@chista_yasrebi از صفحه دیگران
#طراحی هنرمندانه ی نام
#چیستا توسط دوست هنرمندمان در پیجش...
نفسم این خاکه.....
#چیستایثربی
#طراحی هنرمندانه ی نام
#چیستا توسط دوست هنرمندمان در پیجش...
نفسم این خاکه.....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi از صفحه دیگران
#طراحی هنرمندانه ی نام
#چیستا توسط دوست هنرمندمان در پیجش...
نفسم این خاکه.....
#چیستایثربی
#طراحی هنرمندانه ی نام
#چیستا توسط دوست هنرمندمان در پیجش...
نفسم این خاکه.....
#چیستایثربی
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
در تاك شوي #آبان، همين حالا گفتگوت رو مي ديدم...خواستم بگم شهامتت قابل تحسينه...شكر براي بودنت و براي قدرت دروني ت...زنده باشي و پاينده رفيق.
شبنم مقدمی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شبنم_مقدمی
شبنم مقدمی عزیز ؛ بازیگر توانمند ؛ دوست دوران جوانی من تاکنونه....
در نمایشنامه های من ، بسیار عالی بازی کرده و کلا در زندگی و بازی ؛ انسان و بانوی توانمندیه... و حتما میدونید که در فیلمها و سریالهایی که بازی کرده ؛ بارها جایزه گرفته....در
#سریال_مدینه شبانه بهش زنگ زدم و از بازی فوق العاده ش در نقش مادر واقعی پسر فیلم ؛ لذت بردم.... و به دخترم گفتم :
#بازی_یعنی_این!
پیام شبنم جان ؛ در سحرگاه امروز ؛ برای من یک نشانه است.
#نشانه_ی_لطف_دوستان
از سمت خدا و
#تسلیم_نشدن
و
#ادامه_دادن
مرسی شبنم جان.... خودت میدونی چه حسی بهت دارم....
#چیستایثربی
شبنم مقدمی
🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿
#شبنم_مقدمی
شبنم مقدمی عزیز ؛ بازیگر توانمند ؛ دوست دوران جوانی من تاکنونه....
در نمایشنامه های من ، بسیار عالی بازی کرده و کلا در زندگی و بازی ؛ انسان و بانوی توانمندیه... و حتما میدونید که در فیلمها و سریالهایی که بازی کرده ؛ بارها جایزه گرفته....در
#سریال_مدینه شبانه بهش زنگ زدم و از بازی فوق العاده ش در نقش مادر واقعی پسر فیلم ؛ لذت بردم.... و به دخترم گفتم :
#بازی_یعنی_این!
پیام شبنم جان ؛ در سحرگاه امروز ؛ برای من یک نشانه است.
#نشانه_ی_لطف_دوستان
از سمت خدا و
#تسلیم_نشدن
و
#ادامه_دادن
مرسی شبنم جان.... خودت میدونی چه حسی بهت دارم....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi هم اکنون
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
در پیج رسمی
#چیستایثربی
تو مث خواب گل سرخ ؛ لطیفی مث خواب....
بزودی در
#کانال
ادرس اینستاگرام رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /اینستاگرام
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
در پیج رسمی
#چیستایثربی
تو مث خواب گل سرخ ؛ لطیفی مث خواب....
بزودی در
#کانال
ادرس اینستاگرام رسمی چیستایثربی
Yasrebi_chista /اینستاگرام
@chista_Yasrebi اینجام که حرف خواب گل سرخ است
چقدر این ترانه ی فروغی زیباست...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه...
#چیستایثربی
چقدر این ترانه ی فروغی زیباست...
من نیازم تو رو هر روز دیدنه...
#چیستایثربی
@Chista_Yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
مینا از من پرسید : چرا حامد را میبینم هول میشوم ؟ جوابی نداشتم ؛ واقعا جوابی نداشتم ! راست میگفت ؛ گرچه در دانشگاهی دخترانه درس میخواندم که انتخاب خودم بود ؛ اما پاره وقت؛ در یک دارالترجمه کار میکردم و آنقدرها در برخورد با مردها ؛ بی تجربه نبودم ؛ که با دیدن هر مردی سرخ شوم !
ترجمه ی پایان نامه هم قبول میکردم و پسران دانشجوی زیادی به من رجوع میکردند ؛ اما آنقدرها خام نبودم که با دیدن هر پسری ؛ قلبم به طپش بیفتد...حامد اولین مردی بود که نگاهش ؛ سکوتش ؛ و حتی لبخند نایابش مرا مضطرب میکرد ! اضطرابی شیرین!
روز بعد ؛ کارهای زیادی داشتم ؛
اول داروی مادر ؛
که صفی طولانی داشت ؛ دانشگاه؛ دارالترجمه ؛ اما میدانستم ساعت شش عصر باید کجا باشم ! دفتر زمین اسکیت پارک !
دفتر اسکیت ؛ ساعت شش باز میشد ؛ و بعد دیگر ؛ آنقدر شلوغ میشد که نمیتوانستم محسن را پیدا کنم ؛ همان پسری که فوق دیپلم کشاورزی داشت ؛ اما در پارک ؛ اسکیت درس میداد و مینا؛ دختر خاله ی کم سن من ؛ عاشقش شده بود !
