با قلبی تپنده و دستانی لرزان
برای دلجویی از دختر نازنین افغان🌺🌺🌺
دوست عزیز سلام...دختر افغان سلام....مادر آینده سلام....
گریه نکن عزیزم...غصه نخور گلم...این رسم انسانهای خود خواه و خودپرست است. روزگاری...وقتی که جنگ در جنوب همین کشور ایران بود.این طعنه ها را به جنگ زدگان جنوبی عزیز هم میزدن...شاهدان و راویان زیادند...عزیزم..این را به پای مردم و کشور ایران نگذار ....این را به پای انسانهای بی فرهنگ و خودخواهی بنویس که در هر جایی پیدا میشوند..حتی در اروپای متمدن..طوری که مردی ایرانی را مقابل خانه اش به آتش بکشند...در همین آمریکای خونخوار انسانهایی را به خاطر رنگ سیاهشان تحقیر و حتی بکشند...
عزیز دلم ..در ابتدا از خدا میخواهم هر چه زودتر کشورت از چنگال خونخواران نجات پیدا کند و به آغوش وطن برگردی زیرا که هیچ جا وطن نمیشود.....اما...اما بدان تا آن روز مهمان ما هستی...ایرانیها مهمان نوازند..اگر کسی تو را به خاطر ملیتت تحقیر کرد...اورا ایرانی نخوان ...نه تنها ایرانی بلکه انسان نخوان...ما از تو دلجویی میکنیم...از صدای لرزانت...اشکهای روانت...دل کوچکت...ببخش عزیزم...بدان که ما زنان و مردان این مرز و بوم همه دوست تو هستیم... خواهران و برادران تو هستیم..حتی بگویم هم وطنت هستیم بیراه نگفته ام....آن بی مروتان را بر ما ببخش...🌺🌺🌺🌺
#خانم_رحمانی
#اعضای_کانال
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
برای دلجویی از دختر نازنین افغان🌺🌺🌺
دوست عزیز سلام...دختر افغان سلام....مادر آینده سلام....
گریه نکن عزیزم...غصه نخور گلم...این رسم انسانهای خود خواه و خودپرست است. روزگاری...وقتی که جنگ در جنوب همین کشور ایران بود.این طعنه ها را به جنگ زدگان جنوبی عزیز هم میزدن...شاهدان و راویان زیادند...عزیزم..این را به پای مردم و کشور ایران نگذار ....این را به پای انسانهای بی فرهنگ و خودخواهی بنویس که در هر جایی پیدا میشوند..حتی در اروپای متمدن..طوری که مردی ایرانی را مقابل خانه اش به آتش بکشند...در همین آمریکای خونخوار انسانهایی را به خاطر رنگ سیاهشان تحقیر و حتی بکشند...
عزیز دلم ..در ابتدا از خدا میخواهم هر چه زودتر کشورت از چنگال خونخواران نجات پیدا کند و به آغوش وطن برگردی زیرا که هیچ جا وطن نمیشود.....اما...اما بدان تا آن روز مهمان ما هستی...ایرانیها مهمان نوازند..اگر کسی تو را به خاطر ملیتت تحقیر کرد...اورا ایرانی نخوان ...نه تنها ایرانی بلکه انسان نخوان...ما از تو دلجویی میکنیم...از صدای لرزانت...اشکهای روانت...دل کوچکت...ببخش عزیزم...بدان که ما زنان و مردان این مرز و بوم همه دوست تو هستیم... خواهران و برادران تو هستیم..حتی بگویم هم وطنت هستیم بیراه نگفته ام....آن بی مروتان را بر ما ببخش...🌺🌺🌺🌺
#خانم_رحمانی
#اعضای_کانال
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
سلام خانم یثربی...
خسته نباشید خداقوت
همیشه دنبال کننده داستاناتون هستم
امّا بابت فیلمی که گذاشتید واقعا مخالفم و اعتراض دارم...
این نژاد پرستی نیست حق مسلم همه ی ماهست...البته نه باتوهین بابرخورد قانونی این خانم فقط از حرفها رنجیده اما....
چقد تجاوز توی کشور خودمون داشتیم از افغانهای مهاجر غیر قانونی به کشورمون...!!!
تجاوز چند افغانی به دختر ۱۷ساله درطی ۵۰روز واجاره دادن دختر به دوستانشون
تجاوز مردهای افغان به زن داور ایرانی
تجاوز ۴مرد افغان به دختر یزدی
تجاوز ۲مرد افغان به معلم زن جوان در جنوب تهران
و....و....
شمای توی شهر اصفهان نگاه کنید پر از افغانهایی بدون داشتن مهاجرت قانونی هستند...
