#او_یکزن
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
#قسمت_چهارم
#چیستایثربی
فقط زیر لب بسم الله میگفتم و صلوات میخواندم.نمیدانم چرا همه دعاهایی که از کودکی بلد بودم؛ از یادم رفته بود..دوباره فریاد زدم:ترمز کن! میگم میخوام پیاده شم! باز خندید.ناخنهایش را لای دندانهای کثیفش کرد وگفت:پیاده هم میشیم..میریم یه سیرابی شیردون میزنیم تو رگ.چطوره؟ من یه جای دبش سراغ دارم.وسط جنگل.بش میگن بیشه سرا.. بوی سیرابیش؛ جون!در هوا بو کشید.معرکه ست دختر جون! فقط خودتو لوس نکنی بگی نمیخورما..چون اینجارو به هر کسی نشون نمیدم!خدایا من چه کرده بودم؟کفاره ی چه گناهی را پس میدادم که گیر این غول بیابانی افتاده بودم.هر کاری کردم منو ببخش؛دست خودم نبود؛عصبانی شدم.مرد،نگه داشت.گفت:پیاده شو آبجی رسیدیم ! بیشه کجا بود؟یک دشت بزرگ بودکه میان آن ؛ گندمزارهای بلند، همه جا را پوشانده بودند.یاد دوستم افتادم.عاشق مردی شده بود که میگفت موهایش به رنگ گندمزار است.اما من آن لحظه از تمام گندمزارها میترسیدم.اینجا صدای آدم ؛ به جایی نمیرسید! گفت:د بیا دیگه!گفتم : من رستورانی نمیبینم! از آن خنده های زشتش کرد و گفت:بیا! اون وسطه.نترس!حاجیت باهاته...لعنت به اون که باهام بود.کاش تنها بودم...هنوز ایستاده بودم که مرا هل داد ! برو جلو دیگه...پیزوری! صبحونه نخوردی؟ گفتم: آقا؛ من باید برم خونه.تو رو خدا...پدر مادرم منتظرمن..دست از سر من بردار.خنده ی عصبی کردو با دستهای روغنی سیاهش ؛ دو باره مرا به جلو هل داد.تا چشم کار میکرد ؛کسی نبود.نه خانه ای؛نه آدمی ؛نه حتی جانوری،فقط من بودم و این وحشی بربر!... این بازمانده ی دوران مغول! میگویند سر عطار را؛ مغولها در بیابان زدند.بی آنکه بدانند چه کسی را کشته اند!خب مرا هم خلاص کند دیگر.از جانم چه میخواهد؟ سرم را بزند.خدایا ؛من تنها کسم تویی.به دادم برس! با فشار محکم دستش روی زمین پرت شدم وسط گندمزارها!گفت:چیه ترسیدی؟گفتم :تو دین نداری؟پیغمبر نداری؟از خدا نمیترسی؟بذار من برم! گفت دارم؛ خوبشم دارم.پیغمبر من میگه اگه یه زنی خودشو مجانی به شما هدیه داد قبول کنید! گفتم :من کی چنین غلطی کردم؟ من خانواده دارم.گفت: پس واسه چی مثل جن؛ پریدی جلو ماشین من، گفتی:نگه دار! این یعنی هدیه دیگه!راهی نبود.داشت نزدیک و نزدیکتر میشد پیراهنش را در اورده بود.چندش آور بود.به خدا گفتم: باشه.هر چی تو بخوای!خالق من، تویی! میبینی چه بلایی میخواد سرم بیاد؟....نامردیه.پس نذار زنده بمونم!....سنگی را از کنارم برداشتم؛ به سمتش پرتاب کردم.بیشتر خوشش آمد.دندانهای زغالی اش را بیرون ریخت.گفت:د .....؟ پس بازی میخوای آره؟ شانه ی لباسم را گرفت و پاره کرد....جیغ کشیدم !
#او_یک_زن
#چیستایثربی
#داستان_یلند
#پاورقی_اینستاگرامی
#برگرفته از :
#اینستاگرام_رسمی
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
هرگونه اشتراک گذاری منوط به نام نویسنده و ذکر لینک تلگرام اوست.این کتاب به اسم #جنایت و مکافات؛ مجوز؛ فیپا و شابک دارد.ممنونم
@chista_yasrebi
#مثلث_شیشه_ای
#گفتگو
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#گفتگوی
#رضا_رشید_پور با
#چیستا_یثربی در مثلث شیشه ای
@chista_yasrebi
#گفتگو
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#گفتگوی
#رضا_رشید_پور با
#چیستا_یثربی در مثلث شیشه ای
@chista_yasrebi
@chista_yasrebi
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ
#خواب_گل_سرخ
#چیستا_یثربی
#قسمت_چهارم
چمدان نبود! قلبم شروع به تپیدن کرد! در یک ساختمان کوچک چهار طبقه ؛ چمدان را اشتباها ؛ برای طبقه ی چهارم آورده بودند ! در حالی که اسم و نشانی روی آن نبود! من مطمین بودم که منتظر چمدانی نیستیم.احتمالا از وسایل جامانده ی همسایگان جدید طبقه ی سوم بود.پس چه شده بود؟!