میدانستم پسرک ؛ اطراف مشهد به دنیا آمده؛ اما شهرش را نمیدانستم ! دیگر هیچ چیز از او نمیدانستم !.... مینا اطلاعات بیشتری نداد.
گفتم باید تنها بروم ! فقط اسم و فامیلش ! بقیه ش با خودم...! و مینا ساکت شد.
شش و ربع نفس زنان ؛ خودم را به آن پارک همیشه سبز ؛ رساندم. به خاطر سروها ؛ همیشه سبز بود.
چقدر پله داشت ! تا به زمین اسکیت برسم ؛ به نفس نفس افتادم ؛ سر هر پیچ ؛ زیر سروی؛ روی نیمکت ؛ عاشقانی را میدیدم که خلوت کرده اند ؛ برخی با شرم و حیا ؛ کمی دورتر از هم؛ برخی کمی راحت تر؛ برخی دست در دست ؛ برخی هم که راحت...! انگار خانه ی خودشان بود !
یکدفعه دلم خواست من هم ؛ عاشق شوم !
بیست و سه سالم بود ؛ سال اول ارشد زبان انگلیسی؛ و هنوز ؛ طعم عشق به مردی را نچشیده بودم ! آنقدر فشارهای زندگی زیاد ؛ بود و من در آن نوک برج چهار طبقه ی کوچه بن بستمان ؛ سرم به ترجمه ی پایان نامه ها ؛ مدارک ؛ و کار خودم بود ؛ که انگار چیزی به نام عشق را حس نمیکردم !
استادان و همکاران مرد ؛ مورد احترامم بودند ؛ اما فقط در همین حد ؛ هرگز تا آن سن ؛ قلبم برای کسی نطپیده بود !
با وجود اینکه اول وقت رسیده بودم ؛ زمین اسکیت شلوغ بود ؛ از هرسنی؛ در حال اسکیت ؛ یا یاد گرفتش بودند. آهنگ بیکلامی از گروه "مدرن تاکینگ" پخش میشد ؛ که آن را خیلی دوست داشتم ؛ باکمی خجالت ؛ به دفتر اسکیت رفتم ؛ آخر اینجور جاها ؛ هرگز نرفته بودم ! و احساس راحتی نمیکردم.....
پسری که قبض میداد ؛ حتی سرش را بلند نکرد؛ از بس قبضها را پشت هم ؛ مینوشت...
گفت: نیم ساعت یا یکساعت؟ کفش آوردین با کلاه ایمنی؟ یا اجاره ی اونا رو هم بنویسم ؟
گفتم : ببخشید ؛ من با یکی از مربیاتون کار داشتم !
گفت: اینجا کار شخصی که نمیشه خانم !سرشون شلوغه ؛ همه شون چند تاشاگرد دارن !....
گفتم : خب اومدم اسکیت یاد بگیرم ؛ گفت: عمومی یا خصوصی؟ ...خصوصی گرونتره ها !
میدانستم.اما نمیتوانستم حرفهایم را جلوی چند بچه به محسن بزنم....
گفتم: خصوصی !...گفت : کدوم مربی؟ پیرهن سیاها ؛ مربی مان....
از پنجره نگاه کردم ؛ فوری شناختمش...
وسط زمین ؛ در حال آموزش به دختر بچه ی کوچکی بود. دختر بچه ؛ آنقدر کوچک بود که مدرسه هم نمیرفت ؛ و معلوم بود که سخت ترسیده.... و مربی به زحمت دستش را گرفته بود و با خودش حرکتش میداد...
مربی ؛ شکل تاتارها بود ! موها ؛ کمی بلند ؛ چشمان مغولی و جدی! پوست سفید و رنگ پریده ؛قد بلند ....
چنگیزخان بود ! گفتم : همین آقا !
از میکروفون گفت: محسن! کمی طول کشید. دوباره مرد پشت میز از میکروفون گفت : محسن !
با خشم و کفش اسکیتش آمد ؛ با خودم فکر کردم با قیافه ی دانشگاه و مقنعه چطور میخواهم اسکیت کنم ؟ آن هم من که از اسکیت آنقدر وحشت داشتم ؟! از کودکی...
محسن عصبی گفت : چیشده؟وسط کارم ؟! این بچه هه ترسیده ؛ یاد نمیگیره....
مرد گفت : خانم ؛ شاگرد خصوصیته !
از روی شانه اش برگشت و به من نگاه کرد. ایل مغول حمله کردند....
گفت : کفش بپوشین! و جوری با تحکم گفت ؛ که انگار دو دقیقه بعد اعدامم میکردند!
#خواب_گل_سرخ
#قسمت_نهم
#چیستایثربی
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی چیستایثربی
به آدرس :
Yasrebi_chista/instagram
آدرس #کانال_داستانهای_چیستایثربی ؛ که قسمتها پشت هم می آید.
@chista_2
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