من توی شهری زندگی میکنم که از اذیت وآزار مردهای افغان تو کوچه های شهر جرات بیرون رفتن رو ندارم...
کاش اون روزی که دوستم تعریف میکردبا حال پریشونی داشت که افغانها به خواهرش صمیمی ترین دوستش تجاوز کردن بودن وباچاقو بهش چندضربه زدن واز پنکه سقفی دارش میزنن کاش کاش کاش
اینستا بودن تلگرام بود واتسپ بود فیس بوک بود که ثبت بشه و مردم ببینن توی شهرهای مرزی چه اتفاقاتی میفته وافغانها چطوری ناموس کشورمون رو میکشند
خانم یثربی من صبح درخانه تنها بودم که مرد افغانی برای دزدی به خانه مان آمد و که خداروشکر تونستم فرار کنم که البته اون چاقو هم بهمراه داست بگذریم که اگر در ونمیتونستم باز کنم و ماشین تو کوچه رد بشه چه بلایی سرم میومد....
اما
بازم خداروشکرکه دولت مرزها رو بستن و از مهاجرت غیر قانونی افغان ها جلوگیری کردن واقعا شکر...
#یکی_از_دوستان_کانال
خسته نباشید خداقوت
همیشه دنبال کننده داستاناتون هستم
امّا بابت فیلمی که گذاشتید واقعا مخالفم و اعتراض دارم...
این نژاد پرستی نیست حق مسلم همه ی ماهست...البته نه باتوهین بابرخورد قانونی این خانم فقط از حرفها رنجیده اما....
چقد تجاوز توی کشور خودمون داشتیم از افغانهای مهاجر غیر قانونی به کشورمون...!!!
تجاوز چند افغانی به دختر ۱۷ساله درطی ۵۰روز واجاره دادن دختر به دوستانشون
تجاوز مردهای افغان به زن داور ایرانی
تجاوز ۴مرد افغان به دختر یزدی
تجاوز ۲مرد افغان به معلم زن جوان در جنوب تهران
و....و....
شمای توی شهر اصفهان نگاه کنید پر از افغانهایی بدون داشتن مهاجرت قانونی هستند...
من توی شهری زندگی میکنم که از اذیت وآزار مردهای افغان تو کوچه های شهر جرات بیرون رفتن رو ندارم...
کاش اون روزی که دوستم تعریف میکردبا حال پریشونی داشت که افغانها به خواهرش صمیمی ترین دوستش تجاوز کردن بودن وباچاقو بهش چندضربه زدن واز پنکه سقفی دارش میزنن کاش کاش کاش
اینستا بودن تلگرام بود واتسپ بود فیس بوک بود که ثبت بشه و مردم ببینن توی شهرهای مرزی چه اتفاقاتی میفته وافغانها چطوری ناموس کشورمون رو میکشند
خانم یثربی من صبح درخانه تنها بودم که مرد افغانی برای دزدی به خانه مان آمد و که خداروشکر تونستم فرار کنم که البته اون چاقو هم بهمراه داست بگذریم که اگر در ونمیتونستم باز کنم و ماشین تو کوچه رد بشه چه بلایی سرم میومد....
اما
بازم خداروشکرکه دولت مرزها رو بستن و از مهاجرت غیر قانونی افغان ها جلوگیری کردن واقعا شکر...
#یکی_از_دوستان_کانال
رهگذرها گناهی ندارند ؛
گرچه کم نیست آزار آنها
عاقبت از تن یک درخت است ؛
دار من ؛ دار تو ؛ دار آنها
#مهروش_طهوری
#همکار
انتخاب شعر برای این لحظه :
#چیستایثربی
صحبتهای من و خانم رحمانی ؛ برای این دختر خانم جوان بود ؛ بی احترامی و بی شخصیتی و نژاد پرستی ؛ همه جا ؛ آزاردهنده است....خانم رحمانی که اشاره کرده اند که به خود ایرانیها هم در خارج از کشور ؛ کم آزار و اذیت وارد نمیشود...
ممنون که نطراتتان را با کانال مشترکمان ؛ در میان میگذارید؛ و اصلا معنای کانال ؛ همین است...
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
گرچه کم نیست آزار آنها
عاقبت از تن یک درخت است ؛
دار من ؛ دار تو ؛ دار آنها
#مهروش_طهوری
#همکار
انتخاب شعر برای این لحظه :
#چیستایثربی
صحبتهای من و خانم رحمانی ؛ برای این دختر خانم جوان بود ؛ بی احترامی و بی شخصیتی و نژاد پرستی ؛ همه جا ؛ آزاردهنده است....خانم رحمانی که اشاره کرده اند که به خود ایرانیها هم در خارج از کشور ؛ کم آزار و اذیت وارد نمیشود...
