چیستایثربی کانال رسمی
6.4K subscribers
6.06K photos
1.29K videos
56 files
2.14K links
این تنها #کانال_رسمی من #چیستایثربی ، نویسنده و کارگردان است. هرکانال دیگری به اسم من؛ جعلیست! مگر اعلام از سمت خودم باشد/افرادی که فقط خواهان
#قصه های منند، کانال چیستا_دو را دنبال کنند.



@chistaa_2
Download Telegram
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی


دیگر چیزی یادم نیست؛ جز اینکه بغلم کرد؛ بوی خون با عطر گل سرخ ! داد زد : برین کنار! ازحال رفتم؛ چند دقیقه بعد که نمیدانم چقدر گذشت؛ چشمانم را باز کردم ؛روی نیمکت دراز کشیده بودم ؛و محسن داشت به من تنفس مصنوعی میداد!

خواستم عقبش بزنم،گفت: آروم !..الان اورژانس میرسه! نفست قطع شده بود؛ خودشون گفتن یکی تنفس مصنوعی بده تا برسیم؛کسی جز من؛ جلو نیومد! از درد بود یا چیز دیگر؛ ناگهان گریه ام گرفت؛ شانه ام را گرفت و گفت: اگه میخوای داد بزن! کسی اینجا نیست.ازت خون زیادی رفته؛ میدونم درد داره؛داد بزن! با دستهایش؛اشکم را پاک کرد.گفتم : به این شماره که میگم ؛ زنگ بزن بیان ؛ نمیخوام اینجا بمونم.گفت:باید بری بیمارستان! گفتم : دیگه فرمانروا نیستی؛ دستور نده ؛ تموم شد!
گفت :دیوانه! کارت دانشجوییتو دیدم ؛سنمو میخواستی؟سه سال ازت بزرگترم !
پس ساکت شو ؛کاری که میگم بکن !گفتم : چیه اون کار؟گفت:هیچی خودم باید انجامش بدم ؛ و دوباره صورتش را جلو آورد که به من تنفس مصنوعی دهد؛ من با وجود اینکه
نفس کشیدنم ؛ دشوار بود و درد داشتم؛ با تمام زوری که برایم مانده بود ؛ درگوشش خواباندم!

شوکه شد!شوکه!
سرش پایین بود ؛موهایش روی صورتش ریخته بود؛ چند لحظه طول کشید تا موهایش را کنار بزند و سرش را بلند کند!
نفسم بند آمده بود ؛ هم از درد ؛هم از شوک کاری که بی اختیار انجام داده بودم ....

بلند شد.
گفت : اورژانس اومد ! گفتم: ببخشید...

گفت :کاری نکردی که ببخشم! من میرم ؛ شاگرد دارم؛ رفت. ماموران اورژانس ؛عملیاتشان را انجام دادند؛ پایم را بستند؛و گفتند :فقط باید آنتی بیوتیک تزریق کنی.روی آمپول حساسیت داشتم.حاضر بودم بمیرم ؛ ولی تزریق نکنم ؛ آن هم آنتی بیوتیک ! محسن برگشت ؛ گفت: امروز رو تعطیل کردم ؛ حواسم همه ش اینجاست ؛ جریان آنتی بیوتیک را شنید.گفت:من میبرمش بیمارستان. میدونم با شما نمیاد.آنها رفتند. گفتم :من که نمیام ...فقط منو ببرخونه ؛ خونه مونو که بلدی! شنیدم دیروز اومدی عقب مینا...گفت:مینا کیه؟ گفتم : خب حالا!...

چطوری با این پا ؛سوار موتور شم؟ گفت: من موتور ندارم! گفتم :یعنی نیاوردیش؟ گفت: هیچوقت نداشتم! یه پژو دارم. میرسونمت.

گفتم : تو خونه هستن کسایی که ببرنم درمونگاه.گفت: امیدوارم اگه خواستن تنفس مصنوعی بت بدن؛ دیگه کتکشون نزنی!

گفتم: ببین؛برای یه لحظه خیلی نزدیکم شدی؛ خیلی هم عطر زدی! یه دفعه...گفتم که ببخشید!

