چیستایثربی کانال رسمی
6.55K subscribers
6.04K photos
1.28K videos
56 files
2.12K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
Forwarded from نجوای سکوت
هرگز چیزی را توضیح ندهید!
دوستانتان به آن نیازی ندارند و دشمنانتان شما را باور نخواهند کرد...
.
#آلبرت_هابارد
@najvay_sokoot
🤐🤐🤐🤐🤐🤐
خانم رحمانی:
دوستان گلم سلام....
عزیزان چه کار دارید به این آقا محسن...اعتماد به نفس کاذب خودش یه ویژگی مثبته...😬😬😬
خیلی هم عالی...عین جانی دپ تو کاراییپ....با اعتماد به نفس کاذبشم به همه چی می رسه...والا...
مطمئنم شخصیت محبوب داستان میشه....اعتماد به سقفشم عالیه..میخواد بره به آسمون...چیکار دارین بیچاره رو...میخواد بگه عاشقم نشو...ینی بشو...ینی میتونی رو من حساب کنی..بی پروا هست...ولی تکیه گاه محکمیه به نظر من....

#خانم_رحمانی
#دوستان_کانال
مربوط به داستان
#خواب_گل_سرخ
پاورقی شبانه ی
#چیستایثربی


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi

عاشق تو بودن ؛
مثل پوست کندن یک سیب ؛
دستم برید !
اما تقصیر سیب نیست ...
سیب؛ سیب است ؛
معطر و معصوم ....
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !

میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....

گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!

به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!

مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....

گفتم : چرا بدبخت؟!

گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟

گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛

اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...

گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....

مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...


گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !

میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...

ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....

گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!

یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....


سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !

سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!

گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !

انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !

با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!


اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!

حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!


ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....

راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...

حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.

گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!

گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی

#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی

@Chista_2



کانال رسمی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
استراگون :دیگر هیچ حقی نداریم؟
ولادیمیر :اگر خنده ممنوع نبود ؛ از دست تو خنده ام میگرفت...

#بکت
#سامویل_بکت

در انتطار گودو
نمایشی بینظیر در سبک ابزورد

#چیستایثربی

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#بنیامین_بهادری
اگه میتونی خودتو برسون ؛ دارم نفس نمیکشم...

#سلام_بمییی

#چیستایثربی
@chista_yasrebi امروز در نمایشگاه نقاشی دوست هنرمندم ؛ صنم اسلامیه


ترکیبی از زیبایی ؛ رنگ ؛ حس نوستالژی و بافت سنتی ایرانی؛ کولاژهای دلربا ؛ خط_نقاشی و فضای بومی کویری ایران...ودر کل
#هنر و
#عشق
@chista_yasrebi امروز در نمایشگاه نقاشی دوست هنرمند__صنم اسلامیه
رنگ ؛ نور؛ خط ؛ بافت بومی ؛ کلاژ ؛ کالیگرافی ؛ همیشه حال آدم را بهتر میکند_مرسی صنم جان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi زمان گذشت....
حوالی شش ؛ برای تو ؛ دم دمای صبح ؛
برای من ؛ شروع غروب...
#چیستایثربی
#محمد_اصفهانی
دیوونگیهامو ببخش
من از تو هم عاشقترم.....

#چیستایثربی
دوستان تمام ویسها ؛ به جز ویسهای داستان و شعر و ادبیات ؛ بعد از 24 ساعت پاک خواهند شد...چون اکثرا ؛ اطلاعیه ی مورد خاصی هستند و زمان مصرف دارند...
بااحترام
#چیستایثربی
#مولان
#انیمیشن
#ترانه
ازتو مرد میسازم
یا
نیمه ی تاریک ماه


دخترم کوچک بود که این کارتون را باهم میدیدیم.....انگار دیروز بود و انگار هزاران سال پیش بود ؛ تلاش فرمانده برای تربیت یک سرباز قوی از
#مولان
#ضعیف_الجثه که به خاطر معلولیت و سالخوردگی پدرش ؛ خودش را جای پسر؛ به ارتش چین ؛ معرفی کرده است!
تا با مغولها بجنگد ، تلاش او ؛ تمسخری که بخاطر ناواردی اش ؛ میبیند و میشنود ؛ ضعف بدنی او در قبال مردان درشت اندام ارتش چین و در نهایت ؛ پشتکار مولان و راضی کردن فرمانده اش...که برای او الگو و اسوه ی دلاوریست...
این قسمت کارتون را بیش از صدها بار دیده ام.تمرینهای سخت سربازی توسط فرمانده شین دلاور که نمیداند
#مولان دختر است!

و زیبایی این تصاویر به همین تضاد یا
#پارادوکس است.مولانی که در آخر؛ با وجود طرد شدن از پایگاه ؛ کاری میکند که مردان چین ؛ با نیروی اندیشه و هوش و خرد او پیروز شوند و کشورش را نجات میدهد.

اینجا دیگر قدرت بدنی و شمشیر زنی ؛ مهم نیست! هوش و درایت ؛ مهم است و همین فرمانده را در پایان ؛ شیفته ی مولان میکند....

کارتونی که همیشه انگار ؛ بار اول است که میبینی !...

#تلاش و
#سرسختی
برای
#هدفت

سعی کردم دخترم را بااین اهداف بزرگ کنم.....

