Short_story_18
🚘 @coding_504 🚙