ممنون که نطراتتان را با کانال مشترکمان ؛ در میان میگذارید؛ و اصلا معنای کانال ؛ همین است...
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....
گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی
@Chista_2
کانال رسمی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....
گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی
@Chista_2
کانال رسمی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from نجوای سکوت
هرگز چیزی را توضیح ندهید!
دوستانتان به آن نیازی ندارند و دشمنانتان شما را باور نخواهند کرد...
.
#آلبرت_هابارد
@najvay_sokoot
🤐🤐🤐🤐🤐🤐
دوستانتان به آن نیازی ندارند و دشمنانتان شما را باور نخواهند کرد...
.
#آلبرت_هابارد
@najvay_sokoot
🤐🤐🤐🤐🤐🤐
خانم رحمانی:
دوستان گلم سلام....
عزیزان چه کار دارید به این آقا محسن...اعتماد به نفس کاذب خودش یه ویژگی مثبته...😬😬😬
خیلی هم عالی...عین جانی دپ تو کاراییپ....با اعتماد به نفس کاذبشم به همه چی می رسه...والا...
مطمئنم شخصیت محبوب داستان میشه....اعتماد به سقفشم عالیه..میخواد بره به آسمون...چیکار دارین بیچاره رو...میخواد بگه عاشقم نشو...ینی بشو...ینی میتونی رو من حساب کنی..بی پروا هست...ولی تکیه گاه محکمیه به نظر من....
#خانم_رحمانی
#دوستان_کانال
مربوط به داستان
#خواب_گل_سرخ
پاورقی شبانه ی
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
دوستان گلم سلام....
عزیزان چه کار دارید به این آقا محسن...اعتماد به نفس کاذب خودش یه ویژگی مثبته...😬😬😬
خیلی هم عالی...عین جانی دپ تو کاراییپ....با اعتماد به نفس کاذبشم به همه چی می رسه...والا...
مطمئنم شخصیت محبوب داستان میشه....اعتماد به سقفشم عالیه..میخواد بره به آسمون...چیکار دارین بیچاره رو...میخواد بگه عاشقم نشو...ینی بشو...ینی میتونی رو من حساب کنی..بی پروا هست...ولی تکیه گاه محکمیه به نظر من....
#خانم_رحمانی
#دوستان_کانال
مربوط به داستان
#خواب_گل_سرخ
پاورقی شبانه ی
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi
عاشق تو بودن ؛
مثل پوست کندن یک سیب ؛
دستم برید !
اما تقصیر سیب نیست ...
سیب؛ سیب است ؛
معطر و معصوم ....
#چیستایثربی
عاشق تو بودن ؛
مثل پوست کندن یک سیب ؛
دستم برید !
اما تقصیر سیب نیست ...
سیب؛ سیب است ؛
معطر و معصوم ....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....
گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی
@Chista_2
کانال رسمی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
عسل و مادرم خواب بودند ؛ مریم کلی کاغذ پرینت جلویش ریخته بود و داشت ویرایش میکرد؛ دبیر ادبیات بود ؛ ولی برای اینکه همسرش ؛ جایش را پیدا نکند ؛ فعلا همه ی کارهایش را تعطیل کرده بود و فقط کار سفارشی یا ویرایش را قبول میکرد ؛ آنها را هم با پیکهای غریبه میفرستاد ؛ که آدرسش را یاد نگیرند ؛ و کد مشتری به او ندهند !
میدانست روز سختی داشته ام ! گفت: مسکن میخوای؟ گفتم :
آره عزیز ؛ درد داره لعنتی!
خوبه تو دارو خانه ی سیاری....
گفت: پسره رو از پنجره دیدم...
البته واضح نه.... ! اما زیر نور چراغ بودید...بدک نبود !
مینا گفت: اصلا هم خوش تیپ نیست!
به مینا گفتم ؛ بیا اتاق من !
! مثل بره پشتم آمد .
گفتم : مگه نگفتی دوست پسرته؟! مادرت مخالفه و هزار تا چیز دیگه؟!...
منو فرستادی دنبال نخود سیاه؟!
فقط اسم و فامیلش درست بود و مدل موهاش !
شما دو تا که چشم دیدن همو ندارید ! چه عشقی؟!
مینا گفت :راستش ؛ اون دوست پسر من نیست !
میدونستم میری سراغش ؛ حقشه ! باید آبروش بره ؛ تا ادب شه !....
گفتم : چرا بدبخت؟!