خیره نگاهم کرد و گفت: ولی من خوشم اومد! از رفتارت؛ واکنشت؛ حتی کتکت.... ! کار درستی بود؛ چون قصدم کمک بود؛ اما یه دفعه خواستم امتحانت کنم ؛ فکر کردم اگر ببوسمت ؛
چیکار میکنی؟ گفتم: میکشتمت..شک نکن!

لبخند زد و گفت:آفرین! این شد!


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_یازدهم
#چیستایثربی

#پاورقی_اینستاگرامی
هرگونه اشتراک گذاری تنها با ذکر
#نام_نویسنده ممکن است.


کانال قصه ی #خواب_گل_سرخ


@chista_2

https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
بابا جرا تعداد بازدید دیشب قصه رفته رو یک ؟.جشه این تلگرام من!!!!! مجددگذاشتم. پست قصه رو..... خل شده این تلگرام من!!!! دیشب رو چهارده کا بود خوابیدم....
دوستان عزیز

از آنجا که هر شب؛ قصه
#خواب_گل_سرخ
دیروقت روی صفحه ی اینستاگرام میرود ؛ ادیت مجدد آن برای کانال ؛ همراه ضبط صدا برای اهالی کانال ؛ به روز بعدش موکول خواهد شد.

ممنون از صبر دوستان کانال که یکروز دیرتر ؛ قصه را دریافت میکنند.ممنونم
#چیستایثربی

ادرس پیج رسمی اینستاگرام

Yasrebi_chista /instagram
@chista_yasrebi شاید عشق به سادگی باز کردن یک پنجره باشد

#خواب_گل_سرخ
نیم ساعت دیگر
اینستاگرام_رسمی
#چیستایثربی
#قسمت_دوازدهم
@chista_yasrebi از صفحه دیگران/با سپاس
مجموعه شعر :نگاهت همیشه دوشنبه است.
#چیستایثربی
#نشر_کوله_پشتی
@chista_yasrebi ادامه ی متن از صفحه دیگران__پیج علاقه مندان به آثارم
بادرود
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi



برخی از اشعار انگار برای
#ابدیت سروده شده؛ انگار شاعر ؛ طوری خودش را به ابد پیوند زده که دیگر جدایی اش ممکن نیست.

زنده باد یاد و خاطره ی #ممنوع_الکاران_راستین...نه ما که همه مان کتابهایمان چاپ میشود ؛ کار میکنیم ؛ درکارگاهها رفت و آمد داریم ؛ و در زندانهای رژیم گذشته هم نبودیم! و...خیلی حرفها روی دلم؛ مانده!

نسل واقعی ممنوع الکاران ؛ آنهایی بودند که نه آن دوره و نه این دوره ؛ فرصت درخششی پیدا نکردند و در تبعیدی ناخواسته ؛ عمر خود را در ایران یا خارج؛ به بیرحمی باد سپردند!

زیادند...از #غلامحسین_ساعدی ؛ نویسنده و روانپزشک؛گرفته تا #فروغی ؛ #فرهاد_مهراد؛ #بهروز_وثوقی ؛ #رادی در دوره ای طولانی و شاید#رضا_قاسمی ؛ #عباس_معروفی و فردا....#دولت_آبادی عزیز ؛ و خیلیها...که دلشان میخواست ایران بمانند و ایران کار کنند!

یا مادر مستعد من ؛
#شهیندخت_کاظم_زاده ؛ که قبل از #انقلاب کتاب #انجماد او ؛ مجوز چاپ نمیگرفت ! و به زحمت و با تلاشهای پیگیر فراوان زنده یاد #پدرم ؛ چاپ شد!

و بعد از انقلاب هم ؛ کلا دیگر مجوزی به او ندادند!....به زنی مستعد و هوشمند ؛ هیچ مجوزی برای هیچ کاری!!!

میخواند؛ نگذاشتند؛ مینوشت ؛ نگذاشتند ؛ می سرایید ؛ نگذاشتند!...درس میداد ؛ نگذاشتند ؛ درس میخواند ؛ نگذاشتند!
فقط چون یک کتاب در دوره ی شروع کاری اش در آن رژیم ؛ چاپ کرده بود!


