چیستایثربی کانال رسمی
6.38K subscribers
6.06K photos
1.3K videos
57 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
@chista_yasrebi

زیبایی ات فریاد میزند ؛ صدایم میکند ؛ من حواسم نیست.....

#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستایثربی

واقعا می خواستم اسکیت یاد بگیرم ؟!

بله میخواستم !
من باید بهترین اسکیت باز زن ایران شوم ؛ اصلا می خواهم مربی اسکیت زنان شوم !

هرکاری را شروع می کنم ؛ سعی می کنم با موفقیت تمام کنم ؛ و حالا اسکیت ؛ انتخاب خودم بود.

در دانشگاه ؛ جزو بهترین ها بودم ؛ چرا نتوانم اسکیت یاد بگیرم ؟

چرا اگر محسن می تواند روی یک پا بایستد و با پای دیگر ؛ چرخ بزند ؛ من نتوانم ؟

از نظر هوشی ؛ از او کمتر نیستم ؛ از نظر جسمی هم ؛ خودم را می رسانم.

تو مانا...
بهترین مربی اسکیت زنان می شوی !...

و این را به محسن ثابت می کنی که آدم هر کاری را بخواهد ؛ می تواند انجام دهد ؛... به شرط اینکه واقعا بخواهد !

این یک جنگ بود ، رقابت نبود ؛...

من برای اثبات خودم ؛ باید می جنگیدم...

منی که حتی از کفش اسکیت می ترسیدم ! این بار دیگر اگر زمین می خوردم ؛ بلند می شدم و محسن فهمید!
خیلی زود ؛ از همان ورود من به پیست ؛ از نترسیدن من ؛... از شجاعت و سرسختی من !

مربی های دیگر ؛ با تعجب نگاهم می کردند...

می گفتند : دفعه ی اولی هستی ؟
می گفتم : اول و نصفی !
و محسن توضیحی نمی داد ؛...

هیچکدام یادشان نبود که من همان مجروح
جلسه ی اول بودم...

همان دختر ترسیده ای که تیزی کفش اسکیت ، پایش را برید !

به پای بچه های کوچک ؛ که تند و تند چرخ می زدند ، نگاه کردم و سعی می کردم از آنها عقب نیفتم.

محسن گفت : تند نرو !... زمین می خوری...

گفتم : دیگه از زمین خوردن نمیترسم !

فوقش یه کم درد داره ؛ بلند می شم !...
بخوام بترسم که اسکیت یاد نمی گیرم !...

محسن گفت : چه عجله اییه که سرعت گرفتی ؟!
قدم به قدم ؛ من اینجوری یادت نمیدما !

صدایش را نمی شنیدم...
دستم را به نرده گرفته بودم ؛ و تند تند جلو می رفتم.

داد زد : اگه راست میگی ؛ دستت رو از نرده ها ول کن !

هنوز زود بود ؛ می دانستم زمین می خورم ؛...
اما گفتم : یا حالا یا هیچ وقت !...

محسن ترسید و به من ؛ ابراز علاقه ی نصفه نیمه ای کرد ؛ و غیب شد !

حتی منتظر جواب من نماند !

من که مثل او ؛ ترسو نیستم !... پس دستم را از نرده ؛ رها می کنم !

می دانستم زمین می خورم ؛ اما ؛ حالا وقتش بود !...

دستم را از نرده رها کردم ...
حفظ تعادل ؛ واقعا دشوار شد ؛ اما
می دانستم که آمادگی همه چیز را دارم ،...
حتی تمسخر مردم را...

همین کمکم کرد ؛ همین آمادگی همه چیز داشتن....
دو بار بد جور زمین خوردم...

یکی از مربی ها ؛ آستینم را گرفت و کمک کرد که بلند شوم ؛...

گفت : پاهاتو با فاصله بذار ؛ قدم هاتو درشت بردار !

محسن داد زد :

حرف منو گوش نمیده ! اصلا می بینید کنار مربیش باشه ؟!

خودش را به من رساند ؛ آستینم را با خشونت گرفت...اسیر می گرفت !
و گفت : با هم میریم !

شاگرد ؛ باید با مربیش باشه !... درست نیست مربی های دیگه یادش بدن !

و عمدی سرعتش را تند کرد !

فکر کردم : خب پس اینطوریه ؟!
می خواد رو کم کنه ؟!....