گفت: خب دیگه ! نمیتونم بگم ؛ گفتم : پس الکی گریه میکردی که عاشقشی ؛ و مادرت نمیذاره؟
گفت: برای اون مربی دیوونه ؛ گریه نمیکردم که ! برای دوست پسر خودم گریه میکردم ؛
اون فقط دو جلسه ؛ مربی من بود! اونم تازه به زور مادرم که میخواد من همه چیزو ؛ یاد بگیرم...
گفتم : کار زشتی کردی ؛ منو گول زدی! دیگه نمیتونم بت اعتماد کنم ؛ مثل خاله م ؛ مادرت !...که هیچوقت نتونستم بش اطمینان کنم! نه من..خیلی از فامیل هم ؛ نتونستن بش اعتماد کنن ؛ با کارایی که کرده !... بگذریم....
مریم آمد ؛ گفت : مزاحم نیستم ؟ گفتم : نه ؛ خواهش میکنم ! گفت : راستش حال مادرتون ؛ امروز یه کم خوش نبود؛ اما درمونگاه نیومد ؛ خیلی نگرانشونم ؛ دل درد داشتن ؛ اما نمیگفتن که درمونگاه نبرمشون ؛ خواب آور قوی داشتم ؛ بشون دادم ؛ خوابیدن...
گفتم: میدونم ؛ همیشه همینجوره ؛ گاهی خودش میره یه سرمی؛ آمپولی میزنه ؛ اما نمیذاره من باش برم !
میگه شما به دکترا دروغ میگین ؛ تا باز منو جراحی کنن ! طفلی ترسیده از جراحی قبلیش...حق داره ؛ خیلی سخت بود...
ببین مریم جان ! دل تو دلم نیست ! آقا حامد چی داره به این مربیه میگه؟! اصلا چیکارش داره؟!....
گفت: والله نمیدونم به خدا ! به من هم نگفته! آخه ما که اصلا نمیدونستیم مربیه میاد تو خونه که!
یکساعت با اضطراب گذشت ؛ در خانه ی حامد در سکوت شب که صدا کرد ؛ بی اختیار ؛ چادر مریم را از چوب لباسی برداشتم ؛ در را باز کردم و پایین را نگاه کردم ؛ محسن از خانه ی حامد بیرون آمد ؛ و به طرف پله ها رفت....
سر پله ها که رسید ؛ داد زدم آقا محسن ! خداحافظ !
سرش را بالا کرد و بیتفاوت ؛ نگاهم را از چهار طبقه پرت کرد پایین!
گفت: نگران نباش ! دارم میرم... ولی خواهش میکنم ؛ فقط عاشقم نشو !
انگار همه ی آبهای شور اقیانوس را در حلقم کرده بودند!...حتی خزه ها را در گلویم حس میکردم....مانده بودم چه بگویم به این مردک بی ادب !
با خشم گفتم : چی؟! مگه خلی شما آخه؟!
چرا بایدعاشقت شم؟!
اصلا من این تیپ مردا رو ؛ دوست ندارم!
حالم به هم میخوره! خنده ی بیصدایی کرد و گفت: شوخی کردم بابا !
بیخیال ؛ سخت نگیر!
ورفت! دلم میخواست از پشت سر؛ چنان لگدی به او بزنم که با مغز ؛ تا طبقه ی اول را یکسره پایین برود ! و خانم فضول همسایه هم ببیند ؛ گرچه مطمین بودم همه ی حرفهایمان راشنیده و الان لای در است !....
راستی این چه مزخرفی بود که محسن گفت؟! چرا موقع رفتن ؛ رفتارش کاملا عوض شد؟! یعنی حامد چیزی گفته بود ؟.... نه ممکن نبود ! آقا حامد به جز احترام ؛ از من چیزی ندیده بود ؛ و من به دختر عمویش پناه داده بودم ...
حتی شوخی اش هم زشت بود! حامد در را ؛ باز کرد ؛ سرش را بالا کرد ؛ مرا با چادر مریم دید.
گفت : چقدر چادر ؛ بهتون میاد!
گفتم : به این دیوونه چی گفتین؟!
گفت: فردا میفهمین ! نگران نباشین ؛ خیره انشالله !....
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_سیزدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است
#کانال داستان
#چیستایثربی
@Chista_2
کانال رسمی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
استراگون :دیگر هیچ حقی نداریم؟
ولادیمیر :اگر خنده ممنوع نبود ؛ از دست تو خنده ام میگرفت...
#بکت
#سامویل_بکت
در انتطار گودو
نمایشی بینظیر در سبک ابزورد
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
ولادیمیر :اگر خنده ممنوع نبود ؛ از دست تو خنده ام میگرفت...
#بکت
#سامویل_بکت
در انتطار گودو
نمایشی بینظیر در سبک ابزورد
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