از راه پله که نگاه کردم ؛ صدایی از پایین نمیامد. از شیشه ی بالای در ؛ نوری بیرون نمیزد؛ نمیتوانستم برای چمدانی که دیگر نبود ؛ بیدارشان کنم ؛ گرچه حسی به من میگفت که حامد ؛ خواب نیست. شاید فکر و خیالی مبهم نمیگذاشت بخوابد!
صبح که بلند شدم ؛ دیدم مینا برای ما صبحانه درست کرده.گفت : صبح بخیر! صبحانه ی مادرت رو دادم ؛ مال تو هم روی میزه. یک لیوان چای تلخ سر کشیدم.
گفتم :تو جایی میری؟گفت:جایی ندارم.گفتم: به خونه تون زنگ زدی اینجایی؟گفت: براشون مهم نیست! گفتم:پس ؛ پیش مادرم بمون.خواستی فیلم ببین ؛ فقط حواست به مادرمم باشه.
گفت: خیالت راحت! زدم بیرون.خیلی جاها کار داشتم؛ اما به جای همه ی آنها؛ اول به شرکت ارزان بار رفتم؛ پشت کامیون دیروز؛ اسم و آدرسش را دیده بودم.
نزدیک خانه ی خودمان بود.همان شرکتی که بار مریم و حامد را آورد.سلام دادم و گفتم:شما دیروز برای ما بار آوردید. یه چمدون نیست! آدرس را دادم...
مرد آدرس را گرفت ؛ عینکش را زد ؛ نگاهی به کامپیوتر انداخت و گفت :
خانم مردانی؟ گفتم : بله...
گفت: چیزی پیش ما نمونده ؛ اینجا لیست اثاثیه ست.میبینید؟ چمدونی توش نیست! هفده تا کارتون و وسایل منزل...چمدونی توش نیست ! ناامید بلند شدم.
گفت: اینجا چیزی گم نمیشه خانم ! شب که به خانه برمیگشتم ؛ حس کردم به دلیلی که نمیدانم؛ مقصرم.
از پنجره طبقه سوم؛ دیدمش! حامد!...با همان حالت خیره داشت بیرون را نگاه میکرد.فکر کردم مرا میبیند؛ با سر سلام دادم ؛اما مرا ندید! حواسش به دوردستها بود ؛حتما پذیرش این بیماری برایش خیلی سخت بوده ، کسی چه میدانست! داشتم پله ها را بالا میرفتم که همان همسایه ی فضول در پاگرد ؛ صدایم کرد ؛ گفتم: کار دارم. گفت : منم کارت دارم ؛ بیکار که نیستم صدات کنم ! ...ببینم ؛ ماجرای این چمدونه چیه؟! جا خوردم! گفتم : کدوم چمدون؟ گفت: من از سوراخ کلید ؛ همه چیز رو می پام.
دیشب یه چمدون آوردن پشت درخونه ی شما! تو فکر کردی مال طبقه سومه؛ رفتی تو خونه ؛ ولی من موندم تو راه پله؛ چند دقیقه بعدش ؛ یه دختر بچه از چمدون در اومد! پنج شش ساله؛ بعد یه زن اومد؛ دختره و چمدون خالی رو برد طبقه سه....صورتشو توی تاریکی ندیدم ! این بچه کیه ؟! گفتم:وا ! من چه میدونم ! خودت میگی رفت طبقه سه! ولم کن بابا....من رفتم.....
خانه تاریک بود...مینا نبود؛ مادر خواب بود ؛ مینا کتلت پخته بود. چند کتلت برداشتم؛ در طبقه ی سوم را زدم؛ مریم باز کرد ؛ گفتم : سلام ؛ اینا ناقابله ! فکر کردم شاید امروز؛ بخاطر اسباب کشی خسته باشین ! بفرمایین!
دختر بچه ای به سمت ما دوید؛ گفت: آخ جون....گشنمه!
مریم گفت: سلام دادی؟ دختر گفت:سلام ! من عسلم ؛ دختر مامان مریم ! تو دختر کی هستی؟! لال شده بودم!
#خواب_گل_سرخ
#چیستایثربی
#قسمت_چهارم
#داستان
#پاورقی_اینستاگرامی
برگرفته از پیج رسمی
#اینستاگرام_چیستایثربی
هر گونه اشتراک گذاری با ذکر نام نویسنده ؛ بلامانع است.
https://telegram.me/joinchat/BoqMgDvSdBpRODaZIHG-jQ