پا به پایش رفتم...
چند بار دیگر سر خوردم ؛...زمین خوردم ؛... بلند شدم ؛ کم نیاوردم !

اگر باید بجنگیم ؛ من هستم !... تا آخرش !

ایران از دشمنانش نترسید !...هرگز نترسید!

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_چهارم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
با #صنایع_ادبی آشنا شویم
#آشنا_زدایی


#آشنایی_زدایی یا
#بیگانه_سازی در ادبیات و هنر ٬به شگردی اطلاق می گردد که با استفاده از آن ٬ نویسنده یا هنرمند در اثر خود به گونه ای نامعمول به اشیاء و پدیده ها می نگرد و بدین ترتیب سعی بر آن دارد ؛ تا نگاهی نو به اطراف خود بیندازد ....این شگرد اقسام مختلف دارد و اگر چه در دوران معاصر نامی برای خود یافته ٬ از دیر باز مورد استفاده بوده است و در ادبیات فارسی بی سابقه نیست.

در این میان
#سهراب_سپهری فراوان از این شگرد استفاده کرده است و به عنوان مثال می توان به ترکیباتی مثل
#هندسه_ی دقیق_اندوه یا #سجود_سبز_محبت
یا این قطعه اشاره کرد:

خانه هاشان پر داوودی بود / چشممان را بستیم / دستشان را نرساندیم به سر شاخه ی هوش / جیبشان را پر عادت کردیم

....این اصطلاح را نخستین بار
#ویکتور_شکلوفسکی ؛ منتقد روس
( ۱۸۹۳ تا ۱۹۷۵ میلادی ) و نماینده ی نخستین گروه فرمالیست های روس به کار برد و اعتقاد داشت که اساساْ وظیفه ی هنر :


#ناآشنا_کردن_چیزها یا به عبارت دیگر پیچیده کردن چیزها و دور ساختن آنها از حوزه ی #عادت_و_روزمرگی است .»

مثل این شعر من :



قهوه ی چشمهانت ؛ کمی جنون را جای شکر ریخته بود...

#چیستا_یثربی

در این شعر بالای من ؛ از چشم ؛ جنون ؛ قهوه و شکر ؛
#آشنازدایی شده است...
.یعنی در معانی مرسوم خود به کار نرفته اند....
و خواننده ؛ شاید برای نخستین بار ؛ این مفاهیم و کلمات را در چنین ترکیبی میبیند....انگار جهان را از زاویه ی جدیدی میبینیم.
#دکتر_قیصر_امین_پور هم ؛
بسیار از این صنعت ؛ در اشعار و آثارش ؛ استفاده میکرد...
مثل همان
حال گل در چنگ چنگیز مغول

که یک #آشنایی_زدایی کاملا ماهرانه و زیباست







#چیستایثربی
#آشنایی_با_صنایع_ادبی



@chista_yasrebi




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

قهوه ی چشمانت ؛ کمی جنون را ؛ جای شکر ریخته بود.../چیستایثربی

#چیستایثربی
مثالی برای صنعت ادبی
#آشنا_زدایی
یا غریبه کردن کلمات و مفاهیم؛
که در بالا به این صنعت ؛ اشاره شد...
@chista_yasrebi

آیا تاکنون نام
#قصه_درمانی را شنیده اید؟
آیا میدانید که به یاری برخی قصه های کوتاه یک یا دو صفحه ای،میتوان کودکان؛ نوجوانان و حتی بزرگسالان را درمان کرد،یابه آنهاپاسخ داد.
#کتاب_بالا
#پنج_پری_نیلوفری
کتابی برای شفا

و آموزش نکات حیاتی و معنوی زندگی به
#کودکان و
#نوجوانان
حتی
#بزرگسالان

با افسانه هایی از دو کشور چین و هند
کتاب منتخب مدارس

#شرق_دور
برای آموزش نکات تربیتی به فرزندانمان و
یافتن پاسخهایی برای خودمان

#نشر_قطره
#چاپ_چهارم
#چیستایثربی
#ترجمه
#فروش
#کتابفروشیهای_معتبر
و
#شهر_کتابها و
#آنلاین و حضوری از نشر قطره
8897351_3


#چیستایثربی

@chista_yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !

چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.

گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !

گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !

گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟

گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟

اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !

یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!

کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...

که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...


پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !

میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!

شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....

اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!

هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....

طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...

آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...

سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !

سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !

مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !

باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !

وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !

گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !

حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !

وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !

تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...

ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !

تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛

حامد ؛ بیرون گوش می کرد.

گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.

نه ؛... معلومه که نه !

مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....

گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟

گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!

گفتم : تا چی باشه ؟

گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.

ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....

رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....

تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !

مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...

جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....


گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟

گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!


گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !

گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...

دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

ما یه روز خوشبخت بودیم...با یه سریال کره ای ؛ با قدم زدن تو خیابون ؛ با خوابیدن رو چمنای پارک لاله... با پیست اسکیت پارک ساعی...من کجا رو اشتباه کردم؟چرا اینطوری شد؟ چرا؟
#چیستایثربی
بروز آشفتگی در هیچ خانه ایی ناگهانی نیست ؛ بین شکاف چوبها ، تای ملافه ها ، درز دریچه ها و چین پرده ها غبار نرمی می نشیند به انتظار بادی که از دری گشوده به خانه راه بیابد و اجزاء پراگندگی را از کمینگاه آزاد کند .



#غزاله_علیزاده
#نویسنده_معاصر

#خودکشی
در 47 سالگی.1375
با دار زدن خود از درختی در اطراف رامسر.حوالی جواهر ده


#چیستایثربی

@chista_yasrebi


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
تنهایی ام را برمی دارم ؛
و میروم
تو لایق آن نبودی که عمرم را بخاطرت
در تشت بیندازم ؛بشویم ؛
اتو کنم و دوباره بپوشم!
آرزوهایم به تنم آب رفته است...
تو لایق کوچک شدن آرزوهای من نبودی!

#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستایثربی

محسن درک نمی کرد ؛... هر چقدر بیشتر زمین میخوردم ، مصمم تر بلند میشدم ، و او ؛ بیشتر ؛ با تعجب نگاهم می کرد !

چرخ زد و برگشت !... من هم با او چرخیدم.

گفت : چرخو از کجا یاد گرفتی ؟
من هنوز بهت یاد ندادم !

گفتم : مثل نفس کشیدنه !
خودش اومد !
تو چرخیدی ؛ منم حرکت تو رو تقلید کردم !

گفت : ممکن نیست !
دروغ نگو مانا ؛ کی بهت یاد داده ؟

گفتم : حرف زدن رو چی ؟
کسی به تو یاد داده بود ؟

اومدی یه حرفای نصفه نیمه زدی ؛ رفتی !
یه چیزایی که فکر هر کسی رو درگیر میکنه !

یا نگو ؛ یا اونقدر مرد باش که تا آخرش وایسا و بگو منظورت چی بوده ؟!

کسی به تو گفته بود ؛ بیای ذهن منو درگیر کنی ؟...

که مثلا نمیخوای آویزون زندگی من شی ؟...
ولی دوستم داری !...


پس لازمه بدونی !...
ببین! من نه زندگی خاصی دارم که کسی آویزونش شه !... نه عاشق کسی هستم ؛ نه میخوام باشم ! یا کسی عاشقم شه !

میدونی چیه ؟
میخوام معلم اسکیت شم !... اصلا کار دومم شه...!

شایدم تو مسابقات اسکیت شرکت کردم ؛...
ایران ؛ جهان !... چرا که نه ؟! کی میدونه؟
...شاید هم ، برنده ی مدال طلام شدم....

اولین بانوی اسکیت باز قهرمان ایران!

هر چیزی رو با تمام وجود بخوای ؛ میشه....

طوری نگاهم میکرد که انگار میخواست چیزی بگوید ؛ اما جلوی خودش را میگرفت...

آستینم را از دستش رها کردم ، به پای بچه ها نگاه کردم ؛...
همه کم سن ؛ اما راحت و بیخیال ؛ به سرعت ؛ حرکت می کردند...

سعی کردم مدل آنها قدم بردارم ؛ و ناگهان دیدم واقعا دارم اسکیت می کنم !
بدون اینکه دستم به نرده ها باشد ؛ یا تعادلم را از دست بدهم !

سه مربی دیگر برایم کف زدند ،...
محسن جزوشان نبود !

مثل فرمانده ی مغولی شکست خورده در جنگ ؛ وسط زمین ، تنها ایستاده بود !

باد ؛ موهایش را روی چشمانش ریخت ؛ موهایش را از چشمانش کنار نزد ؛...
با تعجب ؛ محو من بود !

