قسمت هفتم#پستچی#چیستا_یثربی
عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هفتم
@chista_yasrebi
عاشق شدن، سخت است.عاشق ماندن، سخت تر.آدم شاید در یک لحظه عاشق شود، ولی یک عمر،طول میکشد که از یاد ببرد.به خصوص عشق اول را. روی موتورنشسته بودم ،ساعت دو نیمه شب بود.از امامزاده برمیگشتیم.ناگهان حسی به من گفت که بعضی چیزها را نمیتوان به تقدیر و سرنوشت سپرد.باید به خاطرش جنگید! یک حس آنی بود.ولی یقین داشتم که با دعا و صبر، هیچ چیز خود به خود حل نمیشود! مادر علی، دختر خواهرش را به من ترجیح میداد.مادرمن ،حال خوبی نداشت و پدرم، هنوز موضوع را باور نکرده بود و فکر میکرد خیالپردازیهای دختر شاعر مسلکش است!اگر میدانست جدی است ، واویلا! میشناختمش!گفتم :علی ،بیا کاری کنیم گشت ما را بگیرد! علی، ناگهان ایستاد."چی گفتی؟"گفتم دو تا از همکلاسیهای منو، گشت با هم گرفت، بعد از پدر مادرشون خواست که اونا رو عقد هم کنن! استاد منم میگه، وقتی عقد هم شید،دیگه دشمنیها یادشون میره و کم کم عادت میکنن.برای اولین بار بود که زیر نور ماه ، لبخند علی را دیدم! دلم لرزید.به قول آن شاعر، ماه اگر میخندید، شکل تو میشد! اول لبخند و بعد با صدای بلند.مثل صدای جویدن آبنبات در دهان! گفت:تو محشری به خدا! گفتم از تنور درت میارم، اما اینجوری؟ گفتم مگه چشه؟ گفت:آبروریزیه!به بچه هامون چی بگیم؟ بگیم خلاف میکردیم به زور عقدمون کردن؟ گفتم عشق خلافه؟گفت:نه قربونت برم،راهش این نیست! از موتور پایین امدم و لب جاده،زیریک کاج دراز کشیدم.گفت:خوابت میاد؟ گفتم نه منتظر گشتم که بیاد ! گفت:خودتو لوس نکن، بلند شو!گفتم من لوس نیستم.عاشقم و به خاطرش هر کاری میکنم.گفت:من میرما.گفتم:منم جیغ میزنما! نمیدانم خداخواست یا بنده خدا ! همیشه آن قسمت جاده، گشت را دیده بودم.برادری پیاده شد و گفت:این وقت سحر؟ به به !اینجا ،چه خبر؟ علی سلام دادوگفت:من پستچی محل ایشونم.تو راه امامزاده دیدمشون.ماشین نبود.گفتم برسونمشون.برادر گفت:راست میگن خواهر؟ گفتم:برادر، بده آدم با پستچی سابقشون دوست شه؟ ما فقط میخواستیم یه جا تنها باشیم وحرف بزنیم.مگه بده آدم عاشق شه برادر؟ اولین بار بود که علی باخشم به من نگاه کرد.شکل رستم شده بود قبل از کشتن سهراب! برادر گفت کارت شناسایی!من گفتم :ندارم.علی ازجیبش کارتی درآورد.برادر گفت:خجالت نمیکشید شما دوتا؟این ساعت شب اینجا؟ خواهر بلند شو! چرا افتادی؟گفتم:خسته ام حاج آقا.نگفتید عاشقی جرمه؟ ما که کار بدی نکردیم.فقط عاشق هم شدیم! علی گفت: ببخشید ایشون تب دارن!برادر گفت:تو از کجا میدونی؟ دکتری! خندیدم.مرد گفت:با من بیاین!شکر!حتماتا فردا عقدمان میکردند.من و پیک الهی را.به برادر گفتم :یاعلی!