#چیستایثربی
به یاد روزهای خوب

@chista_yasrebi
@chista_yasrebi



#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی

آن شب تا صبح ؛ کابوس می دیدم...
خواب می دیدم که با محسن ؛ وسط پیست اسکیت پارک هستیم و دور تا دور پیست ؛ پر از آدم است ؛ اما داخل
زمین ؛ فقط من و او هستیم !
من با کفشهای فلزی و سنگینم ؛ نمیتوانم تکان بخورم ؛ ولی او پروانه وار حرکت میکند ؛ چرخ میزند و حرکات نمایشی زیبایی انجام میدهد ؛ و همه برایش دست میزنند ؛ و من فقط درخواب لغات انگلیسی میتوانم بگویم !
هیچ کلمه ی فارسی بلد نیستم !
در جا میزنم و به انگلیسی از او کمک میخواهم...

اما او انگار که نمیبیند ؛ کوچکترین توجهی به من نمیکند ؛ و به رقص در آسمان ادامه میدهد...


صبح ؛ با سر و صدای وحشتناکی ؛ از
خواب پریدم ؛ انگار چیزی را روی زمین میکشیدند ؛ یاد خاطره ی بدی افتادم ؛ نگران مادرم شدم ؛ آفتاب روی پتویم افتاده بود ؛ ساعت نزدیک ظهر بود !
خدایا ؛ چقدر خوابیده بودم !
حتما تاثیر مسکنها بود ؛ اما درد پایم خیلی کم شده بود.خدا را شکر...

هنوز طعم تلخ آن خواب شوم از ذهنم بیرون نمیرفت ؛ که حتما معنایش بد بود!

از اتاق بیرون دویدم ؛ سراسیمه مادرم را صدا زدم ! نبود...

در اتاقش نبود ! هیچکس نبود !
داشتم از ترس میمردم که عسل ؛ دستم راگرفت...

گفتم : کجان؟

گفت: مامانم ؛ مامانتو برد آمپول بزنه....
مامانت از درد داشت گریه میکرد ؛ مامانم بش گفت : عزیزم ؛ غصه نخور ! بامن بیا ؛ درد نداره!

اما درد داره ؛ منم از آمپول بدم میاد ! بیچاره مامانت!...

گفتم مینا کجاست؟ گفت: نمیدونم ؛ رفت...

گفتم : این صداها چیه ؟!
از چشمی ؛ چیزی معلوم نبود.

شال و مانتویم را پوشیدم ؛ تا پاگرد
پله ها رفتم ؛

کارگرها داشتند بارها را جا به جا میکردند ؛ و حامد ؛ مثل کارفرمای مهربانی ؛ با آنها حرف میزد .
سلام دادم ؛ با نگرانی گفتم : دارید میرید ؟!

تازه اومده بودید که!
شوهر مریم مگه قول نداد تا دادگاه دیگه نیاد اینجا؟!

حامد گفت : سلام ! پاتون بهتره؟

محسن با دوچرخه کهنه ای در دست ؛ داشت از پله ها بالا میامد ؛ تعجب کردم این موجود ؛ باز اینجا چه میکند !

در نور صبح ؛ تازه متوجه شدم رنگ موهایش عسلی است...

گفت:سلام ؛ تازه داریم میایم !

گفتم : من با شما حرف نمیزنم !
با بی جنبه ها !

گفت: الان حرف زدی که!....و خنده اش را خورد...

حامد با لبخند گفت :
من دیشب ؛ از آقا محسن ؛ خواستم یه مدت اینجا ؛ تو آپارتمان من بمونه ؛ هم برای کارای شخصیم ؛
هم من ؛ دست تنها نمیتونم جلوی اون مرد ؛ وایسم ! به قولش اطمینانی نیست ! وحشیه و دست بزن داره...

خوشبختانه محسن جان قبول کرد ؛ اجاره ی اتاقش ده روز دیگه تمومه!

"محسن جان؟؟؟؟؟!!!!!!!!".... به این زودی "جان"!!! شده بود؟!....

با وحشت گفتم : یعنی آقا محسن قراره اینجا زندگی کنه؟!

محسن گفت : تو طبقه ی شما که نیستم !
به شما چه؟!

اصلا ؛ ما دو تا مردیم ! حرفای مردونه داریم ؛ بازم به شما چه؟!...

چیکاره ی آقا حامدی؟....
حامد گفت : لج نکنین شما دو تا با هم !
از امروز همسایه ایین!
دیشبم آقا محسن شوخی کرد مانا خانم....!
الانم معذرت میخواد ؛ منتظر نماندم ...

وارد خانه شدم ؛ نفس زنان به عسل گفتم : مغولا حمله کردن ! باید فرارکنیم ! آرام و خونسرد گفت : عین کارتون مولان ؟

گفتم: آفرین ! آره عین مولان.....یه سری وحشی ریختن اینجا !

گفت: اما مولان فرار نکرد ! باهاشون جنگید...لباس مردونه پوشید ؛ باهاشون جنگید !
تکان خوردم ؛ راست میگفت!

فرار ؛ کار ترسوها بود ؛ عسل را بغل کردم ؛ گفتم : پس بریم جنگ !

بیرون رفتیم ؛ و جنگ شروع شد ! جنگ عزیز من!....جنگ من با هر کس که میخواست آرامش را از روح من و اطرافیانم بگیرد....

محسن ؛ دزد دریایی کاراییب ؛ خودت را آماده کن!...

#خواب_گل_سرخ
#قسمت_چهاردهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی

هرگونه اشتراک گذاری این قصه ؛ با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.
کانال #قصه
@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ



آدرس پیج #اینستاگرام_رسمی
Yasrebi_chista