@chista_yasrebi
_خانم ؛ یعنی شمامتوجه هیچی نشدید؟!
_پنج بار ؛ پنج بار سعی کردم بخوابم و نشد..یعنی نخواستم....من بخوابم اونا میان_پنج بار...
مجری طرح:
نیایش میمندی نژاد
دستیار کارگردان : لیلی سلیمانی
_خانم ؛ یعنی شمامتوجه هیچی نشدید؟!
_پنج بار ؛ پنج بار سعی کردم بخوابم و نشد..یعنی نخواستم....من بخوابم اونا میان_پنج بار...
مجری طرح:
نیایش میمندی نژاد
دستیار کارگردان : لیلی سلیمانی
ایده ی اولیه ی
#جدایی_نادر_از_سیمین
از کجا به ذهن فرهادی رسید؟
#برنده ی
#گلدن_گلوب
#اسکار
و جوایز فراوان دیگر
#اصغر_فرهادی :
من یک تصویری در ذهن خود داشتم که بعدها متوجه شدم از ماجرایی شکل گرفته که زمانی برادرم برایم تعریف کردهبود؛ مرد میانسالی که پدر پیر و مبتلا به آلزایمر خود را تنهایی حمام میکند. این تصویر مانند دکمهای بود که من را وادار کرد برایش کت بدوزم...
#هنرمند_همه_عناصر_زندگی_برایش_سوژه_است
#چیستایثربی
#جدایی
#فرهادی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#جدایی_نادر_از_سیمین
از کجا به ذهن فرهادی رسید؟
#برنده ی
#گلدن_گلوب
#اسکار
و جوایز فراوان دیگر
#اصغر_فرهادی :
من یک تصویری در ذهن خود داشتم که بعدها متوجه شدم از ماجرایی شکل گرفته که زمانی برادرم برایم تعریف کردهبود؛ مرد میانسالی که پدر پیر و مبتلا به آلزایمر خود را تنهایی حمام میکند. این تصویر مانند دکمهای بود که من را وادار کرد برایش کت بدوزم...
#هنرمند_همه_عناصر_زندگی_برایش_سوژه_است
#چیستایثربی
#جدایی
#فرهادی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
#جدایی
از نظر شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی ؛ هنوز ؛ بی تکرار.....
#چیستایثربی
فیلمی با جوایز بین المللی از
#اصغر_فرهادی
#جدایی
از نظر شخصیت پردازی و دیالوگ نویسی ؛ هنوز ؛ بی تکرار.....
#چیستایثربی
فیلمی با جوایز بین المللی از
#اصغر_فرهادی
@chista_yasrebi میبینم صورتمو تو آینه/با لبی خسته میپرسم از خودم /این غریبه کیه از من چی میخواد؟ اون به من یا من به اون خیره شدم؟/باورم نمیشه هر چی میبینم
#فرهاد
#چیستایثربی
#آینه
#آینه_اشرافی_یک_دوس
#فرهاد
#چیستایثربی
#آینه
#آینه_اشرافی_یک_دوس
#money_money_money
#abba
#پول_پول_پول
#خاطرات_جوانی
#خواننده : #گروه_آبا
زمان جنگ ؛ همه جا ؛ این آهنگ گروه آبا را میشنیدیم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#abba
#پول_پول_پول
#خاطرات_جوانی
#خواننده : #گروه_آبا
زمان جنگ ؛ همه جا ؛ این آهنگ گروه آبا را میشنیدیم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
امروز با شیوای زیبا و مهربان__دوستی ؛ نعمتیست..مرگ هم مقابل آن ؛ کم می آورد...
#چیستایثربی
امروز با شیوای زیبا و مهربان__دوستی ؛ نعمتیست..مرگ هم مقابل آن ؛ کم می آورد...
#چیستایثربی
#خواب_گل_سرخ
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi
#فسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
عسل را بغل کردم و گفتم : باشه پس میجنگیم!
به راه پله ی طبقه ی سوم که رسیدم ؛ گفتم ؛ ببخشید آقا حامد ؛ من کاری برام پیش اومده ؛ باید برم بیرون!
میشه حواستون به عسل باشه؟!
حامد که دربرابر عمل انجام شده قرارگرفته بود ؛ گفت : من الان حواسم به کارگراست !....
بار میارن ؛ میبرن ؛ یه وقت بلایی سر بچه میاد؛ نمیشه یه کم بمونین؟
مریم زنگ زد ؛ گفت تو راهن....
گفتم : دلم میخواد ؛ ولی باور کنید استادم احضارم کرده !
اگه نرم ؛ این دو واحدو افتادم ؛ آخه من دارم یه کتاب برای استاد ترجمه میکنم ؛ البته با اسم ایشون ؛ قراره چاپ شه ؛ ولی خب... من پولشو میگیرم... و البته نمره مو !
