سلام خانم یثربی گرامی؛ شاید به نظر مسخره بیاد ولی میخواستم ازتون خواهش کنم این پست رو بردارین. من به قدری از فیلم حلقه میترسم که الان جرات نمیکنم بیام توی اینستاگرام😅 الان با ترس و لرز اومدم و چشم بسته از روی این پست شما عبور کردم تا براتون پیغام بزارم. بازم معذرت میخوام.
#بیتا
#فالور_اینستاگرام
#بیتا
#فالور_اینستاگرام
#سارا_نایینی
فریاد شلوغی روز
کم داره صداتو هنوز
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
فریاد شلوغی روز
کم داره صداتو هنوز
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
@chista_yasrebi من صدای بیصدای برف را دوست دارم___از نمایش
#یک شب دیگر هم بمان #سیلویا
از صفحه دیگران
#چیستایثربی
#یک شب دیگر هم بمان #سیلویا
از صفحه دیگران
#چیستایثربی
Forwarded from چیستا_وان
میخواهم برایت بمیرم
مرگی سپیدتر از پیراهنم ؛
که قلبم را مثل گل سرخی
زیر پوستم ببینی...
.
که چگونه هنوز با دیدنت ؛
ارتشی به پا میکند !
#چیستا_وان
#چیستایثربی
مرگی سپیدتر از پیراهنم ؛
که قلبم را مثل گل سرخی
زیر پوستم ببینی...
.
که چگونه هنوز با دیدنت ؛
ارتشی به پا میکند !
#چیستا_وان
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
Forwarded from چیستایثربی کانال رسمی
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
تازه وقتی سمپاشی میکنی ؛
مارها از لانه شان بیرون می آیند...
لذت میبرم....
وقتی مطمین بودم ؛ این خانه مار دارد ؛ زیاد.....
یکی یکی....
و درست در آستینت
منت کشانه ؛ وقیحانه ؛ رسواگرانه....
#چیستایثربی
مارها از لانه شان بیرون می آیند...
لذت میبرم....
وقتی مطمین بودم ؛ این خانه مار دارد ؛ زیاد.....
یکی یکی....
و درست در آستینت
منت کشانه ؛ وقیحانه ؛ رسواگرانه....
#چیستایثربی
@chista_yasrebi
تاتر و تمرین تاتر ؛ آدم را خاکی میکند...خدا کند دلت غبار نگرفته باشد!
#چیستایثربی
#امروز
#پلاتوی_تمرین
تاتر و تمرین تاتر ؛ آدم را خاکی میکند...خدا کند دلت غبار نگرفته باشد!
#چیستایثربی
#امروز
#پلاتوی_تمرین
ما معمولا در ذهنمان ؛ از آدمها بت میسازیم...
بعد اگر مطابق تصورات ذهنی ما ؛ در نیامدند ؛ آن آدم را ویران میکنیم ؛ نه بت ذهنی مان را....
و این اوج عقب ماندگی است !
هر کس منحصر به فرد است ! همان است که هست.نه آنگونه که شما میخواهید باشد...
آنگونه که هست؛ یا دوستش دارید ؛ یا ندارید ؛ اگر میگویید فریبش را خورده اید ؛ کم هوشی شما در شناخت آدمها بوده است.گرچه جمله ی
#فریبم_دادند !..
یک بهانه ی کودکانه است...
برای سن بزرگسالان عاقل
بازهم ؛ نشانه ی کم هوشیست.....
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
بعد اگر مطابق تصورات ذهنی ما ؛ در نیامدند ؛ آن آدم را ویران میکنیم ؛ نه بت ذهنی مان را....
و این اوج عقب ماندگی است !
هر کس منحصر به فرد است ! همان است که هست.نه آنگونه که شما میخواهید باشد...
آنگونه که هست؛ یا دوستش دارید ؛ یا ندارید ؛ اگر میگویید فریبش را خورده اید ؛ کم هوشی شما در شناخت آدمها بوده است.گرچه جمله ی
#فریبم_دادند !..
یک بهانه ی کودکانه است...
برای سن بزرگسالان عاقل
بازهم ؛ نشانه ی کم هوشیست.....
#چیستایثربی
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