#چیستایثربی
#داستان
#پستچی
#قسمت_هفتم
@chista_yasrebi
#قسمت_هفتم#شیداوصوفی#چیستایثربی
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#قسمت_هفتم#شیداوصوفی#چیستایثربی
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
پیرمردنفسی کشید.انگار رازبزرگی از سینه اش،برداشته شده بود.گفت:از اون به بعدبا هم اینجا زندگی میکنیم.مثل یه پدر و دختر.من میتونستم اونو به فرزندی قبول کنم ، ولی اجازه ندادن! شرطش این بودکه زن داشته باشم...حالام فکر میکنم پدرشم.هر چی بخوادبراش میگیرم.هر کاربخوادبراش میکنم.اما نمیذارم اینجا کسی مزاحمش بشه.الان دیگه شصت و پنج سالمه.اون فقط چهل و دو.... هنوز یه بچه شش ساله ست.من مراقبشم...گفتم چه جوری؟! این چه حس پدریه که دخترشو حامله میکنه؟اون زن، یه بچه داره.پدر آرش!چطور تونستی؟بعدم که بچه شو ازش جدا کردی!چشمان پیرمرد کدرشد...گفت ؛ گم شو برو بیرون ! تو هم مثل بقیه نفهمی.شما الاغا هیچی نمیفهمین! اون مثل دختر من بود.عاشقشم... اما نه اون عشق کثیفی که شما فکر میکنید! ترسیدم.ولی میدانستم که من هم باید داد بزنم...عشق کثیف؟ قانونا شوهرش بودی! میتونستی ازش بچه بخوای.اما قول داده بودی!به مادرت و مادر اون قول داده بودی بش دست نزنی!... بعدم همه جا شایع کردی مرده! نمیدونم چه جوری!نمیدونم کیو جای بهار،تو اون قبر گذاشتی؟اما لعنت به هر چی وسوسه ست.چرا فکر میکنی پاکی؟ نوه ت داره اعدام میشه ! من میدونم صوفی رو نکشته ! شاید بیهوشش کرده،اما قتل ،کار اونی بوده که ماشینو انداخته تو دره!جنازه جوری لت و پاره که نمیشه شناساییش کرد.اعتراف کن وآرشو نجات بده! آستین مرا گرفت.گمشو برو بیرون! تو هم عین اون پلیسای احمقی ! من نمیدونم اون دخترکجا رفت؟ازجون من چی میخواین؟بهار از این صداها میترسه.گفتم ،بهار از خیلی چیزا میترسه ولی نمیگه! یکیش از خود تو ! اگه ازت نمیترسید از من نمیخواست ببرمش بیرون! هیچوقت فکر کردی اونم دوستت داره یا نه؟دستمو ول کن...خودم دارم میرم.گفت : برو به جهنم ! دیگه هم اینجا پیدات نشه.در خانه را که باز کردم،بهار از پشت شانه ام راگرفت.منم ببر! تو رو خدا! گفتم برمیگردم میبرمت.گفت؛ دیره.اون دختره رو اذیت کرد،منم اذیت میکنه.گفتم، میام بهار.کسی اذیتت نمیکنه.قول میدم.در ماشین علی می لرزیدم.گفت؛چقدر گفتم این شغل برا یه خانم...گفتم:علی؟....هیچی!..گفت؛ چی؟گفتم؛ حالم بده.کاش میتونستی بغلم کنی!سکوت کرد.سرعت ماشین رازیادکرد.انگار میخواست عالم و آدم را زیر کند.گفتم :برو عکاسی.بعدم فعلا خداحافظ.چیزی نگفت.شبیه پلنگ زخم خورده ای بودکه چیزی نمبیند.به سرعت وارد عکاسی شدم. پرویز، پدرآرش روزنامه میخواند.با ورودتند من ترسید...؟چی شده؟ گفتم میدونستی مادرت زنده ست؟گفت بله.اون مریضه.گفتم کیا میدونن؟گفت؛فقط من! تصادفی فهمیدم.....یه رازه!.. گفتم آقا؛ اون زن اونجا حبسه.مادرت!گفت،مادرم خطرناکه!بایدحبس باشه،وگرنه آدم میکشه!پدرم بدبخته!یه عاشق بدبخت! یه عاشق محکوم.....
#شیداوصوفی
#قسمت_هفتم
#داستان
#ادامه_دارد
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#او_یک_زن
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.
دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi
@chista_2
#قسمت_هفتم
#چیستایثربی
#داستان_بلند
چشمهایم نیمه باز شد ؛ اول فقط سپیدی بود و بوی الکل...نفهمیدم کجا هستم.پدر و مادرم ؛ کنارم نسسته بودند.مکادرم دستش روی دستم بود.چشمانم نیمه باز بود.ولی صداها را میشنیدم.از دور زنی به دیگری میگفت:بهش تجاوزم کردن؟ و اون یکی جواب داد:فکر نکنم.زخمی که بود؛ولی محیط بانه ؛ به موقع رسیده...ناگهان ناخنها ودندانهای کثیف آن مرد غول پیکر یادم آمد؛و فهمیدم در بیمارستانم.مادرم دستم را بوسید و گفت:خوبی گلم ؟ گفتم:بهم قرص نمیدن؟ گفت:چرا دادن. یه عالمه آرام بخش تو سرمت ریختن...چقدر گفتیم با آگهی روزنامه نرو دنبال کار...اگه آشنا نداشته باشی؛ همین میشه دیگه! خیلیا بی دین و ایمونن؛ قصدشون سوءاستفاده ست! گفتم:نه! من نباید سوار اون ماشین میشدم. چه ربطی به کار داره؟اگه از راه آگهی؛ دنبال کار نرم ، پس چطوری کار پیدا کنم؟ ما که کسی رو نداریم سفارشمونو کنه.! تا کی وبال گردن تو و پدر باشم؟...تقصیر خودم بود.تو یه لحظه عصبانیت؛ باز عصبی شدم...به یه آدمی؛ بیخودی حمله کردم.جمله پدر جون یادم اومد که به هیچکی اعتماد نکن! بعدم از ترس ؛ کیفو انداختم همونجا ؛ و فرار کردم.سوار اولین ماشینی که دیدم شدم....تقصیر خودم بود ؛ دیگه بچه نیستم! اگه اون آقا سهراب به موقع نرسیده بود.. پدرم گفت:محیط بانه رو میگی ؟ هرچی خواستم بش شیرینی بدم؛ قبول نکرد! گفت: وظیفه شو انجام داده...به زور لبخند زدم....وظیفه؟ مگه کسی امروز میدونه وظیفه ش چیه؟ پدر گفت:میگه: فکر کنن دخترتون یه بچه آهو بود؛ اون مردکم ؛ شکارچی!....من باید نجاتش میدادم ؛ الانم از صبح تا حالا بیرون نشسته ؛ نه چیزی خورده؛ نه جایی رفته.نگرانته! میگه چرا انقدر قرص دوز بالا میخوری؟پرسیدم :شما که حرفی نزدید؟ مادرم گفت:ما چی بگیم دخترم؟ خودمونم نمیدونیم که ! در باز شد.پرستاری آمد.سلام داد.خوش اخلاق بود؛ نبض و فشارم را گرفت و سرم را تنظیم کرد.گفت: هیچیت نیست.شوکه شده بودی.فشارتم افتاده بود..همین! تا فردا صبح میری خونه. پدر گفت:پس من میرم خبر خوبو به این آقا سهراب بدم.گناه داره بنده خدا ! نه ناهار خورده؛ نه شام.مادرم گفت: براش یه چیزی بگیر؛ شاید خجالت میکشه طفلی! دوپرس بگیر باهم بخورین!..توهم گشنه ای.پدرگفت :والله این همه ش میگه گشنه م نیست.میگه تو ماموریت چیزی نمیخوره!خجالتیه! پدرم رفت.مادر؛سرش را روی سینه ام گذاشت ؛ قطرات اشکش را حس کردم.گفت : به خاطر ما ؛ داری خودتو به آب و آتیش میزنی که کار پیدا کنی، آره؟ اونوقت خواهر و برادرت؛ عین خیالشون نیست !..راحت سر خرجی بیشتر ؛ سر، بابات داد میزنن! دختر بیچاره ی من ...خدایا چرا دختر من؟......
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_بلند
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
#ادبیات
#قسمت_هفتم
#برگرفته از اینستاگرام رسمی چیستایثربی
این داستان شابک و فیپا دارد؛ لطفا در اشتراک گذاری نام نویسنده و لینک تلگرام او فراموش نشود.سپاس.
دوستانی که فقط متن همین قصه را میخواهند و به سایر مطالب کانال تلگرام.من علاقه ندارند؛ کانالی برای این.قصه ایجاد شده است که فقط مختص آن است...آدرس و نام کانال
#او_یکزن
@chista_2
@chista_yasrebi
@chista_2
@chista_yasrebi این دفعه ممکنه
برنگردم..اگه بابا منو ببره__
دیگه نمیذاره همو ببینیم.... دلم تنگ میشه برات مامان
#خواب_گل_سرخ
امشب
نیمه شب
#قسمت_هفتم
#پیج_رسمی
#چیستایثربی
برنگردم..اگه بابا منو ببره__
دیگه نمیذاره همو ببینیم.... دلم تنگ میشه برات مامان
#خواب_گل_سرخ
امشب
نیمه شب
#قسمت_هفتم
#پیج_رسمی
#چیستایثربی