امروزم باید...
حامد حواسش پرت شد ؛ گفت : عسل جان ؛ اون دوچرخه میفته روت! دست نزن بش ! مال ما نیست !
گفتم :میخوای دوچرخه بازی کنی عزیزم ؟ بیا سوارشو !
بغلش کردم و سوار دوچرخه اش کردم و محکم نگهش داشتم ؛
عسل گفت : آخ جون ... عاشق دوچرخه ام عمو !
راستی دیگه نباید بت بگم دایی؟! مثل همیشه بگم عمو؟ حامد گفت: آره عزیزم ؛ راحت باش....همون عمو حامدتم !
محسن با کارتون بزرگی در دست رسید ؛ تا عسل را روی دوچرخه اش دید ؛ گفت : این دوچرخه ؛ پوسیده ؛ یادگاری بابامه ؛ الان میشکنه ! بیا پایین دخترم!
گفتم : وا؟! مگه مومه با وزن یه بچه وا بره؟ حالا یه کم زنگ زده ! میشه روغنکاریش کرد ؛ داد عسل بازی کنه ؛ یه کم براش بزرگه ....
اما خودم ؛ یادش میدم ؛ همیشه توی دوچرخه سواری اول بودم !
محسن گفت : لطفا بیارش پایین ؛ من از این دوچرخه ؛ خاطره دارم ؛ روش حساسیت دارم !
گفتم؛: حالا مگه میخوایم بخوریمش؟
این کارتون چیه دستت؟! بده من بابا ؛ داری وا میری ؛ سنگین نیست که!
من بار سنگین زیاد بلند کردم...آخ جون آلبوم !
گفت: دست نزن لطفا !... آلبومای خانوادگیه....
گفتم : چه حرف بیخودی آقا !خب همه ی آلبوما یه جور آلبوم خانوادگین ! یه نگاه کوچولو ؛ که کسی رو نمی کشه!
اوا ! ... این بچه لاغر زردنبو ؛ شما بودی؟! طفلکی! مثل مریضا بودین که!
گفت : دست نزن خانم ؛ شاید من نخوام شما عکسای خصوصی منو ببینی! چه گیری افتادیما !
گفتم : پس قوانین این ساختمونو نمیدونی !
ما اینجا ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! هرچیز خصوصی ؛ عمومیه! حتی ممکنه سیاسی تعبیر شه!
الان خانم طبقه پایینی هم ؛ مطمین باش داره چکت میکنه ؛ حتی شاید این عکسا رو هم دیده !
زن طبقه پایین ؛ از لای در خانه شان فریاد زد : هذیون میگی دختر؟!
درجعبه ؛ بسته بود ! من چطوری ببینم ؟!
فقط اون دوچرخه ی ما قبل تاریخو دیدم ؛ با اون اتوی مسافرتی فکستنی ؛ که ممکنه کل سیمکشی خونه رو ؛ آتیش بزنه!
عکسا رو دیدی ؛ بده منم ببینم !
گفتم : نگفتم ؟! بفرما ؛ تحویل بگیر ! الان رنگ تمام جورابای شما رو هم میدونه !
گفتم که ! ما تو این ساختمون ؛ هیچ چیز خصوصی نداریم ! آلبوم را ورق زدم ...
آخی ایشون پدرتن ؟! دارن بهت دوچرخه سواری یاد میدن ؟! چه وحشتی کردی ! مگه سفینه هوا میکردی؟!
خانم پایینی گفت : جوونای امروزن دیگه ! فقط اطوارشون زیاده ؛ راه عادیشونو بلد نیستن برن ؛ اسکیت سوار میشن !
دو ساعته صد تا ابزار و کفش اسکیتو برد بالا ! نمیدونم ؛ این جوون ؛ معلم اسکیته یا مکانیک؟!
اینجام کاروانسرا دیگه....هر کی سرشو میندازه پایین ؛ میاد خونه ی اون یکی میمونه ! انگار نه انگار ؛ صاحبخونه ای دارین ؛ مقرراتی هست...
این اسکیتا و جعبه ابزارا ؛ که آقا وارد این خونه کرده ؛ فلزه ! از جنس سلاحه !
اصلا از ما اجازه گرفته ؟!
گفتم : راست میگه دیگه آقا محسن !.....چرا سلاح میاری تو خونه ی مردم ؟!
الان به پلیس صد و ده زنگ بزنه ؛ چی میگین؟!
محسن داشت خودش را کنترل میکرد که مرا از بالای پله ها ؛ پایین پرت نکند...
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_پانزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هر گونه برداشت از این داستان ؛ منوط به ذکر نام #نویسنده است.
کانال قصه :
@chista_2
@chista_yasrebi