حتی ترانه سراهای اکنون ما ؛ که با خوانندگان آن سوی آب کار میکنند ؛ اینجا اجازه ی چاپ کتاب و برگزاری کلاس و کارگاه در مکانهای غیر دولتی دارند!...

اما #فرهاد ؛ #داریوش_اقبالی ؛ #شهیار_قنبری ؛ #اردلان_سرفراز ؛ #عباس_معروفی ؛ و خیلیها هرگز چنین امکانی هم نداشتند و ندارند! #آنها_ممنوع_الکاران_واقعی بودند و هستند!



هر کجای جهان که باشند ؛
#بی_اجازه_اند....


و این یعنی مرگ تدریجی نویسنده ؛ یا هنرمند ! مگر چه کرده اند جز هنرورزی و عشق بخشیدن به کلمات یا خواندن درد مردمشان؟

دنیا مثل پلک بر هم زدن کوتاه است...
کاش کمی #مهربانتر بودیم!


مادرم خیلی زود ؛ #خانه_نشین_شد! مثل خیلی های دیگر و #خانه_نشینی ؛ تلف کردن استعداد است و افسردگی و بدبینی میآورد و صد بیماری جسمی دیگر! نوعی #حصر است؛ از بدترین نوعش برای روح هنرمند!

مهربانتر باشیم!


عمر ؛ هدیه ی ناب خداست که یکبار داده میشود!
انسانها را از این فرصت ناب خداوندی ؛ محروم نکنیم!




#چیستایثربی
#چیستا_یثربی
#ممنوع_الکاری
#ممنوع_الکاران
#ممنوع_الکاران_واقعی
#ممنوع


با احترام ویژه به دو بزرگ همیشه
#شهیار_قنبری و #اسفندیار_منفرد_زاده.خالقان مرد تنها
با صدای بیصدا....وای بر ما !
وای بر حق الناس !....

برگرفته از پیج شخصی
#چیستایثربی
هم اکنون به آدرس اینستاگرام

@chista_yasrebi.2




https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@Chista_Yasrebi


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی

روی صندلی عقب ماشین محسن ؛ دراز کشیده بودم ؛ یک ترانه ی ملایم خارجی پخش میشد ؛ از آینه نگاهم نمیکرد؛ حرف هم نمیزد ؛ آدرس را گم کرده بود. ادا نبود ؛ واقعا محله ی ما را بلد نبود!


داشتم شک میکردم آیا این همان پسریست که صبح دیروز با موتور و کلاه کاسکت عقب مینای ما آمده بود؟!

به خانه رسیدیم ؛ گفتم : ممنونم؛ ببخشید ؛ مزاحمت من هم ؛ بیخود بود.
گفت: پات خوب میشه و دوباره میای کلاس...

اسکیت عالم خاصی داره!

گفتم: چه عالمی؟! آش و لاش کردن مردم؟ گفت: رهایی! تجربه ش میکنی.

البته اگه زنده بمونی!
چون آمپولاتو نزدی ؛
گفتم :من میرم دیگه...
گفت: تا آسانسور میام...

گفتم:آسانسور نداره این خونه ی قدیمی.
؛ چهار طبقه باید برم بالا...
گفت : نمیتونی! پات بخیه خورده؛ فشار ممنوع! پس من کمکت میکنم.

چاره ای نبود؛ پله ها زیاد بود.گفتم : صبر کن! آیفون را زدم؛ مینا جواب داد؛
گفتم : ببین ؛ پای من آسیب دیده ؛ بیا کمک کن !
شال نازکی روی سرش بود؛ سریع رسید ؛ تا محسن را دم در دید ؛ سلام آهسته ای زیر لب داد و رنگ از رویش پرید.

محسن با تعجب گفت: آشنایید؟!
گفتم : فامیلیم !

فکر کردم شما آشناترید!


رابطه ی محسن و مینا ؛ اصلا دوستانه به نظر نمی آمد ؛ چه برسد به عاشقانه!

محسن ؛ با تعجب نگاهم کرد؛ چشمانش داشت لشکر کشی میکرد ؛ آماده ی حمله بود!