وقتی به خانه رسیدم ؛ عسل گفت :
مامانم از عصری داره بهت زنگ میزنه !

گفتم : گوشیم ؛ تو کیفم بود ؛ نشنیدم !...
چیشده ؟
گفت : نمیدونم... پایینه !

حامد در را بازکرد ؛ مثل همیشه مهربان و سر به زیر.... انگار دلش نمی خواست چیزی بگوید که ناراحت شوم !

وارد شدم ؛ مریم داشت شام می پخت.
بوی عطر دلمه ؛ خانه را پرکرده بود !

تا مرا دید ، گفت :
خدا رو شکر ! کجا بودی ؟!... کارت داشتم ؛...

ببین عزیزم ، یه چیزی می خوام ازت بپرسم راستشو بگو !

تو از حامد خوشت میاد ؟
نه به چشم یه قهرمان ؛ به چشم ...مثلا یه شوهر؟!
صدای قلبم را میشنیدم ؛

حامد ؛ بیرون گوش می کرد.

گفتم : آخه این چه سوالیه مریم جان ؟ یه دفعه؟
الان فقط یه ماهه که ما ، همو می شناسیم.

نه ؛... معلومه که نه !

مریم گفت : دل آدم ؛ گاهی ؛ یه دقیقه هم براش کافیه ! چه برسه به یه ماه....

گفتم : من ایشونو ، مثل یه برادر بزرگتر دوست دارم ؛ چیزی که کمبودشو دارم ؛... چطور؟

گفت : میتونی به خاطرش ؛ یه کار سخت انجام بدی ؟!

گفتم : تا چی باشه ؟

گفت : من بهش نامحرمم ؛ این شاگرد لبنیاتی هم ، که این روزا کمک می کرد ؛ برگشته شهرش.

ترسیدم !...
ترسیدم چیزی از من بخواهد که
نمی توانستم ! یا نمی خواستم انجام دهم....

رنگش پریده بود ؛...
گفت : امشب مهمون داریم ، باید بیای پایین ؛ پیش شوهر من !
تنهایی باهاش حرف بزن ! خواهش
می کنم....

تو دختر عاقلی هستی ؛ بگو برگشت من دیگه ممکن نیست ؛ طلاق ضروریه !

مساله ی لحظه هاست. لحظه ها و دقیقه ها...من و حامد وقت زیادی نداریم ؛ که توی دادگاهها تلف کنیم ؛ به طلاق رضایت بده و تمام!...

جز عسل ؛ چیزی ازش نمی خوام !
همه ی حقوقمو ، بهش میبخشم ....


گفتم : مریم جان ؛ شوهر شما که منو نمیشناسه ؛ درست نیست ! نمیگه این آدم کیه ؛ وسط دعوای ما ؟

گفت : خوبم میشناستت ! تازه به حامد گفته....
آخه تصادفی فهمیده تو هم همسایه ی مایی!


گفته ؛ بهترین شاگردشی !
استاد متون کلاسیک !

گفتم : یعنی چی؟ دکتر توکلی ؟!....
مگه ممکنه ؟...

دکتر توکلی مهربون ؛ شوهر شماست؟!....




#خواب_گل_سرخ
#قسمت_بیست_و_پنجم
#چیستا_یثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک یا برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر #نام_نویسنده است.

#کانال_قصه_چیستایثربی
@chista_2

کانال رسمی
@chista_yasrebi

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
تنهایی ام را برمی دارم ؛
و میروم
تو لایق آن نبودی که عمرم را بخاطرت
در تشت بیندازم ؛بشویم ؛
اتو کنم و دوباره بپوشم!
آرزوهایم به تنم آب رفته است...
تو لایق کوچک شدن آرزوهای من نبودی!

#چیستایثربی
@chista_yasrebi

امشب
#گروه_نمایش
دستت را به من بده
لطف کردند و نمایش را به من تقدیم کردند...
خسته نباشید بلندی برای گروه اجرایی!

عکس : من و آریان رضایی_کارگردان و بازیگر نمایش

#تماشاخانه_مشایخی
@chista_yasrebi

درحال امضای یادگاری بر پوستر_بنر نمایش
"دستت را به من بده "

#تماشاخانه_مشایخی
#میهمان_ویژه

کاری از: آریان رضایی
21 بهمن 95
ممنون که دوستان اجرای امشب را ؛ به من تقدیم کردند....