گفتم: یعنی همو نمیشناسین؟!

محسن گفت: ایشون ؛ دو جلسه شاگرد من بودن ؛ بعدم رفتن دفتر پیست ؛ از من شکایت کردن و رفتن....همین!...

دیگه ندیدمشون تا امشب....!

مینا گفت : خب من که به اسکیت علاقه ای نداشتم ؛ به زور مادرم بود...

محسن گفت : من که چیزی نگفتم ! مختارین که برین!... اما اون شکایت بچه گانه....

گفتم : بریم بالا ؛ این خانمه ؛ لای در رو باز کرده ؛ داره همه حرفامونو گوش میده!...
بازم شدیم سینمای خانگی این خانمه!! دو دقیقه دیگه به آقا محسن میگه ؛ باید شناسنامه نشون بدی!

زن همسایه ؛ صدایم را شنید ؛ گفت : وا ؛ خب خونه مه! باید بدونم کی میاد ؛ کی میره ؛ شاید دزد باشه اصلا ! بیا و خوبی کن ! پرروها !

مینا گفت: کارت شناسایی تقدیم کنیم خدمتتون؟!

زن با عصبانیت ؛ در را بست و ناسزایی گفت ؛ مطمین بودم پشت در ؛ فالگوش ایستاده است! بالا رفتیم...

محسن یک دستم ؛ و مینا دست دیگرم را گرفته بودند. من کمی معذب بودم ؛ اما برای محسن عادی بود ؛ به خاطر شغلش ؛ مسول جان و سلامت شاگردانش بود ؛ و بارها موقع زمین خوردن یا از زمین بلند کردن ؛ دست شاگردانش را از هر سنی گرفته بود ؛ مثل دکتر ؛ دیگر محرم شاگردانش شده بود....


گفت: ماشالله با این درد ؛ خوب میای بالا ها !

مینا گفت: شما باز استادی کردی ؛ یکی رو از اسکیت؛ زده کردی؟! ....

لحن حرف زدنش ؛ نیشدار و پرخاشگرانه بود ؛ هر چه بود ؛ نمیتوانست عاشق محسن باشد! دشمن ؛ چرا....

در پاگرد طبقه سوم ؛ حس کردم در خانه ی طبقه ی سوم ؛ نیمه باز شد ؛ داخل خانه ی حامد ؛ تاریک بود ؛ ولی مطمین بودم که حامد ما را نگاه میکند.


محسن دم در طبقه ی سوم گفت : خب من دیگه برم ؛ همه ی همسایه هاتونو بیدار کردیم...

گفتم: زحمت زیاد دادم ؛ بفرمایید چای ! محسن گفت: نه؛ ممنون.... دیروقته!

حامد؛ ناگهان ؛ از روی ویلچرش در تاریکی گفت : سلام ....دیر کردید ؛ نگراتون بودم !

کمی جلو آمد.محسن او را شناخت؛ گفت: آقای حامد مردانی ؟! ایول!....


قهرمان ما کجا ؟! اینجا کجا؟! و با چنان اشتیاقی دست داد ؛ و گونه ی حامد را بوسید که همه ی ما را از یاد برد....

حامد به محسن گفت: میشه تو آپارتمان من یه کم حرف بزنیم؟

محسن گفت: مانا خانم آسیب دیده ؛ باید استراحت کنه.

حامد گفت: خانما نه ؛ با شما کار داشتم ؛ مربی اسکیتشونید دیگه...
مگه نه ؟!
محسن مردد بود ؛ ولی بالاخره قبول کرد ....


#خواب_گل_سرخ
#قسمت_دوازدهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی


هر گونه اشتراک گذاری این داستان ؛ تنها با ذکر
#نام_نویسنده ؛ ممکن است.


کانال قصه
@chista_2


https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from Deleted Account
@chista_yasrebi اگر یک تکه نخ و سوزن داشتم ؛
خودم را به تو میدوختم
مثل دگمه ی پیراهنت ؛
باوقار ؛ سر برسینه ات
اگر یک تکه نخ و سوزن داشتم ؛
خوشبخت ترین دگمه ی دنیا بودم
درست روی قلبت
#چیستایثربی